با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۱۷ -


در ايـنـجـا ابن عباس ، براى تاءييد سخن امام (ع )، وارد گفت و گومى شود و از رسول خدا(ص ) نقل مى كند كه فرمود: ((مرا با يزيدچـه كـار! خداوند در يزيد مباركى قرار مدهاد! او فرزندم و فرزنددخـتـرم ، حسين ، را مى كشد. به آن كه جانم به دست اوست سوگند،فرزندم در نزد هيچ قومى كشته نمى شود كه از كشتن او جلوگيرىنكنند، مگر آنكه خداوند دل ها و زبان هاشان را دوگانه خواهد ساخت.)) سـپـس ابـن عـبـاس مـى گـريـد و امـام نـيز با او مى گريد و مىپـرسـد آيـا آنـان نـمـى دانـنـد كـه او پـسـر دخـتـررسول خدا(ص ) است !؟ سپس ابن عباس بر اين امر گواهى مى دهد وتـاءكـيـد مـى كـند كه يارى امام (ع )، همانند نماز و روزه بر اين امتواجب است !
سـپـس امـام (ع ) نـظـر او را دربـاره امـوى هـا مـى پرسد، همان ها كهحضرت را از حرم جدش (ص ) بيرون رانده اند و بدون آنكه مرتكبجـنـايـتـى شده باشد مى خواهند او را بكشند! و ابن عباس پاسخ مىدهـد كـه اينان مردمى هستند كه به خدا و رسولش كفر ورزيده اند وبـر چـنـيـن كـسـانـى مـصـيـبـتـى بزرگ وارد مى آيد. آنگاه ابن عباسگـواهـى مـى دهـد كـه هـر كـس در جـنـگ بـا امـام (ع ) ورسول خدا(ص ) طمع بندد، [زندگى اش ] پايان خوشى ندارد! درايـنـجـا امـام (ع ) مى فرمايد: ((بار پروردگارا تو گواه باش !))ابن عباس در مى يابد كه قصد كمك گرفتن از او و ابن عمر را دارد!از اين رو پيش دستى مى كند و آمادگى خويش ‍ را براى يارى امام (ع) و جـهاد در ركاب آن حضرت اعلام مى دارد؛ و مى گويد با اين كاريك صدم حقش را هم ادا نمى كند!
در اينجا ابن عمر در تنگنا قرار مى گيرد، زيرا او نيز مورد خطابحـضـرت اسـت . از اين رو براى تغيير جهت سخن امام (ع ) دخالت مىكند و به ابن عباس مى گويد: اجازه بدهيد، از اين سخن درگذريم !
سـپـس ابـن عـمـر رو بـه حسين (ع ) كرد و گفت اباعبدالله ، از قصدخويش چشم بپوش و از همين جا به مدينه بازگرد و به صلح مردمدرآى ! از وطـن خـويـش و حـرم جـد خـويـش ‍رسول خدا(ص )، غايب مشو؛ و براى اين كسانى كه عاقبتى ندارند،بـر خـود حـجّت و راهى قرار مده ، اگر دوست دارى كه بيعت نكنى ،آزادى تـا در ايـن باره بينديشى ، شايد هم يزيد بن معاويه مدتىاندك زنده باشد و خداوند از كار او تو را كفايت كند!
حـسين (ع ) فرمود: اُف بر اين سخن ، تا آنگاه كه آسمان و زمين بهپـا اسـت ! اى عـبـدالله ! به حقِ خداوند از تو مى پرسم ! آيا من درنظر تو در اين كار خويش بر خطايم ؟ اگر از نظر تو من بر خطاهستم ، مرا بازگردان كه من تسليم ، فرمانبردار و مطيع هستم ! ابنعمر گفت : نه به خدا سوگند، خدا نكند كه پسر دختر پيامبر(ص )در خـطـا بـاشـد بـا وجـود پـاكيزه اى چون تو با اين نزديكى بهرسـول خـدا(ص )، كـسـى چـون يـزيـد بـن مـعـاويه چه جايى براىخلافت دارد؟ اما من بيم آن دارم كه بر اين سيماى زيبا شمشير بكشندو از ايـن امـت حركتى را ببينى كه دوست نمى دارى . با ما به مدينهبـازگـرد و اگر دوست ندارى كه بيعت كنى ، هرگز بيعت مكن و درخانه اى بنشين !
