بحثى پيرامون معاد
(تفسير آيات سوره قيامت)

آيه‏الله حاج شيخ‏اسماعيل صالحى مازندرانى
تحقيق و تنظيم : محمد على صالحى مازندرانى

- ۷ -


خلقت بهشت و جهنم در آيات قرآن‏

در قرآن كريم چند آيه است كه بر مخلوق بودن بهشت و جهنم دلالت دارند، كه فهرست وار به آنها اشاره مى‏كنم.

سوره نجم (آيه 15): عندها جنه الماوى‏

پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) جبرائيل را در يك نزول ديگرى، نزد سدره منتهى ديد. عندهاجنه الماوى اين جنه الماوى همان جنت آخرت است، نه جنت برزخ و نه جنت حضرت آدم و آن بهشتى كه ايشان در آن بود و از آن بهشت بيرون آمد. عندها يعنى نزد سدره منتهى و جنه الماوى كه همان بهشت آخرت است. يعنى جنتى كه مومنين هميشه در آنجا ساكن مى‏شوند و جاى مى‏گيرند. معلوم مى‏شود كه الان بهشت، وجود خارجى دارد كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) جبرئيل را نزد سدره منتهى و جنه الماوى ديدند. اين طور نيست كه جنه الماوى بعداً پيدا و خلق بشود.

سوره تكاثر (آيات 5 تا 7): كلا لو تعلمون علم اليقين * لترون الجحيم * ثم لترونها عين اليقين

علم اليقين، يعنى رسيدن به مرحله نهايى علم و عرفان و شناخت، كه مرحله يقين هست. يقين يك نعمتى است كه مع الاسف انسان كمتر مى‏تواند به آن برسد. انسان نوعاً گرفتار شك و ترديد است. وسوسه هايى در دلش مى‏آيند و مى‏روند، خطورات و خلجاناتى در دلش هست. گاهى ظن و گمان است، و اگر بالاتر برود، ظن متاخم به علم است، يعنى ظنى كه يك پله به علم و يقين نزديك است. آدم كمتر به مرز و حد يقين مى‏رسد. اگر انسان، موقن باشد، قطعاً اعمال و حركاتش هم فرق مى‏كند.

مى‏گويد: اگر شما به علم اليقين مى‏رسيديد، همين حالا دوزخ و جهنم را با چشمتان مى‏ديديد. پس معلوم مى‏شود كه هست، لكن ما لياقت و صلاحيت ديدنش را نداريم.

سوره نازعات (آيه 36) و برزت الجحيم لمن يرى‏

يعنى آن روز، جهنم را بارز مى‏كنند و آن را نشان مى‏دهند.

مى‏گوييم كه ضمير دو قسم است: 1 - ضمير مستتر، يعنى ضميرى كه ناپيداست، مانند: جنين در شكم. 2 - ضمير بارز و ظاهر، يعنى ضميرى كه روشن و نمايان است.

جحيم الان مستتر است، نه اينكه معدوم باشد. پس جحيم معدوم نيست و وجود خارجى دارد، الا اينكه مستتر و غرنمايان است و در آن روز، بارز و نشان داده مى‏شود و ظهور مى‏كند، مثل چيزى كه در جايى مخفى شده و يكباره بيرون مى‏آيد. و برزت الجحيم نشان مى‏دهد كه جحيم هست، اما الان مستتر است و آن روز بارز مى‏شود. در اينجا به لخلقت الجحيم يا تخلق الجحيم يا تنشأ الجحيم تعبير نشده، بلكه و برزت الجحيم هست، يعنى نشان داده مى‏شود.

