شرح غررالحكم و دررالكلم ، جلد دوم

جمال الدين محمد خوانسارى‏

- ۲ -


1690 الغدر أقبح الخيانتين. بى‏وفائى قبيح‏ترين دو خيانت است يعنى آن يك خيانت است و ساير خيانتها يك خيانت و آن از همه آنها قبيح‏تر است يا اين كه آنرا با هر خيانتى كه بسنجند آن قبيح‏تر است از آن خيانت.

1691 الصّديق أفضل العدّتين. دوست افزونتر دو عدّه است و مراد بعدّه چيزى است كه آدمى مهيّا كرده باشد از براى خود در وقت حاجت بكار او آيد و مراد اين است كه آن يك عدّه است و ساير عدّه‏هاى ديگر بمنزله يك عدّه و دوست افضل است از همه آنها، يا اين كه او را بر عدّه كه بسنجند او افضل است از آن.

1692 البشاشة أحد القرائين. شكفتگى كردن با كسى يكى از دو مهمانى كردن است يعنى حكم مهمانى كردن دارد و از اقسام آن است.

1693 الدّين و الادب نتيجة العقل. دين دارى و رعايت ادب نتيجه عقل است و هر كه عاقل باشد هر دو را بعمل آورد

1694 الحرص و الشّره و البخل نتيجة الجهل. حرص و شره كه آن هم بمعنى غلبه حرص است و بخيلى نتيجه نادانى‏اند و از آن ناشى شوند.

1695 الكرم حسن الّسجيّة و اجتناب الدّنيّة. كرم يعنى گرامى بودن نيكوئى خو و خصلت است و دورى گزيدن از صفات پست مرتبه.

1696 الامل يقرّب المنيّة و يباعد الامنيّة. اميد نزديك مى‏گرداند مرگ را و دور مى‏گرداند آرزو را، «نزديك گردانيدن مرگ» يا باعتبار اين است كه صاحب اميد دراز عمر درازى از براى خود قرار مى‏دهد پس وقتى كه اجل رسيد و بقدر آنچه او قرار داده نيست كم مى‏شمارد آنرا پس گويا مرگ را از براى او نزديك كرده و يا باعتبار اين كه خاصيّت آن اين باشد كه عمر را كوتاه كند و مرگ را نزديك، و «دور گردانيدن آرزو» باعتبار اين است كه صاحب اميد دراز تعجيل در بر آوردن آرزو نكند بگمان اين كه وقت آن بسيار است تا وقتى كه ناگاه مرگ در رسد و از همه آرزوها دور ماند و ممكن است كه مراد بدور گردانيدن آرزو اين باشد كه آرزوهاى دور و دراز از براى خود قرار دهد.

1697 العاقل من تغمّد الذّنوب بالغفران. عاقل كسى است كه پيوسته گناهان را بآمرزش يعنى باين كه كارى بكند كه سبب آمرزش و پوشيدن گناهان او شود مثل توبه يا بپوشاند گناهان مردم را كه نسبت باو كرده باشند بعفو از آنها و پوشيدن آنها و بكسى اظهار نكردن.

1698 الحكيم من جازى الاساءة بالاحسان. كريم يعنى گرامى بلند مرتبه يا صاحب جود و بخشش كسى است كه پاداش دهد بدى را بنيكوئى و در برابر بدى كه كسى باو كرده باشد احسان كند باو.

1699 المحسن من عمّ النّاس بالاحسان. نيكوكار كسى است كه فرا گيرد همه مردم را باحسان يعنى خواهد كه احسان‏ كند بهمه مردم و بهيچ كس بدى نكند و اين معنى مخصوص جمعى خاص كه غرضى بخصوص ايشان تعلّق گرفته باشد نباشد.

1700 الشّجاعة نصرة حاضرة و فضيلة ظاهرة. شجاعت يارى است حاضر آماده يعنى يارى كننده است از براى صاحب خود كه هميشه حاضر است نزد او و فضيلت و برترى است ظاهر و آشكارا و در بعضى نسخه‏ها «قبيلة» بدل «فضيلة» واقع شده و بنا بر اين مراد اين است كه شجاعت بمنزله قبيله است آشكارا كه يارى اين كس كنند و نسخه اوّل ظاهرتر است.

1701 العلم وراثة كريمة و نعمة عميمة. علم ميراث بردنى است گرامى زيرا كه هر كه را علم باشد در حقيقت آن را ميراث برده از انبياء و اوصياء و ساير علماء و نعمتى است عام كه اثر آن بسيارى مردم برسد.

1702 الانصاف يرفع الخلاف و يوجب الايتلاف. انصاف يعنى عدل و دادگرى زايل ميكند مخالفت مردم را و باعث الفت ايشان مى‏شود بصاحب آن.

1703 التّقوى جمّاع التّنزّه و العفاف. ترس از خدا بسيار جمع كننده و فراهم آورنده پاكيزگى در پرهيزگارى است مراد به «پاكيزگى» همان پرهيزگارى است كه پاكيزگى از گناهان است يا پاكيزگى لباس و وضع و ساير اسباب اين كس است و بنا بر اين پرهيزگارى تأكيد سابق نخواهد بود.

