معاد در قرآن

آیت الله ابراهیم امینی

- ۱ -


سرآغاز

پس از مرگ به كجا مى‏روم؟ آيا دوباره باز مى‏گردم؟ آمدنم بهر چه بود؟ آيا بايد در اين باره بينديشم؟ آن‏چه واقع امر است انجام خواهد گرفت پس انديشيدن من در اين باره چه سودى دارد؟ تصور مرگ و حوادث بعد از آن، زندگى انسان را تلخ مى‏سازد چرا در اين باره فكر كنم و عيش و نوشم را ناقص كنم؟

آرى، اين قبيل پرسش‏ها در طول تاريخ مطرح بوده و ذهن انسان‏ها را همواره مشغول ساخته و مى‏سازد و در صدد يافتن پاسخ قانع كننده بوده است. از همين رهگذر دانشمندان و فيلسوفان كوشش كرده‏اند بدين پرسش‏ها پاسخ دهند تا وجدان حق جوى خود را قانع سازند و حاصل پژوهش‏هاى خود را در اختيار ديگر انسان‏ها قرار دهند.

پيامبران الهى معاد را باور داشته و اساس دعوت خود را بر آن استوار ساخته‏اند. زندگى پس از مرگ در اديان آسمانى يكى از عقايد قطعى به شمار مى‏رود. صدها و هزارها كتاب به زبان‏هاى مختلف نگاشته شده است. پيامبر گرامى اسلام و امامان معصوم عليهم‏السلام در راستاى ترويج و تثبيت ايمان به معاد، جاى‏گاه بسيار والايى دارند. قرآن مجيد بيش از همه كتاب‏هاى آسمانى در اين باره تأكيد دارد و در آيات فراوانى به جنبه‏هاى گوناگون آن اشاره مى‏كند. تدبر در آيات عميق اين كتاب آسمانى با استفاده از رهنمودهاى احاديث پيامبر و امامان معصوم عليهم‏السلام مى‏تواند ما را در شناخت زندگى پس از مرگ كه جهانِ غيب است و درك روشن و كامل آن براى ما و در اين جهان غير ممكن مى‏باشد، به مقدار دركمان كمك كند (البته بسيار كم و مبهم) و به همين دليل مطالب كتاب را بر اساس آيات استوار ساخته‏ايم. به اميد اين كه براى همگان به ويژه جوانان حق‏جو مفيد و براى زندگى اين عزيزان مؤثر باشد.

قبل از شروعِ بحث، لازم مى‏دانم به دو ديدگاه مؤمنان و منكران معاد و برخى آثار هر يك از آنها اشاره كوتاهى كنم:

زندگى از دو ديدگاه

ايمان به معاد گاهى از حد گفتار و تصور مفاهيم ذهنى فراتر نمى‏رود كه اين، ايمان واقعى نيست و آثار ويژه دنيوى و اخروى ندارد و گاهى از مرحله مفاهيم فراتر رفته و به باور قلبى رسيده است. ايمان واقعى به معاد همين است و آثار دنيوى و اخروى خود را به همراه خواهد داشت از مقدار تعهد و پاى‏بندى افراد به انجام وظايف مى‏توان به مقدار قوت يا ضعف ايمان آنها پى برد.

ديدگاه مؤمنان به معاد

كسانى كه واقعاً به معاد ايمان دارند زندگى خود را منحصر به زندگى چند ساله در دنيا نمى‏بينند بلكه با ديدى بسيار گسترده‏تر بدان مى‏نگرند كه از جهان دنيا آغاز شده و در جهان پس از مرگ هميشگى خواهد بود.

مرگ را نابودى و پايان زندگى نمى‏دانند بلكه وسيله‏اى براى انتقال به جهان آخرت و زندگى جاويدان در آن سراى مى‏دانند خود را به منزله مسافرى مى‏دانند كه در دنيا آمده تا خود را بسازد و پرورش دهد و براى زندگى جاويدان در سراى آخرت آماده سازد. چنين افرادى چنان كه براى زندگى محدود اين جهانى خود برنامه ريزى و تلاش مى‏كنند از زندگى نفسانى و اخروى خويش نيز هيچ‏گاه غفلت نخواهند كرد. دنيا را به منزله مزرعه آخرت و عمر خود را بهترين سرمايه براى تحصيل توشه براى تأمين سعادت اخروى مى‏دانند. اين سرمايه بسيار ارزشمند را بيهوده تلف نمى‏كنند. مبادا در روز رستاخيز پشيمان شوند. آنان مى‏دانند و به گفتار پيامبران باور دارند كه انسان موجودى است مختار و مسئول كه در جهان آخرت بايد پاسخ‏گوى اعمال خوب و بد خود باشد. سعادت و شقاوت اخروى او در اين جهان و به وسيله عقايد، اعمال و اخلاق او فراهم مى‏شود. بهشت و نعمت‏هاى بهشتى و دوزخ و عذاب‏هاى دوزخى در همين جهان و به وسيله كردار نيك يا بد او فراهم مى‏شود. چنين انسانى وظيفه‏شناس، خوش اخلاق، خيرخواه، امانتدار، راست‏گو و عدالت‏خواه خواهد بود. و از اخلاق زشت و كارهاى ناشايسته جداً پرهيز مى‏كند. در برابر مصائب روزگار و دشوارى‏هاى زندگى كه براى هر كس خواه ناخواه به‏وجود مى‏آيد خود را نمى‏بازد و جزع و فزع نمى‏كند بلكه با كمال آرامش مى‏گويد: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ».

به هنگام پيرى و در سراشيب زندگى اميد وآرامش روانى خود را از دست نمى‏دهد و از مرگ نمى‏هراسد چون از آينده خويش خبر دارد و مى‏داند به كجا مى‏رود.

در عين حال ايمان به معاد، انسان را به گوشه‏گيرى و ترك وظايف اجتماعى دعوت نمى‏كند بلكه او را در كسب دانش و كشف اسرار طبيعت و عمران و آبادى جهان و خدمت به بندگان خدا جدى‏تر و مقاوم‏تر ودر عدالت‏خواهى و مبارزه با بيداد گرى و دفاع از ارزش‏هاى انسانى تا سر حد ايثار و شهادت آماده‏اش مى‏سازد. چون باايمان به معاد و پاداش اخروى است كه ايثار و جانباختن در راه حق توجيه عقلانى پيدا مى‏كند. زندگى در پرتو ايمان به معاد چه آرام و دل‏پذير است؟ كاش همه مردم جهان در عقيده و عمل به جهان آخرت و حساب و كتاب و كيفر پاداش اخروى ايمان داشتند؟ در چنين فرضى جهان چه زيبا مى‏شد؟

