معرفت نفس

استاد حسين انصاريان

- ۲۱ -


جـلسه 21

سه حقيقت غير قابل انكار

همه انسان‏ها بالقوه استعداد سفر با عظمت معنوى را دارند . كسانى كه با عمل به دستورات الهى و با عنايات حضرت حق سفر با عظمت معنوى نصيبشان شده است به اين سه حقيقت توجه پيدا كرده‏اند. آنان به اين حقيقت رسيده‏اند كه نفس در وجود انسان، مركز اميال، غرايز، شهوات و خواسته‏ها است و قلب، مركز اميال و روح و جسم هم، مركز اسرار است. براى هر يك از اين سه مركز، سيركنندگان در اين مسير، با تكيه بر معارف الهى، شرح مفصلى دارند. از جمله اين شرح‏ها، كه به تفصيل بيان شده است، رساله « لقاء اللّه‏ » حاج ميرزا حسن مصطفوى است. اين رساله، غير از رساله « لقاء اللّه‏ » مرحوم ملكى تبريزى است. اين رساله، كامل‏تر و جامع‏تر و با معارف نيز، آميخته‏تر و هماهنگ‏تر است.

بنابراين، با تكيه بر قرآن و روايات و تجربيات، درمى‏يابيم كه نفس، مركز اميال، شهوات، خواسته‏هاوغرايزاست‏كه اين‏اميال، غرايز، شهوات، خواسته‏هارا پروردگار بزرگ عالم، در وجود انسان به وديعه نهاده است. خداوند اين‏ها را براى حفظ انسان قرار داده است، نه اين كه انسان از آن‏ها براى ريشه‏كنى خود استفاده كند.

انسان بايد همه اين اميال و خواسته‏ها را در مسير الهى رشد دهد تا به كمال مطلوب برسد. كسانى كه مى‏خواهند همواره با خدا باشند، مى‏خواهند با ملكوت رفيق باشند و به فرموده قرآن، مى‏خواهند بنده او باشند، بايد همه اين اميال، خواسته‏ها، غرايز و شهوات را مطابق ميل او مصرف كنند. غريزه خوردن، غريزه شهوت، هر كدام اگر درست استفاده شود، انسان به كمال مى‏گرايد ؛ مثلاً امام على بن ابى طالب عليه السلام در كنار غريزه خوردن، غريزه شهوت نيز داشت. غذايى كه مى‏خورد، از آن لذت مى‏برد. اين لذت، مربوط به غريزه شهوت است. اما آن چه را ايشان مى‏خورد، «مِن طَيِّبَاتِ»، از پاكيزه‏ها بود. ايشان در خوردن، نه مُفرط بود، نه مُفرّط ؛ يعنى نه بيش از اندازه و نه كم‏تر از نياز بدنش مى‏خورد. مقيد هم بود و تنها به آن چيزى كه خدا روزى مى‏كرد، قانع بود. كارى به حق هيچ كس نداشت ؛ چون نفس در كنترل ايشان بود. ميل و غريزه و شهوت نيز مطابق با خواسته ايشان مسير خود را طى كرد.

اميرالمؤمنين عليه السلام امام شيعيان بود و قدرت و توانايى آن را داشت كه هر طور كه ديگران زندگى مى‏كنند، زندگى كند ؛ اما ايشان براى حق، اسير نفس نبود. مهار نفس را به دست گرفته و آن گونه حكومت مى‏كرد. كه كتاب « نهج البلاغة » جلوه‏گاه اميرالمؤمنين است.

«قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا »1.
بى‏ترديد كسى كه نفس را [ از آلودگى پاك كرد و ]رشد داد ، رستگار شد .

اما آن چه از نفس ملكوتى به ديگر اعضاى بدن حضرت على عليه السلام سرازير گرديد، عبادت‏هايى شد كه امام زين‏العابدين عليه السلام درباره آن مى‏فرمايد : آه! چه كسى مى‏تواند در اين دنيا عبادت جدم، على عليه السلام را داشته باشد2؟

اما آن چه از شهوت، كه بر اساس دستور اسلام و سنت نبوى صلي الله عليه و آله به ازدواج ايشان انجاميد، نتيجه‏اش، حسن، حسين، قمر بنى‏هاشم، زينب كبرى و حضرت كلثوم شد. نفس مركز غرايز و شهوات و اميال براى حفظ شخصيت است. خدا اين‏ها را قرار داده است كه انسان خود را حفظ كند ؛ اما اگر اين همه مصالح، مطابق خواسته خداوند نباشد، نفس تبديل به انبار اسلحه مى‏شود. اسلحه‏اى كه توسط خودِ انسان ساخته مى‏شود و عليه خود او استفاده مى‏گردد. تيشه‏اى براى ضربه زدن به ريشه انسان مى‏شود و بمبى براى انفجار معنويت.

