با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۱۰ -


مـيـثـم بـن يـحـيى ـ يا عبدالله ـ تمار اسدى كوفى از ياران نزديكاميرالمؤ منين ، حسن و حسين ـ صلوات الله عليهم ـ است ؛ و در ستايش ،جـلالت و بـزرگـى شـاءن وى و آگـاهى او بر غيب ، روايت آن قدرفراوان است كه نياز به بيان ندارد؛ و چنانچه ميان عصمت و عدالتمرتبه اى مى بود بر وى اطلاق مى گشت .(332)
مـنـزلت خـاص مـيـثـم نـزد خـداى مـتـعـال واهـل بـيت (ع )، علم اَجل (يا علم منايا و بلايا) را نصيب وى كرده بود.اخبار غيبى فراوانى از وى نقل شده است . از جمله آن كه به حبيب بنمظاهر خبر داد كه در راه يارى حسين به شهادت مى رسد و سرش رادر كوفه مى گردانند. به مختار نيز خبر داد كه از زندان ابن زيادرهايى مى يابد و به خونخواهى حسين برمى خيزد و ابن زياد را مىكـشـد و گـام بر گونه هايش مى گذارد.(333) حتى بهخـود ابـن زيـاد دربـاره كـشـتـه شـدن خـويـش به دست وى و اين كهچـگـونـه كـشـته مى شود و اين كه او نخستين كسى است كه در اسلاملجام زده مى شود خبر داد.(334)
نقل شده است كه ميثم تمار غلام زنى از بنى اسد بود. اميرالمؤ منين(ع ) او را خـريـد و آزادش كـرد. حـضـرت پرسيد: نامت چيست ؟ گفت :سالم . گفت : رسول خدا(ص ) به من خبر داد كه آن نامى كه پدر ومـادرت در ايـران بـر تـو نـهـاده انـد مـيـثـم اسـت . گـفت : راست گفترسـول خـدا؛ و اى امـيـرمـؤ مـنـان ، تـو نـيـز راسـت گـفـتى . به خداسـوگند، نام من ميثم است . فرمود: سالم را وابگذار و به نامى كهرسـول خـدا(ص ) تـو را خوانده است باز گرد. او نيز ميثم را اختياركرد و كنيه ابا سالم گرفت .
روزى على (ع ) به او گفت : پس از من دستگير و بر دار مى شوى وتو را خنجر مى زنند و چون روز سوم فرا رسد، از دهان و بينى اتخون سرازير مى شود و محاسنت را رنگين مى كند. تو را در نزديكىخانه عمرو بن حريث به دار مى كشند. تو دهمين كسى هستى كه او رادر نـزديكى خانه عمرو بن حريث بر دار مى آويزند. چوبه دار تواز همه كوتاه تر و به غسالخانه نزديك تر است . بيا برويم تانخلى را كه بر شاخه هايش آويخته مى گردى نشانت دهم ؛ و نشانشداد. مـيـثـم مـى آمـد و كـنـار آن درخـت نـمـاز مى خواند و مى گفت : ((چهنـخل مباركى هستى ، من براى تو آفريده شده ام و تو نيز براى منپـرورده شـده اى )). او پـيـوسـته ملازم درخت بود تا آن كه بريدهشد؛ و ميثم جايگاهى را كه در كوفه بر دار مى شود شناخت .
گـويـد: مـيثم با عمرو بن حريث ديدار مى كرد و به او مى گفت : منهمسايه توام ، براى من همسايه اى نيكو باش ؛ و عمرو كه مقصودشرا نـمـى دانـست مى گفت : آيا مى خواهى كه خانه ابن مسعود يا خانهابن حكيم را خريدارى كنى ؟
او در هـمـان سالى كه كشته شد حج گزارد؛ و به حضور ام سلمه ـرضـى الله عـنـهـا ـ رسـيـد. پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : ميثم هستم .گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد، چـه بـسـيـار ازرسـول خـدا(ص ) شـنـيـدم كـه در نـيمه هاى شب از تو ياد مى كرد وسفارش تو را به على (ع ) مى فرمود.
