امدادهاي غيبي در زندگي بشر

شهيد استاد مطهرى

- ۱ -


مقدمه

آنچه اكنون به صورت يك رساله از نظر خواننده محترم مي گذرد مجموع پنج گفتار است كه در زمانها و مكانهاي دور از يكديگر تكوين يافته اند . دو گفتار از اين پنج گفتار ، تا كنون مكرر به چاپ رسيده است ، دو گفتار ديگر براي اولين بار چاپ و منتشر مي شود و گفتار پنجم سرگذشت خاصي دارد كه اشاره خواهم كرد . گفتار اول ( خورشيد دين هرگز غروب نمي كند ) زمانا بر همه اينها مقدم است . اين گفتار متن يك سخنراني است كه در سال 1345 شمسي مقارن ايام " مبعث رسول اكرم " در دانشكده نفت آبادان ايراد و بلافاصله از ضبط صوت استخراج شد و پس از اصلاح و تدوين و تفصيل بيشتر چاپ و منتشر گشت. گفتار دوم ( امدادهاي غيبي در زندگي بشر ) در سال 1346 مقارن نيمه شعبان در دانشگاه پهلوي شيراز ايراد شد و پس از استخراج و اصلاح و يك سلسله اضافات با گفتار اول توأم گشت و هر دو گفتار به صورت رساله كوچكي به نام " امدادهاي غيبي در زندگي بشر " مكرر چاپ و نشر يافتند . در مقدمه اي كه بر همين رساله كوچك در سال 1348 نوشتم آرزو كردم كه توفيق يابم لااقل سه گفتار ديگر ضميمه اين دو گفتار بشود ، اين آرزو محقق نشد تا امسال كه توفيق حاصل شد و سه گفتار ديگر ضميمه گشت .

گفتار سوم كه عنوان " رهبري و مديريت در اسلام " را يافته است متن يك سخنراني است كه در چند سال قبل مقارن ايام بعثت در مدرسه عالي مديريت كرمان ، تحت عنوان بالا ايراد شده است . اين گفتار تقريبا عين همان سخنراني است ، يعني اصلاحات و اضافات كمي در آن صورت گرفته است. گفتار چهارم درباره رشد اسلامي است . اين گفتار اصلاح شده و تفصيل يافته يك سخنراني است كه آن هم در چند سال قبل در حسينيه اصفهانيها در آبادان ايراد شد و پس از استخراج از ضبط صوت در اختيار اين بنده قرار گرفت . اين بنده باز هم تحت اين عنوان سخنراني كرده ام . از جمله در حدود پنجسال پيش در حسينيه هدايت لاهيجان به مناسبت افتتاح آن مؤسسه . ولي متني كه در اينجا مورد استفاده و اصلاح قرار گرفت همان است كه در آبادان ايراد شد . گفتار پنجم كه عنوان " فيلم محلل " دارد بصورت سخنراني ايراد نشده است ، بلكه عين مقاله اي است كه در بهمن ماه 1350 در انتقاد از يك فيلم مغرضانه كه در همان ايام نشان داده مي شد در روزنامه كيهان نوشتم و مورد استقبال قرار گرفت . اين مقاله تا آنجا كه من اطلاع دارم در شيراز در همان ايام به صورت مستقل چاپ و پخش شده است

اول تير ماه 1354 هجري شمسي 12 جمادي الثانية 1395 هجري قمري مرتضي مطهري

پيشگفتار

سخنراني آقاي بهروز بوشهري رئيس انجمن اسلامي دانشجويان

ميهمانان ارجمند ، استادان گرامي و دوستان عزيز ، بدون شك ما در يك نقطه حساس از حيات تاريخ اجتماعي خويش واقع شده ايم : در ميان دو فضاي غير موافق و دو موقعيت مخالف . گذشته اي داريم با فرهنگ سرشار و گرانبهايش از يك طرف ، و آنچه را كه تمدن امروز جهان و مخصوصا تمدن غرب براي ما به ارمغان آورده است ، از طرف ديگر . ما در اين ميان وظيفه اي استوار و سنگين داريم ، زيرا كه گسستن پيمان همه جانبه با گذشته خردمندانه نيست و از طرفي تسليم بدون انديشه به تمدن و ره آورد امروز هم كاري است غير عاقلانه . ما كوشيده ايم كه از ميان فرهنگ گذشته و اصيل خود اصول عالي و زنده اش را بشناسيم و با ديدي هر چه روشن تر اصول زنده تمدن امروز را نيز فرا گيريم . البته ما مي توانستيم همچون خاشاكي باشيم و بر روي امواج تعصبات و خرافات گذشتگان بهر طرف كشيده شويم و يا آنكه در گرداب فساد تمدن غرب سقوط كنيم . ولي ما تصميم گرفتيم خود موجي باشيم ، جوشي داشته باشيم و خروشي ، و بدين خاطر مبارزه اي پي گير در پيش گرفتيم هم با خرافات و تعصبات گذشتگان و هم با زشتيها و بد انديشيهاي جهان تازه . اين تكاپو و پيكار مقدس را براي شناخت هر چه بيشتر و همه جانبه اصول عالي انساني ادامه ميدهيم ، بخاطر مثبت بودن و بخاطر انسان بودن . اما دور از تنگ نظريها و وازدگيها . در راه خويش نسبت به تمام ايده ها و عقايد از هر نوع ، موافق يا مخالف بردبار بوده ايم و بردبار نيز خواهيم بود و از تمام انديشه ها هر چند كه گرد عقايد مختلف هم دور زند صميمانه و با آغوش باز استقبال مي كنيم . در سير اين تكاپو و كوشش فعاليتهائي داشته ايم كه نمونه اشتياق گرم دوستان است در راهي كه انتخاب كرده ايم . كتابخانه شبانه روزي را كه در سالهاي پيش بنا نهاده ايم همراه با همكاري همه جانبه دوستان رونق بيشتري بخشيديم . نماز جمعه ترتيب داديم و در جلسات بحث و گفتگو آن شركت كرديم تا محيطي با صميميت و همفكري بيشتر ايجاد كنيم ، جلسات سخنراني و بحث و انتقاد داشتيم تا اينكه آن اصول اصيل و انساني را در انديشه هاي تنهايمان و به همراهي يكديگر باز شناسيم ، كلاسهاي تقويتي تشكيل داديم تا در راهي كه انتخاب كرده ايم بيشتر مثبت باشيم . چند كوشش ديگر نيز داشتيم كه هر كدام يادآور محبت و معرفت صميميت دوستانه تمامي ما دانشجويان است . و جشني داريم كه خاطره اين موفقيتها را همه ساله زنده مي كند . آن جشن را امشب برگزار كرديم به خاطر بزرگداشت روز مبعث حضرت رسول ، روز برگزيده شدن محمد ، مردي كه از صحراي عربستان برخاست و در آن محيطي كه معيار و مقياس سنجش ارزشها بر پايه ماديات بود فرياد زد " ان اكرمكم عندالله اتقيكم ، يعني اي مردم گرامي ترين و برگزيده ترين شما در نزد خداوند درستكارترين و پرهيزكارترين شماست " . بدين خاطر ما امروز را محترم مي شماريم . من اين روز را تبريك مي گويم به تمام كساني كه براي آن ارزش مي نهند و آنرا گرامي مي شمارند ، و تشكر مي كنم از همگي شما مهمانان ارجمند به خاطر اينكه لطف نموده و قدم رنجه كرده و در جشن ما شركت فرموديد و حقيقتا كه به آن رونق بخشيديد . به خصوص سپاسگزارم از جناب آقاي مطهري استاد محترم دانشگاه تهران كه لطف فرمودند و با وجود همه گرفتاريهائي كه از نظر كار تدريس در دانشگاه و غيره داشتند از راه دور براي ايراد سخنراني در جشن ما از تهران به آبادان تشريف آوردند . تشكر مي كنم از اولياء محترم دانشكده به خاطر كمك هاي آنها كه ما را در برگزاري اين جشن ياري كردند ، و سپاسگزارم از تمامي دوستان دانشجوي خود به خاطر همراهي و همفكري صميمانه ايشان و زحماتي كه در برگزاري اين جشن كشيدند و به خصوص از اعضاي كميته تفريحات شوراي دانشجويان متشكرم كه تزئين سالن را به عهده گرفتند . در پايان اضافه مي كنم : آنچه كه به پيشگاه دوستان تقديم داشته ايم به خاطر هدفي بوده است انساني كه به مقياس گرم كانون دانشجوئي ما محدود شده است .

1- خورشيد دين هرگز غروب نمي كند

بسم الله الرحمن الرحيم قبل از آنكه وارد صحبت شوم اين عيد سعيد را كه روز مبعث خاتم الانبياء است ، روز توحيد است و به همين جهت روز آزادي بشر است ، روز رستاخيز جهان انساني است ، روز عقل و علم است ، به همه حضار محترم تبريك عرض مي كنم . عرض كردم كه روز توحيد و روز آزادي است . آري بدون شك اسلام منادي توحيد در جهان است . فرياد " لا اله الا الله " را ، فرياد اينكه جز خدا چيز ديگري شايسته پرستش و عبادت ، خضوع و كرنش نيست و بشر جز در پيشگاه حق در پيشگاه هيچ موجودي اعم از مجرد و مادي نبايد خضوع نمايد ، اين فرياد را اسلام بر آورد : " . . . تعالوا الي كلمة سواء بيننا و بينكم أن لا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضا بعضا اربابا من دون الله " . اين آيه همان آيه اي است كه رسول اكرم به عنوان بخشنامه به نام سران جهان آن روز فرستاد . روز عقل و علم است . راستي آيا عجيب نيست مردي امي و درس نخوانده و در سرزمين اميت ، براي اولين بار كه مبعوث مي شود و انقلاب روحي و معنوي پيدا مي كند ، انقلابي كه اتصال به غيب و ملكوت جهان دارد ، با اين جمله ها با بشريت مواجه مي شود : " اقرأ باسم ربك الذي خلق " : " قرائت كن به نام پروردگار كه آفريد " . " خلق الانسان من علق " : " انسان را از خون بسته ( يا حيواني زالو شكل ) آفريد " . " اقرأ و ربك الاكرم " : " بخوان كه پروردگار تو از همه كريمتر است " . " الذي علم بالقلم " : " آنكه قلم بدست بشر داد ، خواندن آموخت ، نوشتن آموخت ، علم آموخت و فكر داد " . نويسنده كتاب " محمد پيغمبري كه از نو بايد شناخت " در كتاب خود مي گويد : من واقعا به همه مسلمانان جهان تبريك مي گويم كه پيغمبر آنها با اينكه در سرزمين اميت مبعوث شد سخن خود را با علم و سواد و معلومات و دفتر و كتاب و قلم شروع كرد .

عرض كردم اين روز ، روز رستاخيز انسانيت است . زيرا در اين روز تنها او برانگيخته و مبعوث نشد ، او برانگيخته و مبعوث شد و از مبعوث شدن او جهاني برانگيخته و مبعوث شد ، دنيائي بپا خاست ، انقلابي عظيم و همه جانبه بپا شد . انقلابي كه در آن واحد در دو جبهه بود :

در دو جبهه متخالف و متضاد ، هم بروني و هم دروني ، هم اخلاقي و هم اجتماعي ، هم معنوي و هم دنيائي . مي دانيم كه انقلابات مقدس اجتماعي منتهاي هنرشان اينست كه در طبقه محروم و مظلوم روح حياتي بدمند و آنها را به قيام در برابر طبقه استثمارگر وادار كنند . ماهيت انقلاب اسلامي تنها اين نبود كه طبقه اي را به جان طبقه ديگر بياندازد . البته اين كار را كرد ، اين روح را دميد و مردم را به قيام در برابر ظلم وادار كرد ، اما كارش تنها اين نبود . كاري بالاتر و انقلابي عظيم تر نيز به پا كرد كه جز از او و كساني از طراز او يعني پيغمبران ، ساخته نيست . انقلاب دروني ايجاد كرد ، يعني بشر را حتي عليه تبهكاريهاي خودش به قيام واداشت . اين خصوصيت منحصرا از مذهب است كه قادر است آدمي را عليه تبه كاري و جنايتكاري شخص خودش به قيام وادارد ، كه از خود حساب بكشد ، خود را ملامت كند ، و خود را به پاي محكمه عدل و انصاف بكشد . برويم دنبال مطلب اصلي خودمان ، عنوان اين سخنراني چنانكه مي دانيد اينست : " خورشيد دين هرگز غروب كردني نيست " بايد بگويم همين مجلس امشب ما در اين محل و در اين كانون گواه صادقي است بر اينكه خورشيد دين غروب نمي كند و روز بروز در آسمان انسانيت ظاهرتر مي شود . شما مي بينيد كه اسلام پس از چهارده قرن در مثل اين كانون كه كانون دانش است ، يك مركز فرهنگي است ، تجلي مي كند ، و كانون هائي نظير اين كانون را كه مسلما نه اولين آنها خواهد بود و نه آخرينشان ، فتح مي كند . اين چه چيزي است ؟ اين چه نيروئي است ؟ اين چه قدرتي است ؟ آيا اين قدرت غروب كردني است ؟ تمام شدني است يا نه ؟

آيا دين اجل و پايان دارد ؟

من امشب مي خواهم در جواب يك سؤال بحث كنم . آن سؤال اين است : اين دنياي ما دنياي تغيير و تحول است ، در اين دنيا و از اين اموري كه ما به چشم خود مي بينيم هيچ چيزي نيست كه براي هميشه باقي بماند ، همه چيز عوض مي شود ، كهنه مي شود ، برچيده مي شود ، دوران عمرش منقضي مي شود ، و به نهايت مي رسد . آيا دين نيز همين طور است ؟ آيا دين در تاريخ بشر دوره بخصوصي دارد كه اگر آن دوره بخصوص گذشت ، دين هم حتما و به حكم جبر بايد برود و جاي خود را به چيز ديگري بدهد ؟ يا اينطور نيست ؟ براي هميشه در ميان مردم باقي خواهد بود ، هر اندازه عليه دين نهضت و قيام بشود باز دين به شكل ديگر ظاهر مي شود . اينكه عرض كردم به شكل ديگر ، مقصودم اين است كه بعد از مدت موقتي دوباره باز مي گردد ، رفتني نيست . ويل دورانت كه شخصا لادين است ، در كتاب " درسهاي تاريخ " ضمن بحث درباره " تاريخ و دين " با نوعي عصبانيت مي گويد : " دين صد جان دارد ، هر چيزي اگر يك بار مي رانده شود براي هميشه مي ميرد مگر دين كه اگر صد نوبت ميرانده شود باز زنده مي شود . اين را كه دين مردني نيست مي خواهم بر پايه علمي براي شما بيان كنم كه طبق قانون طبيعت چه چيز در دنيا از ميان رفتني است و چه چيز براي هميشه باقي خواهد ماند ! البته نمي خواهم راجع باشياء خارج از اجتماع بشر صحبتي كرده باشم ، بحثم فعلا راجع به پديده هاي اجتماعي است ، راجع به آن چيزهائي است كه در زندگي اجتماعي ما هست ، ببينيم طبق قانون خلقت چه چيزهائي براي هميشه باقي خواهد ماند ، و چه چيزهائي از ميان مي روند و زمان آنها را فرسوده و كهنه مي كند .

