با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۱۸ -


بـر كـسـانى كه اندك شناختى نسبت به جابر بن عبدالله انصارىدارنـد پـوشـيـده نـيـسـت كـه اگـر اصـل ايـن ديـدارمـحـتمل باشد، هيچ راهى براى پذيرش محتواى آن وجود ندارد. زيراايـن بـسيار بعيد است كه صحابى اى چنين بلند مرتبه و آگاه بهمقام اهل بيت اينگونه بى ادبانه سخن بگويد.
گـمـان بـسـيار قوى مى رود كه محتواى اين خبر از ساخته هاى جيرهخواران اموى و براى بدگويى و تخطئه قيام حسينى بوده باشد.
آنچه جعلى بودن اين خبر را تاءييد مى كند اين است كه ابن كثير آنرا به طور مرسل و بدون ذكر هيچ سلسله سندى ذكر كرده است .
آرى ، عـمـادالديـن ابـوجـعـفر محمد بن على طوسى (522)مـعـروف بـه ابـن حـمـزه در كـتـاب ((الثاقب فى المناقب )) خويش ،خبرى درباره ديدار جابر بن عبدالله انصارى (رضى ) با امام (ع )نقل كرده است كه بُوى حسن ادب در گفت و گوى با امام و معرفت بهحـق اهـل بـيـت (ع ) و راسـتـى در دوسـتـى و مـحبت و پيروى از آنان درسرتاسر آن به مشام مى رسد.
جابر بن عبدالله انصارى گويد: چون حسين بن على (ع ) آهنگ رفتنبـه عـراق كـرد، نزد وى رفتم و گفتم : تو فرزند پيامبر(ص ) ويكى از دو سبط او هستى . من نظرى جز اين ندارم كه تو نيز همانندبرادرت حسن صلح كنى ؛ چرا كه او موفق و راه يافته بود.
فرمود: اى جابر برادرم اين كار را به فرمان خدا و پيامبرش (ص) كـرد. مـن نيز اين كار را به فرمان خدا و پيامبرش (ص ) مى كنم .آيـا دوست مى دارى كه هم اينك رسول خدا(ص ) و على و برادرم حسن(ع ) را برايت گواه بياورم !
بـنـاگـاه ديـدم كـه درهـاى آسـمـان گـشـوده شـد ورسـول خـدا(ص )، عـلى (ع )، حـسـن (ع ) حـمـزه و جـعـفـر وزيـد(523) فـرود آمـدنـد تـا بر زمين استقرار يافتند. منسرآسيمه و وحشت زده به سوى آنان دويدم !
آنگاه رسول خدا(ص ) به من فرمود: ((اى جابر آيا درباره كار حسن، پيش از حسين نگفتم كه مؤ من نيستى مگر آنكه نسبت به امامان خويشتـسـليـم بـاشـى و به كارشان اعتراض ‍ نكنى ؟ آيا مى خواهى كهجـايـگـاه مـعـاويـه و جـايـگاه فرزندم حسين و جايگاه يزيد ملعون رانـشانت دهم . گفتم : بلى ، اى رسول خدا(ص ). آنگاه حضرت پايشرا بـر زمـيـن زد زمين شكافت و دريايى پديدار شد و شكافت . سپسپا بر زمين كوفت و همين طور شكافت تا هفت زمين و هفت دريا باز شددر زير همه اينها آتش را ديدم درون آن آتش ديدم كه وليد بن مغيره، ابـوجـهـل و مـعـاويـه سـركـش و يزيد در زنجير بسته اند و ديگرشـيـاطـيـن سـركـش نـيـز هـمـراهـشـان بـسـتـه انـد و از هـمـهاهل جهنم عذاب اينان بيشتر است .
سپس فرمود: سرت را بلند كن !
