با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۱۴ -


2ـ تـا آنـجـا كه ما تتبع كرده ايم ، هيچ روايتى در تاريخ نيست كهنشان دهد، ابن عباس از ديدگاه اهل بيت (ع ) به سبب نپيوستن به امامحـسـيـن (ع ) مـقـصر دانسته شده باشد يا وى را نكوهش كرده باشند.بـلكـه از امـام صادق (ع ) نقل شده است كه امام باقر(ع ) به شدتابن عباس را دوست مى داشت .(410) تنها ابن شهر آشوبدر يك روايت مرسل گويد: ((هنگامى كه ابن عباس را به خاطر تركيارى حسين نكوهش كردند، گفت : ياران حسين نه يك تن زياد شدند ونـه كـم . مـا پـيـش از ديـدنـشـان آنـان را بـه نـام مـى شـنـاخـتـيـم!)).(411) از ايـن روايـت بـرمـى آيـد كه ابن عباس براىتـرك امـام عـذرى نـداشـتـه اسـت . ولىمـرسـل بـودن خـبـر و نـاشـنـاس بـودن سرزنش كننده و معلوم بودندوسـتـى ابـن عباس نسبت به اهل بيت ، روى هم رفته ، بخش آغاز اينخبر، يعنى عبارت ((ابن عباس ‍ را به خاطر ترك يارى حسين نكوهشكردند)) را غير قابل اطمينان مى سازد.
نـيـز بـايـد يادآور شويم كه به اتفاق همه مورخان ، ابن عباس درواپـسـيـن روزهـاى زنـدگـى نابينا شده بود؛ و سعيد بن جبير او راراهنمايى مى كرد.(412) ممكن است كه اين كم سويى چشمتا نابينايى پيش رفته باشد؛ و آن طورى كه از گفتار ابن قتيبهدر المـعـارف بـرمـى آيـد اين كم سويى در اواخر دوران معاويه آغازگـرديـده بـود. او مـى گـويـد: چـشـم هـاى سـه تـن از يـكنـسـل كم سو بود: عبدالله بن عباس ، پدرش عباس بن عبدالمطلب وپدر او عبدالمطلب بن هاشم ... از اين رو معاويه به ابن عباس گفت: شـمـا بـنـى هـاشـم از ناحيه چشم بيمار مى شويد؛ و ابن عباس درپـاسـخ گـفـت : و شـمـا بـنـى امـيـه دلتـان بـيـمـار مـىشود.(413) روشن است كه چنانچه ديدگان ابن عباس بهجدّ ضعيف نشده بود، مناسبت و انگيزه اى براى معاويه وجود نداشت .
مـسروق گويد: هنگامى كه ابن عباس را ديدم گفتم : زيباترين مردم؛ و چـون بـه سـخـن درآمـد گـفـتـم : فـصيح ترين مردم ؛ و چون بهنـقـل حـديـث پـرداخت گفتم : داناترين مردم . عمر بن خطاب او را بهخـود نـزديـك مـى كرد و كنارش مى نشست و همراه همه صحابه با اومـشـورت مـى كـرد. در پـايـان عـمـر چـشـمـانـش كـم سـو شـدهبود.(414)
مـى دانـيـم كـه مـسروق ، در سال 62 يا 63 هجرى درگذشته است ،بـنـابـر ايـن مـى تـوان گـفت كه به احتمال بسيار زياد چشمان ابنعـبـاس پـيش از سال 62 يا 63 كم سو بوده است ؛ چرا كه موضوعكم سويى چشمان ابن عباس در گفتار مسروق نيز آمده است .
