جلوه هايي از رفتار علوي

پژوهشکده تحقيقات اسلامي

- ۳ -


يكى از ناظران كه در آن روز شكوه سپاه امام (ع ) را در نزديكى بصره ديده بود، درباره نظم ، صلابت و آرايش سپاه چنين گفته است : در اين هنگام هزار سوار را كه همگى غرق در سلاح بودند و پـيـشـاپـيش آنان (ابوايوب انصارى ) بر اسب نيرومندى حركت مى كرد، ديدم نيروهاى ديگر نـيـز در دسـتـه هـاى هـزار نـفـرى بـا تـجـهـيـزات كـامـل بـه فـرمـانـدهـى صـحـابـه رسول خدا(ص )... پشت سرشان در حركت بودند. يكى از اين دسته ها تحت فرماندهى اميرمؤ منان (ع ) بود كه پيشاپيش جنگجويان حركت مى كرد و در دو سوى آن حضرت ، امام حسن و امام حسين (ع )قـرار داشـتند. در پيش روى آن حضرت فرزند ديگرش محمد بن حنفيه پرچم را به دست داشت و عـبـداللّه بـن جـعـفـر پـشـت سـر آن حـضـرت در حـركـت بـود. فـرزنـدان عـقـيـل و ديـگر جوانان بنى هاشم امام (ع ) را چونان نگينى در ميان گرفته بودند، در حالى كه جمعى از شركت كنندگان در جنگ بدر نيز در ميان سپاه ديده مى شدند.(70)
تلاش هاى صلح آميز
امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) كه جنگ را خوش نمى داشت و ريخته شدن خون مسلمانان را ضايعه مى دانست ، دسـت بـه كار شد تا شايد بتواند با مذاكره و گفت وگوى سياسى ، توطئه را پايان بخشد؛ در راستاى رسيدن به صلح اقدام هاى زير را انجام داد:
1ـ پـيـش از ورود بـه بـصره دو نفر از يارانش را همراه با نامه هايى به شهر فرستاد تا با عـايـشه ، طلحه و زبير جداگانه گفت وگو كنند و آنان را از انديشه جنگ منصرف سازند، ولى آنان پيشنهاد صلح را رد كرده ، آماده جنگ شدند.(71)
2ـ امـام (ع ) در روز نـبـرد، پـيـش از آغـاز جـنـگ ، بـه نـاكـثـيـن پـيشنهاد داد كه از خونريزى دست بـردارنـد و بـه حكمت قرآن تن در دهند. از اين رو قرآن را به دست فردى به نام (مسلم ) داد و فرمود: قرآن را بر آنان عرضه كن و بگو: اين قرآن بين ما و شما حاكم باشد، از خدا بترسيد و خون مسلمانان را حفظ كنيد.
(مـسلم ) طبق فرمان امام ميان سپاه دشمن رفت و قرآن را بر آنان عرضه داشت ؛ ولى آنان دستش را قـطـع كـردنـد. او قـرآن را بـه دست ديگر گرفت و همچنان مردم را به حكومت قرآن دعوت مى كرد، ولى آن نامردمان ، پس از قطع دست ديگرش وى را به شهادت رسانيدند.(72)
3ـ امـيرمؤ منان (ع ) براى حل سياسى مشكل ، و به منظور اتمام حجت به دشمن ، يكى از چهره هاى مشهور و سرشناس ياران پيامبر(ص ) يعنى عمار ياسر را نزد ناكثين فرستاد. عمار خطاب به سپاه دشمن گفت : اى مردم ! شما درباره پيامبر(ص ) به انصاف رفتار نكرديد، زيرا زنان خود را در خـانـه هـايـتـان مـحـفـوظ نـگـه داشـتـه ايـد و هـمـسـر رسول خدا(ص ) را از منزل بيرون آورده در برابر شمشيرها و نيزه ها قرار داده ايد. عمار با اين سخنان كوشيد شايد بتواند عايشه را متقاعد كند كه از جنگ دست بردارد. اما واكنش دشمن خصمانه و بـى ادبـانـه بـود. آنان با كمال بى شرمى عمار را زير باران تيرها گرفتند و مجبور به بـازگـشـت كـردنـد. او بـه نـزد امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) آمـد و عـرض كـرد: چـاره اى جـز جـنـگ نـيـسـت .(73)
وقوع جنگ حتمى شد و طرفين خود را براى نبرد آماده كردند. اميرمؤ منان (ع ) باز هم خويشتندارى نـشـان داد و صـبـر كرد تا جنگ را دشمن آغاز كند. با آن كه بر اثر تيراندازى دشمن يك نفر از يـاران امـام (ع ) بـه شـهـادت رسـيـد، بـه اصـحـاب فرمود: صبر كنيد تا حجّت بر دشمن تمام شود.(74)
سـه روز بـه هـمـيـن مـنـوال گـذشـت و چـنـد نـفـر از سپاه امام (ع ) به شهادت رسيدند. اقدام هاى جسورانه ناكثين جنگ را اجتناب ناپذير ساخت . اميرمؤ منان (ع ) كه اوضاع را چنين ديد، عزم خويش را بر نبرد استوار ساخت . زره رسول خدا(ص ) را به تن كرد. عمامه بر سر نهاده ذوالفقار را به كمر بست و بر استر رسول خدا(ص ) سوار شده پرچم را به محمد بن حنفيه داد؛ و از بيست هـزار تـن سـپـاهـيـانـش سـان ديـد. طـلحـه و زبـيـر نـيـز سـپـاه سى هزار نفرى شان را آماده نبرد ساختند.(75)