1704 العدل رأس الايمان و جمّاع الاحسان. عدل و دادگرى سر ايمان و اشرف اجزاى آن است و گرد آورنده نيكوئى است يعنى باعث اين شود كه نيكوئى كار در صاحب آن جمع شود.

1705 الايثار أحسن الاحسان و أعلى مراتب الايمان. ايثار يعنى جود و بخشش يا برگزيدن كسى بر خود و دادن چيزى باو در حالى كه خود محتاج بآن باشد بهترين و بلندترين پايه‏هاى ايمان است.

1706 البخل يكسب العار و يدخل النّار. بخيلى مى‏اندوزد عار و ننگ را و داخل ميكند صاحب خود را در آتش.

1707 الظّلم فى الدّنيا بوار و فى الاخرة دمار. ظلم و ستم در دنيا هلاكت است يعنى سبب آن شود و در آخرت نيز هلاك گردانيدن خود است.

1708 الكذب فى العاجلة عار و فى الاجلة عذاب النّار. دروغ گوئى در دنيا عار و ننگ است و در آخرت عذاب آتش يعنى سبب آن شود.

1709 الغضب يردى صاحبه و يبدى معايبه. خشم مى‏اندازد صاحب خود را يعنى در بلا و عذاب دنيوى و اخروى يا اين كه پست ميكند مرتبه او را و ظاهر مى‏سازد عيبهاى صاحب خود را زيرا كه صاحب خشم كارى چند ميكند كه عيبهاى او ظاهر مى‏گردد.

1710 اللّجاج يكبو براكبه. لجاجت يعنى دشمنى كردن با مردم يا ايستادگى نمودن بر باطل برو در مى‏اندازد سوار خود را يعنى صاحب خود را و كند مى‏گرداند صاحب خود را يعنى عاجز مى‏گرداند او را از چاره كار خود.

1711 العالم من شهدت بصحّة أقواله أفعاله. دانا كسى است كه گواهى دهد بدرستى گفتارهاى او كردارهاى او يعنى به آن چه‏ گويد از مواعظ و نصايح خود عمل كند.

1712 الورع من نزهت نفسه و شرفت خلاله. پرهيزگار كسى است كه پاكيزه باشد نفس او و بلند باشد خصلتها و خويهاى او

1713 الزّهد شيمة المتّقين و سجيّة الأوّابين. زهد يعنى ترك دنيا يعنى محرّمات آن يا مشتبهات آن نيز يا زياد از قدر كفاف از حلال نيز شيوه متّقيان است يعنى پرهيزگاران يا آنان كه ترس از خدا دارند و خوى بازگشت كنندگان بخداى عزّ و جل.

1714 التّقوى ثمرة الدّين و أمارة اليقين. پرهيزگارى ميوه ديندارى و علامت يقين باحوال مبدأ و معاد است.

1715 الحكمة روضة العقلاء و نزهة النّبلاء. حكمت و قبل از اين تحقيق معنى آن شد بوستان خردمندان است و سيرگاه تند فطنتان يا مردم نجيب.

1716 الجاهل لن يلقى أبدا إلّا مفرطا أو مفرطا. نادان ملاقات نمى‏كند مگر تقصير كننده يا از حدّ در گذرنده را يعنى مدار صحبت و اختلاط او با يكى از آنها است و با كسى كه بر راه راست درست باشد مصاحبت نكند.

1717 العقل غريزة تريد بالعلم و التّجارب. علم خوئى است كه زياد مى‏شود بسبب علم و آزمايش‏ها.

1718 اللّجاج ينتج الحروب و يوغر القلوب. لجاجت كردن يعنى دشمنى كردن با مردم يا ايستادگى كردن بر باطلى مى‏زايد جنگها را يعنى سبب آنها گردد و بكينه آورد دلها را يا افروخته كند آنها را از خشم.

1719 العلماء غرباء لكثرة الجهّال. علما غريبانند بسبب بسيارى جاهلان، پس هر جا كه عالمى باشد در ميان جاهلان تنها و غريب باشد.

1720 النّاجون من النّار قليل لغلبة الهوى و الضّلال. رستگاران از آتش كماند بسبب غلبه هوا و هوس و گمراهى بر مردم.

1721 الدّنيا لا تصفو لشارب و لا تفى لصاحب. دنيا صاف نباشد از براى آشامنده بلكه آميخته باشد بگل و لاى كدورات و آلام، و وفا نكند از براى هيچ صاحبى بلكه بزودى زايل شود از او و منتقل شود بديگرى،

1722 الصّبر على النّوائب ينيل شرف المراتب. شكيبائى بر مصيبت‏ها مى‏رساند ببلندى مرتبه‏ها و پايه‏ها و در بعضى نسخه‏ها «المطالب» بدل «المراتب» واقع شده و بنا بر اين ترجمه اين است كه مى‏رساند به برترى مطلبها يعنى بمطالب بلند مرتبه.