اما زندگى منكران معاد چگونه است؟ دوران زندگى در نظر منكران معاد بسيار كوتاه و مرگ به معناى پايان زندگى و سقوط در وادى هولناك عدم است. زندگى در اين جهان كه متاسفانه غالباً پر از رنج واندوه است پوچ و بى‏هدف و بدون توجيه عقلانى است. منكر معاد به هنگام مصائب طاقت فرسا و دشوارى‏هاى سخت زندگى كه خواه ناخواه براى هر انسانى به وجود مى‏آيد وسيله تسكين دهنده و آرامش بخشى ندارد. از جزع و فزع هم كارى ساخته نيست. گاهى براى تسكين آلام درونى خود به مشروبات الكلى يا ساير مواد مخدر پناه مى‏برد تا ساعتى خود و افكار آزار دهنده‏اش را فراموش كند. ولى از تخدير موقت هم كارى ساخته نيست. گاهى از شدت ناراحتى عصبى و احساس پوچى مرگ را بر زندگى ترجيح مى‏دهد و خودكشى مى‏كند. منكر معاد با مشاهده ظلم و بيداد گرى بعضى ستم‏كاران به خود يا ديگر انسان‏ها و فرار از كيفرهاى قانونى از همه جا مأيوس و به دستگاه آفرينش و زندگى در اين جهان بى‏حساب و كتاب و كيفر و پاداش بدبين مى‏شود. با انكار معاد التزام به رعايت اخلاق و احسان به ديگر انسان‏ها، دفاع از حقوق محرومان و ستم‏ديدگان، ايثار و شهادت ودر دفاع از حق توجيه عقلانى و پشتوانه عملى ندارد. سخت‏ترين دوران زندگى منكر معاد زمانى است كه در اثر بيمارى غير قابل علاج يا پيرى و فرسودگى قوا از ادامه زندگى مايوس، مرگ را نزديك و خود را در حال سقوط درپرتگاه عدم‏مشاهده مى‏كند. وه كه تصور نابودى و عدم چه وحشتناك است. زندگى بدون ايمان به معاد چقدر سخت و دشوار است. منشأ اكثر ستم‏ها، جنگ‏ها، پايمال كردن حقوق، كشت و كشتارها، جنايت‏ها، بى‏رحمى‏ها و قساوت‏ها، انكار معاد است اگر همه مردم منكر معاد و حساب و كتاب و پاداش و كيفر بودند چه دنياى زشت و وحشتناكى داشتيم؟

اثبات معـاد

معاد يكى از مسائل مهم و دشوار فلسفى و كلامى است كه در آثار كلامى به طور تفصيل درباره آن بحث شده و صدها كتاب در مورد آن نوشته شده است. از آن‏جا كه بناى اين نوشتار بر اختصار و ساده نويسى است سعى مى‏كنيم در اثبات اين عقيده از چند دليل ساده استفاده كنيم تا براى همگان قابل فهم و استفاده باشد:

1. فطرت

فطرت به معناى آفرينش ويژه است. فطريات يعنى امور ارتكازى كه در قلب انسان نهاده شده‏اند، از باطن ذات هر انسان سالمى مى‏جوشند و نيازى به استدلال و اقامه برهان ندارند. توجه به باطن ذات و بيدار ساختن فطرت در پذيرفتن آنها كفايت مى‏كند. زيباشناسى يكى از امور فطرى است. هرانسان خردمند و سالمى زيبايى را درك مى‏كند بعض اشياء را زيبا و برخى را غير زيبا مى‏شمارد. همه انسان‏ها از اين فطرت برخوردارند گرچه امكان دارد در تعيين مصاديق آن اختلاف سليقه داشته باشند. حسن عدالت، صدق و امانت و قبح ظلم و دروغ و خيانت نيز از همين قبيل است. اصل توجه به خدا جويى و فروتنى و پرستش او نيز از امور فطرى است كه در ذات هر انسانى نهاده شده است و بيدار ساختن فطرت در ايمان به آن كفايت مى‏كند. گرچه امكان دارد بعضى افراد در شناخت مصداق دچار اشتباه شوند و بيراهه روند. چنان كه انواع بت‏پرستى از همين راه به وجود آمده است.

اشتباه بت‏پرستان و خرافه‏پرستان در اين است كه در تعيين مصداق خدا كه فطرت آنها بدان گواهى مى‏داد دچار اشتباه شدند و از روى جهل به بيراهه رفتند.

ابديت خواهى و زندگى پس از مرگ نيز يكى از امور ارتكازى و فطرى است كه در ذات هر انسانى نهاده شده و از آن منبع خدادادى مى‏جوشد و آثار خود را نشان مى‏دهد. گر چه در طول تاريخ و در بعضى اقوام و ملل با خرافات فراوانى آميخته شده است.

2. تاريخ

از جمله شواهد مطلب اين كه: ايمان به جاودانگى روح انسان و زندگى پس از مرگ ريشه عميقى در طول تاريخ انسان‏ها و حتى انسان‏هاى قبل از تاريخ و حتى اقوام و ملل منقرض شده دارد.

تا آن‏جا كه تاريخ نشان مى‏دهد و از كشفيات گورستان‏هاى بسيار كهنه و آثار باستانى موجود در موزه‏ها كه از اهرام مصر وديگر اقوام و ملل به جاى مانده به خوبى استفاده مى‏شود كه اكثر انسان‏ها در طول تاريخ به جاودانگى روح و زندگى پس از مرگ ايمان داشته‏اند. به همين جهت مردگان خود را با تشريفات ويژه‏اى به خاك مى‏سپردند و اشياء مورد علاقه و نياز را با او دفن مى‏كردند، به احترام مرده و براى خشنودى‏اش مراسمى انجام مى‏دادند و تا مدت‏ها برايش خيرات و مبرات مى‏فرستادند.

ويل دورانت در اين باره مى‏نويسد:

چون مردم سومرى (526 سال قبل از ميلاد)با مردگان خود خوراكى‏ها و افزارهاى زندگى را در گورى مى‏نهادند مى‏توان چنين فرض كرد كه آن مردم به زندگى در سراى ديگر باور داشته‏اند. (1)

همو مى‏نويسد:

مردم آن زمان مصر معتقد بودند كه در هر جسدى جفت و قرينه كوچك‏ترى از آن به نام «كا» جاى دارد و نيز روحى دراين جسد است كه حالت قرار گرفتن آن در بدن مانند قرار گرفتن مرغى در ميان درخت است. اين هر سه يعنى بدن و جفت و روح پس از مرگ ظاهرى باقى مى‏مانند و هر چه گوشت بدن از فساد و تلاش بيشتر در امان باشد مرگ واقعى او ديرتر فرا مى‏رسد. اگر آن‏گاه كه به نزد «اوزريس» مى‏آيد از گناهان پاك باشد ممكن است براى ابد در مزرعه خجسته خوراكى‏ها يعنى باغ‏هاى آسمانى در امن و فراوانى مقيم شوند. (2)

باز مى‏نويسد:

مردم موكتاى بر خلاف يونانيان عصر پهلوانى معمولاً اجساد را نمى‏سوزانيدند بلكه آنها را در خمره‏هاى تنگ دفن مى‏كردند ظاهراً به حيات پس از مرگ باور داشتند زيرا اشياء سودمند و با ارزش بسيار در گورها مى‏نهادند. (3)