در ايـنـجا روايتى وجود دارد كه از ظاهرش برمى آيد كه چشمان ابنعـبـاس در اوايل سال 61 هجرى ، يعنى پيش از آنكه خبر شهادت امامحسين به مدينه برسد، كم سو و يا نابينا بوده است . اين روايت راشيخ طوسى در امالى خويش به سندى كه از ابن جبير ـ راهنماى ابنعـبـاس ـ بـه ابـن عـبـاس مـى رسـد نـقل مى كند: در خانه ام سرگرماسـتراحت بودم كه ناگهان فرياد بسيار بلندى از خانه ام سلمه ،هـمـسـر پـيـامـبـر(ص )، بـلند شد، من بيرون آمدم و راهنمايم مرا بهمـنـزل ام سلمه برد. زن و مرد مدينه نيز به آنجا آمدند. چون به اورسـيـدم گـفـتـم : يـا ام المـؤ منين چرا فرياد ناله و استغاثه برمىآورى ؟ او پـاسـخى به من نداد و نزد ديگر زنان بنى هاشم رفت وگـفـت : اى دخـتـران عـبـدالمـطـلب ، مـرا يارى و همراهى كنيد و همراهمگريه كنيد. به خدا سوگند كه سرور شما و سرور جوانان بهشتكـشـتـه شـد. بـه خـدا سـوگـنـد كـه سـبـطرسول خدا و دسته گل او به شهادت رسيد!
گفتند: يا ام المؤ منين ، اين را از كجا دانستى ؟ گفت : هم اينك پيامبرخـدا(ص ) را در خواب ديدم كه پريشان و وحشتزده بود. چون از اينحـالتـش پـرسـيـدم فـرمـود: ((امـروز پـسـرم حـسـيـن بـااهـل بـيتش كشته شد و من آنان را به خاك سپردم و اكنون از كارشانفراغت يافته ام .))
مـن [ام سـلمـه ] بـرخاستم و در حالى كه هيچ از خود نمى دانستم بهخـانـه رفـتـم و بـه جـست و جو پرداختم . ناگهان چشمم به تربتحـسـيـن افـتـاد كـه جـبـرئيل از كربلا آورد و گفت كه هرگاه اين خاكتـبـديـل بـه خـون شـد پـسـرت كـشـتـه شـده اسـت ؛ ورسـول خـدا(ص ) آن را بـه مـن داد و فرمود: اين خاك را درون شيشهبـگـذار و نـزد خـويـش نـگـهـدار. هـنـگـامـى كـهتـبـديـل بـه خـون شـد بـدان كه حسين كشته شده است ؛ و من اينك آنشيشه را ديدم كه تبديل به خون شده مى جوشد!
سـپـس ام سـلمه از آن خون برگرفت و بر چهره اش ماليد و آن روزرا روز ماتم و نوحه سرايى بر حسين قرار داد. پس از آن كاروانيانآمـدنـد و خـبـر دادنـد كـه حـسـيـن در آن روز كـشـتـه شـده اسـت.(415)
اينكه ابن عباس مى گويد: ((من بيرون آمدم و راهنمايم مرا به خانهام سـلمـه بـرد)). نـشـان مـى دهـد كـه بـهاحـتـمـال زيـاد چـشـم او كـم سـو و يـا نابينا بوده است . آن راهنما همخـودش را راهـنـمـايـى مـى كـرده اسـت و نه مركبش را؛ چرا كه مسافتنزديك بود و او با گوش خود صداى ناله و شيون خانه ام سلمه راشنيد و تشخيص داد كه صدا از خانه اوست .