مـيـثـم دربـاره حسين (ع ) پرسيد و ام سلمه فرمود: در بستان خويشاسـت . گفت : به او بگو كه من دوست داشتم كه بر او سلام كنم ؛ وان شـاء الله در پـيـشـگـاه خـداونـد يـكـديـگـر را ديـدار خـواهـيـمكرد.(335)
ام سـلمـه عـطـرى خواست و ميثم محاسن خويش را خوشبو كرد و گفت :اين محاسن با خون خضاب خواهد شد!
ميثم آنگاه به كوفه رفت و عبيد الله زياد ملعون او را دستگير كرد.چـون وى را نـزد ابـن زيـاد بـردند به او گفتند: اين از برگزيدهتـريـن مـردمان در نزد على بود! گفت : واى بر شما، همين ايرانى !گـفـتـند: آرى ! عبيدالله خطاب به او گفت : پروردگارت كجاست ؟گـفـت : در كـمين ستمكاران ؛ و تو يكى از ستمكارانى ! گفت تو باعجميت خود به چيزى كه مى خواهى مى رسى ! مولايت درباره رفتارمن با تو چه گفته است ؟
گـفـت : به من خبر داد دهمين كسى هستم كه بر دارم مى زنى و چوبهدارم از همه كوتاه تر و به غسالخانه نزديك تر است .
گـفـت : بـا او مـخـالفت خواهيم كرد. گفت : چگونه با او مخالفت مىكنى ؟ و حال آن كه به خدا سوگند، هر خبرى كه به من داده است ازپيامبر، از جبرئيل ، از خداى متعال است . تو چگونه با اينان مخالفتمى كنى ؟ من جايى را كه در كوفه به دار كشيده خواهم شد مى دانمو من نخستين آفريده خدا هستم كه در اسلام بر او لجام زده مى شود!
سـپـس او را هـمراه مختار بن ابى عبيده به زندان افكند. ميثم به وىگـفت : تو از زندان رها مى شوى و به خونخواهى حسين (ع ) برمىخيزى و اين كسى كه ما را مى كشد، مى كشى .
چون عبيدالله ، مختار را براى كشتن احضار كرد، پيك با نامه يزيدسـر رسـيـد كـه بـه ابـن زيـاد فرمان مى داد تا از او دست بدارد ورهـايـش كـنـد.(336) فـرمـان رسـيـده بود كه ميثم دار زدهشود، و در نتيجه او را بيرون آوردند.
مردى ميثم را ديد و گفت : چرا خودت را به دردسر انداختى ، اى ميثم!؟ او بـا تـبـسـم گـفـت : امـروز وعـده ديـدار مـن بـانـخـل اسـت : مـن براى او آفريده شده ام ؛ و او براى من پرورده شدهاست !
چون از چوبه دار بالا رفت . مردم بر در خانه عمرو بن حريث گرداو جمع شدند. عمرو گفت : به خدا سوگند كه او پيوسته مى گفت :((من مجاور توام !)) چون بر دار كشيده شد، كنيزش را فرمان داد تازيـر آن را جـارو بـزنـد، آب بـپاشد و تميز كند. چون ميثم آغاز بهگفتن فضايل بنى هاشم كرد، به ابن زياد گفتند: اين برده شما رارسوا ساخت ! گفت : او را لجام بزنيد، ميثم نخستين آفريده خدا بودكه در اسلام لجام زده شد. قتل ميثم ، ده روز پيش از رسيدن حسين بنعلى (ع ) بود. چون سه روز از دار زدن او گذشت ، او را خنجر زدندو مـيـثـم تـكـبـيـر گفت . سپس در پايان روز از دهان و بينى اش خونجارى شد.(337)
جستجو براى يافتن جاى رهبرى انقلاب
مـسـلم بـن عـقـيل (ع )، پس از آگاهى بر انجام اقدام هاى تهديدآميز وسـريـع از سـوى عـبيدالله بن زياد و رفتارى كه مهتران و مردم درپـيـش گـرفته اند، از خانه مختار بيرون آمد و به سراى هانى بنعـروه رفـت . شـيعيان پنهانى و دور از چشم عبيدالله به خانه هانىآمد و شد داشتند و يكديگر را به پنهان كارى سفارش مى كردند. ازآن سـوى ابـن زياد غلامى به نام معقل را فراخواند و گفت : اين سههـزار درهـم را بـگـيـر و مـسلم بن عقيل را بجوى ، با يارانش ارتباطبرقرار كن ؛ و چون شخص يا گروهى از آنان را يافتى ، اين سههـزار درهـم را بـده و بـگـو كـه از ايـنپول براى جنگ با دشمنانشان استفاده كنند و چنين وانمود كن كه تونـيـز از آنـهايى . چون اين پول را به آنان بدهى به تواطمينان واعـتماد پيدا مى كنند و كار و اخبارشان را از تو پنهان نخواهند كرد.سـپـس بـامـداد و شام نزدشان رفت و آمد كن تا آن كه جايگاه مسلم راشناسايى كنى و نزد او بروى .
