معجزات امام هادى عليه السلام

حبيب الله اكبرپور

- ۳ -


حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: از حسد دورى كن ، چون كه اثر آن در خودت ظاهر مى شود و در دشمن اثرى نخواهد داشت .

آزار و اهانت متوكل نسبت به حضرت
روايت شده است كه متوكل پليد، زمانى قصد كرد قدرى از شاءن و شوكت حضرت امام على النقى عليه السلام را كم كند. پس مكانى را معين كرد كه به آن جا حركت كند و دستور داد كه جميع اشراف و بزرگان بنى هاشم و غير ايشان همه پياده همراه آن ملعون حركت كنند و هيچ كدام از ايشان در آن روز سوار نشوند و قصد او آزار و اهانت آن حضرت بود.
پس خود سوار شد و همه خلايق از وضيع (6)
و شريف پياده ، بعضى جلوى مركب آن سگ و برخى از راست و چپ او مى رفتند. در آن روز هوا بسيار گرم بود و آن حضرت در اثناى راه به نوبت به بندگان خود تكيه مى فرمود و راه مى پيمود و عرق بسيار از شدت حرارت از آن حضرت مى ريخت . يكى از اصحاب خليفه چون آن حضرت را در آن رنج و مشقت ديد، پيش آمد و گفت : اين حال مخصوص شما نيست ، بلكه همه مردم در رنج هستند و قصد خليفه در اين دستور، تنها شخص شما نبوده ، بلكه به شما و بقيه اين طور امر كرده است .
حضرت فرمود: ناقه صالح در نزد خدايتعالى از من عزيزتر نيست و بعد از آن اين آيه را تلاوت فرمود:
تمتعوا فى داركم ثلاثه ايام ذلك وعد غير مكذوب /
و چون سه روز از اين واقعه گذشت ، شب چهارم متوكل پليد به اسفل السافلين واصل گرديد و همان شخص در آن شدت حرارت ، جنازه او را تشييع مى كرد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: از كسى كه او را آزرده اى توقع صميميت نداشته باش .

آن چه متوكل براى حضرت مى خواست ، براى خودش اتفاق افتاد
روايت شده كه چون متوكل ملعون از شدت دشمنى و غلبه شقاوت فرمان داد كه روضه مطهره متبر كه حسينيه على راقدها الف الف تحيه را خراب كرده و شخم زده و آب در آن اندازند و اثر آن بناى مقدس را كه مطاف بندگان ارض و سماع است ، و كلا از صفحه روزگار محو سازند و شيعيان مخلص ايشان را از زيارت مشهد مقدسه منوره منع نمود. غرض آن لعين از اين افعال ؛ اطفاء نور دين و اخفاء آفتاب فضل و شرف ائمه معصومين عليه السلام بود. ولله الحمد كه حكم آن بى آبرو جارى نگشته و هر چند آب بستند از حدى كه به حائر(7)
حسينيه موسوم است جلوتر نرفت و اين حكايت مشهور است و به آنها نيز اكتفا ننمود و به گروهى دستور داد كه شبى بر سر امام همان على النقى عليه السلام ريخته و آن حضرت را به قتل رسانند. آن حضرت از نيت پليد آنها آگاه گشته ، شب برخاست و وضو گرفت و به فرزند ارجمند خود امام حسن عسگرى عليه السلام فرمود كه پشت سرش بايستد تا او دعا كند و او آمين بگويد.
بعد از آن برخاست و دو ركعت نماز خواند و دعا كرد به دعايى كه از آن حضرت معروف است كه اللهم انى و جعفر اعبدان من عبيدك و ناصيتنا بيدك . آن حضرت دعا مى كرد و آن خلف گرامى آمين مى گفت . دعا به اتمام رسيده يا نرسيده بود كه از خانه متوكل فرياد فغان بلند شد و بعد از آن خبر رسيد كه جمعى بر سر متوكل ريختند و در وقتى كه مست بود، او را كشتند.
پس آن مايه كفر و نفاق به دعاى آن قبله آفاق اين گونه به قتل رسيد و آن چه در خاطر قساوت نهاد خود براى حضرت داشت ، براى خودش اتفاق افتاد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: با نعمت هاى خدا معامله شايسته داشته باشيد.