حـسين (ع ) فرمود: ((هيهات اى پسر عمر! اين مردم مرا رها نمى كنند،چـه بـر مـن دسـت بـيـابـنـد چـه دسـت نـيـابـنـد. آنـان مـرادنبال مى كنند تا به زور از من بيعت بگيرند يا آنكه مرا بكشند. اىعـبـدالله ، آيـا نـمـى دانى از نشانه هاى پستى دنيا نزد خداوند ايناست كه سر يحيى بن زكريا(ع ) را نزد بدكاره اى از بدكاره هاىبـنـى اسـرائيـل آوردنـد و آن سـر بـر ضدشان احتجاج مى كرد؟ اىابـاعـبـدالرحـمـن ، آيـا نـمـى دانـى كـه بـنـىاسـرائيـل از بـامـداد تـا شام هفتاد پيامبر را مى كشتند و سپس همه دربـازارهـاشـان مى نشستند و خريد و فروش ‍ مى كردند، گويى كههـيـچ كـارى انـجام نداده اند، و خداوند در عذابشان شتاب نورزيد؟))سرانجام آنان را مؤ اخذه كرد، مؤ اخذه عزتمندى مقتدر! اباعبدالرحمن، از خدا بترس و دست از يارى من برمدار و مرا در نماز خويش ياد كن! اى پـسـر عـمـر، اگـر خـروج بـا مـن بـرايت دشوار است و بر توگران مى آيد، بيشترين تقصير را دارى ، ولى پس از نمازت دعاىبـراى مـرا تـرك مـكـن . از ايـن مـردم كـناره بگير و در بيعت با آنانشتاب مكن ، تا آنكه بدانى كارها به كجا مى انجامد!
سپس امام (ع ) رو به ابن عباس (رضى ) كرد و بر او درود فرستادو اجـازه فرمود كه به مدينه برود و سفارش كرد كه اخبار آنجا رابـه وى گـزارش دهـد؛ و عنوان كرد تا هنگامى كه ساكنان مكه او رادوسـت بـدارنـد و يـارى كـنـنـد، در حـرم مـى مـانـد؛ و به سخنى كهابـراهـيـم هـنـگـامـى كـه در آتـش افـكـنـده شـد ((حـسـبـى الله ونـعـمالوكيل ))، چنگ مى زند كه در نتيجه آن آتش بر او سرد و سلامت مىشود.
سپس ابن عباس و ابن عمر به شدت گريستند. امام (ع ) نيز ساعتىبـا آنان گريست . سپس با آنان خداحافظى كرد؛ و آن دو به سوىمدينه راه افتادند.(499)
درنگ و نگرش
1ـ پـيـش از ايـن گـفتيم (500) كه ابن اعثم كوفى ، تنهاكسى است كه متن مفصل اين گفت و گو را در كتاب ((الفتوح )) خويش، بـه نـقـل از خـوارزمـى در كـتـاب ((مـقـتـل الحـسـيـن ))،نـقل كرده است . نكته درخور توجه ، اين كه متن ياد شده ، از سويىدر بـردارنـده عـبـاراتـى مـتعارض است و از سوى ديگر با ديدگاهاهـل بـيـت نـسـبـت بـه بـرخـى از اصـحـابرسـول خـدا(ص )، چـه در دوران زنـدگـى و چـه پـس از رحـلت آنحضرت ، سازگارى ندارد. نمونه گفته هاى متعارض ، آن سخن امام(ع ) بـه ابـن عـمـر اسـت كـه مـى فـرمـايـد: ((اباعبدالرحمن ، از خدابترس و دست از يارى من برمدار))؛ و پس از آن مى فرمايد: ((اگرخـروج بـا مـن برايت دشوار است و بر تو گران مى آيد، بيشترينعذر را دارى )). نمونه ديگر اين سخن حضرت است ((به آن كه جدم، محمد(ص )، را بشارت دهنده و بيم دهنده برانگيخت ، چنانچه پدرت!)) و ايـن سـخن ايشان ((مرا در نمازت ياد كن !)) و اين سخن حضرت((وليكن دعا براى من پس از هر نمازى را فراموش مكن )).