مـن سـرم را بـلند كردم و ديدم كه درهاى آسمان باز است و بهشت دربـالاى آن اسـت . آنـگـاه رسول خدا(ص ) و همراهانش به آسمان بالارفـتـنـد. چـون در هـوا قـرار گـرفت حسين (ع ) را صدا زد و فرمود:فرزندم به من بپيوند. حسين (ع ) به او پيوست و آن دو بالا رفتندتا در بالاترين جاى بهشت قرار گرفتند.
آنگاه رسول خدا(ص ) از آنجا به من نگريست و دست حسين را گرفتو فـرمـود: اى جـابـر، اين فرزندم در اينجا با من است . پس تسليمفرمان او باش و شك به دل راه مده تا مؤ من باشى . جابر گويد:چـشـمـانـم كـور بـاد اگـر آنـچـه را كـه ازرسول خدا(ص ) گفتم نديده باشم .))(524)
امام به دنبال كسب پاداش الهى
ابـن رسـتم طبرى از ابومحمد سفيان بن وكيع ، از پدرش وكيع ، ازاعـمـش نـقـل كـرد كـه گفت : ((ابومحمد واقدى و زرارة بن جلح به منگفتند: سه شب پيش از آنكه حسين بن على (ع ) به عراق برود او راديـديـم و از ضـعـف [ايـمـان ] مـردم كـوفـه و ايـنـكـهدل هاشان با او و شمشيرهاشان بر ضد او است ، به او خبر داديم .حـضـرت بـا دست به آسمان اشاره كرد. درهاى آسمان گشوده شد وشـمـارى از فـرشـتـگـان كـه انـدازه اش را خدا مى داند فرود آمدند.حـضـرت فـرمـود: اگـر نـزديـكى اشيا به يكديگر و از ميان رفتنپاداش نمى بود، به وسيله اينان با دشمن مى جنگيدم ، ولى من بهخـوبـى مـى دانـم كـه محل اوج گرفتن من آنجا است ، يارانم در آنجاكـشـتـه مى شوند و جز پسرم على (ع ) هيچ يك از آنها نجات نخواهديافت !)).(525)
درنگ و نگرش
1ـ واقدى در اين روايت كيست ؟ زراره چه كسى است ؟
واقـدى اگـر هـمـان مـحمد بن عمر بن واقد، ابوعبدالله اسلمى مدنىواقدى باشد؛ وى در سال 120 ه‍ به دنيا آمد و دوران امام حسين (ع )را درك نكرد!(526)
چنانچه واقدى ، واقد بن عبدالله تميمى حنظلى باشد، وى در دورانعـمـر بـن خـطـاب وفات يافت (527) و او نيز دوران قيامحسينى به سال شصت را درك نكرد!
زراره شـخـصـيـت نـاشـنـاخـته اى است ؛ خواه ابن خلج يا حلح (مطابقدلائل الامامة ) يا صالح باشد.
نمازى در مستدركات علم رجال مى نويسد: ابن خلج از ياران حسين (ع) اسـت و مـعـجـزاتـش را ديـد و خبر شهادت حسين (ع ) و يارانش را اززبان خود آن حضرت شنيد. ولى ابن صالح سه روز پيش از رفتنامام به عراق ، به ديدار آن حضرت مشرف شد.(528)
ولى نـمـازى (ره ) پـيـش از روايـت طـبـرى چـيـزىنـقل نكرده و زراره را به خوبى نشناسانده است ! شايد در اين سندحذف و گسستگى صورت پذيرفته باشد و آن كسانى كه با امام(ع ) ديـدار كـردنـد، كـسانى غير از واقدى و زراره بودند و نام هاىشان حذف شده است . والله العالم .
