با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۷ -


نـعـمان نه آن طور كه طبرى مى گويد بردبار و پارسا و آسايشطـلب بـود و نـه چـنـان كه دينورى مى گويد ((عافيت طلب و سلامتخواه )). بلكه شيطانى بود كه گام جاى گام معاويه مى نهاد ـ هموكـه تـرسـيم نقشه هاى نيرنگ آميز را به اينان آموخته بود ـ ولى ،چـنـان كه از گزارش هاى ارسالى مزدوران و جاسوسان حكومت اموىبـرمى آيد، اين بار در محاسباتش اشتباه كرد. زيرا در آن هنگام كهزمـانـه بـه نـفـع نـهـضت حسينى در جريان بود، نعمان ناچار بايدعزل مى گشت و كارگزارى بيدادگر، چون عبيدالله زياد، بر سركار مى آمد تا اقدام هاى لازم را براى تغيير روند رويدادها را هر چهزودتر به نفع حكومت اموى به اجرا درآورد؛ و او به خوبى از عهدهاين كار برآمد.
بـا وجـود اين ، منكر تاءثير دشمنى نعمان با يزيد و وجود پيوندخـويـشـاونـدى مـيـان او و مـخـتار در موضعگيرى وى عليه انقلابيوننـيـسـتـيـم ؛ ولى آنـچـه را كـه در ايـنـجـا بـيـان كرديم ، مهم ترينعامل مى دانيم .
تلاش حكومت مركزى بنى اميه در شام
ايـنك روند حوادث را به حسب توالى تاريخى آنها پى مى گيريمتـا بـبـيـنيم گزارش هايى كه از كوفه به وسيله اموى هايى چونعـمـارة بـن عـقـبـه و مـزدورانـى چون عمر بن سعد بن ابى وقاص وجـاسـوسـانـى چـون عبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمى براى يزيدفرستادند، در دمشق چه بازتابى داشت .
طـبـرى در ادامه نقل داستان مى گويد: چون نامه ها به يزيد رسيد،مـيـان نـامـه هـاشـان بـيـش از دو روز فـاصـله نـبـود. وى سـرجـون،(210) غلام معاويه را فراخواند و گفت : چه نظر دارى ،حـسـيـن رهـسـپـار كـوفـه شـده اسـت و مـسـلم بـنعـقـيـل در آن شهر برايش از مردم بيعت مى گيرد. از نعمان بن بشيرسستى در كار و سخنان ناروا شنيده ام ـ و نامه ها را داد تا بخواند ـچـه بـايد كرد؟ چه كسى را بر كوفه بگمارم ؟ اين در حالى بودكه يزيد از عبيدالله دل خوشى نداشت و به او بد مى گفت .
سرجون گفت : آيا اگر معاويه زنده بود نظرش را مى پذيرفتى ؟
گفت : آرى .
گفت : پس فرمان ولايتدارى كوفه را براى عبيدالله زياد بنويس ؛و در ادامه پيمان معاويه را [از لباس خود] بيرون كشيد و گفت : ايننـظـر مـعاويه است كه در هنگام مرگ به نوشتن چنين نامه اى فرمانداد. يزيد نيز نظر او را پذيرفت و هر دو شهر را به عبيدالله داد؛فرمان ولايت كوفه را براى او ارسال داشت .(211)
آنـگـاه طـبـرى در ادامـه روايـت مـى نويسد: سپس مسلم بن عمرو باهلى(212) را كـه در نـزدش بـود طـلبيد و او را همراه فرمانخـويـش بـه بـصـره نـزد عبيدالله فرستاد و به او چنين نوشت : امابـعـد، طـرفـدارانـم از كـوفـه گـزارش داده انـد كـه ابـنعـقـيـل در كـوفـه سـرگرم جمع آورى مردم براى ايجاد تفرقه ميانمـسلمانان است . همين كه نامه ام را خواندى ، به سوى او رهسپار شوتا نزد كوفيان برسى ؛ آنگاه چنان كه دانه هاى تسبيح را از درونخـاك مـى جـويـنـد او را بـجوى و دستگير كن و سپس زندانى ساز يابكش يا تبعيد كن ، والسلام .