به گمان قوى عبارتى كه به پسر عمر اجازه يارى نكردن امام رامـى دهـد و او را بـسـيـار مـعـذور مـى دانـد؛ و نيز عبارتى كه برخىصـحـابـه را بـراى كارى كه انجام نداده اند، مى ستايد ـ در حالىكـه اسـنـاد تاريخى خلاف اين را ثابت مى كند ـ و نيز عبارتى كهمـدعـى اسـت ، امـام بـه نـمـاز يا به دعاى پسر عمر عنايت دارد ـ بهفـرض ايـنـكـه اصـل خـود روايـت درسـت بـاشـد ـ بـهاصـل متن افزوده شده و برخى از راويان يا نساخان براى نيك جلوهدادن چهره برخى بر زبان امام ، آن را در متن روايت گنجانده اند.
2ـ ابن عمر اعتراف دارد به اينكه يارى امام حسين و پيوستن به او،واجـب شـرعـى اسـت ؛ آنـجـا كـه مـى گـويـد، ازرسـول خـدا(ص ) شـنـيـده اسـت كـه فـرمود: ((حسين كشته مى شود وچـنـانـچـه او را بـكشند و از او دست بكشند و يارى اش ندهند، خداوندنيز تا روز قيامت آنان را رها خواهد كرد!)).
بـراى ابـن عـمـر، ايـن واجـب شـرعـى مـقـدس ، مورد تاءكيد قرار مىگـيـرد، زيـرا از ابـن عـبـاس نـيـز شـنـيـد كـه او ازرسـول خـدا(ص ) شنيده است كه فرمود: ((مرا با يزيد چه كار!؟ اوفـرزنـدم و فـرزنـد دخـتـرم را به قتل مى رساند. خداوند در يزيدمـبـاركـى قـرار مـدهـاد! بـه آن كـه جـانـم در دسـت او اسـت سـوگند،فـرزندم در حضور قومى كشته نمى شود كه او را يارى ندهند، جزاينكه خداوند ميان دل و زبانشان اختلاف مى اندازد!))
امـام (ع ) بـه طـور صـريـح و روشـن وكامل با ابن عمر احتجاج مى كند و به او مى گويد: ((اباعبدالرحمن ،از خدا بترس و دست از يارى ام برمدار!)).
بـا ايـن هـمه مى بينيم كه عبدالله عمر باز مى ايستد و از يارى امامحـسـيـن (ع ) بـه طـور عـمدى و بدون عذر دست مى كشد؛ و به اين همبـسـنـده نمى كند، بلكه با اصرار از امام مى خواهد كه دست از قيامبـردارد و بـه مـديـنـه بـازگردد و در صلح قوم وارد شود و وجوديزيد را تحمل كند!
3ـ همچنين ملاحظه مى كنيم كه ابن عمر ـ گويى كه سخنگوى رسمىامـوى هـا اسـت ـ مـى كوشد تا به امام تفهيم كند كه متاركه ميان او ويـزيـد امـر مـمـكـنـى اسـت ؛ و بـاكـى نـيست از اينكه امام دست از قيامبـردارد، هـر چـنـد كه بيعت هم نكند؛ و مى گويد: ((اگر دوست دارىكـه بـيـعت نكنى ، آزادى تا در اين باره بينديشى !))؛ و مى گويد:((اگـر دوسـت نـدارى كـه بـيـعـت كـنـى ، هرگز بيعت مكن و در خانهبنشين !)).
