معرفت نفس

استاد حسين انصاريان

- ۲۲ -


جـلسه 22

سه گام براى مبارزه با خطرهاى نفس

خداوند متعال در قرآن براى نفس هر انسانى، هفت خطر شمرده است و در آيات متعددى، آن‏ها را گوشزد كرده است. براى دورى از اين هفت خطر، بايد سه قدم بسيار مهم و بزرگ برداريم : قدم علمى، قدم حركتى و قدم تَركى. اين سه قدم، بارها در قرآن بيان شده است. هر انسانى مى‏تواند اين سه قدم را بردارد.

قدم اول: معرفت

خداوند اصرار دارد كه مردم تا در دنيا هستند، دنبال علم باشند. حضرت على عليه السلام مى‏فرمايد : «اهل معرفت، تا وارد قبر نشده‏اند، از تحصيل معرفت دست نمى‏كشند».

«وَ قُل رَّبِّ زِدْنِى عِلْماً »1.

و بگو : پروردگارا ! دانش مرا بيفزاى .

«وَ أَلْحِقْنِى بِالصَّالِحِينَ »2 .

و مرا به شايستگان ملحق كن .

پرسش انبياء براى طلب كمال

خداوند در قرآن، پرسش‏هايى را از انبيا نقل مى‏كند كه اين پرسش‏ها بوى طلب كمال مى‏دهند :

«رَبِّ أَرِنِى كَيْفَ تُحْىِ الْمَوْتَى قَالَ أَوَ لَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَى وَلَكِن لِّيَطْمَئِنَّ قَلْبِى »3.

پروردگارا ! به من نشان ده كه مردگان را چگونه زنده مى‏كنى . [ خدا ]فرمود : آيا [ به قدرتم در زنده كردن مردگان ]ايمان نياورده‏اى ؟ ! گفت : چرا ، ولى [ ديدن اين حقيقت را خواستم ]تا قلبم آرامش يابد .

اين آيه، بوى طلب كمال مى‏دهد. حضرت ابراهيم نمى‏خواهد چيزى را كشف كند و پس از آن، به خود مغرور شود، بلكه او مى‏خواهد از اين راه، به خدا نزديك‏تر شود. انسان، هر چه در معرفت جلوتر مى‏رود، خودبينى را رها مى‏كند و خدابين‏تر مى‏شود. حركت پيامبران به اين علت بود كه به كمال برسند.

«يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِّنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِى الدُّنْيَاوَالاْءَخِرَةِ وَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ »4.

[ ياد كنيد ] زمانى را كه فرشتگان گفتند : اى مريم ! يقيناً خدا تو را به كلمه‏اى از سوى خود كه نامش مسيح عيسى بن مريم است مژده مى‏دهد ، كه در دنيا و آخرت داراى مقبوليّت و آبرومندى و از مقربّان است .

از اين آيه، مشخص مى‏شود كه آنان كه به لقاى پروردگار رسيده‏اند، بسيارند.

«فَأَمَّا إِن كَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ * فَرَوْحٌ وَ رَيْحَانٌ وَ جَنَّتُ نَعِيمٍ »5.

پس اگر [ جان به گلو رسيده ] از مقربان باشد ، [ در ] راحت و آسايش و بهشت پرنعمت [ خواهد بود .

چهار ستون علم

امام صادق عليه السلام مى‏فرمايد : علم بر چهار ستون استوار است :

«وَجَدتُ عِلم الناس كُلَّه فى أربعٍ: أوّلها أن تَعْرِفَ ربّك. والثانى أن تَعْرِفَ ما صَنَعَ بِكَ. و الثالث أن تَعْرِفَ ما أرادَ مِنْكَ. الرابع أن تَعْرِفَ ما يُخْرِجُكَ مِنْ دينِكَ »6.

خداشناسى، خودشناسى، دين‏شناسى و خطرشناسى . «أوّلها أن تَعْرِفَ ربّك» : خداشناسى. «الثانى أن تَعْرِفَ ما صَنَعَ بِكَ» : خودشناسى. «والثالث أن تَعْرِفَ ما أرادَ مِنْكَ» : دين‏شناسى. «الرابع أن تَعْرِفَ ما يُخْرِجُكَ مِنْ دينِكَ»: خطرشناسى. اين چهار قدم، قدم‏هاى معرفتند.

