مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۴ -


معنى‏«سيره‏»و انواع آن

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين بارى‏ء الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام على عبد الله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين.اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الآخر و ذكر الله كثيرا . (1)

يكى از منابع شناخت كه يك نفر مسلمان بايد ديد و بينش خود را از آن راه اصلاح و تكميل بكند،سيره وجود مقدس پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است.

يك مقدمه كوچك يادآورى بكنم و آن اينكه يكى از نعمتهاى خدا بر ما مسلمين و يكى از افتخارات ما مسلمين نسبت‏به پيروان اديان ديگر اين است كه از طرفى قسمت‏بسيار زيادى از سخنان پيغمبر ما-كه شك نيست كه سخن ايشان است،يعنى متواتر و مسلم است-امروز در دست است،در صورتى كه هيچ يك از اديان ديگر نمى‏توانند چنين ادعايى بكنند كه به صورت قطع بگويند فلان جمله جمله‏اى است كه از زبان مثلا موسى عليه السلام و يا عيسى عليه السلام و يا يك پيامبر ديگر شنيده شده است،جمله‏هاى زيادى هست ولى آنقدرها مسلم و قطعى نيست.و ما سخنان متواتر از پيغمبر خودمان زياد داريم.

و از طرف ديگر تاريخ پيغمبر ما تاريخ بسيار روشن و مستندى است.در اين جهت هم رهبران ديگر جهان با ما شركت ندارند.حتى دقايق و جزئياتى از زندگى پيغمبر اكرم به صورت قطع و مسلم امروز در دست است كه در باره هيچ كس ديگر چنين نيست،از سال و ماه و حتى روز تولدش و حتى روز هفتم تولدش،دوران شيرخوارگى‏اش،دورانى كه در صحرا زندگى كرده است،دوران قبل از بلوغش،مسافرتهايش به خارج عربستان،شغلهايى كه قبل از نبوت مجموعا داشته است،ازدواجش در چه سن و سالى بوده است،چه فرزندانى براى او متولد شده‏اند و آنهاشان كه قبل از خودش از دنيا رفته‏اند در چه سنى از دنيا رفته‏اند،و امثال اينها.تا مى‏رسد به دوران رسالت و بعثتش،كه اطلاعات دقيقتر مى‏گردد چون حادثه بزرگى مى‏شود: اول كسى كه به او ايمان آورد كه بود؟دومين و سومين فرد كه بود؟فلان كس در چه سالى ايمان آورد؟چه سخنانى ميان او و ديگران مبادله شد؟چه كارهايى كرد؟چه روشى داشت؟در صورتى كه حضرت عيسى-كه نزديكترين پيغمبر از پيغمبران بزرگ صاحب شريعت‏به ماست-اگر تاييد قرآن از او نبود كه مسلمانان عالم،عيسى را به حكم قرآن يك پيغمبر حقيقى و الهى دانسته‏اند،اصلا عيسى را در دنيا نمى‏شد اثبات و تاييد كرد.خود مسيحيها از جنبه تاريخى اصلا اعتقاد ندارند به تاريخ ميلادى كه مثلا مى‏گويند از تاريخ ميلاد حضرت مسيح 1975 سال گذشته است،يك حرف قراردادى است نه حقيقى.اگر ما مى‏گوييم از هجرت پيغمبر ما 1395 سال قمرى و 1354 سال شمسى گذشته است‏به اصطلاح مو لاى درزش نمى‏رود،اما اينكه از ميلاد مسيح 1975 سال گذشته باشد يك حرف قراردادى است و تاريخ آن را هيچ تاييد نمى‏كند.احتمال هست دويست‏سيصد سال قبل از اين تاريخ بوده و احتمال مى‏رود دويست‏سيصد سال بعد از اين!45 تاريخ بوده است.و عده‏اى از مسيحيهاى جغرافيايى-نه مسيحى‏اى كه ايمانى هم به مسيح داشته باشد-اساسا مى‏گويند:آيا مسيحى در دنيا وجود داشته يا مسيح يك شخصيت افسانه‏اى است و او را ساخته‏اند؟اصلا در وجود مسيح شك مى‏كنند.البته اين حرف از نظر ما چرند است.قرآن[وجود مسيح را]تاييد كرده و ما از آن جهت كه به قرآن ايمان داريم،در اين مطلب شك نداريم.[همچنين اينكه]حواريين عيسى چه كسانى بودند؟انجيل در چه تاريخى و چند صد سال بعد از عيساى مسيح به صورت كتاب در آمد؟چند انجيل بود؟اينها همه مخدوش است.ولى براى ما مسلمين،اين منبع،چه منبع گفتار و چه منبع رفتار پيغمبر اكرم به صورت دو منبع بسيار مسلم و تا شعاع بسيار زيادى قطعى-نه فقط ظنى قابل اعتماد-وجود دارد.اين مطلبى بود كه در مقدمه اين بحث‏خواستم عرض كنم.

حال،آنچه ما موظفيم از وجود پيغمبر اكرم استفاده كنيم،هم در گفتار است و هم در رفتار، هم در قول است و هم در فعل،يعنى سخنان پيغمبر براى ما راهنما و سند است و بايد از آن بهره بگيريم،و همچنين فعل و رفتار پيغمبر.در اينجا بايد توضيحى براى اين مطلب عرض كنم.اول اين بحث را راجع به سخن و گفتار بكنم تا بعد در رفتار هم بتوانم توضيح بدهم.