سوره شعراء (آيه 91): و ازلفت الجنه للمتقين و برزت الجحيم للغاوين‏

يعنى بهشت را نزديك پارسايان و اهل تقوا مى‏آورند. زلفا قرب است، ازلاف نزديك كردن و نزديك آوردن است. پس معلوم مى‏شود كه جنت و بهشت الان هست، ولى ما از آن دور و محجوبيم و چشم ما طاقت و توان ديدن آن را ندارد، اما آن روز كه يوم الانكشاف است، يوم تبلى السرائر ديگر حجاب و غطاء وجود ندارد و همه چيز آشكار مى‏شود، بهشت و جهنم هم آشكار مى‏شود. بهشت و جهنم الان پشت پرده غفلت و پشت ابر قصور و ضعف تقوايمان قرار گرفته‏اند، ولى آن روز، پرده‏ها و ابرها كنار مى‏رود، و اينها نمايان مى‏شوند.

سوره فجر (آيه 23): و جى‏ء يومئذ بجهنم يومئذ يتذكر الانسان و أنى له الذكرى‏

و جى‏ء يومئذ بجهنم نشان مى‏دهد كه جهنم هست. امروز پيش ما نيست، و ما در پيش او نيستيم. بين ما و او حائل و غطاء و پره و حجاب است. اما آن روز، روز ريزش پرده‏هاست، همان‏طور كه فصل خزان، فصل برگ ريزان كره زمين و درختان و نباتات است، آن روز هم فصل ريزش پرده‏هاست، پرده‏ريزان است، فكشفنا عنك غطاءك، آن روز، كه روز ريزش پرده‏ها و روز برداشتن حجابهاست، خود را در پيش بهشت و جهنم خواهيم يافت. و جى‏ء يومئذ بجهنم، نمى‏گويد كه جهنم آن روز خلق مى‏شود، بلكه مى‏گويد: آن روز آورده مى‏شود و نشان داده مى‏شود و انسان آن را مى‏بيند.

سوره بقره (آيه 24): فاتقوا النار التى و قودها الناس و الحجاره أعدت للكافرين‏

مى‏گويد: اعدت، يعنى اين نار، مهيا و آماده و نقد شده هست و فقط منتظر آمدن دوزخيان است كه از آنها پذيرايى كند. آنجا پيشاپيش، آماده شده و انتظار مى‏كشد كه اين دوزخى چه زمانى وارد مى‏شود. در اينجا به اعدت تعبير شده نه تعد، يا تخلق.

سوره آل عمران (آيه 133): و سارعوا الى مغفره من ربكم و جنه عرضها السماوات و الارض أعدت للمتقين‏

آنجا جهنم منتظر مى‏ماند كه چه زمانى شمر، يزيد، ابن ملجم، و... وارد مى‏شوند كه از اينها پذيرايى كند. و آن‏جا بهشت منتظر نشسته كه چه زمانى متقين، پارسايان و پرهيزكاران وارد مى‏شوند كه از آنها پذيرايى بكند.

نفس لوامه‏

* تفسير آيه دوم: و لا اقسم بالنفس اللموامه

مراد از نفس لوامه چيست؟ نفس لوامه به كدام نفس مى‏گويند؟

نفس، همان روح و جان آدميزاد است، و نفس و ما سواها فألمها فجورها و تقواها، به نفس گاهى قلب مى‏گويند، و طبق اصطلاح قرآن كريم، روح هم مى‏گويند. گاهى عقل هم اطلاق مى‏شود. البته اصطلاحات و اطلاقات ديگرى براى عرفا است، مثل: سر (138) و خفى‏ (139) و اخبات‏ (140)، يا حكما تعبير ديگر دارند: عقل هيولانى، عقل بالملكه، عقل بالفعل و عقل بالمستفاد، بعد محو و محق و طمس است كه هفت تا مى‏شود. اين اصطلاحات در اينجا مورد بحث نمى‏باشد. به هر حال، نفس همان روح و روان و جان آدميزاد است.

لوامه يعنى بسيار ملامتگر، سركوب كننده. لوامه، لوم و به معناى سرزنش كردن و توبيخ كردن مى‏باشد.

علامه طباطبايى (قدس الله نفسه الزكيه) در الميزان‏ (141)، سه قول درباره نفس لوامه نقل مى‏كند. البته اين سه قول را فقط نقل مى‏كند، ولى نقد نمى‏كند و مى‏گويد: لكل من الاقوال وجه، يعنى: براى هر يك از سه قول، وجهى است.