2ـ در متن اين روايت ، نمونه اى از نمونه هاى اراده و قدرت تكوينىديـده مـى شود كه امام معصوم (ع ) از آن برخوردار است و اين ريشهدر اعـتقادات ما دارد. اگر امام (ع ) به كوهى بفرمايد، از جا كنده مىشـود ـ آن طـور كـه در حـديـثـى از امـام صـادق (ع ) آمـده اسـت(529) ـ و هـسـتـى اعـم از عـالم بـالا و پـايـيـن ، با اجازهخـداونـد، در تـصـرف امـام (ع ) اسـت . ائمـه ،مـحـل آمـد و شـد مـلائكـه هـسـتـنـد كـه بـر آنـاننازل مى شوند و طوافشان مى كنند. در قيام حسينى نيز دسته هايىاز ملائكه در راه مدينه ـ مكه نزد ايشان آمدند و آمادگى خود را براىيارى آن حضرت و جنگ در ركاب وى اعلام داشتند.(530)
امـا مـقـصـود حضرت از ((تقارب اشياء)) در جمله ((اگر نبود تقارباشياء و از ميان رفتن پاداش )) اين باشد كه چنانچه بخواهد براىرسـيـدن بـه هـدف هـايـش از راه خـرق عـادت و مـعـجـزه و بـدونتـوسـل بـه عـوامـل طـبـيـعـى بـرسـد، ايـن كـار خيلى زود، آن هم بهنـيكوترين وجه محقق مى شود. ولى خواست خداوند جز اين است ؛ چراكـه مـى خـواهـد بـنـدگـان را از راه عـلل وعـوامـل طـبـيـعـى و عـادى امـتـحـان كـنـد، تـا هـركـس هـلاك مـى شود بادليـل هـلاك گـردد و هـر كـس هـم كـه زنـده مـى شـود بـادليـل زنـده گـردد و خـداونـد بـه طـوركـامـل حـجـت خـويـش را بـر بندگان كامل كرده باشد. ازاين گذشتهاعـمـال و رفـتـارهـاى بـزرگـى كـه هـمـه مـردم مـى توانند به آنهاتـاءسى بجويند، آن اعمال و دلاورى هايى است كه در چارچوب سنتهـاى طـبـيعى و مجارى عادىِ شناخته شده انجام مى گردد، نه كارهاىخارق العاده و معجزه ها ـ كه جز به حكم ضرورت مورد استفاده قرارنـمـى گيرد ـ براى همه مردم ممكن نيست ؛ و امتحان مردم ـ در چارچوبتاءسى به پيشوايان الهى ـ هنگامى درست است كه آزمون و تكليفبـه چـيزى باشد كه توانش را داشته باشند، نه به چيزى كه درتوانشان نباشد.
مـؤ يـد ايـن حقيقت سخن آن حضرت به مؤ منان جن است كه آمدند و بهحـضـرت عـرض ‍ كـردنـد: اى مولاى ما، ما شيعه و ياور شماييم ، هرفرمانى داريد بفرماييد. اگر فرمان بدهى كه همه دشمنانت را تاهـمـيـن جـا هـسـتى به قتل برسانيم ، چنين مى كنيم .(531)حـضـرت بـراى آنـان آرزوى پاداش نيك كرد و فرمود: ((اگر من درجاى خويش مى ماندم ، اين مردمِ تيره بخت چگونه امتحان و آزمايش مىشـدنـد؟ و چـه كـسـى در قـبـر بـه جـاى مـن مـى خـوابـيـد؟ وحال آنكه مكان بارگاه مرا خداوند در روز گستردن زمين برگزيد وآن را پـنـاهـگـاه شـيـعـيـان و دوسـتـان مـا قـرار داد. در ايـن مـكـاناعـمـال و نـمـازهـاشـان قـبـول مـى شـود و دعـايشان اجابت مى گردد.شـيعيان ما در اين مكان سكونت مى گزينند و در دنيا و آخرت مايه امنو امانشان است .))(532)
مقصود حضرت از ((از ميان رفتن پاداش )) اين است كه بدون ترديدپاداش هر كارى با نيت ، درجه مشقت و ميزان تاءثير آن مرتبط است .بدون شك كارى كه از راه معجزه و خرق عادت مى شود، از حيث مشقتىكـه دارد هـمانند كارى كه در چارچوب سنت هاى طبيعى انجام مى شودنـيـسـت ! هـمـان طـورى كـه تاءثير و پيروزى مترتب بر شهادت آنحـضـرت بـزرگ تـريـن تاءثير را نسبت به اسلام و امت اسلامى وانـسانيت به طور عام و انسان مسلمان به طور خاص دارا بود. شايدسـرّ گـفـتـار رسـول خدا(ص ) به آن حضرت كه فرمود: ((اى حسينبـيـرون رو. چـرا كـه خـداونـد اراده كـرده اسـت كـه تـو را كـشـتـهبـبـيـنـد)).(533) و اينكه فرمود: ((تو در بهشت درجاتىدارى كـه جـز بـا شـهـادت به آنها نمى رسى .))،(534)همين باشد.