عمق كلام پيغمبر صلى الله عليه و آله

عمده در كلمات بزرگان اين است كه نكات بسيار دقيقى كه در اين كلمات گنجانيده شده است،افراد بتوانند درك كنند،خصوصا كه پيغمبر اكرم در باره سخنان خودش فرمود(و عمل هم نشان داد):

اعطيت جوامع الكلم (2) .

خدا به من كلمات جامعه داده است.

يعنى خدا به من قدرتى داده است كه با يك سخن كوچك يك دنيا مطلب مى‏توانم بگويم.

سخنان پيغمبر را همه مى‏شنيدند ولى آيا همه مى‏توانستند به عمق سخنان پيغمبر آنچنانكه بايد،برسند؟ابدا.شايد صدى نود و نه‏شان هم نمى‏رسيدند.خود پيغمبر اكرم ببينيد چگونه مطلب را پيش‏بينى مى‏كند.جمله‏اى دارد كه مفاد آن اين است:سخنانى كه از من مى‏شنويد ضبط و نگهدارى كنيد و به نسلهاى آينده تحويل بدهيد و بسپاريد.اى بسا نسلهاى آينده و خيلى دور معنى حرف مرا بهتر بفهمند از شما كه امروز پاى منبر من هستيد.در آن حديث معروفى كه در كتب معتبر ما هست و از احاديثى است كه شيعه و سنى روايت كرده‏اند و در كافى و تحف العقول و كتابهاى ديگر هست،پيغمبر اكرم فرمود:

نصر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها و بلغها من لم يسمعها.

خداى خرم سازد چهره آن بنده‏اى را كه سخن مرا بشنود و ضبط كند و برساند به كسانى كه آنها را از من نشنيده‏اند.

بعد اين جمله را اضافه فرمود:

«فرب حامل فقه غير فقيه و رب حامل فقه الى من هو افقه منه.» (3)

اين جمله خيلى نكته در آن هست،يعنى اشاره‏اى است‏به آينده.«فقه‏»يعنى فهم عميق،ولى در اينجا مقصود جمله‏اى است كه عمق داشته باشد.«فقه‏»با«فهم‏»فرقش اين است كه‏«فهم‏»مطلق فهميدن است و«فقه‏»فهم عميق را مى‏گويند.وقتى كه‏«فقه‏»به كلام اطلاق بشود يعنى سخنى كه عمق زياد دارد.فرمود:بسا مردمى كه حامل يك سخن عميقند ولى خودشان عميق نيستند.جمله را هميشه نقل مى‏كند ولى خودش نمى‏تواند به عمق آن پى ببرد.باز فرمود:بسا مردمى كه جمله‏اى را،فقهى را حمل مى‏كنند يعنى جمله‏اى را كه از من شنيده‏اند حفظ دارند،فقيه هم هستند،ولى نقل مى‏كند براى كسى كه از خود او فقيه‏تر است،يعنى نقل مى‏كند براى كسى كه از او عميقتر است و عمق فكرش بيشتر است،او كه وقتى برايش نقل مى‏كند چيزهايى مى‏فهمد كه خود اين كه براى او نقل كرده نمى‏فهمد.اين است كه ما مى‏بينيم سخنان پيغمبر،در هر رشته‏اى،دقيقا قرن به قرن عمق بيشترى(نمى‏گويم پيدا كرده)براى آن كشف شده است.(البته مى‏دانيد حساب اوصياى پيغمبر،ائمه اطهار جداست. كلمات آنها مثل كلمات پيغمبر است.راجع به افراد عادى دارم صحبت مى‏كنم.)در قرن اول و دوم هرگز به اندازه قرن سوم نمى‏توانستند به عمق مطالب پيغمبر برسند،و در قرن سوم به اندازه قرن چهارم،و در قرن چهارم به اندازه قرن پنجم.تاريخ علوم اسلامى اين امر را نشان مى‏دهد.اگر شما اخلاق را مطالعه كنيد،فقه را مطالعه كنيد،معارف و فلسفه را مطالعه كنيد، عرفان را ملاحظه كنيد،مى‏بينيد در هر قسمت كه پيغمبر سخن گفته است،مفسرينى كه در دوره‏هاى بعد آمده‏اند واقعا بهتر توانسته‏اند به عمق كلام پيغمبر برسند.اعجاز پيغمبر در همين است.ما تنها اگر فقه خودمان را در نظر بگيريم،چنانچه يك نابغه هزار سال پيش را مثلا در نظر بگيريم،شيخ صدوق و شيخ مفيد و حتى شيخ طوسى را در فهم معانى[كلمات] پيغمبر در مسائل فقهى در نظر بگيريم،و بعد بياييم نهصد سال بعدش شيخ مرتضى انصارى را در نظر بگيريم،مى‏بينيم شيخ مرتضى انصارى در نهصد سال بعد از شيخ طوسى و شيخ مفيد و شيخ صدوق بهتر مى‏تواند سخن پيغمبر را تحليل كند.آيا از اين جهت است كه شيخ مرتضى نبوغ بيشترى از شيخ طوسى داشته است؟نه،علم زمان او وسعت‏بيشترى از علم زمان شيخ طوسى دارد،علم جلوتر رفته است و در نتيجه اين بهتر مى‏تواند به عمق سخن پيغمبر برسد تا او كه در هزار سال قبل بوده است.آينده هم همين طور است.صد سال ديگر، دويست‏سال ديگر افرادى پيدا خواهند شد كه خيلى عميقتر از شيخ انصارى سخنان پيغمبر را درك كنند.اين در گفتار.

