با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۲ -


ديـگـر از اشـراف بـصـره و دوسـتـدار و شـيـعـهاهـل بـيـت (ع ) زيـد بن ثبيط عبدى است . وى پس ‍ از آگاهى بر عزمامام (ع )، همراه دو فرزندش ، عبد الله و عبيد الله ، و گروهى ديگراز بـصـريان در مكه به كاروان حسينى پيوست ؛ و جملگى در روزدهـم مـحـرم ، در كـربـلا در ركـاب امـام (ع ) بـه فـيـض شـهـادتنايل آمدند.(47)
نخستين شهيد قيام حسينى
مشهور اين است كه در انقلاب حسينى ، لقب نخستين شهيد بر حضرتمسلم بن عقيل (ع ) اطلاق مى گردد. چنانچه مقصود نخستين شهيد بنىهـاشـم در ايـن انـقـلاب مـقدس باشد اين سخن درست است . ولى اگرنـخـستين شهيد از عموم شهيدان مد نظر باشد، بايد گفت كه نخستينشـهـيـد فـرستاده امام حسين (ع ) نزد اشراف و سران اخماس ‍ بصرهاسـت ؛ كـه عـبـيـدالله زيـاد يـك روز پـيش از ترك بصره به سوىكـوفـه او را بـه شـهـادت رساند. سبب آن نيز خيانت منذر بن جارودعـبـدى بـود كـه ادعـا كـرد تـرسـيـد آن نـامـه دسـيسه عبيدالله زيادبـاشد(48) ـ بحريه دختر منذر، زن عبيدالله بود ـ . ابنزيـاد نـيـز فـرسـتـاده امـام (ع ) را گـرفـت و بـه داركشيد،(49) يا به قولى گردن زد.(50)
بـيـشتر مورخان بر اين باورند كه نام اين فرستاده سليمان بودهاست . ولى ابن نما ـ كه بنابر قولى ـ او را زراع سدوسى خواندهاسـت مـى گـويـد: نامه را همراه زراع سدوسى و به قولى سليمانمـعـروف به ابورزين فرستاد.(51) ولى سلام وارده بروى در زيارت ناحيه مقدسه تاءكيد مى كند كه نام او سليمان بودهاست : ((سلام بر سليمان ، غلام حسين بن اميرالمؤ منين . خداوند لعنتكند قاتلش سليمان بن عوف حضرمى را)).(52)
كنيه سليمان ابورزين بود. نيز گفته اند كه ابورزين نام پدرشبـود و مادرش كبشه ، كنيز امام حسين (ع ) بود كه امام (ع ) او را بههـمـسـرى ابـورزيـن درآورد؛ و او سـليـمـان را بـه دنـيـاآورد.(53) ولى سماوى نام اين شهيد را چنين ثبت كرده است: سليمان بن رزين .(54)
سـليـمـان از مـديـنـه هـمـراه امام (ع ) به سوى مكه بيرون آمد. سپسحـضـرت او را با نامه اش به بصره فرستاد(55) و اينخـود كـاشـف از اعـتماد و اطمينان امام (ع ) نسبت به وى و منزلت ويژهسليمان نزد آن حضرت است .
ديدار امام با فرستادگان و نمايندگان مردم كوفه
مـردم كـوفـه پـس از شـنـيـدن خـوددارى امام (ع ) از بيعت با يزيد ورفـتـن آن حـضـرت بـه مـكـه نامه هاى فراوانى را پى در پى بهسـوى آن حـضرت روانه كردند؛ و طى آنها آمادگى خويش را براىيارى وى اعلام داشتند و از او دعوت كردند كه نزد آنان برود.
همه فرستادگان نزد وى گرد آمدند. حضرت نامه ها را خواند و ازفرستادگان درباره مردم پرسيد... .(56) هانى بن هانىو سـعـيـد بـن عبدالله حنفى آخرين فرستادگانى بودند كه نزد آنحضرت رسيدند.