همو ادامه مى‏دهد:

به عقيده مصريان قديم رسيدن به چنين مزارع بهشتى بى‏دست‏گيرى دليلى كه در حد خود منزلت «خارون» را در اساطير يونانى دارد ميسر نبوده است اين راهنماى پير در كرجى خود مردان و زنانى را مى‏پذيرفت كه آلوده به گناه نباشند. از اين گذشته در آن هنگام كه به خدمت «اوزيريس» مى‏رسيدند قلب آنان را در كفه ترازويى مى‏گذاشت و با پرى در كفه ديگرى مى‏سنجيد تا صدق گفتارش آشكار شود. آنان كه در اين آزمايش رو سفيد بيرون نمى‏آمدند محكوم به آن بودند كه ابدالدهر گرسنه و تشنه در گورهاى خود بمانند و خوراك نهنگان سهمگين شوند. (4)

از آن‏چه گفته شد وصدها نمونه ديگر مى‏توان چنين نتيجه گرفت كه ايمان به زندگى پس از مرگ امرى ارتكازى بوده كه از فطرت انسان‏ها نشئت مى‏گرفته؛ به گونه‏اى كه حتى انسان‏هاى اوليه با درك و فهم ساده خود آن را دريافته و باور داشتند. گرچه كاهنان و خادمان معابد در ترويج و گسترش اين عقيده نقش داشته‏اند و براى سوء استفاده خرافات و موهوماتى را اختراع و ترويج مى‏كرده‏اند ولى اصل عقيده به زندگى پس از مرگ از اختراعات آنها نيست بلكه از عقيده‏اى كه در فطرت انسان‏ها بوده است سوء استفاده مى‏كردند. ويل دورانت در اين باره مى‏نويسد:

بايد دانست كه كاهن دين را ايجاد نكرده بلكه همان‏گونه كه مرد سياسى از تمايلات فطرى و عادات بشرى استفاده مى‏كند وى نيز دين را براى مقاصد خود مورد استفاده قرار مى‏داده است. عقيده دينى اختراع يا حيله بازى خدمت‏گزاران معابد نيست بلكه سازنده آن فطرت انسانى است كه دائماً درتجسس است و ترس و اضطراب و آرزو و احساس تنهايى او را پيوسته بر مى‏انگيزد و مى‏خواهد به جايى تكيه كند. (5)

گرچه پيامبران در طول تاريخ و از جمله حضرت آدم كه نخستين انسان بود و ابوالبشر ناميده مى‏شود، در پيدايش عقيده به خدا و زندگى پس از مرگ نقش داشته‏اند ولى آنان نيز مخترع اين عقيده نبوده‏اند بلكه از راه بيدار ساختن فطرت‏ها در تحكيم عقايد و تزكيه و تهذيب نفوس مى‏كوشيدند. و چون دعوت آنها بر پايه فطرت استوار بود توفيق مى‏يافتند.

بنابراين مى‏توان گفت: چون عقيده به معاد در طول تاريخ وجود داشته از فطريات بشر به شمار مى‏رود و يك عقيده اصيل است. اين را هم بگوييم كه ما مدعى آن نيستيم كه همه انسان‏ها و در همه زمان‏ها به زندگى پس از مرگ ايمان داشته و طبق آن عمل مى‏كرده‏اند. بلكه در طول تاريخ و هم اكنون انسان‏هايى وجود داشته و دارند كه به دليل جهالت و عناد يا غلبه هواهاى نفسانى و خواسته‏هاى شهوانى فطرت انسانى خود را ناديده گرفته در عمل، گاهى با زبان در صدد انكار معاد بر آمده‏اند. چنان كه به قوم آشور و بابل قديم نسبت داده شده كه به معاد و بهشت و دوزخ ايمان نداشته‏اند. (6)

ولى اين گونه تشكيك‏ها و حتى انكارهاى زبانى به فطرى بودن عقيده به معاد لطمه وارد نمى‏سازد. منكران معاد دليلى بر نفى آن ندارند، بلكه چون واقعيت آن برايشان روشن نبوده و هواهاى نفسانى بر آنان غلبه داشته با زبان معاد را انكار مى‏كنند تا در پيروى از تمايلات حيوانى آزاد باشند. و به اصطلاح لذت‏جويى‏هاى نقد را بر وعده‏هاى نسيه ترجيح مى‏دهند.

ويل دورانت از قول يكى از منكران معاد چنين نقل مى‏كند:

در قصيده‏اى كه بر لوحه‏اى نقش بسته و در موزه ليدن نگاهدارى مى‏شود و تاريخ آن به 2200 سال قبل از ميلاد است چنين نوشته: هيچ كس از آن‏جا نمى‏آيد تا به ما بگويد چه بر سر آنان آمده و قلب ما را خرسند كند تا آن‏گاه كه هنگام رفتن ما نيز برسد و به آن‏جا كه آنها رفته‏اند برويم. (7)

ويل دورانت نوشته مذكور را به عنوان شاهدى بر انكار معاد آورده است. در صورتى كه از عبارت مذكور انكار معاد استفاده نمى‏شود بلكه سراينده آن قصيده بدان دليل كه كسى از آن‏جا نيامده تا وجودش را بر ما توضيح دهد در آن تشكيك كرده و بهره بردن از لذت‏هاى نقد را بر لذت‏هاى بهشتى ترجيح داده و گفته بايد دمى را خوش بود. در اين زمان هم اكثر منكران معاد با همين منطق سخن مى‏گويند.

3. ابديت خواهى

يكى از نشانه‏هاى فطرى بودن معاد ابديت خواهى و حب بقاى هميشگى است. انسان همواره سعى مى‏كند زنده بماند و به حيات خويش ادامه دهد و چون مرگ خود را حتمى مى‏داند سعى مى‏كند اثرى از خود باقى گذارد: فرزندانى تربيت نمايد، كتابى بنويسد، خيريه‏اى احداث كند، راجع به محل دفن خود، مجالس يادبود و فاتحه خوانى وصيت مى‏كند، دوست دارد مرام و آرمانش باقى بماند و احياناً براى دفاع از آنها تن به شهادت مى‏دهد. همه اينها از نشانه‏هاى ابديت خواهى و حيات جاويدان انسان است. اگر مرگ را پايان زندگى و عدم خود بداند ماندن اثر، بقاى نام، مجالس يادبود، وجود فرزندان، محل دفن آبرومند برايش چه سودى دارد؟ اگر عقيده داشته باشد با مرگ معدوم مى‏شود شهادت در راه دفاع از مكتب و آرمان برايش چه مفهوم و توجيه عقلانى دارد. از مجموع اين نشانه‏ها چنين استفاده مى‏شود كه خواست زندگى جاويدان پس از مرگ در ذات هر انسانى نهاده شده و امرى فطرى است. اين خواسته طبيعى بايد در خارج تحقق يابد و گرنه وجود چنين خواسته‏اى در انسان لغو و بيهوده خواهد بود و كار لغو از خداى حكيم و عليم صادر نخواهد شد.