عمق رفتار پيغمبر صلى الله عليه و آله

در تفسير و توجيه رفتار پيغمبر صلى الله عليه و آله هم عينا همين مطلب هست.همين طور كه سخن پيغمبر معنى دارد و براى يك معنى ادا شده است،رفتارهاى پيغمبر هم همه معنى و تفسير دارد و بايد در آنها تعمق كرد:

«لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الآخر.» مخصوصا با تعبيرى كه قرآن مى‏گويد كه در وجود پيغمبر اسوه و تاسى‏اى است‏براى شما،و وجود پيغمبر كانونى است كه ما از آن كانون بايد[روش زندگى را]استخراج كنيم.صرف اينكه يك نفر بيايد كلمات پيغمبر را روايت كند[كافى نيست].خيلى راويها هستند كه چيزى درك نمى‏كنند. اينكه ما بياييم تاريخ پيغمبر اكرم را نقل كنيم كه پيغمبر اكرم در فلان جا چنين كرد كافى نيست،تفسير و توجيه عمل پيغمبر مهم است.در فلان جا پيغمبر اين طور رفتار كرد،چرا اين طور رفتار كرد؟چه منظورى داشت؟پس همين طور كه گفتار پيغمبر نياز به تعمق و تفسير دارد،رفتار پيغمبر هم نياز به تعمق و تفسير دارد.

ما نمى‏توانيم از اين اظهار تاسف درباره خودمان خوددارى كنيم كه ما كه امت پيغمبر آخر الزمان هستيم،از هر كداممان اگر بپرسند،نه چند تا سخن از پيغمبر بلديم(حتى لفظش را هم بلد نيستيم،چه رسد به معنى و تفسيرش)و نه از سيره و رفتار پيغمبر مى‏توانيم چند كلمه بگوييم.اين را من در بعضى از جلسات ديگر هم گفته‏ام:يكى از نويسنده‏هاى معروف ايران كه دو سه سال پيش مرد و البته مذهبى نبود(ابتداى عمرش كه هيچ مذهبى نبوده،اين آخر عمرى‏ها به واسطه كتابهايى از من كه منتشر شده بود با من ارتباط،و تمايلى[به مذهب] پيدا كرده بود)يك وقتى به من گفت:من دارم كتابى را ترجمه مى‏كنم در حكمت اديان،يعنى حكمتهايى كه در دينهاى مختلف عالم وجود دارد:حكمتهايى كه امروز در دين يهود وجود دارد،حكمتهايى كه در انجيل وجود دارد،حكمتهايى كه به زردشت نسبت مى‏دهند، حكمتهايى كه به بودا نسبت مى‏دهند،حكمتهايى كه از كنفوسيوس است،و حكمتهايى كه از پيغمبر ماست.گفت:من فقط به رگ سيدى‏ام برخورده،زيرا از هر كسى كلمات زيادى نقل كرده ولى به پيغمبر اسلام كه رسيده چند جمله كوتاه نقل كرده،و چون ترجمه من ترجمه آزاد است مى‏خواهم اندكى بيشتر نقل كنم ولى من كه دسترسى ندارم.گفت:من تصميم گرفته‏ام صد آيه از قرآن نقل كنم،صد جمله از كلمات پيغمبر و صد جمله از كلمات امير المؤمنين.در مورد قرآن گفت:چون قرآن مترجم(قرآن آقاى قمشه‏اى)هست‏خودم مى‏توانم چند آيه انتخاب كنم.از كلمات امير المؤمنين هم چون نهج البلاغه‏هاى مترجم هست مى‏توانم انتخاب كنم،ولى راجع به سخن پيغمبر چون من به عربى چندان وارد نيستم و در فارسى هم هر چه گشتم پيدا نكردم،اگر مى‏توانى صد جمله از پيغمبر براى من پيدا كن و ترجمه هم بكن ولى بعد به قلم خودم در مى‏آورم كه مطابق ذوق خودم باشد.گفتم بسيار خوب.من صد جمله از رسول اكرم جمع‏آورى كردم و در اختيارش قرار دادم.ترجمه هم كردم كه يك وقت در معنايش اشتباه نكند.بعد هم او در كتابى به نام‏«حكمت اديان‏»چاپ كرد (4) . البته آنجا اسم نبرد كه اين صد جمله پيغمبر را از كجا گرفته است.من هم نمى‏خواستم،چون منظورم اين بود كه اين كار انجام شود.به هر حال يك وقت‏به من رسيد و گفت:فلانى!پيغمبر ما يك چنين سخنانى داشته؟!من كه نمى‏دانستم.در صورتى كه خود اين نويسنده يك نويسنده معروف ايران و كسى است كه در كشورهاى خارجى احيانا روى او حساب مى‏كنند و وقتى مى‏خواهند نويسنده‏هاى درجه اول ايران را بشمارند يكى هم او را مى‏شمارند.يك آدمى كه به قول خودش سيد است و[در همه]عمرش هم سر و كارش با كتاب بوده است،خبر نداشت كه پيغمبر ما چنين سخنانى دارد.به من گفت:پيغمبر ما يك چنين سخنانى داشته و من نمى‏دانستم؟!گفتم:بله.بعد كه كتاب چاپ شد گفت:فلانى،من حالا مى‏بينم سخنان پيغمبر اسلام بر سخنان تمام پيغمبران عالم مى‏چربد،اينقدر عميق و پر معناست.