از آنـچـه گـفـتـه شـد يـقـيـن مـى كـنـيـم كـه ابـن عـبـاس در اواخـرسـال شصتم هجرى ـ وبالطبع روزهاى حضور امام (ع ) در مكه از كمسـويـى و يـا نـابـيـنـايى چشم رنج مى برده است ؛ و همين امر موجبگـشته بود كه نتواند به امام حسين (ع ) بپيوندد و در ركابش جهادكند. او معذور بود و به همين سبب از او براى پيوستن به خود دعوتنكرد و اجازه داد كه به مدينه بازگرددو اخبار دستگاه بنى اميه رابـه او گـزارش دهد و فرمود: اى پسر عباس ، تو پسر عموى پدرمنى ، و از آن هنگام كه تو را شناخته ام ، پيوسته به نيكى امر مىكنى . تو با پدرم همراه بودى و پيشنهادهاى هدايتگرانه مى دادى ،او پـيوسته از تو طلب خيرخواهى مى كرد و با تو به مشورت مىپـرداخـت و تـو نـيز نظر درست را به او پيشنهاد مى دادى ، در پناهخـداونـد بـه مـديـنـه بـاز گـرد و چيزى از اخبارت را از من پوشيدهمدار.(416)
مسعودى در مروج الذهب آورده است : (([ابن عباس ] به سبب گريه برعـلى ، حـسن و حسين ، بينايى اش را از دست داده بود)). اين سخن بهيقين ما خدشه اى وارد نمى سازد. چرا كه ضرورتا از اين روايت برنمى آيد كه او پس از شهادت امام حسين (ع ) نابينا شده است . بلكهاز ظـاهـر آن چـنـيـن بـرمـى آيـد كـه سـبـب نـابينايى وى گريه هاىفراوان او در فقدان اميرالمؤ منين على (ع )(417)، حسن (ع) و حـسـيـن (ع ) بـوده اسـت . مـفـهوم اين سخن اين است كه گريه هاىفـراوان از انـدوه شـهـادت امـيرالمؤ منين على (ع ) و سپس امام حسن (ع)(418) و سپس درگذشت امام حسين (ع ) اندك اندك چشمانشرا كـم سو كرده بود. ناگفته نماند ابن عباس به خاطر اينكه ـ باوجـود آگـاهـى بـر سرنوشت حضرت و رنج هايى كه مى كشد ـ باوى همراه نشد و در ركابش به شهادت نرسيد، بسيار مى گريست ؛و اين ادعا دلايل تاريخى بسيارى دارد.
نامه هاى ابن عباس به يزيد
در برخى كتاب هاى تاريخى آمده است كه هنگام فرود آمدن امام حسين(ع ) در مكه ، يزيد نامه اى به ابن عباس نوشت (419) واز وى خـواسـت كه ميان او و امام (ع ) ميانجيگرى كند و او را از قيام وخـروج بـر حكومت بنى اميه باز دارد. وى در اين نامه چنان از فريبهـاى دنـيـوى اسـتـفـاده كـرد كـه تـنها با ضعف هاى نفسانى و معنوىخودش تناسب داشت .
اين منابع مى گويند: سپس ابن عباس به او نوشت : ((اما بعد، نامهات رسـيـد و يـادآور شده بودى كه حسين و ابن زبير به مكه رفتهاند. اما ابن زبير مردى است كه انديشه و خواست او از ما جداست و دردلش از مـا كـيـنـه پـنهانى دارد و پيوسته مى كوشد آتشى عليه ماروشن شود و از آن سوء استفاده كند؛ خداوند هيچ گرهى را از كار اونگشايد! درباره اش هر طور خواهى رفتار كن .
امـا حسين ، هنگامى كه حرم جدش و خانه هاى پدرانش را رها كرد و درمـكـه فـرود آمـد، از او سـبـب ايـن كـار را جـويـا شـدم . او گـفـت كـهكارگزارانت در مدينه با او بدرفتارى كرده سخن ناروا گفته اند؛و او نـيـز بـه حـرم الهى پناه آورده است . من به زودى درباره آنچهنـوشـتـه اى بـا او ديـدار خـواهـم كـرد و از هـيـچ نـصـيحتى كه موجبخـاموشى و فرونشستن آتش فتنه باشد و از ريخته شدن خون مردمجلوگيرى شود خوددارى نخواهم كرد. تو نيز در پنهان و آشكار ازخـدا بـتـرس . مبادا شبى بر تو بگذرد كه بخواهى براى مسلمانىغـائله بـه پـا كـنـى يا درباره اش ستمى روا دارى و در راهش چاهىحفر كنى كه چاه كن هميشه در چاه است ؛ و چه آرزوهايى كه به گوررفـتـه اسـت . تـا مى توانى به تلاوت قرآن و نشر سنت بپرداز،پـيـوسـتـه روزه بـدار و نـمـاز بـه پـاى دار؛ مـبـادا لهـو وبـاطـل دنـيـا تـو را از آنـهـا باز دارد. چرا كه هر چيزى كه به جاىخـداوند تو را به خود مشغول سازد زيان آور و فناپذير است و باهـر چـيـزى كه اسباب سفر آخرت را فراهم آورى سودمند و ماندگاراست ، والسلام )).(420)