حسين (ع ) خطاب به هانى و سعيد بن عبدالله حنفى فرمود: ((به منبگوييد نامه اى را كه همراه شما دو تن براى من فرستاده شده استچه كسانى امضا كرده اند؟
گـفـتـنـد: يـا اميرالمؤ منين (57) شبث بن ربعى ، حجار بنابـجر، يزيد بن حارث ، يزيد بن رُويم ، عروة بن قيس ، عمرو بنحـجـاج و مـحـمـد بـن عـمير بن عطارد، هنگام نوشتن نامه حاضر بودهاند.(58)
در ايـن هنگام حسين (ع ) برخاست ، وضو گرفت و ميان ركن و مقام دوركعت نماز گزارد و در پايان درباره آنچه كوفيان به وى نوشتهبـودنـد از خـداونـد طلب خير كرد. آنگاه فرستادگان را نزد خويشخـوانـد و فـرمـود: مـن جدّم رسول خدا(ص ) را به خواب ديدم كه مرابـه كـارى فـرمـان داد و مـن در پـى اجـراى فـرمان او هستم . خداوندبراى من اراده خير كرده است ؛ و او صاحب خير و بر آن تواناست ، انشاء الله تعالى )).(59)
نامه امام (ع ) به مردم كوفه
امـام حـسـيـن (ع ) هـمـراه آخـرين فرستادگان كوفه ، يعنى هانى بنهـانـى و سـعيد بن عبدالله ،(60) خطاب به مردم آن شهرچنين نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم
از حسين بن على به جماعت مؤ منان و مسلمانان
آخـريـن فـرستادگان شما يعنى هانى و سعيد نامه هايتان را نزد منآوردنـد. آنـچـه را شـرح داده و يـادآور شـده بوديد دريافتم و سخناكثريت شما اين بود: ((ما پيشوايى نداريم ، نزد ما بيا، باشد كهخداوند به وسيله تو ما را بر حق و هدايت گرد آورد.))
مـن بـرادر و پـسرعمويم و شخص مورد اعتماد خاندانم يعنى مسلم بنعقيل را نزد شما مى فرستم . اگر او به من نوشت كه راءى جماعت وخردمندان و ارباب فضيلت شما بر آنچه فرستادگانتان آورده اندو در نـامـه هايتان خوانده ام متحد است ، به زودى نزد شما خواهم آمد.ان شاء الله . به جانم سوگند، امام كسى است كه بر اساس كتابخـدا حـكـم كـند، عدالت را بپا دارد، به دين حق ايمان داشته باشد وبه خاطر خداوند خويشتندارى ورزد. والسلام .(61)
سفير امام حسين (ع ) به كوفه
حـسـيـن (ع ) مـسـلم بـن عـقـيـل را فراخواند و او را همراه قيس بن مسهرصيداوى (62)، عمارة بن عبدالله سلولى (63)،عـبـدالله و عـبـدالرحمن ، پسران شداد ارحبى (64)، روانهكـوفـه كرد؛ او را به تقوا، پنهان كارى و مدارا فرمان داد چنانچهديـد كـه مـردم مـتـحـد و هـمـراءى هـسـتـنـد، ايـن را بـا شـتاب برايش ‍بنويسد.(65)
پـنـهان كارى در اين جا به چه معناست ؟ آيا معنايش اين است كه مسلمبـن عـقـيـل تـا رسـيـدن بـه كـوفـه مـوضـوع سـفـارتـش را، درطـول راه پنهان نگه دارد؟ يا كه در سازماندهى كوفيان براى قيامهـمـراه امـام از شـيوه هاى پنهانى استفاده كند؟ يا معنايش اين است كهمـوضـوع مـكـان و زمـان تـحركاتش و اسلحه خانه ها و فرماندهان وافراد مورد اعتماد و رمز آغاز عملياتش را پوشيده نگهدارد؟ يا چيزىجز اين ؟