دستورهاى انسانى
اميرمؤ منان (ع ) با پيروى از سنّت رسول خدا(ص )، پيش از جنگ سربازانش را مورد خطاب قرار داد و دسـتـورهـاى لازم را صادر كرد و از جمله فرمود: پس از شكست دشمن ، مجروحان و اسيران را نـكـشـيـد. فـراريـان را تـعـقـيـب نـكـنـيـد، از مـثله كردن كشتگان بپرهيزيد، پرده درى نكنيد و به اموال مردم جز آنچه را كه در ميدان نبرد به دست مى آوريد دست نزنيد.(76)
تفرقه ميان دشمن
پـس از رويـارويـى دو سـپـاه و پـيـش از آغـاز نـبـرد، امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) توانست زبير را از صف جـنـگـجـويـان خـارج سازد. امام (ع ) وى را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى زبير! به ياد دارى روزى را كـه پـيامبر(ص ) در حالى كه دست به گردن من آويخته بودى ، از تو پرسيد: آيا او را دوسـت دارى ؟ و تـو گـفتى : چگونه او را دوست نداشته باشم ، در حالى كه او پسردايى من اسـت ؟ سـپـس فرمود: ولى تو در آينده نزديك با او مى جنگى ، در حالى كه نسبت به او ستمگر هستى . زبير با شنيدن سخن پيامبر(ص ) گفت : (انا للّ ه وانا اليه راجعون ) جريانى را به يادم آوردى كه پس از آن هرگز با تو جنگ نخواهم كرد و سپس از سپاه ناكثين كناره گرفت .
امـيـرمـؤ منان (ع ) با طلحه نيز وارد گفت وگوى مستقيم شد و كوشيد تا از بروز جنگ جلوگيرى كـنـد. حـضـرت بـه طـلحـه فـرمود چه چيز باعث شد كه شورش كنى ؟ گفت : خونخواهى عثمان . فـرمـود: خـدا لعـنـت كـنـد هـر يـك از مـن و تـو را كـه بـه ايـن نـسـبـت سـزاوارتـر باشيم . آيا من قـاتـل عـثمانم يا تو؟ مگر نشنيدى كه رسول خدا(ص ) درباره من فرمود: (خدايا دوست بدار هر كـه عـلى را دوسـت بـدارد و دشمن باش با كسى كه با على دشمنى بورزد.) آيا تو از نخستين كسانى نبودى كه با من بيعت كردى ، سپس آن را شكستى ؟ طلحه گفت : استغفار مى كنم .
سـخنان امام (ع ) دل طلحه را نرم نكرد، اما ياران وى را نسبت به او بدبين ساخت . مروان حكم كه جـزو سـپـاه نـاكـثـين بود و طلحه را در قتل عثمان شريك مى دانست ، از ترس آن كه مبادا به سپاه امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) بـپـيـونـدد، در گـرمـاگـرم نـبـرد او را بـه قتل رسانيد.(77)
قطعى شدن جنگ
تلاش هاى سياسى و موعظه هاى اميرمؤ منان (ع ) در سپاه ناكثين اثر نكرد. شايد علتش اين بود كه آنها شمار خود را از شمار سپاه اميرمؤ منان بيش تر مى ديدند و به پيروزى خود اميد داشتند. به اين ترتيب ، جنگ حتمى شد.
اميرمؤ منان (ع ) به پرچمدار سپاهش ، محمد بن حنفيه ، فرمان داد به قلب لشكر دشمن حمله كند. بـاران تيرهاى دشمن ، محمد را از حركت باز داشت . امام كه چنين ديد پرچم را از او گرفت و خود بـه سـپـاه دشـمن حمله برد و صف هاى آنان را به هم ريخت . هر چند سپاه دشمن از خود سرسختى نـشـان مـى داد، امـا يـورش هـاى بـى امـان سـرداران سـپـاه امـام (ع ) مثل مالك اشتر توان دشمن را بريد و صف هايشان را درهم شكست .
عـايـشه سوار بر شتر در ميدان حاضر بود و شمار زيادى از سپاهيان با سرسختى از او دفاع مى كردند.(78) اميرمؤ منان (ع ) دريافت تا زمانى كه شتر بر سرپا ايستاده باشد، نـابـخردان سپاه ناكثين ، بر گرد او جمعند. از اين رو به يارانش فرمان داد تا آن را پى كنند. پـس از آن شـمـار زيـادى از افـراد دشـمـن مـهـار شـتـر را بـه دسـت گـرفـتـنـد و بـه قـتـل رسيدند. به گفته ابن زبير هر كس مهار شتر را به دست مى گرفت ، بى درنگ كشته مى شد.(79)
سـرانـجام با يك هجوم گسترده سپاه امام (ع ) ناكثين از گرد شتر پراكنده شدند و آن حيوان نيز پـى شـد. بـا پـى شـدن شـتـر؛ بـاقـيـمانده سپاه دشمن نيز پا به گريز نهادند. به فرمان حضرت على (ع ) كجاوه عايشه رابه كنارى منتقل كردند و شتر را آتش زده خاكستر آن را به باد دادند.
امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) بـراى سـوزانـدن شـتر به كتاب خداوند استشهاد كرد و داستان سوخته شدن گوساله سامرى به وسيله حضرت موسى را به ياد آورد:
(بـنـگـر به معبودت كه پيوسته آن را پرستش مى كردى ، و ببين نخست ما آن را مى سوزانيم ، سپس ذرّات آن را به دريا مى پاشيم .)(80)
بـه ايـن تـرتـيـب ، جـنـگ (جـمـل ) در مـاه جـمـادى الاخـر سـال 36 هـجـرى بـاشـكـسـت كـامـل ناكثين و تلفات زياد دو طرف پايان يافت و نخستين موفقيّت نظامى ، در ششمين ماه حكومت اميرمؤ منان (ع ) نصيب آن حضرت گرديد.
گذشت نسبت به سركشان
امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) پـس از پـيـروزى بـر دشمن ، بر اجراى مقررات مربوط به رفتار با دشمن تـاءكـيـد ورزيـد. آن حـضـرت بـه محمد بن ابوبكر فرمان داد تا از خواهرش ، عايشه دلجويى نـمـايد و اگر زخمى شده او را مداوا كند. خود نيز نزد عايشه رفت و او را به سبب انجام اين كار نكوهش كرد. همچنين كار افرادى را كه همسر رسول خدا(ص ) را به ميدان نبرد آورده بودند، زشت شمرد.
آن گـاه بـه محمد فرمان داد تا چند روزى عايشه را در بصره نگه دارد. سپس به عبداللّه عباس فرمود كه درباره رفتن به مدينه با وى گفت وگو كند.
عايشه در آغاز حاضر به بازگشت نبود، ولى هنگامى كه از اراده قطعى امام مبنى بر فرستادن وى به مدينه آگاه شد، بناچار پذيرفت . اميرمؤ منان (ع ) فرمان داد تا عايشه را با احترام به مـدينه بازگردانند. شمارى نيروى مسلح نيز او را در مسير همراهى مى كردند تا مبادا كسانى در بين راه وى را به قتل برسانند و گناه آن را به گردن امام (ع ) بيندازند.
ايـن پـيـش بـيـنـى امـام (ع ) بـسـيـار خـردمـنـدانه بود و شواهد بعدى نشان مى دهد كه كسانى از قـتـل عـايـشه خرسند مى شدند؛ از جمله عمروعاص پس از جنگ به عايشه گفت : (اى كاش در جنگ كـشـتـه شـده بودى ! وقتى عايشه علت را پرسيد، گفت : اگر تو كشته مى شدى به بهشت مى رفتى و ما اين مساءله را دستاويزى براى حمله به على (ع ) قرار مى داديم ).(81)
فصل سوّم
ماهيّت قاسطين و انگيزه هاى سركشى آنها

جـنـگ جـمـل بـا پـيروزى كامل اميرمؤ منان (ع ) پايان يافت ، اما آتش فتنه و آشوب در جهان اسلام خـامـوش نشد. مهم ترين اين فتنه ها فتنه قاسطين بود. نزاع ميان حضرت على (ع ) و اين گروه سـركـش بـه رهـبـرى مـعـاويـة بـن ابـى سفيان پيوسته ادامه داشت تا آن كه به تجزيه دولت اسلامى منجر شد بنى اميّه حكومت نامشروع خود را در ناحيه شام پى ريختند.
پيدايش قاسطين
از خطرهاى بسيار بزرگى كه به ويژه پس از روى كار آمدن عثمان ، اسلام را تهديد مى كرد، خطر قوم گرايى و تجديد عصبيت جاهلى بود. زيرا وى همه كارگزارانش را از بين خويشاوندان خـود بـرگـزيـد و بـنـى امـيـه در روزگـار او به منصب هاى بزرگى دست يافتند. آنها از چنان نفوذى برخوردار شدند كه بركنار ساختن آنها براى اميرمؤ منان (ع ) دشوار شد.
از جمله آن افراد، معاوية بن ابى سفيان بود. او پس از فتح مكه اسلام آورد و پس از چند صباحى بـه شـام رفت و در آن جا ماندگار شد. با آن كه وى از تعاليم اسلامى هيچ خبرى نداشت ، پس از مـرگ بـرادرش ، يـزيـد بن ابوسفيان ، از سوى عمر به حكومت شام منصوب شد و زمانى كه عـثـمـان روى كـار آمـد بناى حكومت وى استوار شد و سرزمين هاى وسيعى نيز به قلمروش افزوده گرديد.
بـه ايـن ترتيب ، شام به مركز بسيار مناسبى براى همه فراريان و مخالفان حكومت على (ع ) تـبـديل شد. معاويه سفره رنگينى گسترد و همه ضدانقلاب هاى منفور دستگاه حكومت اميرالمؤ منين را بـر سـر آن نـشاند و به آنان چنان غذاهاى چرب و لذيذ خورانيد كه از هر چه حق و حقيقت بود چشم پوشيدند و به ثناخوانى و ستايشگرى وى پرداختند.
مـعاويه مردم شام را در چنان جهانى نگه داشت كه اسلام را در بنى اميه خلاصه مى كردند. آنان از عالم اسلام به طور كامل ناآگاه و بى خبر بودند و شخصيت هايى چون اميرمؤ منان (ع ) براى آنها كاملا ناآشنا بودند؛ و بالاتر از آن نزد شاميان به عنوان دشمنان اسلام شناخته مى شدند.