معيار جاودانگي ها

پديده هاي اجتماعي در مدتي كه باقي هستند حتما بايد با خواسته هاي بشر تطبيق كنند . به اين معني كه يا خود آن پديده ها خواسته بشر باشند و يا تأمين كننده خواسته هاي بشر بوده باشند ، يعني يا بايد بشر خود آنها را بخواهد ، از عمق غريزه و فطرتش آنها را بخواهد ، و يا بايد از اموري باشند كه ولو اينكه انسان از عمق غريزه آنها را نمي خواهد و خودشان مطلوب طبيعت بشر و هدف تمايلات بشر نيستند اما وسيله مي باشند يعني وسيله تأمين خواسته هاي اوليه بشر مي باشند و حاجت هاي او را بر مي آورند . در ميان خواسته هاي بشر باز دو جور خواسته داريم : خواسته هاي طبيعي و خواسته هاي غير طبيعي ، يعني اعتيادي . خواسته هاي طبيعي آن چيزهائي است كه ناشي از ساختمان طبيعي بشر است ، يك سلسله امور است كه هر بشري به موجب آنكه بشر است خواهان آنهاست ، و رمز آنها را هم هنوز كسي مدعي نشده كه كشف كرده است .

مثلا بشر علاقمند به تحقيق و كاوش علمي است ، همچنين به مظاهر جمال و زيبائي علاقه دارد ، به تشكيل كانون خانوادگي و توليد نسل با همه زحمتها و مرارتهايش علاقمند است . به همدردي و خدمت به همنوع علاقمند است . اما چرا بشر علاقمند به تحقيق است ؟ اين حس كاوش و حقيقت جوئي چيست ؟ چرا بشر علاقمند به جمال و زيبائي است ؟ چرا وقتي مجلس جشني مثل اين مجلس ترتيب داده مي شود هم هيئت مديره آن جشن و هم حضار ، از اينكه وضع سالن مرتب و مزين باشد خوششان مي آيد و لذت مي برند ؟ چرا به تشكيل كانون خانوادگي علاقمند است ؟ چرا در انسان حس همدردي و ترحم نسبت بديگران وجود دارد ؟ اينها يك سلسله سؤالاتي است كه وجود دارد ، ما خواه جواب اين " چرا " ها را بدهيم و خواه نتوانيم بدهيم چيزي كه براي ما قابل ترديد نيست اينست كه اين خواسته ها طبيعي است . غير از اين خواسته هاي طبيعي احيانا يك سلسله خواسته هاي ديگري هم در ميان بسياري از افراد بشر هست كه اعتيادات ناميده مي شوند . اعتيادات قابل ترك دادن و عوض كردن است . اكثريت قريب باتفاق ، شايد بيش از صدي 99 و يا هزاري 999 مردم عادت به چاي دارند ، عده كثيري به سيگار عادت دارند و از آنها كمتر به مشروب و ترياك عادت دارند ، از آنها كمتر به هروئين عادت دارند ، اينها كم كم بصورت خواسته در مي آيد و انسان به همان اندازه كه يك امر طبيعي را مي خواهد اين امري را كه طبيعت ثانوي او شده است ، مي خواهد . اما اين خواسته ها مصنوعي است لذا قابل ترك دادن است ، قابل اين است كه اين فرد را بطوري كه بكلي آن كار را فراموش كند ، ترك دهند .

يا نسل آينده را طوري تربيت كنيم كه اساسا فكر اين چيزها را هم نكند . اما امور طبيعي اينطور نيست ، قابل ترك دادن نيست ، جلوي يك نسل را اگر بگيريم نسل بعدي خودش بدنبال او مي رود ، به عنوان مثال : در اوائل كمونيسم تنها موضوع اشتراك مال مطرح نبود ، موضوع از ميان رفتن اصول خانوادگي هم در بين بود تحت عنوان اينكه اختصاص هر جا كه باشد سبب بدبختي بشر است ، چه بصورت مالكيت مال و ثروت و چه بصورت اختصاص زن و شوهري ، ولي اين موضوع نتوانست در دنيا جائي براي خودش باز كند . چرا ؟ براي اينكه علاقه به تشكيل خانواده علاقه فطري است يعني هر فردي در طبقه خودش مايل است زن داشته باشد و آن زن انحصار به خودش داشته باشد ، براي اينكه فرزندي كه از اين زن پيدا مي كند فرزند خود او باشد ، يعني علاقه به فرزند ، علاقه به اينكه وجودش در نسلش ادامه پيدا كند ، يك علاقه فطري است ، انسان فرزند را امتداد وجود خود مي داند . گوئي انسان باداشتن فرزند ، وجود خود را باقي مي پندارد . وقتي فرزند ندارد خودش را منقطع و بريده فرض مي كند . همچنانكه انسان مي خواهد با گذشته خودش نيز ارتباط داشته باشد مي خواهد پدر خودش را بشناسد ، تبار خودش را بشناسد . بشر نمي تواند اينطور زندگي كند كه نداند از لحاظ نسلي از كجا آمده است ؟ از كدام مادر ؟ از كدام پدر ؟ و همچنين نمي تواند طوري زندگي كند كه نفهمد چگونه و بچه شكلي وجودش امتداد پيدا مي كند و از اين افرادي كه بعد بوجود آمده اند كداميك از اينها فرزند اويند ؟ نه ، اينها بر خلاف خواسته طبيعي بشر است ، لهذا دنيا ديگر زير بار اين حرف نرفت ، اين حرف مسكوت ماند ، يكبار در دو هزار و سيصد سال پيش افلاطون اين پيشنهاد را كرد منتها براي يك طبقه نه عموم طبقات ( طبقه حاكمان فيلسوف و فيلسوفان حاكم ) و آنرا تنها راه جلوگيري از سوء استفاده ها تشخيص داده بود ، اما بعد خود افلاطون از اين پيشنهاد خود پشيمان شد ، بعد در قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم دوباره اين پيشنهاد شد و اين بار نيز بشر آنرا قبول نكرد ، چرا ؟ چون بر خلاف طبيعت است . حكما قاعده اي دارند ، مي گويند " القسر لا يدوم " يعني يك امر غير طبيعي دوام پيدا نمي كند ، هر جرياني كه غير طبيعي باشد باقي نمي ماند و تنها جرياني كه طبيعي باشد قابل دوام است .

مفهوم مخالف اين سخن اينست كه جريان هاي طبيعي قابل دوام است ، امكان بقاء دارد ، ولي جريان هاي غير طبيعي امكان دوام ندارد . عليهذا اگر دين بخواهد در اين دنيا باقي بماند بايد داراي يكي از اين دو خاصيتي كه عرض كردم بوده باشد يا بايد در نهاد بشر جاي داشته باشد ، در ژرفناي فطرت جا داشته باشد ، يعني خود در درون بشر بصورت يك خواسته اي باشد كه البته در آن صورت تا بشر در دنياست باقي خواهد بود و يا لااقل اگر خودش خواسته طبيعي بشر نيست ، بايد وسيله باشد ، بايد تأمين كننده خواسته يا خواسته هاي ديگر بشر باشد اما اين هم بتنهائي كافي نيست ، بايد آن چنان وسيله تأمين كننده اي باشد كه چيز ديگري هم نتواند جاي او را بگيرد ، يعني بايد چنين فرض كنيم كه بشر يك رشته احتياجات دارد كه آن احتياجات را فقط دين تأمين مي كند ، چيز ديگري غير از دين و مذهب قادر نيست آن احتياجات را تأمين كند . و الا اگر چيزي در اين دنيا پيدا شد كه توانست مثل دين يا بهتر از دين آن حاجت و آن خواسته را كه دين تأمين مي كرده است تأمين كند ، آن وقت دين از ميان مي رود ، خصوصا اگر بهتر از دين هم تأمين كند . در پيشرفت تمدن چقدر چيزهاست كه به چشم خودمان مي بينيم زود به زود عوض مي شود ، يك چيزي مي آيد و فورا جاي آنرا مي گيرد يك مثال محسوس عرض كنم ، خيلي ساده ، تا چند سال پيش همه ما جوراب نخي مي پوشيديم ، يك مرتبه اين جوراب هاي نايلوني آمد . تا آمد بلا درنگ جورابهاي نخي از بين رفت ، و حتي كاسبها و آن كساني كه كارشان و شغلشان كار جوراب نخي فروشي بود ، اگر به كار ديگري تغيير شغل ندادند همه از بين رفتند ، چون بشر عاشق چشم و ابروي جوراب نخي نيست ، جوراب مي پوشد براي اينكه جوراب داشته باشد ، پوششي براي پاداشته باشد ، مي خواهد دوام داشته باشد ، قشنگ و زيبا باشد ، لطيف باشد ، وقتي يك چيزي آمد كه دوامش از اين بهتر و خودش هم لطيف تر و صرفه اش نيز بيشتر است ؟ اين بايد برود دنبال كارش زيرا زماني خواسته هاي بشر را تأمين مي كرد و تا آن زمان هم جا داشت ، حالا چيزي ديگري پيدا شده كه آن خواسته را خيلي بهتر از آن تأمين مي كند . چگونه است كه وقتي چراغ برق آمد چراغ موشي را بايد از سرويس خارج كرد ؟ صنار هم آنرا نمي خرند ، بشر چراغ موشي را براي چكار مي خواست ؟ آنرا براي حاجتي مي خواست ؟ چراغ برق آمد هم نورش از آن بهتر بود و هم دود نمي كرد ، پس ديگر چراغ اولي را مي اندازد دور ، بايد برود ، چون خواسته اي را كه او تأمين مي كرد ، برق خيلي بهتر از آن تأمين مي كند . اما اگر چيزي باشد كه در اجتماع بشر آن چنان مقام و موقعيتي داشته باشد كه هيچ چيز ديگر قادر نباشد جاي آنرا بگيرد ، آن خواسته اي را كه او تأمين مي كند ، هنري كه او دارد ، كاري كه او دارد ، هيچ چيز ديگر نتواند كار او را انجام دهد ، نتواند هنر او را داشته باشد ، ناچار باقي مي ماند . شما در اين شركت نفت خودتان اگر در جائي كارگري داشته باشيد و كارگري بهتر از او پيدا كنيد ، خيلي دلتان مي خواهد آن كارگر اول خودش استعفاء داده كنار رود و آن كسي كه بهتر است بيايد جاي او را بگيرد ، اما اگر كارگر اولي هنر منحصر بفردي داشته باشد امكان ندارد بگذاريد برود ، نازش را مي كشيد و نگهش مي داريد . پس دين اگر بخواهد باقي باشد يا بايد خودش جزو خواسته هاي بشر باشد ، يا بايد تأمين كننده خواسته هاي بشر باشد ، آن هم بدين شكل كه تأمين كننده منحصر بفرد باشد . اتفاقا دين هر دو خاصيت را دارد ، يعني هم جزو نهاد بشر است ، جزو خواسته هاي فطري و عاطفي بشر است و هم از لحاظ تأمين حوائج و خواسته هاي بشري مقامي را دارد كه جانشين ندارد و اگر تحليل كنيم معلوم مي شود اصلا امكان ندارد چيز ديگري جايش را بگيرد .

فطري بودن دين

قرآن راجع به قسمت اول كه دين را خدا در نهاد بشر قرار داده اينطور مي فرمايد : " فأقم وجهك للدين حنيفا فطرش الله التي فطر الناس عليها " توجه خويش را به سوي دين حقگرايانه پايدار و استوار كن . همانا اين فطرش الله را كه همه مردم را بر آن آفريده ، نگهدار . علي ( ع ) نيز انبياء را اينطور تعريف مي كند : خدا انبياء را يكي پس از ديگري فرستاده تا اينكه وفاي آن پيماني را كه در نهاد بشر با دست خلقت بسته شده از مردم بخواهند ، از مردم بخواهند با آن پيماني كه با زبان بسته نشده و روي كاغذ نيامده بلكه روي صفحه دل آمده ، روي عمق ذات و فطرت آمده ، قلم خلقت او را در سر ضمير ، در اعماق شعور باطن بشر نوشته است ، بان پيمان باوفا باشند . غرضم استشهاد نبود كه از راه استشهاد بقرآن مدعاي خود را اثبات كرده باشم بلكه خواستم عرض كنم كه اين نظريه را براي اولين بار قرآن ابراز داشته است كه دين جزو نهاد بشر است و قبل از اسلام چنين تزي در جهان وجود نداشت ، تا قرن هفدهم و هيجدهم و نوزدهم ميلادي بشر در اين زمينه ها هزار گونه فكر مي كرد ، در حاليكه اكنون مي بينيم كاوشهاي رواني هماهنگ با قرآن مي گويد : " فطرش الله التي فطر الناس عليها " .

نظريات در باره علل پيدايش دين

را جع باينكه دين چگونه در ميان مردم پيدا شد و آيا از ميان خواهد رفت يا نه ، حرفها و فرضيه ها آنقدر زياد است كه اگر بخواهيم همه آنها را بر شماريم وقت زيادي مي گيرد ، به اجمال برايتان عرض مي كنم : زماني آمدند گفتند دين مولود ترس است ، بشر از طبيعت مي ترسيده ، از صداي غرش رعد مي ترسيده ، از هيبت دريا مي ترسيده ، از صداي غرش رعد مي ترسيده ، از هيبت دريا مي ترسيده ، و نتيجه ترس سبب شده كه فكر دين در سر مردم پيدا شود . يكي از حكماي قديم روم بنام لوكريتوس گفته است :

نخستين پدر خدايان ترس است ، در زمان ما هم بوده و هستند كساني كه همين فرضيه قديمي و كهنه را تأييد مي كنند و مكرر در سخنان خود بعنوان يك فكر تازه آنرا بازگو مي نمايند . بعضي گفتند علت پيدايش دين جهل و ناداني بشر است ، بشر مي خواسته حوادث جهان را تعليل نمايد و براي آنها علت ذكر كند و چون علتها را نمي شناخته است ، علت ماوراء طبيعي براي حوادث فرض كرده است . بعضي ديگر گفته اند علت اينكه بشر بسوي دين گرائيده علاقه ايست كه بنظم و عدالت دارد ، وقتي كه در دنيا از طرف طبيعت يا اجتماع بي عدالتي مي بيند براي اينكه تسكيني جهت آلام دروني خود پيدا كند دين را براي خويشتن مي سازد . صاحبان فرضيه هاي فوق گفتند : علم را توسعه بدهيد ، دين از ميان مي رود . چنين فرض كردند كه با توسعه علم خود به خود دين از ميان مي رود ، عالم شدن مساوي است با بيدين شدن . بعضي آمدند براي پيدايش دين يك علت ديگر فرض كردند و گفتند دين وسيله ايست براي كسب امتياز در جامعه هاي طبقاتي . اين فرضيه ماركسيست هاست ، گفتند بشر در ابتدا زندگي اشتراكي داشته است ، آن وقتي كه زندگي ابتدائي و قبيله اي بوده است ، در آنزمان اساسا ديني وجود نداشته ، بعلل خاصي مالكيت پيدا مي شود .