شر متوكل به خودش بر مى گردد
ابو سليمان روايت مى كند كه از اورمه شنيدم كه مى گفت : در عهد متوكل روزى به مجلس سعيد كه حاجب متوكل بود، رفتم و در آن وقت امام على النقى عليه السلام را به او سپرده بودند و اراده قتل آن سرور را داشتند. چون به منزل سعيد رفتم ، گفت : اى ارومه ! مى خواهى خدا را به تو نشان دهم . گفت : لا تدركه البصار و هو يدرك الابصار، حقسبحانه و تعالى منزه آن از است كه بتوان او را با چشم ديد.
گفت : مراد من آن كسى است كه شما او را امام زمان خود مى دانيد. گفتم : مى خواهم كه او را ببينم . گفت : متوكل به من دستور قتل او را داده و من فردا او را به قتل مى رسانم . اگر مى خواهى كه او را ببينى اندكى صبر كن ، چون اكنون شخصى پيش اوست وقتى او بيرون آمد، تو برو و او را ببين و زياد آن جا نمان .
ارومه مى گويد: بعد از ساعتى آن شخص از نزد او بيرون آمد و سعيد به من اشاره كرد كه داخل شوم . پس به خانه اى كه آن حضرت در آنجا محبوس بود وارد شدم . آن حضرت را در قيد و بند ديدم و نيز در برابر آن حضرت قبرى بود كه قصد داشتند بعد از قتل آن حضرت ، او را در آن قبر دفن كنند.
چون نظرم به آن حضرت افتاد، سلام نموده و گريه كردم و از شدت نارحتى از خود بى خود شدم . آن حضرت فرمود: اى ارومه ! چرا گريه مى كنى ؟ گفتم : يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) به سبب آن چه اين جماعت قصد دارند انجام دهند. فرمود: گريه نكن كه حقتعالى نمى گذارد كه به اين امر اقدام كنند. چون اين سخن را از آن حضرت شنيدم ، بى نهايت خوشحال شدم . پس فرمود: بيشتر از دو روز نمى گذرد كه حقتعالى او و صاحب او را هلاك سازد و شر ايشان را به خودشان برگرداند.
ارومه گويد: والله كه بعد از دو روز جمعى از تركان به دستور پسر متوكل ، با شمشيرهاى كشيده به مجلس متوكل ريختند و او را پاره پاره كردند و سعيد خود را بر روى نعش نحس متوكل انداخت و گفت : من بعد از تو نمى خواهم زنده بمانم ، او را نيز به درك فرستادند. متوكل نديمى داشت خوش طبع ، كه گفت : ولى من بعد از تو هنوز زندگى را دوست دارم .
بعد از وقوع اين حادثه ، ارومه گويد: من به خدمت حضرت على النقى عليه السلام رفتم و گفتم : يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين حديث كه از جد بزرگوار شما نقل مى كنند، صحيح است ؟؟ آن حضرت فرمود: بلى ، كلام معجز نظام آن حضرت است و براى اين حديث تاءويلى است ، مراد از روز شنبه حضرت رسالت پناهى است و غرض از يكشنبه اميرالمؤ منين عليه السلام است . مقصود از دوشنبه حسنين عليهما السلام و امام محمد باقر عليه السلام و امام جعفر صادق عليه السلام و چهارشنبه ، امام موسى كاظم عليه السلام و امام رضا عليه السلام و پدرم محمد تقى عليه السلام و من كه على بن محمد الهاديم مراد مى باشد و از پنج شنبه مراد فرزندم حسن عسگريست و از جمعه مراد محمد مهدى صاحب الزمان عليه السلام است .

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: مسخرگى تفريح ابلهان و ساخته فكر افراد نادان است .

خبر دادن حضرت از تحولات بغداد
حيران اسباطى روايت مى كند كه از بغداد به مدينه مشرفه آمده بودم و كمال تعطش به زلال وصال حضرت ابوالحسن و نهايت شوق به ديدار امام على النقى عليه السلام داشتم . در همان زور به مجلس شريف و محفل مقدس آن حضرت شتافتم و چون شرف ملازمت آن حضرت را دريافتم از من پرسيد كه واثق چه كار مى كند؟ حال جعفر چطور است ؟ و ابن الزيات چگونه روزگار مى گذراند؟ گفتم : يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) در آن روز كه من از بغداد بيرون آمدم ، واثق صحيح و سالم بر تخت امارت متمكن بود و جعفر را با بدترين حال در زندان ديدم و ابن الزيات به سر و سامان دادن امور مملكت و امر و نهى مشغول بود. اكنون ده روز است كه من از آن جا بيرون آمده ام .
حضرت فرمود: واثق فوت كرد و متوكل بر مسند خلافت نشست و جعفر از قيد و زندان خلاص شد و ابن الزيات كشته شد. گفتم : يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين وقايع چه موقع اتفاق افتاد؟ فرمود: شش روز بعد از بيرون آمدن تو. راوى گويد: بعد از چند روز قاصدان خبر آوردند و همان گونه كه آن حضرت خبر داده بود، بى كم و زياد، جريان را بيان نمودند.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: ترك احسان به پدر و مادر، موجب تنهايى و منتهى به خوارى مى شود.