وقتى اميرمؤ منان (ع ) زمام امور را به دست گرفت ، معاويه با آن حضرت به مخالفت برخاست و زيـر پـوشـش ‍ خونخواهى عثمان ؛ جنگ صفين را عليه آن حضرت به راه انداخت . وى در اين كار تـنـهـا نـبود و شمار زيادى از سياست بازان نيز فريب او را خورده گردش جمع شده بودند كه مـعـروف تـريـن آنها عمروعاص بود. وى در حقيقت سمت وزارت معاويه را به عهده داشت و در سخت ترين شرايط سياسى و نظامى به وى خدمت كرد.
نخستين نشانه مخالفت
پـس از آن كـه مـعـاويـه از انـتـخـاب امـيرمؤ منان (ع ) به خلافت آگاه شد؛ با فرستادن نامه اى براى زبير او را به قيام براى خونخواهى عثمان دعوت كرد. مضمون آن نامه چنين بود:
(از مـعـاويـه به بنده خدا و اميرمؤ منان (زبير) من براى تو از مردم شام بيعت گرفته ام آنان يـكپارچه سر در قيد اطاعت تو نهاده اند و براى بيعت با تو به ما فشار مى آورند. تو كوفه و بصره را حفظ كن كه به دست على بن ابى طالب نيفتد، زيرا با تصرف اين دو شهر سرزمين هاى ديگر اهميتى ندارد. بعد از تو نيز براى طلحه بيعت گرفته ام . با عنوان خونخواهى عثمان قـيـام و مـردم را بـراى هـمـيـن مـطـلب دعـوت كـنـيـد و در ايـن راه سـرعـت و جـديـت بـه خـرج دهيد).(82)
ادعـاى مـعـاويـه در ايـن نـامـه مـبـنـى بـر بـيـعـت گـرفـتـن بـراى زبـيـر و طـلحـه بـه طـور كامل دروغ و بى اساس بود، زيرا هيچ مورّخى انجام چنين كارى را گزارش نكرده است .
نماينده امام به سوى معاويه
امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) بـا آن كه از خباثت ذات و فكر شيطانى معاويه آگاهى داشت . بازهم درصدد برآمد كه با وى وارد گفت وگو شود، شايد از اين راه جلوى آشوبگرى هاى او را بگيرد. از اين رو فـردى بـه نـام (جـريـر بـن عـبداللّه ) را با نامه اى نزد او فرستاد. حضرت در اين نامه ضمن درخواست بيعت از معاويه ، جريان پيمان شكنى طلحه و زبير را يادآور شد و در پايان به تـهـديـد وى پـرداخت و نوشت : اگر تو نيز خود را در معرض بلا قرار دهى (و بيعت نكنى ) با تـو پـيـكـار مـى كـنم . تو از آزاد شدگان هستى كه نه شايستگى خلافت را دارند و نه در امور خلافت طرف مشورت قرار مى گيرند... .(83)
فـرسـتـاده امـام نـامـه رابه معاويه داد. او پس از خواندن نامه گفت : براى پاسخ منتظر بمان . مـعـاويـه بـا عـمـروعـاص ‍ بـه رايـزنـى پـرداخـت و در ضـمـن ، حـكـومت مصر را به وى وعده داد. عمروعاص پيشنهاد كرد مردم را به مسجد دعوت كند. معاويه نيز چنين كرد و در ميان جماعت انبوهى از مـردم و سـران و بـزرگان شام سخنرانى مشروحى ايراد كرد و ضمن ستايش از مردم شام به تـحـريك احساسات آنان پرداخت . و درباره خونخواهى عثمان از آنها نظرخواهى كرد. جمعيت ضمن اعلام حمايت از خونخواهى عثمان ، برخاستند و با معاويه بيعت كردند و عهد بستند كه در اين راه از مال و جان خود دريغ نكنند.
(جـريـر) پـس از ديـدن ايـن صـحـنـه نـزد امـيـرمؤ منان (ع ) بازگشت ، و آنچه را كه ديده بود گزارش داد و گفت : مردم شام با معاويه بر عثمان گريستند و نسبت به جنگ با شما هم عقيده اند چون مى گويند: على بن ابى طالب عثمان را كشته و قاتلان او را پناه داده است .(84)
انگيزه هاى سركشى قاسطين
حال ببينيم انگيزه معاويه و طرفداران وى براى مخالفت با حضرت على (ع ) چه بوده است .
الف ـ كينه توزى
بـنـى امـيـه و در راءس آنـان ابـوسـفـيـان و فـرزنـدش مـعـاويـه پـس از آن كـه بـابـعـثـت رسـول خـدا(ص ) ريـاسـت را از دسـت دادنـد، كـيـنـه آن حـضرت و به ويژه اميرمؤ منان (ع ) را در دل گرفتند، چرا كه ايشان در جنگ هاى صدر اسلام ضربه هاى سختى بر بنى اميّه وارد ساخته بـود. مـعـاويـه چـنـان كـيـنـه اى از پـيـامـبـر خـدا(ص ) بـه دل داشت كه از عظمت نام پيامبر خدا(ص ) رنج مى برد. داستان زير يكى از نمونه هايى است كه اين حقيقت را به خوبى مى نماياند.