1723 المذنب عن غير علم برى‏ء من الذّنب. گناهكار از روى ندانستگى برى است از گناه يعنى گناهى ندارد گنه كار آن است كه گناه را دانسته كرده باشد و اين در بسيارى از جاهاست مثل اين كه در مكان عصبى نشسته باشد يا نماز كند و نداند كه غصب است و در جامه نجس نماز كند و نداند كه نجس است يا زنى را كه حرام باشد بر او خواسته باشد و نداند كه اين آن زن است و امّا اگر حكم شرعى را نداند و بآن اعتبار گناهى را كرده باشد مثل اين كه نداند كه با زنى كه شير خورده باشد بشرايط آن حرام مى‏شود پس احتمال است كه او هم معذور باشد در همه جا و گناهى بر او نباشد ليكن مشهور ميانه علماء اين است كه او در بعضى مسائل معذور است و در بسيارى از آنها معذور نيست چنانكه در كتابهاى فقهى تفصيل داده شده.

1724 الدّنيا مليئة بالمصائب طارقة بالفجائع و النّوائب. دنيا مالامال است بمصيبت‏ها و طارق است بدردها و حادثه‏ها و [طارق‏] در اصل كسى را گويند كه نزد كسى در شب آيد و گاهى استعمال شود در مطلق كسى كه نزد كسى رود و بنا بر معنى دوّم مراد ظاهر است و بنا بر اوّل تخصيص بآمدن در شب باعتبار اين است كه اكثر بلاها و حادثه‏ها در شب نازل شود.

1725 العلم ينجى من الارتباك في الحيرة. علم رستگار ميكند از فرو رفتن در حيرانى يعنى در اين كه حيران ماند در احكام و نداند كه چه بايد كرد يا از حيرانى در آخرت كه نداند كه چاره كار خود را چون كند زيرا كه عالم كارى نكند كه باعث حيرانى او شود در آنجا.

1726 الصّديق أفضل عدّة و أبقى مودّة. دوست كه دوستى او در راه خدا باشد و از براى دين باشد افزونتر مهيّا كرده شده است و پاينده‏تر است از روى دوستى يعنى دوستى او پاينده‏تر است از دوستى خويشان و ساير اغيار كه از براى اغراض ديگر دوست باشند.

1727 العاقل من هجر شهوته و باع دنياه بآخرته. عاقل كسى است كه دورى كند از هوا و هوس خود و بفروشد دنياى خود را بآخرت خود يعنى از سر تحصيل دنيا بگذرد از براى تحصيل آخرت يا دنيا را صرف كند در آنچه موجب تحصيل آخرت باشد.

1728 الاحمق غريب فى بلدته مهان بين أعزته. كم عقل غريب است در شهر خود و خوار است در ميان عزيزان خود.

1729 الجاهل لا يرتدع و بالمواعظ لا ينتفع. نادان باز نمى‏ايستد يعنى از آنچه كند از بديها، و بموعظه‏ها و پندها يا بموعظه و پند بنا بر اختلاف نسخه‏ها «بالموعظة» سودمند نگردد و براه راست نيايد.

1730 المؤمن عفيف مقتنع متنزّه متورّع. مؤمن عفيف است يعنى باز دارنده خود است از آنچه حلال نباشد قناعت كننده است به آن چه داده شده و سعى از براى زياد بر آن نكند و دورى كننده است يعنى از محرّمات كه تأكيد عفيف باشد يا زياده از قدرى كه قناعت بآن تواند كرد كه تأكيد مقتنع باشد پرهيزگار است و اين بمنزله تأكيد عفيف است.

1731 الصّبر على طاعة اللّه أهون من الصّبر على عقوبته. صبر بر طاعت خدا و رحمتى كه در آن باشد از فعل واجبات و ترك محرّمات آسان‏تر است از صبر بر عقاب خدا يعنى از عقابى كه بر ترك طاعت يا فعل معصيت مترتّب شود.

1732 العاقل لا يتكلّم إلّا بحاجته أو حجّته. عاقل سخن نگويد مگر به آن چه محتاج باشد بآن يا حجّت خود يعنى دليلى كه بگفته خود داشته باشد، و مشغول نشود مگر به آن چه صلاح آخرت او در آن باشد.

1733 الباخل فى الدّنيا مذموم و فى الاخرة معذّب ملوم. بخيلى كننده در دنيا مذمّت كرده شده است و در آخرت عذاب كرده شده و سرزنش كرده شده.

1734 الظّلم يزلّ القدم و يسلب النّعم و يهلك الأمم. ستم مى‏لغزاند پا را، و زايل ميكند نعمتها را كه بستمگر داده شده و هلاك مى‏گرداند امّتها را و امّت جماعتى را گويند كه پيغمبرى بايشان فرستاده باشد و همچنين صنفى از هر قبيله را نيز گويند و هلاك شدن امّتها بسبب ستم وقتى است كه همه ستم كنند، و يا بعضى ستم كنند و بعضى مانع توانند شد و مانع نشوند، و گاه باشد كه بسبب بسيارى ستمگر در ميانه قومى عذاب دنيوى بر تمام آن قوم بشآمت آن ستمگران نازل شود هر چند بعضى از ايشان هيچ گناه نداشته باشند نهايت بر حق تعالى لازم است كه در اين صورت تلافى و تدارك از براى آن بى‏گناهان در آن نشأه بكند بعنوانى كه ايشان بآن راضى و خوشنود شوند و اگر نه ظلم خواهد بود برايشان تعالى اللّه عنه.