نياز انسان به مرشد

انسان يا خود اين معرفت‏ها را كسب مى‏كند و حكيم مى‏شود و يا به قول امام زين‏العابدين عليه السلام :

« هَلَكَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حكيمٌ يُرشِدُه »7.

خودِ او حكيم نيست ؛ اما يك حكيم در زندگى انتخاب مى‏كند. انسانى كه به جسم خود توجه مى‏كند تا مبادا بيمارى، او را تهديد كند، بدنى كه به منزله خر عيسى است، پس بايد به روح و به جان، كه به منزله خود عيسى است، توجه بيش‏ترى كند.

درباره شيخ انصارى نوشته‏اند كه او تالى تلو معصوم بوده است. امام خمينى رحمهم ‏الله نيز در كتاب‏هايش از ايشان با عنوان شيخ اعظم ياد مى‏كند. پشت كتاب‏هاى ايشان نيز نوشته‏اند: «خاتم المجتهدين». نوشته‏اند: پس از او هر كس كه مجتهد شده، گداى سفره او بوده است. ايشان تا شب مرگش مى‏گفت كه من محتاج حكيم هستم. هفته‏اى چند بار به خانه مرحوم سيد على شوشترى مى‏رفت، زانو مى‏زد و مى‏گفت : مرا نصيحت كن! از اخلاق براى من بگو! از معرفت براى من بگو!

بزرگ‏ترين اشخاص دينى، هرگز دست از معرفت نمى‏كشيدند. پيغمبر صلي الله عليه و آله با آن عظمتى كه داشت، وقتى جبرئيل بر او نازل مى‏شد و مى‏خواست برگردد، جلوى او را مى‏گرفت و مى‏گفت : «عِظْنى»8 ؛ مرا موعظه كن! من به معرفت احتياج دارم.

انسان هر چه جلوتر برود، بيش‏تر احساس نياز مى‏كند. هر چه در وادى الهى گام بردارد، خود را كوچك‏تر مى‏بيند.

درويش و غنى بنده اين خاك درند

آنان كه غنى‏ترند محتاج‏ترند

انسان نبايد به كارهايى كه انجام مى‏دهد، مغرور شود. او هر چه از درياى معرفت بنوشد، عطشش فراوان‏تر مى‏گردد.

اى خدا اين نهر جان را از هوس

رُفت و رو كن رفت و رو كن رفت و رو

وان گه از درياى علمت سوى جان

جو به جو كن جو به جو كن جو به جو

گر نخواهى خود فراموشت شود

ياد او كن ياد او كن ياد او

دنباله پرسش‏هاى انبياء درباره طلب كمال

سخن درباره پرسش‏هاى انبيا براى طلب كمال بود. انبيا همواره براى اين كه كمالات بيش‏ترى كسب كنند، درخواست‏هايى از پروردگار داشته‏اند تا بدين وسيله، راه كمال مطلوب را طى كنند. آنان با اين كه به بيش‏تر علوم واقف بودند، از جست و جوى كمال، بازنمى‏ايستادند و همواره در طول عمر بابركتشان، به دنبال آن بودند كه به معرفتشان بيفزايند.

در سوره كهف آمده است كه حضرت موسى از پروردگار پرسيد كه آيا در دنيا انسانى بالاتر از من هست؟ اين پرسش حضرت موسى براى آن نيست كه خود را بزرگ‏ترين فرد مى‏شمرد، بلكه براى اين است كه معرفتش بيش‏تر شود.

پروردگار فرمود : آرى، بالاتر از تو نيز در رشته علم هست. موسى گفت : خدايا! او را به من نشان بده. خداوند گفت : برو به «مجمع البحرين» آن جايى كه آب‏ها از همه طرف، كنار هم جمع مى‏شوند، آن جا كه ماهىِ پخته ميان نانت، درون آب افتاد و زنده شد و رفت، آن انسانى كه داراى حيات علمى است، آن جا است.

اى فداى تو هم دل و هم جان

وى نثار رهت هم اين و هم آن

آرى، پيامبران تنها براى طلب كمال، اين خواسته‏ها را از خداوند داشتند.

