شرح حديث جنود عقل و جهل
امام خمينى سلام الله عليه
- ۲ -
مقاله دوم در بيان شمه اى از حقيقت عقل و جهل و بيان مراد
حديث شريف :
بدان كه عقل و جهلى را كه در محضر مواليان مورد بحث بود ، به حسب ظاهر ، عقل و جهلى
است كه در انسان است كه آن قوه عاقله ، يعنى قوه روحانيه اى است كه به حسب ذات ،
مجرد و به حسب فطرت ، مايل به خيرات و كمالات و داعى به عدل و احسان است ، و در
مقابل آن ، قوه واهمه است كه فطرتا ، تا در تحت نظام عقلى نيامده و مسخر در ظل
كبرياى نفس مجرد نشده ، مايل به دنيا
ـ كه شجره خبيثه
و اصل اصول شرور است ـ
مى باشد و پس از اين
ـ ان شاء الله
ـ ذكرى از اين
دو پيش مى آيد.
و اما عقلى كه در لسان شريف حضرت صادق (عليه السلام) از آن اسم برده شده
ـ به مناسبت
خصايصى كه براى او ذكر شده از قبيل اينكه اول خلق از روحانيين است
ـ عقل كلى عالم
كبير است كه باطن و سرّ و حقيقت عقول جزئيه است . و به فهم آن حقيقت ، آنچه مورد
نظر آنان بوده نيز معلوم شود و آن جوهرى است نورانى مجرد از علايق جسمانى ، و اول
مخلوق از روحانيين است و تعين اول فيض مقدس و مشيت مطلقه است و كينونت عذبيه ماء
است
(25) و نور نبى ختمى در عالم تخليق و ابداع است .
و انكار آن موجب و مستلزم انكار بسيارى از ضروريات عقل و دين است ، از قبيل تصور
اشرف از واجب تعالى در نظام وجود ، و تحديد واجب
ـ جلت قدرته
ـ و تجسيم آن
ذات مقدس ، و راه يافتن جهل و عجز و بخل در آن ساحت قدس و امثال آن ، كه تعديدش
موجب تطويل است ، فضلا از بحث و تحقيقش . گرچه آنان كه منكر آنند از بزرگان محدثين
(26) ، توجه به توالى فاسده و لوازم باطله آن نداشته اند ، زيرا كه
اين از لوازم خفيه اى است كه با ممارست در علوم حقيقه توحيد و تجريد ظاهر شود ، و
اهل حديث و ظاهر از آن ذاهل و غافل بودند. لهذا در دامن قدس و طاهرت آنها نقصى وارد
نشود ، زيرا كه گمان نموده اند كه قول به عالم عقلى و مجرد ، مستلزم نفى حدوث عالم
است ، با آن كه بعضى از محققين و اكابر بزرگ
(27) ، تشمير ذيل تحقيق فرموده و اثبات حدوث زمانى عالم نموده ، به
طورى كه منافى با قواعد توحيد و تنزيه و تقديس حق
ـ جل و علا
ـ نباشد. و ما
ـ بحمدالله و
حسن عنايته ـ به
وجهى مناسب مسلك اهل معارف و اصحاب قلوب ، اثبات حدوث زمانى همه عوالم غيب و شهادت
نموديم
(28) كه بيان آن با مقدماتش ، محتاج به افراد رساله جداگانه است ،
لعل الله يحدث بعد ذلك امرا
(29) و توفيقى عنايت فرمايد كه به آن نايل شويم با آن كه ، آن نحو
حدوثى كه بعض محدثين بزرگوار
(30) به مليين نسبت داده اند از ساحت آنها دور ، و قول آن مستلزم
چندين محذور است كه هر يك اساس تنزيه و توحيد را متزلزل مى كند و ايشان از آن غفلت
داشته اند.
بالجمله ، ثبوت عقل مجرد ، بلكه عوالم عقليه ، موافق احاديث اهل بيت عصمت
(31) و اشارات بعض آيات شريفه الهيه
(32) و ضرورت عقول اولواالالباب
(33) و نتيجه رياضات اصحاب معارف است . و اين جوهر مجرد ، عقل عالم
كبير است و در لسان بعضى
(34) ، از آن به آدم اول تعبير شده .
و اين غير آدم ابوالبشر است ، بلكه روحانيت آدم
ـ عليه السلام
ـ ظهور آن است .
و در مقابل اين حقيقت نورانيه ، حقيقت ديگر است كه آن و هم
كل است در انسان كبير ، كه به حسب فطرت و جبلت ، مايل به شرور و فساد و داعى
به اغلوطه و اختلاق است و آن بعينه ، حقيقت ابليس الابالسه و شيطان بزرگ است ، كه
ساير شياطين و ابالسه از بروزات و مظاهر آن است . و از براى اين حقيقت ، تجرد است ،
تجرد برزخى ظلمانى ، نه تجرد عقلانى نورانى ، چنانچه پيش اصحاب معرفت و يقين روشن و
واضح است .