رايزنى ابوسعيد خدرى
ابن كثير نقل مى كند كه ابوسعيد خدرى با امام حسين (ع ) ديدار كردو حـضـرت را از رفـتـن بـه كـوفـه بـرحـذر داشـت ، او مى نويسد:((ابـوسـعـيد خدرى آمد و گفت : اى اباعبدالله ، من خيرخواه و دلسوزشـمـايـم . شـنـيـده ام كـه گـروهـى از شـيعيان كوفه به شما نامهنـوشـتـه اند و خواسته اند كه نزد آنها بروى . نزد آنان مرو! چراكـه مـن از پدرت شنيدم كه در كوفه مى فرمود: به خدا سوگند مناز آنـان بـه سـتـوه آمده ام و از ايشان ناراحتم و ايشان نيز از من بهسـتـوه آمـده انـد و از من ناراحتند. اينان هرگز وفا نمى كنند و كسىكه از اينان رستگارى بجويد، از تير نوميدى رستگارى جسته است! بـه خـدا ايـنـان مـردمـانـى بـى اراده انـد و تـاب شـمـشـيـر راندارند!)).(535)
ابـن كـثـيـر هـمـچـنـيـن سـخـن ديـگـرى را از زبـان ابـوسـعـيـد خدرىنقل كرده است كه گفت :
((حسين در خروج بر من غلبه كرد و من به او گفتم : بر جان خويشاز خـدا بـتـرس ! و در خـانـه ات بـنـشـيـن و بر امام خويش خروج مكن!)).(536)
درنگ و نگرش
1 ـ در تـاريـخ شـيعه از اين دو متن هيچ اثرى ديده نمى شود و منبعهـر دوى آنـها سنّى است . پذيرش متن نخست با وجود ضعف هايى كهدارد چندان دشوار نيست .
امـا انـسـان در بـرابـر مـتن دوم حيران و سرگردان مى ماند. چرا كهمحتواى آن به طور كامل ـ از حيث جسارت و بى ادبى در گفت و گوىبـا امـام (ع ) ـ به گفتار كسانى مى ماند كه براى كشتن آن حضرتدر كربلا لشكر كشيدند؛ امثال شمر، عزرة بن قيس ؛ همان مسخ شدههـاى ايـن امـت كـه امـام (ع ) را به خروج بر امامشان يعنى يزيد متهمساختند.
بنابر اين انسان دقيق و منصف و آگاه هيچ ترديد ندارد ـ بلكه يقيندارد ـ كـه مـتـن دوم ، از دروغ هـاى مزدوران تبليغاتى اموى و دشمناناهل بيت است كه مى خواهند براى افراد ساده لوح امت چنين وانمود كنندكه در ميان اصحاب بزرگ رسول خدا(ص ) نيز كسانى بودند كهخـروج و قـيـام امـام حسين (ع ) را ناپسند مى دانستند و حضرت را بهايـجـاد اختلاف و پراكنده سازى امت متهم مى ساختند. بنابراين ، اينروايت نيز به دروغ به ابوسعيد خدرى نسبت داده شده است . پيش ازاين ديديم كه چنين متن دروغى را به جابر بن عبدالله انصارى نسبتداده بودند و نمونه هاى آن فراوان است .