اقوال در مورد نفس لوامه‏

قول اول:

مراد از نفس لوامه، نفس آدميزاد است، اعم از اينكه جان و روان عبد مومن و موحد باشد يا جان و روان انسان كافر و فاسق و فاجر. پس مراد از نفس اعم است، يعنى اعم از اينكه مومن و صالح و شايسته باشد، يا كافر و فاجر باشد. و اما لوم مربوط به قيامت است نه دنيا. قسم به جان ملامتگر كه در قيامت، هم مومن را ملامت مى‏كند، و هم كافر را.

اما مومن را براى خاطر قلت اطاعتش ملامت مى‏كند. شخص مومن، اگر چه اطاعت و عبادت كرده، اما در اثر كاهلى و تنبلى و سستى، عبادتش اندك و كم و ناچيز است. لذا قيامت كه مى‏شود، نفس و روان و جان ايشان، توى سرش مى‏زند، يعنى خودش توى سر خودش مى‏زند كه چرا كوتاهى كردى، چرا دنيا سستى كردى و عبارت و طاعتت كم شده و ميزان عملت سبك است؟

و اما نفس كافر، او را به خاطر كفر و جحودش، ملامت مى‏كند، براى اين كه مى‏گويد: تو كار بدى در دنيا انجام دادى، نداى خدا و نداى توحيد را لبيك نگفتى، و به سوى كفر و طغيان و عصيان و جحود و انكار رفتى.

پس اين قول مى‏گويد: اولاً نفس اعم است از نفس مومن و كافر؛ و ثانياً لوم و ملامت مربوط به قيامت است.

قول دوم:

مراد از نفس، فقط نفس كافر است نه اعم از كافر و مومن. و ملامت مربوط به قيامت است. و لااقسم بالنفس اللوامه يعنى كافر در قيامت توى سر خودش مى‏زند و خودش، خودش را ملامت مى‏كند، به خاطر ماقدمت يداه، يعنى به خاطر آن چيزهايى كه پيشاپيش و در دنيا، براى آخرتش به عنوان زاد و توشه آماده كرده و فرستاده است. مگر فرستاده‏اش چيست؟ كفر، طغيان، انكار، عصيان، تمرد و سركشى‏اش است.

اين هم قول دوم كه مراد از نفس، فقط نفس كافر است. لوامه و ملامت هم مربوط به قيامت است.

البته ما آيات زيادى داريم كه كفار، فسقه، فجره، منحرفين، مشركين و ملحدين در قيامت، گرفتار ملامت مى‏شوند و فراوان ياليتنا و يا ليتنى مى‏گويد، اينها در قيامت گرفتار ندامت و پشيمانى و حسرت مى‏شوند.

مانند آيه 40 سوره مباركه نبأ: يوم ينظر المرء ماقدمت يداه و يقول الكافر يا ليتنى كنت تراباً روز قيامت روزى است كه انسان آنچه را كه پيشاپيش فرستاده، در جلوى چشمش نظاره مى‏كند. در اين روز، كافر مى‏گويد: اى كاش من خاك بودم، به اين معنا كه شعور نمى‏داشتم و مكلف نمى‏شدم و در نتيجه گرفتار اين مصائب و مشكلات هم نمى‏شدم.

مانند آيه 27 و 28 سوره مباركه فرقان: و يوم يعض الظالم على يديه يقول يا ليتنى اتخذت مع الرسول سبيلاً * يا ويلتى ليتنى لم‏أتخذ فلاناً خليلاً، ظالم پشت دستش را از شدت ناراحتى به دندان مى‏گيرد (به اين معنا كه سخت پشيمان مى‏شود) و مى‏گويد: اى كاش فلانى را دوست صميمى و خالص خود قرار نمى‏دادم، اى كاش آن قمارباز، شرابخوار، تارك صلاه، تارك صوم و آن آدم كذاب منحرف را، رفيق خودم قرار نمى‏دادم، كه او، من بيچاره كرد.