آنكه هفت اقليم عالم را نهاد

هر كسى را هر چه لايق بود داد

قرآن طريق معرفت به سوى حق

روز قيامت معلوم مى‏شود اينان كه گام اول را برداشته‏اند و واقعا اهل معرفت بوده‏اند، خطرشناس‏ها و منفعت شناس‏هاى خوبى بوده‏اند. آنان اين معرفت را از كجا كسب كرده‏اند؟

قال علىّ عليه السلام : « إنّ اللّه‏ تبارك وتعالى أنزل كتابا هاديا بيّن فيه الخير و الشر »9.

آرى ، آنان اين حكمت را از كتاب خدا و پيامبرش آموخته‏اند.

«إِنَّ اللّه‏َ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ».

«وَيُعَلِّمُهُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ».

آرى، آنان دامان قرآن را گرفته‏اند:

«يس * وَ الْقُرْءَانِ الْحَكِيمِ »10.

قدم دوم: حركت

اما قدم دوم، قدم حركت است ؛ يعنى پويندگان راه الهى، هر خطرى را شناختند و بدون هراس، از كنار خطر رفتند و به مقصد رسيدند.

قدم سوم:ترك

قدم سوم، قدم ترك است. آنان از هر لذتى كه بوى گناه مى‏داد، چشم‏پوشى كردند و هر چيزى را كه خداوند از آن نهى كرده بود، ترك كردند.

اميرالمؤمنين عليه السلام درباره اين اشخاص، به كميل مى‏فرمايد :

« صَحِبَ الدُّنيا بأبدانٍ و أرواحُها مُعلّقةٌ بالمَحَلِّ الأعلى »11.

آنان تنها بدن‏هايشان در دنيا هست و نفس و جانشان متعلّق به عالم اعلى است ؛ زيرا آنان در اين چهارچوب اسير نيستند.

به تن اندر جهان وز جان برونند

خداوند مى‏فرمايد :

«رَفِيعُ الدَّرَجَاتِ ذُو الْعَرْشِ يُلْقِى الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَن يَشَاءُ مِنْ‏عِبَادِهِ لِيُنذِرَ يَوْمَ التَّلاَقِ »12.

بالا برنده درجات و صاحب عرش است ، روح را [ كه فرشته وحى است ]به فرمانش به هر كس از بندگانش كه بخواهد القا مى‏كند تا مردم را از روز ملاقات [ كه روز رستاخيز است ] بيم دهد .

هر كس از بندگانش را كه بخواهد، الهام مى‏كند تا مردم را از روز ملاقات [كه روز رستاخيز است] بيم دهد. «رَفِيعُ الدَّرَجَاتِ» : خدا رفيع الدرجات است. «ذُوالْعَرْشِ» : صاحب عرش است. «يُلْقِى الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ» : يك روحى پيش خدا است كه القا مى‏كند. «عَلَى مَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ» : به بندگانى كه اين سه قدم را بردارند. «لِيُنذِرَ يَوْمَ التَّلاَقِ » : كه با القاى اين روح، بندگانش را در همين دنيا از همه خطرهاى قيامت مى‏ترساند و آن‏ها نيز ترس را مى‏گيرند.

«فَوَقَاهُمُ اللّه‏ُ شَرَّ ذَلِكَ الْيَوْمِ»13.

پس خدا نگه‏دار آنان از آسيب و گزند آن روز است.

آنان حركتشان را به گونه‏اى تنظيم مى‏كنند كه روز قيامت، بدون هيچ مانعى، به ملاقات پروردگار برسند.

پس قدم اول، قدم معرفت است ؛ يعنى خطرشناسى و منفعت‏شناسى. قدم دوم، حركت و قدم سوم، ترك است. خداوند نام اين مجموعه را «تقوا» نهاده است :

«إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُم مُّبْصِرُونَ »14
.

مسلماً كسانى كه [ در برابر گناهان ، معاصى و آلودگى‏هاى ظاهرى وباطنى ]تقوا ورزيده‏اند ، هرگاه وسوسه‏هايى از سوى شيطان به آنان رسد [ خدا و قيامت را ] ياد كنند ، پس بى‏درنگ بينا شوند [ و از دام وسوسه‏هايش نجات يابند . ]

خداوند مى‏فرمايد كه هر گاه بندگان باتقواى من با گروه شياطين رو به رو شوند، بيدار مى‏گردند، حقيقت را مى‏بينند و شياطين را از خود دور مى‏كنند.