مسلم بن عمرو رفت تا در بصره نزد عبيدالله رسيد. وى فرمان آمادهبـاش صـادر كـرد و فـرداى آن روز رهـسـپـار كـوفـهشد.(213)
مـوسـوى كـركـى نـيـز در كـتاب ((تسلية المجالس )) خويش ، نامهيـزيـد بـه ابـن زيـاد را نـقـل كـرده است كه با روايت طبرى بسيارتفاوت دارد؛ و متن آن چنين است :
سـلام عليك ، اما بعد: آن كه ستايش مى شود روزى دشنام مى شنود؛و آن كه دشنام مى شنود روزى ستايش مى گردد. سود و زيان تو ازآن خـودت ، تـو بـه هـمه منصب هاى دلخواه خويش رسيده اى چنان كهپيشينيان گفته اند:
رُفِعْتَ فَج اوزْتَ السحاب برفعة
فما لك الامقعد الشمس مقعد
[بالا رفتى و از ابرها گذشتى ، سزاوار كسى چون تو جز جايگاهخورشيد نيست ]
روزگـار تـو از مـيـان روزگـاران و سرزمين تو از ميان سرزمين ها،بـه وسـيـله حـسـيـن گـرفـتـار آزمايش شدند. طرفدارانم در كوفهگـزارش داده انـد كـه مـسـلم بـن عقيل در آن شهر سرگرم جمع آورىمردم براى ايجاد تفرقه ميان مسلمانان است و شمار زيادى از شيعيانابوتراب بر او گرد آمده اند. همين كه نامه ام به تو رسيد و آن راخـواندى به كوفه برو و مرا از كارش ‍ آسوده خاطر ساز كه من آنشـهـر را بـه تـو دادم و بـر قـلمـرو تـو افـزودم . پـس مـسـلم بـنعـقـيـل را همانند دانه تسبيح بجوى [از زير خاك ] و چون بر او دستيـافـتـى از او بيعت بگير و اگر بيعت نكرد وى را بكش ؛ و بدان ،در انجام ماءموريتى كه به تو داده ام هيچ بهانه اى پذيرفته نيست. پس ، عجله ، عجله ، شتاب ، شتاب ، والسلام .))(214)
پدرم در كتاب ((مقتل الامام الحسين )) خويش از كتاب ناسخ التواريخنـقـل مـى كـند كه يزيد در نامه اش خطاب به ابن زياد چنين نوشت :شـنـيـده ام كـه كـوفـيـان براى بيعت با حسين گرد آمده اند. نامه اىبرايت نوشته ام تا به كار او بپردازى ، زيرا من تيرى بى باكتـر از تو براى پرتاب به سوى دشمنانم نمى يابم . چون ايننامه را خواندى بى درنگ و بدون هر گونه كندى و سستى رهسپارو دسـت بـه كـار شـو و از نسل على بن ابى طالب يك تن را باقىمـگـذار. مـسـلم بـن عـقـيـل را بـجـوى و سـرش را نـزد مـن بـفـرسـت.(215)
درنگ و نگرش
1 ـ سرجون مسيحى ... و پيشنهاد مورد انتظار:
شـاخـه مـنـافـقـان اهـل كـتـاب ـ پـس از وفـاترسول خدا(ص ) ـ در چارچوب جريان نفاق دريافتند كه علت وجودىو سـبـب تـاءسـيـس شـان ، پـشـتـيـبـانـى كـردن از خـط انـحـراف درمـقـابـل اهـل بـيـت (ع ) اسـت . نظرى گذرا بر روش كسانى چون كعبالاحـبـار؛ تـميم دارى ؛ وهب بن منبه ؛ نافع بن سرجس ، غلام عبداللهبن عمر؛ سرجون ، مشاور معاويه و يزيد؛ و ابى زبيد مشاور وليدبن عقبه ، دليلى روشن بر روش خصومت آميز اين شاخه در رفتار وبرخورد با اهل بيت (ع ) است .
