مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۸ -


پاسخ به دو پرسش

داستان داوود عليه السلام و مساله استخدام وسيله

در موضوع استخدام وسيله كه براى دعوت و ارشاد به حق،از باطل نبايد استفاده كرد سؤال كرده‏اند:پس در داستان داوود پيغمبر كه در قرآن كريم آمده است مطلب از چه قرار است؟ ممكن است‏برخى با اين داستان سابقه نداشته باشند.داستان آن طور كه در قرآن آمده است همين قدر است كه مى‏فرمايد:داستان بنده ما داوود را ياد كن آنگاه كه در محراب بود و ناگاه از بالاى محراب،جمعى(گروه متخاصم)آمدند،كه ظاهر اين است كه بيش از دو نفر بوده‏اند اگر چه در يك جا به زبان فرد مى‏گويد:«ان هذا اخى‏»ولى تعبيرهاى ديگر تعبيرهاى جمع است و مثل اينكه بيش از دو نفر بوده‏اند.قرآن مطلب را به اين صورت طرح كرده است كه اين دو نفر نزد داوود آمدند.(و مى‏دانيد كه داوود از كسانى است كه هم پيغمبر خدا و هم ملك و پادشاه يعنى حاكم در ميان قوم خودش بوده است).يكى از اين دو نفر از ديگرى شكايت كرد(يا يكى از افراد به نمايندگى جمع از ديگرى شكايت كرد)گفت:اين برادر من است(حالا يا واقعا برادر صلبى بوده است‏يا برادر دينى)نود و نه گوسفند دارد و من يكى بيشتر ندارم،در عين حال آمده از من همان يكى را هم با خشونت مطالبه مى‏كند:«فقال اكفلنيها و عزنى فى الخطاب‏» (1) .قرآن همين مقدار نقل مى‏فرمايد كه شاكى چنين اظهار داشت،و ديگر نقل نمى‏كند كه ديگرى از خودش دفاع كرد يا نكرد.بعد مى‏فرمايد كه داوود گفت: لقد ظلمك بسؤال نعجتك الى نعاجه و ان كثيرا من الخلطاء ليبغى بعضهم على بعض او با اين كارش به تو ستم كرده است.بله بسيارى از افراد،شركا،افرادى كه با يكديگر نزديكند و اختلافى با هم دارند،بعضى به بعضى ديگر ظلم مى‏كنند.بعد قرآن مى‏گويد كه داوود«ظن‏»-كه گفته‏اند به معناى‏«علم‏»است-دانست كه اين از طرف ما امتحانى بوده است: و ظن داود انما فتناه (2) كه ما مورد ابتلا و امتحانش قرار داده‏ايم،پس به تضرع و توبه و استغفار افتاد،و خدا هم توبه او را پذيرفت.قرآن بيش از اين مطلب را بيان نكرده است.

در اينجا دو سؤال مطرح است:يكى اينكه آنهايى كه نزد داوود آمدند كه بودند؟آيا واقعا انسانهايى بودند و اين داستان هم داستان واقعى بود؟واقعا انسانهايى بودند و يكى از آنها گوسفندان زيادى داشت و ديگرى يكى داشت و آن كه زياد داشت مى‏خواست مال آن ديگرى را هم ببرد و بعد او شكايت كرد و داوود قضاوت نمود؟يا نه،اينها اساسا انسان نبودند، فرشتگانى بودند كه خدا براى امتحان داوود فرستاد،و چون فرشته بودند موضوع حقيقت نداشت،يعنى واقعا گوسفندى در كار نبود،دو برادرى نبودند،تعدى و تجاوزى نبود بلكه اينها به امر خدا آمدند اين صحنه را براى امتحان داوود و به تعبير آنها براى تنبه داوود ساختند، داوود هم ناگهان متوجه شد و به استغفار افتاد.و اگر اينها فرشته بودند،چرا آمدند تا سبب بيدارى داوود بشوند؟در اينجا رواياتى از اهل تسنن بالخصوص هست و نمى‏دانم در شيعه هم هست‏يا نه،ولى تفسير الميزان از مجمع البيان نقل مى‏كند،كه مجمع خلاصه اينها را ذكر كرده و تكذيب و رد نموده است.به هر حال روايت اگر ضعيف باشد،فرق نمى‏كند مال شيعه باشد يا سنى.در بعضى از روايات آمده است كه اين داستان چنين بوده است كه داوود پيغمبر زنان متعددى در خانه داشت،در عين حال در جريانى[شيفته زنى شد].جريان اين بود كه داوود در محرابش عبادت مى‏كرد،شيطان ابتدا به صورت يك مرغ زيبا در آن كوه يعنى روزنه‏اى كه در آن جايگاه عبادت وجود داشت ظاهر شد.آنچنان اين مرغ زيبا بود كه داوود نمازش را شكست،رفت آن را بگيرد،آن طرف‏تر پريد،رفت‏بگيرد،روى پشت‏بام پريد،داوود هم دويد و به پشت‏بام دار العماره و دار السلطنه‏اش رفت.اتفاقا زن يكى از سربازها به نام اوريا[در خانه مجاور]آبتنى مى‏كرد و زنى بود در نهايت جمال و زيبايى.دل داوود را برد.تحقيق كرد اين كيست؟اين زن فلان سرباز است.آن سرباز كجاست؟در ميدان جنگ است.نامه‏اى به سردار خودش نوشت كه هر جور هست اين سرباز را به جايى بفرست كه جان سالم بدر نبرد و كشته شود.او هم آن سرباز را به مقدم جبهه فرستاد و او كشته شد.وقتى كه او كشته شد،اين زن بلا مانع شد،عده‏اش كه تمام شد داوود با او ازدواج كرد.ملائكه اين صحنه ساختگى را براى اين ساختند كه به او بگويند:مثل تو مثل آدمى است كه نود و نه گوسفند دارد و رفيقش يك گوسفند دارد،با اينكه خودش نود و نه گوسفند دارد،طمع به يك گوسفند ديگران هم بسته است.داوود تازه متوجه شد كه مرتكب گناه شده است كه توبه كرد و خدا هم توبه‏اش را قبول كرد.