خطر تسويل و سفاهت

درگذشته‏گفتيم‏كه هفت خطر، انسان را تهديد مى‏كند. پنج‏خطر را بيان‏كرديم و در اين جا به بيان دو خطر ديگر مى‏پردازيم : خطر سفاهى يا سفهى و خطر تسويل .

«وَ مَن يَرْغَبُ عَن مِّلَّةِ إِبْرَ هِيمَ إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ وَ لَقَدِ اصْطَفَيْنَاهُ فِى الدُّنْيَا وَ إِنَّهُ فِى الاْءَخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ »15.

وكيست كه از آيين ابراهيم روى گردان شود ، جز كسى كه خود را خوار و بى‏ارزش كند و خويش را به نادانى و سبك مغزى زند ؟ يقيناً ما ابراهيم را در دنيا [ به امامت و رسالت ] برگزيديم ، و قطعاً در آخرت از شايستگان است .

«إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ» : «سَفِهَ» به معناى هلاكت است، خودكشى معنوى! چه كسى نفس خود را كُشت؟ اگر نفس حيات نداشته باشد انسان به ملكوت نمى‏رسد. پس چه كسى خود را كُشت؟ «وَ مَن يَرْغَبُ عَن مِّلَّةِ إِبْرَ هِيمَ». كسى كه از راه ابراهيم جدا شد و به‏خدا پشت‏كرد وراه ديگرى را پيش گرفت، در واقع نفس خود را كُشت.

«بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ»16.

چنين نيست كه مى‏گوييد ، بلكه نفس شما كارى [ زشت را ] در نظرتان آراست .

يعقوب به پسرانش گفت : شما مى‏دانيد كه گرفتار چه بلايى شده‏ايد؟ شما گرفتار خطر تسويل شده‏ايد كه خطر بسيار سنگينى است. تسويل نفس به شما مسلط شده است ؛ يعنى نفس بر شما غالب آمده است. خطر تسويل از درون انسان برمى‏خيزد و انسان را به گناه وسوسه مى‏كند. انسان تا با گناهى كه لذت‏بخش است، رو به رو مى‏شود، با خود مى‏گويد : اين كار را انجام بدهم يا نه؟ همين القا، تسويل است. با خود مى‏گويد كه خداوند بزرگ است، كريم و بخشنده است، پس من هر گناهى كه مرتكب شوم او مرا مى‏بخشد. اين‏ها وسوسه‏هاى نفس است كه انسان را به گناه ترغيب مى‏كند و انسان فريب نفس را مى‏خورد و آلوده به گناه مى‏شود. وقتى نفس افسار انسان را به دست مى‏گيرد، او را وادار به گناه مى‏كند. كم‏كم گناهان بزرگ را نزد او كوچك جلوه مى‏دهد و اين گونه، انسان به دام آن مى‏افتد.

درمان گناه توسّط مردان الهى

شيخ بهايى نقل مى‏كند كه شخص عارف و كاملى به نام ابو عثمان، در نيشابور بود. همه مردم شهر، او را مى‏شناختند. انسان بسيار خوبى بود، شاگردانى هم داشت كه به آنان درس مى‏داد. روزى تاجرى به خانه او رفت و گفت : ابو عثمان! سفرى براى من پيش آمده است. كنيزى دارم كه محرم من است. اين كنيز، بسيار زيبا است و من در اين شهر، به كسى اعتماد ندارم. مى‏خواهم چند ماهى كه در سفر هستم، او را به امانت نزد تو بگذارم. ابو عثمان گفت : مشكلى نيست، او را به اين جا بياور.

يك ماهى گذشت. روزى كنيز از داخل حياط خانه مى‏گذشت كه باد چادرش را كنار زد و قيافه او كاملاً نمايان شد. ابو عثمان او را ديد و كمى در تماشاى او درنگ كرد. ظهر كه شد، خواست نماز بخواند، با خود گفت : عجب قيافه‏اى داشت! به نماز كه ايستاد، نمازش آن حال هميشگى را نداشت. رفته رفته نمازش مرده‏تر مى‏شد. چند روزى كه گذشت، ديگر شب‏ها، براى نماز شب برنمى‏خاست. براى نماز صبح هم به سختى بيدار مى‏شد. به شاگردانش گفت : من ديگر حوصله درس دادن ندارم. آرى، با ديدن آن زن، درس و علم و شب زنده‏دارى، همگى رفت.

«قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا »17.