مى‏گويد : آن چه در نفس انسان هست، اگر كنترل نشود، خطرش از خطر عذاب قوم ثمود و عاد، براى انسان بيش‏تر است. آب خوب است ؛ اما به اندازه نياز اگر از حد بگذرد، سيل مى‏شود، زمين‏ها را خراب مى‏كند و كشاورزى را از بين مى‏برد. ديوار باغ را درهم مى‏ريزد و همه درختان را از ريشه كن مى‏كند. زمين كشاورزى تبديل به كوير مى‏شود.

باد نيز خوب است تا گرده‏هاى نر و ماده درختان را به هم برساند و از پيوند آن‏ها، ميوه توليد شود ؛ اما اگر به صورت طوفان باشد، نه تنها پيوندى ايجاد نمى‏كند، بلكه پيوندها را مى‏گسلاند و همه چيز را درهم مى‏كوبد. نفسى كه خداوند در وجود انسان قرار داده است، خوب است، اميال انسان خوب است، غرايز و شهواتش خوب است ؛ اما اگر از مسيرى كه خداوند تعيين كرده است، منحرف شود، بلاى جان انسان مى‏گردد، بلايى كه آتش آن، دنيا و آخرت را شعله‏ور مى‏كند.

تابش نور الهى بر قلب

نفس اگر در مسير الهى به كار گرفته شود، تبديل به نفس مطمئنه مى‏گردد، نفسى كه انسان را به اوج و به لقاى پروردگار مى‏رساند.

آرى، اين گونه نيست كه اولياى الهى، اميال، خواسته‏ها و شهوات خود را سركوب كنند، بلكه آنان، اين‏ها را در مسير الهى مصرف مى‏كنند. پاسخى به اين غرايز مى‏دهند كه خداوند آن را مى‏پسندد. آن زمان است كه چنين عملى آنان را به اوج مى‏رساند قلبِ آنان مركز نور مى‏گردد و به نور الهى نزديك‏تر مى‏شود.

روزى پيامبر در جمعى فرمود :

« النُّورُ إذا وقع فى القلبِ انفَسحَ لَهُ وانشرحَ »3.

شخصى از ايشان پرسيد : «فَهَلْ لِذلِكَ عَلامَةٌ يُعْرَفُ بِها؟» آيا براى نور علامتى

است كه با آن شناخته شود؟ حضرت فرمود : سه علامت دارد :

اولين علامت قلب نورانى

اول، «التَّجافى عَنْ دارِ الغُرور» ؛ حكومت ماديت به طور كلى از وجودت رخت مى‏بندد و ديگر فريب دنيا را نمى‏خورى. مقام، نفست را به بازى نمى‏گيرد، تكبرت از بين مى‏رود، آرزوهايت الهى مى‏گردد، ديگر هيچ عاملى تو را گنگ نمى‏كند، مغرورت نمى‏سازد و مقام كسى، تو را به ذلت وانمى‏دارد.

نكته‏اى از كريم‏خان زند

نقل است كه كريم خان زند، با آن همه زور و قدرتى كه داشت، همواره تأكيد مى‏كرد كه او را شاه خطاب نكنند و به او «وكيل الرعايا» بگويند. او خود را وكيل مردم مى‏دانست كه قصدش، خدمت به مردم بود، در حالى كه فرد مؤمنى هم نبود. ما كه ادعاى اسلام داريم و خود را مؤمن مى‏دانيم، چرا تا به پست و مقامى مى‏رسيم، خود را فراموش مى‏كنيم، از كاه، كوهى مى‏سازيم و به ديگران التفاتى نمى‏كنيم.

وقتى نوربه قلب انسان نفوذ كند، ديگر انسان از حزب بازى‏ها، گروه‏بازى‏ها، غرورها، خودنمايى‏ها، ميل‏هاى غلط و آزار ديگران رهايى مى‏يابد.