مقاله سوم : در شمه اى از خصايص و صفات دو حقيقت عقليه و
جهليه ، به حسب آنچه در اينحديث شريف به آن اشاره فرموده
اول آن كه فرموده : ان الله
خلق العقل ، و در اين ، دو نكته است كه اشارت به اصل حقيقت عقليه تواند بود
:
او آن كه : نسبت خلق به عقل داده و او را مخلوق شمرده ، و اين ممكن است اشارت به آن
باشد كه حقيقت عقليه در مقابل امر و از تنزلات آن است ، چه كه عالم امر عبارت از :
فيض منبسط و نفس الرحمن و وجود مطلق و مقام برزخيت كبرى و اضافه اشراقيه و روحانيت
محمديه و علويه ـ
عليهما و على الهما الصلوة و السلام
ـ است ، و او را
تعين و تقيد و مقابلى نيست و به او نسبت تخلق نتوان داد مگر مجازا چنانچه در بعض
احاديث به اين نسبت مجازيه او را منتسب فرمودند
(35) و اهل معرفت گويند : يكى از محتملات
الا له الخلق و الامر
(36) ، همين اشراقى منبسط است
(37) چنانچه الله نور السموات و الارض
(38) با آن لطايف و اسرار عجيبه اى كه در آيه شريفه به آن اشاره
فرموده ، شايد اشاره به همين حقيقت باشد. بنابراين ، حقيقت عقل
ـ كه اول مخلوق
از روحانيين است ـ
تعين اول و اولين منزل نور پاك فيض منبسط الهى است .
به حسب اين تحقيق ، وصف ديگرى كه حق تعالى عقل را به آن توصيف فرموده ظاهر مى شود.
و آن ، آن است كه : اين حقيقت را از نور از نور خود خلق فرموده
ـ يعنى از فيض
منبسط و نور اشراقى خود
ـ ، زيرا متعين ظهور مطلق و متقوم به آن است ، چنانچه اشاره جليه به اين
معنى است حديث شريف كافى در باب صفات فعل ، سند به حضرت صادق (عليه السلام) رساند.
قال عليه السلام : خلق الله المشيئة بنفسها ثم خلق الاشياء
بالمشيئة
(39)
مقصود از مشيت در اين حديث شريف ، شايد همان فيض
اشراقى منبسط باشد كه آن نور سماوات و ارض است . و بنفسها
تجلى ذاتى بلاواسطه حق است ، زيرا كه حقايق متعينه عقليه يا غير عقليه نتواند مرتبط
به ذات مقدس از جميع تعينات تقيدات باشد ، زيرا كه اين ربط ذاتى كه مصحح مخلوقيت
است . در صورت تقيد و تعين ، مستلزم تعين در متجلى و خالق شود
ـ
تعالى الله عن ذلك
ـ .
پس تجلى ذاتى حق و نور ظهورى جمال جميل مطلق ، همين فيض مطلق و مشيت اشراقيه است و
اين همان نور است ، به حسب اين بيان و احتمال كه در اين حديث مى فرمايد :
ان الله خلق العقل و هو اول خلق من
الروحانيين عن يمين العرش من نوره ، اى من نوره الاشراقى و فيضه المنبسط
الاطلاقى .
و به اين بيان ، رفع شبهه اى كه به حديث شريف خلق الله
المشيئة بنفسها وارد شده است ، مى شود و محتاج به توجيه بعيد محقق عظيم
الشان (مير) داماد
(40) ـ
نضر الله وجهه ـ
و تاويل غريب
(41) محقق بزرگوار فيض
(42) و تاويل عجيب
(43) محدث خبير مجلسى
(44) ـ
عليهما الرحمه ـ
نباشيم .
و عجب آن است كه فيلسوف كبير اسلامى ، صدرالمتالهين
(45) ـ
قدس سره ـ
نيز در اين حديث از تحقيق اهل معرفت و اصحاب قلوب ، صرف نظر فرموده و به طور
ديگر تاويل فرموده است اين حديث را ، كه شاهد بزرگ آن مشرب و مسلك است
(46) . و ما در رساله مصباح الهداية
(47) تحقيق اين مقصد را با حكومت بين عرفاى شامخ و حكماى عظام .
راجع به اول ماصدر به طور وافى نموديم ، هر كس خواهد
به آن رجوع كند تا جليه حال معلوم گردد.
نكته دوم كه در ان الله خلق العقل است ، آن است كه
نسبت خلق عقل را به اسم الله
ـ كه اسم اعظم
جامع و از براى آن مقام احديت جمع است
ـ داده و شايد
اشاره به آن باشد كه تجلى در مرآت عقل اول ، تجلى به جميع شوون و حقيقت عقليه ظهور
تام و كل الظهور است در مراتب تعينات خلقيه .
و حاصل اين فقره حديث چنين شود
ـ والعلم
عندالله ـ كه :
ذات مقدس حق ـ
جل و علا ـ به
حسب تجلى به اسم اعظم و مقام احديت جمع ، به مقام ظهور به فيض مقدس اطلاقى و وسطيت
آن در مرآت عقل اول به جميع شؤون و مقام جامعيت تجلى فرمود ، و از اين سبب ، همين
اول مخلوق را به نور مقدس نبى ختمى
ـ كه مركز ظهور
اسم اعظم و مرآت تجلى مقام جمع و جمع الجمع است
ـ تعبير نموده
اند ، چنانچه در حديث است از رسول خدا كه : اول مخلوق ، نور
من است
(48) و در بعض روايات اول مخلوق ، روح من است
.
(49)
دوم از خصايص عقل آن است كه : اول مخلوق از روحانيين است ، و اول مخلوق از روحانيين
اول مخلوق به قول مطلق است ، زيرا كه غير روحانيين بعد از روحانيين مخلوقند.
و مقصود از روحانيين ، يا عالم عقلى و جمله عقول قادسه طوليه و عرضيه است ، و اطلاق
رحانى به تخلل نسبت به آنها نمودن ، به ضربى از تجريد است ، و يا جمله عوالم مجرده
است ، و اطلاق روحانى نيز يا مبنى بر تجريد يا تغليب است . و بيان آن كه عوالم
روحانيين مقدم بر ساير موجودات ، و عقل اعظم مقدم بر همه است ، موكول به محال خود
از كتب عقليه است .