بـايـد ديـد كـه آيـا ابـن عـمـر بـه امـكـان چـنـيـن مـتـاركـه اى يـقـيـنكامل داشت !؟
چـگـونـه مـى تـوانـسـت يـقـيـن داشـتـه بـاشـد، وحـال آنـكـه خود او از رسول خدا(ص ) شنيده بود كه فرمود: ((حسينكـشـتـه مى شود!...)) و شنيد كه ابن عباس نيز روايت كرد كه يزيدقاتل حسين (ع ) است !؟
چـنـانـچـه بـه امـكان اين متاركه يقين نداشت ، چرا بر ادعاى امكان آنپـافـشـارى مـى كـنـد؛ چنانكه گويى از زبان حكومت اموى سخن مىگويد!؟
آيا ابن عمر نمى خواست كه ـ به زبان مشورت و خيرخواهى ـ پس ازفرو نشاندن شعله انقلاب ، امام را در دام يزيد بيندازد!؟
آيا هيچ انديشمندى چنين كارى را از ابن عمر بعيد مى شمارد!؟
شـايـد درنـگ در ابـعـاد آيـنده اين نگرش ، پاسخ را براى ما روشنسازد!
4ـ ابـن عـمـر در ايـن گـفـت و گو، بر اعتراف خود نسبت به دشمنىامويان با اهل بيت و ستم بر آن بزرگواران و نيز بر اينكه امويانو در راءسـشـان يـزيـد هـمان ((قوم ستمگر))اند و نزد خداوند ((بىبـهـره انـد))، تـاءكـيد مى ورزد، او همچنين تاءكيد كرد كه مردم بهطمع طلا و نقره (زرد و سفيد) به آنان بگروند.
ولى مـى بينيم كه همين ابن عمر از معاويه ((زرد و سفيد)) رشوه مىگـيـرد تـا مقدمات ولايتعهدى يزيد را فراهم آورد؛ و صد هزار درهمارسالى معاويه را مى پذيرد.(501)
مـى بـيـنـيم كه ابن عمر به بيعت با يزيد مبادرت ورزيد! با آنكهامـام (ع ) ـ حـداقل ـ در اين گفت و گو از وى خواسته بود كه پيش ازانـديـشيدن به چگونگى فرجام كار، در بيعت با يزيد شتاب نكند.ايـن در حـالى اسـت كـه ابـن عـمر اعتراف دارد به اينكه يزيد مردىستمگر است و نزد خداوند بهره اى نخواهد داشت ! باز مى بينيم كهابن عمر در دورانى كه امّت در مدينه بر يزيد شوريده و او را بهخـاطـر فـسـق و فـجورش خلع كرده است ، بر تمسك به بيعت يزيداصـرار مـى ورزد و مـدعـى اسـت كه اين بيعت ، بيعت با خدا و پيامبراسـت ! و با اعلام بيزارى از مخالفان اين بيعت ، خاندانش را نيز ازمخالفت با آن نهى مى كند!
تاريخ مى نويسد: هنگامى كه مردم مدينه بيعت با يزيد را شكستند((ابـن عـمـر پسران و خانواده اش را گرد آورد و پس از گواهى بهيـگـانـگـى خدا و رسالت پيامبر(ص ) گفت : اما بعد، ما با اين مرد،بـر بـيـعـت خـدا و رسـول او بـيـعـت كـرديـم و مـن ازرسـول خـدا(ص ) شـنـيـدم كـه فـرمود: در قيامت براى خائن پرچمىنـصـب مـى كـنند و مى گويند: اين به فلان كس ‍ خيانت كرد. بزرگتـريـن خيانت ـ پس از شرك به خداوند ـ اين است كه مردى با مردىديـگـر بـيـعـت كـنـد بـر بـيعت خدا و رسول او و سپس بيعت خويش رابشكند. هيچ كدامتان حق شكستن بيعت و زياده روى در اين كار را ندارد؛كـه مـوجـب جـدايـى مـن از او خـواهـد شـد.)) ايـن روايـت را مـسـلمنقل كرده و ترمذى آن را صحيح خوانده است .(502)
آيـا مـعـقـول است كه بيعت با مردى ستمگر و تبهكار كه نزد خداوندبهره اى ندارد، بيعت با خدا و رسول او باشد!؟