او چـنـيـن كـرد و رفـت و در مسجد اعظم ، كنار مسلم بن عوسجه كه درحال خواندن نماز بود نشست ؛ و از طريق گروهى دريافته بود كهمـسـلم بـراى حـسـيـن (ع ) بـيـعـت مـى گـيـرد. در پـايـان نـماز مسلم ،مـعـقـل نـشـسـت . گـفـت : ((اى بـنـده خـدا، مـن مـردى ازاهـل شـام هـسـتم كه خداوند دوستى اهل بيت و دوستى دوستدارانشان رابـه من ارزانى فرموده است ))؛ و خود را به گريه زد و گفت : سههـزار درهـم بـه هـمـراه دارم و مـى خـواهـم مـردى از شيعيان را كه بهكـوفـه آمـده اسـت تـا بـراى پـسـر دخـتـررسـول خـدا(ص ) بـيعت بگيرد ديدار كنم . اما هنوز كسى كه مرا بهسـويـى راهـنـمايى كند نيافته ام و جاى او را نمى شناسم . اينك درمـسـجـد نـشـسته بودم كه از چند مؤ من شنيدم كه مى گفتند: ((اين مردنـسـبـت بـه اهـل بـيـت آگـاه اسـت ))؛ و آمـدم تـا ايـنمـال را بـه تـو دهـم تـا مـرا نـزد سرور خود ببرى . من از برادرانشـمـايـم بـه من اعتماد كنيد؛ و اگر بخواهى پيش از ديدار با او مىتوانى از من بيعت بگيرى .
مـسلم بن عوسجه گفت : خداى را سپاسگزارم كه با من ديداركردى ،بسيار خشنود شدم و به آنچه دوست مى دارى خواهى رسيد؛ و خداوندخـانـدان پيامبرش را به وسيله تو يارى خواهد داد. ولى نمى خواهمكه پيش از به انجام رسيدن كار، مردم مرا بشناسند، زيرا از قدرتاين سركش بيمناكم .
معقل گفت : جز خير پيش نخواهد آمد، از من بيعت بگير!
مـسـلم از او بـيـعـت و پيمان گرفت كه خيرخواه و رازدار باشد، و اونيز همه خواسته هاى او را پذيرفت . آنگاه مسلم گفت : چند روزى درخـانـه نـزد مـن بـيا تا اجازه رفتن نزد سرورمان را برايت بگيرم .مـعـقـل هـمـراه مردم رفت و آمد مى كرد و مسلم بن عوسجه برايش اجازهگـرفـت . ابـن عـقـيـل نـيـز اجـازه داد. مـسـلم بـنعقيل پس از گرفتن بيعت از ابوثمامه صائدى از وى خواست كه آنمـال را از مـعـقـل بـگـيـرد. ابـوثـمـامـه كـسـى بـود كـهامـوال و ديـگر كمك هاى مردم را مى گرفت و با آن اسلحه مى خريد.او فـردى آگـاه و از شـجـاعـان عـرب و بـزرگـان شـيـعـه بـود.مـعـقـل هـمچنان نزدشان در رفت و آمد بود او نخستين كس بود كه واردمـى شـد و پـس از همه بيرون مى آمد. او اطلاعات مورد نياز ابن زيادرا بـه دسـت مـى آورد و روزانـه بـه او گـزارش مـىداد.(338)
زندانى شدن هانى بن عروه
پـس از افـزايـش رفـت و آمـد مـردم كـوفـه نـزد مـسـلم بـنعقيل در خانه هانى بن عروه ، وى بيمناك شد و از عبيدالله زياد برجـان خـويش ترسيد؛ و از حضور در مجلس او خوددارى ورزيد؛ و خودرا بـه بيمارى زد. ابن زياد به اطرافيانش گفت : چه شده است كههـانـى را نـمـى بـيـنـم ؟! گـفتند: بيمار است . گفت : اگر اين را مىدانستم به عيادتش مى رفتم .