(مطرف بن مغيره ) نقل مى كند: پدرم با معاويه رفت و آمد داشت و هر وقت به خانه ما مى آمد، از هوش و استعداد او سخن مى گفت . شبى به خانه ما آمد، ولى از شدت ناراحتى غذا نخورد. گفتم : چـرا نـاراحـتى ؟ گفت : امشب از نزد كافرترين و خبيث ترين مردم مى آيم . گفتم : چه شده است ؟ گـفـت : (نـزد مـعـاويـه بـودم ) و چـون خـلوت شـد، بـه وى گـفتم : اى اميرمؤ منان ! سِنّى از تو گـذشـتـه و پـير شده اى . خوب است (اينك ) به عدل رفتار كرده ، نيكى را گسترش دهى و به برادرانت از بنى هاشم نظر افكنى و با آنان صله رحم كنى ، زيرا آنان چيزى ندارند كه از آن بترسى . (علاوه بر آن كه ) اين كار موجب بقاى نام تو و اجر و ثواب اخروى نيز مى شود.
معاويه گفت : هرگز، هرگز! به اميد بقاى چه نام نيكى باشم ، برادر (تيم ) (ابوبكر) به حـكـومـت رسـيـد و عدالت پيشه كرد و كرد آنچه كرد، ولى وقتى از دنيا رفت ، يادش نيز از بين رفـت فـقـط بـعـضـى مـى گـويـنـد: ابـوبـكر. سپس برادر (عدى ) (عمر) حكومت را گرفت و ده سال آستين بالا زد و كوشيد، ولى پس از مرگ وى نامش نيز نابود شد. تنها برخى مى گويند: عـمـر. در حـالى كـه همه روزه به نام فرزند (ابى كبشه ) (محمد بن عبداللّه (ص ) پنج بار فـريـاد زده مـى شـود (اشـهـد ان مـحـمـد رسـول اللّه ) بـا ايـن وصـف چـه عـمـل و يـادى از مـن بـاقـى مـى مـانـد. بـه خـدا سـوگـنـد، زير خاك خواهم رفت و نامم دفن خواهد شد.(85)
ب ـ رياست طلبى
حكومت عدل اميرمؤ منان (ع ) براى بسيارى از مردم ، به ويژه كسانى
چون معاوية بن ابى سفيان قابل تـحـمـل نبود. آنان كه با ولخرجى ها و دست و دل بازى هاى روزگار عثمان خو گرفته بودند، اينك موقعيت خود را متزلزل مى ديدند. محك عدالت به ميان آمده بود و عناصر غش دار، خود را سيه روى و سـيـه روز مـى ديـدنـد؛ بـنـابراين تنها راه گريز از اين مهلكه آن بود كه عَلَم مخالفت بردارند.
كـسـانـى كـه سـوداى ريـاسـت چـند روزه دنيا را در سر داشتند نمى توانستند در حكومت عادلانه و بـرحـق على (ع ) جايگاهى داشته باشند، به ويژه معاويه كه به گواهى حوادث بعدى تاريخ اسـلام و نـيـز اظهارهاى خود او، در اصل تفكرى جاهلى داشت و چيزى از اسلام و تقوا در دلش جاى نـگـرفـتـه بـود. او كه روحيه استكبارى داشت ، شيوه حكومت اسلامى را نمى پسنديد و به نظام پـادشـاهـى دلبـسـتـه بـود. پـيـداسـت كـه چـنـيـن فـردى نـمـى تـوانـسـت حـكـومـت امـيـرمؤ منان را تحمل كند.
ج ـ توجيه شيطانى
معاويه براى آن كه بتواند بزرگان اسلام را با خود همراه سازد، بايد
مـخـالفـت بـا حـضـرت عـلى (ع ) را تـوجيه مى كرد، چون از نظر بسيارى از افراد سرشناس و بـاتـقـواى آن روز جـامـعـه ، حـكـومـت آن حـضـرت بـحـق بود و كسانى كه با وى مخالف بودند، باطل قلمداد مى شدند.
يـكـى از راه هـايـى كـه معاويه از طريق آن كار خود را توجيه مى كرد، اين بود كه چون خلفاى پـيـشـيـن با على (ع ) مخالفت كرده ، حق او را ناديده گرفته اند، او نيز به استناد كار آنها مى تواند با آن حضرت مخالفت كند و نگذارد حكومت را به دست گيرد.
او ضمن نامه اى به (محمد بن ابى بكر) نوشت : (پدرت و عمر نخستين كسانى بودند كه با خـلافـت عـلى (ع ) مـخالفت كردند و حق او را گرفتند و بر كرسى خلافت نشستند، بدون آن كه عـلى (ع ) را در كـار خـود شركت دهند... اگر ما در راه درست گام برمى داريم ، پدرت از نخستين پـويـنـدگان اين راه بود و اگر در راه ستم پيش ‍ مى تازيم ، پدرت آن را بنا گذارده است . ما شريكان او هستيم و به او تاءسى مى جوييم . اگر پدرت در اين كار بر ما پيشى نمى گرفت ، ما هرگز با على بن ابى طالب مخالفت نمى كرديم ، ليكن ديديم پدرت آن كار را كرد، ما هم به او اقتدا كرديم .)(86)
به راستى گويا مخالفت با على (ع ) يك اصل شده بود؛ و چه مظلوميتى بالاتر از اين ! كسى كـه بـايـد پـس از پـيـامـبر خدا(ص ) بر مسند خلافت اسلامى تكيه مى زد و امامت امت را با اقتدار كـامـل بـه دسـت مـى گرفت ، اينك همه با او مخالف شده اند و اين مخالفت به صورت يك سنّت درآمده است . درباره اين سخن معاويه يادآورى چند نكته ضرورى است :
1ـ مـعـاويـه مـى دانـست كه على (ع ) جانشين برحق پيامبر(ص ) است و ديگران ناحق او را كنار زده انـد. او بـا ايـن كـه بـه اين حقيقت آگاهى كامل داشت ، با تمسّك به شيوه نادرست ديگران با آن حضرت به مخالفت برخاست .