مـگـر نـه ايـن اسـت كـه هـمـه امـّت اجـمـاع دارنـد بر اينكه عدالت ازشرايط امامت است ؟(503)
خـائنـى كـه روز قـيامت برايش پرچم نصب مى كنند كيست ؟ كسى كهبـا اطـلاع قـبـلى بـر فـسـق فـاسـق بـا او بـيـعـت مـى كـنـد ـمثل ابن عمر ـ يا مردم مدينه كه پس از آگاهى و يقين بر فسق يزيدبر ضد او شوريدند و بيعتش را شكستند!؟
چرا ابن عمر طلحه و زبير و همراهانشان را خائن هايى كه روز قيامتبـرايـشـان پرچم نصب مى شود نمى داند؟ كه اينها بيعتشان را باالگـوى عـدالت ، امـيرالمؤ منين على (ع ) شكستند! يا اينكه ابن عمردر اينجا نيز درنگ مى كند و مغالطه ديگرى از مغالطه هاى بزرگ وفراوان خويش را ابداع مى كند!؟
عـبـدالله بـن عـمر يكى از زبان هايى بود كه به حكومت اموى خدمتكـردنـد، بـلكـه شـيـپـورى اموى بود كه اصرار داشت تا در سرودمخالفت ، نغمه اى جدا ساز كند! و مى كوشيد تا مخالفت را از درونخـُرد كند. اينكه برخى مورخان پنداشته اند ابن عمر يكى از سرانمـخـالف بود، سخن در خور توجهى نيست . زيرا دقت در اين موضوعهـيـچ حـضـورى در هـيچ موضع مخالف و جدى براى او به چشم نمىخورد، بلكه او از صحنه همه مخالفت هاى راستين غايب بوده است .
تـاءمـل جـدى انديشه و ران نشان مى دهد كه عبدالله بن عمر از همانآغاز ـ از روى اصرار و عناد ـ به حركت نفاق به رهبرى حزب سلطهوابـسـتـه بود و سپس در دوره هاى بعد كه رهبرى آن به حزب اموىبـه رهبرى معاويه و سپس يزيد سپرده شد نيز در آن حزب خدمت مىكرد.
مـاهـيـت واقـعـى ابـن عـمـر، هـمـيـن است ؛ هر چند كه در ظاهر با سرانشـورش و بـه ويـژه امام حسين (ع ) نيز روابط حسنه برقرار كردهباشد.
ايـن حـقيقتِ [روحى ] ابن عمر را، معاويه در وصيت به پسرش يزيد،بـدون پـرده پوشى آشكار مى سازد، آنجا كه مى گويد: ((اما ابنعمر با تو است ! ملازم او باش و او را رها مكن !))(504)
اوزاعى و نهى از حركت به سوى عراق !
ابـن رسـتـم طـبـرى در كـتـاب ((دلائل الامـامـة )) چـنـيـننـقـل مى كند: ((حديث كرد ما را يزيد بن مسروق و گفت : حديث كرد مارا عـبـدالله بـن مـكحول از اوزاعى كه گفت : شنيدم كه حسين بن علىبن ابى طالب (ع ) آهنگ رفتن به عراق را دارد، به مكه رفتم و بهاو بـرخـوردم . چـون مـرا ديـد، بـه مـن خـوش آمد گفت و فرمود: ((اىاوزاعى خوش آمدى ، آمده اى كه مرا از حركت نهى كنى ، در حالى كهخـداى عـزوجـل جـز اين را نخواسته است . من از امروز تا روز دوشنبهكـشـتـه خـواهـم شـد (بـرانـگـيـخـتـه خواهم شد) من شب بيدار ماندم وشـمـارش روزهـا را نـگـه داشـتـم . هـمـان طـورى بود كه آن حضرتفرمود!))(505)
بايد ديد اين اوزاعى چه كسى بود كه كار امام حسين (ع ) برايش آنقـدر مـهـم بود كه به مكه آمد تا حضرت را از رفتن به عراق نهىكـنـد؟ از اين كار چه انگيزه اى داشت ؟ و معناى اين سخن امام چيست كهفـرمـود: از امـروز تـا دوشـنـبـه كشته خواهم شد (برانگيخته خواهمشد).
