داستانهاى شيرين و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم (عليهم السلام )

على گلستانى

- ۲ -


شير خوارگى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )

وقتى كه محمد چشم به جهان گشود پدرش را از دست داده بود عبدالمطلب مهربان تر از پدر از او سرپرستى كرد آمنه مادر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) سه روز يا هفت روز به او شير دارد. سپس كنيز ابولهب نيز چند روز به او شير داد.
در آن زمان رسم بود كه بانوان اطراف مكه مى آمدند به مكى تاكسى پيدا شود و آنها را براى شير دادن به نوزاد خود اجير كند تا از اين راه معاش ‍ زندگى خود را تاءمين نمايند. حليمه سعديه .
يكى از بانوان پاك سرشت مكه براى همين منظور به بازار مكه آمده بود و در انتظار كسى بود تا او را به عنوان شيردهى اجير نمايد. آن روز كسى پيدا نشد او در حالى كه نااميد شده بود به سوى خانه اش بازگشت در مسير راه عبدالمطلب او را ديد به او گفت فرزند نوزادى دارم به او شير بده او پذيرفت عبدالمطلب محمد را به او تحويل داد.
حليمه به افتخار اين سعادت رسيد و آن نوزاد نورانى را به طرف خاندانش ‍ كه در بيابان مى زيستند و باديه نشينى بودند برد همين كه وجود پر بركت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به خانه خاندان حليمه راه يافت بركت و نعمت از هر سو به آن خاندان سرازير شد. پستان راست حليمه خشك بود اما مى ديد كه كودك ميل دارد از آن شير بخورد سرانجام پستان راست را به دهان او نهاد شير سرشارى از آن جارى گشت و حليمه از اين پيش آمد تعجب كرد تا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) در ميان قبيله حليمه بود زراعت ها و دام هاى آن ها از نعمت و بركت سرشار و بى سابقه برخوردار بودند.
حليمه چهار سال از اين كودك نگهدارى كرد و در اين مدت حوادث عجيبى از زندگى آن كودك مشاهده كرد از اين رو صلاح ندانست آن كودك فوق العاده را پيش خود نگهدارد تصميم گرفت هر چه زودتر كودك را به مكه برده و به عبدالمطلب تحويل دهد.
((كحل البصر، ص 51 تا 57)).

يك خاطره جالب از سه سالگى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )

در روايت آمده پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در آن هنگام كه سه ساله بود و در نزد مادر رضاعى خود حليمه سعديه به سر مى برد روزى به حليمه گفت اى مادر چرا دو نفر از برادرانم (منظور فرزندان حليمه هستند) در روز نمى بينم حليمه گفت آنها روزها گوسفندان را به بيابان براى چراندن مى برند اكنون در بيابان هستند. محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفت چرا من همراه آنها نروم حليمه گفت آيا دوست دارى همراه آنها به روى محمد گفت چرا من همراه آنها نروم حليمه گفت آيا دوست دارى همراه آنها به روى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفت : آرى صبح بعد حليمه روغن بر موى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) زد و سرمه بر چشمش ‍ كشيد و يك مهره يمانى براى حفاظت او بر گردنش آويخت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) در همان دوران كودكى با خرافات و امور بيهوده مبارزه مى كرد بى درنگ همان مهره يمانى را از گردن بيرون آورد (و به دور انداخت ) سپس رو به حليمه كرد و فرمود مادر جان آرام بگيرد اين چيست من خداى دارم كه مرا حفظ مى كند نه مهره يمانى .
((بحار، ج 15، ص 392)).

وفادارى و محبت هاى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )

نسبت به مادران شيرده خود پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بسيار وفادار بود و بر همين اساس ثويبه كنيز آزاد شده ابولهب با آنكه پيش از چند روز شير به او نداده بود آن حضرت بعدها همواره جوياى حال ثويبه مى شد و به خاطر محبت هاى او در دوران شيرخوارگى از او احترام مى كرد حتى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مدينه براى او كه در مكه مى زيست لباس و هديه هاى ديگر مى فرستاد ثويبه در سال هفتم هجرت از دنيا رفت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از وفات او غمگين گرديد از خويشان او جويا شد تا به آنها محبت كند.
هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در 25 سالگى با خديجه در مكه معظمه ازدواج كرد يك سال بر اثر خشكسالى قحطى شد حليمه سعديه بر اثر تهيدستى به مكه آمد تا معاش زندگى خود را تاءمين نمايد نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد و شرح حال خود را بيان نمود پيامبر از اموال خديجه (عليها السلام ) چهل گوسفند و شتر به حليمه داد.
((كحل البصر، ص 54؛ بحار الانوار، ج 15، ص 401)).
در مورد اينكه آمنه مادر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) چه وقتى از دنيا رفت نقل هاى گوناگون شده است ولى آنچه صحيح تر است اين است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در آن هنگام كه شش سال داشت با فراق مادر روبه رو شد او براى ديدار خويشان خود از مكه به مدينه رفته بود هنگام بازگشت در روسياى ابواء كه در بين مكه و مدينه قرار گرفته از دنيا رفت .
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در اين سفر همراه مادر بود و با مادر خود حدود يك ماه در مدينه ماند و در آنجا كنار قبر پدرش عبدالله رفته و از او ياد مى كردند هنگام مراجعت مادر عزيزش بيمار شد و در روستاى ابواء از دنيا رفت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در آن سن و سال با توجه به اينكه روى پدر را نديده بود و يگانه مونس خود مادرش را نيز از دست داد بسيار رنجيده خاطر شد در كنار جنازه مادر با صداى بلند گريه كرد و چندين بار صدا زد مادر مهربان چرا جواب مرا نمى دهى خلاصه بدون مادر به مكه باز مى گردد.
((سيره حلبى ، ج 1، ص 251)).

محبت عبدالمطلب و ابو طالب به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )

عبدالمطلب يگانه پرستان دلنواز پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود و با احترام خاصى به او نگاه مى كرد و او را از همگان مقدم مى داشت .
عبدالمطلب حدود صد سال عمر كرده بود فرزندان او در سايه كعبه فرشى را مى گسترانيدند عبدالمطلب كنار كعبه مى آمد و روى آن فرش مى نشست پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه كم تر از هشت سال داشت نزد او مى آمد و در كنار او مى نشستند بعضى از آنها مى خواستند محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را از كنار پدر دور كنند عبدالمطلب جلو آنها را مى گرفت و مى گفت به پسرم كارى نداشته باشيد سوگند به خدا او داراى مقام بسيار ارجمندى است سپس او را در كنار خود مى نشانيد دست بر پشتش ‍ مى كشيد و او را شاد مى كرد.
((سيره ابن هشام ، ج 1، ص 178)).
عبدالمطلب در حالى كه از عمرش 82 سال يا بيش تر گذشته بود و در روايت ديگر 120 سال گذشته بود در بستر وفات قرار گرفته و در مورد محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بسيار نگران بود تا اينكه در ميان فرزندان خود ابوطالب را برگزيد و وصى خود قرار داد و در مورد نگهبانى و سرپرستى از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) سفارش بسيار به او كرد ابو طالب گفت خدا را گواه مى گيرم كه با تمام وجود به وصيت تو عمل كنم در اين هنگام محمد هشت سال داشت عبدالمطلب با قلبى آرام از مرگ استقبال كرد و گفت اكنون مرگ برايم گوارا است از آن پس ابو طالب آخرين توان خود شب و روز از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نگهبانى و طرفدارى نمود.
((اعيان الشيعه ، ج 5، ص 114؛ بحار الانوار، ج 15، ص 406 و 409)).

قسمتى از معجزه هاى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )

ملاقات راهب با محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) در سفر شام يكى از مواردى كه ابو طالب شگفتى هايى از محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) ديد در سفر تجارتى شام بود. ابو طالب در سفر تجارتى بازرگانان قريش به شام كه در هر سال يك بار صورت مى گرفت براى تجارت تصميم گرفت به شام برود در اين وقت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) دوازده سال داشت هنگام حركت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به پيش آمد و گفت عمو جان مرا به چه كسى مى سپارى .
ابو طالب احساس كرد كه براى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) دشوار است كه جدايى او را تحمل كند گفت تو را نيز همراه خود مى برم كاروان تجارى ابوطالب همراه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) كنار ساير كاروان ها به طرف شام حركت كردند محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) در اين مسافرت بر مدين و ديار خاموش عاد ثمود گذشت و منظره طبيعت را مى ديد اين مشاهدات او را در دريايى از افكار غرق كرده بود وقتى كه كاروان به سرزمين بصرى رسيدند در آنجا راهبى بود به نام بحيرا كه سال ها در صومعه خود عبادت مى كرد مكرر كاروان هاى تجارى قريش و اهل مكه را كه از آنجا عبور مى كردند ديده بود ولى كوچك ترين توجهى به آنها نداشت اما در اين سفر ديد كاروانى عبور مى كند و ابرى بر سرشان سايه افكنده از راه بصيرت دريافت كه كاروانيان را با احترام خاصى به صومعه خود دعوت كرد كاروانيان دعوت راهب را پذيرفتند و به صومعه آمدند اما راهب ديد هنوز ابر بلاى سر اردوگاه كاروان است به آنها گفت مگر كسى از شما به اينجا نيامده گفتند نوجوانى از ما كنار بارها مانده است .
راهب تقاضا كرد كه آن نوجوان را نيز به اينجا بياوريد دعوت راهب را به او رسانيدند او كه حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) دعوت راهب را پذيرفت و نزد راهب آمد راهب با نظر پرمعناى به چهره محمد نگريست و لحظه به لحظه به احترامش نسبت به آن حضرت مى افزود شخصى از راهب پرسيد ما مكرر از اين راه عبور كرديم و از تو چين توجه و محبتى نديديم اكنون علت چيست كه اين گونه به ما احترام مى كنى .
راهب گفت آرى چنين است كه مى گوئى پس از صرف غذا راهب به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) رو كرد و گفت تو را به لات و عزى (دو بت معروف ) سوگند مى دهم كه به پرسش هاى من جواب بدى .
محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود به نام بت ها با من سخن نگو سوگند به خدا از هيچ چيزى مانند بت ها بيزار نيستم راهب گفت تو را به خدا سوگندمى دهم كه به سؤ ال هاى من پاسخ بده .
محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود اكنون آماده پاسخ هستم راهب پس از طرح سؤ الات و شنيدن جواب ها ديد آنچه در كتاب آسمانى خوانده مطابق آن جواب ها است در پايان - راهب مهر مخصوص نشانه نبوت را بين دو شانه او ديد و سپس به ابوطالب گفت اين پسر با شما چه نسبتى دارد. ابو طالب گفت فرزند من است راهب گفت نه فرزند تو نيست پدر و مادر او از دنيا رفته اند ابو طالب گفت آرى درست مى گوئى راهب از پدر و مادر او سؤ الاتى كرد و جواب شنيد و سپس به ابوطالب گفت اين آقازاده را به وطن باز گردان و به طور كامل مراقبش باش ترس آن است كه يهوديان او را بشناسد و به او صدمه بزنند سوگند به خدا آنچه كه من از او فهميدم اگر آنها بفهمند توطئه قتل او را مى چينند برادر زاده ات آينده بسيار درخشانى دارد هر چه زودتر او را به وطن بازگردان ابوطالب سخن (بحيرا) را گوش كرد و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به مكه باز گردانيد و بر مراقبتش ‍ افزود.
((الغدير، ج 7، ص 342)).

نصب حجر الاسود توسط پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )

هنگامى كه 35 سال از عمر شريف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) گذشت 5 سال قبل از بعثت قبيله اى مختلف مردم مكه تصميم گرفتند كه كعبه را ويران كرده و نوسازى نمايند همه دست به دست هم دادند و بناى ساختمان كعبه را پايان رساندند و در پايان در مورد نصب حجر الاسود در جاى خود اختلاف شديد بين آنها به وجود آمد هر يك از قبائل مى خواست اين افتخار نصيب او گردد اختلاف به قدرى شديد شد حتى آماده شدند تا سر حد مرگ بجنگند.
در اين بحران شديد يكى از ريش سفيدان آنها به نام ابو مغيرة بن عبدالله كه پيرمردترين افراد اهل مكه بود چنين پيشنهاد كرد هر كس اكنون به عنوان نخستين نفر از در مسجد كه در آن وقت باب بنى شيبه نام داشت اكنون به آن باب السلام مى گويند وارد شد او را داور قرار دهيم و به حكم او عمل كنيم همه قبائل اين پيشنهاد را پذيرفتند و اجتماع كردند چشم ها به آن در دوخته بود ناگاه ديدند محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به عنوان نخستين نفر از آن در وارد شد همين كه او را ديدند فرياد زدند هذا الامين رضينا هذا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به آنها رسيد آنها ماجرا را به پيامبر گفتند پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بى درنگ به آنها فرمود پارچه اى بياوريد پارچه اى آوردند پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) حجر الاسود را در ميان آن پارچه را بگيريد و حجرالاسود را بلند نموده به نزديك جايگاهش بياوريد آنها چنين كردند آن گاه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) حجر الاسود را برداشت و در جاى خود نهاد.
((سيره ابن هشام ، ج 1، ص 304 تا 310)).
از جابر نقل شده است كه در جنگ خندق رسول گرامى (صلى الله عليه و آله و سلم ) ديدم كه خوابيده و از گرسنگى سنگى بر شكم مبارك بسته است وقد شد على بطيينه الحجر جابر مى گويد من در خانه يك گوسفند و يك من جو داشتم به همسرم گفتم من حضرت را چنين ديدم اين گوسفند و جو را آماده كن تا اينكه آن بزرگوار را دعوت كنم همسرم گفت اول از حضرت اجازه بگيرد اگر قول داد مهيا مى كنم خدمت حضرت رسيدم و آن حضرت را به منزل دعوت كردم فرمود چه دارى عرض كردم يك گوسفند و يك صاع جو فرمود با هر كه خواهم بيايم يا تنها عرض كردم با هر كه مى خواهى تشريف بياوريد برگشتم به خانه و به همسرم گفتم تو جو را آماده كن و من گوسفند را مهيا مى كنم بعد از مهيا شدن غذا خدمت حضرت رسيدم و گفتم طعام آماده است حضرت كه كنار خندق ايستاده بود با آواز بلند فرمود اى گروه مسلمانان دعوت جابر را اجابت نمائيد. جابر وحشت زده به منزل برگشت و جريان را به همسرش خبر داد عيالش گفت مقداد غذاى موجود را به حضرت گفتى ؟ گفتم آرى . همسرش گفت مهم نيست حضرت خودش بهتر مى داند.
حضرت با جمعيت آمدند وقتى به منزل رسيدند فرمود شما بيرون خانه بمانيد بعد خود حضرت با اميرالمؤ منين وارد منزل شدند همه آن جمعيت آمدند حضرت به ديوار اشاره فرمود ديوارها عقب تر رفت و خانه وسيع شد تا همه داخل منزل شدند. بعد حضرت بر سر تنور آمد و با دهان مبارك تنور را تبرك كردند و نظرى به ديك غذا انداخت و فرمود نان ها را يكى يكى به من بده با اميرالمؤ منين در ميان كاسه تريد مى نمودند وقتى پر شد فرمود جابر يك زارع گوسفند با آب گوشت بياوريد و بر روى آن ريخت و ده نفر از صحابه را طلبيد خوردند تا سير شدند بار ديگر كاسه را پر كرد و ذراع ديگر طلبيد و ده نفر ديگر خوردند مرتبه سوم اين عمل تكرار شد بار چهارم كه حضرت ذراع گوسفند طلبيد گفتم يا رسول الله گوسفند بيش تر از دو زراع ندارد من تا به حال سه ذراع آورده ام حضرت فرمود اگر ساكت مى شدى همه از ذراع اين گوسفند مى خوردند به همين طريق ده نفر ده نفر طلبيد تا همه سير شدند.
آن گاه فرمود اى جابر بيا تا با تو هم غذا شويم من به همراهى آن دو بزرگوار پيامبر و على (عليه السلام ) غذا خورديم و بيرون آمديم تنور و ديك همچنان به حال خود باقى بود و هيچ كم نشد و بعد از آن هم چندين روز غذا خورديم .
((بحار الانوار، ج 6، ص 405)).
پيامبر گرامى سايه در وجودش متصور نمى شد جامه آن حضرت نيز سايه نداشت و همچنين آن حضرت ختنه شده و ناف بريده متولد گشت و هرگز آن حضرت محتلم نشد و هرگاه چشم مباركش به خواب بود دلش بيدار بود مى ديد و هرگز مگس بر بدن مبارك آن حضرت نمى نشست و با هر كه راه مى رفت اگر چه خوب رونده بود ناچار بر قفاى او مى رفت پيامبر از قفاى خويش مى ديد كما اينكه از پيش روى مى نگريست .
هر دابه كه حضرت سوار مى شد آن دابه هرگز پيرى و لاغرى نمى ديد و در موقع تطير آنچه از آن بزرگوار دفع مى شد زمين او را مى بلعيد و چند مدت از آنجا بوى مشك مى دميد. هيچ وقت خميازه بر نياورد براى آنكه خميازه از تصرفات شيطان است و خداوند تبارك و تعالى جميع اعضاى آن حضرت را در قرآن مجيد مدح فرموده .
((ناسخ التواريخ ، جز چهارم از ج دوم ، ص 78)).