رنج سفر براى اداى امانت

نقل است كه يكى از اولياى خدا، در شام (دمشق) در جلسه‏اى رفته بود. در آن جلسه، براى يادداشت مطلبى، نيازمند به قلمى شد. از فردى كه كنارش نشسته بود، قلمى به امانت مى‏گرفت. پس از اين كه كارش تمام شد، فراموش كرد و قلم را در جيبش مى‏گذاشت.

پس از پايان جلسه، از شام به انطاكيه رفت. در انطاكيه دستش را در جيبش برد، قلم را ديد، يادش آمد قلمى را كه از آن مرد امانت گرفته بود، برنگردانده است. با خود گفت : صاحب اين قلم زنده است، بايد آن را به صاحبش برسانم. از انطاكيه به شام برگشت و قلم را به صاحبش رساند. آرى، او طاقت تحمل بار آن امانت را نداشت، به همين علت، رنج سفر را بر خود مى‏خرد تا آن را به صاحبش بازگرداند.

كجاييد اى شهيدان خدايى

بلا جويان دشت كربلايى

كجاييد اى سبك بالان عالم

پرنده‏تر ز مرغان هوايى

كجاييد اى شهان آسمانى

بدانسته فلك را در گشايى

كجاييد اى ز جان و جان رهيده

كسى مر عقل را گويد كجايى

كجاييد اى در زندان گشاده

بداده وام‏داران را رهايى

كف درياست صورت‏هاى عالم

ز كف بگذار گر اهل صفايى

آرى، چنين انسان‏هايى طاقت گناه و نافرمانى در درگاه الهى را ندارند.

دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

ساكنان حرم ستر عفاف ملكوت

با من راه نشين باده مستانه زدند

آسمان بار امانت را نتوانست كشيد

قرعه فال به نام من ديوانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون بديدند حقيقت ره افسانه زدند

آتش آن نيست كه از شعله آن خندد شمع

آتش آن است كه اندر پر پروانه زدند

علامت دومِ قلب نورانى

علامت دوم : «والإنابة إلى دارِ الخُلُود»4 ؛براى آخرت انجام مى‏دهى. نگاهت، گفتارت، اعمالت، همگى با توجه به آخرت صورت مى‏گيرد.

اهل ملامت كه سلامت روند

راه ملامت به سلامت روند

علامت سوم

علامت سوم : «و الاستعداد لِلْمَوْت قَبْلَ نُزُولِ الْمَوت»5 ؛ براى آباد كردن قبر و آخرتت، بسيار تلاش مى‏كنيد و قبل از آمدن مرگ آماده براى سفر آخرت مى‏شود. مى‏گويى همين طور كه خانه‏ام نور مى‏خواهد، قبرم نيز بايد روشن باشد. اين جا راحتى مى‏خواهم، آن جا نيز بايد برايم آسايش باشد. اگر اين جا مونس و همدمى نياز دارم، آن جا نيز همدمى مى‏خواهم.

آرى، قلب مركز نور است، بايد مواظب بود تا نفس بر قلب سايه نيندازد تا نور الهى در خانه الهى بتابد.

مراحل سير انسان به سوى كمال

خداوند راه‏هايى را براى ارضاى غرايز و شهوات و خواسته‏ها گذاشته است، راه‏هايى كه اگر انسان از آن راه‏ها حركت كند، هرگز دچار لغزش نمى‏شود. انسانى كه نمى‏تواند بر شهوت خود غالب آيد، بايد ازدواج كند، بايد از اين نعمت الهى استفاده كند تا دامنش آلوده به گناه نشود.

انسان بايد مسافرى باشد، «من الجسم الى القلب» و «من القلب الى الروح». به روح كه رسيد، سفر ديگرى آغاز مى‏شود و آن سفر «من الحقّ من الحق» است. آن جا است كه چشم جان انسان بينا مى‏گردد و مى‏تواند چيزهايى را ببيند كه توصيف شدنى نيست.

جسم و نفس را با كمك الهى و با مدد معلمانى چون انبيا و اوليا مى‏توان به پرواز درآورد، پرواز به سوى دل، كه خانه خدا و مركز الهى است و از آن جا به سوى روح. آن زمان است كه انسان ملكوتىِ محض مى‏شود. همان طور كه اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود :

« أرواحُها مُعَلّقةٌ بالمَحَلِّ الأعلى »6.