4. جاودانگى

در بحث خداشناسى به اثبات رسيده كه جهان پهناور هستى خدايى دارد كه آن را آفريده و اداره مى‏كند. علم و قدرت و حكمت او نيز به اثبات رسيده است. و نيز به اثبات رسيده كه كار لغو و بيهوده و بى‏هدف از او صادر نمى‏شود. ولى هدف او در آفرينش جهان، سود بردن و رفع نياز خود نبوده چون بى‏نياز است بلكه هدف او سود رساندن و افاضه كمال بوده است. او به هر پديده‏اى به مقدار استعداد و ظرفيت وجودى‏اش كمال مى‏بخشد. فيض بخشى، ذاتىِ اوست و بخل در مقام ذاتش وجود ندارد. در بين پديده‏هاى جهان، انسان از استعداد فوق العاده و موقعيت ممتازى برخوردار است.

جسم او از جهان ماديات و روح او از عالم ملكوت و مجردات است. جهان ماده در طول سال‏ها و قرن‏هاى بسيار دراز و با حركت و فعل و انفعالات تكاملى فراوان استعداد آن را پيدا كرد تا صورت شگفت‏آور انسان را دريافت كند. در ساختمان جسمانى، دستگاه گوارش، بينايى، شنوايى، چشايى، بويايى، گويايى، توليد مثل، گردش خون و ساير اعضا و جوارح او صدها و هزارها ظرافت و ريزه‏كارى‏هاى شگفت انگيزى به كار گرفته شده كه در كتاب‏هاى علوم به برخى از آنها اشاره شده است.

مهم‏تر از همه اينها آفرينش ويژه روح ملكوتى انسان، عقل و هوش و دستگاه فوق‏العاده عجيب او در تفكر، كسب دانش، حفظ و يادآورى است. انسان به گونه‏اى آفريده شده كه مى‏تواند با تفكر و كسب دانش و تجربيات خود، از اسرار و شگفتى‏هاى جهان پرده بردارد و جهان ماده را يكى پس از ديگرى مسخر خويش گرداند، جهان را آباد و خود و همنوعانش را از منافع آن بهره‏مند سازد. بنابراين، مجموع پديده‏هاى جهان ماده، انواع گياهان و حيوانات، زمين، معادن، آب و هوا، نور و انرژى‏هاى بالفعل در خدمت انسانند يا قدرت تسخيرشان را دارد و مى‏تواند در آينده از آنها استفاده كند.

در نتيجه مى‏توان انسان را به عنوان محصول گردش و تكاپوى جهان ماده و گل سر سبد نظام آفرينش معرفى كرد. هدف آفرينش جهان را نيز بايد در او جست‏وجو كرد.

اكنون اين سئوال مهم و سرنوشت ساز مطرح مى‏شود كه آيا مى‏توان هدف از آفرينش جهان و در رأس آن انسان را زندگى كوتاه (حداكثر صد سال) او با انواع مشقت‏ها، رنج‏ها و مصائب و ناخوشى‏ها، در برابر لذت‏جويى‏هاى اندك دانست و گفت: مرگ پايان زندگى انسان و محو كلى او از صفحه روزگار است؟ پاسخ شما قطعاً منفى است. اگر چنين باشد آفرينش و تكاپوى جهان ماده براى به وجود آمدن و زندگى انسان لغو و بيهوده است. كار لغو از هر خردمندى زشت است چه رسد به خداى قادر و حكيم، عالم و بى‏نياز.

بنابراين بايد گفت: انسان براى زندگى جاويدان در جهان آخرت آفريده شده است نه براى نابودى و فنا. هدف خداى متعال در آفرينش انسان اين بوده كه در اين جهان با اخلاق نيك و عمل صالح، نفس خويش را پرورش دهد و براى زندگى زيبا و جاويدان در جهان آخرت آماده گردد. به همين منظور او را به نيروى استكمال مجهز ساخته و برنامه سعادت نفسانى و اخروى او را به وسيله پيامبران فرستاده تا رهبر و راهنماى انسان‏ها باشند. در اين صورت آفرينش جهان و انسان توجيه عقلانى پيدا مى‏كند.

در آيات قرآن بدين معنا اشاره شده است. به عنوان نمونه:

«آسمان و زمين و آن‏چه در آنهاست را بيهوده نيافريديم.» (8)

«آيا گمان مى‏كنيد شما را عبث و بيهوده آفريديم و به سوى ما مراجعت نمى‏كنيد.» (9)

«ما آسمان‏ها و زمين و آن‏چه را ميان آنهاست جز به حق نيافريديم و قطعاً قيامت آمدنى است.» (10)

5 . پاداش و مجازات

در بحث خداشناسى به اثبات رسيده كه خدا عادل است و آفرينش انسان و جهان بر اساس عدل استوار گشته است. هر پديده‏اى را بر طبق استعدادش كمال مى‏بخشد و حق هيچ پديده و انسانى را تضييع نمى‏كند. چون ظلم از جهل يا نياز فاعل نشأت مى‏گيرد و خداى جهان آفرين از همه نقائص منزه مى‏باشد.

ظلم، كار زشتى است و خداى متعال كار زشت انجام نمى‏دهد. خداى متعال علاوه بر اين كه خود ستم نمى‏كند از انسان‏ها نيز خواسته عدل و احسان را رعايت كنند و بر يك‏ديگر ستم روا ندارند. در قرآن مى‏گويد: «خدا بندگان را به عدل و احسان و حق خويشان را ادا كردن فرمان داده و از ارتكاب فحشا و منكر و ظلم نهى كرده است شما را پند مى‏دهد شايد به خود آييد و بپذيريد.» (11)

خداى متعال براى پاك‏سازى محيط زندگى از ظلم و ستم و ايجاد آرامش و سعادت انسان‏ها احكام و تكاليفى را مقرر كرده و به وسيله پيامبران فرستاده و از مردم خواسته به يك‏ديگر احسان كنند و از ظلم و جنايت دورى ورزند. براى نيكوكاران پاداش‏هاى نيك اخروى، و براى ستم‏كاران و بدكاران كيفرهاى سختى را مقرر داشته است. ولى متأسفانه همه مردم در انجام وظايف اجتماعى يك‏سان نيستند بلكه دو دسته‏اند: گروهى وظيفه شناس، خيرخواه و نيكوكارند، نه تنها به كسى ستم نمى‏كنند و اذيت و آزارشان به هيچ كس نمى‏رسد بلكه عدالت‏خواه و مدافع حقوق محرومان و ستم‏ديدگان مى‏باشند، حتى حاضرند در اين راه مقدس محروميت و زندان ببينند و جان عزيز خود را به خطر بيندازند. خوش اخلاق، امانت‏دار، راست‏گو، خوش كردار، خدمت‏گزار، حق شناس هستند. يك دسته مردم در دنيا اين گونه زندگى مى‏كنند ولى در اين جهان پاداش كارهاى نيك خود را نمى‏بينند. و چه بسا در اثر درست‏كارى با محروميت‏ها و سختى‏هاى فراوانى مواجه بوده و هستند. در اثر حق گويى و عدالت‏خواهى به زندان و شكنجه زورگويان و ستم‏كاران مبتلا شده و گاهى جان خود را فدا كرده‏اند. آيا نبايد جهان ديگرى باشد تا نيكوكاران پاداش نيك اعمال خود را دريافت كنند. اگر جهان آخرت و پاداش‏هاى نيك نباشد آيا با عدل خدا سازگار است؟

