بزرگسال و جوان از نظر افكار و تمايلات
( جلد اول )

مرحوم محمد تقى فلسفى

- ۲ -


اما به تدريج كه طفل زبان را ياد مى گيرد، پيشرفتش سريع مى شود و از شمپانزه جلو مى افتد. كلمات و ارتباطى كه ميان آنها وجود دارد، وسيله هايى براى نقل و انتقال افكار او هستند و در عين حال همراه خود خاطراتى را كه براى او حفظ مى كنند. كودك پس از زبان گشودن مى تواند آن چه را كه خودش مستقيما درك نمى كند، تصور نمايد و امكان هاى فكرى اش به طور شگفت آورى ترقى مى نمايد.( 3)
در كودكان ، مخصوصا در ابتداى تكلم ، بسط و توسعه تخيل با پيشرفت عمل در تكلم در يك رديف انجام مى گيرد. طفلى كه تكلم نمى كند، نيروى تخيلش از شمپانزه بيشتر نيست و به اندازه آن حيوان تخيلش ضعيف است . برعكس ، طفلى كه زبان گشوده است ، قادر است امكان هايى را كه به وسيله مشهوداتش به او تلقين مى گردد. تخيل نمايد.
اين ارتباط محكمى كه ما بين تخيل و تكلم وجود دارد، به وسيله مشاهدات و آزمايش هايى كه هد در بيماران مبتلا به كورى ذهنى انجام داده ، تاءييد شده است .( 4)

خلاصه ، جسم و جان كودك با هم پيوسته و مرتبط است .
طفل در طول چند سال ، مدارج رشد جسمانى را به تدريج مى پيمايد و با پيشرفت بدن ، تمام شئون را اين كودك نيز يكى پس از ديگرى شكفته مى شوند و به فعليت مى آيند. ولى همانطور كه طفل نابالغ از نظر قيافه و آهنگ ، اندام و قامت ، و ديگر صفات ظاهرى كودك است ، همچنين تخيلات و تمايلاتش ، انديشه ها افكارش ، و خلاصه حالات روانى اش نيز كودكانه است .
با آن چه به اختصار درباره جسم و جان كودك توضيح داده شد، اكتفا مى شود. اينك موضوع تحولات جسمانى و تغيير و حالات روحى جوانان و ميانسالان و پيران بر اساس رابطه تن و روان مورد بحث قرار مى گيرد.
ايام كودكى پايان مى پذيرد. طفل دوازده ساله مى شود و دوران تحول و انقلاب بلوغ آغاز مى گردد. در اين دوره طوفانى و پرتشنج ، كه چهار سال طول مى كشد، بر اثر ترشح هورمون هاى بلوغ ، دگرگونى هاى همه جانبه و عميقى در وجود آدمى پديد مى آيد كه بعضى از دانشمندان آن را به ولادت جديد تعبير كرده اند.
نوجوان ، با طى كردن اين مرحله ، دوران كودكى را پشت سر مى گذارد و به منزلگاه جوانى وارد مى شود. منزلگاهى كه سراسر شور و نشاط و عشق و اميد است . مناظر زيباى زندگى را از دور مى نگرد و با وجد و هيجان به سوى آينده اى لذت بخش و مطبوع پيش ‍ مى رود.
در اين دوره استخوان هاى بدن عموما و استخوان هاى دست و پا خصوصا، به طور جهش رشد مى كنند و با سرعت مدارج نمو را مى پيمايند تا به آخرين مرحله پيشرفت طبيعى خود برسند.
اعضاى درونى و عضلات نيز به همين ترتيب مسير نمو خود را طى مى كنند و با سرعت به سوى كمال نهايى خود پيش مى روند. حلقوم نوجوان در اين دوره توسعه مى يابد و طول تارهاى صوتى اش دو برابر مى شود و رفته رفته صداى زير كودكانه ، طنين صداى انسان بالغ را پيدا مى كند. در صورت نوجوان و ديگر نقاط بدنش موى مى رويد و خلاصه ، كودك ديروز در پايان اين دوره ، قيافه و هيكل يك شخص بالغ را به خود مى گيرد.
نكته قابل ملاحظه آن كه تحول بلوغ نه تنها استخوان و اعضاى بدن كودك را دگرگون مى سازد و اوضاع جسمانى او را تغيير مى دهد، بلكه بر اساس رابطه تن و روان ، به موازات تغييرات آشكارى كه در جسم كودك پديد مى آيد، اوضاع روانى و تمايلات روحى وى نيز تغيير مى كند. به طورى كه طرز تفكر يك انسان نوبالغ با انديشه و افكار دوران كودكى اش تفاوت بسيار دارد.
وقتى كه در حضور ما از كلمه بلوغ گفت و گو مى شود، بلافاصله به ياد سرعت رشد بدنى و تغييرات داخلى ، كه موجب مى شوند دستگاه بدن بتواند كوشش هاى زمان و كمال و پختگى را انجام دهد، مى افتيم . آن چه كه ابتدا جلب توجه مى كند، جهش بدنى است . پس اولين خط سير ما براى مطالعه در بلوغ همين خواهد بود. اما در همين زمان چشم انداز جديدى در مقابل ما رخ مى نمايد. در نتيجه بيدارى شوق ها و شورها و عشق در اين سن ، حساسيت زياد مى شود. حتى در نزد طبايع فعال و جدى نيز حاكم بر تمام فعاليت هاى نفسانى مى گردد. پس همراه جهش بدن ، جهش قلب نيز شروع مى گردد. نزديك شدن اين دو خط سير با يكديگر اتفاق و تصادف نيست ، بكله نزديكى آن ، يكى ديگر از دلايل بستگى زندگى ذهنى و زندگى خارجى است كه در هر يك از ادوار وجود، مظاهر آن ديده مى شود.( 5)
هر يك از حركات عظلات ما و هر حالت عادى ، يك معناى روان شناسى خاص دارد كه روان شناس نبايد از آن غافل بماند. به عبارت ديگر، بدن انسان مظاهر زندگى روحى را نمايان مى سازد و جوانان نيز از اين قاعده مستثنى نيستند، اما با همه روابطى كه دارند، نبايد فعاليت هاى روحى و بدنى را با يكديگر مخلوط نمود.(6)
جوانان نوبالغ ، از نظر روانى داراى وضعى مخصوص به خود هستند. اينان نه مانند كودكان نابالغ فكر مى كنند و نه انديشه و افكارشان هم مانند بزرگسالان سى ساله و چهل ساله است . به همين جهت ، دانشمندان محقق ، روان شناسى جوان را يك رشته اختصاصى خوانده اند و براى شناخت روح جوان به يك سلسله تحقيقات عميق و بررسى هاى مخصوص دست زده اند.