(50)
سوم از خصايص عقل ، آن است كه مخلوق از يمين عرش است و در متعلق اين جار ، چند
احتمال است :
يكى آن كه (متعلق) كلمه خلق فى قوله :
خلق العقل باشد ، و معنى چنين شود كه : خلق فرمود عقل
را از يمين عرش ، و جمله حاليه : و هو اول خلق متوسط
بين جار و مجرور باشد. و اين توجيه به نظر نويسنده ، اقرب است و پس از اين ، وجه آن
معلوم خواهد شد.
ديگر آن كه متعلق به اول خلق باشد ، در صورتى كه مراد
از روحانيين جمله مجردات عقليه و غير آن باشد ، يعنى اول خلق از يمين عرش است ، از
جمله روحانيين .
سوم آن كه متعلق به روحانيين باشد ، يعنى اول خلق از
روحانيين ، كه آن روحانيين همه از يمين عرشند. و در اين صورت ، مراد از روحانيين
عالم عقلى است . و اين دو احتمال را بعضى از بزرگان ذكر فرموده اند.
(51)
و بايد دانست كه عرش را اطالاقات يا مصاديقى است كه به بعض آن در روايات شريفه
تصريع شده
(52) و بعض آن در لسان اهل معرفت است ، مثل : جسم كل محيط
(53) يا مجموع عالم
(54) يا علم
(55) يا علم مفاض به انبياء و حجج
(56) . و يكى از اطلاقات آن ، كه مناسب با قول خداى تعالى است
ارحمن على العرش استوى
(57) نفس فيض منبسط است كه مستواى رحمان و مجلاى بروز سلطنت الهيه
است . و بنابراين اطلاق ، معلوم شود كه : حقيقت عقليه مخلوق از يمين عرش است ، و آن
تعين اول اقرب به حق و جلوه مقدم بر ساير جلوات است ، كه از براى آن ، جنبه يمينيت
است و يد الله به اعتبارى ، خود همين فيض است كه در
نظر كثرت ، يمين و يسار پيدا كند و در نظر وحدت كلتا يديه
يمين
(58) باشد. و بنابراين توجيه از عرش ، قوله عليه السلام :
من نوره بيان عرش باشد ، اگر نور را به معناى تجلى
فعلى محسوب داريم . و اگر نور را به تجلى ذاتى حمل نمائيم ، اشاره به غايت توحيد و
تجريد است كه قلم و بيان را ياراى بسط آن نيست . و در اين نظر ، حديث شريف از
احاديث صعبه مستصعبه است كه اظهار آن افشاء سرّ است . و اين خصيصه چهارم عقل است كه
در حديث شريف به آن اشاره شده .
پنجم از خصايص عقل آن است
ـ كه به آن سابق
اشاره نموديم ـ
كه خلق عقل از نور منبسط و اضافه اشراقيه است ، و با آن كه جميع دار تحقق ظهور فيض
منبسط است و تجلى فيض اشراقى است ، اختصاص عقل اول يا جمله عقول به آن براى افاده
اين مطلب شايد باشد ، كه عالم عقلى جلوه تام و اولين تجلى اين فيض است و ساير
موجودات را وسايط و وسايل است ، و از اين جهت ، آنها انوار مختلطه به ظلمات هستند ،
به حسب مراتب قرب و بعد و كمى و زيادى وسايط. پس نسبت خلق آنها را به نور حق نتوان
داد مگر به نظر وحدت و جمع ، كه آن وراى تخليق است كه نظر به كثرت است .
و ما به خواست خداى تعالى پس از اين ، بقيه صفات و آثار عقل را به قدر مناسب اين
اوراق ، ذكر مى نمائيم . و از آنچه درباره حقيقت عقليه و صفات آن مذكور شد ، به
قياس و مقابله حقيقت جهل و صفات آن نيز معلوم گردد.
پيش از اين در مقام دوم مذكور شد كه حقيقت جهل كل ، مقابل عقل كل ، عبارت است از
وهم كل كه وهم عالم كبير است و بالذات مايل به شرّ و كذب و اغلوطه و فساد است ، و
اوهام جزئيه در عوالم نازله ، آن حقيقت باطله است .
و شايد فرموده رسول اكرم
ـ صلى الله عليه
و آله و سلم ـ :
ان الشيطان يجرى مجرى الدم من ابن آدم
(59) ـ
چنانچه مشهور است
ـ اشاره به
احاطه وهم كل به اوهام جزئيه باشد يا اشاره به اوهام جزئيه
ـ كه نتايج و
مظاهر ابليس بزرگ است ـ
باشد.
در بيان صفات جهل
و در اين حديث شريف اوصاف چند ، به اشاره و صراحت براى جهل بيان فرموده :
(صفت) اول آن كه اين حقيقت جهليه ، پس از حقيقت عقل ، مخلوق شده است ، با تراخى كه
از كلمه ثم استفاده شود. و اين شايد اشاره به آن باشد
كه اين حقيقت پس از عقل كلى و نفس كلى ، مخلوق است . و اين شاهد آن است كه پيش از
اين به آن اشاره نمودم
(60) كه حضرت صادق
ـ عليه السلام
ـ بيان عقل كل و
نفس كل را اولا فرمودند و پس از آن ، اشاره به عقول جزئيه و جهل جزئى فرمودند كه
مورد نظر سائل بوده ، زيرا كه اگر مقصود از عقل و جهل ، عقل و جهل جزئى باشد خلقت
عقل پس از خلقت جهل است ، زيرا كه قوس صعود به حسب قاعده شريفه
امكان اخس از اخس به اشرف منتهى شود ، عكس قاعده
شريفه امكان اشرف كه از اشرف به اخس منتهى شود ، و آن
در سلسله نزول است . پس حضرت اشاره به سلسله نزول فرموده و در آن ، عقل مقدم است
بر جهل .