اگر مرگ پايان زندگى باشد نيكوكارى و پرهيزكارى و جهاد و شهادت در راه عدالت‏خواهى چه توجيه عقلانى مى‏تواند داشته باشد؟

گروهى ديگر ستم‏كارند، از اذيت و آزار ديگران و تضييع حقوق آنان امتناعى ندارند. قدرت طلب و زورگو و سود جو هستند. منافع خود و وابستگانشان را بر منافع ديگران ترجيح مى‏دهند. در رسيدن به قدرت و ثروت از ارتكاب هيچ ستمى روگردان نيستند. مخالفان را زندان و شكنجه مى‏كنند، مى‏كشند، اموال را غارت مى‏كنند و از ارتكاب هيچ جنايتى روگردان نيستند. نه تنها افراد بلكه اقوام و ملل و كشورها را هم به استثمار و استعمار مى‏كشند. از ارتكاب ننگين‏ترين جنايت‏ها نه تنها احساس ناراحتى نمى‏كنند، بلكه لذت مى‏برند و برخود مى‏بالند. از اين گونه جنايت‏كاران در طول تاريخ و در گوشه و كنار جهان فراوان بوده و هستند. گرچه برخى از آنها در همين جهان به سزاى بخش كوچكى از جنايت‏هاى خود رسيده و مى‏رسند ولى اكثرشان به جزاى كامل جنايت‏هاى خود نمى‏رسند.

نيكوكاران و جنايت‏كاران پس از چندى بدون حساب و كتاب و پاداش و كيفر مى‏ميرند. آيا نبايد جهان ديگرى باشد كه به طور دقيق به حساب آنان رسيدگى شود، نيكوكاران پاداش نيك ببينند و جنايت‏كاران و بدكاران به كيفر برسند؟ اگر جهان آخرت نباشد آفرينش جهان پر از ظلم و جنايت چه توجيه عقلانى مى‏تواند داشته باشد؟ آيا با عدل خداسازگار است؟ اگر جهان ديگر و پاداش و كيفرى نيست چرا خدا مردم را به عدل و احسان و اجتناب از ظلم و ستم امر كرده است؟ در اين باره عقل شما چگونه قضاوت مى‏كند؟ قطعاً خواهيد گفت: نيكوكاران و بدكاران يك‏سان نيستند. بعد از اين جهان، دنياى ديگرى وجود دارد كه به كار بندگان رسيدگى مى‏شود. به نيكوكاران پاداش خوب و به جنايت‏كاران كيفرهاى سخت داده خواهد شد. در قرآن نيز به همين مطلب اشاره شده است:

«آيا كسانى را كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده‏اند مانند افساد گران در زمين قرار خواهيم داد؟ يا پرهيزگاران را همانند گناه‏كاران قرار خواهيم داد.» (12)

و مى‏فرمايد: «آيا آنان كه مرتكب كارهاى زشت مى‏شوند مى‏پندارند كه در شمار كسانى كه ايمان آورنده‏اند و كارهاى شايسته انجام داده‏اند قرارشان مى‏دهيم؟ آيا زندگى و مرگشان يك‏سان است؟ چه بد داورى مى‏كنند؟ خدا آسمان و زمين را بر حق بيافريد تاهر كس را برابر كارهايى را كه انجام داده پاداش دهد و مورد ستم قرار نخواهند گرفت.» (13)

6 . تجرّد نفس

براى اثبات جاويدان بودن نفس انسان و حيات پس از مرگ به وجوهى مى‏توان استدلال كرد كه يكى از آنها اثبات تجرد نفس انسانى است. تجرد نفس انسانى يكى از مسائل دشوار فلسفى است. اين مسئله مهم در كتاب‏هاى فلسفى از جمله اسفار و رساله تصور و تصديق و ديگر كتاب‏هاى ملاصدرا و در كتاب شرح زاد المسافر و كتاب اشارات بوعلى سينا و شرح منظومه ملاهادى سبزوارى به طور تفصيل بررسى شده است. ما در اين نوشتار كوتاه نمى‏توانيم به تفصيل مطلب بپردازيم. ولى به صورت فشرده به برخى از دليل‏ها اشاره خواهيم كرد. قبل از ورود در اصل بحث لازم است به چند مطلب اشاره كوتاهى كنم:

معناى تجرد: موجودات به دو دسته تقسيم مى‏شوند: مادى و مجرد، موجودات مادى عبارتند از جمادات مانند سنگ، خاك، انواع معادن، انواع فلزات، املاح، انواع رنگ‏ها، آب، در اين تقسيم هوا، انرژى و حتى نور نيز از امور مادى محسوب مى‏شوند و هم‏چنين در اين تقسيم انواع نباتات و حيوانات با اين كه داراى نفس نامى و حيوانى هستند از جمله امورمادى به حساب مى‏آيند. موجودات مادى داراى آثار ويژه‏اى هستند. مانند: مقدار، مكان، زمان، حركت، تغيير و تبدل، دورى و نزديكى، كون و فساد. اين قبيل امور از آثار و نشانه‏هاى موجودات مادى هستند. امور مادى را به وسيله يكى از حواس مى‏توان درك كرد يا با آزمايش به وجود آنها پى برد. نوع دوم موجودات مجرد هستند. مانند: خدا، و فرشتگان، مجردات آثار ماده را ندارند. مكان، زمان، مقدار، حركت، تغيير و تبديل و كون و فساد ندارند. تجرد يعنى نداشتن آثار ماده.

تعريف نفس: بعضى موجودات داراى نفس هستند، مثل انواع گياهان كه نفس نباتى دارند، و انواع حيوانات كه نفس حيوانى دارند، و انسان كه نفس انسانى دارد. در گياهان گفته مى‏شود: گرچه بدن آنها از عناصر مختلف جمادى مانند آب، هوا، مواد معدنى، املاح، انرژى، انواع فلزات، تركيب يافته و آنها نفس ندارند ولى با توجه به اين كه در اين تركيب تازه، آثار جديدى پيدا شده مانند: تغذيه، رشد و توليد مثل، گفته مى‏شود: منشأ اين آثار نفس نباتى است كه از تركيب اين عناصر به وجود مى‏آيد. در خصوص حيوانات نيز گفته مى‏شود: گرچه بدن آنها از عناصر مختلف آب، هوا، مواد معدنى، املاح، انرژى، انواع فلزات تركيب يافته ولى چون در اين تركيب، آثار تازه‏اى مانند حس، حركت بالإراده به وجود آمده گفته مى‏شود منشأ آثار جديد نفس حيوانى است.