نقد قول اول و دوم‏

اگر چه علامه طباطبايى در الميزان، اين دو قول را نقل كردند و بعد فرمودند وجهى دارد، اما به قرينه قسم و لااقسم بالنفس اللموامه، معلوم مى‏شود كه قسم به جان كافر نمى‏باشد. معمولاً در قسمهاى عرفى، آدم به چيزى قسم مى‏خورد كه آن چيز، عزيز و گران‏قدر و ارزشمند باشد (مثل: به جان تو قسم، به حان فرزندم قسم و امثال اينها) يا در قسمهاى شرعى، و در دادگاهها كه قسم مى‏دهند، يعنى آن قسسمهاى حقوقى و قسمهاى شرعى كه بار حقوقى دارد و باعث مى‏شود كه فصل خصوصيت بشود، و پرونده‏ها مختومه بشود، قسم به لفظ جلاله و قسم به الله است. معمولاً قسم و سوگند به چيزى خورده مى‏شود كه شرف و عزت و قدر و منزلت و شأن و ارزشى داشته باشد. اما نفس كافر و نفس يك انسان پليد كه پليدى كفر دارد، هيچ ارزشى ندارد و تباه است.

ضمناً، لوم و ملامتش هم در قيامت است و ملامت قيامت ارزش و نفعى ندارد و باعث نجات انسان نمى‏شود، كه خدا قسم را به نفس لوامه كافر ياد بكند.

قول سوم:

به نظر ما اين قول، صحيح است كه مراد از نفس، جان و روان مومن، عبد مومن و انسان معتقد به خدا، مبدأ و معاد است كه جانش، عزيز و شريف و گرانقدر است.

لوامه هم مربوط به قيامت نيست، چون لوم قيامت و ندامت روز قيامت، ارزش و نفعى ندارد. بلكه لوم، لوم دنياست. عبد مومن، موحد و خداشناس، وقتى جان بيدار و وجدان زنده‏اى دارد و هنوز شمع ايمانش مى‏سوزد و نور مى‏دهد و خاموش نشده، و هنوز شعله‏هاى اعتقاد و ايمانش رو به خموشى نرفته، نفس لوامه دارد. اگر خداى ناكرده، غفلتى كرد و جهالت و خفتى او را گرفت و گرفتار معصيت شد، دروغى گفت، ربائى خورد، غيبتى كرد، جان بيدار و نفس زنده او، شروع مى‏كند به سركوب كردنش و مى‏گويد: كار بدى كردى. البته زبان ندارد، يعنى زبانى كه انسان صدايش را بشنود. اى كاش زبان مى‏داشت كه يكى او مى‏گفت و يكى آدم. او بى‏زبان است. آن وجدان داخلى و آن نفس انسان، دائماً اين عبد مومن را ملامت مى‏كند كه كار بدى كردى، كار خطايى كردى، منحرف شدى، سقوط كردى، توبه كن. علاوه او را بر قلت طاعت در اثر تثاقل هم ملامت مى‏كند. تثاقل از ثقل و به معناى سنگينى، تنبلى، سستى و حالت مردگى و خمودى است كه بدترين بلا و مصيبت و بدترين عامل و يرانگر و بازدارنده از رشد و ارتقاء است. ديده‏ايد كه اجسام سبك، رو به بالا مى‏روند، ولى بعضى از اجسام، ثقالند و رو به مركز و زمين و به سمت پايين مى‏آيند. انسانها هم در مسأله طاعت، اينطورند. بعضى سبك بال، با نشاط، با قدرت، و با روحيه بالا، پروازكنان به سوى خدا مى‏روند، رو به عبادت و طاعت، تلاوت قرآن كريم، عبادت، نماز، روزه و امثالش مى‏روند، ولى بعضى‏ها با جان‏كندن، و با سستى، خستگى و تنبلى.