بى‏ترديد كسى كه نفس را [ از آلودگى پاك كرد و ] رشد داد ، رستگار شد .

لحظه‏اى به خود آمد و گفت : خدايا! چه كنم؟ نمازهاى من چه شد؟ درس و مطالعه من چه شد؟ همگى نابود شدند و من در دام نفس افتادم. در نيشابور نزد فرد باتقوايى رفت و گفت : آقا! به دادِ من برس! آن مرد گفت : تو خود در اين شهر، محور همه هستى، چه مى‏گويى؟ به داد تو برسم! گفت : فعلاً از محور بودن افتاده‏ام و بدبخت شده‏ام. آن مرد گفت : دواى تو نزد من نيست، بايد به شهر رى بروى! آن جا مردى هست به نام ابو يوسف. به نزد او برو و دردت را به او بگو تا تو را معالجه كند. او حكيم توانمندى است.

«وَ مَن يَرْغَبُ عَن مِّلَّةِ إِبْرَ هِيمَ إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ»18.

وكيست كه از آيين ابراهيم روى گردان شود ، جز كسى كه [ خود را خوار و بى‏ارزش كند و ] خويش را به نادانى و سبك مغزى زند ؟

«بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ»19.

بلكه نفوس شما كارى [ زشت را ] در نظرتان آراست [ تا انجامش بر شما آسان شود ] .

«أَن تَقُولَ نَفْسٌ يَاحَسْرَتَى عَلَى مَا فَرَّطتُ فِى جَنْبِ اللّه‏ِ»20.

تا مبادا آنكه كسى بگويد : دريغ و افسوس بر اهمال‏كارى و تقصيرى كه درباره خدا كردم .

«وَ قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا »21.

و كسى كه آن را [ به آلودگى‏ها و امور بازدارنده از رشد ]بيالود [ از رحمت حق ] نوميد شد .

«وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى »22.

و نفس را از هوا و هوس بازداشته است .

«إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةُ بِالسُّوءِ»23.

زيرا نفس طغيان گر ، بسيار به بدى فرمان مى‏دهد .

آرى، هر هفت خطر به جان او حمله برده بودند. بايد ديگر نگاه كردن، سخن گفتن و رفت و آمد خود را نگه مى‏داشت. نبايد خطر را تقويت مى‏كرد.

به رى رفت، وقتى به آن جا رسيد، از فردى پرسيد : خانه ابو يوسف كجا است؟ مرد گفت : براى چه مى‏خواهى. گفت : مرضى دارم، مى‏خواهم مداوايم كند. گفت : چرا آن جا مى‏روى؟ او آدم مشروب‏خور و فاسدى است. هيچ كس در خانه‏اش نيست، فقط خودش و پسرش هستند.

ابو عثمان از فرد ديگرى پرسيد : خانه ابو يوسف كجا است؟ گفت : خانه آن مشروب خوار را براى چه مى‏خواهى؟ او فرد فاسد الاخلاقى است.

ابو عثمان با خود گفت : پس آن مرد چرا من را نزد او فرستاد؟ او به من گفت كه دواى دردم نزد اوست.

ابو عثمان با همين افكار به نيشابور برگشت. دوستش به او گفت : ابو يوسف را ديدى؟ ابو عثمان گفت : تو من را كجا فرستادى؟ از هر كس نشانى او را پرسيدم همه گفتند كه او مشروب‏خور و فاسدالاخلاق است.

مرد گفت : بيچاره! برخيز و دوباره برو ؛ زيرا دواى تو نزد اوست. مردم در حق خوبان عالم دروغ مى‏گويند، تهمت مى‏زنند، غيبت مى‏كنند، آنان تحقيق نكرده قضاوت مى‏كنند. امروز خدا بنده‏اى بهتر از او ندارد.

او دوباره به سوى شهر رى حركت كرد. وقتى به آن جا رسيد، از فردى پرسيد : خانه ابو يوسف كجا است؟ مرد گفت : خانه آن مرد مشروب‏خور را مى‏خواهى؟

گفت : آرى.

مرد گفت : تو هم آن كاره هستى؟ گفت : تقريبا. مرد گفت : من آدرس گناه نمى‏دهم.

جناب شيخ تو هم كه كشيش دير شدى

خوشا به حالت عجب عاقبت به خير شدى

با خود گفت : بروم از اين لات‏ها بپرسم.