مـدارا به چه معنا است ؟ آيا منظور مداراى با مردم است ؛ كه از اخلاقاسـلامـى است ؟ يا به معناى عدم رويارويى مسلحانه با حكومت محلىامـوى در كـوفـه تـا هـنگام رسيدن امام (ع ) و يا دريافت اجازه از آنحضرت است ؟
آيـا مـاءمـوريـت مـسلم بن عقيل ـ طبق اين روايت ـ به شناخت آراى عمومىكوفيان و صداقتشان در آنچه به امام نوشته اند منحصر است ؟
يـك روايـت ديـگـر حـاكـى از آن اسـت كـه نـامـه امـام (ع ) بـهاهل كوفه ، حاوى عبارت زير نيز بوده است :
((مـن ، بـرادر و پـسـر عـمـويـم ، مـسـلم بـنعـقـيـل بـن ابى طالب را نزد شما فرستاده به او فرمان داده ام كهوضـعـيـت و خـبـر و راءى شما و نيز نظر خردمندان و بزرگانتان رابـرايـم بنويسد. او به سوى شما رهسپار است . ان شاء الله ، و لاقوة الاّ باللّه ، اگر چنان كه فرستادگان شما گفته اند و در نامههـايـتان نوشته ايد هستيد، همراه پسرعمويم بپاخيزيد و با او بيعتكـنـيـد و او را وامـگـذاريـد. بـه جـانـم سـوگـنـد، امـامعـامـل به كتاب و برپاى دارنده عدالت ، با كسى كه به ناحق حكممى كند و به راهى هدايت نمى كند برابر نيست ...))(66)
از ايـن عـبـارات روشـن مـى شـود كـه مـاءمـوريـت مـسـلم بـنعقيل در كوفه ، به شناسايى آراى عمومى مردم و آگاهى به حقيقت وواقـعيت جهت گيرى هاى ساكنان اين شهر نبوده است . بلكه ماءموريتاصـلى وى قـيـام عـليـه حـكومت محلى اموى همراه مردم كوفه و فراهمسـاخـتـن زمـيـنـه پـايـان دادن بـه كـل حـكـومـت امـوى بـوده اسـت .دليل اين مدعا سخن امام (ع ) است كه مى فرمايد: ((همراه پسرعمويمبپاخيزيد؛ با او بيعت كنيد و او را وا مگذاريد...)).
ابـن اعـثـم كوفى در ادامه نقل تاريخى اش مى گويد: آنگاه نامه راپـيـچـيـد و مـهر زد و مسلم بن عقيل را فرا خواند و آن را بدو سپرد وفرمود:
مـن تـو را به سوى مردم كوفه مى فرستم و خداوند كار تو را آنگـونـه كـه دوسـت مـى دارد و خـشـنـود اسـت بـه پـايان خواهد برد.امـيـدوارم كـه مـن و تـو در درجـه شـهـيدان باشيم . پس به بركت ويـارى خـداونـد بـرو تـا به كوفه درآيى . چون وارد شهر شدى ،نزد موثق ترين مردمش فرود آى و آنان را به اطاعت من فرابخوان .چـنـانـچـه مـردم را بـر بـيـعـت بـا من يكدل ديدى خبرش را با شتاببـرايم بنويس تا به حساب آن رفتار كنم ـ ان شاء الله تعالى .آنـگـاه حسين (ع ) او را در آغوش كشيد و با او خداحافظى كرد؛ و همهگريستند.))(67)
از اين روايت استفاده مى شود كه ((رازدارى )) در روايت نخست به اينمـعـنـا نـيـسـت كـه مسلم بن عقيل در دعوت به فرمانبردارى از امام ، ازشـيـوه پـنـهـان كـارى پـيـروى كـنـد. زيـرا از ظاهر سخن امام كه مىفـرمـايـد ((و مـردم را بـه اطـاعـت مـن فـرابـخـوان ))، آشـكـاراعـمـل كـردن بـرمـى آيـد. بـلى ، لازمـه كار اين است كه از دوستان وافـراد مـورد اعـتـمـاد آغـاز شـود؛ و ايـن چـيزى است كه فرمايش امام ،((چـون وارد شـهر شدى ، نزد موثق ترين مردمش فرود آى ))، بداناشعار دارد.