2ـ بـراى آنـكـه خـوانـنـده اطـمـيـنـان كـامـلحـاصـل كـنـد كه اين متن به دروغ به ابوسعيد خدرى نسبت داده شدهاسـت ، شايسته است زندگى نامه مختصر اين صحابى بلندمرتبهو آگـاه به اهل بيت را، كه در محضر همه آنان ادب را رعايت مى كرد،در ايـنـجـا ارائه دهـيـم : سـعد بن مالك بن سنان خزرجى ، از مشاهيراصـحاب رسول خدا(ص ) و از بزرگان و علماى انصار است . او دردوازده غـزوه هـمراه رسول خدا(ص ) شركت جست كه نخستين آنها غزوهخندق بود. وى به سال 64 يا 74 درگذشت .(537)
دوسـتـى وى نـسبت به اميرالمؤ منين ، على (ع )، مشهور است و از پيشكـسـوتـانـى اسـت كـه بـه آن حـضـرتمتوسل شدند. روايت هاى وى در فضايل على (ع ) و نيز رواياتى كهدر فـضـايـل و نـام هـاى ائمـه دوازده گـانـهنقل كرده است ، فراوانند.(538)
از امـام صـادق (ع ) در تـمجيد وى نقل شده است : ((امر ولايت نصيب اوگشته بود و او با استقامت بود.))(539)
امـام رضـا(ع ) نـيـز وى را در شـمـار كـسـانـى آورده اسـت كه تغييرمـوضـع نـدادنـد و عـوض ‍ نشدند.(540) بنابر اين او ازكسانى است كه دوستى شان واجب است و از اينجا درستى و جلالت اواسـتـفـاده مـى شـود. عـالمان رجال و زندگى نامه نويسان نيز او راستوده اند.
شيخ عباس قمى در ستايش او مى نويسد: ((او از نخستين كسانى بودكـه بـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع ) مـراجـعـه كـردنـد. وى از اصـحـابرسول خدا(ص ) و پابرجا بود)).(541)
آقاى خويى يادآور مى شود كه همه رجاليون وى را ستوده اند و هيچانتقاد و نكوهشى از وى نكرده اند!(542)
مـسـعـودى وى را در شمار كسانى آورده كه از بيعت اميرالمؤ منين (ع )سرباز زدند، ولى شوشترى به دفاع از او برخاسته مى گويد:((چـاره اى نداريم جز اينكه پس از اتفاق اخبار ما بر پابرجايى واعتقاد وى به اميرالمؤ منين (ع )، باور كنيم كه او بعدا متوجه [اشتباهخـود] شـده [و بـازگشته ] است و يا اينكه مسعودى اشتباه كرده و بامـشـاهـده سـرپـيـچـى سـعـد بـن مـالك ـ سـعد بن ابى وقاص ـ ، بهدليـل تـشابه اسمى آن دو ـ نام هر دو سعد بن مالك است ـ پنداشتهاست كه او همان خدرى است .(543)
2ـ مـمـكن است اين پرسش به ذهن خواننده خطور كند كه راز نپيوستنابـو سـعـيـد خـدرى بـه امـام (ع )، بـا وجـود مـعـرفـت وى بـه حـقاهل بيت و دوستى نسبت به آنان ، چه بوده است ؟
آيـا مى توان گفت كه اين كار به [سابقه ] نيكى و پابرجايى اوزيان نمى رساند!؟
نمازى مى گويد: ((دليل عدم حضور وى براى يارى حسين (ع ) برمـا پـوشـيـده اسـت و ايـن بـه خـوبـى و پابرجايى او زيانى نمىرساند.))(544)