حقيقت داستان

در عيون اخبار الرضا در مباحثاتى كه امام رضا عليه السلام با اصحاب ملل و مقالات يعنى با نمايندگان مذاهب مختلف غير اسلامى و بعضى مذاهب اسلامى،با يهوديها،نصرانيها، زردشتيها،ستاره پرستان و بعضى از علماى اهل تسنن انجام داده،روايت‏شده است كه در مجلسى كه مامون تشكيل داده بود و امام مباحثه مى‏كرد،حضرت رضا از يكى از پيشوايان اهل تسنن سؤال كرد كه شما درباره داستان داوود كه اجمالش در قرآن آمده است چه مى‏گوييد؟او همين حرف را زد.امام فرمود:سبحان الله!چطور شما به پيغمبر خدا چنين نسبتى مى‏دهيد؟!آخر اين چه پيغمبرى شد كه مشغول نماز باشد،چشمش به يك كبوتر زيبا كه بيفتد آنچنان دستپاچه بشود كه نمازش را بشكند؟!اين گناه اول،يعنى فسق.تازه بعد از شكستن نمازش مثل بچه‏ها دنبال كبوتر بدود،در حالى كه هم پيغمبر است و هم پادشاه،و گويى كسى هم نبوده كه به او بگويد آن كبوتر را براى من بگير.تا پشت‏بام برود و آنجا يك كبوتر ديگر از نوع انسان برايش پيدا بشود،چشمش به يك زن زيبا بيفتد،اين دل هر جايى كه دنبال كبوتر بود كبوتر را رها كند و يك دل نه صد دل عاشق اين زن بشود.اين گناه!119 دوم. تازه تحقيق كند كه اين زن شوهر دارد يا ندارد.به او بگويند شوهر دارد.زن چه كسى است؟زن يك سرباز فداكار كه دارد در ميدان جنگ فداكارى مى‏كند.دوز و كلك درست كند كه اين سرباز كشته بشود براى اينكه با زن او هم بستر بشود.پس فسق هست،فجور هست،قتل نفس هست،نماز شكستن هست،عشق به زن شوهردار هست،آخر اين چه پيغمبرى شد؟!

حالا ريشه قضيه چيست؟از امام سؤال كردند:پس قضيه چيست؟فرمود:قرآن كه اصلا اين حرفها را طرح نكرده.اين حرفها چيست كه از خودتان ساخته‏ايد؟!قضيه اين است:روزى داوود-كه حكمتها و قضاوتهاى او ضرب المثل است-كوچكترين عجبى در قلبش پيدا شد كه اگر قضاوت هم هست قضاوت داوودى است،آنچنان صحيح در ميان مردم قضاوت مى‏كنم كه هيچ وقت‏يك ذره تخلف نمى‏شود(مثل داستان يونس و داستان آدم و داستانهاى ديگر).يك ذره عجب سبب مى‏شود كه خدا عنايت‏خودش را از بنده بگيرد تا بنده عجزش بر خودش ثابت‏بشود.ما در دعاهايمان مى‏خوانيم:«و لا تكلنى الى نفسى طرفة عين ابدا».انسان در هر مقامى كه باشد،هميشه بايد به خدا عرض كند:خدايا مرا يك چشم بر هم زدن به خودم وامگذار.