پس جان را در اين بدن جست و جو نكن، جانشان مسافر الهى است.

آنان بدنشان را نيز با خود برده‏اند و تنها سايه‏اى از آن، در دنيا است.

انسان الهى هرگز به اسارت شيطان نمى‏رود

حضرت على عليه السلام به امام مجتبى و امام حسين عليهما السلام مى‏فرمايد : به هنگام دفن من، شما عقب تابوت را بگيريد و جلوى آن لازم نيست كسى بگيرد، خودش مى‏رود. محل قبرم را هم خودم نشان مى‏دهم. هر جا سر تابوت پايين آمد، درِ بهشت به روى من از آن جا باز مى‏شود. كسى با دست خاك را كنار بزند، قبر من آشكار مى‏شود كه چند هزار سال قبل، پس از طوفان نوح، اين قبر را حضرت نوح براى من كَنده است.

سنگ قبر مرا هم نوشته است: «هذا قبر على بن ابى‏طالب».

در زيارت‏نامه امام رضا عليه السلام نيز مى‏خوانيم : «صلّى اللّه‏ عَلى روحك». آن گاه مى‏گوييم : «و بدنك» ؛ زيرا روحش حاكم بر بدنش بود.

قلب را كه به روح برسانيد، چون روح مركز اسرار است، انسان از چشم شيطان، ناپديد مى‏گردد. شيطان هر چه به دنبال انسان بگردد، او را پيدا نمى‏كند. در كتاب‏ها نيز از «رجال الغيب» سخن بسيار گفته شده است : يعنى انسان‏هايى كه در دنيا، در بين مردم هستند ؛ اما شيطان‏ها پيدايشان نمى‏كنند.

آرى، انسان كه چنين سفرى را آغاز مى‏كند، نفسش به قلب و قلبش به جان مى‏رسد. نفس مركز اميال، دل مركز انوار و جان مركز اسرار است. وقتى اين‏ها به هم بپيوندند، ديگر ملائكه نيز نمى‏توانند قيمت انسان را دريابند. آن زمان است كه خداوند به ملائكه مى‏گويد : يادتان هست زمانى كه انسان را خلق مى‏كردم، گفتيد :

«أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَ يَسْفِكُ الدِّمَاءَ»7.

آيا كسى را در آن قرار مى‏دهى كه فساد مى‏كند و خون مى‏ريزد ؟ !

آن زمان كه من به شما گفتم: «إِنِّى أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ ». اكنون ببينيد اين همان چيزى است كه من مى‏دانستم و شما نمى‏دانستيد.

انسانى‏كه پاك باشد وسربه درگاه الهى بگذارد، هرگز به‏اسارت شيطان‏درنمى‏آيد.

«فَبِعِزَّتِكَ لاَءُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاَّ عِبَادَكَ مِنْهُمُ الُْمخْلَصِينَ »8.
گفت : به عزتت سوگند! همه آنان را گمراه مى‏كنم ، مگر بندگان خالص شده‏ات را .

روز عاشورا ابليس كنار عمر سعد بود. امام حسين عليه السلام نيز چند قدمى در گودال قتلگاه بود ؛ اما ابليس امام حسين را پيدا نمى‏كرد. اگر امام حسين را مى‏ديد، يعنى امام چنان فردى بود كه ابليس توانايىِ ديدن او را داشت، او را گول مى‏زد يا دست‏كم او را وادار مى‏كرد كه يك آه سرد بكشد ؛ اما او امام را پيدا نكرد ؛ چون امام عليه السلام جزو «رجال الغيب» بود.

دعاى امام حسين را كه مى‏فرمود : «الهى رِضَا بقضآئك، صَبْرا عَلى بَلآئِكَ، تسليما لأمرك» مى‏شنيد ؛ اما خودش را نمى‏ديد.

آرى، انسانى كه از نفس به قلب و از قلب به روح پرواز كند، جزو «رجال الغيب» مى‏شود.

اخلاص عمل يك پيرزن

نقل است روزى على بن محمد نيشابورى، از نيشابور عازم مدينه بود. مردم جمع شده بودند و هر كدام چيزى آورده بودند تا على بن محمد آن را به عنوان سهم امام، به مدينه ببرد. تقريبا سى هزار دينار طلا، پنجاه هزار درهم نقره و هزار متر پارچه تكه تكه شده را، به عنوان سهم امام و خمس آورده بودند تا على بن محمد، آن‏ها را به امام دهد.