اوزاعـى يـاد شـده كـيـسـت ؟ مـردان چـنـدى بـه ايـن لقـبمـشـهـورنـد.(506) ولى بـهاحـتـمـال قـوى ، مـقـصـود از ايـن اوزاعـى ، ابـوايوب ، مغيث بن سمّىاوزاعـى اسـت كـه گـفـتـه مـى شـود نـزديك به هزار تن از اصحابپيامبر(ص ) را ديد.(507)
وى از ابـن زبـيـر، ابـن عـمـر، ابـن مـسـعود، كعب الاحبار و ابوهريرهنـقـل روايـت كـرده اسـت . او از طـبـقـه دوم تـابـعـيـاناهـل شـام اسـت و ابن حبّان ، ابوداود و يعقوب بن سفيان او را توثيقكـرده انـد.(508) ولى تـا آنـجا كه ما تحقيق كرده ايم دركتاب هاى رجالى ما از او يادى نشده است .
اما اينكه انگيزه وى از آمدن به مكه به منظور نهى امام حسين (ع ) ازرفـتـن بـه عـراق چـه بـوده اسـت . از مـتن روايت چيزى را نمى توانتـعـيـيـن كـرد ـ بـه تـاريخ زندگى او هم كه ما آشنا نيستيم . ولىاسـتـقـبال امام از وى نشان مى دهد كه اوزاعى مى ترسيد كه امام بهعـراق برود و كشته شود. هر چند از ظاهر روايت به صراحت بر مىآيد كه او ناهى بود نه ناصح !
حـال بـبينيم مقصود امام (ع ) از اين سخن كه فرمود: ((من از امروز تادوشـنـبـه كـشـتـه خـواهـم شـد)) چـه بـود؟ بـر دانـايـاناهل تاءمل پوشيده نيست كه اين عبارت پيچيده و متشابه است . آيا امام(ع ) مـى خـواسـت بـه اوزاعـى بگويد كه تو بايد از اين ساعت تاروز دوشـنبه كه من در آن كشته مى شوم حساب را نگه دارى ؟ از اينرو اوزاعـى مـى گـويد: ((همان طور كه فرموده بود براى شمارشروزهـا، شـب هـا را بـيـدار ماندم )). بنابر اين امام (ع ) بايد در روزدوشـنـبـه كـشـتـه شـده بـاشـد! و ايـن چـيـزى است كه با روايت هاىمـشـهـورى كـه مـى گويد روز عاشورا، جمعه يا شنبه بود، توافقندارد.(509)
يا اينكه امام (ع ) مى خواست به اوزاعى بگويد: من تا روز دوشنبهدر مـكـه هـسـتـم و پـس از آن (يعنى روز سه شنبه ) روز سفر من بهعراق است !؟
مـى بـيـنـيـم كـه قـوى تـرين احتمال همين است . چرا كه امام (ع ) بهدليـل سـخـن خـودشـان در آخـريـن نـامـه اى كـه هـمـراه قيس بن مسهرصـيـداوى به كوفه فرستاد، روز سه شنبه از مكه بيرون آمد. درآن نامه آمده است : ((... من روز سه شنبه هشت روز گذشته از ذى حجه، روز تـرويـه ، از مـكـه بـه سـوى شـمـا حـركـت كـردم...)).(510)
بـر اسـاس ايـن تـقـويـم ، اگـر مـاه ذى حـجه 29 روز بوده باشد،عـاشـورا جـمـعـه مـى شـود؛ و اگـر سى روز بوده باشد، شنبه مىشـود؛ و ايـن بـا آنـچـه دربـاره روز عـاشـورانقل شده است سازگار مى باشد.
عمر بن عبدالرحمن مخزومى و نصايح صائب !
طـبـرى از عـمـر بـن عـبـدالرحـمـن بـن حـارث بـن هـشـام مـخـزومـىنـقـل مـى كـنـد كـه گفت : ((هنگامى كه حسين (ع ) آماده رفتن به عراقشـد، نـزد او رفـتـم و بر او وارد شدم . پس از حمد خدا و ستايش آنحضرت گفتم : اما بعد، اى پسرعمو، من براى حاجتى نزد شما آمده امكه مى خواهم خيرخواهانه آن را بگويم . اگر مرا خيرخواه خويش مىدانى مى گويم وگرنه دَم فرو مى بندم !