جامعه طبقاتي بوجود مي آيد ، فئوداليسم بوجود مي آيد ، بعد از فئوداليسم كاپيتاليسم پيدا مي شود ، طبقه حاكم بوجود مي آيد و طبقه محكوم ، مظلوم و رنجبر و زحمتكش ، بالاخره در جامعه فئوداليستي و كاپيتاليستي طبقه حاكمه براي اينكه منافع خود را حفظ كند دين را اختراع مي كند تا طبقه محكوم در مقابل او قيام نكند دين وسيله ايست ، افساري ، پوزبندي است براي طبقه مظلوم و محكوم از طرف طبقه ظالم و حاكم . صاحبان فرضيه هاي ديگر گفتند علم چاره كننده دين است ، اگر علم بيايد دين از ميان مي رود ، اما اين فرضيه ، يعني فرضيه ماركسيست ها ، علم را چاره كننده دين نميدانند ، اينها بعد از اينكه ديدند علم آمد و دين باقي ماند و ديدند دانشمندان طراز اولي همچون پاستور و غيره در آستانه دين زانو زدند ، گفتند خير ، علم چاره كننده دين نيست ، دين اساسا مولود جهل نيست ، مولود ترس هم نيست ، مولود علاقه فطري انسان به نظم و عدالت هم نيست ، دين اختراع طبقه حاكمه در مقابل طبقه محكوم است تا وقتي كه جامعه طبقاتي وجود دارد ولو آنكه علم بعرش هم برسد باز دين هست . جامعه اشتراكي بوجود بياوريد ، طبقات را از ميان ببريد ، طبقات را كه از ميان برديد دين هم خود بخود از ميان خواهد رفت دين يك ابزاري است ، يك دامي است ، يك شبكه ايست كه طبقه حاكم نصب كرده است ، وقتي خود آن طبقه از بين رفت ابزار كارش هم از ميان مي رود ، خلاصه اينكه مساوات كامل برقرار كنيد ، دين از ميان خواهد رفت . اين فرضيه نيز نتوانست در دنيا براي خود جائي باز كند . زيرا از طرفي علما ثابت كردند دين از مالكيت قديمتر است ، در دوران اشتراكي اولي هم دين بوده است ، در همان دوران اشتراك اوليه و پيش از پيدايش جامعه هاي طبقاتي هم دين بوده است و پرستش وجود داشته ، از طرف ديگر اين توجيه و تفسير با واقعيت تاريخ تطبيق نمي كند و تاريخ دوران گذشته حتي خلاف اين نظريه را نيز نشان مي دهد ، دين هميشه از ميان طبقات ضعيف و محكوم ظهور كرده است . رهبران ديني اشخاصي چون موسي بوده اند ، با گروهي زير دست و بيچاره در مقابل قومي حاكم و مسلط ، يعني فرعون و فرعونيان . وقتي پيغمبر اسلام ظهور كرد چه كساني از او حمايت كردند ؟ متنفذين و پولدارها و رباخوارها ؟

آنها همانها هستند كه پيغمبر اكرم عليه آنها قيام كرد ، قرآن اينها را با كلمه " ملأ " تعبير مي كند ، يعني اشراف ، اين ها همه مخالف بوده اند . اينهائي كه اين طبقه را تشكيل مي دادند همان رهبران مخالفين آن حضرت بودند از قبيل : ابوسفيان ، ابوجهل ، وليد بن مغيره ، اينها همه از گردن كلفتان درجه اول عربستان بوده اند . اما آنهائي كه بعنوان ياران و گروندگان پيغمبر اكرم اسمشان را در تاريخ مي بينيم از قبيل : عمار ياسر ، ابوذر غفاري ، سلمان پارسي ، عبدالله بن مسعود و نظائر آنها جزو طبقات زير دست و محكوم و مظلوم اجتماع بوده اند. تقريبا در يك سال و نيم پيش كه خروشچف هنوز سقوط نكرده بود ، در روزنامه هاي اطلاعات و كيهان خبري را خواندم و اتفاقا همان وقت در سخنراني ايكه در تهران داشتم آنرا نقل كردم و گفتم بخوانيد و تعجب كنيد ، آن وقت " بن بلا " رئيس جمهور پيشين الجزاير هنوز بر سر كار بود ، بن بلا گفته بود وقتي خروشچف به الجزاير آمد من باو گفتم كه اسلام مي تواند در شمال آفريقا بعنوان نيروي محرك و نيروي انقلابي عظيمي بكار رود ، خروشچف تصديق كرد و گفت بله ، يكنفر ديگر هم از تئوريسين هاي كمونيست كه گويا از فرانسه يا ايتاليا به الجزاير آمده بود ، او هم پذيرفته بود كه اسلام در شمال آفريقا مي تواند عامل تحرك اجتماع و عامل مبارزه با امپرياليسم بوده باشد ، من اين را در مجلس آن شب نقل كرده و گفتم آقايان اينها همان كساني هستند كه تا پنجاه سال پيش مي گفتند دين افيون ملتهاست ، اختراعي است كه طبقه حاكم عليه طبقه محكوم كرده است ، ولي حالا كه اسلام را از نزديك مي بينند و يك مسلمان انقلابي مثل " بن بلا " اسلام را براي آنها تشريح مي كند ، تصديق مي كنند كه اسلام مي تواند محرك تاريخ باشد . بنابراين ، فرضيه فوق هم راجع به مبدأ و منشأ پيدايش دين منسوخ شد و از بين رفت . فرضيه اي هم فرويد آورد ، اين فرضيه را هم براي شما نقل مي كنم . از نقل اين فرضيه هاي گوناگون حداقل اينقدر مي توانيد استنباط كنيد كه در مغرب زمين در ميان مخالفين دين وحدت نظري وجود ندارد ، هر يك از مخالفين چيزي مخصوص بخود گفته است . فرويد گفت : دين نه ناشي از ترس است ، نه از جهل است ، نه عكس العمل در مقابل بي نظمي ها است ، و نه عاملي است در راه كسب امتيازات طبقاتي . او ، همانطوريكه همه حوادث اجتماع را با غريزه جنسي تحليل و توجيه مي كرد ، خواست دين را هم از اين راه توجيه كند و نتيجتا گفت : بشر در اجتماع از نظر جنسي محروميت هائي پيدا مي كند كه موجب مي شود غريزه عقب رانده شده و به شعور ناخودآگاه رود . وقتي كه آنجا رفت قيود اجتماعي جلويش را مي گيرد كه بيرون نيايد اما در آن صورت اين محروميت ها از راهها و به شكلهاي ديگري بروز مي كند كه يكي از آنها دين است . دين ريشه اش تمايل جنسي است و نه چيز ديگر . او هم چنين مي گفت كه ريشه اخلاق هم تمايلات جنسي است ، علم هم ريشه اش جنسي است . اگر از او مي پرسيديم آيا بعقيده شما دين چه موقعي از ميان مردم خواهد رفت ، مي گفت : آزادي جنسي مطلق بدهيد ، بطوري كه هيچ محروميت جنسي وجود نداشته باشد ، در آن صورت دين هم وجود نخواهد داشت ، اما طولي نكشيد كه فرويد خودش هم از حرف خودش پشيمان شد . شاگردهايش نيز از او نپذيرفتند . در همين جاست كه نظريه فطري بودن دين و اينكه دين جزو نهاد بشر است پيدا مي شود .

نظريه فطري بودن دين

در مورد فطري بودن دين دانشمندان زيادي نظر داده اند . يكي از آنها روانشناس بسيار معروف جهاني و شاگرد فرويد ، يونگ است . او مي گفت اينكه آقاي فرويد مي گويد دين از نهاد ناخودآگاه بشر تراوش مي كند درست است .

ولي اينكه او خيال مي كند عناصر روان ناخودآگاه بشر منحصر به تمايلات جنسي اي كه بشعور باطن گريخته اند مي باشد بي اساس است . انسان يك روان ناخودآگاه فطري و طبيعي دارد . روان ناخودآگاه بشر بر خلاف ادعاي فرويد ، صرفا انباري كه از شعور ظاهر در آن چيزهائي ريخته شده و پر شده باشد نيست ، بعبارت ديگر شعور باطن هرگز بصورت يك ظرف خالي كه فقط از شعور ظاهر چيزي بگريزد و آنجا رفته و آنرا پر كند نيست ، او مي گفت : فرويد به قضيه روان ناخودآگاه خوب پي برده بود ، اما بعدا باشتباه خيال كرد كه روان ناخودآگاه فقط از عناصر مطرود از شعور ظاهر تشكيل مي گردد . خير ، روان ناخود آگاه جزء سرشت بشر است ، عناصر رانده شده مي روند آنجا و به آن ملحق مي شوند ، دين جزء اموري است كه در روان ناخود آگاه بشر بطور فطري و طبيعي وجود دارد .

روانشناس و فيلسوف معروف امريكائي ويليام جيمز كتابي نوشته كه خيال مي كنم بنام " دين و روان " چاپ شده ، من چاپ شده آنرا نديده ام در 5 يا 6 سال پيش كه يكي از دوستان آنرا ترجمه كرده بود نسخه خطي ترجمه را آورد پيش من كه ببينمش ، ترجمه اش را آن وقت خواندم ، در آن موقع هنوز اسمي روي كتاب نگذاشته بود ، شنيده ام حالا چاپ شده . ويليام جيمز روان شناسي تجربي را بسبك مخصوص خود ابداع كرده است و روي مسائل رواني مذهبي سالها مطالعه كرده ، سالها افراد را ، بيماران را و غير بيماران را مورد تجربه و آزمايش قرار داده و روي ايشان مطالعه كرده است . اين شخص در كتاب خود مي گويد :

درست است كه سرچشمه بسياري از اميال دروني ما امور مادي طبيعي است ، ولي بسياري از آنها هم از دنيائي ماوراي اين دنيا سرچشمه مي گيرد . او همچنين مي گويد : دليل اينكه اصولا بسياري از كارهاي بشر با حسابهاي مادي جور در نمي آيد همين است . مي گويد : من در هر امر " مذهبي " هميشه نوعي وقار و صميميت ، وجد و لطف ، محبت و ايثار مي بينم ، حالات رواني مذهبي خواصي دارد كه آن خواص با هيچ حالت از حالات بشر تطبيق نمي كند . مي گويد بهمان دليل كه يك سلسله غرايز مادي ما را با اين دنيا پيوند مي دهد ، غرايز معنوي هم ما را با دنياي ديگر پيوند مي دهد . اين مرد تعبيرات عجيبي دارد . گاهي مي گويد اين فلسفه هائي كه بشر بوجود آورده ، يعني فلسفه هاي ماوراي طبيعي بمنزله ترجمه هائيست كه انسان از زبان ديگري انجام داده باشد ، يعني اينهائي را كه بشر خيال مي كند در مسائل ماوراي طبيعت با فكر و عقل خود بدان رسيده اينها در واقع نداي دل خود اوست . قلب او و دل او با زبان ديگري انجام داده باشد ، يعني اينهائي را كه بشر خيال ميكند در مسائل ماوراي طبيعت با فكر و عقل خود بدان رسيده اينها در واقع نداي دل خود اوست . قلب او و دل او با زبان ديگري ، با نور ديگري ، با روشنائي ديگري آنها را دريافته و بعد با زبان عقل به آنها شكل فلسفي داده است . آلكسيس كارل جراح و فيزيولوژيست معروف فرانسوي كه بعدها مقيم امريكا شده ، همان شخصي كه كتاب " انسان موجود ناشناخته " را كه بسيار جالب و عميق است نوشته ، و يك بار هم برنده جايزه نوبل شده ، راجع به حقيقت دعا كتابي دارد بنام " نيايش " كه ترجمه هم شده است .

او مي گويد : دعا عالي ترين حالت مذهبي در انسان است و حقيقت آن پرواز روح بشر است بسوي خدا ، هم او مي گويد در وجدان انسان شعله فروزاني است كه گاه و بيگاه انسان را متوجه خطاهاي خويش مي كند ، متوجه گمراهيها و كج فكريهايش مي سازد ، همين شعله فروزان است كه انسان را از راه كجي كه مي رود باز مي دارد . او مي گويد گاهي انسان در حالات معنوي خود جلال و ابهت آمرزش را احساس مي كند . در اين زمينه گفته ها زياد است اينها را براي اين گفتم كه اولا بدانيد در ميان خود منكرين دين راجع بمنشأ دين و اينكه دين ناشي از چيست ؟ آيا ناشي از ترس است ؟ ناشي از جهل است ؟ و يا از چيز ديگري است ؟ وحدت نظري وجود ندارد و ثانيا بسياري از دانشمندان معروف و مشهور جهان به فطري و طبيعي بودن حس ديني نظر داده اند و آن را جزء لاينفك وجود بشر بشمار آورده اند .

در اينجا بد نيست نظريه معروف ترين دانشمند عصر ما را در باره حس ديني و مبنا و منشأ آن نيز براي شما نقل كنم اخيرا مجموعه اي منتشر شده است كه حاوي يك سلسله نامه يا مقاله يا سخنراني از فيزيسين و رياضي دان معروف و بزرگ عصر ما آلبرت اينشتاين است .

