مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۳ -


مقدمه

يكى از منابع شناخت از نظر اسلام،سيره اولياء و پيشوايان اسلام از شخص پيغمبر اكرم تا ائمه اطهار،و به عبارت ديگر سيره معصومين است.گفته‏هاشان به جاى خود،شخصيتشان يعنى سيره و روششان منبعى است‏براى شناخت.سيره پيغمبر براى ما يك منبع الهام است،و نيز سيره ائمه،هيچ فرق نمى‏كند.

لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا . (1)

اينكه سيره پيغمبر يعنى چه و به چه شكل براى ما يك منبع شناخت است،توضيحش را عرض خواهم كرد.در اينجا نكته‏اى را ذكر مى‏كنم:

ما ظلمى نظير ظلمى كه در مورد قرآن كرده‏ايم،در مورد سيره پيغمبر و ائمه اطهار كرده‏ايم. وقتى مى‏گويند:پيغمبر چنين بود، مى‏گوييم:او كه پيغمبر بود،يا وقتى مى‏گويند:على چنين بود،مى‏گوييم:او كه على بود،تو ما را به على قياس مى‏كنى؟!ما را به پيغمبر قياس مى‏كنى؟! ما را به امام جعفر صادق قياس مى‏كنى؟!آنها كه‏«ز آب و خاك دگر و شهر و ديار دگرند»؟!و چون‏«ز آب و خاك دگر و شهر و ديار دگرند»ديگر به ما مربوط نيست،«كار پاكان را قياس از خود مگير».

گاهى يك تك مصراع ضررش براى يك ملت صدبار از وبا و طاعون بيشتر است.از آن تك مصراع‏هاى گمراه كننده در دنيا يكى همين است:«كار پاكان را قياس از خود مگير».البته اين تك مصراع از نظر گوينده‏اش يك معنا دارد و در ميان ما معنايى ديگر رايج است.ما مى‏خواهيم بگوييم كار خود را قياس از پاكان مگير،اين را با اين تعبير مى‏گوييم:«كار پاكان را قياس از خود مگير».

اين شعر از مولوى است،ضمن يك داستان آمده است كه آن داستان چيز ديگرى مى‏گويد و البته افسانه است.مى‏گويد بقالى طوطى‏اى داشت:«بود بقالى مر او را طوطى‏اى‏».اين طوطى زبان داشت و با او حرف مى‏زد.بقال گاهى از او استفاده يك شاگرد را مى‏كرد.احيانا اگر كسى مى‏آمد آنجا،او سر و صدا راه مى‏انداخت‏يا حرف مى‏زد و يا بعد چيزى مى‏گفت.و بقال با او مانوس و خوش بود.روزى اين طوطى بيچاره مثلا از روى يك جعبه پريد روى جعبه ديگر يا از روى يك شيشه به روى شيشه ديگر،يك شيشه روغن بادام ريخت.گذشته از اين،روغن بادام روى اجناس ديگر ريخت،خيلى چيزها را از بين برد و يك ضرر فاحشى به بقال وارد كرد.با اينكه بقال طوطى را دوست داشت،زد تو سر اين طوطى:اى خاك به سرت كه اين كار را كردى.آنچنان زد كه پرهاى روى سر طوطى ريخت.از آن به بعد ديگر طوطى خاموش و ساكت‏شد و يك كلمه حرف نزد.بقال از كار خودش پشيمان شد:عجب كارى كردم!طوطى خوشخوان خودم را چنين كردم!هر كار كرد(برايش نقل و نبات ريخت،او را نوازش كرد)ديگر طوطى براى او حرف نزد كه نزد.!39 مدتها گذشت.روزى يك آدم كچل آمد دم دكان بقالى كه يك چيزى بخرد.طوطى نگاه كرد به او،ديد سر او هم كچل است.تا ديد سرش كچل است، به زبان آمد.گفت:

از چه اى كل با كلان آميختى تو مگر از شيشه روغن ريختى

گفت:آيا تو هم روغن بادام‏ها را ريخته‏اى كه سرت كچل شده؟زبانش باز شد.

مولوى در اينجا مطلبى را مى‏گويد،بعد به اشخاصى حمله مى‏كند كه خودشان را مقياس بزرگان قرار مى‏دهند.در اينجا طوطى خودش را مقياس قرار داد،آن كچل را به خودش قياس گرفت،يعنى كچل را مانند خودش پنداشت.مى‏گويد اين كار را نكن،بزرگان را مانند خودت ندان.اين حرف درستى است.اين بسيار اشتباه است كه انسان كه خودش را داراى يك احساساتى مى‏بيند[ديگران را نيز چنين بداند].مثلا فردى نمى‏تواند يك نماز با حضور قلب بخواند،مى‏گويد:اى بابا!ديگران هم همين جور هستند،مگر مى‏شود نماز با حضور قلب خواند؟ !يعنى خودش را مقياس ديگران قرار مى‏دهد.اين غلط است.ما نبايد ديگران را به خودمان قياس كنيم.«كار پاكان را قياس از خود مگير»يعنى خودت را مقياس پاكان قرار نده.اين حرف درستى است.ولى اين شعر را ما اغلب مى‏خوانيم و مى‏گوييم:ديگران را مقياس خودت قرار نده،يعنى تو چه فكر مى‏كنى كه من مانند پيغمبر بشوم(يعنى از پيغمبر پيروى كنم)،مانند و پيرو على باشم؟!