حسين (ع ) فرمود: بگو، از نظر من تو نه كژانديشى و نه اين كار(مشورت ) زشت است . گفت : شنيده ام كه مى خواهى به عراق بروى. مـن از ايـن رفـتـن بـر تـو بـيـمـناكم . تو به شهرى مى روى كهكـارگـزاران و امـيـرانـش در آن حـاضـرنـد و بـيـتالمـال را در اخـتـيـار دارند، مردم نيز بنده درهم و دينارند! من بيم آندارم ، هـمـانـهـايـى كـه بـه تـو وعده يارى داده اند و كسانى كه ازدشمنت نزد آنها محبوب ترى با تو به جنگ درآيند!
حسين (ع ) فرمود: اى پسر عمو، خدا به تو پاداش خير دهاد! به خداسـوگـنـد مـى دانـم كـه تـو بـراى خـيـرخواهى گام برداشته اى وخـردمـندانه سخن مى گويى ، هر چه مقدر باشد همان مى شود، خواهبـه نظرت رفتار بكنم يا رفتار نكنم ؛ و تو نزد من ستوده ترينمشاور و خيرخواه ترين خيرخواهانى !)).(511)
درنگ و نگرش
1ـ ايـن گـفـت و گـو نـمـايـانـگـر مـنزلت نيكوى عمر بن عبدالرحمنمـخـزومـى نـزد امـام حـسـيـن (ع ) اسـت . زيرا وى را به نيكى ستود وفرمود: ((بگو، از نظر من تو نه كژانديشى و نه اين كار (مشورت) زشـت است !)) در تعبير ديگرى آمده است ((تو نه نيرنگ بازى نهمـتـهـم ، پـس بـگـو!))(512) در تـعـبيرى ديگر آمده است :((بگو، به خدا سوگند من تو را نه فريبكار مى دانم و نه دربارهات گـمـان هـواپـرسـتـى دارم !)).(513) در پايان گفت وگـو نـيـز بـه او فـرمـود: ((تـو در نـزد مـن ، ستوده ترين مشاور وخيرخواه ترين خيرخواهانى !)) و در تعبيرى ديگر: ((و از سر هواىنـفـس سـخـن نـمـى گـويـى !)).(514) هـمـه ايـن سخنان وتعابير كاشف از وقار، راستى و درستى مخزومى نسبت به امام حسين(ع ) است .
از ايـن عـمـر بن عبدالرحمن مخزومى در كتاب هاى رجالى ما نامى بهميان نيامده است ؛ ولى او از رجال صحاح ششگانه و يكى از فقيهانهـفـتـگـانـه مـديـنـه اسـت . وى از عـمـار يـاسـر، امّ سـلمـه ، عـايشه ،ابـوهـريـره و مـروان نـقـل روايـت كـرده اسـت . در جـنـگجـمـل بـه دليـل خردسالى بازگردانده شد. ابن سعد گويد: او دردوران خـلافـت عـمـر بـه دنـيـا آمـد و درسال فقيهان و به قولى سال 59 ه‍ درگذشت .(515)
چـون نـماز بسيار مى گزارد به او راهب قريش مى گفتند. او نابينابود؛ و از بزرگان قريش ‍ است .(516)
2ـ پـيـشـنـهـادى كـه عـمـر بـن عـبـدالرحـمن مطرح كرد، درست مشابهپيشنهاد ابن عباس (517) و پيشنهاد عمرو بن لوذان در اينباره است .(518) خلاصه اين پيشنهادها اين است كه درستاين است كه نخست پيش از رفتن امام نزد مردم كوفه ، آنها در اقدامىعملى عليه حاكم شهر شورش كنند و كارگزاران و طرفداران يزيدرا بيرون برانند. و اوضاع را به دست بگيرند. آنگاه امام (ع ) نزدآنان برود. نظر درست از ديدگاه آنها اين بود. ولى اين نظر، برپـايـه مـنـطـق پـيروزىِ نزديك و ظاهرى و به دست گرفتن حكومت ،مبتنى بود. از اين رو مى بينيم كه امام (ع ) اين پيشنهادها را نادرستنـمـى دانـد و پـيـشـنـهاد دهندگان را مى ستايد. با وجود اين با آنهامـخـالفـت مـى كـنـد و به كار نمى بندد؛ زيرا امام بر پايه منطقىديـگـر يـعنى منطق ((پيروزى با شهادت ))، پيروزى آشكار، عميق ،فـراگـيـر و پـيـوسته اى كه تا روز قيامت اسلام ناب محمدى را ازهمه شائبه ها نگه دارد، حركت مى كند.