موريس دبس مى گويد:
در حدود سال دوازده يا سيزدهم ، تعادل جسمى و روحى كودك مختل مى گردد. تغييرات جسمى عميق به وجود مى آيند. اخلاق و رفتار، ثبات و پايدارى خود را از دست مى دهند. عادات كودكى ، خود را كنار مى كشند. طفل توپ و عروسك را به كنارى مى اندازد. خيالبافى توسعه مى يابد، تا جايى كه گاهى به كار تحصيلى لطمه مى زند.( 7)
جوان خيلى زودتر از كودكانى كه در حدود ده سالگى هستند. متاءثر مى گردد. يك كلمه ، يك كنايه و اشاره كافى است كه طوفانى ايجاد كند براى خاطر هيچ ، رنگ ايشان سرخ مى شود. هيجانات حاصل نه تنها اعمال و حركات را دچار اختلال مى كند، بلكه فعاليت فكرى و فرهنگى را نيز فلج مى سازد.( 8)
خشم كودكانه جاى خود را به غيظ و نفرت مى دهد و حالت راءفت و ترحم جانشين رقت كودكى مى شود. ماليخوليا، كه هرگز در پيش كودكان وجود ندارد، يكى از هيجان هايى است كه مشخص پانزده سالگى مى باشد.( 9)
در حالى كه كودك فقط در زمان حال زندگى مى كند، جوان نورس ، مفهوم زمان روحى را در دو جهت گذشته و آينده جست وجو مى نمايد.
فعاليت فكرى ، كه بيشتر متوجه گذشته و آينده است ، علاقه مندى به وضع حاضر را در درجه دوم اهميت قرار مى دهد. به همين علت است كه براى جوان نورس مواجهه با حقيقت مشكل است .( 10)

جوانان مجهولات را دوست دارند، زيرا مجهولات چيزهاى تازه اى هستند كه بهتر از معلومات تجربى با مولودات ذهنى ايشان توافق مى يابند و اين مهم ترين دوران از زندگانى است كه انسان به تخيلات غيرممكن و افسانه مانند مى پردازد و افكار شيرين و باطل ، مخصوصا در دختركان جوان پيدا مى شود. به طورى كه قبول واقعيت زندگى براى ايشان مشكل مى نمايد و ممكن است در بعضى مغزهاى ظريف و حساس و اختلالاتى به وجود آورد.( 11)
ماندوس متوجه شده است كه جوان بيشتر در صدد آن اند كه محيط را با خود موافق سازند نه خود را با محيط. انضباطهاى اجتماعى ، كه بعد از خروج از خانواده و مدرسه با آن برخورد مى نمايند، ايشان را متحير مى سازد. عده اى سخت برآشفته مى شوند و عده اى ديگر در مقابل آن سر فرود مى آورند. فقط عده معدودى خود را آن متوافق مى سازند.
از اين جاست كه عصيان ها و روش هاى هرج و مرج طلبى ايجاد مى شود.( 12)

عبارات جوانان ، كه از لحاظ استعمال لغات و انسجام مطالب خيلى غنى تر از عبارات اطفال است ، قابل بيان كردن افكار عميق مى باشد. اما در غالب موارد، اين عبارات جز يك لباس ناموزون چيزى نيستند. در ابتداى امر از بسوئه تقليد مى كنند و حال آنكه مطلب جز يك نثر عادى شوراى كشاورزى چيزى نيست . علت اين است كه ايشان در مدت كوتاهى لغات متعدد آموخته اند و فرصت كافى براى هضم و جذب و تعيين موارد استعمال واقعى اين لغات را پيدا نكرده اند. خودشان خيال مى كنند كه فهميده اند، اما فهم آنها غالبا نصفه و ناقص است .( 13)
جوانان با عقل چندان ارادتى ندارند. قضاوت هاى عقلى را بسيار حقير مى شمارند و آن را لايق پيرمردان مى دانند. آنان مثل امرسون فكر مى كنند كه مى خواست ارابه خود را به يكى از ستارگان ببندند.( 14)
خلاصه بر اثر تحول بلوغ ، ظاهر نوجوان دگرگون مى گردد.
قيافه و قامت او تغيير مى كند. از صف كودكان خارج مى شود.
خواهش هاى كودكى را ترك مى گويد و به گروه بزرگسالان مى پيوندد. ولى از نظر روحى و حالات روانى داراى وضع اختصاصى است .
از اين جهت كه بلوغ روى عقلش اثر عميق نگذارده و نيروى فكرش به درستى شكفته نشده ، منطق و استدلال و برهانش ناسنجيده و ضعيف است و به استدلال افراد فهميده نيز توجه نمى كند.