در اين مجموعه فصلي دارد تحت عنوان " مذهب و علوم " در اين جا اينشتاين نظر خود را در باره مذهب و وظيفه اي كه علوم و هنرها در زمينه مذهب دارند بيان مي كند . اين دانشمند مدعي است كه احساسات موجد مذهب متفاوت است ، علت گرايش بمذهب را در همه طبقات نمي توان يكسان دانست . او مي گويد : " براي يك انسان ابتدائي ، ترس : ترس از مرگ ، ترس از گرسنگي ، ترس از جانور وحشي ، ترس از مرض ، ايجاد كننده زمينه مذهبي است . فكر محدود و عدم رشد عقل انسان بدوي براي خود موجودات كم و بيش شبيهي مي سازد ، اين موجودات را با دست و فكر خود مي سازد و بعد از اين آفريدن باين فكر مي افتد كه چگونه از خشم آنها جلو بگيرد ، چطور بر سر لطف شان بياورد . اينگونه مذهب را مذهب ترس بايد ناميد و خدائي كه در اين مذهب پرستيده مي شود خداي واقعي نيست منجر به نوعي بت پرستي مي شود " . مي گويد : " خصيصه اجتماعي بشر نيز يكي از تبلورات مذهب است . يك فرد مي بيند پدر و مادر ، خويشان و رهبران و بزرگان ميميرند يك يك اطراف او را خالي مي گذارند ، پس آرزوي هدايت شدن ، دوست داشتن ، محبوب بودن و اتكاء و اميد داشتن بكسي ، زمينه قبول عقيده بخدا را در او ايجاد مي كند " . به عقيده اينشتاين خدائي كه ناشي از اين احتياج است نيز خداي واقعي نيست ، صفاتي كه براي او فرض مي شود همه صفات انساني است ، كتاب مذهبي يهوديان و همچنين انجيل اين چنين خدائي را معرفي مي كنند ، اين مذهب نسبت بمذاهب ترس يك درجه تكامل يافته است . آنگاه چنين مي گويد : " ولي فراموش نشود كه در اين بين عده قليلي از افراد و اجتماعات يافت مي شوند كه يك معني واقعي از وجود خدا را وراي اين اوهام دريافته اند كه واقعا داراي خصائص و مشخصات بسيار عالي و تفكرات عميق و معقول بوده بهيچ وجه قابل قياس با آن عموميت عقيده نيستند " . مقصودش اينست كه گمان نرود در ميان اجتماعاتي كه آن دو نوع مذهب وجود داشته و دارد همه افراد فكرشان در باره خدا سطحي است ، افرادي هم در همان جماعات يافت مي شوند كه خدا را آنچنان كه شايسته قدس و جلال او هست در نظر مياورند و پرستش مي نمايند . آنگاه چنين مي گويد : " يك عقيده و مذهب ثالث بدون استثناء در ذهن همه وجود دارد ، گرچه با شكل خالص و يكدست در هيچ كدام يافت نمي شود . من آن را " احساس مذهبي آفرينش يا وجود " مينامم . بسيار مشكل است كه اين احساس را براي كسي كه كاملا فاقد آن است توضيح دهم ، بخصوص كه در اينجا ديگر بحثي از آن خدا كه به اشكال مختلفه تظاهر مي كند نيست . در اين مذهب ، فرد بكوچكي آمال و هدفهاي بشر و عظمت و جلالي كه در ماوراي امور و پديده ها در طبيعت و افكار تظاهر مينمايد پي مي برد . او وجود خود را يك نوع زندان مي پندارد ، چنانكه مي خواهد از قفس تن پرواز كند و تمام هستي را يكباره بعنوان حقيقت واحد در يابد . . " . مطابق اين بيان در انسان و حداقل در افراد رشد يافته انسانها چنين احساسي وجود دارد كه مي خواهد از وجود محدود خود خارج شود و خود را بقلب هستي رساند . در انسان ميلي وجود دارد كه آرام نمي گيرد مگر آنكه خود را با خدا و منبع هستي متصل ببيند .

اين همان است كه قرآن كريم فرموده است : " الذين آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله (*) الا بذكر الله تطمئن القلوب " " تنها با ياد خدا و جاي گرفتن خدا در قلب است كه دل آدمي آرامش خويش را باز مي يابد " . مولوي معنوي ما اين عشق و احساسي را كه اينشتاين " احساس آفرينش " نام نهاده است ، چه خوب و عالي در هفت قرن قبل از اينشتاين بيان كرده است :

جزئها را رويها سوي كل است   بلبلان را عشق با روي گل است
از همانجا كامد آن جا مي رود    از همانجا كامد آن جا مي رود
از سر كه سيل هاي تند دو   و ز تن ما جان عشق آميزد

و من نمي دانم ما چه جور آدمهائي هستيم همين قدر كه كسي در يكجا نوشت دين بطور كلي ناشي از ترس يا جهل است خيال مي كنيم همانطوري كه كشف شده آب تركيبي از اكسيژن و ئيدروژن است و در لابراتوارهاي معظم دنيا هم مسلم و قطعي شده است ، اين مطلب هم كه دين ناشي از ترس يا جهل است به همين صورت است . نه آقا ، اينطور نيست . اگر اندك توجهي بكنيد مي بينيد حتي در ميان خود منكرين دين راجع به اينكه دين از چه ناشي شده و از كجا آمده وحدت نظري وجود ندارد . نظريات مختلفي از طرف آنها ابراز شده و همه رد شده است ، حتي اكثريت دانشمندان امروز توحيد را پذيرفته اند ، اصول دين را پذيرفته اند ، اگر دين حقيقتا مولود جهل بوده آيا معني داشت كه اينشتاين دانشمندترين انسان عصر حاضر هم خداپرست باشد ، نه تنها او كه دانشمندترين انسان عصر خود بود ، بلكه دنياي علم به سوي قبول " فطرش الله التي فطر الناس عليها " پيش مي رود .

دين سرمايه زندگي

اما قسمت دوم ، بايد عرايضم را خيلي كوتاه كنم ، قسمت دوم اينكه بگوئيم چگونه دين تأمين كننده خواسته هاي بشر است و جانشين هم ندارد ، زماني خيال مي كردند اگر تمدن پيشرفت كرد ديگر جائي براي دين نيست ، امروز ديگر معلوم شده كه پيشرفت علم و تمدن نيازي را كه بشر به دين براي يك زندگي خوب دارد رفع نمي كند بشر هم از لحاظ شخصي احتياج به دين دارد و هم از لحاظ اجتماعي نيازمند دين است ، همين قدر كه ابديت به فكر بشر مي آيد ، به جهان ديگر پيوند پيدا مي كند ، اين قدرت فكري و تصوري در او احساسات و تمايلات ابديت خواهي به وجود مي آورد .

پيدايش اين گونه تصورات وسيع و گسترده و پيدايش اينگونه تمايلات و خواسته هاي عظيم و پهناور در انسان با ساختمان بدني و جسماني محدود و فاني شونده انسان به هيچوجه جور نمي آيد . يعني وقتي كه از يك طرف آن تصورات و تمايلات عظيم را در خود احساس مي كند و از طرف ديگر به ساختمان محدود و فاني شونده و زودگذر مادي خود مينگرد مي بيند اشتهاي لقمه اي در او پيدا شده كه به اصطلاح براي دهانش خيلي بزرگ است ، آرزوي كلاهي را پيدا كرده است كه نه تنها براي سر او بلكه ، براي سر چرخ و فلك هم گشاد است ، اينجا است كه يك عدم تعادل عجيب و ناراحت كننده اي ميان آرزوها و خواسته ها از يك طرف و ميان استعداد جسماني خود از طرف ديگر مي بيند ، تصور محروميت از ابديت او را خرد مي كند ، غبطه مي برد به حال حيوانات كه حدود فكرشان با حدود استعداد جسماني شان منطبق است ، در باره بقاء و ابديت فكر نمي كنند تا آرزويش در دلشان پيدا شود و از تصور رسيدن به آن آرزو و از تصور فنا و نيستي رنج ببرند . راستي هم اگر بنا بشود انسان فاني شونده باشد عدم تعادل و عدم تناسب عجيبي ميان افكار و تمايلات روحيش از يك طرف و ميان استعداد و توانائيش از طرف ديگر وجود دارد ، اين سئوال پيش مي آيد كه اگر بنا است اين موجود مات وفات شود اين تفكرات و تصورات و تمايلات وسيع و پهناور چقدر بيهوده و موذي و خردكننده است . بسياري از تلاشهاي بشر براي جاويد ماندن نام و عنوان و يادگارهايش بعد از خودش ، مولود همين احساس و آرزو است ، ولي البته به صورت غير منطقي ، خيال مي كند اگر كاري كند كه نامش ، مجسمه اش ، يادگارهايش ، آثارش ، سرگذشتهايش بعد از خودش جاويد بماند خودش جاويد مانده است ، و خود را از چنگال فنا و نيستي نجات داده است ، بسياري از جنايتها را بشر براي رسيدن به اين نوع جاودانه شدن انجام مي دهد ، اما كيست كه در همان وقت نداند كه اين تلاشها بيهوده است ، من كه نيست و نابود باشم ، شهرت و نام من چه لذتي مي تواند براي من داشته باشد ؟ ! لذت از شهرت و افتخار و نام و عنوان فرع بر بقا . و حيات خود من است .

تنها چيزي كه اين احساس و اين احتياج را به صورت كامل و مطمئن تأمين مي كند احساسات و عقائد مذهبي و پرستش است . مرحوم فروغي در جلد دوم كتاب آئين سخنوري ، سخنرانيها و خطابه هاي بزرگي را كه در دنيا ايراد شده ترجمه كرده است ، در بين آنها چند خطابه از ويكتور هوگو نويسنده معروف فرانسوي است ، هوگو در يكي از خطابه هاي خيلي عالي اش مي گويد : " راستي اگر انسان اينطور فكر كند كه عدم است و بعد از اين زندگي نيستي مطلق است ، ديگر اصلا براي او زندگي ارزشي نخواهد داشت ، آن چيزي كه زندگي را براي انسان گوارا و لذت بخش مي سازد ، كار او را مفرح مي سازد ، به دل او حرارت و گرمي مي بخشد ، افق ديد انسان را خيلي وسيع مي كند همان چيزي است كه دين به انسان مي دهد ، يعني اعتقاد به جهان ابديت ، اعتقاد به خلود ، اعتقاد به بقاء بشر ، اعتقاد به اينكه تو اي بشر ! فاني نيستي و باقي خواهي بود ، تو از اين جهان بزرگتري ، اين جهان براي تو يك آشيان كوچك و موقتي است ، اين جهان فقط يك گاهواره است ، براي دوران كودكي تو است ، دوران بيشتر دوران ديگري است " . از تولستوي حكيم معروف روسي مي پرسند ايمان چيست . آنرا براي ما تعريف كن . مي گويد : ايمان همان چيزي است كه انسان با آن زندگي مي كند ، سرمايه زندگي است . واقعا عجب جمله ساده و پر مغزي است . ايمان همان چيزي است كه بشر با آن زندگي مي كند شما اين جمله را مقايسه كنيد با طرز تفكر يك عده سبك مغز بي خبر و بي اطلاع كه خيال مي كنند دين براي بشر " سربار " است ، بيديني نوعي آزادي و سبكباري است ! اينها خيال مي كنند ، پا بند نبودن بهر چيزي نامش آزادي است ، بنابراين پا بند نبودن به عقل و انسانيت و اخلاق و شرافت چون بالاخره هر چه هست پا بند نبودن است سبكباري و آزادي است . اما اين حكيم عاليقدر روسي چقدر خوب ارزش " سرمايه " هاي معنوي را درك كرده است ، او نمي گويد ايمان " سربار " است مي گويد " سرمايه است " . من هنگامي كه اين سخن تولستوي را ديدم بياد شعر معروف ناصر خسرو افتادم ، آنجا كه بفرزندش خطاب كرده مي گويد :

زد دنيا روي زي دين كردم ايراك   مرا ، بي دين ، جهان ، چه بود و زندان
مرا پورا ز دين ملكي است در دل   كه آن هرگز نخواهد گشت ويران

دين ، پشتوانه اخلاق و قانون

ركن اساسي در اجتماعات بشري اخلاق است و قانون ، اجتماع قانون و اخلاق مي خواهد و پشتوانه قانون و اخلاق هم فقط و فقط دين است . اينكه مي گويند اخلاق بدون پايه ديني هم استحكامي خواهد داشت ، هرگز باور نكنيد ، درست مثل اسكناس بدون پشتوانه است كه اعتباري ندارد ، مثل اعلاميه حقوق بشر است كه فرنگيان منتشر كردند و مي كنند و خودشان هم قبل از ديگران عليه آن قيام كرده و مي كنند ، چرا ؟ چون متكي به ايماني كه از عمق وجدان بشر برخاسته باشد نيست . ژرژ بيدو كه زماني خودش رهبر سوسياليستهاي فرانسه بود وقتي كه خواستند به الجزاير استقلال بدهند آمد جزو سازمان هاي آدم كشي ها قرار گرفت ، كه چرا به اينها استقلال مي دهيد ! بلي اينها هستند امضاء كنندگان اعلاميه حقوق بشر و . . . قانون هم همينطور است ، آزادي چطور ؟ آزادي هم همينطور است ، تمام مقدساتي كه اجتماع بشر دارد : عدالت ، مساوات ، آزادي ، انسانيت و همدردي ، هرچه كه به فكر شما برسد ، تا پاي دين در ميان نباشد حقيقت پيدا نمي كند . آلكسيس كارل مي گويد : مغزها خيلي پيشرفته اما افسوس كه دلها هنوز ضعيف است ، دل را فقط ايمان قوي مي كند ، تمام مفاسد بشريت از اينست كه مغزها نيرومند شده و دلها ضعيف و ناتوان باقي مانده اند ، آيا تمدن چه مي كند ، تمدن براي انسان ابزار مي سازد ، ابزارهاي خوب ، انصافا ابزارهاي خوب اختراع مي كند ، اما آدمها را چطور ؟ چه چيز مي تواند آدم ها را عوض كند ؟ چه چيز مي تواند به آدمها هدف هاي مقدس و عالي بدهد ؟ چه چيز است كه مي تواند ارزش هاي بشري را عوض كند ! كاري كند كه همدردي و صاحبدلي تا بدان حد ارزش داشته باشد كه از صميم قلب بگويد : دنيا نيرزد آنكه پريشان كني دلي زنهار بد مكن كه نكرده است عاقلي انسانيت مساوي است با دين و ايمان ، و اگر دين و ايمان نباشد ، انسانيتي نيست .

اشكالات

خوب ، ديگر عرايض خود را بايد خاتمه دهم مطالبي بود كه ديگر تفصيلا به بيان آنها نمي رسم ، از آن جمله اينكه اگر دين فطري است چرا گروههائي از مردم از دين خارج مي شوند ؟ راجع به اين موضوع اندكي شرح مي دهم : اين مطلب خود مطلبي است كه علل اعراض گروه زيادي از مردم از دين چيست ؟ اين سؤال مخصوصا براي كساني كه توجه به خدا و ديانت را امري فطري مي دانند بيشتر طرح مي شود . حتي بعضي اين سؤال را با تعجب طرح مي كنند ، ما نخست سخن يكي از دانشمندان امريكائي را در اين زمينه نقل مي كنيم بعد نظر خود را بيان خواهم كرد .