مامقانى گويد: ((بعضى از علماى متاءخر درباره حُسن عاقبت اين مرداشـكـال كـرده انـد، چـرا كه در كربلا با حسين (ع ) حاضر نشد؛ باآنـكـه از رسـول خـدا(ص ) شـنـيـده بـود كـه فرمود: ((حسن و حسين ،سـرور جـوانـان بـهـشتند)). اين اشكال سست و ضعيف است . زيرا كهرفـتـن امـام (ع ) بـه كـربلا براى او محرز نشده بود و اگر هم مىدانـسـتـه معلوم نيست كه عذرى نداشته است . اين طور هم نيست كه هركـس بـا آن حـضـرت شركت نكرده باشد هلاك شده است . آرى البتهبه درجات والاى آن حضرت نمى رسد؛ و ما در فوائد مقدمه به اينموضوع پرداخته ايم ))(545)
گفتار مامقانى در فايده بيست و ششم
خوب است كه در اينجا گفتار مامقانى در فايده بيست و ششم را موردمطالعه قرار دهيم . او مى نويسد: ((آنگاه كه حُسن وضعيت شخص ياعدالت و وثاقتش ثابت شد، نمى توان به [حسن سابقه و پيشينه ]زنـدگـى او در روزگـار واقـعه كربلا و خوددارى از حضور براىيـارى سـيـد مـظـلومـان (ع ) خـدشـه وارد سـاخـت . بـه حكم اينكه عدمحـضـور، فـعـل مـجـمـل اسـت و حـمـل بـر فـسـادعمل نمى شود، مگر آنكه جهت فساد در آن محرز گردد.
سـبـب حـمل بر صحت در اينجا واضح و پيدا است . زيرا اگر شخصكـوفـى بـوده اسـت ، [مى دانيم ] كه ابن زياد 450 تن از شيعيان ودوستداران [اهل بيت ] را زندانى كرد تا نتوانند در يارى حسين شركتجويند! و شايد ابوسعيد نيز در ميان آنها بوده است .
او همچنين راه را بست تا كسى به كربلا نرسد!
حـاضـران در كـربـلا نـيـز دو دسـتـه بـودنـد: يـك دسته با خود آنحـضـرت بـودند و دسته ديگر با لشكر عمر سعد آمدند و چون بهكربلا رسيدند به حسين (ع ) پيوستند.
شـايـد كـسـانـى كـه نپيوستند، به امكان چنين نيرنگ خوبى ، يعنىبـيـرون آمـدن بـه عـنـوان لشـكـر ابـن سـعد و پيوستن به حسين دركربلا، پى نبرده بودند.
اگـر شـخـص از اهـل كـوفـه نـبوده است ، علاوه بر مراقبت از راه ها،قـضـيـه طـولى نـكـشـيـد و ابـن زيـاد فرصت نداد كه خبر به آنانبـرسـد. در آن روزگـار وسـايـل انـتـقـال اخـبـارمـثـل پـسـت و تـلفـن فراهم نبود و مراقبت راه ها موجب تاءخير رسيدناخـبـار مـى گـشـت . از اين رو بيشتر مردم پس از وقوع واقعه خبردارشـدنـد. بـنـابـر ايـن پـس از احـراز وثـاقـت يـا حـُسـنحال كسى ، عدم شركت موجب انتقاد از او نمى تواند باشد. مگر آنكهآگـاهـى او بـه وضعيت و قدرتش ‍ بر حضور و خوددارى از اين كاربه اثبات برسد. چنان كه روشن است .