2ـ ايـن اسـتـدلال مـعـاويـه تـنـهـا بـراى كـسـانـى كـه بـا او هـم عـقـيـده بودند، مى توانست مورد قبول باشد، نه براى كسانى چون محمد بن ابى بكر كه از ياران امام (ع ) بودند.
3ـ اگـر مـعـاويـه مـى دانست كه حكومت على (ع ) غصب شده ، چرا در زمان خلفاى پيشين جانب حق را نـگـرفـت و بـا آنـان مـخـالفـت نـكـرد. مـعـلوم مـى شـود كـه او حـق را مـى شـناسد، اما به نفع آن عمل نمى كند.
دستاويز تبليغاتى
قتل عثمان بهترين فرصت تبليغاتى را به معاويه داد. او به فراست دريافت كه مى تواند از خـون عـثـمـان بهره گيرد. به ويژه در شام كه همه تبليغات به نفع او بود، اين دستاويز نيز كارآيى بسيار داشت .
او براى تحريك احساسات مردم شام ، پيراهن خون آلود عثمان و انگشت بريده همسر وى را به آن جا برد و در مسجد به معرض ديد عموم گذاشت . شمارى را نيز وادار كرد كه در كنار آنها نوحه سـرايـى كـنـند و احساسات مردم را عليه على (ع ) برانگيزند. اين ترفند تبليغاتى بسيار مؤ ثـر واقـع شد و مردم يكصدا فرياد مى زدند: (ما طالب خون عثمانيم ). سپس ، با معاويه بيعت كردند كه تا پاى جان در راه خونخواهى عثمان بايستند.(87)
بـه ايـن تـرتـيـب مـعـاويـه تـوانـسـت نـاحـيـه شـام را بـه طـور كامل زير نفوذ خود درآورد و در مقابل حكومت اميرمؤ منان (ع ) بايستد.
فصل چهارم
واكنش اميرمؤ منان (ع ) در برابر
سركشى هاى قاسطين
امـيـرمـؤ منان (ع ) هميشه راه گفت وگوى با مخالفان سياسى خويش را باز مى گذاشت و همزمان بـا تـدارك نـظـامى عليه دشمن ، به راه حل هاى سياسى نيز مى انديشيد. اين شيوه در تمام جنگ هـاى آن حـضـرت ، از جـمـله جـنـگ بـا قـاسـطـيـن رعـايـت شـده اسـت . آن حـضـرت قـبـل از جـنـگ و در بـيـن جـنـگ صـفـيـن نـامـه هـاى مـتـعـددى بـا مـعـاويـه ردّ و بـدل كـرده اسـت كـه بـه نـوبـه خـود نـمـايـانـگـر مـوقـعـيـّت بـرحـق و نـشـانـگـر قـدرت استدلال آن بزرگوار مى باشد.
انگيزه هاى مكاتبه با معاويه
امـيـرمـؤ مـنـان ، عـلى (ع ) از مـكـاتـبـه بـا مـعـاويـه اهـداف چـنـدى را دنبال مى كرد، برخى از اين هدف ها در راستاى روشن ساختن افكار داخلى حكومت خود آن حضرت و برخى ديگر در جهت هدايت و روشنگرى مردم شام بود.
هـدف هـايـى كـه امـيـرمـؤ منان (ع ) از نامه نگارى و گفت وگوى با معاويه - با توجه به امور داخلى حكومت خودش ـ دنبال مى كرد، عبارت بود از:
1ـ بـه طور عادى مردم خواهان جنگ نيستند و توقع دارند كه رهبرانشان تا جايى كه ممكن است آن را از راه مذاكره سياسى حل كنند و ياران اميرمؤ منان (ع ) نيز از اين قاعده استثنا نبودند و خود آن حـضـرت نـيـز مـايـل نـبـود كه شروع كننده جنگ باشد و مى خواست معاويه از راه مسالمت آميز كنار بـرود، از ايـن رو بـراى آن كـه حـجّت را تمام كرده باشد، به گفت وگوى سياسى با معاويه پرداخت .
2ـ از آن جـا كـه مـعاويه پيوسته براى حضرت على (ع ) نامه مى نوشت ، وى نيز نمى توانست آنـهـا را بدون پاسخ بگذارد، كه اگر جز اين بود. مردم آن حضرت را از جواب عاجز و ناتوان مى پنداشتند.