نفس مومن وقتى كم شده، در همين دنيا، سركوب و ملامتش مى‏كند. خودش به خودش، بد مى‏گويد كه چرا از قافله عقب ماندى؟ انسان مى‏بيند بعضى‏ها در مسأله طاعات و عبادات متثاقلند، سختش است كه قرآن بخواهد به سمت محراب نماز برود يا به سمت مسائل دينى و اسلامى برود، گويا به قتلگاه مى‏رود، ولى بعضى با نشاط، سبك بال و عاشقانه مى‏روند و سراسر وجودشان لبريز از عشق به خداست.

عاشق واصل‏

در اين زمينه (عشق به خدا) خاطره‏اى دارم كه آن را در دو موقف به چشمم ديدم. يكى در سنين سيزده چهارده سالگى (اوائل طلبگى) و يكى هم در سنين نوزده سالگى.

شيخ على كاشانى طلبه جوان و استاد شهيد هاشمى‏نژاد بود. در او مسأله عشق به خدا كم‏نظير بود كه تا الان من آن صحنه را نديدم. آن بزرگوار در قبرستان نو مدفون است، از طلبه‏هاى قم و از شاگردان برجسته و ممتاز آيه‏الله العظمى بروجردى (اعلى‏الله مقامه) بود. سنش پايين بود، اما درسش خيلى قوى و بالا بود، و لذا مورد علاقه آيه‏الله بروجردى هم بود. من در اوائل طلبگى در طبقه فوقانى مدرسه صدر بابل (خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) كنونى) حجره داشتم. ايشان آنجا (مدرسه صدر بابل) مسافر بود و حجره‏اش كنار حجره ما واقع شده بود. نزديك طلوع فجر از حجره بيرون آمدم كه از پله‏ها پايين بيايم و بروم حياط. رسيدم كنار در اتاقى كه ايشان در آن، به عنوان مسافر، بيتوته كرده بود. يكدفعه ديدم كه (الان هم كه يادم مى‏آيد، حالم يك طورى مى‏شود. واقعيت‏ها در انسان تأثير مى‏كند) صداى ناله مى‏آيد، كمى مكث كردم. در اتاق، چوبى و نسبتاً قطور بود كمى باز بود تا هوا جريان داشته باشد. از روزنه در، نگاه كردم كه ببينم اين كيست؟ ديدم كه اين شيخ بزرگوار، آقاى شيخ على كاشانى است. نگاه كردم ديدم كه در سجده هست و قرآن كريم هم دستش هست و چه‏طور مى‏نالد. اين يك موقف بود كه من ايشان را آنجا ديده بودم.

موقف دوم شايد سال 1332 يا اوائل 1333 ه.ش بود، قبل از آن كه مشهد بروم، آمدم فيضيه و شش هفت ماهى مدرسه فيضيه، حجره‏اى گرفتم و آن‏جا مشغول درس و بحث بودم. در آن موقع حضرت آيه‏الله العظمى اراكى (متع‏الله المسلمين بطول بقائه الشريف) نماز مغرب و عشاء را زير كتابخانه اقامه مى‏كردند. طبق معمول، آمدم و در صف جماعت قرار گرفتم. آن شب، تصادفاً كنار همين شيخ قرار گرفته بودم. (كه يكى از اساتيد و بزرگان حوزه از ايشان تعبير مى‏كرد به عاشق واصل كه انصافاً هم تا كنون آدم با آن شور و حال ابداً نديدم)، بعد هم نماز جماعت شروع شد. ركعت دوم بود، برق رفته بود و اين فضا تاريك شده بود. قسم به اسم جلاله، قسم به الله تعالى، قسم به اميرالمومنين (سلام‏الله عليه) ديدم كه اين شيخ جوان، در نماز چنان پيچ و تاب دارد و چنان بدنش مى‏لرزد، مثل اينكه مرا برق گرفته باشد، والله اين زانوهاى من داشت تا مى‏شد. حال، مال ايشان بود، من آن حال را نداشتم، اما طورى در من اثر كرده بود كه زانوهاى من شروع به لرزيدن كرد.

ايشان در همان سالها و قبل از رحلت آيه‏الله العظمى بروجردى، به لقاءالله رفتند.