همچنين از اين روايت استفاده مى شود كه امام (ع ) با اين سخن خويش ،((و مـن امـيـدوارم كـه مـن و تـو در درجـه شـهيدان باشيم ))؛ به مسلمفهماند يا به او خبر داد كه سرانجام كارش ، رستگارى با شهادتاسـت ؛ و آن گـاه كه قضيه به يكى از مصالح عالى اسلام مربوطبـاشـد، آگـاهـى به اين كه سرنوشت فرد كشته شدن است ، مانعاداى تـكـليـف نـيـسـت . از جـمـله چـيـزهايى كه دلالت دارد بر اين كهدريافت مسلم بن عقيل از سخن امام (ع ) اين بود كه به سوى شهادتمى رود و اين آخرين ديدار وى با پسر عمويش ، حسين (ع )، است ، ايناسـت كـه يـكـديـگر را در آغوش گرفتند و خداحافظى كردند و همهگريستند.
يـك روايـت تـاريـخـى مـى گـويـد: ((مسلم در نيمه ماه رمضان از مكهبـيـرون آمـد و پـنـج روز مـانـده از شـوال بـه كـوفـهرسيد...)).(68)
مسلم بن عقيل كيست ؟
مسلم بن عقيل بن ابى طالب ، از ياران على (ع )، حسن (ع ) وحسين (ع) اسـت . وى بـا رقـيـه ،(69) دخـتـر امـام على (ع )، ازدواجكـرد؛ و در جـنـگ صـفـيـن ، هـمـراه حسن و حسين (ع ) و عبدالله بن جعفرفـرمـانـدهـى جـنـاح راسـت سـپـاه امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) را عـهـده داربود.(70)
خـويـى گـويـد: ((بـزرگـى و عـظـمـت مـسـلم بـنعـقـيـل بـالاتـر از آن اسـت كـه بـه وصـف درآيـد. وى در جـنـگ صـفينفـرمـانـده جـنـاح راسـت سـپـاه امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) بـوده اسـت...)).(71)
بر اين اساس ، بعيد مى نمايد آن طورى كه مامقانى مى گويد، عمرشـريـف وى هـنـگـام رفـتـن بـه سـفـارت كـوفـه 28سـال بـوده بـاشـد.(72) زيـرا جـنـگ صـفـيـن درسال 37 هجرى روى داد و معنايش اين است كه وى در آن هنگام كمتر ازده سال داشته است !