بـا تـوجـه بـه پيشينه عبيدالله و آگاهى سرجون از روحيات وى ،بسيار مورد انتظار بود كه سرجون براى آرام ساختن كوفه ، او رابـه عـنـوان فـرمـاندار آن شهر به جاى نعمان بن بشير به يزيدپـيـشـنـهـاد كـند. وى از كينه و دشمنى شديد عبيدالله زياد نسبت بهاهـل بـيـت آگـاه بـود؛ و ايـن بـزرگ تـريـن مـزيـت عبيدالله در نظرسـرجـون بـه شمار مى رفت . او همچنين مى دانست كه عبيدالله مردىاست بيدادگر كه دست از هيچ ظلم و قتلى باز نمى دارد و مديريت اوبـر پـايـه فـريب و نيرنگ استوار است ؛ و در آن شرايط پيچيده واسـتـثـنـايـى ، از هـر كس ديگرى براى اداره امور كوفه سزاوارتراست .
ولى سـرجـون ايـن را نـيـز مـى دانـسـت كـه مـمـكـن اسـت يـزيـد بـهدليـل دشـمنى شديد(216) يا خشمگينى (217)نـسـبـت بـه عـبـيـدالله ايـن پـيـشنهاد را نپذيرد. از اين رو به منظورتـقـويـت ايـن پـيـشـنـهـاد از نـامه اى كه معاويه اندكى پيش از مرگدسـتـور نـوشتن آن را داده بود ـ مبنى بر گماردن عبيدالله بن زيادبـر كـوفه ـ كمك گرفت ؛ و تاءكيد كرد كه نظر او در اين مساءلهبر نظر معاويه منطبق است (يا بر عكس ).
سـرجـون ، نماينده شاخه منافقان اهل كتاب در دربار اموى بود و درايـن مـسـاءله بـدون نظر نبود. بلكه ـ به طور غير مستقيم ـ پيشنهادخـود را در چـارچـوب نـظـر مـعـاويـه ارائه داد. چـه مى دانيم ، شايداصل پيشنهاد نوشتن آن نامه به معاويه را هم او داد و مورد پذيرشقـرار گـرفـت ، سـپـس در هـنـگـام مناسب به عنوان اين كه نظر پدريزيد است به وى ارائه داد؛ خداوند بهتر مى داند!
2 ـ چرا معاويه عبيدالله را بر كوفه گماشت ؟
معاويه اندكى پيش از مرگ احساس كرد كوفيان عليه بنى اميه آمادهشـورش انـد. زيـرا عـمـوم اهـل عـراق به گونه اى خاص ، بر اثربـيـداد فراوانى كه از سوى امويان بر آنان رفته بود كينه بنىامـيـه و دوسـتـى اهـل بـيـت (ع ) را بـه مـنـزله ديـن خـويـش قـرار دادهبودند.(218)
بنابر اين لازم بود زمام امور كوفه به دست مديرى توانا باشد:چـيـزى كـه نـعـمـان بـن بشير، والى وقت ، موفق به انجامش نگشت .مـعـاويـه از رويـدادهـا پـيـشـى گـرفـت و واليـگـرى كـوفه را بهعـبـيدالله زياد سپرد تا سررشته كارها را به دست گيرد، اما پيشاز به اجرا درآوردن اين تصميم از دنيا رفت و نامه در دست مشاورش، سـرجـون ، كـه شايد خود او معاويه را بر گرفتن چنين تصميمىوادار كرده بود، باقى ماند.