مـزّى پـاسـخ ابـن عـبـاس را بـه اخـتـصـار ايـن گـونـهنقل كرده است : آن گاه عبدالله بن عباس نوشت : ((اميدوارم كه خروجحـسـيـن ، بـه خاطر كارى نباشد كه ناخوشايند تو است . من نيز درآنـچـه خـداونـد بـدان وسـيله ايجاد الفت مى كند و آشوب و فتنه رافرو مى نشاند كوتاهى نمى كنم .))(421)
از مـتـن نـامـه ابن عباس ـ به فرض درستى اين روايت ـ پيداست كهپـس از ديدار نخست ابن عباس با امام حسين (ع ) در مكه كه پس از آنوى (پـس از انـجـام عـمـره ) بـه مـديـنه بازگشت نوشته شده است .هـمـچـنـيـن طـبـق ايـن نـامـه ابـن عـبـاس پـذيرفت كه ميان امام و يزيدمـيـانـجـيـگرى كند؛ و باز از همين نامه استفاده مى شود كه ابن عباسروشـى نـرم و مـسالمت آميز را در پيش گرفت و حتى در منع يزيد ازارتكاب ظلم و انجام گناه درشت سخن نگفت .
كـسـى كـه بـا ابـن عـبـاس و دوسـتـى او نـسـبـت بـهاهـل بـيـت و جراءتى كه در پشتيبانى از آنها داشت و نيز با شدت وقـاطـعـيتى كه در گفت و گوهايش با بنى اميه ، در حمايت از خاندانپـيـامـبـر بـه خـرج مـى داد آشـناباشد، شك نخواهدكرد كه اين نامهانشاى خود واقدى است .(422) (كه سبط بن جوزى نيز دركـتـاب تـذكرة الخواص آن را نقل كرده است ). چرا كه اين جواب بهطـور كـلى بـا مـواضـع اتـخـاذ شـده از سـوى ابـن عـبـاس درقبال بنى اميه مغايرت دارد.
مـگـر همين ابن عباس نبود كه در دربار معاويه با نشان دادن پوچىگـفـتار كسانى چون معاويه ، عمروعاص ، مروان حكم ، عتبة بن ابىسفيان ، زياد بن سميه ، عبدالرحمن بن ام حكم و مغيرة بن شعبه آنانرا خـامـوش سـاخـت ؟ مـگر او نبود كه خطاب به يزيد بن معاويه دركـاخ پدرش گفت : ((يزيد آرام باش ! به خدا سوگند دشمنى شماهـنـوز از دل هـاى مـا پـاك نشده است ؛ و از آن روزى كه كينه شما دردل ما جاى گرفته ذره اى از محبت شما در آن راه نيافته است ! من برخـشـم پيشين خود نسبت به كارهاى شما پابرجايم و به رفتارتانرضـايـت نـداده ام . بـا دگـرگون شدن روزگار آنچه را از ما بازداشـتـه ايـد دوبـاره فراچنگ مى آوريم و آنچه از ما دزديده شده استبه همان اندازه و بى كم و كاست بازپس مى گيريم . اگر هم چنيننشد، ما را همين بس كه خداوند ما را دوست بدارد و داد ما را از كسانىكه بر ما ستم روا داشته اند بستاند)).(423)
ابـن عـبـاس در پاسخى كوبنده به يكى از نامه هاى يزيد نوشتهاست :(424)
((از عـبـدالله بـن عـبـاس بـه يـزيـد بن معاويه ؛ نامه اى كه در آنمـوضـوع دعـوت ابـن زبـيـر و خـوددارى مـن از پذيرش خواست او رايـادآور شـده بـودى ، دريـافـت كـردم . اگـر چـنان كه تو گفته اىباشد، من اين كار را براى خوشايند و دوستى تو نكرده ام ، خداونداز نـيـت مـن آگاه است . به گمان خودت دوستى مرا از ياد نبرده اى .به خدا سوگند از حقوقى كه از ما در دست داريد جز اندكى را ندادهايد؛ و تو ميزان هنگفتى از آن را از ما گرفته اى . از من خواسته اىتـا مـردم را تـشـويـق كـنـم كه ابن زبير را رها كنند و به تو روىآورنـد، من هرگز از سر شادمانى و خوشدلى چنين نخواهم كرد. چراكـه تو حسين بن على را كشته اى ، خاك بر سرت ، خاك بر دهانت .اگر هواى نفس چنين اميدى را به تو داده است ، بدان كه اشتباه كردهاى و اينها از ناتوانى و بى باكى توست .