نيشابور تا مدينه، فاصله بسيار زيادى بود كه اين فاصله را بايد با مركب طى مى‏كردند. على بن محمد با خود گفت : چه پولى آورده‏اند! سى هزار دينار طلا، پنجاه هزار درهم نقره و اين همه پارچه! هفتاد قطعه كاغذ هم بود كه مُهر كرده و پرسش‏هاى خود را در آن نوشته بودند تا امام پاسخ آن‏ها را بدهد. مردم به او گفته بودند كه آن‏ها را باز نكند و تحويل امام بدهد.

على بن محمد در خيابان پيرزنى را ديد. پيرزن نزديك آمد و گفت : من هم سهم امام دارم، يك درهم نقره و يك متر پارچه :

«وَ اللّه‏ُ لاَ يَسْتَحْىِ مِنَ الْحَقِّ»9.

و از شما حيا مى‏كند [ كه بيرونتان كند ] ولى خدا از حق حيا نمى‏كند .

پيرزن گفت : به كمىِ آن نگاه نكن، خدا از حق حيا ندارد. آن‏ها را به دست امام برسان! على بن محمد پذيرفت و به سوى مدينه به راه افتاد. وقتى به مدينه رسيد، امام ششم از دنيا رفته بود. على بن محمد نقل مى‏كند كه ابتدا به عبداللّه‏ افتح، كه مى‏گفتند : او امامِ بعد از حضرت صادق عليه السلام است. برخوردم دو سه مسأله از او پرسيدم، ديدم چيزى نمى‏داند. سرگردان در كوچه‏ها به راه افتادم.

يا دليل المتحيّرين! يا إله العالمين10.

با خود گفتم : پس امامِ من كيست؟ كجا بروم؟ جوانى مرا ديد و گفت : اى على بن محمد! امام، منتظر تو است. دستم را گرفت و به خانه موسى بن جعفر عليه السلام برد. امام روى يك حصير نشسته بود. به من فرمود : هنوز بارهايت را باز نكرده‏اى؟ گفتم : نه. فرمود : من پاسخ همه آن نامه‏هايى را كه آورده بودى، دادم. آن‏ها را ببر و به صاحبانشان برسان! آن پول‏ها و پارچه‏ها را هم به صاحبانشان برگردان! در ميان بارها، يك كيسه هست كه چهارصد درهم در آن است. آن پول حرام است. فقط يك درهم هست كه مال همان پيرزن است، آن درهم و پارچه را نزد من بياور ؛ زيرا : «وَ اللّه‏ُ لاَ يَسْتَحْىِ مِنَ الْحَقِّ».

دوان دوان آمدم و آن يك درهم و پارچه را نزد امام بردم. حضرت آن‏ها را روى زانويش گذاشت، به آن‏ها نگاه كرد، لبخندى زد و بعد يك كيسه به من داد كه چهل دينار در آن بود. آن گاه فرمود : وقتى به نيشابور برگشتى، سلام مرا به آن پيرزن برسان و به او بگو كه تا نوزده روز ديگر زنده است. شانزده دينار اين پول را، كه پول خالص خودم است، خرج شانزده روزت كن و 24 دينارش را هم در راه خدا صدقه بده و به او بگو: وقتى از دنيا رفتى، خودم براى تشييع جنازه‏ات مى‏آيم، نمازت را مى‏خوانم و تا دم قبر، جنازه‏ات را همراهى مى‏كنم.

آن گاه امام كاظم عليه السلام فرمود : وقتى من به نيشابور آمدم، مرا به كسى نشان نده!

از امام خداحافظى كردم و به نيشابور آمدم و پول‏ها و پارچه‏ها را پس دادم و به صاحبان اموال گفتم : اموالتان حرام بود و امام آن‏ها را نپذيرفت. سپس به سراغ پيرزن رفتم. پيرزن با دخترش زندگى مى‏كرد. دخترش همان كسى بود كه وقتى امام رضا عليه السلام به نيشابور آمد، هر كه ايشان را به خانه‏اش دعوت كرد، امام نپذيرفت و فرمود : هر جايى كه شترم آن جا بنشيند، آن جا خانه من است. شتر رفت در محله‏هاى فقيرنشين، در كوچه باريكى كه خانه اين پيرزن بود، حضرت پياده شد و فرمود : خانه من همين جا است.