يـك نـظـريـه ديـگـر مـى گـويـد كـه تـصـمـيم معاويه ـ با مشورتسـرجـون ـ مـبـنـى بـر تـعـيـين عبيدالله زياد به واليگرى كوفه ،نـخـستين گام عملى در راستاى كشتن امام حسين (ع ) به شمار مى آيد؛زيـرا مـعـاويـه مـى دانـسـت كـه امام (ع ) ـ پس از مرگ او ـ هرگز بايـزيـد بـيـعـت نـمـى كـنـد؛ و بـه نـاچـار قـيام مى كند و مردم كوفهناگزير او را تاءييد و از او دعوت مى كنند. بنابر اين رويارويىآشكار با امام (ع ) اجتناب ناپذير است .
مـعـاويـه مـى دانـسـت كـه يـزيـد و عـبـيـدالله زيـاد بـهدليـل كـيـنـه شديد نسبت به اهل بيت و روش ‍ بيدادگرانه اى كه درپـيـشـبـرد امـور دارنـد و نـيـز بـه دليل نابخردى و نداشتن هوش وشـكـيـبـايـى كـافـى ، بـه زودى اقـدام بـهقـتـل امـام حـسين خواهند كرد. حتى او در يكى از نامه هايش به امام اينموضوع را گوشزد كرده بود.(219)
بـنـابـر ايـن مـعـاويـه از مـتـهـمـان اصـلى وفعال شهادت امام حسين (ع ) است .
نگاهى به حوادث بعدى نيز اين موضوع را تاءييد مى كند. معاويهدر دوران زنـدگـى خـود بـه اين موضوع پى برده بود، از اين روبراى گرفتن بيعت ولايتعهدى براى يزيد پاى فشرد و روشن استكـه گـمـاردن وى بـر سرزمين هاى اسلام ، از گماردن عبيدالله بركوفه مهم تر است . معاويه مى دانست كه يزيد ـ جنايتى را كه خوداز انـجـام آن پرهيز كرد ـ به زودى پس ‍ از وى مرتكب خواهد شد. اومـى دانست كه كشتن امام (ع ) در يك رويارويى آشكار، به زودى بهحـكـومـت امـويـان و هـمـه تـلاش هـاى جـريـان نـفـاق از هـنـگـام وفاترسـول خـدا(ص ) تـا مـرگ مـعـاويـه پايان خواهد بخشيد. از اين روهـنـگـام انديشه به پايان كار خويش بر ناتوانى خود در برابراحـسـاس و تـمـايـل خـود نسبت به يزيد حسرت مى خورد و مى گفت :((اگـر تـمـايل به يزيد نبود، هدايت خويش را در مى يافتم و هدفخويش را مى شناختم ...))(220)
مـعـاويـه پـيـش از مـرگ احـتـيـاط لازم را بـهعـمـل آورد تـا از حـمـاقـت يـزيـد بـراى كـشـتـن امـام حـسين (ع ) در يكرويـارويـى آشكار جلوگيرى كند؛ و سفارش هاى لازم را نيز به اوكـرد.(221) ولى بـا آن كـه از چـنـدين راه اين موضوع رامورد تاءييد قرار داد، تلاش او سودى نبخشيد!
3 ـ سلاح يزيد
مـعـاويـه در راسـتـاى تـثـبيت حكومتش و نيز براى ترسانيدن مردم وبـرحذر داشتن و سست كردن آنان در قيام عليه خود احاديث فراوانىرا از زبـان رسـول خـدا(ص ) بـه نـفـع خـودش ‍جـعـل كـرد. مـزدورانـى كـه وى را در ايـن راه يارى دادند، صحابه وتابعانى بودند كه به نفاق مشهور بودند و دينشان را به دنياىاو فـروخـتـه بودند؛ مانند ابوهريره ، عمرو بن عاص ، عبدالله بنعـمر، مغيرة بن شعبه ، سمرة بن جندب و ديگر سودجويانى كه بادروغ هاى گوناگون ، امت اسلامى را به شكيبايى در برابر ستمحـاكـم و فـرمـانـبـردارى از او و نيز پرهيز از قيام عليه او فرا مىخـوانـدنـد. براى نمونه پسر عمر از زبان پيامبر(ص ) چنين روايتمى كند:
((هر كس قصد تفرقه افكنى ميان اين امت متحد را داشته باشد، او رابـا شمشير بزنيد، هر چه بادا باد!)) و مى گويد: ((هر كس از اميرخويش امرى ناخوشايند ببيند بايد بر آن شكيبايى ورزد، پس ، هركـس بـه انـدازه وجـبـى از جـمـاعت فاصله بگيرد و بميرد، به مرگجـاهـليت مرده است !)) و ((حق حكمرانان را به آنها بپردازيد و حق خودرا از خـداونـد بـطـلبـيـد.))(222) وامثال آن .