صفت دوم آن ، آن است كه اين حقيقت از بحر مخلوق است ، و اين شايد اشاره به حقيقت
نفس كل باشد و اتصاف نفس كل به بحريت براى آن است كه آن وجود جمعى محدود است و در
آن ، كثرت ـ
بلكه كثرات ـ
راه دارد ، چنانچه بحر ، مجمع كثرات و مركز مجتمعات است و اين اشاره به مبدا فاعلى
جهل است ، نه مبدا قابلى ، چنانچه اعاظم از شرح حديث فرمودند.
(61)
و صفت سوم و چهارم آن ، از كلمه اجاج استفاده شود ،
زيرا كه اجاج شور و تلخ است و شايد اين اشاره به دو قوه متقابله شهوت و غضب باشد كه
در نفس كل ، حقيقت آنها به طورى است و در وهم كل به طورى ، و اين شهوت و غضب در
نفوس جزئيه ، رقيقه آنهاست .
و اين كه اين دو صفت را از اوصاف جهل محسوب داشتيم ، با آن كه در حديث شريف از
اوصاف بحر ـ كه
گفتيم اشاره به نفس كل است
ـ قرار داده ،
براى آن است كه صفات نقص در رقايق ، اتم و اظهر است تا در حقايق ، عكس صفات كماليه
. از اين جهت ، شهوت در نفوس كليه ، همان عشق به كمال و غضب تنفر از نقص است و
حقايق حقايق و سرّ سرّ آنها در حضرت اسماء ، به رحمت و انتقام يا صفات جمال و جلال
تعبير شود ، و در اين مقام اسرارى است كه از بيان آن خوددارى خواهيم كرد.
توجيه ديگر در معنى اجاج
و شايد اجاج
ـ كه به معنى
شور و تلخ است ـ
اشاره به دو مرتبه بااز تنزل حقايق نفسيه باشد كه يكى ملازم با ماهيت و يكى ملازم
با تعلق است و در عالم عقلى ، تعلق به اجسام اصلا نيست و ماهيت در آنها محكوم و
مقهور در تحت سطوح نور حق است و نقص امكانى در آن عوالم منجر به كمال وجوبى است . و
از اين جهت شايد ، عالم آنها را جبروت گويند.
و بعض اعاظم فلاسفه از شراح حديث ، بحر اجاج را عبارت از مادة المواد و هيولاى اولى
دانسته كه مبدا قابلى جهل است
(62) و آن با احتمال آن كه مراد از جهل وهم
الكل باشد در مقابل عقل الكل
ـ كه خود آن
معظم له نيز ، اشاره به آن نموده و حديث شريف را تطبيق با آن نموده
ـ نمى سازد. بلى
، اگر جهل را به اوهام جزئيه ، كه مظاهر وهم الكل است
تطبيق كنيم ، مراد از بحر اجاج ممكن است هيولاى اولى باشد و ممكن است مطلق عالم
اجسام يا هيولاى ثانيه باشد ، و اجاجيت آن عبارت از نقص و امكان آن باشد.
صفت پنجم جهل ظلمانيت است و آن شايد اشاره به قوه شيطنت باشد ، كه از خواص وهم است
و وهم الكل اصل اصول شيطنت ، و ساير اوهام جزئيه ، شيطنتشان ، مكتسب از آن است . و
از اين جهت كه شيطنت از خواص آن است در حديث شريف ، ظلمانيت را از اوصاف خود وهم
قرار داده به خلاف اجاجيت .
حكمة الهية در بيان سرّ آنكه عقل به نور حق نسبت داده شده و
جهل به بحر اجاج
از اين حديث شريف ، نكته شريفه اى ، كه از لباب حكمت متعاليه و لطايف اسرار الهيه
است ، مستفاد شود كه فهم حقيقت آن بعد از رياضات عقليه ، محتاج به لطف قريحه و صفاى
سرّ است . و آن ، آن است كه عقل را به نور حق نسبت داده و جهل را به بحر اجاج ،
براى افاده آن كه سرچشمه جميع كمالات و سرلوحه همه مقامات و سرمنشا تمام انوار
معنويه در عالم ملك و ملكوت و مبدا جمله اضواء منيره در حضرت جبروت و لاهوت ، نور
مقدس حق ـ جل
جلاله ـ است ، و
از براى موجودى از موجودات نور و ضياء و كمال و بهائى نيست ، مگر آن كه ظل نور ازل
و پرتو جمال جميل اول در آن جلوه گر شده ، چنانچه لطيفه الهيه
الله نور السموات و الارض
(63) الخ ، اشاره جليه و حكايت جميله از همين مقصد اعلى و منظور
اسنى است و در آيات شريفه الهيه و احاديث كريمه اصحاب وحى و سفارت ، صراحات و
اشارات بسيار به اين لطيفه توحيديه هست .