در خصوص انسان نيز با همين بيان گفته مى‏شود چون داراى آثار تازه‏اى است از قبيل: خود آگاهى، علم به محسوسات، حافظه و تذكر، بدين جهت بايد گفت: منشأ اين آثار جديد نفس انسانى اوست.

با اين توضيحات با تعريف نفس آشنا شديم. در اين جا تذكر اين نكته را لازم مى‏دانم كه انسان موجودى چند بعدى است. از يك سو جسد او مركب از عناصر گوناگون طبيعى است و واجد آثار هر يك از آنها مى‏باشد. از سوى ديگر يك جسم نامى است و تغذيه و رشد و توليد مثل دارد و داراى نفس نباتى مى‏باشد. و از جهت ديگر يك حيوان است، نفس حيوانى دارد و از غرايز حيوانى برخوردار مى‏باشد.

در نهايت يك انسان و واجد نفس انسانى است و آثار ويژه و ممتاز آن را دارد. گفتنى است كه گرچه در انسان نفس نباتى و حيوانى و انسانى جمع‏شده‏اند همه با يك وجود تحقق يافته و از مراتب مختلف وجود او به حساب مى‏آيند. اداره كننده بدن انسان روح و نفس واحد انسانى است كه در مراتب مختلف كارهاى گوناگون انجام مى‏دهد. مديرِ بدنِ انسان، نفس و عقل انسانى است و بايد در مراتب مختلف بر كارهاى نفس نباتى و حيوانى نظارت كند و طبق مصالح واقعى، آنها را به انجام وظيفه وادار كند.

دلايل تجرد نفس

يكى از ويژگى‏هاى انسان كه او را بر ساير موجودات برترى داده علم است. علم يعنى: آگاهى، معرفت و شناخت. هر كسى وجداناً درك مى‏كند كه به بعض چيزها آگاهى دارد. اثبات اين علم نياز به استدلال ندارد. صدر الدين شيرازى مى‏گويد: علم عبارت است از حضور صورت موجودات نزد عقل. خود علم بالذات معلوم و منكشف است و معلومات به وسيله علم كشف مى‏شوند. (14)

در مورد علم بايد معلوم نزد عالم حضور داشته باشد. اين حضور در صورتى امكان دارد كه عالم و معلوم مجرد از ماده باشند. چون اگر هر دو يا يكى از آنها مادى باشند از يك‏ديگر غايب خواهند بود و انكشاف و حضور امكان‏پذير نيست. بنابراين در اثبات تجرد نفس انسان بايد كيفيت حصول علم و انواع علوم به طور دقيق مورد بررسى قرار گيرد.

در كتاب‏هاى فلسفى علم به دو قسم تقسيم شده است: حضورى و حصولى. صدرالدين شيرازى در اين باره نوشته است: علم به موجود واقعى، گاهى وجود علمى‏اش عين وجود عينى اوست، مانند علم مجردات به ذات خودشان و مانند علم نفس به ذات خود و به صفات قائم به ذات و افعال و حوادث نفسانى خودش.

چنين علومى علم حضورى ناميده مى‏شود. گاهى هم وجود علمى غير از وجود عينى است مانند علم ما به چيزهايى كه خارج از ذات و قواى ادراكى ما هستند. مثل زمين، انسان، اسب و غير از اينها، كه علم حصولى و انفعالى ناميده مى‏شود. (15) در اين جا هر دو را بيشتر توضيح مى‏دهيم:

علم حضورى

چنان كه گفته شد علم نفس به خودش علم حضورى است؛ يعنى نفس انسان در باطن ذات، به خودش آگاهى و شعور دارد. در همه حال خود را شخصِ واحد و مستقل مى‏يابد و مشاهده مى‏كند و هيچ‏گاه از آن غافل نيست. همه چيز را مى‏تواند فراموش كند، ولى خودش را به عنوان «من» فراموش نمى‏كند. خودش را شخص واحد و ثابتى مى‏بيند كه از زمان كودكى وجود داشته و تا آخر عمر باقى است. اين «من» با مرور زمان و تحليل و تغييرات فراوانى كه در بدن و اعضا و جوارحش به وجود مى‏آيد تغيير نمى‏كند. اين «من» دست و پا و چشم و گوش و زبان، مغز و اعصاب، قلب و كليه و كبد، نيست، بلكه همه از او و وابسته به او هستند. چون به تصديق دانشمندان همه اجزاى بدن در طول عمر پيوسته در حال تغيير و تبدل هستند و ده‏ها مرتبه عوض مى‏شوند ولى اين «من» همواره باقى و ثابت است، با فرض اين كه اعضا و جوارح خود را از دست بدهد يا تعويض شوند باز هم شخصيت خود را از دست نمى‏دهد، و همان است كه قبلاً بوده. بنابراين، نفس انسان كه به «من» از او ياد مى‏كنيم مادى و متغير نيست بلكه امرى است مجرد از ماده. چون مجرد از ماده و آثار مادى است همواره براى خودش ظاهر و منكشف مى‏باشد، و به خودش علم حضورى دارد؛ يعنى شخص و واقعيت معلوم (نفس) براى خودش (نفس) حضور دارد و از او غايب نيست؛ به عبارت ديگر، علم و عالم و معلوم يكى هستند.

از اين جا روشن شد كه براى اثبات نفس نيازى به استدلال از راه افعال و آثار او نيست چنان كه دكارت از اين طريق استدلال كرده و گفته است: «مى‏انديشم پس هستم». بلكه بايد قبل از استدلال به انديشيدن، از خودش آگاه باشد تا بتواند به فعل خود استدلال كند. اگر به نفس خود شعور نداشت نمى‏توانست به فعل خود كه اثر اوست استدلال كند.

براى تأييد و توضيح بيشتر در علم حضورى نفس انسان نسبت به خودش به كلام شيخ ابوعلى‏سينا اشاره مى‏كنم: (16)

ايشان به مخاطب خود مى‏گويد: در هر يك از اين چهار حال در نفس خود، نيك بينديش:

حالت اول: در حال عقل و سلامت كامل بدن. در اين حال نفس خودت را به عنوان يك شخص مى‏يابى و به آن شعور دارى و هيچ‏گاه از آن غافل نخواهى شد.

حالت دوم: در حال خواب، در اين حال حواس ظاهر تو از كار افتاده‏اند و بدن خود واشياء خارجى را درك نمى‏كنى، ولى از خودت (كه از آن به عنوان من ياد مى‏كنى) غافل نيستى (اگر كسى تورا صدا زد بيدار مى‏شوى و جواب مى‏دهى).