بعضى در طاعات و عبادات متثاقلند، و چون متثاقلند، نفس لوامه‏شان، ملامتشان مى‏كند و مى‏گويد چرا تنبلى و سستى كردى؟ ولى بعضى (مثل همين شيخ بزرگوارى كه در دو موقف، حالش را ديده بودم) عاشق طاعت و عبادت و بندگى هستند.

بنابراين در ولالقسم بالنفس اللوامه، اولاً نفس، نفس مومن است، و آن نفس است كه لياقت و ارزش دارد كه خدا به او قسم ياد كند، نه نفس كافر، و نه أعم از كافر و مومن. ثانياً لوامه و ملامت مربوط به دنياست، نه قيامت، چون ملامت دنيا نفع و سود دارد و آدم را بيدار مى‏كند. و با آن ضربه‏ها و شلاقها و تازيانه‏هاى وجدان، تنبيه مى‏شود، و گذشته‏ها را جبران مى‏كند. تثاقل بدترين و خطرناك‏ترين عاملى است كه باعث بدبختى و هلاكت انسان مى‏شود، هم در دنيا و هم در آخرت. تنبلى، حالت مردگى، حالت يأس، بى حالى و سستى جداً خطرناك است، هم در دنيا و هم در مسائل آخرت، هم در معاش و هم در معاد. از قديم الايام حديثى از امام صادق (عليه السلام) به خاطر دارم كه حضرت، از موسى به عمران (على نبينا و آله و (عليه السلام)) نقل كرده كه ايشان در مناجاتش با خداوند، عرض كرد: أى عبادك أبغض اليك؟، كدام يك از بندگانت در نزد تو مبغوض‏ترين و منفورترين بنده است؟ منفورترين بنده چه كسى است كه تو نسبت به او سخت خشمگين هستى؟

قال: جيفه بالليل، بطالاً بالنهار (142)، آن كسى كه شب جيفه و مردار است، يعنى از بس خورده و اين شكم را پر كرده و مانند يك جيفه و مردار عفن و يك لاشه بدبو و گنديده، در بسترش افتاده است، اين شبش است. روز هم بطال است، يعنى بيكار است، آدمى كه بيهوده حركت مى‏كند، هدف، تلاش، سعى و حركت ندارد، نه براى معاشش كه دنيا باشد، و نه براى معادش كه آخرت باشد. مردار شب و بيكار روز. ذات اقدس حق فرمود چنين آدمى، مبغوض‏ترين بنده، پيش من است.

از امام باقر (عليه السلام) نقل شد كه فرمود: انى لابغض رجلاً كسلاناً فى أمر الدنيا فان من كان كسلاناً فى أمر الدنيا فهو عن أمر آخرته أكسل.

باقرالعلوم، امام پنجم (سلام‏الله عليه) فرمود: من شديداً از كسى كه كسلان است (كسل يعنى خسته، افسرده، مرده، سست و بى‏حال) بدم مى‏آيد و اين آدم را مبغوض مى‏دارم كه در امر دنيا و امر زندگيش بى‏حال است، قدمى برنمى‏دارد، قلمى نمى‏زند، حركتى ندارد، و اصلاً تلاشى براى معاش ندارد، و منتظر اين و آن است، بعد فرمود كه: چنين كسى كه در دنيا اينطور نسبت به آخرت، كسالتش بيشتر خواهد بود. وقتى كه براى دنيا، كسالت نشان مى‏دهد، براى آخرت به طريق أولى، كسالت نشان مى‏دهد.

و أن ليس للانسان الاماسعى * و أن سعيه سوف يرى (143) انسان فقط مى‏تواند محصول سعى و تلاش خودش را به دست بياورد و همين سعى و تلاش اوست كه در قيامت ديده مى‏شود و به نجاتش مى‏آيد.

خاطره‏اى از امام خمينى‏

سال 1358 يا 1359 ه.ش. بود كه امام راحل (قدس‏الله نفسه الزكيه) در همين منزل‏شان در قم اقامت داشتند: بنده خدايى كه از نمايندگان ايشان بود منزلمان آمد و به من گفت: با هم خدمت امام برويم، و شما به ايشان عرض كن كه فلانى خسته شده و مى‏خواهد استعفا بدهد.