از سوى ديگر پيامبر اكرم (ص ) به على (ع ) خبر داد كه مسلم (ع )در راه مـحبت حسين (ع ) كشته خواهد شد. صدوق در كتاب امالى خويشچـنـيـن نـقـل كـرده اسـت : ((عـلى (ع ) بـهرسـول خـدا(ص ) گـفـت : يـا رسـول الله ، آيـاعقيل را دوست مى دارى ؟ فرمود: آرى به خدا سوگند، من او را دو باردوسـت مـى دارم : يـكـى بـه خاطر خودش و ديگرى به خاطر دوستىابوطالب نسبت به او؛ و فرزندش در راه محبت فرزند تو كشته مىشـود؛ و اشك ديده مؤ منان بر او مى ريزد و فرشتگان مقرب درگاهخـداونـد بـر او درود مـى فـرسـتـنـد. آنـگـاهرسـول خـدا(ص ) گـريـسـت به طورى كه اشك بر سينه اش جارىشـد؛ و سـپـس فـرمود: خدايا، از آنچه پس از من بر سر خاندانم مىآيد به تو شكايت مى كنم .))(73)
مـسـلم الگـوى والاى اخلاق اسلامى ، به ويژه در شجاعت ، دلاورى وقـدرت بـود. نمونه اش ‍ حماسه اى بود كه در كوفه آفريد؛ بهطـورى كـه دشـمـن وى يـعنى محمد بن اشعث هنگام توصيف وى براىابـن زيـاد گـفـت : ((اى امـير، آيا نمى دانى كه مرا به سوى شيرىژيان و شمشيرى برنده در كف قهرمانى بلند همت از خاندان بهترينانسان ها فرستاده اى ؟))(74)
در بـرخـى كـتاب هاى مناقب آمده است كه مسلم همانند شير بود. نشاننـيـرومـنـديش اين كه مردى را با دست مى گرفت و بر پشت بام مىانداخت .(75)
در جـاى ديـگـر آمـده اسـت : حـسـيـن (ع )، مـسـلم بـنعـقـيـل را بـه سـوى كـوفـه فـرسـتـاد و او هـمـانـنـد شـيـربود.(76)
از جـاهـايـى كـه نـشان دهنده شجاعت بى مانند هاشمى وى مى باشد،مـوضـعگيرى او در برابر معاويه است كه در دوران زمامدارى اش ازوى خـواست تا مال را بازپس دهد و زمين را بگيرد؛ و مسلم در پاسخگفت : تا سرت را با شمشير نزده ام ، دست بردار!(77)
آيا مسلم خواستار معافيت از سفارت شد؟
طبرى در تاريخ خود و شيخ مفيد در كتاب ارشاد نوشته اند كه مسلمبـن عـقـيـل در اثـنـاى حـركـت به سوى كوفه يكى را نزد حسين (ع )فـرسـتـاد و از آن حـضـرت خـواسـت كـه وى را از مـاءمـوريت سفارتكوفه معاف سازد. متن داستان به روايت طبرى از اين قرار است :
مـسـلم پـيـش رفـت تـا بـه مـديـنـه رسـيـد. آنـگـاه در مـسـجـدرسول خدا(ص ) نماز گزارد؛ و با خاندان محبوب خويش خداحافظىكـرد. سپس دو راهنما از قبيله قيس اجير كرد. آن دو وى را پيش بردندتا آن كه راه را گم كردند و منحرف گشته به شدت تشنه شدند.راهـنـمـايـان گـفتند: اين راه را در پيش بگير تا به آب برسى ؛ ونـزديـك بود كه خود از عطش ‍ جان بدهند (طبق روايت ارشاد دو راهنمااز تـشـنـگـى مـردنـد). آنـگاه مسلم بن عقيل نامه زير را همراه قيس بنمـسهر صيداوى براى حسين (ع ) فرستاد؛ و اين در تنگه بطن خُبيت(و به روايت ارشاد در بطن خبت ) بود:
مـن از مـديـنـه هـمـراه دو راهـنـما به راه افتادم ، اما آنان از راه منحرفگـشـتـه و گـم شـدنـد. تـشـنـگـى شديد چنان بر ما غلبه كرد كهنـزديـك بود دو راهنما جان بسپارند. رفتيم تا آن كه نفس آخرمان رابـه آب رسـانديم . اين آب در جايى به نام تنگه بطن خُبيت واقعاست . من اين پيش آمد را به فال بد گرفتم ، اگر صلاح مى دانيد،مرا معاف داريد و ديگرى را به سفارت بفرستيد. والسلام .
حسين (ع ) در پاسخ او نوشت :
بـيـم آن دارم كـه انـگـيـزه تـو از نـوشتن نامه و تقاضاى استعفا ازماءموريتى كه به تو داده ام چيزى جز ترس ‍ نباشد. بنابراين بهسويى كه تو را فرستاده ام رهسپار شو. والسلام .