يزيد هنگام ارسال نامه به عبيد الله همين نغمه را ساز مى كند و مىگـويـد: ((طـرفـداران مـن در كـوفـه گـزارش داده انـد كـه مسلم بنعقيل مردم را گرد مى آورد تا ميان امت تفرقه بيفكند.)) گويى يزيدمى خواهد به ابن زياد يادآور شود كه در مبارزه تبليغاتى با مسلم، تـهمت ((تفرقه افكنى ميان مسلمانان )) را به كار گيرد؛ و به اوبـفـهـماند كه كيفر تفرقه افكنى مرگ است و روشن است هر اتهامىكه ازسوى امويان بر مسلم وارد آيد، ناگزير بر سرورش ، حسين(ع )، نـيـز وارد اسـت . هـنـگـامـى هـم كـه قـصـد داشتند امام (ع ) را ازبيرون آمدن از مكه باز دارند و آن حضرت نپذيرفت نيز، همين اتهامرا بـر او وارد ساختند و گفتند: ((اى حسين ، از خدا پروا نمى كنى ؟از جـمـاعـت بـيـرون مـى روى و مـيـان مـسـلمـانـان تـفـرقـه مى اندازى؟!))(223)
ابـن زيـاد بـراى تـبـليـغ عـليـه مـسـلم بـنعقيل و انقلابيون كوفه و براى آن كه مردم را از گردشان پراكندهسـازد، از ايـن تـهـمـت فـراوان اسـتـفـاده كـرد؛ و بـلافاصله پس ازدستگيرى مسلم و آوردن او به كاخ خطاب به وى گفت : اى نافرمان، اى تـفـرقـه افكن ، تو بر پيشواى خود شوريدى و ميان مسلمانانتـفـرقـه افـكـنـدى و بـذر فـتـنـه افـشـانـدى !)) ولى مـسـلم بـنعـقـيـل آن مرد شجاع و قهرمان در پاسخش گفت : اى پسر زياد، دروغگـفـتـى . آنـهاكه ميان مسلمانان تفرقه افكندند، معاويه و پسرش ،يـزيـد، بـودنـد و بـذر فـتـنـه را هـم تـو و پـدرت ، زيـاد،افشانديد...))(224)
4 ـ عبيد الله بن زياد كيست ؟
زيـاد بـن ابـيه ، پيش از آن كه معاويه وى را به خود منسوب كند ومـدعـى شـود كـه بـرادر پـدرى اش مـى بـاشد، خود را از موالى مىدانست ، چرا كه در فراش عبيد رومى (225) زاده شده بود.زيـاد نـسـبـت بـه مـوالى دلسـوزى و از آنـهـا دفـاع مـى كـرد و درزايل ساختن بدبختى هايشان كوشا بود؛ چنان كه عمر بن خطاب رااز اجـراى فـرمـانـش مـبـنـى بـر كـشـتـن مـوالى و عـجـمـان مـنـصـرفكرد.(226)
شايد قوى ترين عامل انتساب ابن زياد به جناح اميرالمؤ منين ، على(ع )، و فـعـاليـت در زيـر پـرچـم آن حـضـرت ، هـمـيـنعامل روانى بود.