(64)
و چنانچه نورانيت همه عوالم و جمال و كمال قاطبه نشئات ، ظهور نورانيت و ظل و پرتو
كمال و جمال مقدس حق ـ
جل اسمه ـ
است ، تمام نقايص و قصورات و جميع ظلمات و كدورات و همه عدام و فقدانات و
كليه قذارات و كثافات و قاطبه خست و نكبت و جمله ذلت و وحشت ، به نقص امكانى و بحر
اجاج هيولايى برگشت كند و اين شجره خبيثه ، ام الفساد و مادة المواد همه اين امور
است و ما اصابك من حسند فمن الله و ما اصابك من سيئته فمن
نفسك
(65) ، بلكه هر نور و جمالى كه از ساحت مقدس حضرت حق
ـ جل و علا
ـ اضافه شده ، و
هر ضياء و بهائى كه از جلوه جميل ازل در مرآت امكان جلوه نموده و دست تصرف ديو پليد
بدان دراز شده و مورد خيانت و جنايت قصور امكانى واقع شده ، در معرض كدورت و ظلمت
و مشتبك با عدم و قصور واقع گرديده ، مگر عالم عقلى ، كه در حقيقت ، به واسطه كمال
جلوه اسمائى و جلاء انوار سبحانى ، حكم امكان از آن ساقط است ، بلكه آن عالم نور
محض و كمال خالص مى باشد و دست تصرف غير و غيريت از ساحت مقدس آن دور است .
و از اين بيان معلوم شد كه جنود عقل جنود الهيه است ، و جنود جهل جنود ابليسيه .
آنچه نقص و قصور است به ابليس منسوب ، و آنچه كمال و تمام است به حق مربوط است ،
گرچه در نظر توحيد تام و برچيده شدن بساط كثرت ، اساس محكم
كل من عند الله
(66) پيش آيد.
براى فهم اين معنى مثالى ياد كنيم :
نورى كه از شمس از روزنه اى در خانه تابيده ، نورانيتش از شمس است و محدوديتش از
روزنه است به يك نظر ، و در نظر ديگر اگر شمس نبود ، نه نور روزنه بود و نه محدوديت
نور روزنه .
مثال ديگر : مرآتى مقابل شمس قرار مى دهيم كه مساحتش يك ذرع است ، نورى به مناسبت
آن مرآت در ديوار مى افتد ، نور از شمس است و محدوديت از مرآت ، و در نظرى اگر شمس
نبود ، پس نور مرآت نبود ، پس محدوديت نور مرآت نبود.
مقاله چهارم در بيان شمه اى از حقيقت اقبال و ادبارعقل و جهل
كلى و جزئى
اما حقيقت ادبار عقل كلى كه در حديث ديگر به اقبال
تعبير شده
(67) عبارت است از : ظهور نور آن از ماوراى حجابهاى غيبى در
مرائى تعينات خلقيه به ترتيب نزولى مرتبه بعد مرتبه تا نزول به حضرت شهادت مطلقه ،
كه طبيعة الكل مرآت آن است ، و در كلمات شريفه معلم اول
ارسطاطاليس
(68) است كه : العقل نفس ساكن ، و النفس عقل
متحرك
(69)
و اين اقبال اشاره به كمال اتصال بين عوالم و شدت اتحاد آنهاست كه به ظاهريت و
مظهريت و جلوه و تجلى و بطون و ظهور ، از آن تعبير مى كنند و اين قول حق تعالى به
اقبال و ادبار عبارت از قول تكوينى است ، همچون قول قرآنى :
اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون
(70) كه عبارت از : افاضه اشراقى و تجلى غيبى الهى است و
شايد اختلاف تعبير در روايات شريفه كه در بعضى ، اقبال بدل ادبار ، و ادبار بدل
اقبال است
(71) ، اشاره به آن باشد كه اقبال حقيقت عقليه عين ادبار ، و ادبار
آن عين اقبال است ، يا به واسطه آن كه حركت دوريه است در قوس صعود و نزول ، و در
حركات دوريه مبدا و منتهى يكى است ، گرچه اين حركت دوريه معنويه است و يا براى
احاطه قيوميه حق است ، چنانچه در حديث وارد است كه : بطن ماهى ، معراج يونس بود
(72) ، چنانچه عروج به سماوات ، معراج ختمى . پس از اقبال به غيب
مطلق ، عين ادبار ، و ادبار عين اقبال خواهد بود.
و اقبال عقل كلى عبارت از : رجوع طبع الكل به مثال الكل و مثال الكل به نفس الكل و
نفس الكل به عقل الكل و عقل الكل به فناء كلى است كما بداكم
تعودون
(73) و اين منتهى به قيامت كبرى شود.
در توجيه ديگر از اقبال و ادبار عقل است
و شايد اين اقبال و ادبار اشاره باشد به تجلى در تحت اسماء ظاهره و باطنه ، كه
دائما على سبيل تجدد امثال واقع مى شود ، چنانچه اصحاب معرفت مى گويند
(74) ، و به آن تصحيح حدوث زمانى به وجهى عرفانى در جميع قاطنين ملك
و ملكوت و ساكنين ناسوت و جبروت نموديم ، به طورى كه منافات با مقامات مقدسه عقليه
نداشته باشد
(75) . و اين از موهبتهاى خاصه حق
ـ جل و علا
ـ است به اين
ناچيز ـ
والحمدلله و له الشكر. و اين قوس نزولى و صعودى ، غير
از آن است كه حكماى محققين مذكور داشته اند.
(76)
و اما ادبار جهل ، عبارت است از : تنزل حقيقت و هم الكل ، در مرآت مظلمه كدره اوهام
جزئيه .