مـسـلم بـه خـوانـنـده نامه (و به روايت ارشاد، پس از خواندن نامه )گفت : ((من اين سخن را از بيم جان خودم نگفتم ...)).(78)
هـر كـس زنـدگـى نـامـه مـسـلم را ـ هـر چـنـد كـه در كتاب ها به طورخـلاصـه آمـده اسـت ـ مـورد مـطـالعـه قـرار دهـد و بـا عـرف عـرب آنروزگار و به ويژه با اوصاف بنى هاشم اندكى آشنا باشد، شكنـخـواهـد كـرد كـه ايـن داسـتـان سـاخـتـه دسـت دشـمـنـاناهـل بـيـت (ع ) و بـراى مشوّه جلوه دادن سيما و آوازه اين سفير بزرگاست .
مـسـلم از فـرمـاندهان جناح راست سپاه امير مؤ منان (ع ) بود. او كسىاسـت كـه مـعـاويـه ، حـاكـم مـطـلق العنان آن روز جهان اسلام را موردخطاب قرار داد و گفت : ((ساكت شو! تا سرت را با شمشير نزده ام، دسـت بـردار!)) او كـسـى اسـت كـه پـس از شـنـيـدن ايـن سـخـن امـام((امـيـدوارم ، مـن و تو در درجه شهيدان باشيم ))، تعيين كرد كه بهسـوى شـهـادت مـى رود و بـا آن حـضـرت چـنان خداحافظى كرد كهگويى وعده ديدارشان بهشت است .
آيـا نـفـس مطمئن به سعادت بازهم مى ترسد؟ و آيا كسى كه مشتاقلقـاى پـروردگار و ديدار با رسول خدا و دوستان گذشته خود ازاهـل بـيـت اسـت ، قـرار گـرفـتـن در آسـتـانـه مـرگ را بـهفـال بـد مى گيرد؟ آيا آرامش يك لحظه از وجود مسلم جدا شده است ؟سـيره آن حضرت در كوفه گواه ثبات قدم و آرامش ناشى از ايمانوى بـه كـار خـويـش اسـت ؛ كه در اين زمينه كسى جز امام معصوم نهبـه پـايـش مـى رسـد و نـه از او برتر است . آيا به باور انسانآگـاه و انـديـشـمـنـد مـى گـنجد كه حسين (ع ) اين سفارت مهم را بهفردى ترسو، كه پديده هاى عادى همه مسافران در چنان روزهايىرا به فال بد مى گيرد، واگذار كند؟ سرانجام اين كه آيا با ادبحسينى سازگار است كه پسرعمويش ، مسلم را اين گونه خطاب كندو به ترس متهم گرداند؟
آقـاى مـقرم گويد: ((كسى كه در سند ولايت سيد الشهدا براى مسلمبـن عقيل تاءمّل بورزد، به ثبات ، آرامش ، بى باكى و نترسى اواز مـرگ اذعـان خواهد كرد. مگر چيزى جز كشته شدن و شهادت در راهخدا مى تواند برازنده خاندان ابوطالب باشد؟ چنانچه مسلم در جنگهـا تـرسو مى بود، سيد الشهدا افتخار سفارت خويش را كه لازمهآن ، همه اين امور است به او نمى بخشيد.
ايـن سـخـنـى كـه راويـان نـقـل كـرده انـد و ابن جرير نيز به خاطركـاستن مقام والاى مسلم ثبت كرده است ، كاملا سست و بى پايه است .در حـالى كـه اهـل بـيـت و كـسـانـى كـه در سايه تعاليم آنها هدايتيـافـتـه انـد، بـه فـال بد زدن اعتقادى ندارند و براى آن ارزشىقائل نيستند، چگونه چنين چيزى مى تواند درست باشد.