چرا ما مسلمانها بايد اينقدر كوتاهى كرده باشيم كه يك نويسنده ما-كه او هم كوتاهى كرده است-اطلاع نداشته باشد كه اصلا پيغمبر سخنان حكمت آميزى هم دارد يا ندارد،با اينكه من اين سخنان را انتخاب نكرده بودم،بعضى در ذهنم بود،برخى را از روى اثنى عشريه و بعضى را از روى تحف العقول نوشتم و در اختيارش قرار دادم.

در سيره و رفتار پيغمبر شايد ما از اين هم بيشتر كوتاهى كرده باشيم.چند سال پيش من فكر كردم كه در زمينه سيره پيغمبر اكرم كتابى بنويسم به همين سبكى كه عرض خواهم كرد.مقدار زيادى يادداشت تهيه كردم،ولى هر چه جلوتر رفتم ديدم مثل اين است كه دارم وارد دريايى مى‏شوم كه به تدريج عميقتر مى‏شود.البته صرف نظر نكردم و مى‏دانم كه من نمى‏توانم ادعا كنم كه مى‏توانم سيره پيغمبر را بنويسم ولى‏«ما لا يدرك كله لا يترك كله‏». بالاخره تصميم دارم به حول و قوه الهى روزى چيزى در اين زمينه بنويسم تا بعد ديگران بيايند بهترش را بنويسند.ولى وقتى انسان تعمق مى‏كند مى‏بيند چقدر عميق است.همين طور كه سخنان پيغمبر ما عميق است،رفتار پيغمبر ما آنقدر عميق است كه از جزئى‏ترين كار پيغمبر مى‏شود قوانين استخراج كرد.يك كار كوچك پيغمبر يك چراغ است،يك شعله است، يك نورافكن است‏براى انسان كه تا مسافتهاى بسيار دور را نشان مى‏دهد.

معنى‏«سيره‏»

ابتدا لغت‏«سيره‏»را معنى كنم كه تا اين لغت را معنى نكنم نمى‏توانم سيره پيغمبر را تفسير كنم.«سيره‏»در زبان عربى از ماده‏«سير»است (5) .«سير»يعنى حركت،رفتن،راه رفتن. «سيره‏»يعنى نوع راه رفتن.سيره بر وزن فعلة است و فعلة در زبان عربى دلالت‏بر نوع مى‏كند. مثلا جلسه يعنى نشستن،و جلسه يعنى سبك و نوع نشستن.و اين نكته دقيقى است.سير يعنى رفتن،رفتار،ولى سيره يعنى نوع و سبك رفتار.آنچه مهم است‏شناختن سبك رفتار پيغمبر است.آنها كه سيره نوشته‏اند،رفتار پيغمبر را نوشته‏اند.اين كتابهايى كه ما به نام‏«سيره‏»داريم سير است نه سيره.مثلا سيره حلبيه سير است نه سيره،اسمش سيره هست ولى واقعش سير است.رفتار پيغمبر نوشته شده است نه سبك پيغمبر در رفتار،نه اسلوب رفتار پيغمبر،نه متد پيغمبر.

سبك شناسى

مساله متد خيلى مهم است.مثلا در باب شعر،رودكى را مى‏گوييم شاعر،سنايى را هم مى‏گوييم شاعر،مولوى را هم مى‏گوييم شاعر،فردوسى را هم مى‏گوييم شاعر،صائب را هم مى‏گوييم شاعر،حافظ را هم مى‏گوييم شاعر.براى يك آدمى كه وارد سبك شعر نباشد همه شعر است.مى‏گويد شعر،شعر است ديگر،شعر كه فرق نمى‏كند.ولى يك آدم وارد مى‏فهمد كه شعر سبكهاى مختلف دارد،شعر به سبك هندى داريم،شعر به سبك خراسان داريم،شعر مثلا به سبك عرفان داريم،و سبكهاى ديگر.در شعر شناسى آنچه مهم است‏سبك شناسى است،كه ملك الشعراى بهار كتابى در سبك شناسى نوشته است.حتى در نثر هم سبك شناسى هست و اختصاص به شعر ندارد.سبك شناسى غير از شعر شناسى و غير از نثر شناسى است.نثر را آن وقت انسان مى‏تواند بشناسد كه سبك نثرهاى مختلف را به دست‏بياورد،و شعر را آن وقت مى‏تواند بشناسد كه سبكهاى مختلف در شعر را به دست‏بياورد.

مى‏آييم سراغ هنر.براى يك آدمى كه وارد در هنر نيست،بنايى ديگر بنايى است،كاشى كارى ديگر كاشى كارى است،كتيبه نويسى ديگر كتيبه نويسى است.ولى شما برويد سراغ هنر شناس‏ها،مى‏بينيد شايد دهها سبك در دنيا وجود دارد و صنعتها و هنرها هر كدام يك سبكى است.مثلا كتابى به نام‏«هنر اسلامى‏»را كه يك آلمانى نوشته اخيرا ترجمه كرده‏اند،كتاب خوبى هم هست،يك وقتى هم به من دادند كه آن را در مجالس تبليغ كنم ولى من چون سبكم نبود كه تبليغ كنم نگفتم،الآن هم به زبانم آمد.به هر حال كتابى نوشته‏اند راجع به هنر اسلامى كه سبك هنر اسلامى يك سبك مخصوص به خود است.در دنياى اسلام،در تمدن اسلامى يك سبك[در هنر]به وجود آمد مخصوص به خود،و البته مثل همه سبكهاى ديگر ممكن است در آن اقتباسهايى از جاهاى ديگر شده باشد ولى خودش هم استقلال دارد و سبك مخصوص به خود است.