امـا كسانى كه از مدينه حضرت را همراهى نكردند، از آنجا كه حسين(ع )، هـر چند كه او و گروهى از آگاهان به اخبار پيامبر امين (ص )بـه مـقـتـضـاى خـبـر آن حـضرت كه حسين در عراق كشته مى شود، ازقضيه آگاه بودند، ولى ظاهر حال چيزى نشان نمى داد كه حضرتبـراى جـنـگ مى رود تا بر همه مكلفان واجب باشد كه از او پيروىكـنـنـد. بـلكـه آن حـضـرت بـه مـقـتـضـاى درخـواسـتاهـل كـوفـه ، براى امامت مى رفت . بنابر اين متخلّفان به چيزى مؤاخـذه نـمـى شـونـد! بـلكـه كـسانى مؤ اخذه مى شوند كه در كربلاحضور داشتند يا به گونه اى نزديك بودند كه مى توانستند خودرا بـرسـانـنـد و در عـيـن حـال چـنـيـن نـكـردنـد و در يارى آن حضرتكوتاهى ورزيدند. بنابر اين كسانى كه در حجاز ماندند، موظف بهحـركت با او نبودند تا آنكه تخلّف آنها موجب فسق گردد. از اين روگـروهـى از نـيـكـان و آنـهـايـى كـه خداوند رسيدن به اين شرافتدايـمى را مقدر نساخته بود، در حجاز باقى ماندند؛ و هيچ كس هم درعـدالت آنـان شـك نـكـرده اسـت . مـانـنـد ابـن حـنـفـيـه وامثال او)).(546)
مناقشه در گفتار مامقانى
1ـ اخـبـار فـراوان مـنقول از پيامبر(ص ) و اميرالمؤ منين (ع ) و شمارانـدكـى از امـام حـسـن (ع ) و خـود امـام حسين (ع )، زمان شهادت و مكانواقـعـه اى را كـه در آن بـه شهادت مى رسد، تعيين كرده بود. حتىحـاكـمـى كـه فـرمـان قـتلش را مى دهد يعنى يزيد و امير لشكرش ،عـمـرسـعد، را مشخص ساخته بود. حتى ويژگى هاى ماءمور بريدنسر ايشان يعنى شمر بن ذى الجوشن را تعيين كرده بود. اين اخبارفـراوان و جـزئيـات مـفصل آنها در ميان صحابه به طور خاص و درمـيـان عـمـوم امـت بـه طـور عام انتشار يافته بود. بنابر اين بسياربـعـيـد اسـت كه صحابه بااخلاص ـ سواى آنهايى كه در خط نفاقحـركت مى كردند، نمى دانستند ـ يا دست كم توقع نداشتند ـ كه امام(ع ) در خـروج از مـديـنه و سپس خروج از مكه به سوى عراق براىجنگ و پيكار مى رود! بلى ، شايد كسانى كه از مدينه وى را همراهىنـكـردنـد مـعـذور باشند، چرا كه شايد متوجه خروج ايشان از مدينهنـشـدنـد، چـرا كـه بـسـيـار بـا سـرعـت انـجـام شد و جز تنى چند ازنـزديـكـان كـسـى از آن بـاخـبـر نـگـشـت ؛ و يـا بـه ايـندليـل كـه در آن هـنـگـام در مـدينه نبودند. ولى در حالى كه حضرتنـزديـك بـه 125 روز در مكه ماند، عذر مردم براى نپيوستن به آنحـضـرت چه بود؟ به ويژه آنكه در اواخر اين دوران ميان مردم حجازشايع شده بود كه كوفيان با آن حضرت مكاتبه كرده اند و ايشانآهنگ رفتن به عراق را دارد. اين مدت براى كسانى كه قصد پيوستنبـه ايـشـان را داشـتـنـد حتى اگر از مدينه حركت مى كردند، كافىبود.
2ـ از اين رو لازم است كه عذر هر يك از مخلصانى را كه از پيوستنبـه امام خوددارى ورزيدند به طور جداگانه مورد بحث قرار دهيم .اگـر به عذر او در نپيوستن به حضرت پى برديم كه چه بهتر؛و اگر دانستيم كه او در خوددارى از رفتن با امام عذرى نداشته و دريـارى آن حـضـرت كـوتـاهى ورزيده و به طور عمد از جهاد همراه آنحـضـرت بـاز ايـسـتاده است ، در اين صورت نمى توانيم به حَسَنْبودن و عدالت او اعتقاد داشته باشيم .