ذكر اين مطلب از آن جهت لازم است كه در يافتن راه اصلاح اجتماع بما كمك مي نمايد . در كتاب " اثبات وجود خدا " كه مجموعه مقالاتي است از عده اي دانشمندان در باره خدا ، مقاله اي است تحت عنوان " بكار بردن روشهاي علمي " ، از يك دانشمند امريكائي بنام " والتر اسكارلند برگ " . اين مرد در مقدمه گفتار خود در باره علت عدم ايمان بعضي از دانشمندان بخدا بحث مي كند ، مي گويد : " اينكه توجه بعضي از دانشمندان در مطالعات علمي منعطف بدرك وجود خدا نمي شود علل متعددي دارد كه ما از آن جمله دو علت را ذكر مي كنيم : نخست اينكه غالبا شرايط سياسي استبدادي يا كيفيت اجتماعي و يا تشكيلات مملكتي انكار وجود صانع را ايجاب مي كند . دوم اينكه فكر انساني هميشه تحت تأثير بعضي اوهام قرار دارد و با آنكه شخص از هيچ عذاب روحي و جسمي بيم نداشته باشد باز فكر او در اختيار و انتخاب راه درست كاملا آزاد نيست . در خانواده هاي مسيحي اغلب اطفال در اوائل عمر به وجود خدائي شبيه انسان ايمان مي آورند مثل اينكه بشر بشكل خدا آفريده شده است . اين افراد هنگامي كه وارد محيط علمي مي شوند و بفرا گرفتن و تمرين مسائل علمي اشتغال مي ورزند اين مفهوم انساني شكل و ضعيف خدا نمي تواند با دلائل منطقي و مفاهيم علمي جور در بيايد و بالنتيجه بعد از مدتي كه اميد هر گونه سازش از بين مي رود مفهوم خدا نيز بكلي متروك و از صحنه فكر خارج مي شود . علت مهم اين كار آن است كه دلائل منطقي و تعريفات علمي وجدانيات يا معتقدات پيشين اين افراد را عوض نمي كند و احساس اينكه در ايمان بخدا قبلا اشتباه شده و همچنين عوامل ديگر رواني باعث مي شوند كه شخص از نارسائي اين مفهوم بيمناك شود و از خداشناسي اعراض و انصراف حاصل كند " . اين دانشمند دو علت براي اعراض از دين و خدا ذكر كرده است : يكي نامساعد بودن بعضي از محيطهاي اجتماعي كه الزاما ماترياليسم را يك عقيده رسمي ميشناساند . ديگر سوء تفاهمي كه در مسئله خدا براي دانشمندان پيدا مي شود . علت اين سوء تفاهم آن است كه فكر و عقيده خدا را در كودكي از كساني فرا مي گيرد كه مدعي خداشناسي هستند ولي خدا را نمي شناسند ، ذات خدا و صفات خدا و طرز دست اندركار بودن خدا در كار عالم را طوري تعليم مي كنند كه با عقل و علم و منطق جور نمي آيد ، يك مفهوم نامعقولي از خدا و دين بمردم تعليم مي كنند ، بديهي است كه دانشمند پس از آنكه با عقل و علم و منطق آشنا شد نمي تواند معاني و مفاهيم نا معقول و غير منطقي را بپذيرد . ناچار آن ايمان نا معقول جاي خود را در ذهن دانشمند به انكار و نفي ميدهد و چون مي پندارد عقيده بخدا جز بهمان شكل غير منطقي نبايد باشد منكر خدا مي شود . اين سخن ، سخن بسيار درستي است ، مسلما علت انكار و اعراض بسياري از افراد تحصيل كرده اينست كه مفاهيم مذهبي و ديني بطرز صحيحي به آنها تعليم نشده است ، در واقع آن چيزي كه آنها انكار مي كنند مفهوم واقعي خدا و دين نيست ، چيز ديگري است . افرادي مانند من كه با پرسش هاي مردم درباره مسائل مذهبي مواجه هستيم كاملا اين حقيقت را درك مي كنيم كه بسيار از افراد تحت تأثير تلقينات پدران و مادران جاهل يا مبلغان بيسواد افكار غلطي در زمينه مسائل مذهبي در ذهنشان رسوخ كرده است و همان افكار غلط اثر سوء بخشيده و آنها را در باره حقيقت دين و مذهب دچار ترديد و احيانا انكار كرده است .

از اينرو كوشش فراواني لازم است صورت بگيرد كه اصول و مباني مذهبي بصورت صحيح و واقعي خود با افراد تعليم و القا شود . اين بنده شخصا سالهاست كه اين مطلب را احساس كرده ام و وظيفه خود دانسته ام كه فعاليت هاي مذهبي خود را تا حدودي كه توانائي دارم در راه تعليم صحيح و معقول مفاهيم ديني و مذهبي متمركز كنم . تجربه نشان داده است كه اينگونه فعاليتها بسيار ثمر بخش است . ولي علت اعراض از دين منحصر به اينها نيست ، علتهاي ديگر هم در كار است . يكي از چيزهائيكه موجب اعراض و تنفر مردم از خدا و دين و همه معنويات مي شود آلوده بودن محيط و غرق شدن افراد در شهوت پرستي و هوا پرستي است ، محيط آلوده همواره موجبات و تحريك شهوات و تن پروري و حيوان صفتي را فراهم مي كند . بديهي است كه غرق شدن در شهوات پست حيواني با هرگونه احساس تعالي اعم از تعالي مذهبي يا اخلاقي يا علمي يا هنري منافات دارد . همه آنها را ميميراند . آدم شهوت پرست نه تنها نمي تواند احساسات عالي مذهبي را در خود بپروراند ، احساس عزت و شرافت و سيادت را نيز از دست مي دهد ، احساس شهامت و شجاعت و فداكاري را نيز فراموش مي كند ، آنكه اسير شهوات است جاذبه هاي معنوي اعم از ديني و اخلاقي و علمي و هنري كمتر در او تأثير دارد . لهذا اقوام و ملتهائي كه تصميم مي گيرند روح مذهب و اخلاق و شهامت و شجاعت و مردانگي را در ملتي ديگر بكشند وسائل عياشي و شهوتراني و سرگرميهاي نفساني آنها را فراهم و تكميل مي كنند . در تاريخ اندلس اسلامي يعني اسپانياي فعلي مي خوانيم كه نقشه اي كه مسيحيان براي تصرف اندلس و بيرون كشيدن آن از دست مسلمين كشيدند اين بود كه بصورت دوستي و خدمت وسائل عياشي براي آنها فراهم كردند .

باغها و بوستانها وقف ساختن شراب و نوشانيدن مسلمين شد ، دختران زيبا و طناز در خيابانها بدلربائي و عاشق سازي پرداختند . سرگرميهاي شهواني از هر جهت فراهم شد و روح ايمان و جوانمردي مرد . پس از اين جريان بود كه توانستند مسلمانان را بيدرنگ از دم تيغ بگذرانند . استعمار غرب نيز اين برنامه را در قرون اخير بصورت دقيقي در كشورهاي اسلامي اجرا كرد . بهر حال غرق شدن در شهوات حيواني عامل ديگري است براي اينكه تعالي ديني در وجود بشر ضعيف و احيانا منفور گردد .

در زبان دين اين مطلب اينطور بيان شده كه وقتي دلها را كدورت و تيرگي و قساوت مي گيرد . نور ايمان در دلها راه نمي يابد . " ان الله لا يهدي القوم الفاسقين " . يكي ديگر از موجبات اعراض و روگرداندن از دين جنگ و ستيزي است كه برخي از داعيان و مبلغان ديني بيخرد ميان دين و ساير غرائز فطري و طبيعي بشر ايجاد مي كنند و دين را بجاي اينكه مصلح و تعديل كننده غرايز ديگر معرفي كنند آنرا ضد و منافي و دشمن ساير فطريات بشر معرفي مي كنند . اين مطلب احتياج بتوضيح دارد . بشر فطريات زيادي دارد . در سرشت بشر تمايل به بسيار چيزها نهاده شده است .

همه اين تمايلات مربوط باموري است كه بشر در سير تكاملي خود به آنها احتياج دارد . يعني هيچ تمايل بيهوده و لغوي كه احتياج به كشتن و ميراندن داشته باشد در وجود بشر نهاده نشده است . همچنانكه هيچ عضو لغو و بيهوده اي در بدن بشر خلق نشده است . در سرشت انسان تمايلات زيادي هست از آن جمله است تمايل به ثروت ، تمايل به محبوبيت اجتماعي ، تمايل بعلم و حقيقت جوئي ، تمايل بتشكيل خانواده و انتخاب همسر و امثال اينها . تمايل ديني نيز يكي از تمايلات طبيعي انسان است . هيچ يك از اين تمايلات با يكديگر سر جنگ ندارند ، بين آنها تضاد و تناقض واقعي نيست . هر كدام از آنها سهمي و خطي و بهره اي دارد . اگر سهم و حظ و بهره هر يك از آنها بعدالت داده شود هماهنگي كامل ميان آنها برقرار مي شود . هماهنگي و ناراحتي و جنگ و ستيز آنگاه بر مي خيزد كه انسان بخواهد سهم بعضي از آنها را بديگري بدهد .

يكي را گرسنه نگهدارد و ديگري را بيش از حد لازم اشباع نمايد . يكي از مختصات دين اسلام اين است كه همه تمايلات فطري انسان را در نظر گرفته . هيچ كدام را از قلم نينداخته و براي هيچكدام سهم بيشتري از حق طبيعي آنها نداده است .

معني فطري بودن قوانين اسلامي هماهنگي آن قوانين و عدم ضديت آنها با فطريات بشر است . يعني اسلام گذشته از اينكه از نظر ايمان و پرستش خدا پرورش دهنده يك احساس فطري است ، از نظر قوانين و مقررات نيز با فطرت و طبيعت و احتياجات واقعي بشر هماهنگ است .

بعضي از مقدس مابان و مدعيان تبليغ دين ، به نام دين با همه چيز بجنگ بر مي خيزند ، شعارشان اينست اگر مي خواهي دين داشته باشي پشت پا بزن به همه چيز ، گرد مال و ثروت نگرد ترك حيثيت و مقام كن ، زن و فرزند را رها كن ، از علم بگريز كه حجاب اكبر است و مايه گمراهي است ، شاد مباش و شادي نكن ، از خلق بگريز و بانزوا پناه ببر . و امثال اينها . بنابراين اگر كسي بخواهد به غريزه ديني خود پاسخ مثبت بدهد بايد با همه چيز در حال جنگ باشد . بديهي است وقتي كه مفهوم زهد ، ترك وسائل معاش و ترك موقعيت اجتماعي و انزوا و اعراض از انسانهاي ديگر باشد وقتي كه غريزه جنسي پليد شناخته شود و منزه ترين افراد كسي باشد كه در همه عمر مجرد زيسته است .

وقتي كه علم دشمن دين معرفي شود و علما و دانشمندان بنام دين در آتش افكنده شوند و يا سرهاشان زير گيوتين برود مسلما و قطعا مردم به دين بدبين خواهند شد . مربيان دين بايد اول بكوشند خودشان عالم و محقق و دين شناس بشوند و بنام دين مفاهيم و معاني نامعقولي در اذهان مردم وارد نكنند كه همان معاني نامعقول منشأ حركتهاي ضد ديني مي شوند ، ثانيا در اصطلاح محيط بكوشند و از آلودگيهاي محيط تا حدود امكان بكاهند ثالثا از همه مهمتر و بالاتر اينكه بنام دين و باسم دين با فطريات مردم معارضه و مبارزه نكنند آن وقت است كه خواهند ديد مردم " يدخلون في دين الله افواجا " از خداوند متعال مسئلت مي نمائيم كه همه ما را براه راست هدايت فرمايد و ما را از دينداران واقعي قرار دهد . بار ديگر امشب را كه شب مبعث خاتم پيامبران ( ص ) است بهمه حضار محترم تبريك مي گويم و به ذكر دعائي سخن خود را خاتمه ميدهم . دعا بقول آلكسيسر كارل پرواز روح است . آقايان خيال نكنند دعا كهنه مي شود ، يا تمدن و تجدد ايجاب مي كند كه دعا نكنند خير ، دعا اظهار عبوديت است ، امتناع از دعا استكبار بر خداوند متعال است كه زشت ترين استكبارها است . " و قال ربكم ادعوني استجب لكم ان الذين يستكبرون عن عبادتي سيدخلون جهنم داخرين " دعا كمال انسانيت است ، دعا بر قرار شدن پيوند بنده با خدا است ، پيوند خدا با بنده قطع ناشدني است ، از آن سر هميشه ارتباط هست . با دعا از اين طرف نيز پيوند و ارتباط برقرار مي شود و زمينه فيض گيري فراهم تر مي گردد . و انسان در حال دعا با باطن و ضمير خود متوجه آفريننده و مبدأ و نقطه اي كه از آنجا آمده ميشود و از او استمداد مي كند و سعادت و سلامت و توفيق ميطلبد ، مغفرت و آمرزش مسئلت مي كند . دعاي امشب من يك جمله بيشتر نيست : خدايا به همه ما اراده و همت عنايت فرما كه از اين برنامه سعادت بخش اسلامي كه در مثل امشبي از جانب تو طرح شده و بوسيله خاتم پيامبران تو بما رسيده است بهره ببريم و استفاده كنيم و به آن عمل نمائيم . چه خوب گفته اقبال لاهوري :

بمنزل كوش تو همچو مه نو   در اين نيلي فضا هر دم فزون شو
مقام خويش اگر خواهي در اين دير   بحق دل بند و راه مصطفي ر و

2- امدادهاي غيبي در زندگي بشر

قبل از آنكه وارد بحث خودم بشوم اين عيد سعيد را كه عيد اميد و آروز است و متعلق به آينده بشريت است ، يعني تعلق دارد به شخصيتي كه براي آينده بشريت ذخيره شده است به همه حضار محترم تبريك عرض مي كنم . موضوع بحث همانطور كه در كارت هاي دعوت ملاحظه فرموده ايد " امدادهاي غيبي در زندگي بشر " است .

خودم توجه داشته و دارم كه اين موضوع و اين عنوان در ذهن بسياري از افراد اعم از اينكه در اين جلسه شركت كرده باشند و يا شركت نكرده باشند توهماتي به وجود مي آورد ، فكر مي كنند كه بنا است به اصطلاح يك سلسله موضوعات خرافي در اينجا مطرح شود . شايد بعضي آنقدر ساده دل باشند كه خيال كنند شايد موضوعاتي از قبيل تسخير جن و طلسمات و غيره قرار است در اين جلسه بحث شود ! مسلما عده اي با شنيدن عنوان مددهاي غيبي خواهند گفت در عصر علم و دانش و تجربه و آزمايش كه بشر همه چيز را تحت تسلط مشاهدات عيني و حسي و لمسي خود در آورده است مددهاي غيبي يعني چه ؟ در اين عصر كه عصر نور و روشنائي است بحث در اطراف غيب و نهان و پشت پرده و بالاخره ماوراء الطبيعه معني ندارد . آري به اين نكته توجه داشته و داريم ، شايد هم تعمدي در كار بوده كه چنين عنواني انتخاب شود كه احيانا همچو سؤالاتي و ترديد و انكارهائي به وجود آيد و قهرا آمادگي بيشتري براي تأمل در آنچه گفته مي شود پيدا شود . بايد عرض كنم كه مطلب درست عكس اين است ، يعني اين انكارها و اعراضها و اين ادعاها : كه در عصر علم و دانش سخن از مسائلي از قبيل مددهاي غيبي بي معني است ، ضد علم است و با روح علمي ناسازگار است ، نوعي جهالت است بلكه بدتر از جهالت است . آيا از جهل بدتر هم چيزي هست ! بلي از جهل بدتر هم هست و آن جمود است . هم چنانكه از نظر مال و ثروت و اقتصاد ، از فقر بدتر هم هست و آن غرور و اتكاء به دارائي خويش است ، يعني اينكه انسان فكر كند آنچه دارد او را از همه چيز حتي از فعاليت و كار و فكر بي نياز مي كند . اين از فقر بدتر است . آينده اين حالت از آينده فقر خطرناكتر است .