حضرت رضا عليه السلام در زد. دختر از پشتِ در گفت : اى پسر فاطمه! آمدم. در را باز كرد. حضرت چند روزى كه نيشابور بود، در همان جا اقامت كردند. بعد كه خواستند بروند، آن زن گفت : آقا! كجا مى‏رويد؟ من طاقت دورى شما را ندارم. امام فرمود : اين درختى كه اين جا است، علامت است. روزى كه من بميرم، برگ‏هاى اين درخت زرد مى‏شود. آن گاه از او خداحافظى كرد و رفت.

على بن محمد در ادامه نقل مى‏كند كه پيرزن جلوى در آمد. به او گفتم : خانم! آقا موسى بن جعفر عليه السلام دو چيز براى شما فرستاده است : اولاً فرمود كه به شما سلام برسانم. تا اين جمله را گفتم، پيرزن گفت : شنيدم! آن گاه پيرزن گفت : خوب! محبوبم ديگر چه چيزى براى من فرستاده است؟ گفتم : ايشان چهل دينار و يك پارچه داده‏اند كه در بقچه است. امام عليه السلام به من فرمود كه اين پارچه مال روستايى به نام «سيدان» است، كه زمينش را پنبه مى‏كاشتند. اين روستا، در زمان جدم، ملك مادرم زهرا عليه‏السلام بود، پنبه‏هاى آن زمين را آورده‏ام و به خواهرم، حكيمه (دختر امام صادق عليه السلام ) داده‏ام و به او گفته‏ام كه با دست خودش ـ كه همواره ركوع و سجود كرده است ـ اين پنبه را ببافد كه وقتى من، (موسى بن جعفر) از دنيا رفتم، با آن مرا كفن كنند. اما آن كفن خود را تحويل من داد و گفت كه اين را به شما بدهم و بگويم كه نوزده روز ديگر خواهى مُرد و سفارش كن كه فقط با همين پارچه، تو را كفن كنند. اين كفن، تو را از آتش حفظ مى‏كند.

على بن محمد مى‏گويد كه تا خبر مرگ او را دادم، مانند گل بهارى شكفت. آن گاه گفت : نوزده روز ديگر، از تنهايى خلاص مى‏شوم. حضرت زهرا عليه‏السلام منتظر من است، من مى‏خواهم بروم.

نوزده روز گذشت. به پاكانى از شيعيان گفتم : برخيزيد تا برويم. گفتند : كجا؟ گفتم : يكى از اولياى خدا از دنيا رفته است. بايد براى تشييع او برويم.

به درِ خانه‏اش رفتيم. دخترش مادر را غسل داده و كفن كرده بود و جنازه آماده تشييع بود. جنازه را از خانه بيرون آورديم. جمعيتى آمده بودند تا در تشييع شركت كنند. پشت تابوت، امام موسى بن جعفر عليه السلام را ديدم. جنازه را به قبرستان برديم و روى زمين گذاشتيم. فردى آمد كه نماز بخواند. ديدم موسى بن جعفر عليه السلام جلوى او ايستاد و نماز خواند. نمازش كه تمام شد، ايستاد تا او را دفن كردند. قبر را كه پوشاندند، به من فرمود : ابو جعفر! سلام مرا به شيعيان برسان و به آنان بگو كه بر من و امامان پس از من، لازم و واجب است كه شيعيان ما در هر جاى دنيا كه از دنيا بروند، در تشييع جنازه‏شان، هنگام غسل و كفنشان و وقت وارد شدنشان به قبر، حاضر باشيم.

پى‏نوشتها:‌


1 . شمس ( 91 ) : 9.
2 . شرح نهج البلاغة: 1/27.
3 . بحار الأنوار: 70/122، باب 122؛ روضة الواعظين: 448.
4 . بحار الأنوار: 70/122، باب 122؛ روضة الواعظين: 448.
5 . بحار الأنوار: 77/176، باب 10.
6 . نهج البلاغة الحكمة: 147.
7. بقره ( 2 ) : 30.
8 . ص ( 38 ) : 82 ـ 83 .
9 . احزاب ( 33 ) : 53 .
10 . مفاتيح الجنان، جوشن كبير.