از اين جهت كه احساسات بر اثر بلوغ تشديد مى شود و اوج مى گيرد، مزاج جوان همواره آماده طوفان است . احساسات با نيرومندى و قدرت بر سراسر كشور وجودش حكومت مى كنند و او را به كارهاى تند و غيرعقلانى وادار مى سازند.
دوران جوانى دوران تخيلات و اوهام است . دوره بى باكى و تهور و افراط در عشق و محبت است . دوره هيجان هاى شديد و عواطف حساب نشده و ناموزن است . با اين همه ، نبايد جوان مورد ملامت و سرزنش قرار گيرد، چه وضع آشفته روان جوانان يك پديده طبيعى و مقدمه تعالى و تكامل است و اساس آن به قضاى حكيمانه خداوند در نظام آفرينش پايه گذارى شده است .
قال على عليه السلام : جهل الشباب معذور و علمه محصور.( 15)
على عليه السلام فرمود: عذر نادانى جوان پذيرفته و مقبول و علم او در جوانى محدود و محصور است .
اگر جوانان با بزرگسالان فهميده و دانا در تماس باشند و تصميم هاى تند خود را قبلا با آنان در ميان بگذارند و شور كنند، مى توانند دوران بحرانى و كوتاه مدت جوانى را به سلامت طى نمايند و با سعادت و خوش بختى به زندگى خويش ادامه دهند.
ايام پرشور و طوفانى جوانى ، كه گاهى به مستى شباب تغيير شده ، خيلى كوتاه مدت است . بعضى از دانشمندان آن را به پنج سال مى دانند و مى گويند دوران جوانى از شانزده سالگى آغاز مى شود و در بيست سالگى پايان مى پذيرد. به نظر بعضى ، حداكثر ايام شباب ده سال است و پايان آن را در بيست و پنج سالگى مى دانند.
جوانان در سال اول و دوم بعد از بلوغ ، دچار آشفتگى روحى و ناموزونى هاى شديد روانى هستند. تا جايى كه در پاره اى از موارد، بى نظمى ها رنگ جنون به خود مى گيرد. بعضى از دانشمندان آن را با معلول سموم هورمون هاى بلوغ دانسته اند.
پيروان مكتب كرپلن مى گويند: جنون جوانى عبارت است از ضعف سريع عقلانى ، كه هنگام بلوغ ظاهر شده و احتمالا نتيجه مسموميت درونى و پريشانى غدد مترشح داخلى است .( 16)
هر قدر از عمر جوانى بيشتر مى گذرد و فاصله جوان از دوره بحرانى بلوغ افزايش مى يابد، طوفان احساسات به همان نسبت فروكش ‍ مى كند و بى نظمى هاى روانى تقليل مى يابد. جوان از نظر تعقل و تفكر پخته مى شود و رفته رفته اخلاق و رفتارش عادى مى گردد. ولى اين تحول ، در همه جوانان و در تمام شرايط متفاوت طبيعى و تربيتى يكسان نيست . بلكه بعضى زودتر و بعضى ديرتر به سرمنزل پختگى و كمالى مى رسند.
همه شما پسران و دختران جوانى را مى شناسيد كه شرايط زندگانى ايشان بسيار حقير است و به واسطه فشار زندگى خيلى زود از دوران كودكى وارد مرحله كمال مى گردند و در حدود 18 سالگى به مرحله پختگى مى رسند. بالعكس ، عده اى ديگر، مخصوصا آنهايى كه داراى زندگى راحت و آسوده اى هستند، مدت ها در دوران بلوغ و كودكى باقى مى مانند و در 22 يا 23 سالگى هنوز نيز مرد نشده اند. دوران بلوغ مانند دوران رشد، گاه پيش رس بوده و گاهى در تاءخير است .( 17)
ايام جوانى سپرى مى گردد و از 21 سالگى و حداكثر از 26 سالگى دوران ميانسالى آغاز مى شود. با پايان يافتن دوران شباب ، تحولات طوفانى جسم و جان و اوضاع بحرانى تن و روان نيز خاتمه پيدا مى كند. با اين تفاوت كه بدن آدمى در پايان بيست سالگى به رشد نهايى خود مى رسد و وضع جسمانى تثبيت مى گردد و از آن پس ، اگر تغييراتى در ناحيه تن پديد آيد، بسيار خفيف و ناچيز است . ولى مغز كه كانون تعقل و تفكر و مركز صفات روانى است ، در پايان بيست سالگى به رشد نهايى خود نمى رسد، بلكه تكميل اعمال مغزى تا حدود سى و پنج سالگى به طول مى انجامد.
به عقيده لانك ورثى فعاليت ادراكى روانى مغز با سرعت پوشيده شدن رشته هاى عصبى از ماده ميلين رابطه خيلى نزديك دارد. اكثر رشته هاى عصبى در مغز و نخاع و پى ها از ماده اى به نام ميلين پوشيده شده اند.
مى توان گفت يك رابطه مستقيم خيلى نزديك بين رشد اعمال مغزى و پوشيده شدن رشته هاى عصبى از ميلين وجود دارد. بيشتر رشته هاى عصبى در مغز، تا سن بلوغ ، از اين ماده پوشيده شده مى شوند، ولى بعضى از رشته هاى عصبى ، كه در قشر مغز وجود دارند، در سنين متوسط زندگانى كاملا از غشاء ميلين پوشيده مى شوند.( 18)
جوانان و ميانسالان از نظر وضع روانى و طرز تفكر با يكديگر تفاوت بسيار دارند. به طورى كه اشاره شد، جوانان تحت تاءثير عواطف شديد و شورانگيز خود هستند و همه چيز را از پشت عينك احساسات مى نگرند. دوران جوانى دوره سركشى و طغيان است . دوره هيجان و بى قرارى ، وهم و تخيل ، افراط و تندروى ، و خلاصه دوره افكار و بى حساب و ناسنجيده است . برعكس ، در دوران ميانسالى طوفان احساسات فرو مى نشيند. نيروى عقل شكوفان مى شود. هر چه بيشتر مى رود، شكفته تر مى گردد. ذخاير تجربى افزايش ‍ مى يابد. دوره ميانسالى ، دوره نظم و اعتدال ، فهم و فكر، محاسبه و سنجش ، واقع بينى و درك حقايق ، و دوره پختگى و كمال است .