جهل بد است از آن جهت كه صرفا نيستي و فقدان علم است ، اما چه بسا جاهلها و نادانها و فاقد العملها كه با عشق و شور و شوق زائد الوصفي در پي تحصيل علم و دانش مي روند و آينده روشني در انتظار آنها است . و اي بسا عالمي كه به آنچه دارد مغرور است و خيال مي كند آنچه او ميداند كل دانش است و از اينرو به دانش خود مغرور مي گردد . و اين غرور يك دنيا جهل و تاريكي بوجود مي آورد . دانش بشر هميشه نسبت به آنچه حقيقت است ، يعني نسبت به كل دانش اندك است : " و ما أوتيتم من العلم الا قليلا " عالم واقعي هميشه به ناداني و جهل خود اعتراف دارد ، عالم واقعي بدون دليل چيزي را انكار نمي كند و بدون دليل چيزي را نمي پذيرد . عالم اگر جامد و مغرور بود عالم نيست . عالم اگر بي دليل چيزي را پذيرفت يا بي دليل چيزي را انكار كرد روح علمي ندارد ، او خزانه و انباري است از يك سلسله فورمولها و اطلاعات ، هر چه باو داده شده ياد گرفته و ضبط كرده است اما در روح خودش يك روشنائي و يك مقياس براي قبول و انكار وجود ندارد . پس روحش روح علمي نيست . اگر شخصي را ديديد كه در همه رشته ها گواهي نامه تحصيلي دارد ، در عين حال سخني را بدون دليل قبول يا انكار مي كند بدانيد عالم واقعي نيست .

علم در ذات خود هرگز مستلزم جمود يا غرور نيست ، علم بشر را در مقابل حقايق خاضعتر و تسليم تر و در قبول و انكار محتاطتر مي كند . پس جمود كه بدتر از جهالت است عبارت است از روح ضد تحقيق ، عبارت است از حالتي كه مقدس ترين روحيه را كه روحيه تحقيق و كاوشگري است از بشر ميگيرد ، شايد بشود گفت همانطوريكه جمود از جهل زشتتر است ، حس تحقيق از خود علم مقدس تر است . علم آنگاه مقدس و قابل احترام است كه با روح تحقيق توأم باشد . روح تحقيق آنگاه وجود دارد كه بشر به نقص علم و اطلاعات خود معترف باشد . حديث لطيفي هست مبني بر اينكه علم در سه درجه است ، تعبير حديث اينست كه علم سه وجب است ، بشر همين كه بوجب اول علم مي رسد تكبر باو دست ميدهد و همين كه بوجب دوم ميرسد تواضع و فروتني باو دست ميدهد زيرا معلومات خود را در برابر مجهولات ناچيز مي بيند و قتي كه بوجب سوم ميرسد مي فهمد كه هيچ چيز نمي فهمد و مي گويد معلومم شد كه هيچ معلوم نشد . بو علي سينا رباعي معروفي دارد ، مي گويد :

دل گرچه در اين باديه بسيار شتافت   يك موي ندانست ولي موي شكافت
اندر دل من هزار خورشيد بتافت   آخر به كمال ذره اي راه نيافت

بزرگترين دانشمند فيزيك و رياضي و در واقع بزرگترين دانشمند طبيعت شناس عصر ما اينشتاين است . در مقدمه " خلاصه فلسفي نظريه نسبيت " مي گويد : بشر پس از آشنا شدن با فيزيك جديد همين قدر مي تواند ادعا كند كه با الفباي كتاب آفرينش آشنا شده است نه بيشتر .

يعني مثل بشر از نظر آشنائي با حقايق جهان مثل كودكي است كه تازه بدبستان رفته و الفباي يك زبان را شناخته است ، اين كودك تا وقتي كه بتواند كتاب هاي علمي كه بان زبان نوشته شده است بخواند و بفهمد ، چقدر فاصله دارد ؟ بشر امروز نيز تا وقتي كه بتواند كتاب طبيعت را بخواند همين قدر بلكه بيشتر فاصله دارد . من امشب نمي خواهم بشما بگويم هر چه من ميگويم بپذيريد ، من امشب به عنوان يك گوينده مذهبي در اين مركز علمي ميخواهم از همان خاصيتي استفاده كنيم كه هميشه دين در برابر علم داشته است . دين هميشه محرك علم بوده است بسوي تحقيق . ويليام جيمز مي گويد :

دين هميشه نشانه هائي از چيزهائي داده است كه عقل و علم بشر هرگز به آنجا راه نداشته است . اما همين نشانه ها سبب شده كه عقل و علم بتحقيق پردازد و بالاخره به كشفياتي نائل گردد . امروز مورد قبول علما است كه بسياري از مسائل علمي كه بشر به آنها رسيده است محرك اوليه اش دين بوده است . من كه امشب مسأله " مددهاي غيبي " را عنوان مي كنم ميخواهم محرك روح تحقيق و توجه شما باشم .

غيب يعني چه ؟

غيب يعني نهان ، پشت پرده ، يعني آن چيزهائي كه از حواس ظاهري ما نهان است و پشت پرده محسوسات واقع شده است . قرآن كريم اين كلمه را زياد بكار برده است ، گاهي تنها ، مثل اينكه مي فرمايد : " الذين يؤمنون بالغيب " يعني آنانكه به غيب ايمان دارند .

يا ميفرمايد : " و عنده مفاتيح الغيب لا يعلمها الا هو " يعني كليدهاي غيب نزد خداست و جز او كسي از آنها آگاه نيست . و گاهي همراه با كلمه شهادت ، مثل اينكه ميفرمايد : " عالم الغيب و الشهادش " . خداوند هم به غيب آگاه است و هم به شهادت .

فلاسفه اسلامي از همين تعبير قرآني استفاده كرده ، جهان طبيعت را عالم شهادت ، و جهان ملكوت را عالم غيبت اصطلاح كرده اند . در ادبيات عرفاني ما از غيب و نهان و پشت پرده و اينكه راز نهان و پشت پرده و ماوراء ظاهري هست زياد سخن رفته و لطف و زيبائي خاصي به آن داده است . حافظ مي گويد :

ز سر غيب كس آگاه نيست قصه مخوان   كدام محرم دل ره درين حرم دارد

هم او ميگويد : ما از برون در شده مغرور صد فريب تا خود درون پرده چه تدبير مي كنند خيام مي گويد :

اسرار ازل را نه تو داني و نه من   وين خط معما نه تو خواني و نه من
هست از پس پرده گفتگوي من و تو   چون پرده برافتد نه تو ماني و نه من

براي ايمان و اعتقاد ما به عالم شهادت ، حواس ما كافي است . اساسا اين عالم از آن جهت شهادت ناميده شده است كه ما با حواس خود با آن سر و كار داريم و محسوس و ملموس ما است ، عليهذا نيازمند به معرف و معلمي براي اينكه بوجود چنين جهاني مؤمن بشويم نيستيم . نيازمندي ما به معلم و تعليم و تحقيق براي آشنا شدن بيشتر با حقايق آن است . اما اين حواس براي ايمان و اعتقاد به جهان غيب كافي نيست ، براي ايمان و اعتقاد به جهان غيب قوه عقل كه خود مرتبه غيب وجود ما است بايد دست بكار و فعاليت بشود . و يا قوه اي نهان تر و مخفي تر از عقل بايد غيب را شهود نمايد . مولوي ميگويد :

جسم ، ظاهر ، روح ، مخفي آمده است   جسم ، همچون آستين ، جان همچو دست
حس بسوي روح ، زودتر ره برد   زانكه او غيب است و اوزان سر بود
باز عقل از روح ، مخفي تر بود   روح وحي از عقل پنهان تر بود
آن حسي كه حق بدان حس مظهر است   نيست حس اينجهان ، آن ديگر است
حس حيوان گر بديدي آن صور   با يزيد وقت بودي گاو و خر
غير فهم و جان كه در گاو و خر است   آدمي را فهم و جاني ديگر است
باز غير فهم و جان آدمي   هست فهمي در نبي و در ولي

پيغمبران راهنمايان جهان غيبند ، آمده اند كه مردم را به غيب و ماوراي ظاهر و محسوسات ، مؤمن و معتقد نمايند . پيغمبران به اينكه مردم بوجود غيب ايمان داشته باشند اكتفا نكرده اند ، پيغمبران آمده اند كه ميان مردم و غيب رابطه برقرار كنند ، حلقه اتصال ميان مردم و جهان غيب باشند ، مردم را مؤمن بمددهاي غيبي و عنايتهاي خاص غيبي در شرايط خاصي بنمايند . اينجا است كه مسأله غيب عملا با زندگي بشر تماس پيدا مي كند .

پرده غيب

گفتم غيب يعني نهان ، پس پرده . اين پرده چيست ؟ چگونه پرده ايست كه جلو چشم ما كشيده شده كه نمي توانيم ببينيم ، آيا واقعا پرده اي وجود دارد كه بايد پس برود تا ببينيم يا اينكه اين تعبيرات كنايه از حقايق ديگري است .

اتفاقا همين تعبير پرده در خود قرآن كريم نيز آمده است در باره اهل قيامت ميفرمايد : " و لقد كشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد " يعني امروز پرده را از جلوي تو برداشتيم ، اينك ديده تو باز است و مي تواني همه چيز را ببيني . جمله معروفي منسوب است به حضرت امير ( ع ) : " لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا " يعني فرضا پرده برافتد بر يقين من افزوده نمي شود .

مسلما اين پرده از نوع ماده و جسم نيست ، اين پرده جز حجاب محدوديت حواس ما كه تنها امور نسبي و محدود را درك مي كند نميباشد .

محدود و نامحدود

بحسب فرض اولي عقل ، موجود بر دو قسم است : محدود و نامحدود . وقتي محدود را تعريف كنيم نامحدود هم روشن مي شود ، شما كه در اينجا نشسته ايد يك نقطه معين و يك مقدار معين از فضا را اشغال كرده ايد و در نقطه ديگر و جاي ديگر نيستيد ، و اگر بخواهيد در نقطه ديگر در روي صندلي ديگر بنشينيد ، ناچار بايد اين نقطه را رها كنيد و با حركت ، خود را به نقطه ديگر منتقل نمائيد ، يعني نمي توانيد در عين اينكه در اين نقطه هستيد در آن نقطه باشيد ، شما از نظر مكان محدود به مكان خاصي هستيد . همينطور است از لحاظ زمان ، ما در اين زمان هستيم و در زمانهاي پيش نبوده ايم همچنان كه در زمان هاي بعد نخواهيم بود . حالا اگر موجودي از نظر مكاني و زماني نامحدود باشد بمعني اينست كه هيچ مكاني و هيچ زماني از او خالي نيست و در همه زمانها و همه مكانها هست ، بلكه محيط بر مكان و زمان است . و در اين وقت است كه حواس ما از درك چنين موجودي عاجز و ناتوان است . و ما به اين دليل يك شيئي خاص را مي بينيم كه محدود است و در جهت معين قرار دارد ، قابل اشاره است ، و شكل دارد . اگر نامحدود باشد و شكل و جهت نداشته باشد قهرا نخواهيم توانست او را ديد . ما يك آواز را به اين دليل مي شنويم كه گاهي هست و گاهي نيست ، اگر يك آواز ممتد و يك نواخت هميشه با پرده گوش ما سر و كار داشته باشد هرگز او را نخواهيم شنيد . غزالي مي گويد ما از آن جهت نور را مي شناسيم كه گاهي هست و گاهي نيست ، در يك جا هست و يك جا نيست ، اگر وضع نور چنين مي بود كه هميشه جهان روشن بود . بطور يكنواخت هم روشن بود ، سايه و تاريكي نبود ، افول و غروبي نبود ، در اين وقت چيزي را كه هرگز نمي شناختيم و بوجودش پي نمي برديم همين نور بود كه ظاهرترين اشياء است و ظاهر كننده چيزهاي ديگر است . پس ما نور بود را بكمك ضدش كه ظلمت است مي شناسيم و وجودش را تصديق مي كنيم : محمود شبستري عارف معروف مي گويد :

اگر خورشيد بر يك حال بودي   شعاع او بيك منوال بودي
ندانستي كسي كاين پرتو اوست   نبودي هيچ فرق از مغز تا پوست
جهان جمله فروغ نور حق دان   حق اندر وي ز پيدائي است پنهان
چو نور حق ندارد نقل و تحويل   نيايد اندر او تغيير و تبديل
     

اينكه ميگويند : " تعريف الاشياء باضدادها " در مورد چيزهائي است كه ما از راه حواس به وجود آنها پي مي بريم . اهل معرفت و عرفان ميگويند: حق متعال از كثرت ظهور در خفا است، يعني حيثيت ظهور و خفا در او يكي است ، او از اين جهت مخفي است كه هيچگونه غياب و افول و غروبي ندارد و هيچ چيز و هيچ جا از او خالي نيست .

يا من هو اختفي لفرط نوره   الظاهر الباطن في ظهوره

در ادبيات فارسي تمثيل عالي و لطيفي از زبان ماهي و آب آورده شده كه خيلي جالب است . گوينده و سراينده آنرا نمي شناسم ، مي گويد :

بدريائي ، شناور ماهيي بود   كه فكرش را چو من كوتاهيي بود
نه از صياد تشويقي كشيده    نه رنجي از شكنج دام ديده
نه جان از تشنگي در اضطرابش   نه دل سوزان ز داغ آفتابش
در اين انديشه روزي گشت بي تاب   كه مي گويند مردم : آب ، كو آب ؟
كدام است آخر آن اكسير جانبخش   كه باشد مرغ و ماهي را روان بخش
گر آن گوهر متاع اين جهان است   چرا يا رب ز چشم من نهان است
جز آبش در نظر شام و سحر نه   در آب آسوده وز آبش خبر نه
مگر از شكر نعمت گشت غافل    كه موج افكندش از دريا به ساحل
بر او تاييد خورشيد جهان تاب   فكند آتش به جانش دوري آب
به خاك افتاد و آب آمد به يادش   جان از تشنگي بر لب فتادش
ور آواز دريا چون شنفتي   بروي خاك غلطيدي و گفتي
اكنون يافتم آن كيميا چيست   كاميد هستيم بي او دمي نيست 
دريغا دانم امروزش بها من   كه دستم كوته است او را ز دامن

آري يك ماهي كه همه عمر در آب زيسته ، و در راست و چپ و بالا و پائين و مبدأ و مقصد و مسير خود جز آب ، چيزي نديده است ، چيزي را كه درك نمي كند و او را نمي بيند و در وجودش شك مي كند و ارزش آن را نمي يابد همان آب است ، اما همين كه لحظه اي از آب خارج شد و وارد دنياي ضد آب شد بوجود و ارزش و اهميت آب پي ميبرد و آنرا مي شناسد . مقصود اينست كه غيب بودن غيب ، و راز غيب بودنش مربوط بمقدار توانائي دستگاههاي حسي و ادراكي ما است نه بوجود حائل و مانعي ميان دستگاه ادراكي و حسي ما و غيب .