وحشت منتصر از معجزه حضرت و قدرت حقتعالى
روايت شده است كه منتصر، پسر متوكل بعد از مرگ پدر بر تخت نشست . جمعى از دشمنان سيد المرسلين عليه و آله افضل الصلوات به او گفتند كه آباء تو از روى توهم اين كه مبادا خلافت و امامت از آل عباس به خاندان آل على منتقل شود، هميشه به ايشان اهانت كرده و آنها را خوار مى نمودند و پنهان و آشكار ايشان را مى كشتند و مى رنجانيدند.
منتصر بعد از شنيدن اين سخنان گفت مصلحت در اين است كه من سپاه خود را جمع كنم و به امام على النقى عليه السلام نشان دهم تا بترسد و گوشه اى بيشيند و خيال خلافت را از سر بيرون كند. پس همه سپاه خود را در بيرون شهر بغداد جمع كرد كه حدود يكصد و نود هزار نفر بودند.
بعد از آن حضرت امام على النقى عليه السلام را طلب نمود، پس سپاه خود را فوج فوج مى آورد و از جلوى حضرت مى گذراند. آن روز تا شب اين كار به طول انجاميد تا لشگر همگى عبور كردند. حضرت فرمود: اى خليفه ! سپاه تو را ديديم و پسنديديم . اى خليفه ! اكنون تو نيز سپاه ما را ببين .
منتصر گفت : سپاه تو كجا است ؟ حضرت فرمود: به بالاى سرت نگاه كن تا قدرت حقتعالى را مشاهده كنى . هنگامى كه منتصر به بالاى سر خود نگاه كرد، از مشرق تا مغرب را پر از لشگر ديد كه همه سواره با شمشيرهاى كشيده ، منتظر يك اشاره آن حضرت بودند. چون منتصر آن جماعت را ديد، لرزه بر اندامش افتاد و خيلى ترسيد.
سپس به آن حضرت بى اندازه احترام گذاشت و تواضع نمود و بسيار معذرت خواست . حضرت فرمود: اى خليفه ! ما به آب قناعت دست از دنيا شسته ايم و به كنج توكل و رضا تسليم در اطاعت حق نشسته ايم . خاطرت از جانب ما آسوده باشد و به قول منافقين و معاندين عمل نكن .

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: نكوهش كليد سخنان نامطبوع است و در عين حال از كينه در دل گرفتن بهتر است .

حضرت جانشين خود را معرفى مى كند
ابن عبدالله يكى از شيعيان حضرت امام على النقى عليه السلام است روايت مى كند كه امام و راهنماى من حضرت ابوالحسن عليه السلام به من نوشت كه وقتى تو مى خواستى سؤ ال كنى از آن كه بعد از من خليفه كه خواهد بود، دچار اضطرابى شدى و از آن سؤ ال نكردى .
مضطرب نشو كه حقتعالى گمراه نمى كند قومى را كه هدايت كرده باشد. بدان كه بعد از من ، ابو محمد حسن عسگرى عليه السلام صاحب و راهنماى خلق است و آن چه مردم به آن محتاجند، نزد اوست و حقتعالى مقدم مى دارد هر كه را بخواهد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: از كسى كه نسبت به او بدگمانى ، انتظار خير خواهى نداشته باش .