3ـ معاويه در نامه هايى كه براى امام (ع ) مى فرستاد، نسبت هاى ناروايى را به آن حضرت مى داد و خـود را صـاحـب افـتخارات بسيار زيادى قلمداد مى كرد. اميرمؤ منان (ع ) بايد اين نامه ها را پـاسـخ مـى داد و حـقايق را آشكار مى ساخت وگرنه ساده لوحان و كسانى كه داراى قدرت تميز انـدكـى هـسـتـنـد، آن سـخـنان را حقيقت مى پنداشتند و امر درباره حقانيت اميرمؤ منان (ع ) بر ايشان مشتبه مى گرديد.
هدف ديگرى كه حضرت على (ع ) از نوشتن نامه و گفت وگو با معاويه ، با توجه به اوضاع شـام ، دنـبـال مـى كـرد، ايـن بـود كـه مـعـاويـه در آن سـامـان اقـتدار زيادى به هم زده ، دين به دنـيـافـروشـان بـسـيـارى را در اسـتـخـدام داشـت كـه بـه نـفـع وى حـديـث جعل مى كردند و براى او فضيلت مى تراشيدند.(88)
امـام (ع ) طـى نـامـه هـاى چـنـدى كـه به معاويه نوشت ، ماهيت وى را آشكار ساخت و او را به مردم مـعـرفى كرد. هر چند معاويه با مبلّغان مزدورى كه در اختيار داشت ، حقايق را وارونه جلوه مى داد، امـا حـجـت براى آيندگان تمام شد و امروزه كسانى كه گفتار معاويه را مورد ارزيابى قرار مى دهند، در پرتو كلام امام (ع ) به پوچى و بى پايگى آن پى مى برند.
اعزام سفير به وسيله امام
امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) در راسـتـاى اقـدام هـاى سـيـاسـى خويش تصميم گرفت فردى را نزد معاويه بفرستد و او را از پى آمدهاى ناگوار جنگ و كشتار مسلمانان آگاه كند به اين منظور، فردى به نام (خفاف بن عبداللّه ) را كه شاعرى زبردست و سخنگويى توانا بود، برگزيد.
فـرسـتـاده اميرمؤ منان (ع ) وارد سرزمين شام شد و در آن جا پسرعموى خود (حابس بن سعد) را نـيـز بـا خـود هـمـراه سـاخـت و بـه اتـفـاق نـزد مـعـاويـه رفـتـنـد. آنـان مـاجـراى قـتل عثمان و نقش نداشتن اميرمؤ منان (ع ) در آن واقعه را براى معاويه شرح دادند. همچنين درباره بـيـعـت يـكـپـارچـه مـردم بـا حـضـرت عـلى (ع )، چـگـونـگـى سـركـوب فـتـنـه نـاكـثـيـن و اسـتـقـبـال مردم كوفه و بصره از آن حضرت را براى معاويه گفتند. در پايان نيز سفير اميرمؤ منان (ع ) يادآور شد كه من در حالى از على (ع ) جدا شدم كه هدفى جز شام نداشت .
مـعـاويـه از شنيدن اين سخنان به وحشت افتاد، بويژه از آن ترسيد كه سفير اميرمؤ منان (ع )با قـدرت بـيـان خـود مـردم را آگاه سازد و تبليغات ، او را خنثى كند. از اين رو به حابس گفت : من گـمـان مـى كـنـم ايـن مـرد جـاسـوس ‍ عـلى (ع ) اسـت ، او را از خـودت دور كـن ، مـبـادا اهل شام را فاسد كند.(89)
رايزنى با مهاجران و انصار
وقتى اميرمؤ منان (ع ) تلاش هاى سياسى را بى فايده ديد، تصميم به جنگ گرفت و براى آن كـه راءى و نـظـر يـارانـش را جويا شود با آنان به رايزنى پرداخت . آنان ديدگاه هاى خود را دربـاره جـنـگ عنوان كردند. برخى از آنان معتقد بودند كه هر چه زودتر بايد به غائله پايان داد؛ و ايـن كـار را جز از طريق جنگ ميسر نمى دانستند. شمار ديگرى گفتند بهتر است نخست از راه هاى مسالمت آميز وارد شويم و چنانچه معاويه تسليم نشود، با او به نبرد بپردازيم .
(سـهـل بـن حـنـيـف ) در پايان برخاست و به نمايندگى از سوى حاضران به اميرمؤ منان (ع ) چنين گفت :
اى اميرمؤ منان : شما با هر كسى در صلح باشى ما نيز با او در صلحيم و با هر كه بستيزى ما نـيـز بـا او سـتـيـز خـواهيم كرد. راءى ما راءى تو است . ما همانند دست راستت مطيع و فرمانبردار توايم ...
آن گـاه اميرمؤ منان خطاب به مهاجران و انصار خطابه اى شيوا ايراد كرد و آنان را به جهاد در راه خدا تشويق نمود. فرازى از سخن امام (ع ) چنين است :
سـيـرُوا اِلى اَعـْداءِ اللّهِ، سـيرُوا اِلى اَعْداءِ السُّنَنِ وَالْقُرْآن ، سيرُوااِلى بَقِيَّةِ الاَ حْزابِ، قَتَلَةِ المُهاجِرينَ وَالاَ نْصارِ.
بـه سـوى دشـمنان خداوند برويد. به سوى دشمنان قرآن و سنت برويد، به سوى باقيمانده احزاب ، قاتلان مهاجران و انصار، برويد.