معاويه خباثت خود و نيز شناختى كه از روحيات زياد داشت ، به اينعامل روانى بسيار مؤ ثر در نوع انتساب فكرى و سياسى زياد پىبرد؛ و به آن ادعاى ساختگى يعنى برادرخواندگى مبادرت ورزيد.مـقصودش اين بود كه ارتباط او را با موالى قطع كند و به خودشيعنى يكى از خاندان هاى مشهور قريش منتسب گرداند. او با اين كارـ بـا تـوجـه بـه شـناختى كه از زياد داشت ـ پيوستن وى به جبههباطل خودش را تضمين كرد.
زيـاد نـيـز پـس از پـيـوسـتـن بـه جـنـاحباطل معاويه و خروج از جرگه موالى ، سخت ترين حمله ها را عليهآنـهـا، كه بيشترشان شيعه بودند صورت داد. شناخت پيشين وى ازافراد، بزرگان و جايگاه هايشان نيز در اين راستا مؤ ثر بود.
در نـامه احتجاج آميز و همه جانبه اى كه امام حسين (ع ) براى معاويهفرستاد، علاوه بر مخالفت اين برادرخواندگى با شريعت اسلامى، بـعد روانى مورد نظر معاويه از اين كار را مورد اشاره قرار داد وفرمود:
آيا تو نبودى كه زياد بن سميه ، زاده شده در فراش عبيد ثقيف ، رابـرادر خـويـش خـوانـدى و پـنـداشـتـى كـه وى از پـدر تـوست ؟؛ وحال آن كه رسول خدا(ص ) فرموده است : ((فرزند ازآن شوهر استو زنـاكـار بـايـد سـنـگـسـار شـود)). تـو از روى عـمـد سـنـترسـول خـدا(ص ) را ترك گفتى و بى آن كه از سوى خداوند هدايتيـافـته باشى ، از هواى نفس خويش پيروى كردى . سپس او را بردو عـراق چـيـره سـاخـتـى ؛ و او دسـت و پـاى مسلمانان را مى بريد وچـشـمـانـشـان را مـيـل مـى كـشـيـد و آنـان را بـر شـاخـه هـاىنـخـل مـى آويـخت . گويى كه نه تو از مسلمانان هستى و نه آنها ازتواند...!(227)
عـبـيـدالله زياد درسايه افتخاربه نسب سفيانى نشو و نما يافت وبدان مباهات مى +++كرد.(228) اين انتساب آتش كينه وىرا نـسـبـت بـه شـيعيان و به ويژه اهل بيت شعله ور ساخت . در نتيجهتاريخ از وى چنان پرونده سياهى ثبت كرد كه الى الابد سياهى آنباقى خواهد ماند.
نـقـل شـده اسـت كـه عـبـيـدالله زيـاد درسـال بـيـسـتـم هـجـرى (229) از مـرجانه مجوسى كه بهبـدكـارى مـشـهـور بـود زاده شـد. زياد از آن زن جدا شد و شيرويهاسـوارى (230) او را به زنى گرفت . زياد عبيدالله رابه مرجانه داد و او در خانه شيرويه (غير مسلمان ) نشو و نما يافت. او لكـنـت زبـان داشـت و واژه هـاى عـربى را نمى توانست درست اداكـنـد. براى مثال به ((حَرورى )) مى گفت ((هَرورى )) و شنوندگانرا به خنده مى انداخت .(231)
زياد، پدر عبيدالله ، در سال 53 ه‍ به هلاكت رسيد و او نزد معاويهرفـت ؛ كـه در سال 54 ه‍(232) وى را واليگرى خراسانداد و در سـال 55 والى بـصـره سـاخـت . عـبـيدالله ، اسلم بن زرعهكـلابـى را در خـراسـان بـه جـاى خـويـش گـمـاشـت و بـه بـصـرهبازگشت (233)؛ و تا مرگ معاويه همچنان والى آن شهربود.