1735 العلم يدلّ على العقل فمن علم عقل. علم دلالت ميكند بر عقل پس هر كه علم دارد البتّه عقل دارد.

1736 العلم محيى النّفس و منير العقل و مميت الجهل. علم زنده كننده نفس است باعتبار اين كه جاهل بمنزله مرده است چنانكه مكرّر مذكور شد، و روشن كننده عقل است، و ميراننده جهل و نادانى است يعنى آنرا زايل كند.

1737 العاقل من تورّع عن الذّنوب و تنزّه من العيوب. عاقل كسى است كه بپرهيزد از گناهان و پاك باشد از عيب‏ها كه همان گناهان باشد و تأكيد سابق باشد و ممكن است كه مراد بگناهان افعال بد باشد و بعيبها و خويها و خصلتهاى بد.

1738 السّخاء يمحّص الذّنوب و يجلب محبّة القلوب. سخاوت وجود كم مى‏گرداند گناهان را و مى‏كشد دوستى دلها را يعنى دلهاى مردم را بصاحب خود دوست گرداند.

1739 الكيّس أصله عقله و مروءته خلقه و دينه حسبه. زيرك اصل و بنياد او عقل اوست و مروّت او يعنى آدميّت يا مردى او خوى اوست يعنى از خوى او مروّت او معلوم مى‏شود و ديندارى او حسب اوست و [حسب‏] چنان كه قبل از اين مذكور شد آن چيزى است كه آدمى بآن فخر كند از مفاخر پدران خود يا مال يا دين و مراد در اينجا يكى از دو معنى اوّل است يعنى آنچه باو فخر تواند كرد يا مال او همان دين اوست.

1740 العالم من لا يشبع من العلم و لا يتشبّع به. عالم كسى است كه سير نشود از علم و نه بندد بخود سيرى از آن را بلكه هر چه را تحصيل كند باز در پى تحصيل علمى ديگر باشد.

1741 العاقل من عقل لسانه الّا عن ذكر اللّه. عاقل كسى است كه بسته باشد زبان خود را مگر از ذكر خدا يعنى زياده از قدر احتياج سخن نگويد مگر بذكر خدا.

1742 المؤمن من كان حبّه للّه و بغضه للّه و أخذه للّه و تركه للّه. مؤمن كسى است كه بوده باشد دوستى او از براى خدا، و دشمنى او از براى خدا، و گرفتن او از براى خدا، و واگذاشتن او از براى خدا، يعنى گرفتن چيزى از كسى و واگذاشتن آن يا گرفتن كسى و ايذا كردن او واگذاشتن او.

1743 المؤمن شاكر فى السّرّاء صابر فى البلاء خائف فى الرّخاء. مؤمن شكر كننده است در شادمانى، صبر كننده است در بلا، ترسناك است در فراخى يعنى ترس دارد كه مبادا آن از راه استدراج باشد چنانكه گاهى نسبت بعاصيان مى‏شود، و ممكن است مراد اين باشد كه در وقت وسعت و فراخى نيز ترس از خدا دارد و بسبب آن طغيان و سركشى بهم نمى‏رساند.

1744 المؤمن عفيف فى الغنى متنزّه عن الدّنيا. مؤمن پرهيزگار است در توانگرى يعنى هر چند توانگر باشد و قدرت بر فسوق او را باشد پرهيزگارى كند و آلوده آنها نشود، پاك است از دنيا يعنى مرتكب محرّمات آن يا مشتبهات آن نيز يا زياده از قدر احتياج از حلال نيز نشود.

1745 الزّينة بحسن الصّواب لا بحسن الثّياب. زينت و آرايش آدمى بنيكوئى راست روى است نه بنيكوئى جامه‏ها.

1746 الرّفق مفتاح الصّواب و شيمة ذوى الالباب. لطف و نرمى كردن بمردم كليد راست روى است و شيوه و خصلت صاحبان عقل.

1747 العاقل من عصى هواه فى طاعة ربّه. عاقل كسى است كه نافرمانى كند خواهش خود را در طاعت پروردگار خود، يعنى هرگاه خواهش او در خلاف طاعت پروردگار باشد فرمان آن را نبرد و مشغول طاعت شود.

1748 الجاهل من اطاع هواه فى معصية ربّه. جاهل كسى است كه فرمان خواهش خود برد در عصيان و نافرمانى پروردگار خود.

1749 الحظّ للانسان فى الاذن لنفسه و فى اللّسان لغيره. بهره آدمى و نفع او در گوش براى نفس اوست و در زبان براى غير اوست زيرا كه عمده منفعت گوش اين است كه حقايق و معارف را بشنود و اعتقاد نمايد و احكام شرع را بشنود و عمل كند به آنها، و اين بهره است از براى خودش و عمده منفعت‏ زبان اين است كه آنها را بيان نمايد از براى مردم و امر كند بمعروف و نهى كند از منكر، و عمده بهره اين از براى ايشان است هر چند از براى خودش نيز بسبب اين بهره و ثوابى باشد.

1750 الوصلة باللّه فى الانقطاع عن النّاس. پيوستن بخدا در بريدن از مردم است يعنى در هيچ باب متوسّل نشدن بايشان و اعتماد نكردن بر ايشان بلكه توكّل بر خدا كردن در جميع امور.