ايـن كـه طـبـرى چنين مطلبى را براى مشوّه ساختن مقام شهيد كوفه ـچنان كه عادت وى درباره اعضاى خاندان علوى است ـ بنويسد شگفتنيست . شگفت اينجاست كه چگونه اين موضوع بر يك صاحبنظر دقيقپـوشـيـده مـانـده و در حـالى كـه پـيـوسـتـه از بـدگـويـىامـثـال آنـهـا دم مـى زند و معتقد است كه اين گونه روايات از ساختههـاى آل زبـيـر و پـيـروان آنـهـاسـت ، بـاز هـم آن را در كـتاب خويشنقل كرده است .)).(79)
بـه نـظـر مـى رسـد كـه مـقـرم اصـل رويداد و مرگ دو راهنما و نامهنـوشـتـن پـسـر عـقيل براى امام حسين (ع ) و پاسخ حضرت به او راقـبـول دارد، اما انتساب زدن فال بد و ترس به مسلم را ساختگى وبى پايه مى داند.(80)
ولى شـيـخ بـاقـر قـرشـى اصـل نـامـه و پـاسـخ آن راقبول ندارد و ساختگى مى داند. او مى گويد:
((1 ـ تـنـگه خَبَت كه مسلم از آنجا براى امام (ع ) نامه نوشت ، طبقگـفـتـه حـمـوى مـيـان مـكـّه و مـديـنـه واقـع اسـت . در حالى كه روايتتـصـريح دارد كه مسلم دو راهنما را در يثرب اجير كرد؛ و به سوىعـراق بـيرون رفتند و راه را گم كردند و مردند. بنابر اين طبيعىاست كه اين حادثه ميان مدينه و عراق روى داده باشد، نه ميان مكه ومدينه .(81)
2ـ چـنـانچه ميان يثرب و عراق جايى كه حموى از آن نام نبرده وجودداشـتـه بـاشـد، رفـت و آمـد از آنـجـا تـا مـكـه بـيـش از ده روزطـول مـى كـشـد. در حـالى كـه مورخان زمان مسافرت مسلم از مكه تاكـوفـه را تـعيين كرده و گفته اند: وى روز پانزدهم رمضان از مكهحـركـت كرد و در روز پنجم شوال به كوفه رسيد؛ كه مجموع مدتمـسـافرتش بيست روز مى شود واين بسيار كوتاه تر از مدتى استكـه مـسـافـر از مكه به مدينه (و سپس كوفه ) طى مى كند. چنانچهمـدت سـفـر فـرستاده مسلم از اين مكان و بازگشت او را استثنا كنيم ،مـدت سـفـر او از مـكـه تا كوفه كمتر از ده روز مى شود؛ و پيمودنچنين مسافتى در اين مدت عادتا محال است .
3ـ امـام (ع ) ـ در ايـن نـامه ـ مسلم را به ترس متهم كرده است ؛ و اينمـوضـوع بـا مـوثـق شـمـردن مـسـلم و اين كه او شخص مورد اعتماد وبـزرگ اهـل بـيت اوست و فضيلتى بيش از ديگران دارد در تعارضاست . چگونه ممكن است كه امام بااين اوصاف بازهم او را به ترسمتهم كند.
4ـ تـرسـو خـوانـدن مـسلم با سيره عملى وى تناقض دارد. زيرا اينقـهرمان بزرگ ، دلاورى و شجاعتى خيره كننده از خود نشان داد و درهـنگام حمله گروه هاى كوفى ، بى آن كه كسى او را يارى دهد و ياپشتيبانى كند، يك تنه با آنها به مقابله پرداخت . وى شمار زيادىاز آن سپاه انبوه را كشت و آنها را وحشتزده و بيمناك ساخت . هنگامى همكـه او را اسـيـر گـرفـتـه نـزد ابـن زيـاد بردند، اثرى از ذلت وشـكـسـت در وى ديـده نـشده بلاذرى درباره مسلم مى گويد: او شجاعتـريـن و سـرسـخـت تـريـن مـردان بـنـىعـقـيـل بـود(82)؛ و بـلكـه پس از ائمه (ع ) شجاع ترينهاشمى تاريخ است .