و اما اقبال اين حقيقت جهليه ، به واسطه محدوديت و غلبه احكام كثرت و سوائيت ، صورت
نگيرد و چون حقيقت عقليه از تعينات سوائيه عارى و برى است ، ظلمت ماهيات را در آن
تصرفى نيست و نور جمال جبروت بر نكته سوداى خلقى غلبه و قهر دارد ، از اين جهت از
رجوع به حقيقت غيبيه و فناى در حضرت لاهوت امتناعى ندارد ، به خلاف حقيقت و هميه كه
به واسطه اشتباك آن با ظلمات ماهيات و تعينات متكثره و اعتناق آن با اعدام و تحددات
متشتته از ساحت قرب ازلى و آستان قدس سرمدى ، بعيد و از فناى در آن حضرت ، مهجور
است ، پس لياقت قبول اين اشراق نورى و فيض سرمدى و استعداد ايتمار به اين امر الهى
را ندارد. پس ، از مقام مقدس اولياى قرب ، دور و از محضر مكرم اصحاب معرفت ، مهجور
است .
اما ادبار عقول جزئيه عبارت است از : توجه آنها به كثرات و اشتغال به تعينات ، براى
اكتساب كمال و ارتزاق روحانى و ترقيات باطنيه روحيه ، كه بدون اين وقوع در كثرت
صورت نگيرد. و اين به يك معنى ، خطيئه آدم با يكى از معانى خطيئه آدم
ـ على نبينا و
آله و عليه السلام ـ
است ، زيرا كه آدم
ـ عليه السلام
ـ در تحت جذبه
غيبيه اگر مانده بود ، و در آن حال فنا و بى خبرى
ـ كه بهشت دنيا
به آن معبر است ـ
باقى مى ماند ، از تعمير عالم و كسب كمالات ملكيه ، آثارى نبود. پس به واسطه
تسلط شيطان بر او ، توجه به كثرات حاصل شد و از درخت گندم ، كه صورت دنيا در عالم
جنت است ، تناول نمود. پس از آن توجه ، باب كثرت مفتوح و راه كمال و استكمال ، بلكه
باب كمال جلا و استجلا
باز شد. پس با آن كه در مذهب محبت و عشق ، اين توجه خطيئه و خطا بود. در طريقه عقل
و سنت نظام اتم لازم و حتم بود. و مبدا همه خيرات و كمالات و بسط بساط رحمت رحمانيه
و رحيميه گرديد.
پس حقيقت ادبار وقوع در حجب سبعه
(77) است و تا در اين حجب واقع نشود ، قدرت خرق حجاب پيدا نشود.
و اما اقبال عقول جزئيه عبارت است از : خرق حجب سبعه كه بين خلق و حق است ، كه اصول
حجب و تعينات آنها است ، و گاهى به سبعين حجاب و گاهى به سبعين الف حجاب ، به حسب
مراتب و جزئيات ، تعبير شود ، چنانچه در حديث است : ان لله
سبعين الف حجاب من نور و سبعين الف حجاب من ظلمة ...
(78) (الى آخره).
پس انسان سالك پس از آن كه ، متسنن به سنن الهيه و متلبس به لباس شريعت شد و اشتغال
به تهذيب باطن تصقيل سرّ و تطهير روح و تنزيه قلب پيدا كرد ، كم كم از انوار غيبيه
الهيه در مرآت قلبش تجلياتى حاصل شود و با جذبه هاى باطنيه و عشق فطرى جبلى ، مجذوب
عالم غيب گردد. و پس از طى اين مراحل ، سلوك الى الله با دستگيرى باطنى غيبى شروع
شود و قلب حق طلب و حق جو شود و وجهه قلب از طبيعت منسلخ و به حقيقت منسلك گردد و
با جذوه ناز محبت و نور هدايت ، كه يكى رفرف عشق و يكى براق سير است ، به سوى كوى
محبوب و جمال جميل ازل رهسپار شود و دست و رو از آلودگى توجه به غير ، شست و شو دهد
و با قلب پاك از آلودگى به رجز شيطان ، كه حقيقت سوائيت و اصل شجره منحوسه خبيثه
غيريت و كثرت است ، متوجه به مقصد و مقصود گردد و مترنم به
وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض ...(الى آخره )
(79) گردد و خليل آسا ، تنفر از آفلين ، كه مقار نقص و رجز است ،
پيدا كند و توجه به كمال مطلق نقشه قلب او گردد و چون به كلى از عالم و هر چه در آن
است ـ كه خود
نيز يكى از آنهاست ـ
فانى شد و به حق
ـ جل جلاله ـ
باقى ، حقيقت اقبال متحقق گردد.
از اين بيان معلوم شد كه از براى جهل ، ادبار ميسور و متحقق گردد و آن توجه به
تعمير دنيا و اقبال تام به شجره خبيثه طبيعت و استيفاى شهوات و انغمار در ظلمات است
، و اين حق جهل است .
و اما اقبال در حقيقت جهليه متحقق نگردد ، زيرا كه آن متقوم به دو اصل شريف است كه
:
يكى ترك انانيت و انيت عالم (است) مطلقا ، كه در آن منطوى است ترك انانيت خويش . و
جهل هر چه رو به ترقيات جهليه رود ، اين خاصيت
ـ يعنى خودخواهى
و خودبينى ـ در
آن افزون گردد و از اين جهت ، نماز چهار هزار ساله شيطان
(80) جز تاكد انانيت و كثرت عجب و افتخار ، ثمره (اى) از آن حاصل
نشد و به آن جا رسيد كه در مقابل امر حق ، قيام كرد و خلقتنى
من نار و خلقته من طين
(81) گفت و از غايت جهل و خودبينى و خودخواهى ، نورانيت آدم (ع) را
نديد و قياس مغالطى كرد.
و اصل ديگر ، حب كمال مطلق است كه به اصل فطرت در خميره انسان مخمر است و آن در جهل
مغلوب و محكوم ، بلكه گاهى منطفى و معدوم گردد و خلود در جهنم ، تابع انطفاء نور
فطرت است و آن از اخلاد الى الارض
(82) بطور مطلق حاصل شود.