گفتم: امام، آدم بزرگوارى است و از استعفا و خسته شدن و بى‏حالى بدش مى‏آيد، روى اين مسائل حساس هست، گوش به اين حرفها نمى‏دهد. مى‏گويد تا جان دارى بايد كار و تلاش كنى. اصرار كرد كه برويم و لذا رفتيم. آن بزرگوار به من گفت كه وقتى رفتيم، شما به امام بگو. گفتم من ابداً نمى‏گويم، چون فكر و مسلك و مرام ايشان را مى‏شناسم و مى‏دانم پاسخ ايشان چيست. مى‏دانم ايشان به اين حرفها گوش نمى‏دهد. و لذا خودت بگو.

با زحمت به امام عرض كرد: آقا در اين ديار (نام آن‏جا را گفت) مشكلات زياد است.

امام با سرعت و بدون اين كه مجالى دهد فرمود: مشكلات همه جا هست، اختصاص به آنجا ندارد، استقامت كنيد. اين بنده خدا ساكت شد. بعد نفس تازه كرد و گفت: آقا من مريض هستم. خواست ادامه بدهد كه امام فرمود: من دعا مى‏كنم كه خدا به شما شفا بدهد. اين بنده خدا ساكت شد. آمديم بيرون، به او گفتم: ايشان يك انسانى است كه خودش امام است. امامت يعنى استقامت، صلابت، تلاش و حركت. اصلاً در امامت، سكون و ركود و سكوت نداريم. امام، فرياد است. امام، پرخاش عليه دشمنان است. امام، حركت، نهضت، قيام، انقلاب، درگيرى و مبارزه است.

يك عده در طول تاريخ، مطلب را تحريف كردند و ولايت را در يك سلسله مسائل خاصى خلاصه كردند، و آن ولايت و امامت كارساز، حركت ساز و تلاش آفرين را مختومه كردند و تا ظهور حضرت ولى عصر (عليه السلام) كنار گذاشتند.

سراسر زندگى اميرالمومنين حضرت على (عليه السلام) را كه بررسى كنيد، يك لحظه‏اش سكون نبوده است (سكوت بوده اما نه سكوت بعضى‏ها كه گاهى آن سكوت را بهانه مى‏كنند براى خاطر سكوتهاى مرگ بار و منفى و ويران‏گر و مخرب خودشان و عذرى درست مى‏كنند براى خودشان) سراسر زندگى‏اش حركت، جهاد، فرياد، مبارزه، جنگ، محراب و حرب بود. بعد هم تلاش در زندگى، با ايجاد كردن نخلستان و تأسيس كردن چاهها. سراسر زندگى‏اش، حركت و تلاش و قيام و فرياد و مبارزه بود. تثاقل، سستى، سنگينى، افسردگى، يخ‏زدگى و تنبلى، والله، بالله، انسان را نابود مى‏كند، و يك عامل بسيار مخربى است، هم در علم و تحصيل، و هم در عمل، هم در معاش و هم در معاد.

اميرالمومنين (عليه السلام) حتى آن لحظات آخر عمرش (با اينكه حالشان خوب نبود، و در اثر آن ضربت مهلك و كشنده از حال مى‏رفتند) تا مى‏توانستند، از زبانشان كار مى‏كشيدند، تا آن آخرين وصاياى حضرت كه در نهج‏البلاغه، نامه شماره 47 آمده است. تا آن دم آخر، از زبانشان، از حيات و وجودشان، براى ملت و امت و جامعه، استفاده كردند. يكى از وصاياى حضرت اين است كه: والله الله فى اقرآن لايسبقكم بالعمل به غيركم (144) اين وصيت‏نامه چندين ماده دارد. در يكى از مواردش درباره قرآن كريم، چقدر سفارش و تأكيد كردند.