ابن زياد، محمد بن اشعث ، اسماء بن خارجه ، عمرو بن حجاج زبيدىـ كه دخترش زن هانى بود و هانى يحيى را از وى داشت ـ فراخواندو گـفت : چرا هانى بن عروه نزد ما نمى آيد؟ گفتند: نمى دانيم ، مىگويند كه بيمار است . گفت : شنيده ام كه بهبود يافته است و بردر خـانـه اش مى نشيند. با او ديدار كنيد و از او بخواهيد كه از اداىحـق ما كوتاهى نكند؛ چرا كه دوست ندارم بزرگ عربى چون او نزدمن تباه شود.
آنـان رفـتـنـد و شـامـگـاهـى كـه بـر در خـانـه اش نـشـسته بود، دربرابرش ايستادند؛ و گفتند: چرا با امير ديدار نمى كنى ، زيرا ازتـو نـام بـرده و گفته است كه اگر بيمار باشى از تو ديدار مىكـنـد. گـفـت : بيمارى مرا باز مى دارد. گفتند: شنيده است كه تو هرشـامـگـاه بـر در خـانـه ات مـى نـشـيـنـى . او تـو راكـاهل يافته است و سلطان تحمل كاهلى و غفلت ندارد. تو را سوگندمى دهيم كه هم اينك سوار شوى و با ما بيايى .
هـانـى جـامـه خـواست و پوشيد و آنگاه سوار بر استر رفت تا بهكـاخ رسـيـد و در ايـن حـال گويى كه شمه اى از اوضاع را احساسكرده بود.
سـپـس بـه حسان بن اسماء بن خارجه گفت : اى برادرزاده ، به خداسوگند من از اين مرد بيمناكم . نظر تو چيست ؟
گـفـت : اى عمو، دليلى براى ترس تو نمى بينم . چيزى به دلتراه مـده . ايـن در حـالى بـود كـه حـسـّان نـمى دانست عبيدالله به چهمنظور پى هانى فرستاده است .
در حـالى كـه مـردم نزد عبيدالله بودند، هانى بر او وارد شد. چوندر مـقـابـل عـبـيـدالله ظـاهر شد، عبيدالله گفت : خائن با پاى خويشآمـد!(339) چـون نـزديـك عـبـيـدالله رسـيـد ـ در حـالى كهشـريـح قـاضـى (340) نيز نزد او نشسته بود ـ رو بههانى كرد و گفت :
اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
مـن زنـده ماندن او را مى خواهم و او آهنگ كشتن مرا دارد، يارى دهنده تواز قبيله دوست تو [يعنى ] مراد.
چـون پيش از آن ، هرگاه هانى نزد ابن زياد مى آمد او را گرامى مىداشـت ، گـفـت : اين چه رفتارى است ، اى امير؟ گفت : پسر عروه بساسـت ! ايـن چـه امـورى است كه در خانه ات عليه اميرالمؤ منين و عامهمـسـلمـانـان در جـريـان اسـت ؟ مـسـلم بـنعـقـيـل را آورده اى و در خانه خود جاى داده اى و در خانه هاى پيرامونخـويـش بـراى او سلاح و مرد جنگى گرد مى آورى و گمان كرده اىكه اينها بر من پوشيده مى ماند؟ گفت : من چنين كارى نكرده ام و مسلمپـيش من نيست . گفت : چرا، انجام داده اى . چون گفت و گوى ميان آنهابـه درازا كـشـيد و هانى بر انكار خويش پاى مى فشرد، ابن زياد،مـعـقـل جاسوس را فراخواند. وى آمد و در برابرش ايستاد. ابن زيادگفت : آيا او را مى شناسى ؟ گفت : آرى .