به سراغ يكى از لات‏ها رفت كه دستمالى دور دستش پيچيده بود و پرسيد : خانه ابو يوسف كجا است؟

گفت : بيا برويم تا به تو نشان بدهم. دنبال آن لات به راه افتاد و رفت.

آن مرد گفت : اين خانه را كه مى‏بينى، خانه ابويوسف است. سلام ما را هم به او برسان!

ابو عثمان گفت : چَشم! در زد، ابو يوسف در را باز كرد و سلام كرد.

ابو عثمان بدون هيچ سخنى وارد خانه شد.

ابويوسف شيشه‏اى جلوى او گذاشت. پسر ابو يوسف نيز كنار او نشسته بود.

ابوعثمان گفت : اين چيست؟

گفت : سركه است.

ابوعثمان گفت : براى چه آن را اين جا گذاشتى؟

گفت : از مال دنيا چيزى ندارم، زندگى‏ام را تقسيم كرده‏ام، براى صبحانه، نهار و شام. امروز نوبت سركه و نان خشك است.

ابوعثمان گفت : آقا! اين پسر كيست؟

گفت : پسرم است، مادرش مرده است. اكنون فقه الهى به او ياد مى‏دهم.

ابو عثمان گفت : آقا! مى‏گويند : اين محله، مكان بدى است. محله لات‏ها و مشروب‏خوارها و قماربازها است. چرا اين جا زندگى مى‏كنيد؟ گفت : اين خانه پدرى من است. مى‏خواستم آن را عوض كنم ؛ اما اين محل، آب و هواى خوبى دارد. در ضمن، خانه مناسبى هم پيدا نكردم. هر چه انسان پولدار بد هست، آمده‏اند در اين منطقه زندگى مى‏كنند.

ابو عثمان گفت : مردم به شما تهمت مى‏زنند. از هر كس پرسيدم خانه ابو يوسف كجا است، گفتند او كه مشروب‏خوار و فاسد الاخلاق است. گفت :

تهمت بزنند، بهتر است تا بين مردم چهره‏اى از خود نسازيم كه اگر يك نفر خواست به مسافرت برود و كنيزش را پيش ما امانت گذاشت، نماز، روزه، حج، درس و مطالعه را از دست بدهيم.

ابو عثمان مى‏گويد : تا اين سخن را گفت، برخاستم و فرار كردم. به نيشابور آمدم و كنيز را به صاحبش ـ كه از مسافرت برگشته بود ـ برگرداندم و چنان نفرتى از كنيز در من به وجود آمده بود كه حد نداشت.

پس از مدتى دوستم مرا ديد و گفت : چه شد؟ گفتم : چيزى نشد، خدا مرا درمان كرد.

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى

آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند

بيخود از شعشعه پرتو ذاتم كردند

باده از جام تجلّى صفاتم دادند

بعد از اين روى من و آينه وصف جمال

كاندر آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد

كاندر اين بحر بلا صبر و ثباتم دادند

اين همه شهد و شكر كز سخنم مى‏ريزد

اجر صبريست كز آن شاخه نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود

كه ز بند غم ايّام نجاتم دادند

پى‏نوشتها:‌


1 . طه ( 20 ) : 114.
2 . شعراء ( 26 ) : 83 .
3 . بقره ( 2 ) : 260.
4 . آل عمران ( 3 ) : 45.
5 . واقعه ( 56 ) : 88 ـ 89 .
6 . الكافى: 1/50، باب النوادر، حديث 11؛ الخصال: 239/87 .
7 . بحار الأنوار: 75/159، باب 21.
8 . من لايحضره الفقيه: 1 / 471 ، حديث 1360.
9 . نهج البلاغة: خطبه 167.
10 . يس ( 36 ) : 1 ـ 2.
11 . نهج البلاغة: حكمت 147.
12 . غافر ( 40 ) : 15.
13 . انسان ( 76 ) : 11.
14 . اعراف ( 7 ) : 201.
15 . بقره ( 2 ) : 130.
16 . يوسف ( 12 ) : 18.
17 . شمس ( 91 ) : 9.
18 . بقره ( 2 ) : 130 .
19 . يوسف ( 12) : 18 و 83 .
20 . زمر ( 39 ) : 56 .
21 . شمس ( 91 ) : 10.
22 . نازعات ( 79 ) : 40.
23 . يوسف ( 12 ) : 53 .