از اينها بالاتر،مى‏آييم سراغ تفكرات.از نظر يك آدم غير وارد،ارسطو يك عالم و فيلسوف و متفكر است،ابو ريحان بيرونى يك عالم و متفكر است،بو على سينا يك عالم و متفكر است، افلاطون يك عالم و متفكر است،فرانسيس بيكن يك عالم و متفكر است،استوارت ميل و دكارت و هگل همين طور.بعد،از آن طرف برويم سراغ يك عده ديگر،شيخ صدوق يك عالم است،شيخ كلينى يك عالم است،اخوان الصفا يك عده علما بودند و همه‏شان هم شيعه هستند،خواجه نصير الدين يك عالم است.ولى يك آدم وارد مى‏داند كه ميان سبك و متد و روش اين عالمها از زمين تا آسمان تفاوت است.يك عالم سبكش سبك استدلالى و قياسى است،يعنى در همه مسائل از منطق ارسطويى پيروى مى‏كند:اگر طب را در اختيار او قرار بدهى طب را مى‏خواهد با منطق ارسطويى به دست‏بياود،اگر فقه را هم به او بدهى مى‏خواهد با منطق ارسطويى استدلال كند،اگر ادبيات و نحو و صرف را هم در اختيارش قرار بدهى منطق ارسطويى را در آن به كار مى‏برد،سبكش اين گونه است.يكى ديگر سبكش سبك تجربى است،مثل بسيارى از علماى جديد.مى‏گويند فرق!52 سبك ابو ريحان بيرونى و سبك بو على سينا اين است كه سبك بو على سينا منطقى ارسطويى است ولى سبك ابو ريحان بيرونى بيشتر حسى و تجربى بوده است،با اينكه اينها معاصر هم و هر دو هم نابغه هستند.يك نفر سبكش عقلى است،ديگرى سبكش نقلى است.بعضى اصلا سبك عقلى هيچ ندارند،در همه مسائل اعتمادشان فقط به منقولات است،غير از منقولات،ديگر به هيچ چيز اعتماد ندارند.مثلا مرحوم مجلسى اگر طب هم بخواهد بنويسد،مى‏خواهد طبى بنويسد بر اساس منقولات،و چون تكيه‏اش روى منقولات است،خيلى اهميت هم نمى‏دهد به صحيح و[سقيمش]يا لا اقل در كتابهايش همه را جمع مى‏كند.اگر مى‏خواهد در سعد و نحس ايام هم بنويسد،باز به منقولات استناد مى‏كند.يكى سبكش منقول است،يكى سبكش معقول است، يكى سبكش حسى است،يكى سبكش استدلالى است،يكى سبكش به قول امروزيها ديالكتيكى است‏يعنى اشياء را در جريان و حركت مى‏بيند،يكى سبكش استاتيك است‏يعنى اصلا حركت را در نظام عالم دخالت نمى‏دهد.چندين سبك وجود دارد.

حال مى‏آييم در رفتارها.رفتارها نيز سبكهاى مختلف دارد.سيره شناسى يعنى سبك شناسى. اولا يك كليتى دارد:سلاطين عالم به طور كلى يك سبك و يك سيره و يك روش مخصوص به خود دارند با اختلافاتى كه ميان آنها هست،فلاسفه يك سبك مخصوص به خود دارند، رياضت كش‏ها يك سبك مخصوص به خود دارند،پيغمبران به طور كلى يك سبك مخصوص به خود دارند،و هر يك را كه جدا در نظر بگيريم[يك سبك مخصوص به خود دارد.مثلا] پيغمبر اكرم يك سبك مخصوص به خود دارد.

در اينجا يك نكته ديگر را بايد عرض كنم:اينكه عرض كردم در هنر سبكها مختلف است،در شعر سبكها مختلف است،در تفكر سبكها مختلف است،در عمل سبكها مختلف است،اين براى آدمهايى است كه سبك داشته باشند.اكثريت مردم اصلا سبك ندارند.خيلى افراد كه شعر مى‏گويند اصلا سبك ندارند،سبك سرش نمى‏شود.خيلى از هنرمندها(شايد كوبيستها اين طور باشند)اساسا سبك سرشان نمى‏شود.خيلى از مردم در تفكرشان اصلا سبك و منطق ندارند،يك دفعه به نقل استناد مى‏كند،يك دفعه به عقل استناد مى‏كند،يك دفعه حسى مى‏شود،يك دفعه عقلى مى‏شود.اينها مادون منطق‏اند.من به مادون منطق‏ها كارى ندارم.در رفتار هم!53 اكثريت قريب به اتفاق مردم سبك ندارند.اگر به ما بگويند سبكت را[در رفتار] بگو،سيره خودت را بيان كن،روشت را بيان كن،تو در حل مشكلات زندگى[چه روشى دارى؟ پاسخى نداريم].هر كسى براى خودش در زندگى هدف دارد،هدفش هر چه مى‏خواهد باشد، يكى هدفش عالى است،يكى هدفش پست است،يكى هدفش خداست،يكى هدفش دنياست. بالاخره انسانها هدف دارند.بعضى افراد براى هدف خودشان اصلا سبك ندارند،روش انتخاب نكرده‏اند،روش سرشان نمى‏شود.ولى قليلى از مردم هستند كه در راهى كه مى‏روند سبك و روش دارند.قليلى از مردم اين جورند و الا اكثريت مردم دون منطق‏اند،دون سبك‏اند،دون روش‏اند،به اصطلاح هرج و مرج[بر اعمالشان حكمفرماست و]همج رعاع[هستند.]