هـانـى فـهـمـيد كه معقل جاسوس عبيدالله بوده و همه اخبار را به اوگـزارش داده اسـت . او لحظه اى در خود فرو رفت ؛ و چون به خودآمـد گـفـت : حـرفـم را بـشـنـو و سخنم را راست بشمار زيرا به خداسوگند به تو دروغ نمى گويم . به خداى يگانه سوگند كه مناو را به خانه ام دعوت نكرده ام و از كارش اطلاع نداشتم تا اين كهنـزد من آمد و از من خواست كه به خانه ام بيايد و من از راندنش شرمكردم و در محذور اخلاقى قرار گرفتم . سپس او را به خانه بردمو از او پـذيـرايـى كـردم و دنـبـاله كـارش هـمـان اسـت كـه بـه تـوگـزارش داده شـده اسـت . حـال اگـر مـى خـواهـى بـه تـوقول استوار و اطمينان خاطر مى دهم كه هيچ زيانى به تو نرسانم. مـن مـى آيم و دست در دست تو مى نهم و اگر بخواهى كسى را بهگـروگـان نـزد تـو مى گذارم كه باز گردم ؛ من نزد او مى روم وبه او فرمان مى دهم كه از خانه ام بيرون شود و هر كجاى زمين كهبخواهد برود و از همسايگى و پناهندگى من خارج شود.
ابـن زيـاد گفت : به خدا سوگند، از من جدا نخواهى شد، مگر آن كهاو را بياورى و تحويل من بدهى . گفت : به خدا سوگند كه نخواهمآورد، آيـا مـيـهـمـانـم را بـياورم كه تو او را بكشى ؟ گفت : به خداسـوگـنـد كـه بـايـد او را بـيـاورى . هانى گفت : به خدا سوگند،نخواهم آورد.
چـون دوبـاره گـفت و گوى ميان آن دو به درازا كشيد. مسلم بن عمروبـاهـلى ـ كـه شـامـى و بـصـرى اى جز او در كوفه حضور نداشت ـبـرخـاست و گفت : خداوند كار امير را راست گرداند، مرا با او تنهابـگـذار تـا با وى سخن بگويم . سپس برخاست و دور از ابن زيادبـا او خـلوت كـرد، بـه طـورى كـه وى آن دو را مـى ديـد و چـونصدايشان را بلند مى كردند، گفته هايشان را مى شنيد.
مسلم بن عمرو به او گفت : اى هانى ، تو را به خدا سوگند خود رابـه كـشـتـن مـده و بـراى قـبـيـله ات گـرفـتـارى درست مكن . به خداسـوگـنـد، حـيـفـم مـى آيـد كـه تـو كـشـتـه شـوى . اين مرد [مسلم بنعـقـيـل ] عـمـوزاده ايـن مـردم اسـت . نه كسى او را مى كشد و نه به اوزيـانـى مى رساند. او را تسليم كن ؛ كه اين كار دون شاءن و موجبكاستى تو نخواهد بود، چرا كه او را به حاكم مى سپارى !
هانى گفت : به خدا سوگند، تحويل دادن او مايه ننگ و عار من است .زيـرا پـنـاهـنـده و مـيـهـمـانـم را در حـالىتـحـويـل مـى دهـم كـه زنـده و تـنـدرسـتـم ، مـى بـيـنم و مى شنوم ،بـازوانـى نـيـرومـنـد و يارانى فراوان دارم . به خدا سوگند اگرتـنـهـا بـودم و هـيـچ يـاورى نـداشـتـم ، او راتحويل نمى دادم مگر آن كه در دفاع از او جان مى سپردم !
مـسـلم پـيـوسـتـه هـانـى را سـوگـنـد مـى داد و او مـى گفت : به خداسوگند، هرگز او را تحويل نخواهم داد.
ابن زياد با شنيدن اين سخن گفت : او را نزد من بياوريد. چون او رانـزديـك بردند، گفت : به خدا سوگند، يا او را نزد من مى آورى ياگردنت را مى زنم .
هـانـى گـفت : در آن صورت شمشيرهاى فراوانى پيرامون خانه اتخواهد درخشيد!
ابـن زياد گفت : براى تو بسيار متاءسفم ، آيا مرا از برق شمشيرمى ترسانى ؟ هانى تصور مى كرد كه خويشاوندانش از وى دفاعخـواهـنـد كـرد. آنـگاه ابن زياد گفت : او را پيش ‍ بياوريد. چون او رانـزديـك بـردنـد، با چوبدستى آن قدر بر سر و صورت هانى زدكـه بـيـنـى اش شكست و خون بر صورت و محاسنش جارى گشت ؛ وگـوشـت گـونـه و پـيـشـانـى اش بر محاسنش چسبيد؛ و چوبدستىشكست . هانى دست به شمشير يكى از نگهبانان برد، ولى مرد آن رامحكم گرفت و اجازه حركت به هانى نداد.