بـا آن كـه كـيـنـه عـبـيـدالله بـن زيـاد نـسـبـت بـهاهـل بـيـت (ع ) بـراى واداشـتـن وى بـر ارتـكـاب جـنـايـتقتل امام حسين (ع ) كافى بود، ولى بيم از خشم يزيد و كينه اى كهاز او بـه دل داشـت و تـمـايل عبيدالله براى جلب رضايت و دوستىيـزيـد، عـزم وى را بر كشتن امام (ع ) به منظور اظهار ارادت به اوچند برابر مى ساخت .(234)
يـزيد هنگام ترغيب عبيدالله در اجراى فرمان كشتن امام حسين (ع )، ازهمان سلاحى كه پدرش عليه زياد به كار گرفت استفاده و تهديدكـرد كـه چـنـانـچـه از اجراى آن سرباز زند، نسب دروغين اموى را ازدسـت داده در شـمار غلامان ثقيف درخواهد آمد! ((خبر يافته ام كه حسينرهسپار كوفه شده است . دوران تو در ميان دوران ها و سرزمين تو ازميان سرزمين ها به او مبتلا گشته است و از ميان كارگزاران ، تو درمعرض آزمون قرار گرفته اى ؛ و در اين آزمون يا آزاد مى گردى ويا آن كه به جرگه بندگان مى پيوندى .)) عبيدالله نيز حسين (ع) را كـشـت و سـر مـبـارك او را هـمـراه زن و فـرزنـد و بار وبنه اشبراى يزيد فرستاد.(235)
عبيدالله مردى بدنهاد، ستم پيشه و بيدادگر بود. هنگام ناتوانى، تـرسـو و هـنـگام توانايى ستمگر بود. حسن بصرى گفته است :عـبـيـدالله نزد ما آمد و معاويه اين جوان نابخرد را امارت بخشيد. اوخـونـريـزى بـسـيـار شـديـدى بـه راه انـداخـت ... عـبـيدالله ترسوبود.(236)
حـسـن بصرى او را جوانى عياش و فاسق خوانده و درباره اش گفتهاست : بدتر از ابن زياد نديده ايم .(237)
يـكـى از بـزرگـان عرب را نزد وى آوردند. عبيدالله او را به خودنـزديك ساخت و با چوبدستى آن قدر به صورتش زد كه بينى اوشـكـسـت و گـونـه هـايـش شـكـافـت و گوشت گونه اش پخش شد وچوبدستى بر سر و روى او شكست .(238)
او بر مردى كه به آيه قرآن تمثل جست خشم گرفت و فرمان داد تايكى از ستون هاى كاخ را بر روى او بنا كردند!(239)
او زنـان را در مـجـلس خـويـش سر مى بريد و از قطعه قطعه كردناعضاى آنان لذت مى برد.(240)
او در حـالى زيـسـت كـه عـراقـيـان از وى نـاخـشـنـودبـودنـد(241) و اهـل حـجـاز او را خـوار مـىشمردند.(242)
پس از مرگ يزيد، گروهى از بصريان را فريفت كه با وى بيعتكـنـنـد. سـپـس از بـيـم درگـيرى با مردم پنهان شد و آنگاه به شامگريخت ... عبيدالله پرخور بود. روزانه بزغاله اى را برايش مىآوردنـد و او مـى خـورد! يـك بـار ده غـاز و يـكزنـبيل انگور را خورد. سپس ‍ برگشت و ده غاز و زنبيلى انگور و يكبزغاله نر ديگر را خورد.(243)
تـنـوخـى گـفـتـه اسـت : هـنـگـامـى كـه عـبـيـدالله زيـاد، پـس ازقتل حسين (ع )، كاخ سفيدش را در بصره ساخت ، روى درآن تصويرسـرهـاى بـريـده را حـك كـرد و در راهروى آن صورت يك شير و يكقـوچ و يـك سـگ را كـشـيـد و گفت : شيرى عبوس ، قوچى شاخ ‌زن وسگى پارس ‍ كننده !
عـربـى كـه از آنـجا مى گذشت با ديدن اين منظره گفت : صاحب اينكاخ جز يك شب ناتمام در آن نخواهد زيست .