ايـن حـديـث افترايى است كه براى كاستن از ارج و مقام اين فرماندهبـزرگ كـه از مـفـاخر امت عربى و اسلامى به شمار مى آيد ساختهشده است )).(83)
از ايـن رو ما در اين باره ، نظر قرشى را بر نظر مقرم ترجيح مىدهـيـم ، و بـر اين باوريم كه اصل نامه و پاسخش صحت ندارند؛ وبه گمان قوى اصل حادثه نيز درست نيست . مسلم در كوفه
چـنان كه گذشت ، امام حسين (ع ) به مسلم سفارش كرد كه در كوفه، نـزد مـورد اعـتـمـادتـريـن مـردم شـهـر بـرود و فرمود: ((چون واردشـهـرشـدى نـزد مـوثق ترين ساكنانش فرود آى )).(84)چـرا كـه لازمـه طـبيعى آغاز عمل سياسى ـ انقلابى مسلم براى دعوتمـردم بـه فـرمـانـبـردارى از امـام و بـسـيج آنان براى قيام همراه آنحـضـرت ، و دسـت بـرداشتن از آل ابى سفيان ، اين بود كه پايگاهوى مـنـزلى بـاشـد كـه صـاحـب آن دوسـتـداراهل بيت (ع ) و موثق ترين فرد كوفه باشد.
ابـن كـثـير مى نويسد:(85) هنگامى كه وارد كوفه شد درخانه مردى به نام مسلم بن عوسجه اسدى (86) فرود آمد.بـه قـولى ديـگـر وى درخـانـه مـخـتـار بـن ابـى عـبـيـد ثـقـفـى(87) فرود آمد. شيخ مفيد گويد: ((... آنگاه مسلم پيش رفتتـا بـه كـوفـه وارد شد و در خانه مختار بن ابى عبيده ـ كه امروزخـانـه مـسلم بن مسيب خوانده مى شود ـ درآمد. پس از آن شيعه نزد وىبـه آمـد و شـد پرداختند و چون مردم نزد وى آمدند و شمارشان زيادشـد، نـامـه حـسـيـن (ع ) را برايشان مى خواند و آنان مى گريستند.هجده هزار تن از مردم با مسلم بيعت كردند؛ و او اين موضوع را براىحـسـيـن (ع ) نـوشـت و از او خـواسـت كـه بـه كـوفـهبيايد...))(88)
اما پس از ورود عبيدالله زياد به كوفه ، به عنوان والى شهر، ازسـوى يـزيـد و حصول تحولات سريع و پى در پى نوع فعاليتمسلم نيز تغيير كرد و به خود شكل پنهانى گرفت . وى ناچار شدكـه مـحـل اسـتـقـرارش را تـغـيـيـر دهـد و بـه خـانـه هـانـى بـن عروه،(89) رئيس و بزرگ قبيله مراد برود. هانى از اشراف وبزرگان شيعه در كوفه بود.
نامه امام (ع ) به محمد حنفيه و بنى هاشم
ابن عساكر و ابن كثير نقل كرده اند كه امام (ع ) (هنگام حضور در مكه) بـه مـدينه پيغام داد و از بنى هاشم خواست كه نزد وى بشتابند.به دنبال آن گروهى از آنان نزد وى آمدند و محمد بن حنفيه نيز بهآنـهـا پـيـوست . ولى نام افراد بنى هاشم ، در اين روايت ذكر نشدهاست .(90)
ذهـبـى گـويد: حسين (ع ) به مدينه [پيغام ] فرستاد و شمارى اندكاز بـنـى عـبـدالمـطـلب نـزد وى آمـدنـد. ايـنـان زن و مـرد نـوزده تـنبودند.(91)
مفهوم روايت اين است كه بنى هاشم از مدينه همراه حسين (ع ) نيامدند.بـلكـه پـس از دعـوتـى كـه بـه وسـيـله ايـن نـامـه از آنـان بـهعمل آمد، در مكه به وى پيوستند.