سيره پيغمبر يعنى سبك پيغمبر،متدى كه پيغمبر در عمل و در روش براى مقاصد خودش به كار مى‏برد.بحث ما در مقاصد پيغمبر نيست،مقاصد پيغمبر عجالتا براى ما محرز است.بحث ما در سبك پيغمبر است،در روشى كه پيغمبر براى هدف و مقصد خودش به كار مى‏برد.مثلا پيغمبر تبليغ مى‏كرد.روش تبليغى پيغمبر چه روشى بود؟سبك تبليغى پيغمبر چه سبكى بود؟پيغمبر در همان حال كه مبلغ بود و اسلام را تبليغ مى‏كرد،يك رهبر سياسى براى جامعه خودش بود.از وقتى كه آمد به مدينه،جامعه تشكيل داد،حكومت تشكيل داد،خودش رهبر جامعه بود.سبك و متد رهبرى و مديريت پيغمبر در جامعه چه متدى بود؟پيغمبر در همان حال قاضى بود و ميان مردم قضاوت مى‏كرد.سبك قضاوتش چه سبكى بود؟پيغمبر مثل همه مردم ديگر زندگى خانوادگى داشت،زنان متعدد داشت،فرزندان داشت.سبك پيغمبر در زن دارى چگونه بود؟سبك پيغمبر در معاشرت با اصحاب و ياران و به اصطلاح مريدها چگونه بود؟پيغمبر دشمنان سرسختى داشت.سبك و روش پيغمبر در رفتار با دشمنان چه بود؟و دهها سبك ديگر در قسمتهاى مختلف ديگر كه اينها بايد روشن بشود.

سبكهاى مختلف در رفتار

مثلا رهبرهاى اجتماعى و سياسى،بعضى اساسا سبكشان يعنى آنچه كه بدان اعتماد دارند، فقط زور است،جز زور به چيز ديگرى ايمان و اعتماد ندارد، منطقشان اين است:يك گره شاخ از دو ذرع دم بهتر است،يعنى غير زور هر چه هست‏بريز دور،سياستى كه الآن امريكاييها در دنيا عمل مى‏كنند كه معتقدند مشكلات را فقط و فقط با زور مى‏شود حل كرد،غير زور را رها كن.بعضى ديگر در سياست و در اداره امور بيش از هر چيزى به نيرنگ و فريب اعتماد دارند: سياست انگليس مآبانه،سياست معاويه‏اى.آن اولى سياست‏يزيدى بود.يزيد و معاويه هر دو از نظر هدف يكى هستند،هر دو شقى و اشقى الاشقياء هستند ولى متد يزيد با متد معاويه فرق مى‏كند.متد يزيد الدرم بولدرم يعنى زور بود ولى متد معاويه بيش از هر چيز ديگر نيرنگ، فريب،نفاق،حقه بازى و مكارى بود.

يك نفر ديگر ممكن است متدش بيشتر اخلاق به معنى واقعى باشد نه تظاهر به اخلاق كه باز مى‏شود همان نيرنگ معاويه‏اى،صداقت،صفا و صميميت.تفاوت سيره على عليه السلام و سيره معاويه در سياست در همين بود.اكثر مردم زمان،سياست معاويه را ترجيح مى‏دادند، مى‏گفتند سياست‏يعنى همين كارى كه معاويه مى‏كند (6) .مى‏آمدند به على عليه السلام مى‏گفتند:تو چرا همان متدى را كه معاويه به كار مى‏برد به كار نمى‏برى تا كارت پيش برود؟ تو به اين فكر باش كه كارت پيش برود،حالا هر چه شد،يك جا آدم بايد پول قرض كند،از اين بگيرد به آن بدهد،يك جا هم يك وعده‏اى مى‏دهد،دروغ هم در آمد در آمد،مى‏تواند وعده بدهد بعد هم عمل نكند.بگذار كارت پيش برود،آن مهمتر است.تا جايى كه براى بعضى توهم پيدا شد كه شايد على اين راهها را بلد نيست،معاويه زيرك و زرنگ است،على اين زرنگيها را ندارد،كه فرمود:

و الله ما معاوية بادهى منى.

چرا اشتباه مى‏كنيد؟!به خدا قسم كه معاويه از من داهيه‏تر و زيركتر نيست.شما خيال مى‏كنيد من كه غدر به كار نمى‏برم راهش را بلد نيستم؟!

و لكنه يغدر و يفجر.

او غدر و نيرنگ به كار مى‏برد و فسق و فجور مى‏كند.

و لو لا كراهية الغدر لكنت من ادهى الناس.

اگر نبود كه خداى متعال دوست نمى‏دارد غدارى را،آن وقت مى‏ديديد من به آن معنايى كه شما اسمش را گذاشته‏ايد دهاء و معاويه را داهيه مى‏خوانيد[داهيه هستم يا نه؟]آن وقت مى‏ديديد كه داهيه كيست،من داهيه هستم يا معاويه؟

و لكن كل غدرة فجرة و كل فجرة كفرة و لكل غادر لواء يعرف به يوم القيامة (7) .

من چگونه در سياست نيرنگ به كار ببرم در صورتى كه مى‏دانم غدر و نيرنگ و فريب،فسق و فجور است،و اين فسق و فجورها در حد كفر است و در قيامت هر غدارى با پرچمى محشور مى‏گردد!ابدا من غدر به كار نمى‏برم.