1751 الخلاص من أسر الطّمع باكتساب الياس. رهائى از بند طمع بكسب كردن نوميدى است يعنى باين است كه خود را از مردم نوميد گرداند و داند كه از ايشان تا خدا نخواهد هيچ كارى بر نيايد اين معنى را كه دانست ديگر گرفتار طمع از ايشان نشود و در همه امور متوسّل بحق تعالى گردد.

1752 العلم ثمرة الحكمة و الصّواب من فروعها. دانش ميوه حكمت است و صواب يعنى راست روى يا گفتن درست از شاخهاى آن است قبل از اين مذكور شد كه مراد بحكمت دانش است و گفتار درست است و بنا بر اين مناسب اين مى‏نمايد كه علم اصل و بيخ حكمت باشد و مؤيّد اين است اين كه در متعارف اصل را در مقابل فروع اندازند نه ميوه را پس دور نيست كه ثمره سهوى باشد از ناسخ و صحيح اصل الحكمة باشد يا اين كه مراد بثمره مجازا جزو عمده باشد و اللّه تعالى يعلم.

1753 الحريص فقير و لو ملك الدّنيا بحذافيرها. صاحب حرص پريشان است هر چند مالك شود دنيا را بتمامى آن، زيرا كه حرص در هيچ مرتبه نايستد پس هر چند مالك چيزى شود باز طلب زياده كند و خود را فقير و پريشان نمايد و بروش ايشان سلوك نمايد.

1754 الصّدق عماد الاسلام و دعامة الايمان. راست‏گوئى ستون مسلمانى است و پشتيبان ايمان است هر كه را آن نباشد گويا مسلمانى و ايمان او خراب و منهدم گردد و مراد بايمان همان مسلمانى است يا باسلام همان ايمان است و بر هر تقدير [دعامة الايمان‏] بمنزله تأكيد فقره سابق است يا مراد باسلام چنانكه اصطلاح شده اقرار بخدا و پيغمبر است صلّى الله عليه وآله و ايمان اقرار بايشان با اقرار بائمّه صلوات اللّه و سلامه عليهم.

1755 الايمان قول باللّسان و عمل بالاركان. ايمان گفتن بزبان است و عمل باعضا يعنى اقرار به آن چه در ايمان ضرور است از تصديق بخدا و پيغمبر و امام و آنچه ايشان فرموده‏اند از معاد و غير آن و عمل كردن بفرموده‏هاى ايشان مشهور ميانه علماء اين است كه ايمان همان تصديق بدل است با اقرار بزبان و عمل جزء آن نيست بلكه واجبى است عليحده پس آدمى بترك آن فاسق باشد و از ايمان بدر نرود و در بسيارى از احاديث مثل اين كلام معجز نظام عمل هم جزو ايمان شمرده شده و ممكن است حمل آنها بر اين كه مراد بايمان در آنها ايمان كامل باشد پس منافات نداشته باشد باين كه بمجرّد تصديق و اقرار اصل ايمان بعمل آيد چنانكه مشهور است ميانه علما و امّا اين كه اعتقاد را از اجزاى آن نشمرده‏اند و اكتفا باقرار بزبان فرموده‏اند با آنكه شكّى نيست كه اعتقاد در ايمان ضرور است و مجرّد اقرار بزبان كافى نيست يا بنا بر ظهور آن است و يا بنا بر اين است كه مراد بايمان ايمانى است كه بحسب ظاهر حكم بآن شود و كسى را بسبب آن داخل مؤمنان شمارند و احكام مؤمنان بر او جارى سازند و ظاهر است كه در اين مجرّد اقرار بزبان كافى است و اعتقاد كسى را ديگرى بغير حق تعالى يا باعلام او نداند پس كسى را كه اعتقاد نباشد به آن چه اقرار كرده در واقع و نفس الامر ايمان نباشد و در قيامت داخل مؤمنان محشور نشود هر چند در دنيا بنا بر ظاهر از زمره مؤمنان شمرده شود.<

1756 الجود فى اللّه عبادة المقرّبين. بخشش كردن در راه خدا عبادت نزديكان درگاه اوست.

1757 الخشية من عذاب اللّه شيمة المتقّين. ترس از عذاب خدا شيوه پرهيزگاران است.

1758 التّنزه عن المعاصى عبادة التّوابين. پاكيزگى از گناهان عبادت جمعى است كه توّابند يعنى رجوع و بازگشت ايشان در هر امر بحق تعالى است.

1759 الحزم تجرّع الغصّة حتّى تمكن الفرصة. دور انديشى فرو بردن غصّه است تا ممكن شود فرصت يعنى هر گاه كسى خواهد كه تلافى و تدارك ايذائى كه از كسى باو رسيده باشد بكند دور انديشى اين است كه تعجيل در آن نكند بلكه غصّة آن را بياشامد تا وقتى كه فرصت ممكن شود و استعداد آن باشد.

1760 التّوانى في الّدنيا إضاعة و فى الاخرة حسرة. سستى و كاهلى در دنيا ضايع كردن است و در آخرت حسرت خوردن يعنى كاهلى در مهمّات دنيا ضايع كردن آنهاست و در امور آخرت سبب حسرت و ندامت در آن نشأه و ممكن است كه مراد همين كاهلى در آخرت باشد و اين كه آن در دنيا ضايع كردن عمر و فرصت است و در آخرت حسرت خوردن و پشيمانى كشيدن.