عـبـيـدالله گفت : آيا در روز روشن حرورى (خارجى ) شده اى ؟ خونتبر ما حلال گشت ؛ او را بكشيد!. آنگاه هانى را در يكى از اتاق هاىكاخ انداختند و در را به رويش بستند.
ابـن زيـاد گـفـت : بـر او نـگـهـبـان بـگـمـاريـد؛ و چـنـيـنكردند.(341)
نيرنگ مشترك طرفداران حكومت
در داسـتـان زندانى شدن هانى بن عروه ، نقش ترديدآميزى از عمروبـن حـجـاج ديـده مـى شـود. وى بـا آن كـه هانى دامادش بود، خود رافداى فرمان هاى ابن زياد و ابن سعد در كربلا ساخته بود.
چـنـان كـه از داسـتـان حـبس هانى برمى آيد، عمرو بن حجاج يكى ازكـسـانـى بـود كـه بر در خانه هانى آمدند و از او خواستند كه نزدعـبـيـدالله بـرود. چـنـين به نظر مى رسد كه او شاهد ماجراى ديدارهـانـى و عـبـيـدالله نـيـز بـوده اسـت . ولى سـيـاق دنـبـاله روايـتقـابـل تـوجـه اسـت ، آنـجا كه مى گويد: ((به عمرو بن حجاج خبررسيد كه هانى كشته شده است . او با شمار زيادى آمد و قصر را درمـحـاصـره گـرفـت و فـريـاد زد: مـن عـمـرو بن حجاج هستم ؛ و اينانشـجـاعـان و بزرگان مذحج اند، ما نه سر از فرمان برتافته نهاز جـمـاعـت جـدا گـشته ايم . اين مردم شنيده اند كه سرورشان كشتهشده و اين امر بر آنها گران آمده است .
به عبيدالله گفته شد كه قبيله مذحج بر در كاخ تجمع كرده است .او رو بـه شريح قاضى كرد و گفت : برو و با رئيس اينان ديداركن . آنگاه برو و به آنها بگو كه او زنده است و كشته نشده است !
شـريـح رفت و او را ديد. هانى با ديدن شريح فرياد برآورد: اىخـدا، اى مـسـلمـانـان ! آيـا قـبـيـله ام نـابـود شـده انـد؟ كـجـايـنـداهـل ديـن ؟ كـجـايـنـد اهـل شـهـر؟ ـ در ايـنحـال كـه خـون نـيـز از محاسن او جارى بود، صداى همهمه اى بر دركـاخ شـنـيـد ـ و گـفـت : گـمـان مـى كـنـم كه صداى مذحج و مسلمانانطـرفـدار مـن بـاشـد، اگـر ده نـفـر وارد شـونـد، آزاد مـى شـوم!(342) شريح پس از شنيدن سخن هانى نزد مردم رفت وگفت : امير پس از شنيدن خبر اجتماع و سخنان شما، به من فرمان دادتـا بـروم و هانى را ببينم . من نيز رفتم و او را ديدم . آنگاه به منفرمان داد تا با شما ديدار و از زنده بودنش آگاهتان كنم ؛ و آنچهدرباره قتل او شنيده ايد دروغ است !
عـمـرو بـن حجاج و يارانش گفتند: چنانچه كشته نشده است ، خداى راسپاس ؛ و آنگاه بازگشتند.(343)
تـاءمـل در ايـن روايـت در نـقـش موذيانه شريح قاضى هيچ ترديدىبـاقـى نـمى گذارد. او با گفتار دو پهلوى خويش چنين وانمود كردكه گويى خود هانى بن عروه او را فرمان داده تا برود و به مذحجخـبر دهد كه او زنده است و مشكلى ندارد. نقش مثبت عمرو بن حجاج نيزتـرديـدآمـيـز اسـت . زيـرا چـنان كه از سياق روايت نخست استفاده مىشـود. بـه احـتـمـال زيـاد شاهد برخورد عبيدالله با هانى در قصربوده است .