ام سلمه مى‏گويد:يك شب در دل شب بيدار شدم،ديدم پيغمبر در بستر نيست.يك وقت متوجه شدم در گوشه اتاق مشغول عبادت است.به سخنانش گوش كردم،ديدم مى‏گويد: «الهى لا تشمت‏بى عدوى و لا تردنى الى كل سوء استنقذتنى منه...و لا تكلنى الى نفسى طرفة عين ابدا» (3) خدايا مرا به بديهايى كه از آنها رهانيده‏اى برنگردان،خدايا مرا دشمن‏شاد نفرما... خدايا مرا يك لحظه،يك چشم به هم زدن به خودم وا مگذار،يعنى عنايت و لطف خودت را از من مگير.(اين را پيغمبر آخر الزمان مى‏گويد.)به اينجا كه رسيد،ام سلمه بى اختيار شروع كرد هق هق گريه كردن و فرياد زدن.دعاى نماز پيغمبر كه تمام مى‏شود مى‏فرمايد:ام سلمه چرا مى‏گريى؟عرض مى‏كند:يا رسول الله!وقتى كه شما اين سخن را مى‏گوييد كه خدايا مرا يك چشم به هم زدن به خود وا مگذار،پس واى به حال ما.نفرمود من تعارف كردم-العياذ بالله-براى تعليم تو گفتم.فرمود:البته همين است.برادرم يونس خدا يك لحظه او را به خود واگذاشت،و آمد به سرش آنچه آمد.

حال چطور مى‏شود خدا عنايت‏خودش را بگيرد؟كوچكترين تصورى از منيت‏براى يك پيغمبر خدا پيش بيايد،عنايت‏خدا گرفته مى‏شود و سقوطش همان.

امام رضا فرمود:در دل مقدس اين پيغمبر بزرگ اين عجب پيدا شد كه آيا از من بهتر قاضى هم در عالم هست؟تصور«من‏»در قلب داوود پيدا شد.داوود!تو ديگر نبايد فكر«من‏»،تصور«من‏»، در ذهنت‏باشد.خدا اين امتحان را پيش آورد.عنايت‏خدا كه از داوود گرفته شد،در قضاوتش شتاب كرد حتى به صورت تقديرى،يعنى يادش رفت كه وقتى مدعى دعوى خودش را طرح مى‏كند،قاضى نبايد يك كلمه حرف بزند و لو به صورت تقدير و فرض.يك نفر آمده مى‏گويد: اين آقا كه مى‏بينيد مال بنده را برده است،با ثروت زيادى كه دارد(نود و نه گوسفند دارد و من يكى دارم)به اين يك گوسفند من هم طمع كرده.داوود تحت تاثير عواطف انساندوستى خودش قرار گرفت،صبر نكرد كه ببيند طرف چه مى‏گويد.آخر او هم از خودش دفاعى دارد. فورا گفت:در واقع-شايد هم به صورت تقدير:اگر اين طور باشد-او به تو ظلم كرده است.تا چنين پيشدستى كرد،يكمرتبه متوجه شد كه داوود!شرط قضاوت اين نبود كه حرف ديگرى را نشنيده،سخن بگويى،قاضى بايد سكوت كند بگذارد ديگرى هم حرفش را بزند و از خودش دفاع كند،آن وقت‏حرفش را بزند.اينجا بود كه داوود فهميد اشتباه كرده است.نه تنها فهميد در امر قضاوت اشتباه كرده،بلكه ريشه اشتباه خودش را هم فورا به دست آورد:داوود!از كجا خوردى؟از آنجا كه فكر«من‏»كردى،گفتى منم.اين ضربه‏اى بود كه از آن‏«من‏»خوردى.در قرآن صحبت زنى نيست،صحبت اوريايى نيست،صحبت مرغى كه پريده باشد نيست،صحبت اين حرفها نيست.