يكى از شواهد پيوستگى جسم و جان و رابطه تن و روان ، تاءثير ترشحات غدد جنسى روى حالات روانى و صفات اخلاقى است . به نظر دانشمندان متخصص ، هورمون هاى جنسى در تحولات روحى و روانى جوانان و ميانسالان نقش مؤ ثرى دارد.
بيضه ها از تمام غدد مترشحه داخلى نفوذ بيشترى بر روى قدرت و حالت روحى ما دارد. در هنرمندان و شعراى بزرگ و مقدسين و فاتحين افراد بالغ ، تغييراتى را در حالات روانى سبب مى شود. بعد از بيرون آوردن تخمدان ها، زنان افسرده مى شوند و قسمتى از فعاليت هاى فكرى و حس اخلاق خود را از دست مى دهند و در كسانى كه با عمل جراحى ، بيضه ها را بر مى دارند، شخصيت رفته رفته زايل مى شود.( 19)
ويل دورانت مى گويد:
هر مردى در سى و پنج سالگى در اوج منحنى خويش است . هم به قدر كافى از خواهش ها و شهوات سال هاى جوانى در اوست و هم دورنماى تجربه وسيع و فهم پخته و رسيده اى در اختيار دارد. شايد اين معنى با دايره شهوات جنسى نيز موازى باشد، زيرا شهوت جنسى هم در سى و دو سالگى به اوج خود مى رسد و در نيمه راهى است كه از سن بلوغ تا سن فضيلت و كمال مى رود. اليس نشان داده است كه بيشتر نوابغ مرد و زن در انگلستان ، از پدران و مادرانى زاده اند كه سال عمرشان ميان سى و دو بوده است .( 20)
در ميانسالى ، كار و مسؤ وليت ، جاى بازى و بى بند و بارى هاى جوانى را مى گيرد. تخيل و افكار شاعرانه به واقع بينى و منطق مبدل مى شود. طغيان و خودسرى هاى شباب ، تسليم سنن اجتماعى و مقررات عمومى مى گردد. بى قرارى و ناآرامى جاى خود را به سكون و پختگى مى دهد، و در ضمن مزاج ميانسالان ، تدريجا به سراشيب ضعف و فتور مى گرايد و رفته رفته نشانه هاى ناتوانى آشكار مى شود و اين احساس ضعف روى افكار و اعمالشان اثر مى گذارد، غرور آنان را درهم مى شكند و اعمال و رفتارشان را تعديل مى نمايد.
قسمتى از محافظه كارى روز افزون دوره ميانسالى ، معلول دانش و اطلاع از پيچيدگى رسوم و عرف و عادات و آگاهى از معايب و نقايص اميال ماست . ولى قسمت ديگر آن معلول كاهش نيروست كه موجب عفت اخلاق مردان از كار افتاده است . نخست باور نمى كنيم ، ولى بعد با نوميدى در مى يابيم كه ديگر انبار انرژى با برداشتن از آن پر نمى گردد و به قول شوپنهاور، ديگر از سرمايه مى خوريم نه از عايدات . اين احساس تا مدتى زندگى را تاريك و غم آلود مى سازد و شكايت از كوتاهى عمر آغاز مى شود.( 21)
از اينجاست كه سن ميانسالى خوشى و كمالى خود را در كار كردن و در پرستارى از فرزندان مى يابد. هر چه اميدهاى دوره جوانى با كار آرام و صبورانه سال هاى ميانه تعديل گردد، لذت از كارهاى انجام يافته به جاى رؤ ياى فتح عالم مى نشيند و سن پختگى ، يك جزيره واقعى را بر يك قاره خيالى ترجيح مى دهد.( 22)
در طول دوران ميانسالى ، مغز آدمى از جهت رشد طبيعى به كمال نهايى خود مى رسد و نيروى عقل به خوبى شكوفان مى گردد.
اخلاق ، كه پل ارتباط اجتماعى و رمز سازگارى با مردم است ، تثبيت مى شود. ميانسالان در خلال فعاليت هاى خود به مسائل گوناگونى برخورد مى كنند و تجربيات بسيارى را كه سرمايه پر ارج زندگى و محصول عمر آدمى است ، فرا مى گيرند. ولى با پايان يافتن چهل سالگى ، ايام ميانسالى نيز سپرى مى شود و دوران پيرى با عوارض ضعف و فرسودگى اش آغاز مى گردد و با پيشرفت آن ناتوانى افزايش مى يابد.
پس از چهل سالگى ، بدن انسان به طور كلى متحمل تغييراتى مى شود و سير قهقرايى دارد. يعنى بعضى از بافت ها تحليل مى رود و يا دچار تصلب مى گردد. نيروى حياتى به تدريج كم مى شود و كم كم تمام فعاليت هاى بدن نقصان مى يابد. معمولا پيدايش اين ضايعات ظاهرى را مقدمه و شروع دوران پيرى مى دانند.( 23)
دكتر كارل مى گويد:
هر چه به سوى پيرى مى رويم ، پروتئين هاى سرم خون فراوان تر مى شود و خصايصشان نيز تغيير مى كند. مخصوصا بعضى از مواد چربى به سرم خون خاصيتى مى بخشد كه روى بعضى از سلول ها اثر مى گذارد و از سرعت توليد و تكثير آنها مى كاهد. بافت ها شريف بدن تدريجا فعاليت خود را از دست مى دهند و ترميم آنها خيلى به آهستگى انجام مى گيرد و گاهى اصلا ممكن نيست . ولى سرعت اين تغييرات در اندام هاى مختلف متفاوت است و بدون آن كه علت حقيقى اين امر را بدانيم ، مى بينيم كه برخى از اعضاى بدن خيلى زودتر از ديگران پير و فرسوده مى شود. اين پيرى موضعى ، گاهى شريان ها، گاهى قلب ، گاهى كليه ها و گاهى مغز را فرا مى گيرد.( 24)
دوره ابتدايى زندگى يك انسان ، يعنى ايام كودكى ، و همچنين دوره آخر زندگى اش ، يعنى ايام پيرى ، تواءم با ضعف و ناتوانى است و آدمى در اين دوره به حمايت دگران نيازمند است .