اى بـى پـدر!، فـكـر نـكـنـى كه من قتل حسين و جوانان عبدالمطلب وچـراغ هاى نورانى و ستارگان درخشان را از ياد برده ام ! سپاهيانتپـيـكـرهـاى پـاك و خـاك آلودشـان را بـر زمـيـن افـكـنـدند و رفتند.پـيـكرهاى برهنه و بى كفنى كه در زير وزش باد افتاده بودند وگـرگـان آنـهـا را دست به دست مى گرداندند و كفتاران آنها را مىبوييدند، تا آنكه خداوند گروهى را كه دست به خون آنها نيالودهبـودند رساند كه آنها را در كفن بپوشانند؛ و تو اى يزيد، بر منو آنان فخر فروختى و به مجلس نشستى .
مـن چـيـزى را از يـاد نـمـى بـرم . من از ياد نبرده ام كه زناكار پسرزنـاكـار و دور از خـويـشـاوندى و مروت را، كه پدر و مادرش هر دوپـسـت بـودنـد، بـر آنـان چـيـره ساختى ، كسى كه پدرت با ادعاىبـرادرخـوانـدگـى او، جـز نـنـگ و خوارى و پستى دنيا و آخرت و درزنـدگـى و مـرگ چـيـزى بـه دسـت نـيـاورد.رسـول خـدا(ص ) فـرمـود: فرزند از آن شوهر است و زناكار بايدسـنـگـسـار شـود. امـا پـدر تـو او را بـه پـدر خودش ملحق كرد همانگـونـه كـه فـرزنـدى رشـيد به پدرى پاكدامن و پاكيزه ملحق مىگـردد. پدرت از روى نادانى سنت را ميراند! و از روى عمد، بدعت وكارهاى گمراه كننده را زنده ساخت .
مـن هـر چـيزى را فراموش كنم ، اين را از ياد نمى برم كه تو حسينبـن عـلى را از حـرم رسـول خدا(ص ) به سوى حرم خداوند راندى ومـردانـت را وادار كـردى كـه او را غـافـلگـيـرانـه بـهقتل رسانند. سپس او را از حرم خداوند به كوفه كوچاندى ؛ و او باتـرس و نـگـرانـى از آن شـهـر بـيـرون رفـت ؛ در حـالى كـه او ازگـذشـته دور و حال ، عزيزترين مردم سرزمين بطحا بود؛ چنانچهدر حـرمـيـن شـريـفـين اقامت گزيند و جنگ در آنجا را روا بشمرد، مردمفـرمـان او را بـيش از همه خواهند برد. ولى شكستن حرمت خانه خدا وحريم خانه رسول خدا(ص )، خوشايند او نبود. بالاتر از اين ، توكسانى از جاسوسانت را گماردى تا در حرم امن الهى با او بجنگند؛و نـيـز كـار پـسـر زبـيـر كـه حـرمت كعبه را از ميان برد و آن را درمعرض ‍ سنگ و تير قرار داد.
و تـو، آرى تو، در نظر من حرمت شكنى مى كنى و بدون شك منحرفكـنـنـده اى آگـاه ، همنشين زنان و اهل لهو و لعب هستى و حسين نيز چونبـدسـيـرتى تو را ديد به عراق كوچيد، بى آنكه بخواهد با توبجنگد و ((امر خدا فرمانى انجام يافته بود)).