در بيان تفاوت بين ادبار عقل و جهل است
بايد دانست كه ادبار عقل را با ادبار جهل ، تفاوت و تمايزى بين و آشكار است و آن ،
آن است كه : ادبار عقل كه عبارت از توجه به كثرت و عالم طبيعت است ، محض اطاعت حق و
ايتمار به امر ادبار است كه از مصدر جلال صادر شده است و از اين جهت ، اين ادبار
تصرف در حقيقت عقل نكند و او را از مقام مقدس خود منحط ننمايد و موجب احتجاب آن
نگردد ، چنانچه گويند ، صاحب عقل كلى فرمايد : ما رايت شيئا
الا و رايت الله قبله و معه و بعده
(83)
و شايد مقصود از اين اقبال و دخول در دنيا و دار طبيعت باشد قول خداى تعالى كه مى
فرمايد : و ان منكم الا واردها
(84) ، زيرا كه دار طبيعت ، صورت جهنم است ، چنانچه جهنم باطن دار
طبيعت است ، و از اين جهت ، صراط كه عبورگاه مردم است به سوى بهشت ، بر متن جهنم
است و شايد آتش محيط به آن باشد ، يعنى از جوف آتش ، صراط را كشيده باشند ، منتهى
آن كه ، براى مؤمن ، لهيب آتش منطفى شود ، چنانچه در روايت است كه :
ان النار تقول للمؤمن يوم القيامة جز يا مؤمن فقد اطفا نورك
لهبى
(85)
و اين كه براى مؤمن ، لهيب منطفى شود ، براى آن است كه مؤمن را از نورانيت عقل نصيب
است و به مقدار نصيب و بهره اش از نورانيت عقل ، غلبه بر لهيب آتش كند كه در دنيا
صورتش لهيب نار شهوت و غضب است . و چون مؤ من صاحب عقل كلى نيست و آلودگى به دنيا و
دار طبيعت دارد ، منتهى آن كه ، نور عقل غلبه كند بر لهيب آن به مقدار سلوك و رياضت
او ، اين طور تعبير شده . و اما براى صاحبان عقل كل و حضرات اولياى كمل
ـ عليهم صلوات
الله ـ وارد است
جزنا و هى خامدة
(86) زيرا كه دار طبيعت را در نفوس كامله ، به هيچ وجه ، تصرفى نيست
و از لهيب جهنم طبيعت ، به كلى مامونند ، زيرا كه آنها طبيعت را نيز الهى نمودند و
شيطان آنها به دست آنها ايمان آورده است
(87) ، پس جلوه نور عقل كل آنها سراسر طبيعت را مقهور حكم خود
فرموده و ليله عالم طبيعت ، از اول آن تا مطلع فجر يوم القيمه ، براى آنها ليله قدر
است و در جميع اين ليله ، در سلامت از تصرف دست ابليس و دام آن
ـ كه طبيعت و
شؤون آن است ـ
مى باشند ، سلام هى حتى مطلع الفجر
(88) . از اين جهت ، درباره آنها جزنا و هى
خامدة است ، و درباره مؤمن فقد اطفا نورك لهبى
وارد است .
و بالجمله ، ورود عقل به عالم طبيعت ، ورود با سلامت يا قريب به سلامت است و براى
اطاعت امر و انفاذ حكم است ؛ و براى عقل كل ، رؤيت جمال جميل در مرآت تفصيلى است و
بسط توحيد در تكثير است و برگرداندن حكم تكثير به توحيد است . از اين جهت ، فلاح
مطلق و مطلق فلاح ، در قول لا اله الا الله است
(89) ، منتهى آن كه ، از براى حقايق توحيد و قول
لا اله الا الله مدارج و مراتبى است كثيره ، بلكه به
عدد انفاس خلايق . پس در توحيد مطلق ، كه لا اله الا الله
كمل است ، فلاح مطلق است كه رستگارى از كثرت
ـ كه اصل شجره
خبيثه است ـ مى
باشد ، و اين كلمه در اين حال موازن با هيچ چيز نيست ، چنانچه در روايات شريفه وارد
شده .
(90)
و در توحيدات مقيده ، كه توحيد اهل ايمان و متوسلين است ، فلاح مقيد است و سلامتى
آنها نيز ، سلامتى مقيد است .