ازدواج مليكه نوه قيصر روم با امام حسن عسگرى عليه السلام
بشر انصارى روايت مى كند كه روزى حضرت ابوالحسن عليه السلام مرا طلبيد. چون به خدمتش مشرف شدم ، فرمود: اى بشر تو از فرزندان انصارى و محبت تو قديمى است و من تو را خوشحال مى كنم و فضيلتى كه بر ديگران در موالات سبقت بگيرى ، بعد از آن نامه اى نوشت و مهر مبارك خود را بر آن زد شال كوچك زردى بيرون آورد كه دويست و بيست دينار زر در آن بسته بود و فرمود: اين را بگير و به بغداد برو و در كنار پل فرات حاضر شو كه فردا هنگام چاشت ، كشتى خواهد رسيد كه كنيزان فرو چشمى در آن كشتى هستند و از تجار عمر بن يزيد منحوس طلب نما و منتظر باش كه وكلاى عباسيان و ظرفاى عرب براى خريدارى بيايند و كنيزان را براى فروش عرض كنند.
كنيزى از عرضه شدن ابا و امتناع مى نمايد و نمى خواهد كه كسى او را ببيند يا كسى صدايش را بشنود و خزى پوشيده باشد و صفتش اين و آن باشد و از جمله نشانيها يكى آن كه يكى از خريداران خواهد گفت كه من اين كنيز را به سيصد دينار مى خرم به خاطر عقل او و كنيز مى گويد: اگر بالفرض مالك ملك سليمان باشى ، رغبتى به تو ندارم .
نحاس گويد: از فروختن كنيز چاره اى نيست . كنيز مى گويد: شتاب براى چيست ، خريدارى كه دل من مى خواهد، خواهد آمد. آن گاه تو نزد عمر و بن يزيد برو و بگو من نامه اى دارم كه يكى از اشراف آن را به زبان رومى نوشته است ، آن نامه را به كنيز دهيد تا بخواند. اگر اخلاق صاحب نامه را مى پسندد، من وكيل او هستم و اين كنيز را مى خرم .
بشر گويد: اطاعت عمر آن حضرت كردم و براى انجام فرموده آن حضرت رفتم ، بى كم و زياد انجام شد و چون كنيز آن نامه را خواند، گريه كرد و به عمرو گفت : مرا به صاحب اين نامه بفروش . پس من با صاحب او بحث كردم تا به آن مبلغ راضى شد. پس زر را به او داده و كنيز را گرفته و به خانه آمديدم .
چون آن كنيز نشست ، خنديد و آن نامه را از گريبان بيرون آورد و مى بوسيد و بر چشم مى ماليد و فداى نامه مى شد. گفتم : صاحب نامه را نديده اى و مى بوسى ؟ گفت : اى عاجز و ضعيف در شناخت اولاد انبياء، تو از خدمه او هستى و هنوز او را نمى شناسى و از فضل و كمال او چيزى نمى دانى ؟
پس به من گوش كن و دلت را آماده كن تا گوشه اى از احوال او را براى تو بيان كنم . بدان كه من مليكه دختر پشوعا پسر قيصر روم هستم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون الصفا وصى حضرت عيسى عليه السلام است و نسبش ‍ به وصى مسيح عليه السلام شمعون الصفا متصل مى شود و جدم قيصر خواست كه مرا به برادر زاده خود بدهد. دستور داد تا قسيسان و رهبانان را جمع كردند و سيصد نفر را انتخاب كردند و هفتصد تن از قائدان و اميران و ملكان انتخاب كردند و هزار نفر از معتمدان لشگر حاضر شدند و تختى كه به انواع جواهر مزين بود از خزانه بيرون آوردند.
آن تخت را وسط قصر بر بالاى پايه نهادند و برادر زاده قيصر بر آن تخت نشست و همه خدم و حشم با انواع زينتها و حله ها در خدمت او ايستادند. پس انجيل را باز كردند و مى خواستند كه نگاه كنند كه به يكباره قصر لرزيد و برادر زاده قيصر از تخت پايين افتاد و بيهوش شد. رنگ از روى كشيشان پريد و لرزه بر اندام ايشان افتاد. بزرگ ايشان به جدم گفت : ما را معاف كن كه اين واقعه نشانه هاى بدى دارد. جدم به كشيشان گفت : شما اين عمودها را راست كنيد و چليپاها را به جاى خود قرار دهيد و برادر اين بدبخت را بياوريد تا اين كودك را به او بدهم تا با سعادت خود، نحوست را از شما دفع كند.
چون چنين كردند، بار دوم نيز همان اتفاق افتاد كه بار اول افتاده بود. مردم متفرق شدند. جدم غمگين و تنها به اتاقى رفت و در ماتم نشست . من آن شب در خواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعون عليه السلام با جمعى از حواريين در آن قصر جمع شدند و منبرى از نور نهادند كه با آسمان برابرى مى كرد در جايى كه جد من قيصر تختش را مى گذاشت . بعد از آن حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و وصى او و يازده نفر از فرزندان ايشان (عليهم السلام ) در آن جا حاضر شده و متوجه حضرت مسيح عليه السلام شدند.
حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: يا روح الله عليه السلام من نزد تو آمده ام تا نسب خود را به نسب تو پيوند دهم . از وصى تو شمعون ، مليكه را براى پسرم ابو محمد عليه السلام يعنى امام حسن عسگرى عليه السلام خواستگارى نمايم و اشاره به امام حسن عسگرى عليه السلام نمود. پس مسيح به شمعون نگاه كرد و گفت : به درستى كه شرف به تو روى آورده است . پيوند كن فرزند خود را به رحم آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ). شمعون گفت : چنين كردم .