تـو آن كـسـى هـسـتـى كـه بـا پـسـر مـرجـانـه مكاتبه كردى و از اوخواستى كه بدون فوت وقت به جنگ حسين برود و با او كنار نيايدو بـر مـبـارزه بـا او پـافـشـارى كـند تا آنكه او و بنى عبدالمطلبهـمـراهـش را بكشد؛ همان اهل بيتى كه خداوند پليدى را از آنان دور وآنـهـا را پـاك و پـاكـيـزه گـردانـيـده اسـت ! آرى مـا،اهـل بـيـت هـسـتـيـم و مـانـنـد پـدران تـو سـبـك مـغـز،سـنگدل و شرور نيستيم . آنگاه كه حسين بن على (ع ) درخواست كردكـه او را بـه حـال خودش بگذارند(425) تا باز گردد،تـو و يـارانـت ، انـدك بـودن شـمـار يـارانـش و درمـانـدگـىاهـل بـيتش را غنيمت شمرديد و با او به جنگ درآمديد و آنان را كشتيد،گـويـى كـه خـانـدانـى از شـرك و كـفـر را كـشته ايد! چيزى شگفتانـگـيـزتر از اينكه خواهان دوستى و يارى من شده اى ، وجود ندارد!تـو فرزندان پدرم را كشته اى و خونشان از دم شمشير تو مى چكدو خون تو، يكى از خواسته هاى من است ؛ و اگر خدا بخواهد خون مننـزد تـو پامال نخواهد شد و از خونخواهى من نخواهى رهيد. اگر همدر دنـيـا خـون مرا ربودى ، پيش از ما پيامبران و پيامبرزادگان بهشـهـادت رسـيـده انـد. وعـده گـاه ما نزد خدا است و او خود مظلومان رايارى خواهد داد و از ستمگران انتقام خواهد گرفت . اگر امروز بر ماپـيـروز شـدى [از خـوشـحالى ] شگفت زده مباش كه به خدا سوگندروز پيروزى ما نيز خواهد رسيد.
اما آنچه از حق شناسى و وفادارى من گفتى ، اگر هم چنين باشد، مندر حـالى بـا پـدرت بـيـعـت كـردم (426) كـه مـى دانستمپسرعموهايم و تمام پسران پدرم براى اين كار از پدرت شايستهتـرند. ولى شما قريشيان بر ما فزونى جستيد و سلطنت ما را از ماربـوديـد و بـه خـود اخـتـصـاص داديد؛ و دستمان را از حقّمان كوتاهكـرديـد. نـفـريـن بـر آن كس كه براى ستم بر ما گام پيش نهاد ونـابـخـردان را بـر ضـد مـا برانگيخت و كار را به جاى ما به دستگـرفـت . پـس هـلاك باد اينان را، چنان كه قوم ثمود و قوم لوط واصـحـاب مـَدْيـَن هـلاك شـدنـد؛ اقـوامـى كـه پـيامبران خود را تكذيبكردند.
هـان ، از شـگـفـت تـريـن شـگـفتى ها ـ و تا زنده باشى از روزگارشـگـفـتـى بـبـيـنـى ـ ايـن كـه دخـتـران عـبـدالمـطـلب و يـتـيـمـانـى ازنـسـل او را بـه اسـارت گـرفتى و به شام كشاندى ، تا به مردمنشان دهى كه ما را شكست داده اى و بر ما فرمان مى رانى . به جانمسـوگـنـد اگـر در صـبـح و شام از زخم دست من آسوده بوده اى ، اماامـيدوارم كه زخم زبانم در شكستن و بستنم بر تو گران آيد و اينشـادمـانـى تـو نـپـايـد و خـداونـد پـس از كـشـتـن عـتـرترسـول خـدا(ص ) انـدكـى بيشتر مهلت ندهد و تو را به گونه اىدردنـاك مـؤ اخـذه كند و نكوهيده و گنهكار از دنيا ببرد! پس ‍ اى بىپدر! زندگى كن ، به خدا سوگند كه كرده هايت تو را نزد خداوندهـلاك سـاخـت و سـلام بـر كـسـى كـه از خـداونـد فـرمـانببرد.)).(427)
موضعگيرى محمد حنفيه
مـحـمد حنفيه (428) در موضعگيرى نسبت به قيام امام حسيندر دو محور اساسى زير با عبدالله بن عباس مشترك است .