و اين كه اهل توحيد كامل را از دار طبيعت احتراز و فرار بود ، چنانچه از حال اولياء
الله معلوم مى شود
(91) ، براى ان است كه فرق بسيار است بين ملاقات جمال جميل در مرائى
خلقيه ، و بين شكستن مرائى و رؤيت جمال مطلق از ماوراى حجب ظلمانى و نورانى ،
چنانچه ولى الله مطلق ، حضرت اميرالمؤمنين
ـ عليه الصلاة و
السلام ـ در
مناجات شعبانيه در محضر مقدس عرض مى كند : و انر ابصار
قلوبنا بضياء نظرها اليك ، حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور ، فتصل الى معدن العظمة
(92) براى آن حضرت جميع حجب نورانى است ، زيرا كه حجب ظلمانى
، برگشت به طبيعت و لوازم آن كند و آن بزرگوار و اولاد معصومينش ، از كدورت عالم
طبع و حجابهاى آن ، مبرى بودند ، بلكه خود طبيعت و تعينات آن براى آنها حجب نورانى
بوده ، زيرا كه توجهات قلبيه آنها دائما به وجهه غيبيه الهيه موجودات بوده و عالم ،
بما انه جهة سوائية ، منسى آنها است ، پس آنها را
دوام حضور است ، ولى چون به حسب نشئه صوريه در عالم ملك واقعند ، مرائى تفصيليه حجب
نورانيه است تا آن گاه كه به سلوك ولايتى ، خرق اين حجب فرموده ، به عالم قدس و
طهارت برگردند و حق ، به حقيقت تقديس و توحيد و تفريد و تجريد ، به باطن آنها جلوه
كند ، پس حقيقت لمن الملك اليوم
(93) را دريابند و هم در اين عالم ، قيامت كبراى آنها قيام كند و
شمس يوم القيمه از براى آنها طلوع نمايد و وصول به معدن العظمه ، كه قرة العين آنها
است ، رخ دهد و ارواح آنها معلق به عزّ قدس شود و حق آنها را از غير خود ، انساء
فرمايد رزقنا الله و اياكم جذوة او قبسا من نارهم و نورهم
بالجمله ، ادبار عقل كه عبارت از ورود در كثرت و تفصيل است بى احتجاب ، و اقبال او
عبارت از خرق حجب و وصول به معدن عظمت است ، پس ادبار عقل فى الحقيقه اقبال است
چنانچه دخول يونس ـ
على نبينا و آله و عليه السلام
ـ در بطن حوت ،
معراج او بود.
و اما ادبار جهل ، نه از براى اطاعت امر حق و ايتمار به امر ادبار بود ، بلكه براى
خودخواهى و خودنمائى و شيطنت و قضاى شهوات خويش بود ، پس در اين ادبار ، از ساحت
قدس و قرب حق دور و مطرود و مهجور گرديد و چنان در چاه ظلمانى عالم طبيعت فرو رفت
كه نجات از آن براى او هرگز ميسور نگردد و اخلاد به ارض طبيعت ، كه ظاهر اخلاد به
جهنم است ، پيدا نمود و جميع سيرش طبيعى ، و غايت سيرش الى الطبيعة و من النفس الى
النفس و من الهوى الى الهوى است و سير كمالى او نيز به سوى كمال جهل است . پس جهل
كل ، كه وهم كل و ابليس اعظم است ، گرچه از عالم غيب و داراى تجرد برزخى و مقام
مثالى است و داراى احاطه مثالى به مظاهر است و يجرى مجرى
الدم من ابن آدم
(94) درباره او است ، ولى بالذات محتجب و بالفطرة مطروذ و ملعون است
و اگر سجده چهار هزار ساله كند ، همان سجده او را از ساحت قرب دور و از وصال مهجور
نمايد ، زيرا كه عبادت او عبادت هوى و از روى خودخواهى است و از اين جهت ، نتيجه آن
همه عبادات ابليس خودبينى و عجب شد ، و آخر الامر ، در مقابل امر حق ،
خلقتنى من نار و خلقته من طين
(95) گفت و از خودخواهى و خودبينى و خودفروشى خود ، مطرود بارگاه
قدس و مقام انس شد. پس اقبال او ، كه آن سجده و نماز بود ، فى الحقيقه ادبار بود
، پس امر اقبال را به هيچ وجه اطاعت ننمود ، ثم قال له :
اقبل فما اقبل .
لطيفة عرفانية و حقيقة ايمانية
بدان كه آدم اول و ابليس اعظم حقيقت عقل و جهل مى باشند و از براى هر يك ، ذريه و
مظاهرى است در عالم دنيا ، كه تشخيص آنها و تميز بين آن دو طايفه را هم در اين عالم
مى توان داد از موازين قرآنيه ، كه ميزان اكبر است و از موازين حديثيه ، كه موازين
صغرى هستند. و آن بدين نحو است كه انسان خود را عرضه به قرآن شريف كند ، در خصوص
قصه آدم و ابليس ، و آيات شريفه كه درباره آدم
ـ عليه السلام
ـ وارد شده از
بدو خلقت او تا منتهاى سلوكش
ـ كه در قرآن
شريف مذكور است ـ
با خود تطبيق كند و همين طور آياتى كه درباره ابليس وارد شده ، از موقعى كه
در عالم سماوات بوده تا وقتى كه مطرود شده ، با خود تطبيق نمايد
(96) تا معلوم شود كه از كدام حزب است .
و نتيجه بزرگ اين تطبيق
ـ كه يكى از آداب قرائت است ، و ما در رساله آداب
الصلاة مذكور داشتيم
(97) ـ
آن است كه انسان مى تواند نشئه خود را تبديل كند و مظهريت ابليسيه را به
مظهريت آدميه مبدل نمايد ، زيرا كه انسان تا در عالم طبيعت
ـ كه دار تغير و
تبدل و نشئه تصرم و هيولويت است
ـ واقع است ، به
واسطه قوه منفعله كه حق تعالى به او عنايت نموده و راه سعادت و شقاوت را واضح
فرموده ، مى تواند نقايص خود را مبدل به كمالات ، و رذايل خويش را تبديل به خصايص
حميده ، و سيئات خود را مبدل به حسنات نمايد. و اين كه معروف است :
فلان خلق زشت يا فلان صفت رذيله از ذاتيات است و قابل تغيير
نيست
(98) ، اصلى ندارد و حرفى بى اساس و ناشى از قلت تدبر است و عدم
تغيير و تبديل ذاتيات را به اين باب ربطى نيست ، بلكه با رياضات و مجاهدات ، تمام
صفات نفسانيه را مى توان تبديل (نمود) و تغيير داد ، حتى جبن و بخل و حرص و طمع را
مى توان مبدل به شجاعت و كرم و قناعت و عزت نفس نمود.
|