اين است كه مى‏گويم اين شعر در ميان ما گمراه كننده شده.همان طور كه قرآن را برداشتيم به طاقچه بالا گذاشتيم و به طاق آسمان كوبيديم،سيره انبياء و اولياء و مخصوصا سيره پيغمبر اكرم و ائمه معصومين را هم برداشتيم به طاق آسمان كوبيديم،گفتيم:او كه پيغمبر است،حضرت زهرا هم كه ديگر حضرت زهراست،امير المؤمنين هم كه حضرت امير المؤمنين است،امام حسين هم كه امام حسين است.نتيجه‏اش اين است كه اگر يك عمر براى ما تاريخ پيغمبر بگويند،!40 براى ما درس نيست و مثل اين است كه مثلا بگويند فرشتگان در عالم بالا چنين كردند.خوب،فرشتگان كردند،به ما چه مربوط؟يك عمر اگر بيايند درباره على حرف بزنند،اصلا ككمان نمى‏گزد.مى‏گوييم على كه نمى‏شود مقياس ما قرار بگيرد.يك عمر براى ما از امام حسين حرف بزنند،ككمان نمى‏گزد كه در راه امام حسين هم بايد يك قدم برداشت،چون‏«كار پاكان را قياس از خود مگير».يعنى اين منبع شناخت را هم از ما گرفتند.در صورتى كه اگر اين جور مى‏بود،خدا به جاى پيغمبر فرشته مى‏فرستاد.پيغمبر يعنى انسان كامل،على يعنى انسان كامل،حسين يعنى انسان كامل،زهرا يعنى انسان كامل، يعنى مشخصات بشريت را دارند با كمال عالى ما فوق ملكى،يعنى مانند يك بشر گرسنه مى‏شوند غذا مى‏خورند،تشنه مى‏شوند آب مى‏خورند،احتياج به خواب پيدا مى‏كنند، بچه‏هاى خودشان را دوست دارند،غريزه جنسى دارند،عاطفه دارند،و لهذا مى‏توانند مقتدا باشند.اگر اين جور نبودند،امام و پيشوا نبودند.اگر-العياذ بالله-امام حسين عواطف يك بشر را نمى‏داشت،يعنى اگر چنانكه يك بشر از رنجى كه بر فرزندش وارد مى‏شود رنج مى‏برد،امام حسين از رنجى كه بر فرزندش وارد مى‏شود رنج نمى‏برد و اگر بچه‏هايش را هم جلوى چشمش قطعه قطعه مى‏كردند هيچ دلش نمى‏سوخت و مثل اين بود كه كنده را تكه تكه كنند،اين كه كمالى نشد.من هم اگر اين جور باشم،اين كار را مى‏كنم.

اتفاقا عواطف و جنبه‏هاى بشرى‏شان از ما قويتر است و در عين حال در جنبه‏هاى كمال انسانى از فرشته و از جبرئيل امين بالاترند.و لهذا امام حسين مى‏تواند پيشوا باشد،چون تمام مشخصات بشرى را دارد.او هم وقتى كه جوان رشيدش مى‏آيد از او اجازه مى‏خواهد، دلش آتش مى‏گيرد و صد درجه از من و تو عاطفه فرزند دوستى‏اش بيشتر است-و عاطفه از كمالات بشريت است-ولى در مقابل رضاى حق پا روى همه اينها مى‏گذارد.

«فاستاذن اباه فاذن له‏».آمد گفت:پدرجان!به من اجازه!41 مى‏دهى؟فرمود:برو فرزند عزيزم. اينجا مورخين نكات خوبى را متعرض شده‏اند.نوشته‏اند:«فنظر اليه نظر آيس منه و ارخى عينيه‏»يك نگاهى كرد،نگاه كسى كه از حيات ديگرى مايوس است.از جنبه‏هاى روانشناسى و تاثير حالات روحى در عوارض بدنى انسان،اين يك امر واضحى است كه انسان وقتى مژده‏اى به او مى‏دهند بى‏اختيار مى‏شكفد و چشمهايش باز مى‏شود.انسان اگر بر بالين يك عزيز خودش نشسته باشد در حالى كه يقين دارد كه او مى‏ميرد،وقتى به چهره او نگاه مى‏كند، نيمى از چشمهايش خوابيده است،با آن نيم ديگر نگاه مى‏كند،يعنى چشمهايش روى هم مى‏خوابد،كانه دل نمى‏دهد خيره بشود،به خلاف آنجايى كه مثلا فرزندش قهرمانى نشان داده يا شب عروسى اوست،وقتى نگاه مى‏كند همين جور خيره است.مى‏گويند حسين را ديدم در حالى كه چشمهايش را خواباند و به جوانش نظر مى‏انداخت:«فنظر اليه نظر آيس منه‏».گويى جاذبه على اكبر چند قدم حسين را پشت‏سر خودش مى‏كشاند.او رفت،ديدند حسين چند قدم هم پشت‏سر او روانه شد.گفت:

در رفتن جان از بدن گويند هر نوعى سخن من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم مى‏رود

آمد و آمد جلو.يكمرتبه آن صداى مردانه‏اش را بلند كرد،عمر سعد را مخاطب قرار داد:اى پسر سعد!خدا نسلت را ببرد كه نسل مرا قطع كردى:«قطع الله رحمك كما قطعت رحمى‏».


پى‏نوشتها:

1- احزاب/21.