1ـ تاءييد قيام امام (ع ).
2ـ اعـتـراض نسبت به رفتن امام (ع ) به كوفه ؛ و ترجيح يمن بهعنوان پايگاه صدور انقلاب حسينى به ديگر سرزمين هاى اسلامى .
نـقـطـه اشـتـراك ديگر اين دو، پيشنهادها و مشورت هايى است كه باحـساب پيروزى و شرايط و لوازم آن داده اند؛ به طورى كه هر كسدر گـفـت و گـوهـاى امـام (ع ) بـا هـر يـك از ايـن دوتاءمل بورزد، آن را در خواهد يافت .
مـحـمـد بـن حنفيه در هنگام حضور امام (ع ) در مدينه ديدگاه خويش رانـزد امـام حـسين (ع ) ابراز داشت و گفت : ((برادرم ، من تو را از همهمردم بيشتر دوست مى دارم و از همه نزد من عزيزترى و از خيرخواهىنـسـبـت بـه تـو دريـغ نـمـى ورزم و تـو از هـمـه بـه خـيـرخـواهـىسـزاوارتـرى . تـا آنـجـا كـه مـى توانى از بيعت يزيد بن معاويهخـوددارى كـن و از شـهـرهـا دور شـو، آن گـاه پـيـك هايت را نزد مردمبـفـرسـت و آنـان را بـه خـود دعـوت كـن . اگـر مـردم بـيـعـت تـو راپـذيـرفتند، خداى را سپاس بگزار و اگر بر ديگرى گرد آمدند،خداوند بدين وسيله از دين و عقل ات هرگز نكاسته است و جوانمردىو فضيلت خويش را همچنان دارى . من بيم آن دارم كه به يكى از اينشهرها درآيى و مردم باهم اختلاف كنند و گروهى به تو بپيوندندو گـروهـى ديـگر بر ضد تو باشند. آنگاه با يكديگر بجنگند ونخستين هدف نيزه ها تو باشى ؛ كه در آن صورت آن كس كه خود اوو پـدر و مـادرش از هـمه اين امت بهتر است ، خونش از همه تباه تر وخاندانش از همه خوارتر گردند.(429)
همچنين گفت : در مكه فرود آى ؛ اگر آن شهر را جايى مطمئن يافتى، خـود راهـى اسـت و اگر با تو سر ناسازگارى گرفت ، [بايد]بـه ريـگـزارها و دره هاى كوه ها پناه ببرى و از شهرى به شهرىبروى ، تا ببينى كه راءى مردم بر چه چيز تعلق مى گيرد؛ و تودر هـنـگـام استقبال از پيشامدها نيكوترين راءى ها را برمى گزينى))(430)
و در نقل الفتوح آمده است : ((به مكه برو. اگر آن را سرايى مطمئنيافتى ، اين همان چيزى است كه خواسته من و تو است و اگر جز اينبـود به يمن برو كه مردمش ياران جد و پدر و برادر تواَند. آنانمـردمى بس مهربانند و دل هايى نرم دارند و سرزمين شان از همه جافراخ ‌تر است و خردهاشان بر همه برترى دارد. اگر سرزمين يمنرا مـطـمئن يافتى [كه خوب ] وگرنه بايد به ريگزارها و دره هاىكوه ها پناه ببرى و از شهرى به شهرى بروى تا ببينى كه راءىمردم بر چه تعلق مى گيرد و ميان تو و آن گروه تبه كار چگونهداورى مى شود.))(431)
سـپـس مـحـمد حنفيه از مدينه رهسپار مكه شد تا پيش از آنكه امام (ع )بـه عـراق بـرود با او ديدار كند.(432) ماجراى ديدار آندو در آخـريـن شبى كه فرداى آن امام حسين (ع ) مكه را ترك گفت درتاريخ ثبت است .