قسمتى از معجزه هاى پيامبر گرامى (صلى الله عليه و آله و سلم )

زنى براى پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) يك ظرف عسل به عنوان هديه فرستاد حضرت عسل او را خاكى كردند و ظرف را فرستادند زن وقتى ظرف را گرفت ديد پر اس از عسل زن خيال كرد كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) عسل پس داده و قبول نفرموده است آمد خدمت پيامبرعرض كرد مگر من گناهى كرده ام كه عسل را پس دادى حضرت فرمود هديه تو را قبول كردم اين بركت هديه تو است آن زن شاد و شاكر برگشت روزگارى دراز مدت خود زن و بچه هايش و خويشان او از آن عسل به جاى خورش مى خوردند يك روز آن عسل را به ظرف ديگر خالى كرد بعد از آن عسل به آخر رسيد اين قصه را به عرض حضرت رسانيد پيغمبر فرمود اگر در ظرف اول مى ماند هيچ وقت عسل تمام نمى شد.
((ناسخ التواريخ ، ج 4 - 5، ص 100)).
مرد عربى كه شتر سوار بود عده اى از مردم آمدند جلو آن مرد شتر سوار گفتند شتر ما را دزديده اى و اين شتر را سرقت كرده اى آمدند خدمت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) حضرت به على (عليه السلام ) فرمودند بعد از اقامه بينه حد شرعى جارى كنيد.
اعرابى هم سرش را به زير انداختند با تعجب كه چگونه اينها تهمت مى زنند و ساكت است و چيزى نمى گويند همين كه پيامبر گرامى نگاه مى كرد شتر به سخن آمد و گفت يا رسول الله من ملك اعرابى هستم و در زمين او زائيده شده ام كذب آن گروه آشكار شد. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اى اعرابى هنگامى كه سرت پائين بود با خودت چه مى گفتى ؟ عرض ‍ كرد:گفتم خداوندا! غير از تو خدائى وجود ندارد و تو شريك ندارى و از تو مى خواهم كه رحمتت بر محمد بفرستى و پاكى من از اين تهمت روشن سازى .
((نساخ التواريخ ، ج 4 - 5، ص 102)).
از ام سلمه منقول است كه سه نفر آمدند پيش پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) اولى گفت تو اى محمد خودت را بر ابراهيم خليل تفضيل مى دهى در حالى كه او خليل الله بود تو را چه منزلت است ؟ حضرت فرمودند: من حبيب الله هستم . دومى گفت تو خود را از حضرت موسى بهتر مى دانى كه خداوند در كوه طور با او سخن گفتند.
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمودند: خداوند تبارك در عرش ‍ اعلاء با من مكالمه فرموده است .
سومى گفت : تو خود را از حضرت عيسى بالاتر مى دانى و حال آنكه او مرده را زنده مى كرد و از تو مثل اين چنين نديديم و نشنيده ايم .
پيامبر گرامى (صلى الله عليه و آله و سلم ) حضرت على بن ابى طالب را صدا زد، على (عليه السلام ) با اينكه مسافت دور بود حاضر شد حضرت فرمود: جبرئيل صداى ما را به شما رسانيد اكنون برخيز و با اين جماعت به نزديك قبر يوسف بن كعب كه يكى از بزرگان يهود است برو و او را به بخوان تا برخيزد. على (عليه السلام ) با آن چند نفر بر سر قبر يوسف آمد و او را صدا كرد، قبر شكافته شد و در مرحله دوم كاملا قبر باز شد و در دفعه سوم چون او را صدا زد يوسف ابن كعب ديده شد كه اين چند نفر ديدند كه او زنده شد. بعد على فرمود: برخيز به فرمان خداوند يوسف ابن كعب مانند پير مردى برخاست و گفت من يوسف بن كعب هستم كه سيصد سال است كه مرده ام اكنون مرا صدا زدند كه برخيز و سرور اولاد آدم محمد را تصديق كن كه عده اى او را تكذيب مى كنند بعد على (عليه السلام ) كلمه اى گفت تا يوسف بن كعب برگشت به جاى خود قبر آمد روى هم بر همه آنها ثابت شد كه حضرت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) هم قدرت دارد مثل حضرت عيسى مرده سيصد ساله را زنده نمايد و از قبر بيرون بياورد و حرف بزند كه هر سه نفر آنها ديدند.
((ناسخ التواريخ ، ج 4 - 5، ص 102)).
على (عليه السلام ) مى فرمايد يك روز قريش به حضرت پيامبرعرض كردند بر دعوى خود معجزه كنيد تا ما ايمان بياوريم فرمودند: چه معجزه اى مى خواهيد؟ گفتند اين درخت را فرمان بده تا نزد تو بيايد، حضرت درخت را طلب نمود، درخت ريشه هاى خود را از زمين بيرون آورد و به نزديك پيامبر آمد و بر سر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) سايه انداخت و با بعضى از شاخه ها از طرف راست سايه بر سر على (عليه السلام ) افكند بعد گفتند: اى محمد بگو يك نيمه اين درخت به جاى خود برگردد و نيمى ديگر باشد. پيامبر دستور داد عملى شد. باز گفتند: بفرما اين نيم ديگر برود، ملحق شود به آن ديگرى . حضرت دستور داد چنين شد. على (عليه السلام ) فرمود: لااله الا الله ، محمد رسول الله . من اول كسى هستم كه با تو ايمان آوردم كه اين درخت به فرمان خداوند متعال به صدق نبوت تو فرمان تو را عمل كرد. مشركان گفتند محمد ساحر است كسى غير از على او را تصديق نخواهد كرد.
((ناسخ التواريخ ، ج 4 - 5، ص 117)).
دوازده هزار نفر از مردم يمن به مكه آمدند و بت خود را كه هبل نام داشت بالاى كوهى نصب كردند و به ديباج و حلى زينت كردند پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نزد ايشان رفت كه آنها را به اسلام دعوت كند. آنها طلب معجزه نمودند آن حضرت به نزديك هبل آمد و ديباج آن را باز كردند و عصاى خود را بر سر هبل نهاد و فرمود: ((من انا))؛ من چه كسى هستم ؟ آن سنگ به سخن آمد و گفت : انت رسول الله ، رب السماوات ؛ تو رسول خداى آسمان ها هستيد در اين هنگام كافران از اين معجزه مسرور شدند و همه به سجده افتادند و قبول كردند خدا و رسولش را و شهادتين در زبان جارى كردند.
((ناسخ التواريخ ، ج 4 - 5، ص 119)).
يكى از دستورات اسلام اين است كه انسان غذا را به دست راست تناول كند يك كسى با دست چپ غذا مى خورد، پيامبر گرمى (صلى الله عليه و آله و سلم ) ديد آن شخص با دست چپ غذا مى خورد، فرمودند: بادست راست غذا بخوريد. او به حضرت از راه دروغ گفت : دست راستم به هم نمى رسد، نمى توانم با دست راست غذا بخورم تا گفت ديگر نتوانست با دست راست چيزى بخورد، دست راست او خشك شد.
((ناسخ التواريخ ، ج 4 - 5، ص 110)).
يك روز مردى اعرابى ، به مجلس پيغمر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر آمد و گفت اگر تو پيامبرى بگو با من چه چيز است كه زير عبا دارم ؟ حضرت فرمود: اگر بگويم ايمان مى آورى عرض كرد: بلى .