1761 الكرم بذل الجود و انجاز الموعود. كرم يعنى جود يا گرامى و بلند مرتبه بودن بذل و دادن عطاست و وفا كردن به آن چه وعده بآن شده باشد.

1762 أصل الّدين أداء الامانة و الوفاء بالعهود. اصل ديندارى اداى امانت و بجا آوردن عهدهاست ممكن است مراد ظاهر آنها باشد كه پس دادن امانت‏ها باشد كه باو سپرده باشند و بجا آوردن عهدها كه با مردم كرده باشد و «بودن اينها اصل ديندارى» باعتبار اينست كه عمده ديندارى در ماليّات است و كسى كه در آنها مقيّد باشد كم است كه در امور ديگر بى قيد باشد و ممكن است كه مراد بعهدها شامل عهدها و پيمانهائى باشد كه حق تعالى گرفته از مردم از اقرار باو و پيغمبر و ائمه صلوات اللّه عليهم و عمل بفرموده‏هاى ايشان بلكه ممكن است كه اداى امانت نيز شامل اينها باشد و بجا آوردن عهدها تأكيد آن باشد و بنا بر اين بودن اين معنى اصل ديندارى باين معنى است كه مجمل ديندارى همين است.

1763 السّيّد محسود و الجواد محبوب مودود. بزرگ و مهتر رشك برده شده است يعنى مردم رشك و حسد بر او برند و بخشنده محبوب و دوست داشته شده است و اين تأكيد محبوب است.

1764 الحسود أبدا عليل و البخيل أبدا ذليل. حسود رشك برنده هميشه بيمار است يعنى بيمارى معنوى بلكه اكثر اوقات بيمارى ظاهرى نيز بسبب غم و غصّه كه مى‏خورد و بخيل هميشه خوار و ذليل است.

1765 الجنّة خير مال و النّار شرّ مقيل. بهشت بهترين انجام و عاقبتى است، پس بايد سعى كرد در آنچه سبب دخول بآن باشد، و آتش بدترين خوابگاهى است، پس بايد اهتمام كرد در آنچه سبب رستگارى از آن باشد، و مراد به «مقيل» خوابگاه در پيشين باشد چنانكه اصل معنى آن است نزد بعضى از اهل لغت يا در پيشين در تابستان چنانكه بعضى ديگر گفته‏اند و بر هر تقدير وجه تخصيص بدى بآن وقت باعتبار زيادتى بدى آن است زيرا كه پيشين‏ وقت گرمى هواست خصوصا در تابستان و در آن وقت آدمى خوابگاه خنكى مى‏خواهد پس واى بر كسى كه خوابگاه او در آن وقت جهنّم باشد.

1766 المعونة تنزل من اللّه على قدر المؤنة. يارى فرود مى‏آيد از جانب خدا بقدر خرج، پس از بسيارى عيال و كثرت خرجى كه شرعا مذموم نباشد غمگين و ترسناك نبايد بود.

1767 المزاح فرقة تتبعها ضغينة. مزاح و خوش طبعى كردن با كسى جدائى است ميانه اين كس و او يعنى غالب اين است كه سبب كدورت او و جدائى او مى‏شود و در پى آن جدائى باشد كينه آن شخص و مراد اين است كه مزاح بسيار و بعضى مزاحها چنين است نه اين كه در اصل مزاح نبايد كرد زيرا كه مشهور است كه آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه گاهى مزاح مى‏فرمودند و همچنين از حضرت پيغمبر صلّى الله عليه وآله مزاحها نقل كرده‏اند.

1768 الافراط فى الملامة يشبّ نار اللّجاجة. افراط و تجاوز از حدّ كردن در سرزنش كسى مى‏افروزد آتش لجاجت را يعنى دشمنى او را يا ايستادگى او را بر باطل، پس بايد كه سرزنش كسى اگر ضرور شود باندازه باشد و افراط در آن نشود كه باعث لجاجت او گردد.

1769 الجوع خير من ذلّ الخضوع. گرسنگى خوردن بهتر است از خوارى فروتنى كردن بمردم از براى تحصيل چيزى.

1770 القانع ناج من آفات المطامع. قناعت كننده رستگار است از آفتهاى طمعها يعنى آفتها كه در دنيا و آخرت بر طمعها مترتّب گردد.

1771 الكريم يزدجر عمّا يفتخر به الّلئيم. يعنى صاحب جود يا گرامى بلند مرتبه منع كرده مى‏شود از آنچه فخر ميكند بآن لئيم يعنى بخيل يا پست مرتبه يعنى خود را از آن منع ميكند و ناخوش مى‏دارد آن را و مراد به «آنچه فخر ميكند بآن لئيم» جمع مال است كه لئيم فخر و مباهات ميكند كه فلان قدر مال جمع كرده‏ام و كريم آن را مكروه و ناخوش دارد.