حالت سوم: مستى. در اين حال حواس ظاهر و باطن تواز كار افتاده‏اند و چيزى را درك نمى‏كنى ولى درهمين حال نيزبه شخص (نفس) خود آگاهى و شعور دارى.

حالت چهارم: فرض كن با عقل و سلامت كامل بدن در هوايى آزاد و ملايم ناگهان آفريده شده‏اى و از هيچ جهت تحت فشار نيستى تا به بدن خود توجه كنى. در چنين حالى نيز از «نفس» خودت غافل نخواهى بود و به شخص خودت شعور دارى.

بنابراين در اين جهت ترديد نيست كه انسان در همه احوال، نفس خويش را درك مى‏كند. دراين جا درك شونده و درك كننده‏اى داريم، بايد ببينيم درك شونده چيست و درك كننده كيست؟

براى شناخت اين دو، شيخ از وجدان مخاطب خود بهره مى‏گيرد و مى‏گويد: خوب بينديش آيا با حواس ظاهر، خودت را مى‏يابى يا با عقل و قواى باطن؟ معلوم است كه قواى ظاهر و باطن در اين درك دخالت ندارند، چون در فرض مذكور از آنها غافل هستى. پس آنها درك كننده نيستند بلكه عقل تو مستقيماً و بدون واسطه حواس، درك كننده است.

اكنون ببينيم درك شونده (مدرَك) چيست؟ اين خود كه از آن به عنوان من ياد مى‏كنى چيست؟

آيا ظواهر بدن است كه باچشم ديده مى‏شود و باقوه لامسه لمس مى‏گردد؟ با اندكى دقت مى‏فهمى كه تو اعضا و جوارح و پوست بدن نيستى، زيرا با تغيير و تبديل آنها عوض نمى‏شوى بلكه همان شخص سابق هستى كه قبلاً بودى. به علاوه چنان كه قبلا گفته شد تو مى‏توانى از حواس خود و ادراكات آنها غافل باشى ولى از خودت هيچ‏گاه غافل نخواهى شد.

تو اعضا و جوارح داخلى مانند قلب و اعصاب و مغز نيز نيستى چون آنها حتى با حواس ظاهر و باطن قابل درك نيستند و اثبات آنها نياز به تشريح و كالبد شكافى دارد.

از اين جا روشن شد كه تو (درك شونده) نه اعضا و جوارح ظاهر بدن است نه اعضاى داخلى آن بلكه چيزى است غير محسوس و آثار محسوسات را ندارد.

آن‏گاه شيخ از جانب مخاطب خود اشكالى را مطرح مى‏سازد و بدان پاسخ مى‏دهد. مى‏گويد: شايد بگويى ذات خودم را با فعل خودم كه اثر اوست اثبات مى‏كنم (چنان كه دكارت گفته: من مى‏انديشم پس هستم) آن‏گاه اين اشكال را به دو صورت پاسخ مى‏دهد:

پاسخ اول: در چنين فرضى بايد به فعل خودت توجه داشته باشى تا بتوانى به وسيله آن ذات خودت را اثبات كنى. با اين كه قبلا گفته شد كه تو بدون توجه به هر چيزى حتى فعل خود، به ذات خود شعور دارى.

پاسخ دوم: اگر بخواهى به وسيله وجود مطلق فعل، براى اثبات وجود شخص خودت استدلال كنى اين درست نيست چون وجود فعل مطلق، فاعل غير متعين را اثبات مى‏كند نه فاعل شخص متعين را (خودت را) و اگر مى‏خواهى با ثبوت فعل خاصى كه از تو صادر شده به وجود خودت استدلال كنى اين نيز درست نيست. چون دراين فرض بايد قبلاً خودت را به عنوان علت اين فعل شناخته باشى يا حداقل همراه آن تا بتوانى به وسيله آن براى اثبات وجود شخص خودت استدلال كنى.

دراين صورت قبل از استدلال، به وجود خودت آگاهى دارى و استدلال به فعل معنا ندارد. به هر تقدير استدلال به وجود فعل براى اثبات وجود فاعل استدلال درستى نيست.

از مجموع سخنان شيخ چند مطلب بسيار مهم استفاده مى‏شود:

ـ انسان هميشه و در همه حال به نفس خود شعور و آگاهى دارد.

ـ اين درك مستقيماً و بدون واسطه است.

ـ در اين درك، درك كننده و درك شونده از امور مادى و محسوس نيستند.

ـ در اين درك، عالم و معلوم يك حقيقت بيش نيستند و آن عبارت است از نفس انسان.

ـ در اين درك، حقيقت معلوم براى حقيقت عالم حضور و انكشاف دارد؛ يعنى علم حضورى است نه حصولى و به وسيله صورت‏هاى ذهنى.

ـ نفس انسانى گوهرى است غير محسوس و مجرد از ماده و ماديات.

ـ چون مجرد از ماده و آثار مادى است فساد در آن راه ندارد و جاويدان خواهد بود.

علم حصولى

با علم حضورى آشنا شديم و آن عبارت بود از حضور خود معلوم نزد عالم. در اين جا عالم خود معلوم را مستقيماً و بدون واسطه درك مى‏كند. اكنون با علم حصولى آشنا مى‏شويم. دراين جا عالم به وسيله صورت و مفهومى كه از شى‏ء خارجى نزدش حاصل شده به آن شى‏ء علم پيدا مى‏كند. معلوم انسان دراين جا ابتدائاً و با لذات صورت ذهنى است و چون صورت ذهنى جنبه كاشفيت از پديده خارجى دارد بدين وسيله پديده خارجى را درك مى‏كند. پس در علم حصولى بين عالم و معلوم واسطه‏اى به نام صورت يا مفهوم ذهنى وجود دارد.

صورت‏هاى ذهنى به دو نوع تقسيم مى‏شوند: جزيى و كلى.

صورت‏هاى جزئى مفاهيمى هستند كه تنها از فرد خاصى حكايت مى‏كنند و صادق بر بيش از يك فرد نيستند مانند مفهوم ذهنى محمد، حسن، حسين، فاطمه، و مانند اينها. مفهوم محمد كه درذهن داريم فقط از يك شخص حكايت مى‏كند و تنها بر همان مصداق قابل حمل است. صورت‏هاى جزيى ذهنى به دو نوع تقسيم مى‏شوند:

الف) محسوسات: علم انسان به محسوسات از راه يكى از حواس ظاهر مانند بينايى، شنوايى، چشايى، بويايى، و لامسه به وجود مى‏آيد. هنگامى كه انسان به وسيله يكى از اين حواس پنج‏گانه با يك پديده خارجى ارتباط برقرار ساخت و پس از فعل و انفعالاتى كه بين اين دو به وجود مى‏آيد به آن پديده خارجى علم پيدا مى‏كند. آگاهى مذكور مادامى ادامه دارد كه ارتباط برقرار باشد. پس از قطع ارتباط آگاهى مستقيم نيز قطع مى‏شود.