پس حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر بالاى آن منبر رفت و خطبه خواند و مرا براى پسر خود ابو محمد عليه السلام تزويج نمود و حضرت مسيح عليه السلام و حوارييون بر آن امر شاهد شدند. من از خواب بيدار شدم و ترسيدم كه اگر اين خواب را بيان كنم ، كشته شوم . پس اين خواب را پنهان داشتم و به خاطر عشق و محبت به ابو حمد عليه السلام از خوردن و نوشيدن باز ماندم و جسمم ضعيف و نحيف گشت و پدرم گمان كرد كه من بيمار شدم و طبيبى در شهرهاى روم نبود كه حاضر نكردند و براى معالجه من نطلبيدند. هيچ شفايى و بهبودى حاصل نشد و چون از سلامتى من نااميد شد، روزى به من گفت : اى نور هر دو چشم من ! چه آرزويى دارى ! تا من آن را برآورم . گفتم : اى جد من ! درهاى فرج را بر روى خود بسته مى بينم . اگر شكنجه و آزار اسيران مسلمان را كه در زندان تو هستند، رفع نمايى و زنجيرها را از آنها باز كنى و اين طايفه را از زندان آزاد كنى ، اميد دارم كه حضرت عيسى عليه السلام و مادرش مرا شفا دهند.
پس پدرم اسيران را از زندان آزاد ساخت و من بهتر شدم و كمى غذا تناول كردم . پدرم و جدم شاد شدند و به اسيران احترام گذاشتند و تكريم نمودند. من بعد از چهارده شب در خواب ديدم كه حضرت فاطمه سيده زنان عالم مى آيد و شخصى به من مى گويد كه جده شوهرت ابو محمد عليه السلام است . پس من دامن او را چنگ زدم و گريه مى كردم و شكايت ابو محمد عليه السلام را نزد او كردم .
به من فرمود: تو تا به مذهب ترسايانى ، پسرم به زيارت تو نخواهد آمد. اگر رضاى خدا و رضاى مسيح عليه السلام را مى خواهى و به زيارت ابو محمد عليه السلام رغبت دارى ، بگو اشهد ان لا اله الا الله و اشهد و ان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسول الله . چون اين كلمات را گفتم ، سيده زنان عالم مرا به سينه خود چسبانيد و دلم را شاد كرد و فرمود: اكنون منتظر باش كه من ابو محمد عليه السلام را به نزد تو مى فرستم .
من بيدار شدم و مى گفتم ، واشوقاه الى لقاء ابى محمد عليه السلام و شب بعد ابو محمد عليه السلام را در خواب ديدم . به او گفتم : اى دوست چرا با من جفا كردى ؟ دلم را به حب خود مشغول نمودى ولى از من دورى كردى ؟ فرمود: دورى من از تو فقط به خاطر شرك تو بود. اكنون كه مسلمانى شدى ، هر شب به زيارت تو مى آيم تا آن كه حقتعالى ما را به هم برساند. آن وقت زيارت او از من قطع نشده است .
بشر مى گويد: من گفتم : پس چگونه ميان اسيران افتادى ؟ گفت : شبى ابو محمد عليه السلام به من خبر داد كه جد تو، به زودى لشگرى به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد و خود نيز به دنبال آنها خواهد رفت . تو بايد كه همراه او باشى . من با جماعتى از غلامان و خدم مى آمديم كه به دست طلايه لشگر مسلمانان افتاديم . و كار به اين جا رسيد كه تو ديدى و در اين مدت هيچ كس نفهميد كه من چه كسى هستم ، به جز تو كه ماجراى زندگى خودم را برايت بيان كردم و آن شيخ كه من در غنيمت ، نصيب او شده بودم ، نام مرا پرسيد، گفتم : نام من نرجس است .
بشر پرسيد تعجب مى كنم كه تو رومى الاصلى ولى زبان عرب را مى دانى ؟ مليكه گفت : جدم در آموزش من بسيار حريص بود. او از زن مترجمى خواسته بود تا صبح و شب نزد من بيايد و به من زبان عربى بياموزد و من از او آموختم . بشر روايت مى كند كه چون به خدمت امام على النقى عليه السلام رسيديم ، حضرت از او پرسيد: حقتعالى عزت اسلام و خوارى نصرانيت و شرف محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اهل بيتش را چگونه به تو نشان داد؟ مليكه عرض كرد: چگونه براى شما وصف كنم يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) چيزى را كه شما از من به آن عالم تريد.
حضرت فرمود: به تو بشارت مى دهم فرزندى را كه شرق و غرب عالم را پر از عدل و داد مى كند، چنان كه پر از ظلم و جور شده باشد. گفت : آن فرزند از كه خواهد بود؟ فرمود: از آن كسى كه خواستگارى كرد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تو را براى او، در فلان شب از ماه فلان از هجرت ، وصيت او در خاطرت هست كه مسيح عليه السلام در آن شب تو را به چه كسى داد؟ گفتم : بلى به پسر شما ابو محمد عليه السلام .
باز حضرت فرمود: تو او را مى شناسى ؟ گفت : بلى از آن شب كه بر دست سيده زنان عالم مسلمان شده ام ، زيارت خود را از من باز نگرفته است . بعد از آن حضرت به خادم فرمود: به خواهرم حليمه بگو بيايد. هنگامى كه حليمه آمد، فرمود: اين است . حليمه مدتى دست به گردن او انداخت و او را بوسيد. حضرت فرمود: اى حليمه ! اكنون او را به خانه خود ببر و فرايض ‍ و سنن را به او بياموز كه اين زن ابو محمد عليه السلام است و مادر قائم آل محمد (عجل الله تعالى فرجه الشريف ).