لايسبقكم بالعمل به غيركم سعى كنيد در عمل به قرآن (علم به قرآن، تفسير، ترجمه، قرائت، تجويد، لغت و صرف و نحو قرآن، جاى خود دارد، اما در اين وصيتنامه فقط روى عمل تكيه شده) بيگانگان يعنى آنهايى كه از دايره دين و اسلام و قرآن بيرونند، بر شما سبقت نگيرند. اتفاقاً يكى از جاهاى كه در عمل سبقت گرفتند و يقيناً هم سبقت گرفته‏اند، آيه واعدوا لهم ما استطعتم من قوه... (145) است. در مسأله اقتصادى بر ما سبقت گرفته‏اند، و هنوز دست حاجتمان به سوى آنها دراز است. در مسائل نظامى ابرقدرتها بر ما، سبقت گرفته‏اند. ما در قرائت بر آنها سبقت گرفته‏ايم، عجم مى‏خواند، عرب مى‏خواند، فارس مى‏خواند، عامى مى‏خواند، عالم مى‏خواند. در قرائت برخيلى‏ها سبقت گرفتيم، اما در عمل به آيه اعداد و استعداد نظامى و ساز و برگ جنگى، يقيناً بر ما سبقت گرفتند. آن‏چنان بر ما استعداد نظامى و ساز و برگ جنگى، يقيناً بر ما سبقت گرفتند. آن‏چنان بر ما سبقت گرفته‏اند كه كشورهاى اسلامى، بازيچه نظامى و هم بازيچه اقتصادى. مدت هشت سال آن ملحد (صدام) را تحريك كردند كه با ما بجنگيد، بعد چند مليتى آن بلاها را بر سر مسلمين آوردند، دوباره خودش (صدام) را رها كردند و آزاد گذاشتند و گفتند كه هرچه مى‏توانى از اين مسلمانها، بكش و قتل عام بكن. اين خيلى درد است، اين خيلى مصيبت است. چهارده قرن قبل، مولا على (عليه السلام) فرمود: والله الله فى القرآن لايسبقكم بالعمل به غيركم اين هشدار را آن روز داده بود. نفرمود: لايسبقكم بالقرائه غيركم يا بالتفسير غيركم، بلكه فرمود: بالعمل به غيركم و شما ديده‏ايد همانهايى كه برترى نظامى و برترى اقتصادى بر مسلمانها دارند، از سرزمين قرآن و سرزمين وحى و نبوت (عربستان)، مثل سيل، موشك‏ها را به سرزمين ولايت و امامت در عراق، روانه كردند. ما در مقابل عظمت امام خمينى، واقعاً بايد خاضع و شاكر باشيم كه امت و جامعه را، متحول كرد و اين بند از وصيت نامه را با رهبريشان عملى كرد و عينيت داد. ما بايد گردان‏هاى جهاد و گردان‏هاى نظاميمان را تقويت كنيم. نمى‏توانيم دل خوش كنيم كه آدمهاى آرامى هستيم و كار به كار كسى نداريم، مگر تا به حال كار به كار كسى داشتيم؟ آنها با ما كار دارند. درست است كه ما با كسى كار نداريم، ولى آنها با ما كار دارند. ولايزالون يقاتلونكم حتى يردوكم عن دينكم ان استطاعوا (146) ما كار به كسى نداريم، ما كه نمى‏خواستيم با صدام بجنگيم، ما با امريكا و شوروى كارى نداريم، آنها با ما كار دارند، آنها با اسلام ناب محمدى (صلى الله عليه و آله و سلم) و اسلام علوى و اسلام فاطمى (سلام‏الله عليهم) كار دارند. البته آنها با اسلام امريكايى كار ندارند و اگر بخواهيم آن‏طور باشيم، با ما كار ندارند.

اميدوارم كه ذات مقدس متعال به همه ما توفيق بدهد كه بتوانم در مرحله عمل، احكام نورانى قرآن را ان‏شاءالله پياده بكنيم، كه بحدالله در نظام جمهورى اسلامى بسيارى از احكام پياده شد، و اميدواريم كه بقيه هم به تدريج پياده بشود.