ب) محفوظات: با ارتباطى كه انسان به وسيله يكى از حواس با پديده‏هاى خارجى برقرار مى‏سازد اثرى در نفس او گذاشته مى‏شود كه بعد از قطع ارتباط، هم‏چنان باقى مى‏ماند. اثر مذكور اگر از محسوسات باشد درقوه‏اى به نام خيال يا حافظه نگه‏دارى مى‏شود. هرگاه اراده كرد مى‏تواند بدان بايگانى مراجعه كند و صورت سابق را بيابد و از آن بهره بگيرد.

و اگر اثر مذكور از معانى جزئى باشد در قوه‏اى به نام «واهمه» بايگانى و نگه‏دارى مى‏شود. مانند محبت يا عدواتى كه دربين دو شخص درك كرده يا ترس و دل‏بستگىِ ويژه‏اى كه زمانى به شخص يا چيزى پيدا كرده است. اين قبيل معانى درقوه واهمه نگه‏دارى مى‏شوند و در مواقع لزوم مى‏تواند دوباره آنها را به ياد آورد.

مفاهيم و صورت‏هاى كلى: مفهوم كلى عبارت است از صورت ذهنى كه از وجه مشترك بين افراد بى‏شمارى حكايت مى‏كند و قابل صدق و حمل بر هر يك از افراد مختلف مى‏باشد. مانند مفهوم انسان كه بر هر فردى صادق و قابل حمل است. مى‏توان گفت: محمد انسان است، على انسان است، حميد انسان است، اشرف انسان است و... تا بى‏نهايت و مانند مفهوم حيوان، جماد، نبات و جز اينها. اين قبيل مفاهيم كلى كه در خارج مصداق خارجى دارند معقولات اوليه نام دارند. نوعى ديگر كلى داريم كه معقولات فلسفى ناميده مى‏شوند. آنها مفاهيمى هستند كه مصداق مستقل خارجى ندارند بلكه ذهن انسان با مقايسه بين دو پديده خارجى اين مفاهيم را از آنها انتزاع و حمل مى‏كند. مفهوم كلى علت و معلول از اين گونه هستند؛ مثلاً ما آتش خارجى را علت احراق و حريق پنبه را معلول آن مى‏دانيم و مى‏گوييم آتش علت است و احتراق پنبه معلول. ولى عليت صفت زايدى بر آتش نيست. چنين نيست كه در خارج آتشى داشته باشيم و وصف عليتى، بلكه عقل انسان است كه بامقايسه بين آتش واحتراق پنبه عليت و معلوليت را از آنها انتزاع و بر آنها حمل مى‏كند. عليت در خارج واقعيت دارد ولى نحوه وجود آتش است نه صفتى زايد بر آن.

از اين بيان روشن شد كه دو نوع كلى معقول داريم: معقولات اوليه و معقولات فلسفى.

اكنون اين سؤال مطرح مى‏شود كه كليات به چه وسيله‏اى درك مى‏شوند و درك كننده آنها چيست؟

آيا به وسيله حواس پنج‏گانه و مغز و اعصاب مى‏توان آنها را درك كرد و شناخت يا نه؟

در پاسخ گفته مى‏شود: چون طبايع كلى مانند انسان، حيوان، درخت، سنگ، به وصف كليت در خارج وجود ندارند، با حواس پنج‏گانه قابل درك نيستند، آن‏چه در خارج موجود است افراد انسان است نه انسان كلى. مصاديق انسان مانند: حسن، حسين و .... با حواس قابل درك هستند ولى انسان كلى با وصف كليت درخارج وجود ندارد تا با حواس قابل درك باشد. مفهومى كه از هر يك از افراد انسان در ذهن وجود پيدا مى‏كند تنها از همان مصداق حكايت مى‏كند و بر همان قابل حمل است. در عين حال مفهوم انسان كلى را نيز در ذهن داريم كه از قدر مشترك بين همه افراد حكايت مى‏كند و بر هر يك قابل حمل است. بنابراين بايد گفت: درك كننده انسان كلى جز نفس و عقل بدون وساطت حواس نيست. عقل است كه قدر مشترك بين افراد مختلف طبايع را درك مى‏كند و انسان كلى را مى‏سازد و با توجه به اين كه حواس پنج‏گانه در اين مفهوم‏گيرى دخالت ندارند بايد گفت: يك عمل تجردى و غيرمادى است. از اين‏جا ثابت مى‏شود كه فاعل اين كار يعنى نفس نيز بايد حقيقتى مجرد و غير مادى باشد چون از فاعل مادى انجام كار تجردى امكان ندارد. بنابراين بايد گفت: قيام مفاهيم كلى به نفس انسان قيام صدورى است نه حلولى و انفعالى.

اكنون سؤال مهم ديگرى مطرح مى‏شود كه جاى‏گاه حافظه و صورت‏ها و معانى ذخيره شده در آنها كجاست؟ آيا در مغز و اعصاب بايگانى مى‏شوند؟

در پاسخ گفته مى‏شود كه مغز و اعصاب چون مادى هستند نمى‏توانند جاى‏گاه امنى براى صور و مفاهيم علمى باشند، زيرا طبق گفته دانشمندان، همه اجزاى بدن، از جمله مغز واعصاب در اثر تغذيه دائماً در حال تغيير وتبدل و نو و كهنه شدن هستند اجزاى بدن يك انسان در طول عمر چندين مرتبه به طور كلى تعويض مى‏شوند. اگر محل حافظه، مغز و اعصاب باشد بايد صورت‏ها و معانى ذخيره شده در آنها نيز به تبع محل خود بعد از مدتى به كلى محو و نابود شوند. در صورتى كه واقع امر چنين نيست، زيرا يك انسان هفتاد ـ هشتاد ساله بخش عظيمى از خاطرات گذشته خود را به ياد دارد، مى‏تواند دوباره آنها را به ياد آورد بشناسد و تشخيص دهد كه همان خاطرات گذشته هستند. چنين امرى با مادى بودن حافظه سازگارى ندارد. از اين جا مى‏توان چنين نتيجه گرفت كه حافظه (خيال و واهمه) امرى مجرد و غير مادى است و در واقع عقل انسان است كه در مرتبه خيال و وهم صورت‏ها و معانى جزئيه را درك و در قواى خود بايگانى مى‏سازد. از همين جا نيز مى‏توان به تجرد و غير مادى بودن نفس انسان پى برد. قيام صورت‏ها و معانى امور محسوس به عقل انسان نيز قيام صدورى است نه حلولى و انفعالى.

تا اين جا با سه دليل از دليل‏هاى تجرد نفس آشنا شديم:

1. علم حضورى نفس نسبت به خودش؛

2. علم نفس به كليات؛

3. علم نفس به صورت‏ها و معانى جزئى ذخيره شده در حافظه.

در كتاب‏هاى فلسفى دليل‏هاى بيشترى بر تجرد نفس اقامه شده ولى ما به همين مقدار اكتفا مى‏كنيم. (17)