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: بدانيد كه روان آدمى آن چه را به آن اهدا گردد مى پذيرد و هر چه را كه دور باشد و منع كرده شود، رها مى كند.

پدرم از دنيا رفت
و از هارون فضل نقل مى كند كه روز وفات حضرت جواد عليه السلام حضرت هادى عليه السلام را در مدينه ملاقات كردم ، حضرت فرمود: باو جعفر! پدرم از دنيا رفت . كسى پرسيد از كجا دانستيد؟ فرمود: ذلت بى سابقه اى نسبت به عظمت خداوند بر من وارد شد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: نعمت ها بهره هايى كوتاه است ؛ ولى سپاسگذاى هم نعمت و هم فرجام نيك را مژده است .

يك شبه به بغداد رفتم
از اسحاق جلاب نقل شده كه گفت : گوسفند زيادى براى حضرت هادى عليه السلام خريدم . حضرت از اصطبل خانه اش به جاى وسيعى برد كه نمى شناختم . من شروع به تقسيم گوسفندان ميان اشخاصى كه حضرت دستور داده بود، كردم ؛ و براى ابو جعفر (كه ظاهرا همان حضرت سيد محمد است ) و مادرش و ديگران فرستادم . آن گاه از حضرت اجازه خواستم كه به بغداد نزد پدرم بر گردم و اين قضيه روز هشتم ذيحجه بود. حضرت نوشت كه فردا هم بمان و بعد برو؛ روز عرفه را هم ماندم و شب عيد قربان در ايوان جلوى اطاق وى خوابيده بودم ، حضرت هنگام سحر آمد و فرمود: اسحاق ! بلند شو. برخاستم و چشم باز كردم و خودم را در بغداد با رفقايم ديدم . نزد پدر رفتم ؛ به آنها گفتم : عرفه در سامره بودم و براى عيد به بغداد آمدم .

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: دانشمند و دانشجو در ترقى باهم شريكند.

اطلاع حضرت از امور غيبى
و از محمدبن فرج نقل مى كند كه گفت : حضرت هادى عليه السلام براى من نوشت : كار خود را جمع كن و مواظب خود باش . من به دستور حضرت كارهاى خودم را جمع و جور مى كردم و نمى دانستم كه به چه منظورى اين دستور را فرموده است ؛ كه ماءمورى آمد و مرا از مصر زنجير بسته بيرون برد، و همه اموالم را توقيف كرد. هشت سال در زندان بودم آن گاه نامه ديگرى از آن حضرت رسيد: كه در طرف غربى (بغداد) منزل كن . با خود گفتم : حضرت در زندان اين مطلب را براى من مى نويسد!؟ باعث تعجب است ! طولى نكشيد كه به حمدالله آزادم كردند.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: حالت احتضار خود را كه نه طبيبى تو را از مرگ نجات دهد و نه دوستى به تو سود رساند، در نظر داشته باش .

جامه اى براى كفن
و از ابو يعقوب نقل شده كه گفت : شبى ، پيش از مرگ محمدبن فرج را ديدم كه به استقبال حضرت هادى عليه السلام آمده بود. آن حضرت نگاهى به او كرد. و او فردا بيمار شد؛ پس از چند روز به عيادتش رفتم ، سنگين شده بود. گفت : حضرت هادى عليه السلام جامه اى براى من فرستاده . جامه را گرفت ، پيچيد و زير سر گذاشت و در همان جامه او را كفن كردند.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: به درستى كه ممكن است ستمكار بردبار، به وسيله حملش از ستمش گذشت شود.

رتبه خويش را پايين نياور
و از يعقوب بن ياسر نقل شده كه گفت : متوكل مى گفت : واى بر شما كار ابن الرضا (حضرت هادى عليه السلام ) مرا عاجز كرده ، نه حاضر است با من شراب بخورد و نه در مجلس شراب من بنشيند؛ و نه در اين امور از او فرصتى مى يابم (كه او را به اين كارها وادار كنم ). گفتند: اگر از او فرصتى نمى يابى ، در عوض اين برادرش موسى است كه شراب خوار و نوازنده است . مى خورد و مى نوشد و عشقبازى مى كند. بفرستيد تا او را بياورند و مطلب را بر مردم مشتبه كنيد. بگوئيد اين ابن الرضا است ؛ نامه اى نوشتند و او را به تعظيم و احترام وارد كردند و همه بنى هاشم و سران لشكر و مردم استقبالش كردند.
غرض اين بود كه وقتى مى رسد، املاكى به او واگذار كند و دخترى به او بدهد و ساقيان شراب و كنيزكان نوازنده نزد او بفرستد و به او مواصله و احسان كند و منزلى عالى به او بدهد كه خود در آنجا به ديدنش برود. وقتى كه موسى وارد شد، حضرت هادى عليه السلام در پل وصيف كه جايى است كه آن جا به استقبال واردين مى روند، رفته و با او ملاقات نمود و به او سلام كرد و حقش را ادا نمود.
سپس فرمود: اين مرد تو را احضار كرده كه احترام تو را هتك كند و رتبه ات را پايين آورد. مبادا هرگز به شراب خوارى اقدام كنى . موسى گفت : اگر مرا براى اين كار خواسته ، پس چه كنم ؟ فرمود: رتبه خود را پايين نياور و چنين كارى نكن كه او هتك احترام تو را خواسته است .
موسى نپذيرفت . و حضرت سخنش را تكرار كرد، وقتى كه ديد موسى اين حرف ها را نمى پذيرد، فرمود: ولى بدان كه اين مجلس كه در نظر گرفته ، مجلسى است كه هرگز تو با او در آن جمع نمى شويد و همان گونه شد كه حضرت فرمود. موسى سه سال آن جا اقامت كرد و هر روز صبح بر در سراى او مى رفت . مى گفتند: دوا خورده است ، روز ديگر مى گفتند: كار دارد و سه سال به همين منوال گذشت تا وقتى كه متوكل مرد و در چنان مجلسى با هم ننشستند.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: ابله ذيحق ، گاهى به نادانى چراغ حق خود را خاموش مى كند.