3ـ شـايـد گـفـتـه شـود كـه آنـچـه در مـتـن ايـن خـبـر ازقول مخزومى آمده است ـ ((هنگامى كه حسين آماده حركت به سوى عراقشـد...)) ـ ضـرورتـا نـشان نمى دهد كه اين ديدار در مكه انجام شدهبـاشـد، زيرا روايت هاى ديگرى نيز از برخى ديدارها با امام وجوددارد كـه در بـردارنده چنين نكته هايى هست ، امّا تاءكيد شده كه آنهادر مـديـنـه انجام شده است ؛ مثل ديدار امام (ع ) با اُم سلمه (رضى )،بـنابر اين آيا دليل ديگرى وجود دارد مبنى بر اينكه ديدار امام بامخزومى در مكّه صورت پذيرفته باشد؟
در پـاسـخ بـه ايـن پرسش بايد گفت : خبر عزم امام بر رفتن بهعـراق در اواخـر دوره تـوقف ايشان در مكه مكرمه منتشر گرديد؛ و درهـنـگـام حـضور ايشان در مدينه منوره هيچ كس از نيّت ايشان در رفتنبـه عـراق خـبـر نـداشـت ، مـگـر چـنـد تـن از خـاصـان وىمـثـل مـحـمدحنفيه (رضى ) و ام سلمه (رضى ). ولى به كسان ديگر،جـز ايـنـان ، اغلب امام (ع ) اشاره مى كرد كه اينك به مكه مى رود وسـپـس در كـار خويش از خداوند طلب خير مى كند. بنابر اين كسانىمـانـنـد مـخـزومـى ، در آغـاز حركت امام از نيّت ايشان براى رفتن بهعراق ، بى اطلاع بودند.
از ايـن گـذشـتـه ايـن خـبـر تـتـمـه دارد كـه طـبـرى آن را ازقول مخزومى نقل مى كند كه گفت : ((آنگاه از نزدش بازگشتم و برحارث بن خالد بن عاص (519) ـ والى مكه ـ وارد شدم . اواز من پرسيد: آيا با حسين ديدار كردى ؟ گفتم : آرى . سپس گفت : اوبـه تـو چـه گـفـت و تـو بـه او چه گفتى ؟ گويد: من چنين و چنانگـفـتـم و او بـه مـن چـنـيـن و چـنـان گـفت . سپس گفت : به خداى مروهخـاكـسترى سوگند، نسبت به او خيرخواهى كردى ! به پروردگارسـوگـنـد، نـظـر هـمـانـى اسـت كـه تـو داده اى خـواه بـپـذيـرد يـاوابگذارد)).(520)
اين روايت دلالت كافى دارد بر اينكه اين ديدار در مكه مكرّمه انجامشده است .
ديدار جابر بن عبدالله انصارى با امام (ع )
ابن كثير خبرى مرسلنـقـل كـرده اسـت كـه جـابـر بـن عـبـدالله انـصـارى (رضـى)(521) بـا امـام (ع ) ديـدار كـرد و بـا او سـخن گفت ، تاشـايـد بـتواند نظر او را از قيام و خروج بر يزيد، باز گرداند:جابر بن عبدالله گفته است : ((با حسين سخن گفتم و اظهار داشتم :از خـدا بـترس و مردم را به جان هم مينداز. به خدا سوگند، بر اينكردار، شما را نخواهند ستود. ولى او با من مخالفت كرد!)).