1772 الجاهل يستوحش ممّا يأنس به الحكيم. ناران مى‏رمد از آنچه انس و آرام مى‏گيرد بآن حكيم يعنى داناى راست گفتار درست كردار و مراد بآن تحصيل علوم و معارف و سعى در كسب حقايق و دقايق است.

1773 المعروف غلّ لا يفكّه إلّا شكر او مكافاة. احسان غلّى است بر گردن اين كس كه نمى‏گشايد آن را مگر شكر آن كردن يا مكافات آن كردن و برابر آن عوض دادن.

1774 الحقّ أبلج منزّه عن المحاباة و المراياة. حق يعنى سخن راست كه واقع موافق آن باشد درخشنده و روشن است دور است از يارى كردن يعنى از اين كه محتاج بيارى كردن باشد بلكه حقيقت آن از جوهر آن ظاهر و باهر است و از انكار و جدال يعنى از اين كه انكار آن توان كرد و جدال در آن توان نمود.

1775 المؤمن بين نعمة و خطيئة لا يصلحهما الّا الّشكر و الاستغفار. مؤمن ميانه نعمتى است و خطائى كه بصلاح نمى‏آورد آنها را مگر شكر و استغفار يعنى از مؤمن عمدا گناهى صادر نشود بلكه حال او كه تداركى خواهد منحصر در دو چيز است يكى نعمت كه باو داده شده باشد و ديگرى خطائى كه كرده باشد و تداركى نمى‏خواهند آنها مگر شكر در اوّل و استغفار در دوّم.

1776 الحلم عند شدّة الغضب يؤمن غضب الجبّار. بردبارى نزد سختى خشم ايمن مى‏سازد از خشم جبّار يعنى حق تعالى و حق تعالى را جبّار گويند باعتبار اين كه جبر بمعنى بستن استخوان شكسته و اصلاح آن است و حق تعالى اصلاح شكستگى احوال مردم كند و همچنين جبر بمعنى اكراه كردن بامرى و بقهر و غلبه كسى را بر كارى داشتن آمده و حق تعالى هر كه را خواهد و بر هر چه خواهد بقهر و غلبه اكراه كند و همچنين درخت بلندى را كه دست بآن نرسد جبّار گويند و حق تعالى بلندتر از هر چيزى است.

1777 الكمال فى ثلاث الّصبر على النّوائب و التورّع فى المطالب و إسعاف الّطالب. كمال و تمامى در سه چيز است يعنى سه چيز است كه در خوبى و فضيلت تمام است يكى صبر و شكيبائى بر مصيبتها، و ديگرى پرهيزگارى در مطلبها يعنى در آنچه طلب كند كسى و خواهد وسعى كند در تحصيل آن و ديگرى بر آوردن حاجت كسى كه چيزى از اين كس طلب كند.

1778 الرّفق ييسّر الصّعاب و يسهّل شديد الاسباب. نرمى و مهربانى آسان ميكند دشواريها را و سهل مى‏گرداند سخت سببها و وسيله‏ها را.

1779 العالم يعرف الجاهل لأنّه كان قبل جاهلا. عالم مى‏شناسد جاهل را، از براى آنكه پيش از اين جاهل بوده.

1780 الجاهل لا يعرف العالم لأنّه لم يكن قبل عالما. جاهل نمى‏شناسد عالم را، از براى آنكه نبوده پيش از اين عالم.

1781 التّوفيق و الخذلان يتجاذبان النّفس فايّهما غلب كانت في حيّزه. توفيق و خذلان مى‏كشند نفس را پس هر كدام غالب شوند خواهد بود نفس در جايگاه آن يعنى توفيق حق تعالى و تهيّه اسباب خير از براى هر نفسى و خذلان يعنى ترك يارى او و واگذاشتن او هر كسى را بحال خود مى‏كشند هر يك نفس را بجانب خود پس اگر در كسى توفيق غالب شود باعتبار غلبه خوبى او در صفات و افعال و زيادتى توفيق او بسبب آن خواهد بود نفس او در مكانى كه مقتضاى توفيق است يعنى مكان رستگاران كه بهشت باشد و اگر در كسى ترك نصرت حق تعالى و واگذاشتن او را بحال خود غالب شود بسبب عدم اهليّت او از براى توفيق زياد باعتبار بدى اخلاق و افعال او خواهد بود نفس او در مكانى كه مقتضاى خدلان است كه مكان عاصيان باشد يعنى جهنّم و ممكن است كه مراد بخذلان ترك يارى نباشد بلكه بمعنى خوارى باشد و مراد اين باشد كه هر نفسى را توفيق حق تعالى و خوارى كه از براى او بسبب افعال و اعمال او حاصل شود مى‏كشند بجانب خود پس هر كدام كه غالب شوند خواهد بود آن نفس در جايگاه آن.

1782 المؤمن حذر من ذنوبه أبدا يخاف البلاء و يرجو رحمة ربّه. مؤمن بيدار است و ترسناك از گناهان خود هميشه ترس بلا دارد بسبب آنها و اميد دارد آمرزش پروردگار يعنى هم خوف دارد و هم اميد چنانكه در مؤمن هر دو بايد.

1783 العقل و العلم مقرونان فى قرن لا يفترقان و لا يتباينان. عقل و علم همراهند در يك رسن، [قرن‏] (بفتح قاف وراء) رسنى را گويند كه دو شتر را در آن بهم بندند، جدا نمى‏شوند از يكديگر و دور نمى‏شوند از هم.