حدفاصل بين كودكى و پيرى ، دوران قوت و نيرومندى جوانى و ميانسالى است .
الله الذى خلقكم من ضعف ثم جعل من بعد ضعف قوة ثم جعل من بعد قوة ضعفا و شيبة يخلق و ما يشاء و هو العليم القدير.( 25)
ضعف و ناتوانى قبل از بلوغ ، به ايام نيرومندى و توانايى شباب منتهى مى شود. خردسالان با دلى لبريز از اميد و آرزو به سوى آن پيش ‍ مى روند. هر روزى كه بر آنان مى گذرد، به قدر يك روز به جوانى نزديك تر شده و در خود شادى و مسرت بيشترى احساس ‍ مى كنند. برعكس ، ضعف و سستى بعد از دوران ميانسالى به منزل پيرى و ناتوانى منتهى مى شود. در آن ايام ، هر روزى كه بر آدمى مى گذرد، به قدر يك روز به منزل فرسودگى و شكستگى نزديك تر مى شود.
همچنان كه انسان هر چه جوان تر باشد، رشدش بيشتر است ، ضعف پيرى هم روز به روز بيشتر مى شود. همچنان كه كودك به هنگام تولد با نوعى كرخى و بى حسى حفظ و حمايت مى شود، سن پيرى را هم نوعى بى حسى و كرخى و ضعف و اراده فرا مى گيرد و پيش از آن كه مرگ كار نهايى خود را انجام دهد، طبيعت نوعى تخدير طبيعى عمومى مى آورد و هر چه شدت و قدرت حواس و حساسيت كمتر شود، نشاط ضعيف تر مى گردد و ميل به زندگى به علاقگى و انتظار صبورانه ، مبدل مى شود و وحشت از مرگ به طور عجيبى با ميل به استراحت مخلوط مى گردد.( 26)
قال على عليه السلام : فهل ينتظر اهل بضاعة الشباب الا حوانى الهرم .( 27)
على عليه السلام فرموده است : كسى كه در عنفوان جوانى و نيرومندى است ، آيا جز در انتظار خميدگى پيرى است ؟
و عنه عليه السلام : ما اقرب الدنيا من الدهاب و الشيب من الشباب .( 28)
و نيز فرموده : چه نزديك است دنيا به گذشت و دگرگونى و چه نزديك است پيرى به جوانى و نيرومندى .
با پيشرفت تدريجى پيرى تغييراتى در جسم و جان پديد مى آيد و هر قدر عمر طولانى تر مى شود و عوارض پيرى با شدت بيشترى گسترش مى يابد. قواى بدن رفته رفته ناتوان مى گردد و به موازات آن تغييرات روانى نيز بروز مى كند. حافظه فراگيرى خمودى مى گرايد، و خلاصه تن و روان به عوارض نامطلوب و رنج آور پيرى دچار مى شوند.
و من نعمره ننكسه فى الخلق افلا يعقلون .( 29)
آن كس را كه عمر دراز داديم ، در ايام پيرى جسم و جانش را و تمام قوا و اندامش را واژگون مى سازيم . يعنى قوتش را به ضعف ، كمالش را به نقص ، حفظش را به نسيان ، ابتكارش را به جمود، قدرتش را به عجز، طراوتش را به پژمردگى و زيبايى اش را به زشتى مبدل مى نماييم .
ناگفته نماند كه افراد بشر از جهت شرايط ساختمانى متفاوت اند. به همين جهت ، گسترش عوارض پيرى در همه افراد يكسان نيست . بعضى در سنين معينى سخت شكسته و فرسوده مى شوند و بسيارى از نشانه هاى پيرى در جسم و روانشان آشكار مى گردد. بعضى در همان سن آن قدر شكسته و پير نيستند و پس از گذشت چندين سال به عوارضى هم مانند آنها دچار مى شوند.
شارل ريشيه مى گويد:
نيروى حافظه و تمام قواى وابسته به آن اندك اندك تا چهل و پنج سالگى ضعيف مى شود و پس از سال مزبور به زودى سست و ناچيز مى گردد. كسانى كه سخت سالخورده و پير فرتوت شده اند، نيروى حافظه خويش را از دست مى دهند، ولى برعكس ، قوه ابداع و نيروى ابتكار، كه از هوش و فراست سرچشمه مى گيرد، در ميان سنين سى و چهل و پنج سالگى ، به اوج درخشش و كمال توانايى خويش مى رسد و از آن پس تا سنين پنجاه و پنج و شصت سالگى به آهستگى كاهش مى يابد و در هفتاد و پنج سالگى خمود مى شود. هر چند در اين نوادرى از نوابغ عالم وجود دارند كه بر اين فرضيه و قاعده همگانى خدشه وارد آورده و صحت آن را مورد ترديد مى دهند.( 30)
كسانى كه دوران جوانى و ميانسالى را پشت سر گذارده و در ايام پيرى به سر مى برند، انديشه و افكارى مخصوص به خود دارند و در دل تمايلاتى را مى پرورند كه با ضعف و ناتوانى جسم و دگرگونى و تحول روحشان سازگار و هماهنگ باشد.