حضرت براى من دارو فرستاد
و از زيد بن على بن حسن بن زيد نقل شده كه گفت : من بيمار شدم . شبانه دكتر به بالينم آمد و دوايى برايم تجويز كرد و گفت : روزى فلان مقدار مصرف كنم . ولى آن دارو براى من فراهم نشد و هنوز طبيب از خانه بيرون نرفته بود كه نصر (شايد غلام حضرت بوده ) شيشه اى از همان دارو آورد و گفت : حضرت هادى عليه السلام به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: از اين دارو روزى فلان مقدار بخور. دارو را گرفته و طبق توصيه حضرت مصرف كردم و خوب شدم .

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: به راستى كه خدا را نمى توان وصف كرد. جز به آن چه خودش ، خود را معرفى كرده است .

نيت خودم را به احدى نگفتم !
شيخ طوسى در تهذيب از اسحاق بن عبدالله عريضى نقل مى كند كه گفت : در دلم خطور كرد كه روزهايى كه مستحب مؤ كد است و بايد روزه گرفت ، كدام روزها هستند. تصميم گرفتم كه خدمت حضرت هادى عليه السلام برسم و سؤ ال كنم . آن حضرت در ((صريا)) بود. (صريا نام مكانى اطراف مدينه است ) نيت خود را به احدى اظهار نكردم و به خدمت حضرت رفتم . هنگامى كه چشم حضرت به من افتاد، فرمود: اسحاق آمده اى راجع به روزهايى كه بايد روزه گرفت ، سؤ ال كنى . آنها چهار روز است ، اول 27 رجب ،... ((تا آخر حديث )). و اين حديث 17 ربيع الاول و 25 ذى القعده و روز غدير را هم ذكر مى فرمايد.
در آخر مى گويد عرض كردم : قربانت شوم ، درست گفتى ، براى همين منظور آمده بودم . شهادت مى دهم كه تو حجت خدا بر خلقش هستى .

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: بدان كه خدا ثواب مى دهد در مقابل خوبى و عقوبت مى فرمايد در مقابل بدى ، پس روزگار هيچ اثرى ندارد.

تولد جعفر (كذاب )
ابن بابويه صدوق در كتاب اكمال الدين از فاطمه دختر محمد بن هيثم معروف به ابن شبانه نقل مى كند كه گفت : هنگام تولد جعفر (كذاب ) در خانه حضرت هادى عليه السلام بودم . ديدم كه همه اهل خانه از تولدش ‍ مسرور شدند. خدمت حضرت رفتم و سرورى در حضرت نديدم . گفتم : سرور من ! چرا شما را از مقدم اين مولود خشنود نمى بينم ؟
فرمود: امر او را سبك بشمار كه به زودى جمعيت زيادى را گمراه مى كند.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: خدا دنيا را خانه آزمايش قرار داده و آخرت را براى هميشگى و بلاى دنيا را وسيله اى براى رسيدن به ثواب آخرت مقرر فرموده و ثواب آخرت را عوض بلاى دنيا قرار داده است .

به همين منظور آمده ام
و از حكيمه دختر حضرت جواد عليه السلام در حديث ازدواج و حمل نرجس خاتون نقل مى كند كه گفت : حضرت عسكرى عليه السلام به ديدن من آمد و به نرجس خاتون نگاه كرد. گفتم : او را خدمت شما بفرستم ؟ فرمود: از پدرم اجازه بگير. لباسهايم را پوشيدم و به منزل حضرت هادى عليه السلام رفتم . وقتى كه به حضرت سلام كردم ، بى مقدمه فرمود: حكيمه ! نرجس را نزد فرزندم ابو محمد (عسكرى ) عليه السلام بفرست ؛ عرض كردم : مولاى من ! من هم به همين منظور آمده ام .

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: خانه وسيع و دوستان بسيار براى يك جوانمرد، بهترين عيش زندگى است .