اينها را مى‏گويند سبك:سبكى كه به زور اعتماد مى‏كند،سبكى كه به نيرنگ اعتماد مى‏كند، سبكى كه به تماوت اعتماد مى‏كند،يعنى خود را به موش مردگى زدن،خود را به بى‏خبرى زدن.يك سياستمدار پير مردى بود كه در چند سال پيش مرد و به اين قضيه معروف بود.حالا نمى‏دانم واقعا ساده بوده يا نه،ولى عده‏اى مى‏گويند خودش را به سادگى مى‏زد.نخست وزير بود.يكى از ملاهاى خيلى بزرگ را گرفته بودند،بعد رفته بودند سراغش كه آقا چرا او را گرفتند؟گفته بود كار دست كيست؟حالا نخست وزير مملكت است،مى‏گويد كار دست كيست؟ من به كى مراجعه كنم؟خوب او هم سبكى انتخاب كرده بود كه خودش را به حماقت و نفهمى و نادانى بزند،و از همين راه به اصطلاح خرش را از پل بگذراند.هدف اين است كه خرش از پل بگذرد و لو اينكه مردم بگويند او احمق است.اين هم يك سبكى است:سبك تماوت،يعنى خود را به مردگى زدن،خود را به حماقت زدن،خود را به بى‏خبرى زدن،و عده‏اى با اين سبك كار خودشان را پيش مى‏برند.

بعضى سبكشان در كارها دفع الوقت كردن است،واقعا به دفع الوقت اعتماد دارند.بعضى سبكشان بيشتر دورانديشى است.بعضى در سبك خودشان قاطع و برنده هستند.بعضى در سبكشان قاطع و برنده نيستند.بعضى در سبك خودشان فردى هستند يعنى تنها تصميم مى‏گيرند.بعضى اساسا حاضر نيستند تنها تصميم بگيرند،آنجا هم كه كاملا مطلب برايش روشن است‏باز تنها تصميم نمى‏گيرند،و اين مخصوصا در سيره پيغمبر اكرم عجيب است:در مقام نبوت،در مقامى كه اصحاب آنچنان به او ايمان دارند كه مى‏گويند اگر تو فرمان بدهى خود را به دريا بريزيم به دريا مى‏ريزيم،در عين حال نمى‏خواهد سبكش انفرادى باشد و در مسائل تنها تصميم بگيرد،براى اينكه اقل ضررش اين است كه به اصحاب خودش شخصيت نداده،يعنى گويى شما اساسا فكر نداريد،شما كه فهم و شعور نداريد،شما ابزاريد،من بايد فقط دستور بدهم و شما عمل كنيد.آن وقت لازمه‏اش اين است كه فردا هر كس ديگر هم رهبر بشود همين طور عمل كند و بگويد:لازمه رهبر اين است كه رهبر فكر و نظر بدهد و غير رهبر هر كه هست فقط بايد ابزارهاى بلا اراده‏اى باشند و عمل كنند.ولى پيغمبر در مقام نبوت چنين كارى را نمى‏كند.شورا تشكيل مى‏دهد كه اصحاب چه بكنيم؟«بدر»پيش مى‏آيد شورا تشكيل مى‏دهد،«احد»پيش مى‏آيد شورا تشكيل مى‏دهد:اينها آمده‏اند نزديك مدينه، چه مصلحت مى‏دانيد؟از مدينه خارج بشويم و در بيرون مدينه با آنها بجنگيم يا در همين مدينه باشيم و وضع خودمان را در داخل مستحكم كنيم،اينها مدتى ما را محاصره مى‏كنند، اگر موفق نشدند شكست‏خورده برمى‏گردند.بسيارى از سالخوردگان و تجربه كارها تشخيصشان اين بود كه مصلحت اين است كه در مدينه بمانيم.جوانها كه بيشتر به اصطلاح حالت غرورى دارند و به جوانى‏شان بر مى‏خورد گفتند:ما در مدينه بمانيم و بيايند ما را محاصره كنند؟!ما تن به چنين كارى نمى‏دهيم،مى‏رويم بيرون هر جور هست مى‏جنگيم. تاريخ مى‏نويسد خود پيغمبر اكرم مصلحت نمى‏ديد كه از مدينه خارج بشوند،مى‏گفت اگر در مدينه باشيم موفقيتمان بيشتر است،يعنى نظرش با آن سالخوردگان و تجربه‏كارها موافق بود،ولى ديد اكثريت اصحابش كه همان جوانها بودند گفتند:نه يا رسول الله!ما از مدينه مى‏زنيم بيرون،مى‏رويم در دامنه احد همان جا با آنها مى‏جنگيم.جلسه تمام شد.يك وقت ديدند پيغمبر اسلحه پوشيده بيرون آمد و فرمود:برويم بيرون.همانهايى كه اين نظر را داده بودند،آمدند گفتند:يا رسول الله!چون شما از ما نظر خواستيد ما اين جور نظر داديم،ولى در عين حال ما تابع شما هستيم.اگر شما مصلحت نمى‏دانيد،ما بر خلاف نظر خودمان در مدينه! 57 مى‏مانيم.فرمود:پيغمبر همين قدر كه اسلحه پوشيد و بيرون آمد،ديگر صحيح نيست اسلحه‏اش را كنار بگذارد.حالا كه بنا شد برويم بيرون،مى‏رويم بيرون.

غرض اين جهت است كه اينها سبكها و روشهاى مختلف است كه خوب است در قسمتهاى مختلف بررسى بشود.اينها فهرستهاى مختصرى بود كه براى شما عرض كردم.شايد هر شبى توفيق پيدا كنيم كه شيوه و روش پيغمبر را در هر قسمتى از اين قسمتها براى شما بيان كنيم.