اينان در طول حيات خود، سردى و گرمى فراوان ديده اند و پستى و بلندى بسيار پيموده اند. در مدرسه زندگى درس هاى تجربه آموخته و افكارشان پخته شده است . ولى افسوس ، ايام شباب را كه دوران فعاليت و تحرك است ، از دست داده هو اكنون ضعيف و از كار افتاده اند.
وقتى زودباورى جوانان را مى بينند و از تصميم هاى ناسنجيده و بى حسابشان آگاه مى شوند، به طرز فكر آنان با ديده تحقير مى نگرند و از خامى و ناآگاهى از آنان اظهار تاءسف و تاءثر مى كنند.
بيشتر مردم در چهل سالگى جز خاطره و يادبود نيستند و خاكسترى هستند از آتشى كه زمانى شعله ور بود. آن چه در زندگى غم انگيز است ، اين است كه در آن عقل و حكمت وقتى فرا مى رسد كه جوانى از دست رفته است . كاش جوانى مى دانست و پيرى مى توانست .( 31)
اينان وقتى اندام ناتوان و اعصاب لرزان خود را مى بينند و به ضعف و فرسودگى خويش توجه مى كنند، نگران مى شوند. از كارهايى كه مستلزم فعاليت هاى حاد و شديد است ، متوحش مى گردند و از صحنه هاى پرتحرك كنار مى گيرند. آرزو دارند كه محيط اجتماعى و خانوادگيشان همواره بى صدا و آرام باشد تا ايام پيرى را با استراحت و آسايش بگذرانند و باقيمانده عمرشان را سكون و آرامش ‍ سپرى گردد.
هر چه بيشتر با محيط خود سازگار مى شويم ، بيشتر از زحمت سازگارى مجدد، در صورت وجود تغييرات جديد اساسى ، مى ترسيم ، پس از چهل سالگى ترجيح مى دهيم تا دنيا آرام و ساكت باشد و فيلم متحرك زندگانى به تابلوى ساكنى مبدل گردد.( 32)
جوانان و ميانسالان و كهنسالان با انديشه ناسازگار و افكار متضادشان ناچارند با هم زندگى كنند و در تمام شئون مالى و اقتصادى ، فرهنگى و سياسى ، اخلاقى و عملى ، و خلاصه در تمام امور با يكديگر همكارى و اشتراك مساعى نمايند. در مسائل مورد اتفاق ، هر سه گروه با يكديگر به گرمى برخورد مى كنند و زندگى با مهر و محبت ، صلح و صفا مى گذرد، ولى ناسازگارى و تضاد در مسائل مورد اختلاف بروز مى كند. هر گروهى موضوع را از پشت عينك انديشه خود مى بيند و بر طبق آن عمل مى كند و مى خواهد طرز تفكر خود را به دگران تحميل نمايد. بر اثر همين توقع تحميل ، گروه ها در موقع يكديگر قرار مى گيرند و حالت پرخاشگرى و ستيزه جويى آغاز مى شود.
ويل دورانت مى گويد:
عمل دوره جوانى اشتياق شديد به افكار نوين است و آن را وسيله ممكن و مقدورى براى تسلط بيشترى بر محيط مى يابد. ولى عمل دوره پيرى مبارزه بى رحمانه با نوخواهى است . اين مبارزه مى خواهد قدرت فكر جديد را، پيش از آن كه در اجتماع به مرحله عمل در آيد، بيازمايد.
عمل دوره ميانسالى تعديل افكار نوين با محدوديت هاى عملى است مى كوشد راه هايى پيدا كند براى آن كه تا اندازه اى به آن تحقق بخشد.
جوانى پيشنهاد مى كند: پيرى به مخالفت بر مى خيزد و ميانسالى تكليف و اندازه آن را معين مى سازد. جوانى تسلط اداوار انقلابى است . پيرى تسلط سنت ها و عادات است ، و ميانسالى دوره بناى مجدد است .
نيچه مى گويد: كار انسان مانند زغال سازى در جنگل است . پس از آن كه آتش جوانى از شعله و دود افتاد و خاموش و سرد شد و به زغال مبدل گشت ، قابل استفاده مى گردد. اما تا دود و شعله در كار است ، ممكن است خوشايند باشد، اما بيشتر ناراحت كننده و بى فايده است . جوانى ، عصر خيال و رمانتيك است و احساس و تخيل بر آن غلبه دارد. پيرى سن ذوق به قدمت و كلاسيك است و بيشتر طلب نظم و خوددارى است تا هيجان و آزادى . ميانسالى ميان اين دو حال در نوسان است و با شكيبايى از هر دو حالت براى عمل خود تار و پود مى گيرد. ميانسالى در آخر به ما اراده منظم و صفاى ذهنى مى دهد كه بر اميال و شهوات ما پرتو مى افكند و آن را متناسب مى سازد.( 33)

هر سنى در زندگى محسنات و معايبى دارد و داراى تكاليف و لذاتى است . همچنان كه ارسطو برترى و حكمت را در راه ميانه دارد.