سـيـد بـن طـاووس بـه روايـت از امـام صـادق (ع ) گويد: ((محمد بنحنفيه در همان شبى كه امام حسين (ع ) در بامدادش قصد خروج از مكهرا داشت نزد آن حضرت رفت و گفت : برادرم ، كوفيان كسانى هستندكه تو خيانت آنان را نسبت به پدر و برادرت مى شناسى . بيم آندارم كـه حـال تـو نـيـز چـون حـال گـذشـتـگـان باشد. اگر صلاحبـدانـى كـه در هـمـيـن شـهـر اقـامـت كـنـى ، تـو در حرم الهى از همهعزيزتر و بلندمرتبه ترى .
امـام (ع ) فـرمـود: بـرادرم ، بـيـم آن دارم كـه يـزيـد بـن مـعـاويـهنـاگهانى مرا در حرم بكشد و من كسى باشم كه حرمت اين خانه بهوسيله او بشكند.
ابن حنفيه گفت : اگر چنين بيمى دارى ، پس به يمن يا جايى ديگربرو، چرا كه در آنجا از همه مردم والاتر خواهى بود و كس را ياراىدسترسى به تو نيست .
فرمود: درباره گفته هايت خواهم انديشيد.
سـحـرگـاهـان حـسـيـن (ع ) به راه افتاد. چون اين خبر به ابن حنفيهرسـيـد نـزد حـضـرت رفـت و افـسـار شـترش را گرفت و گفت : اىبرادر، مگر قول ندادى كه درباره آنچه ازتو خواستم بينديشى ؟
فرمود: آرى .
گفت : پس چه چيز تو را با اين شتاب وادار به خروج كرده است ؟
فرمود: چون از تو جدا شدم ، رسولخدا(ص ) در خواب نزد من آمد و گفت : يا حسين ، برون رو كه خداوندمى خواهد تو را كشته بيند!
ابن حنفيه گفت : انا للّه وانا اليه راجعون ، پس چرا زنان و كودكانرا بـه هـمـراه مـى بـرى در حـالى كـه با چنين شرايطى بيرون مىروى !؟
فـرمـود: پـيـامـبـر بـه من فرمود: خداوند مى خواهد كه آنان را اسيربيند!
آنگاه بر محمد درود فرستاد و رفت .))(433)
اشاره
در پـايـان فصل نخست زير عنوان ((چرا امام (ع ) زنان و كودكان رابـه هـمـراه بـرد؟)) گـوشـه هـايـى از حـكـمـت گـفـتـار امام (ع ) بهنقل از رسول خدا(ص )، ((خداوند مى خواهد كه تو را كشته ببيند!))و ((خـداونـد مـى خـواهـد كـه آنان را اسير ببيند))، را بيان كرديم ودوست داريم كه در اينجا به موارد زير نيز اشاره كنيم :
1 ـ از جـمله ابعاد بيم امام (ع ) از كشته شدن ناگهانى [ترور] بهوسـيـله حـكـومت بنى اميه در مكه مكرمه ـ علاوه بر همه مواردى كه درايـن كـتـاب بـدان هـا اشـاره شـد ـ روايـتمنقول از رسول خداست كه در آن قرشى كشته در مكه را مورد نكوهشقـرار مـى دهـد. يـعـنى همان كشته اى كه حرمت خانه خدا به وسيله اوشـكـسـتـه و مـبـاح مـى گـردد، و وزن گناهان اين مرد از گناه زمينيانبـيـشـتـر اسـت و عـذاب او بـه انـدازه نـصـف عـذاب دنـيـا اسـت.(434) روشن است كه چنانچه حكومت بنى اميه مى توانستامام حسين (ع ) را در مكه بكشد، اين روايت را بر آن حضرت تطبيق مىكرد و براى برانگيختن نفرت مردم نسبت به امام (ع )، از آن استفادهتبليغاتى مى كرد.