مولوي تمثيلي عالي راجع به محدوديت حواس بشر آورده است كه بسيار قابل توجه است ، مي دانيم كه در دوره جديد دانشمندان و فلاسفه اروپا ابتكار اساسي كه در فلسفه به خود نسبت مي دهند اين است كه در باره حدود ادراكات بشري به بحث و كاوش پرداخته اند و بعضي از فلاسفه بزرگ و درجه اول اروپا ، اساس فلسفه شان نقادي دستگاههاي انديشه بشر است . دو اثر بزرگ كانت فيلسوف بزرگ آلماني عبارت است از " نقادي عقل نظري " . و " نقادي عقل عملي " . اينكه چقدر از اين نقاديها واقعا ابتكار است و چقدر در جهان ، بالاخص جهان اسلام ، سابقه دارد از بحث فعلي ما خارج است ، همين قدر عرض مي كنم كه در فلسفه و حكمت اسلامي بيش از هر كار ديگر كار نقادي صورت گرفته است ولي نه باسم نقادي ، باسم هاي ديگر . و آن نقاديها ارزش و عمق زيادتري از نقاديهاي اروپائي دارد . اين مطلب بايد در جاي ديگر مفصل و مستدل بحث شود . مولوي در بيان محدوديت حس بشر ، چند صد سال پيش از آنكه اروپائيان در صدد بيان تعيين حدود حس بر آيند اين مثل را مي آورد كه : هنديها فيلي را به سرزميني كه فيل نديده بودند آوردند و آنرا در خانه اي تاريك قرار دادند . مردم يك يك بدرون خانه مي رفتند و به او دست مي سائيدند و پس از بيرون آمدن بر اساس لامسه خود در باره فيل قضاوت مي كردند ، آنكه دستش خرطوم فيل را سائيده بود ، در جواب كساني كه پرسيدند فيل چه شكل بود گفت درست بشكل ناودان خانه است . آنكه دستش گوش فيل را لمس كرده بود ، در جواب پرسش اينكه فيل چگونه است گفت فيل عينا به شكل بادبزن است . آنكه دست خود را به پشت فيل ماليده بود . گفت فيل مانند يك تخت است . ديگري كه دستش با پاي فيل تماس پيدا كرده بود گفت فيل مانند يك استوانه است :

پيل اندر خانه اي تاريك بود   عرضه را آورده بودندش هنود
از براي ديدنش مردم بسي   اندر آن ظلمت همي شد هر كسي
ديدنش با چشم چون ممكن نبود   اندر آن تاريكيش كف مي بسود
آن يكي را كف به خرطوم او افتاد   گفت همچون ناو دانستش نهاد
آن يكي را دست بر گوشش رسيد    آن بر او چون باد بيزن شد پديد
آن يكي را كف چو بر پايش بسود   گفت شكل پيل ديدم چون عمود
آن يكي بر پشت او بنهاد دست   گفت خود آن پيل چون تختي بد است
همچنين هر يك به جزئي مي رسيد   فهم آن مي كرد ، هر جا مي تنيد
ز نظر گه گفت شان بد مختلف   آن يكي دالش لقب داد آن ، الف

مولوي آنگاه چنين نتيجه گيري مي كند :

چشم حس همچون كف دست است و بس   نيست كف را بر همه آن دسترس
در كف هر كس اگر شمعي بدي   اختلاف از گفتشان بيرون شدي

لامسه نسبت به باصره محدود است ، باصره قادر است يك حجم بزرگ مانند فيل را به همه اعضاء و اندامهايش بصورت يك موجود سه بعدي ادراك كند . اما لامسه ، آن هم با كف يك دست فقط باندازه مساحت كف دست را مي تواند ادراك كند . بستگي دارد به شانس ، كه كف دست به كجاي اندام فيل اصابت كند .

پس نسبت لامسه به باصره نسبت يك حس محدود بيك حس نامحدود ( البته نامحدود نسبي ) است و عينا همين نسبت ميان تمام حواس ما و قوه عاقله ما برقرار است .

جهان غيب

اما اينكه عقل ها از چه راه وجود جهاني ديگر را اكتشاف مي كنند ؟ چه آثار و علائمي در اين جهان وجود دارد كه عقل را به جهان ديگر رهبري مي كند ؟ مطلبي است كه از عهده اين بحث مختصر خارج است ولي اشاره به اين مطلب بد نيست و آن اينكه علم و فلسفه در تحليل نهائي خود به آنجا رسيده است كه اصل و مايه هر امر مادي حركت است . علوم بطريقي و فلسفه بطريق ديگر اين نظر را اثبات و تأييد كرده است . از نظر فلسفه همه چيز در ذات و جوهر خود متغير است ، تمام جهان يك قافله در حال " سير و حركت را تشكيل مي دهد " ، اما نه قافله اي كه تنها كارش انتقال از مكاني به مكان ديگر است بلكه قافله اي كه كارش انتقال از وجودي بوجود ديگر است و البته بصورت اتصالي و استمراري . صدرالمتألهين شيرازي با براهين متقن ثابت كرده است كه حتي جواهر عالم در تغييرند ، يعني همان چيزي كه امثال ارسطو و بو علي محال مي دانستند او جايز بلكه واقع و ضروري و حتمي مي داند . از نظر اين فيلسوف ، جهان يك واحد حركت است ، دائما در حال حدوث و فنا است ، يك حدوث دائم و مستمر است . طبق اين نظر غير قائم بالذات بودن جهان ، يعني قائم بالغير بودن جهان ، واضحتر و روشن تر از آن است كه نيازي بتوضيح داشته باشد .

طبق اين نظر بحث در اين نيست كه جهان در يك لحظه اي از عدم بوجود آمد پس علتي آن را بوجود آورده است ، بلكه بحث در اين است كه جهان تدريجا و دائما از عدم بوجود مي آيد و استمرارا دستي او را بوجود مي آورد و فاني مي كند .

جنبش ما هر دمي خود اشهد است   كو گواه ذوالجلال سرمد است
گردش سنگ آسيا در اضطراب   اشهد آمد بر وجود جوي آب
يا خفي الذات محسوس العطا   انت كالماء و نحن كالرحي
تو چو جاني ، ما مثال دست و پا   قبض و بسط دست ، از جان شد روا
تو چو عقلي ، ما مثال اين زبان   اين زبان از عقل دارد اين بيان
تو مثال شادي و ما خنده ايم   كه نتيجه شادي فرخنده ايم
تو بهاري ، ما چو باغ سبز و خوش   و نهان و آشكارا بخششش
اي برون از وهم و قال و قيل من   خاك بر فرق من و تمثيل من

اين جهان ، هستي خود را ، نظم خود را ، حيات و نشاط خود را از جهان ديگر دارد . اين جهان بمنزله كف است و آن جهان دريا .

جنبش كف ها ، ز دريا روز و شب   كف همي بيني دريائي عجب
ما چو كشتي ها بهم برمي زنيم   تيره چشميم و در آب روشنيم
اي تو در كشتي تن رفته بخواب    آب را ديدي نگر در آب آب
آب را آبي است كو ميراندش   روح را روحي است كو مي خواندش
عشق ، بحري ، آسمان بر وي كفي   چون زليخا در هواي يوسفي
دور گردان را ز موج عشق دان   گر نبودي عشق بفسردي جهان
كي جمادي محو گشتي در نبات ؟   كي فداي روح گشتي ناميات ؟
روح كي گشتي فداي آن دمي ؟   كز نسيمش حامله شد مريمي ؟
هر يكي بر جا فسردي همچو يخ   كي بدي پران و جويان چون ملخ
ذره ذره عاشقان آن جمال   رو كند سوي علو همچون نهال
سبح لله هست اشتابشان   تنقيه تن مي كند ، از بهر جان

مددهاي غيبي

گذشته از اينكه اشياء در اصل هستي خود از غيب مدد مي گيرند ، بعبارت ديگر سراسر طبيعت مدد غيبي است ، در زندگي بشر يك سلسله مددهاي غيبي خاصي هم وجود دارد . يعني چه ؟ مگر مددهاي عمومي و خصوصي در كار است ؟

بلي لازم است قبلا اصطلاحي از قرآن ذكر كنم و سپس به توضيح مطلب بپردازم. قرآن خداوند را هم با صفت رحمان و هم با صفت رحيم ياد مي كند . بسم الله كه خود آيه اي از قرآن است هم مشتمل بر رحمان است ، هم مشتمل بر رحيم رحمان و رحيم دو مشتق از رحمت مي باشند ، با اين تفاوت كه رحمت رحماني عبارت است از رحمت عمومي كه شامل همه موجودات است . وجود هر موجودي براي آن موجود رحمت است ، وسائلي كه براي ابقاء و ادامه وجود او آفريده شده است رحمت است . اما رحمت رحيميه عبارت است از الطاف و دستگيري هاي خاصي كه يك موجود مكلف در اثر حسن انجام وظيفه مستحق آن مي گردد ، لطف خاصي است كه طبق قانون خاص ، نه قانون عام طبيعت ، شامل حال مي گردد . پيامبران آمده اند كه ما را به اينگونه مددهاي غيبي مؤمن نمايند ، اگر چنين ايماني در ما پيدا شود ما عملا با خداوند وارد معامله و بده و بستان مي شويم ، احساس مي كنيم كه نيكي كرديم و خداوند بما پاداش نيك داد ، ما را حفظ و نگهداري كرد ، بر عكس ، بدي كرديم و كيفر ديديم . بهر حال بشر در زندگي خاص خود ، اعم از زندگي فردي يا اجتماعي احيانا مشمول لطف ها و رحمتهاي خاصي مي شود كه او را دستگيري مي كند و از سقوط نجات مي دهد ، خداوند در باره رسول اكرم مي فرمايد : " الم يجدك يتيما فاوي (*) و وجدك ضالا فهدي (*) و وجدك عائلا فاغني " . اما در نمازهاي پنجگانه مي گوئيم " اياك نعبد و اياك نستعين " . خدايا تنها تو را مي پرستم و تنها از تو كمك مي خواهم . اين خود نوعي استمداد از غيب است .

انواع امدادها

كمكهاي غيبي گاهي به صورت فراهم شدن شرائط موفقيت است و گاهي به صورت الهامات و هدايتها و روشنيها و روشن بيني ها . ولي بايد دانست كه اينگونه الطاف غيبي گزاف و رايگان نيست ، چنين نيست كه انسان در خانه اش بنشيند دست روي دست بگذارد و منتظر باشد " دستي از غيب برون آيد و كاري بكند " خير چنين انتظاراتي بر خلاف ناموس و آفرينش است . دو آيه از قرآن ذكر مي كنيم يكي در مورد مددهائي كه به صورت فراهم شدن شرائط موفقيت است و ديگر در مورد مددهائي كه به صورت الهامات و هدايتهاي معنوي است ، ببينيد قرآن چه شرائطي ذكر مي كند و چگونه است كه به صورت گزاف و رايگان رخ نمي نمايد . در مورد اول مي گويد : " ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم " اگر خدا را ياري كنيد خداوند شما را ياري مي كند و ثابت قدمتان مي دارد . ببينيد ياري الهي را كه مدد غيبي است مشروط مي كند به ياري قبلي خدا يعني به اينكه خدمت و عمل و مجاهدتي در راه خير عموم صورت بگيرد و مخصوصا در راه خدا باشد يعني لله و في الله باشد . يعني هم عمل و مجاهدت و كوشش شرط است و هم اخلاص و حسن نيت . در مورد دوم مي گويد : " و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين " يعني آنانكه در راه ما كوشش و جديت به خرج مي دهند ما راههاي خود را به آنها ارائه مي دهيم ، خداوند با نيكوكاران است . در اين آيه نيز هم كوشش را و هم اينكه " در راه ما " باشد ذكر مي كند ، هم صرف نيروي بدني و هم صرف نيروي روحي را شرط قرار مي دهد و در اين صورت است كه هدايت و روشني باطني به انسان داده مي شود . مي بينيد كه سخن از مددهاي گزاف و رايگان نيست . علي عليه السلام جمله بسيار جالبي دارد در زمينه نصرت هاي الهي و اينكه در چه شرائطي مددها و تأييدات غيبي مي رسد . اين جمله در نهج البلاغه است مي فرمايد : " و لقد كنا مع رسول الله نقتل آبائنا و أبنائنا و اخواننا و أعمامنا ، ما يزيدنا ذلك الا ايمانا و تسليما و مضيا علي اللقم و صبرا علي مضض الالم و جدا في جهاد العدو ، و لقد كان الرجل منا و الاخر من عدونا يتصاولان تصاول الفحلين ، يتخالسان انفسهما ايهما يسقي صاحبه كأس المنون ، فمرش لنا من عدونا و مرش لعدونا منا فلما رأي الله صدقنا انزل لعدونا الكبت و انزل علينا النصر . . . و لعمري لو كنا نأتي ما أتيتم ما قام للدين عمود و لا اخضر للايمان عود " . علي عليه السلام در اين جمله ها جديت و اخلاص مسلمانان صدر اول را كه منتهي شد به نصرت هاي عظيم الهي و اينكه اگر آن همه مجاهدتها و اخلاصها نميبود پيروزي هم نبود توصيف مي كند . ميفرمايد : آنگاه كه در خدمت رسول اكرم بوديم ، در راه ايمان و عقيده با پدران و پسران خود ميجنگيديم و از اينكه شمشير بر روي آنها و برادران و عموهاي خود بكشيم و آنها را بكشيم پروا نداشتيم . اين چنين پيشامدهاي سخت ما را سست نميكرد و بر استقامت و ثبات قدم و صبر و پيشروي ما ميافزود ، چنان بود كه گاهي در ميدان جنگ يكي از ما و يكي از دشمنان ما در جنگ تن به تن مانند دو شتر نر خشمناك بهم مي پيچيدند ، هر يك مي خواست جان ديگري را بر بايد ، گاه ما بردشمن و گاه دشمن بر ما پيروز ميشد .