صفات جوانى و ميانسالى و پيرى را هم ممكن است چنان مرتب كرد كه از روى آن بتوان زندگى انسانى را به وجه احسنى تقسيم نمود. مثلا:
جواني ميانساليپيرى
غريزهاستقراء برهان
نوخواهى عادت سنت و رسوم
بازىكار استراحت
تخيلهوش حافظه
نظريه دانش حكمت
خوش بينى اعتقاد به كوشش و مجاهدهبدبينى
تندروى آزادى خواهى محافظه كارى
شجاعت احتياط ترس
بى قيدى نظم و انضباط تسلط
ترديد استقرار و ثبات ركود و جمود
خامى تجربه آموزى پختگى و كمال ( 34)

نتيجه آن كه اولين عامل ناسازگارى جوانان و ميانسالان و كهنسالان در خانواده و اجتماع ، تفاوتى است كه به طور طبيعى در طرز تفكر و اخلاق اين سه گروه وجود دارد. هر يك از آنها مسائل را از ديدگاه فكرى خود مى نگرد و درست و نادرست آنها را با انديشه و تصور خويش مى سنجد و بر طبق تشخيص و نظر خود عمل مى كند. با آن كه ممكن است در بسيارى از موارد نظر هر يك از سه گروه ناصحيح و عمل بر طبق آن ، خلاف مصلحت خانواده و اجتماع باشد.
قل كلما يعمل على شاكلته فربكم اعلم بمن هو اهدى سبيلا.( 35)
اى رسول معظم ، به مردم بگو كس اعمال خود را بر طبق سجيه طبيعى و طرز تفكر خود انجام دهد. اين خداى شماست كه به حقايق امور آگاه است و مى داند چه كسى به راه هدايت گراييده و به درستى قدم بر مى دارد.
با توجه به تضاد خواهش هاى جوانان و بزرگسالان ممكن است اين سؤ ال پيش آيد كه چرا خداوند تمايلات اين سه نسل را متفاوت خلق كرده است ؟ آيا بهتر نبود كه طرز تفكر هر سه گروه را يكسان مى آفريد تا اختلاف و تزاحمى در خانواده و اجتماع پيش نيايد؟ آيا اساسا اختلاف و تضاد براى سعادت فرد و جامعه فايده اى در بر دارد؟
پاسخ آن كه مسئله تضاد موجودات ، از سنن الهى در تمام مظاهر طبيعى و اجتماعى است . پروردگار توانا به قضاى حكيمانه خود نظم جهان آفرينش را بر اساس تخالف و تضاد استوار فرموده و آن را به وسيله بقاى عالم و تكامل موجودات آن قرار داده است .
نيروى جاذبه و دافعه ، دو قدرت متضادند كه به فرمان الهى آفريده شده اند و نظم اجرام سماوى بر اساس آن دو نيرو و پايدار و استوار است . نيروى جاذبه ، اجرام كوچك كيهانى را مجذوب اجرام بزرگ مى سازد و نيروى دافعه تعادل برقرار مى كند و از تصادم و برخوردهاى آنها با يكديگر جلوگيرى مى نمايد. بر اثر آن ، جرم مجذوب در مدار معينى گرد جرم جاذب به حركت خود ادامه مى دهد.
مرگ و حيات دو قانون متضادند كه به قضاى حكيمانه الهى در نظام خلقت آفريده شده اند. نيروى حيات در شرايط مخصوصى به عناصر طبيعى و مواد معدنى بى جان زندگى مى بخشد و صورت نوعيه موجودات زنده را محافظت مى كند. نيروى مرگ ، افراد پير و فرسوده انواع را مى ميراند و عناصر طبيعى آنها را تجزيه مى كند و به مخازن طبيعت بر مى گرداند و بدين وسيله موجبات نوسازى را در جهان موجودات زنده آماده مى سازد.
قال على عليه السلام : ضاد النور بالظلمه و الوضوح بالبهمة و الجمود بالبلل و الحرور بالصرد مؤ لف بين متعادياتها، مقارن بين متبايناتها، مقرب بين متباعداتها، مفرق بين متدانياتها.( 36)
على عليه السلام فرموده : اين خداوند است كه نور را ضد ظلمت و آشكار را ضد پنهانى و خشكى را ضد رطوبت و گرمى را ضد سردى قرار داده است .
اوست كه بين اضداد همبستگى به وجود آورده و بين ناسازگارها تقارن ايجاد كرده است ، دورها را به هم نزديك و نزديك ها را از هم دور ساخته است .
تضاد و تخالف طبيعى و اجتماعى ، از بزرگ ترين عوامل تحرك انسان ها و از نيرومندترين وسايل ترقى و پيشرفت آنان است . فشار تضاد، استعدادهاى درونى بشر را به فعليت مى آورد و قابليت هاى نهفته انسانى را شكوفان مى سازد و راه تعالى و تكامل را به روى آدمى مى گشايد.
اگر تضاد گرسنگى و حيات نمى بود، شر براى به دست آوردن غذا اين اندازه تلاش و كوشش نمى كرد و كشاورزى تا اين پايه پيشرفت علمى نمى نمود. اگر تضاد سلامت و بيمارى نمى بود، بشر اين قدر در شناخت خواص و مواد طبيعى و گياهى تحقيق نمى كرد و تا اين درجه در علم شيمى و ساخت تركيبات شيميايى پيروزى به دست نمى آورد. اگر تضاد تاريكى و فعاليت هاى زندگى نمى بود، بشر به راز حيرت زاى نيروى برق پى نمى برد و دنياى تاريك خود را اين چنين روشن نمى ساخت . اگر تضاد افكار دانشمندان در مباحث علمى نمى بود و گروهى نظريه هاى علمى گروه ديگر را مورد نقد و رد نمى داد، هرگز دانش بشر اين اندازه گسترش نمى يافت و علم انسان به اين پايه رفيع نمى رسيد.
اگر تضاد غرايز حيوانى و كشش هاى وجدان اخلاقى نمى بود، مردان با اراده كه بر هواى نفس خود حاكم باشند، پرورش نمى يافتند و به مقام شامخ تقوا و مكارم اخلاق نايل نمى آمدند.