از مـيـان جمع حاضر تنها يك نفر ـ كه گويا از ياران معاويه بود ـ به مخالفت برخاست كه او هم با واكنش ‍ شديد مالك اشتر پا به گريز نهاد و سرانجام به دست مردم كشته شد. على (ع ) كـه مـظـهـر عـدالت بـود، ديـه قـتـل آن مـرد را بـا آن كـه از مـخـالفـانـش بـود از بـيـت المال پرداخت (چون قاتل مشخص نبود).(90)
گردآورى سپاه
امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) براى جنگ با معاويه نيازمند نيروى فراوان و با روحيه بود. از اين رو نامه هـايـى بـه اسـتان هاى گوناگون فرستاد و از كارگزارانش خواست كه در بسيج عمومى عليه معاويه شركت جويند و رزمندگانشان را به جبهه نبرد اعزام كنند.
هـمـچـنـيـن حـضـرت بـراى آمـاده ساختن افكار عمومى نياز به مبلّغانى چيره دست و باايمان داشت . نـزديـك تـريـن افـراد بـه امـام در اين كار دو فرزند بزرگوار آن حضرت يعنى امام حسن و امام حـسـيـن 8 بـودنـد. آن دو بزرگوار با سخنرانى هاى شورانگيزشان مردم را به جنگ با معاويه تـرغـيب مى كردند و فنون و آداب جنگى را به آنان مى آموختند. همچنين بر هماهنگى و اتحاد مردم تاءكيد مى ورزيدند.
مـتـاءسـفـانـه افـراد ظـاهـر مـسـلمـان امـا سـسـت عـنصر در ميان مردم كم نبودند و اين بزرگ ترين گـرفـتـارى عـلى (ع ) بـود. نه ايشان مى توانست آنان را طرد كند و نه آنها حاضر بودند كه خالصانه در ركاب آن حضرت نبرد كنند.
در ايـن مـيـان يـك عـده افـراد بـودنـد كـه نـمـى خـواسـتـنـد در سـرزمـيـن عـراق بـمـانـنـد، چـون دودل بودند. از اين رو از اميرمؤ منان (ع ) تقاضا كردند كه آنان را به نقاطى دوردست بفرستد تـا شـاهـد صـحـنـه هـاى جنگ نباشند. اينان با آن كه به فضيلت اميرمؤ منان (ع ) اقرار داشتند، براى شركت در جنگ دچار ترديد بودند.
حضرت على (ع ) در برآوردن خواهش اين عده ، كوچك ترين ترديدى به خود راه نداد. چون وجود افـراد بـى انـگـيـزه آفـت سـپـاه بـود. آنان علاوه بر آن كه خود رغبتى به جنگ نشان نمى دادند ديـگـران را نيز از جنگ باز مى داشتند و دل سرد مى كردند. اميرمؤ منان به اين مساءله واقف بود كه سرنوشت نبرد را نيروهاى كارآمد و با انگيزه تعيين مى كنند، هر چند شمارشان اندك باشد و نـيـروى فـراوان بى انگيزه كارى از پيش نخواهد برد. اين واقعيت در روزگار انقلاب اسلامى و در جـنـگ تـحـمـيلى عراق عليه ايران نيز به خوبى تجربه شد. در حقيقت ، كسانى در پيروزى جـمـهـورى اسـلامـى ايـران بـيـشـتـريـن سـهم را داشتند كه از انگيزه و روحيه نيرومند برخوردار بـودنـد؛ هـمـان بـسـيـجـيـانـى كـه هـر چـنـد تـجـربـه انـدكـى داشـتـنـد، امـا ايـمـانـشـان قـوى و دل هاشان مالامال از عشق به خدا و محبت رهبر انقلاب اسلامى حضرت امام خمينى 1 بود.
به هر حال ، علاوه بر گروه ياد شده كه خود داوطلب رفتن به نقاط دوردست بودند، آن حضرت عـده ديـگـرى را نـيـز بـه (ديـلم ) فرستاد،(91) چون مى ديد كه شركت آنان در جنگ فايده اى ندارد و باعث تضعيف روحيه رزمندگان مى گردند.
پس از پايان كار گردآورى و گزينش سپاه و تصفيه عناصر ناشايسته ، اميرمؤ منان (ع ) دست بـه كـار سـازمـاندهى سپاه خويش شد. تمام نيروهاى رزمنده از كوفه بيرون آمدند و در بيرون شهر در نقطه اى به نام (نُخيله ) اردو زدند. آن حضرت سپاهيانش را به هفت گروه تقسيم كرد و فرماندهى هر گروهى را به يكى از شجاعان قبيله هاى معروف همان گروه داد.(92)
بـا تـوجـه بـه ايـن كـه شمار سپاهيان حضرت على (ع ) را نود هزار نفر نوشته اند، مى توان بـرآورد كـرد كـه گـروه هـاى هـفتگانه يادشده هر كدام به اندازه يك لشكر امروزى نيرو داشته اند.
ايـن سپاه بزرگ با رعايت اصول و روش هاى معمول آن روزگار راه شام را در پيش گرفت . يك گروه دوازده هزار نفرى به عنوان طلايه دار پيشاپيش سپاه حركت مى كرد و طبق فرمان امام (ع ) اخبار را به آن حضرت گزارش ‍ مى داد.(93)
سپاه شام