اندوهگين مباش
شيخ طوسى در كتاب غيبت از عبدالله بن جلاب در حديثى نقل مى كند كه چون حضرت سيد محمد فرزند حضرت هادى عليه السلام از دنيا رفت ، من خواستم نامه اى به آن حضرت بنويسم و راجع به امام بعد از او سؤ ال كنم ، ولى (به ملاحظه تقيه ) ترسيدم و متحير ماندم .
(شيعيان در زمان حيات حضرت سيد محمد گمان مى كردند كه امام بعد از حضرت هادى عليه السلام اوست ).
نامه اى نوشتم و تقاضا كردم كه راجع به گرفتاريهايى كه از طرف سلطان درباره غلامان ما پيش آمده و موجب غم و غصه شده دعا بفرمايند تا خداوند آنها را رفع كند.
حضرت در پاسخ نامه نوشته بودند: دعا كردم . خداوند غلامان را به شما برمى گرداند و در آخر نامه نوشته بودند: مى خواستى راجع به جانشين من پس از وفات سيد محمد سؤ ال كنى ، اندوهگين مباش . سپس نص بر حضرت عسكرى عليه السلام را ذكر مى كند.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: آن كس كه از بهره بردارى از عقلش كه كمك كننده اوست ، عاجز است ، از بهره بردارى از استعدادهاى خود عاجزتر است .

خدا اموال ما را حفظ مى كند
شيخ ابو على حسن بن محمد بن حسن (فرزند شيخ ) طوسى در كتاب امالى از محمد بن احمد منصورى از عموى پدرش نقل مى كند كه گفت : روزى نزد متوكل رفتم ، مشغول شرب خمر بود. مرا هم دعوت به خوردن كرد. گفتم : من هرگز نخورده ام . گفت : تو با على بن محمد (نعوذ بالله ) مى خورى . گفتم : تو نمى دانى كه در دست تو كيست ؟ اين سخنان تنها به تو ضرر مى رساند و براى او زيانى ندارد. و جسارت او را به حضرت هادى عليه السلام عرض ‍ نكردم . تا روزى فتح بن خاقان (وزير متوكل ) به من گفت : به متوكل گفته اند: مالى از قم (براى حضرت هادى عليه السلام ) مى آيد و دستور داده كه من در كمين آن باشم و خبرش را به او برسانم . تو بگو از كدام راه مى آيند تا من در آن راه نروم .
خدمت حضرت هادى عليه السلام رفتم (كه جريان را به عرض حضرت برسانم ) نزد حضرت كسى بود و من به جهت ملاحظه خواستم در حضور او حرفى نزنم . حضرت تبسم كرد و فرمود: اى ابو موسى ! خير است ، چرا آن پيغام اول را نياوردى ؟ (يعنى آن حرفى كه اول متوكل راجع به من گفت و غرضش اين بود كه به گوش من برسد، چرا نگفتى ؟) گفتم : سرور من ! به ملاحظه تعظيم و اجلال شما چيزى نگفتم .
فرمود: مال امشب وارد مى شود و ايشان به آن دست نمى يابند. تو امشب اينجا بمان . شب را در منزل حضرت ماندم . نيمه شب براى نماز شب برخاست و نماز خواند و در ركوع سلام داد و نماز را قطع كرد و فرمود: آن مردى كه منتظرش بوديم با مال آمده و خادم از ورودش جلوگيرى مى كند، برو مال را تحويل بگير.
بيرون رفتم و مردى را ديدم كه انبانى دارد و مال در آن جاست . آن را گرفتم و خدمت حضرت بردم . فرمود: به او بگو: آن جبه اى را كه آن زن قمى داد و گفت : اين ذخيره جده من است ، بده . رفتم و به مرد گفتم و جبه را گرفتم . وقتى كه جبه را نزد حضرت بردم ، فرمود: برو و به او بگو، آن جبه اى را كه با اين عوض كردى بده . رفتم و به مرد گفتم . گفت : آرى آن را خواهرم پسنديد و با اين عوض كرد. مى روم و آن را مى آورم . فرمود: بگو خدا اموال ما را حفظ مى كند، جبه را از شانه ات در آور. چون پيغام را رساندم و جبه را از شانه اش در آورد، غش كرد. حضرت بيرون آمد و شرح حالش را پرسيد: گفت : من راجع به امامت شما شك داشتم و اكنون به امامت شما يقين كردم .

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: كسى كه با ما دوستى دارد، به زيارت قبر حضرت حسين عليه السلام اشتياق دارد.

سامرا خراب مى شود
و نيز به همان سند در حديثى نقل مى كند كه حضرت هادى عليه السلام فرمود: سامرا خراب مى شود، به طورى كه بيش از كاروانسرايى و بقالى براى راه گذر، چيزى از آن نمى ماند و نشانه تدارك ويرانيش ، تدارك تعمير بارگاه من بعد از من است .