چون صدق نيت ما مشهود ذات حق گشت ( يعني چون صدق نيت ما به حقيقت پيوست ، زيرا تحقق هر چيزي مساوي است با مشهود بودن آن براي ذات حق ، خداوند خذلان را بر دشمن ما و نصرت را بر ما نازل فرمود ، يعني چون ما هم ميكوشيديم و هم كوشش ما در راه حقيقت بود و دشمن ما ميكوشيد اما نه در راه حقيقت بلكه در راه دفاع از باطل و از هواي نفس ، خداوند ما را مدد فرمود . . . بخدا قسم اگر ما مانند امروز شما بوديم نه استوانه اي از دين بر پا ميشد و نه درختي براي اسلام و ايمان سبز مي گشت . قرآن كريم در داستان اصحاب كهف چنين مي فرمايد : " انهم فتية آمنوا بربهم و زدناهم هدي و ربطنا علي قلوبهم اذ قاموا " يعني آنها گروهي جوانمرد بودند كه پروردگار خويش را شناختند و بدو ايمان آوردند و ما بر هدايت و روشنائي آنها افزوديم و بقلب آنها قوت بخشيديم ، زيرا آنها بپاخاسته بودند و عقائد سخيف قوم خود را مورد حمله قرار داده بودند . در اينجا نيز هم سخن از مدد غيبي به صورت هدايت و روشن بيني است و هم سخن از تقويت نيروي اراده است و هر دو را مشروط كرده است به دو چيز : يكي قيام و به پا خاستن و ديگر لله و في الله بودن قيام . اينكه زندگي انسان اگر مقرون بحق جوئي و حقيقت خواهي و اخلاص و عمل و كوشش باشد مورد حمايت حقيقت قرار ميگيرد و از راههائي كه بر ما مجهول است دست غيبي ما را تحت عنايت خود قرار ميدهد ، علاوه بر اينكه يك امر ايماني است و از لوازم ايمان به تعليمات انبياء است ، يك حقيقت تجربي و آزمايشي است ، البته تجربه و آزمايش شخصي و فردي . يعني هر كسي لازم است در عمر خويش چنين كند تا اثر لطف و عنايت پروردگار را در زندگي خود ببيند و چقدر لذت بخش است معامله با خدا و مشاهده آثار لطف خدا . كار خيلي سختي نيست ، مراحل اوليه اش آسان است ، انسان ميتواند با پيمودن راه خدمت بخلق ، كمك بضعيفان ، مخصوصا احسان بوالدين ، بشرط اخلاص و حسن نيت ، كم و بيش آثار لطف خدا را همراه خود ببيند ، من خودم ميتوانم ادعا كنم كه براي خودم اين مسائل جنبه آزمايشي دارد ، عملا لطف پروردگار را در اين شرائط وجدان كرده ام . داستاني از مرحوم آية الله بروجردي اعلي الله مقامه بياد دارم : در سالهاي اولي كه ايشان از بروجرد به تهران و از تهران به قم آمدند و در اثر در خواست حوزه علميه در قم اقامت فرمودند ، و البته آمدنشان بطهران دنبال يك كسالت شديد بود كه احتياج به جراحي پيدا كرد و ايشان تحت عمل قرار گرفتند . پس از چند ماه اقامت در قم ، تابستان رسيد و حوزه تعطيل شد ، ايشان تصميم گرفتند بزيارت مشهد بروند زيرا در حال شدت بيماري نذر كرده بودند كه اگر خداوند ايشان را شفا داد بزيارت حضرت رضا عليه السلام تشرف حاصل كنند . يكي از مراجع تقليد حاضر براي بنده نقل كردند كه ايشان در يك جلسه خصوصي اين تصميم را ابراز فرمودند و ضمنا باصحاب خودشان كه در آن جلسه شركت داشتند فرمودند كداميك از شما با من خواهيد آمد . ما گفتيم تأملي مي كنيم و بعد جواب مي دهيم .

ولي ما در غياب ايشان مشورت كرديم و اساسا صلاح نديديم ايشان فعلا از قم به مشهد بروند ، بيشتر روي اين جهت فكر مي كرديم كه ايشان تازه بمركز قم آمده اند و هنوز مردم ايران ، مخصوصا مردم تهران و مشهد كه در مسير و مقصد مسافرت ايشان هستند ايشان را درست نمي شناسد و بنابراين تجليلي كه شايسته مقام ايشان هست از ايشان بعمل نخواهد آمد . لهذا تصميم گرفتيم ايشان را از اين سفر منصرف كنيم ، ولي ميدانستيم كه اين جهت را نمي شود با ايشان در ميان گذاشت . بناشد عذرهاي ديگري ذكر كنيم از قبيل اينكه چون تازه عمل جراحي صورت گرفته است ممكن است اين مسافرت طولاني با اتومبيل ( آنوقت هواپيما و قطار در راه مشهد و تهران نبود ) صدمه داشته باشد . در جلسه بعد كه ايشان مجددا مطلب را عنوان كردند ما كوشيديم هر طور شده ايشان را منصرف كنيم ، ولي يكي از حضار مجلس آنچه ما در دل داشتيم اظهار داشت و ايشان فهميدند كه منظور اصلي ما از مخالفت با اين مسافرت چيست ؟ ناگهان تغيير قيافه دادند و با لحني جدي و روحاني فرمودند : من هفتاد سال از خداوند عمر گرفته ام و خداوند در اين مدت تفضلاتي بمن فرموده است كه هيچ كدام از آنها تدبير خود من نبوده است ، من در همه اين مدت كوشش داشته ام ببينم چه وظيفه اي دارم كه بان عمل كنم ، حالا پس از هفتاد سال شايسته نيست خودم بفكر خودم باشم و براي شئونات شخصي خودم بينديشم ، خير ، ميروم . آري يك فرد در زندگي عملي خود اگر كوشش و اخلاص را توأما داشته باشد خداوند او را از راههائي كه خود آن فرد نمي داند تأييد مي فرمايد : " ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم " شما اگر حقيقت را ياري كنيد حقيقت بياري شما ميايد .

تفاوت تفكر الهي و تفكر مادي

تفاوت تفكر مادي و تفكر الهي در همين جا است . از نظر يك نفر مادي در حساب عالم هيچ گونه تفاوتي ميان راه حق و راه ناحق نيست . عدل و ظلم ، حق و ناحق ، خوبي و بدي از نظر نظام كلي و جملي عالم ، حساب خاصي ندارد . گوش جهان به اين معاني و مفاهيم بدهكار نيست .

اساسا جهان چشم و گوش و عقل و هوشي ندارد كه به اين چيزها برسد و آنرا كه در راه حق و عدالت و اخلاق و انسانيت و نيكوكاري و اخلاص گام بر ميدارد تأييد كند و آنرا كه در اين راه گام برنميدارد تأييد نكند . ولي از نظر انسان الهي ، در حساب كلي جهان ميان اين دو تفاوت است .

حقيقتي در كار است و به حمايت مردان راه حق بر مي خيزد . ما در كتاب انسان و سرنوشت تحت عنوان تأثير عوامل معنوي در سرنوشت گفته ايم كه : " از نظر جهان بيني مادي ، عوامل مؤثر در اجل ، روزي ، سلامت ، سعادت و خوشبختي منحصرا مادي است .

تنها عوامل مادي است كه اجل را دور يا نزديك مي كند ، روزي را توسعه مي دهد يا تنگ مي كند ، به تن سلامت مي دهد يا ميگيرد ، خوشبختي و سعادت را تأمين يا نابود مي كند اما از نظر جهان بيني الهي علل و عوامل ديگري كه عوامل روحي و معنوي ناميده مي شوند نيز همدوش عوامل مادي در كار اجل و روزي و سلامت و سعادت و امثال اينها مؤثرند . از نظر جهان بيني الهي ، جهان يك واحد زنده و با شعور است ، اعمال و افعال بشر حساب و عكس العمل دارد ، خوب و بد در مقياس جهان بي تفاوت نيست ، اعمال خوب يا بد انسان مواجه مي شود با عكس العمل هائي از جهان كه احيانا در دوره حيات و زندگي خود فرد به او ميرسد " . . . هم در آن كتاب گفتيم : " از نظر مادي سنن تشريعي يعني مقرراتي كه بايد بشر بانها عمل كند حساب مخصوصي در ميان سنن تكوين ندارد ، حق و باطل ، درست و نادرست ، عدالت و ستم يك جور حساب دارد . جهان نسبت بطرفداران آنها بيطرف است . اما از نظر مكتب الهي جهان نسبت به اين امور و طرفداران آنها بيطرف نيست : طرفدار اهل حق و عدالت و درستي و صاحبان آرمان هاي مقدس است .

يك نفر مادي هر اندازه بمسلك و روش و آيين خود مؤمن و معتقد باشد و هر اندازه آرمانش مقدس و عمومي و دور از خودخواهي و نفع پرستي باشد بيش از اين عقيده ندارد كه بهر اندازه سعي و كوشش و مجاهدت در راه تحقق بخشيدن به آرمان خود بخرج دهد نتيجه ميگيرد ، اما يك نفر مسلمان مؤمن و معتقد عقيده دارد كه جهان طوري ساخته شده كه اگر او در راه حق و حقيقت فداكاري كند دستگاه جهان بحمايت او برميخيزد و او را از پشتيباني خود بهره مند مي كند . صدها هزار برابر نيروئي كه او در راه هدف مقدس خود مصرف مي كند نيروي ذخيره در جهان هست كه در چنين شرايطي بياري او بكار ميافتد . از نظر مكتب مادي يك نفر طرفدار حقيقت و عدالت همانقدر بايد به اثر فعاليت خود مطمئن و اميدوار باشد كه يك نفر طرفدار ظلم و باطل بفعاليتهاي خود و اثر آنها مطمئن است . زيرا بعقيده او از نظر جهان و جريان كلي عالم فرقي ميان اين دو نفر نيست . ولي از نظر مكتب الهي بين اين دو تفاوت بسيار است " .

الهام و اشراق

يكي از انواع مددهاي غيبي الهامات و اشراقاتي است كه احيانا بدانشمندان مي شود و ناگهان دري از علم بروي آنها گشوده مي شود و اكتشافي عظيم رخ مي دهد . آنچه معمولا ما از راههاي حصول علم مي شناسيم دو تا است : يكي تجربه و مشاهده عيني ، ديگر قياس و استدلال . بشر از راه مطالعه و مشاهده عيني طبيعت با رموز و اسرار طبيعت آشنا مي شود ، يا در اثر قوه استدلال و قياس نتيجه اي را پيش بيني و استنتاج مي كند . اين گونه موفقيتها عادي است ، لازمه قطعي و جبري مقدماتي است كه بشر عملا بكار برده است . گو اينكه از يك نظر دقيق فلسفي در همين موارد نيز يك منشأ الهامي وجود دارد . ولي اين نظر از افق اين بحث ما خارج است . حاجي سبزواري مي گويد : والملهم المبتدع العليم حي قديم منه عظيم و لي آيا همه معلوماتي كه در طول تاريخ عمر بشر براي بشر حاصل شده است از يكي از اين دو راه بوده است و لا غير ؟ يا راه سومي هم وجود دارد ؟ بعقيده بسياري از دانشمندان راه سومي هم هست . شايد اغلب اكتشافات بزرگ از نوع برقي بوده كه ناگهان در روح و مغز دانشمند جهيده و روشن كرده و سپس خاموش شده است .

ابن سينا معتقد است كه چنين قوه اي در بسياري از افراد با اختلاف و تفاوت هائي وجود دارد جمله آيه شريفه : " يكاد زيتها يضيي ء و لو لم تمسسه نار " را بر همين قوه كه در بعضي افراد احيانا به صورت شديدي وجود دارد حمل مي كند . غزالي در كتاب " المنقذ من الضلال " مدعي مي شود كه بسياري از معلومات بشر كه مربوط به احتياجات زندگي است ابتدا بصورت الهام صورت گرفته است . غزالي در باره وحي و نبوت كه بحث مي كند مي گويد كسي كه در وحي و نبوت شك مي كند ، يا در امكانش شك مي كند يا در وقوعش ، و يا در باره شخص معين شك مي كند كه آيا وحي به او رسيده يا خير . بعد مي گويد بهترين دليل امكان آن ، وقوع آن است . زيرا بشر يك سلسله اطلاعات در باره دواها و علاجها و در باره نجوم دارد كه تصور نميرود از طريق تجربه توانسته باشد آنها را بدست آورد فقط بايد گفت لطف الهي از طريق الهام بشر را هدايت كرده است .

خواجه نصير الدين طوسي نيز در باره احتياج به وحي و نبوت كه بحث مي كند مدعي مي شود برخي صنايع را بشر از طريق الهام آموخته است . مولوي همين معني و مضمون را به نظم آورده است آنجا كه مي گويد :

اين نجوم و طب وحي انبياء است   عقل و حس را سوي بيسوره كجا است
عقل جزوي عقل استخراج نيست   جز پذيراي فن و محتاج نيست

و هم او مي گويد : " دانشمندان را بدو دسته مي توان تقسيم كرد ، يكي منطقي و ديگري اشراقي . علوم ترقي خود را مرهون اين دو دسته متفكر است . در علوم رياضي نيز كه اساس و پايه كاملا منطقي دارد معهذا اشراق سهم گرفته است . . . در زندگي عادي نيز مانند قضاياي علمي ، اشراق يك عامل شناسائي قوي و در عين حال خطرناكي است ، و تميز آن از توهم گاهي دشوار است . . . فقط مردان بزرگ و پاكان ساده دل مي توانند با آن به كمال اوج زندگي معنوي برسند .

اين موهبت حقا شگفت انگيز است و درك واقعيت بدون دليل و تعقل را غير قابل تفسير مي نمايد " . الكسيس كارل عده اي از دانشمندان رياضي را نام مي برد و مدعي مي شود كه اينها منطقي هستند يعني معلومات خويش را منحصرا از طريق كسب و استنتاج منطقي بدست آورده اند ، و عده اي از رياضي دانان را نام مي برد و مدعي مي شود كه اينها اشراقي و الهامي هستند . دانشمندان ديگر نيز اين نظر را تأييد كرده اند . اخيرا يكي از دوستان فاضل مقاله اي تحت عنوان : " نقش شعور باطن در تجسسات علمي " يكي از دانشمندان رياضيدان فرانسوي بنام " ژاك هادامارا " ترجمه كرده و بمن ارائه داد ، در آنجا چنين نوشته بود : " وقتي ما بشرائط اكتشافات و اختراعات ميانديشيم محال است بتوانيم اثر ادراكات ناگهاني دروني را ناديده بگيريم . هر دانشمند محققي كم و بيش اين احساس را كرده است كه زندگي و مطالب علمي او از يكرشته فعاليتهاي متناوب كه در عده اي از آنها اراده و شعور وي مؤثر بوده و بقيه حاصل يك سلسله الهامات دروني مي باشد تشكيل شده است " . الان يادم نيست كه در چه كتابي خواندم كه اينشتاين دانشمند بزرگ عصر ما نيز چنين عقيده اي در باره فرضيه هاي بزرگ داشته و مدعي بوده است كه مبدأ پيدايش فرضيه هاي بزرگ نوعي الهام و اشراق است.

خلاصه

پس مجموعا معلوم شد كه در زندگي افراد بشر انواعي از مددهاي غيبي وجود دارد : به صورت تقويت دل و اراده ، بصورت فراهم شدن اسباب و وسائل مادي كار ، بصورت هدايت و روشن بيني ، بصورت الهام افكار بلند علمي .

پس معلوم مي شود بشر به خود واگذاشته نيست دست و عنايت پروردگار در شرائط خاصي او را دستگيري مي كند ، از ضلالت و گمراهي و سرگرداني و از عجز و ضعف و ناتواني نجات مي دهد .