چـنـانـچـه عـذر يـا عـدم عـذرش را نـدانـيـم ، چـنـانـچـه حـسـنحال شخص يا عدالت يا وثاقت او از مجموعه زندگى اش به اثباتبـرسـد، دربـاره او قـاعـده اسـتصحاب را جارى مى كنيم . به ويژهاگر كه امام زين العابدين (ع ) يا يكى ديگر از امامان پس از او، آنشخص را ستوده باشند.
3ـ هـيـچ كـدام از بـزرگـانـى كـه در حـجـاز مـانـدنـد و به امام (ع )نـپـيـوسـتـنـد از تـاءمـل در عـدالتـشـان در هـنـگـام سـؤال از سـر نـپـيـوسـتن آنها، نرسته اند. شايد بيشتر كسانى كه درمعرض تاءمل در عدالتشان قرار گرفته اند، كسانى از بنى هاشمكه به امام نپيوستند باشند. مانند ابن عباس ، ابن جعفر و ابن حنفيه، شايد وى از كسانى باشد كه از دوران ائمه (ع )(547)تـا كـنـون ، بـيـش از ديـگـران در مـعـرض ايـنتـاءمـل قـرار گـرفـتـه اسـت . بـا آنـكـهنـقـل شـده اسـت كـه سـبـب نـپيوستن ابن حنفيه به امام بيمارى بود ونقل شده است كه ابن جعفر نابينا بود و براى ما ثابت است كه عذرابـن عـبـاس نـابـيـنـايـى يـا كـم سـويـى جـدى چـشمانش در آن هنگامبود.(548)
بـنـابر اين قضيه آن طور نيست كه مامقانى باور دارد و مى گويد:((... هـيـچ كـس در عـدالت ابـن حـنـفـيـه وامثال او تاءمل نكرده است ))!
4ـ امـا در آنـچه به قضيه ابوسعيد خدرى (ره ) ارتباط دارد، از امامصـادق (ع ) و امـام رضـا(ع ) روايـاتـىنـقـل شـده اسـت كـه او را مى ستايد و تمجيد مى كند. امام صادق (ع )دربـاره اش ‍ مـى فـرمـايـد: ((ايـن امـر [دوسـتى ما] بهره او گشته وپـابـرجـا بـود)).(549) امـام رضـا(ع ) او را در شـمـاركـسـانى آورده است كه تغيير موضع ندادند و عوض نشدند؛ و اينهابراى حصول اطمينان درباره حسن وضعيت ، وثاقت و عدالت او كافىاست .
نامه مسور بن مخرمه
ابـن عـسـاكـر نقل مى كند كه مسور بن مخرمه طى نامه اى خطاب بهامـام حـسـيـن (ع ) چـنـيـن نـوشـت : ((مـبـادا نـامـه هـاىاهـل عـراق و تـاءكيد ابن زبير ـ كه مى گويد: به آنان بپيوند كهيـاوران تـواند ـ تو را بفريبد!؛ چرا كه اگر آنان به تو نيازمندبـاشـنـد. شـتـر مـى تازند تا خود را به تو برسانند و آنگاه بانيرو و قدرت [از مكه ] بيرون بروى .))(550)
((حسين (ع ) برايش آرزوى پاداش خير كرد و گفت : از خداوند در اينكار طلب خير مى كنم ))(551)
تاءمل و درنگ
1ـ مـحـتـواى ايـن نامه كاشف از آن است كه مسور بن مخرمه ، آن را درمـكـه بـراى امـام فـرسـتـاد، چـون مـى گـويـد: مـبـادا فـريـباهـل عـراق را بـخـورى و ابـن زبـيـر بـه تو مى گويد: ((به آنانبپيوند كه ياران تواند)). زيرا نامه هاى كوفيان تنها در مكه بهامـام رسـيـد، همان طور كه ابن زبير نيز فقط در مكه پيشنهاد رفتنبـه عـراق را بـه امـام (ع ) داد. گذشته از اين ، سخن خود او كه مىگويد: ((مبادا حرم را ترك گويى )) مؤ يد اين حقيقت است .