عمرو بن حجاج كى از قصر بيرون شد؟ چگونه فرماندهى مذحج راتصدى كرد و در مدتى نسبتا كوتاه آنان را بر در قصر آورد؟ چرابه گفتار شريح بسنده كرد ـ و با آن كه از مقرّبان ابن زياد بودـ بـه قـصـر نـرفـت ، تا خود هانى را ببيند و به واقعيت آنچه برسرش ‍ آمده پى ببرد؟!
استمرار دوستى عمرو بن حجاج زبيدى نسبت به ابن زياد، حتى پساز قـتـل هـانـى بـن عـروه ايـن ترديد را تقويت مى كند كه اين مرد ازروى عمد فرماندهى بنى مذحج معترض ‍ به حبس هانى بر در كاخ رابـر عـهده گرفت تا بر امواج اين حركت سوار گردد. آنگاه آنان رابـفـريـبـد و از بـيرون آوردن هانى از قصر با زور اسلحه منصرفكـنـد. در حـقـيـقـت او بـا عـبـيـدالله بن زياد و شريح قاضى توطئهمشتركى را براى گمراه ساختن مذحج به اجرا درآورد.
بهره بردارى از اشراف براى دست كشيدن مردم از مسلم
حضرت مسلم ، پس از آگاهى بر زندانى شدن هانى ، بر ضد ابنزيـاد در كـوفـه قـيـام كـرد و آغـاز انقلاب را اعلام داشت . او با همهكـوفـيان طرفدار خويش كاخ را به محاصره درآورد. ابن زياد دربكـاخ را بر روى خود و ديگر حاضران در قصر از اشراف ، شرطه، خـانـواده و غـلامـانـش بـست و در حالى كه نزديك بود بند دلش ازتـرس پـاره شـود و از رويـارويى با مسلم به شدت بيمناك بود،هـمـراه يـارانـش در گـوشـه اى خـزيـد. طبرى گويد: چون كثير بنشـهـاب و محمد ابن اشعث و قعقاع ـ از مشاوران عبيدالله ـ همراه افرادزيـر فـرمـانشان نزد عبيدالله آمدند، كثير گفت : خداوند كار امير راراسـت گـرداند، شمار زيادى از اشراف ، شرطه ، خانواده و غلاماندر كـاخ حـضـور دارنـد، ما را به سوى آنان بفرست ، ولى عبيداللهنپذيرفت ...(344)
ولى در هـمـان سـاعـت هـاى ترس و وحشت به بهره بردارى از وجوداشـراف پـرداخت و به آنها فرمان داد تا مردم را به دست كشيدن ازمسلم وادار سازند. تاريخ مى نويسد: عبيدالله اشراف را نزد خويشفـراخـوانـد و گـفـت : نـزد مـردم بـرويـد و بـه فرمانبرداران وعدهزيادت و كرامت بدهيد و نافرمانان را از محروميت و كيفر بترسانيد.و به آنها اطلاع دهيد كه سپاه شام به سوى آنان در راه است .
يـكـى از شاهدان عينى همراه با مردم در بيرون از كاخ يعنى عبداللهبن حازم ، از اَزْدْ از بنى كبير گويد: اشراف نزد ما آمدند و نخستينكـس كـثـير بن شهاب بود كه از بامداد تا غروب آفتاب با ما سخنگفت . او مى گفت : اى مردم به خانواده هايتان بپيونديد و به سوىشـرّ مـشـتـابـيـد و خود را به كشتن مدهيد. اينك سپاهيان اميرالمؤ منين ،يـزيـد در راهـنـد. امـير عهد كرده است كه چنانچه به جنگ با او ادامهدهيد و همين امشب به خانه هايتان باز نگرديد، فرزندانتان را از عطامـحـروم سـازد و جـنـگـجـويـانـتان را بدون مزد همراه شاميان به جنگبفرستد و بى گناه را به جرم گناهكار بگيرد، تا آن كه هيچ كسدر مـيـان شـمـا نماند مگر آن كه كيفر عملش را بچشد. ديگر اشرافنـيـز هـمـين گونه سخن گفتند و مردم با شنيدن گفتار آنها پراكندهشده بازگشتند.(345)
بازرسى خانه به خانه كوفه براى يافتن مسلم