خلاصه ، اين مثال ها و ده ها مثال ديگر، روشنگر اين حقيقت است كه تضاد و تخالف در جميع شئون طبيعى و اجتماعى وجود دارد. فشارهاى ناشى از تضاد، بشر را به تحرك و فعاليت وادار مى كند و بدين وسيله راه پيشرفت و ترقى را به رويش مى گشايد و در نتيجه آدمى به مدارج تعالى و تكامل نايل مى گردد.
به نظر دانشمندان ، قسمت اعظم پيشرفت هاى تكنيك و صنعت ، در مواقع جنگ و بر اثر شدت تضاد و مبارزات نظامى نصيب بشر شده است . فشار جنگ و احساس خطر، دانشمندان را به سختى تكان مى داد. ناچار كوشش مى كردند هر چه بيشتر و بهتر از منابع طبيعى استفاده كنند و با طرح هاى تازه و ابتكارى خود بر قدرت موتورها و سرعت ماشين ها بيفزايند. سلاح هايى كوبنده تر و مخرب تر با بردهاى زيادترى بسازند تا بدين وسيله دشمن را سركوب كنند و كشور و ملت خود را از سقوط و نابودى حتمى محافظت نمايند.
راسل مى گويد:
در طول تاريخ ، جنگ وسيله اصلى براى همبستگى اجتماعى بوده است و از شروع دوره علمى ، جنگ بزرگ ترين محرك پيشرفت هاى تكنيكى بوده است .( 37)
جان ديويى مى گويد:
هنگامى كه درست به اهميت و نقش بزرگ غريزه در زندگى بشر توجه كنيم ، مواجه با يكى از نامطلوب ترين جنبه هاى تاريخ انسانيت مى شويم و اين حقيقت بارز را در مى يابيم كه عقل و رهبرى عاقلانه ، تا چه اندازه تاءثير ناچيزى در پيشرفت بشر داشته و برعكس ، تمدن تا چه حد زاييده حوادث و اتفاقات غيرمترقبه بوده است . چنان كه مثلا ما قسمت اعظم پيشرفت هاى حيرت انگيز و تكان هاى اجتماعى خويش را مديون جنگ ، انقلاب ، پيدايش مردان بزرگ ، مهاجرت هاى دسته جمعى ناشى از جنگ و قحطى مى باشيم . بارها ديده شده است كه پيدايش يك قبيله وحشى موجب آن گرديده است كه در خون ملت هاى كهنه و فرسوده جان تازه اى دميده شود.( 38)
ناگفته نماند كه نه تنها بين انسان و پاره اى از موجودات اين عالم تضاد و تخالف وجود دارد، بلكه در نهاد هر فرد انسانى ، تمايلات متضادى به قضاى الهى آفريده شده و باطن آدمى پيوسته صحنه مبارزه آن خواهش هاى متضاد است .
مثلا غريزه تقليد و غريزه ضد تقليد، دو غريزه متضاد است كه در وجود آدمى فعاليت دارند. غريزه تقليد، آدمى را به راه پيروى از اين و آن مى كشاند و غريزه ضد تقليد او را به سرپيچى از روش دگران وا مى دارد.
بشر با غريزه تقليد از نتيجه تجربيات گذشتگان استفاده مى كند و برنامه هاى
علمى و عملى دگران را به كار مى بندد و بهره مند مى شود و با غريزه ضد تقليد، خويشتن را از محصوره كارهاى گذشتگان آزاد مى كند، حس ابتكار خود را به كار مى بندد و در نتيجه به روش هاى تازه اى دست مى يابد و از مطالب نوينى كه گذشتگان از آنها بى خبر بودند، آگاه مى گردد.
يونگ براى تمايلات متضادى كه در روح انسان در جدال و كشمكش اند، اهميت شايان ملاحظه اى قائل شده است . وى به عنوان يك قاعده كلى ، عقيده دارد كه در مقابل هر تمايل ، احساس ، و عاطفه ، حالتى ضد آن نيز در انسان وجود دارد. مثلا در مقابل تمايلات برون گرايى ظاهر و مشهود، درون گرايى شديد و مخفى وجود دارد. يا در مقابل برترى استدلال و منطق ظاهرى ، برترى احساسات باطنى و پنهان وجود دارد. منتهى نبايد آنها را با يكديگر متضاد و متغاير دانست ، بلكه اين پديده ها و حالات متضاد در حقيقت مكمل يكديگرند و هدفشان ايجاد توازن و يكپارچگى روح انسان است . به نظر يونگ ، شخص عصبى كسى است كه يكى از اين حالات ، احساسات و عواطف متضاد، منحصرا و به طور يك جانبه ، در او رشد كرده باشد، در آن صورت ، توازن روحى او بر هم مى خورد و در او حالات عصبى ايجاد مى گردد. يونگ نام فرضيه و نظريات خود را در مورد ايجاد توازن بين تمايلات و عواطف متضاد، قانون مكمل ناميده است .( 39)
وجود تمايلات متضاد، كه به فرمان الهى در نهاد بشر آفريده شده است ، لغو و بيهوده نيست ، بلكه بر اساس حكمت و مصلحت است . اگر بتوانيم هر يك از آن تمايلات را با اندازه گيرى صحيح ، در جاى خود اعمال نمائيم ، در راه خوشبختى و سعادت خويش قدم برداشته ايم و اگر خودسرانه و بى حساب آنها را به كار بنديم ، به سيه روزى بدبختى خويش كمك نموده ايم .
على عليه السلام ، در يكى از كلمات قصار خود، قسمتى از صفات متضاد آدمى را بيان نموده و در پايان سخن لزوم اندازه گيرى تمايلات و خطر افراط و تفريط آنها را خاطرنشان فرموده است :
فكل تقصير به مضر و كل افراط له مفسد.( 40)
هر كمبودى در اعمال تمايلات براى آدمى زيان آور و هر زياده روى نسبت به آنها باعث فساد و تباهى است .