چـون خـبـر بـه ابـن زياد رسيد. فرمان داد تا آن اعرابى را زدند وبـه زندان افكندند. هنوز شب را به صبح نبرده بود كه پيك پسرزبـيـر بـراى گـرفـتن بيعت نزد قيس بن سكون و ديگر بزرگانبـصـره آمـد و مـردم را بـه فـرمـانـبـردارى از او فـراخواند؛ و آنانپـذيـرفتند همان شب برخى از مردم درباره حمله به ابن زياد باهمبه مشورت پرداختند. گروهى كه كارى را از وى به دست داشتند اورا هـشـدار دادند و او در همان شب از خانه اش گريخت و به قبيله اَزْدپناهنده شد پس از پناه دادن به او جنگ مشهور آنان و بنى تميم بهخـاطـر وى بـرپـاگـشـت . سـرانـجـام او را بـيـرون رانـده بـه شامفـرسـتـادنـد. به دنبال آن زندان شكسته شد و اعرابى بيرون آمد،ابـن زيـاد هـم بـه خـانـه بـاز نـگـشـت تـا آن كـه در جـنـگ خازر بهقتل رسيد.(244)
هـنـگـامـى كـه ابـن زيـاد ـ پـس از فـاجـعه كربلا ـ ديد كه جز غضبخـداونـد و خـشـم مـردم عـليـه خـودش چـيـزى فـرا چـنـگ نـيـاورده است،(245) كـوشـيـد تـا از مـسـؤ وليـتقتل امام (ع ) طفره برود. او ادعا مى كرد و مى گفت :
((دليـل كشته شدن حسين به دست من اين بود كه يزيد پيشنهاد كردكـه يـا او را بـكـشـم و يـا خـودم كـشـتـه شـوم و مـنقتل او را برگزيدم !)).(246)
پس از رسيدن خبر مرگ يزيد، عبيد الله كه در آستان اسارت بود،گـريخت و از راه خشكى به شام رفت . در آنجا به مروان پيوست وهمراهش جنگيد. مروان پس از پيروزى ، وى را به عراق بازگرداند.چـون به سرزمين عراق رسيد، مختار، ابراهيم ، پسر مالك اشتر، رابه جنگ وى فرستاد. دو گروه در نزديكى زاب با يكديگر درگيرشدند و ابراهيم اشتر با نواختن يك ضربت جانانه بر عبيد الله اورا دو نـيـم كـرد؛ و ايـن در روز عـاشـوراىسال 67 ه‍ بود.(247)
سـر عـبـيـدالله را هـمـراه سـرهـاى ديـگـر فـرمـانـدهـانـش نزد مختارفـرسـتـادند؛ و در حياط كاخ انداختند. در اين هنگام مارى باريك آمد واز هـمـه سـرهـا گـذشـت تـا آن كـه وارد دهان عبيدالله زياد شد و ازسـوراخ بـيـنى او بيرون آمد. بار ديگر از بينى او وارد و از دهانشخارج گشت و اين كار را چندين بار تكرار كرد. اين روايت را ترمذىدر ((جامع )) خويش نقل كرده است .(248)
[در نـقـلى اسـت كـه ] سـرش را بـريـدنـد و سـپـس جنازه اش را آتشزدند.(249)
ايـن طـاغـوت در هـنـگـام مـرگ ، نـسـلى از خـود بـاقـى نـگـذاشـت.(250)
چـرا كـه خـداوند متعال در قرآن كريم فسادكنندگان در زمين و قطعرحم كنندگان را نفرين كرده و فرموده است :
((فـَهـَلْ عـَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ اءَنْ تُفْسِدُوا فِي الاَْرْضِ وَتُقَطِّعُوااءَرْحـَامـَكـُمْ # اءُوْلَئِكَ الَّذِيـنَ لَعـَنـَهـُمُ اللّهَُ فـَاءَصـَمَّهـُمْ وَ اءَعـْمـَىاءَبْصَارَهُمْ))(251)
آيـا اگـر بـه حـكومت رسيديد، مى خواهيد در زمين فسادكنيد و پيوندخويشاونديتان را ببريد.