فلسفه ذكر مصيبت

ايام از نظرى به حضرت زهرا(سلام الله عليها)تعلق دارد.نكته‏اى را چون ديشب يكى از جوانان سؤال كرد مى‏خواهم برايتان عرض كنم،شايد خوب باشد.البته من هيچ وقت اصرار ندارم كه در هر سخنرانى لزوما ذكر مصيبت كنم.اگر سخن رسيد به جايى كه ببينم ذكر مصيبت كردن،به خودم تحميل كردن است و بايد از جايى به جاى ديگر بروم،نمى‏گويم.ولى اكثر،خصوصا در ايام مصيبت،و لو به طور اشاره هم شده است ذكر مصيبت مى‏كنم.جوانى از من پرسيد كه آيا اين كار ضرورتى يا حسنى دارد يا نه؟اگر بناست مكتب امام حسين عليه السلام احيا بشود،آيا ذكر مصيبت امام حسين هم ضرورتى دارد؟گفتم بله،دستورى است كه ائمه اطهار به ما داده‏اند و اين دستور فلسفه‏اى دارد و آن اينكه هر مكتبى اگر چاشنيى از عاطفه نداشته باشد و صرفا مكتب و فلسفه و فكر باشد،آنقدرها در روحها نفوذ ندارد و شانس بقا ندارد،ولى اگر يك مكتب چاشنيى از عاطفه داشته باشد،اين عاطفه به آن حرارت مى‏دهد. معنا و فلسفه يك مكتب،آن مكتب را روشن مى‏كند،به آن مكتب منطلق مى‏دهد،آن مكتب را منطقى مى‏كند.بدون شك مكتب امام حسين منطق و فلسفه دارد،درس است و بايد آموخت اما اگر ما دائما اين مكتب را صرفا به صورت يك مكتب فكرى بازگو كنيم حرارت و جوشش گرفته مى‏شود و اساسا كهنه مى‏گردد.اين،بسيار نظر بزرگ و عميقانه‏اى بوده است،يك دورانديشى فوق العاده عجيب و معصومانه‏اى بوده است كه گفته‏اند براى هميشه اين چاشنى را از دست ندهيد،چاشنى عاطفه،ذكر مصيبت‏حسين بن على عليه السلام يا امير المؤمنين يا امام حسن يا ائمه ديگر و يا حضرت زهرا(سلام الله عليها).اين چاشنى عاطفه را ما حفظ و نگهدارى كنيم.!58 چون اين ايام فاصله زمان وفات رسول اكرم و وفات حضرت زهرا هست قهرا تعلق بيشترى به وجود مقدس ايشان دارد.دو سه كلمه‏اى ذكر مصيبت مى‏كنم.

نوشته‏اند:«ما زالت‏بعد ابيها معصبة الراس،ناحلة الجسم،باكية العين،منهدة الركن‏».زهرا را بعد از پدر نديدند كه هيچ وقت عصابه‏اى را كه به سر بسته بود از سر باز كند.روز به روز زهرا لاغرتر و ناتوانتر مى‏شد.بعد از پدر هميشه زهرا را با چشمى گريان ديدند.«منهدة الركن‏»اين جمله معنى عجيبى دارد.«ركن‏»يعنى پايه،مثل يك ساختمان كه پايه‏هايى دارد و روى آن پايه‏ها ايستاده است.از نظر جسمانى،پا و ستون فقرات ركن انسان است،يعنى انسان كه مى‏ايستد روى اين بناى استخوانى مى‏ايستد.گاهى از نظر جسمى،اين ركن خراب مى‏شود، مثل كسى كه فرض كنيد پاهايش را بريده باشند يا ستون فقراتش درهم شكسته باشد.ولى گاهى انسان از نظر روحى آنچنان درهم كوبيده مى‏شود كه گويى آن پايه‏هاى روحى كه روى آن ايستاده است‏خراب شده است.زهرا را بعد از پدر اينچنين توصيف كرده‏اند.زهرا و پيغمبر عاشقانه يكديگر را دوست مى‏دارند.به فرزندانش امام حسن و امام حسين كه نگاه مى‏كند، بى‏اختيار مى‏گريد،مى‏گويد:فرزندان من!كجا رفت آن پدر مهربان شما كه شما را به دوش مى‏گرفت،شما را به دامن مى‏گذاشت و دست نوازش به سر شما مى‏كشيد؟

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.


پى‏نوشتها:

1- احزاب/21.

2- امالى شيخ طوسى،ج 2/ص 98 و99.

3- سفينة البحار،ج 1/ص 392.

4-[اين جملات در پايان اين بخش آورده شده است.]

5- لغت‏«سيره‏»را شايد از قرن اول و دوم هجرى،مسلمين به كار بردند.گو اينكه در عمل، مورخين ما از عهده خوب بر نيامدند ولى لغت‏بسيار عالى‏اى انتخاب كردند.شايد قديمترين سيره‏ها را ابن اسحاق نوشته كه بعد از او ابن هشام آن را به صورت يك كتاب در آورده است.و مى‏گويند ابن اسحاق شيعه بوده و در حدود نيمه قرن دوم هجرى مى‏زيسته است.

6- هنوز هم لغت‏«سياست‏»در ميان ما مساوى است‏با نيرنگ و فريب،و حال آنكه ياست‏يعنى اداره،و سائس يعنى مدير.ما در باره ائمه مى‏گوييم:«وساسة العباد»يعنى سياستمداران بندگان،سائسهاى بندگان،ولى كم كم اين لغت مفهوم نيرنگ و فريب را پيدا كرد.

7- نهج البلاغه صبحى صالح،ص 318،خطبه 200.