1784 الايمان و الحياء مقرونان فى قرن و لا يفترقان. ايمان و شرم همراهند در يك رسن و جدا نمى‏شوند از يكديگر.

1785 الايمان و العلم أخوان توأمان و رفيقان لا يفترقان. ايمان و علم دو برادر توأمند كه با هم زائيده شده‏اند و دو رفيق‏اند كه جدا نمى‏شوند از يكديگر و در بعضى نسخه‏ها «العمل» بدل «العلم» واقع شده و بنا بر اين معنى اين است كه ايمان و عمل دو برادر توأمند و دو رفيق‏اند كه جدا نمى‏شوند از يكديگر و اين بنا بر اين كه عمل در ايمان در كار باشد چنانكه قبل از اين مذكور شد ظاهر است و بنا بر مشهور كه در تحقّق اصل ايمان عمل معتبر نيست بلكه كافى است در آن مجرّد تصديق بدل و اقرار بزبان محمول مى‏شود بر ايمان كامل يعنى تصديقى كه در درجه كمال باشد از عمل جدا نشود.

1786 الايمان شجرة أصلها اليقين و فرعها التّقى و نورها الحياء و ثمرها السّخاء. ايمان درختى است كه اصل و بيخ آن يقين است يعنى باحوال مبدأ و معاد و شاخ آن پرهيزگارى است و شكوفه آن شرم است يعنى از خدا و خلق و ميوه آن سخاوت است و از اين عبارت كلام معجز نظام نيز ظاهر مى‏شود كه پرهيزگارى و عمل جزو ايمان باشد زيرا كه بمنزله شاخ درخت شمرده شده كه جزو درخت است و بنا بر مشهور بايد كه حمل شود بر ايمان كامل چنانكه قبل از اين مكرّر مذكور شد.

1787 الغضب نار موقدة، من كظمه أطفأها و من اطلقه كان اوّل محترق بها. خشم آتشى است افروخته هر كه فرو خورد آن را خاموش كند آن آتش را، و هر كه رها كند آن را خواهد بود اوّل كسى كه سوخته شود بآن آتش و «بودن او اوّل كسى كه سوخته شود بآن آتش» يا باعتبار اين است كه كسى خشم را فرو نخورد و خواهد كه انتقام بكشد اوّل او را طيش سبكى عارض شود و بعد از آن اذيّتى بآن شخص رسد، و يا باعتبار مرتبه است هر چند در زمان ضرر باو آخر رسد يعنى ضرر آن باو بيشتر باشد از ضرر آن بآن كسى كه خشم بر او شده او بحسب مرتبه اوّل سوخته شده و اين معنى اگر خشم او ناحق باشد ظاهر است زيرا كه او بسبب آن مستحقّ عقاب الهى شود و آن شخص كه خشم بر او شده ضررى كه باو رسد همان آزارى است كه از آن شخص باو رسد و آن بعذاب الهى چه نسبت تواند داشت با آنكه تلافى و تدارك آن در آن نشأه بر وجه اكمل بشود، و اگر خشم او ناحق نباشد و آن شخص مستحقّ آزارى كه باو رسد باشد و صاحب خشم در آن معذور باشد پس بودن او اوّل كسى كه سوخته شود بآن آتش، شايد باعتبار اين باشد كه اگر خشم را فرو مى‏خورد و عفو ميكرد مستحقّ ثواب جزيل و ثناى جميل مى‏شد پس آن را از خود فوت كردن بمنزله سوختن است بآتش، و ضرر آن باو بيشتر است از ضرر بآن شخص كه خشم بر او شده، زيرا كه ضرر باو همان ضررى است كه از آن شخص باو رسيده و آن در جنب فوت ثواب مذكور چندان قدرى ندارد خصوصا اين كه هر گاه مستحقّ آن بوده باعث رفع عقاب او و يا تخفيف آن گردد پس نفع او در آن باشد نه نقصان.

1788 العارف من عرف نفسه فاعتقها و نزّهها عن كلّ ما يبعّدها و يوبقها. شناسا كسى است كه بشناسد نفس خود را پس آزاد كند او را و پاك گرداند او را از هر چه دور ميكند او را و هلاك مى‏گرداند او را يعنى بشناسد نفس خود را و داند كه چه كرده است از گناهان پس آزاد كند او را بتوبه و بازگشت و پاك كند او را از هر چه دور ميكند او را از درگاه الهى و هلاك مى‏گرداند او را در آن نشأه.

1789 الشّهوات اعلال قاتلات و افضل دوائها اقتناء الصّبر عنها. خواهشها علّتهاست كشنده و افضل علاج آنها كسب كردن صبر از آنهاست‏ يعنى صبر بر نداشتن آنچه آرزوى آن دارد و برطرف كردن آرزوى آنها از نفس.

1790 الاحمق لا يحسن بالهوان و لا ينفك عن نقص و خسران. كم عقل نيكو نمى‏شود بخوارى يعنى باين كه او را خوار كنند بر هر كار بدى كه بكند، و جدا نمى‏شود از نقصان و زيان.