ريشه پيدايش اين داستان

حال چطور شد كه اين داستان در بعضى از كتب ما مسلمين پيدا شد؟همين قدر به شما بگويم امان از دست‏يهود كه بر سر دنيا از دست اينها چه آمد!يكى از كارهايى كه قرآن به اينها نسبت مى‏دهد كه هنوز هم ادامه دارد مساله تحريف و قلب حقايق است.اينها شايد با هوش‏ترين مردم دنيا باشند،يك نژاد فوق العاده با هوش و متقلب.اين نژاد با هوش متقلب هميشه دستش روى آن شاهرگهاى جامعه بشريت!121 است،شاهرگهاى اقتصادى و شاهرگهاى فرهنگى.اگر كسى بتواند تحريفهايى را كه اينها حتى در حال حاضر در تاريخها، جغرافيها و خبرهاى دنيا مى‏كنند[جمع آورى كند،كار مفيدى است].البته عده‏اى اين كار را كرده‏اند ولى نه به قدر كافى.الآن خبرگزاريهاى بزرگ دنيا-كه يكى از آن شاهرگهاى خيلى حساس است-به دست‏يهود مى‏چرخد،براى اينكه قضايا را تا حدى كه برايشان ممكن است آن طور كه خودشان مى‏خواهند به دنيا تبليغ كنند و برسانند.در هر مملكتى اگر بتوانند،آن شاهرگها را،وسايل به قول امروزيها ارتباط جمعى مثل مطبوعات و به طور كلى آن جاهايى كه فكرها را مى‏شود تغيير داد،تحريف كرد،تبليغ كرد و گرداند و نيز شاهرگهاى اقتصادى را[در دست مى‏گيرند].و اينها از قديم الايام كارشان اين بوده.قرآن در يك جا مى‏فرمايد:

افتطمعون ان يؤمنوا لكم و قد كان فريق منهم يسمعون كلام الله ثم يحرفونه من بعد ما عقلوه و هم يعلمون. (4)

مسلمين!شما به ايمان اينها چشم[داريد]؟!آيا اينها را نمى‏شناسيد؟!اينها همان كسانى هستند-يعنى الآن هم روح همان روح است و الا كسى اجدادش فاسد باشند،دليل فساد امروزش نمى‏شود،اينها همان روح اجداد خودشان را حفظ كرده‏اند-كه با موسى هم كه بودند، سخن خدا را كه مى‏شنيدند،وقتى كه بر مى‏گشتند آن را مطابق ميل خودشان عوض مى‏كردند،نه از روى جهالت و نادانى،در كمال دانايى.تحريف و قلب حقايق،يكى از كارهاى اساسى يهود از چند هزار سال پيش تا امروز است.در ميان هر قومى در لباس و زى خود آن قوم ظاهر مى‏شوند و افكار و انديشه‏هاى خودشان را از زبان خود آن مردم پخش مى‏كنند، منويات خودشان را از زبان خود آن مردم مى‏گويند.مثلا مى‏خواهند ميان شيعه و سنى اختلاف بيندازند.نه اين طور است كه خودش حرف بزند.يك سنى پيدا مى‏كند و او شروع مى‏كند آنچه كه مى‏تواند عليه شيعه تهمت مى‏زند و دروغ مى‏گويد.البته دفاع از حقيقت‏به جاى خودش،بايد دروغها را رد كرد،ولى گاهى افرادى نظير صاحب الخطوط العريضة را پيدا مى‏كنند كه چهار تا دروغ هم او بيايد ببندد.از زبان اين به آن دروغ مى‏بندند و از زبان آن به اين.اينها تورات خودشان را پر از اين دروغها كردند،و داستانها از امتهاى گذشته هست كه تورات به گونه‏اى نقل كرده است،قرآن به گونه ديگر،و بلكه قرآن به گونه‏اى نقل كرده است كه دروغ اينها را كه داستان را تحريف كرده و در تورات تحريف شده آورده‏اند آشكار مى‏كند.و اينها براى اينكه قرآن را-العياذ بالله-تكذيب كنند آمده‏اند يك سلسله روايات به نام پيغمبر يا ائمه و يا مثلا بعضى از صحابه پيغمبر و به نفع آنچه در تورات آمده است جعل كرده‏اند ولى به گونه‏اى جعل كرده‏اند كه كسى نفهمد اين طور نيست.از جمله-كه شايد عبرت آموز باشد-در داستان عمالقه كه همين بيت المقدس فعلى را اشغال كرده بودند و موسى به اينها مى‏گفت: آنها به زور اينجا را اشغال كرده‏اند،بياييد به آنجا برويم،اينها[حفظ جان]مى‏كردند و مى‏گفتند:

يا موسى انا لن ندخلها ابدا ما داموا فيها فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون.» (5)

قرآن آبروى اينها را برده.هر چه موسى گفت:كمى غيرت داشته باشيد،هنر داشته باشيد، حقتان را بگيريد،گفتند:خير،آنها مردمى هستند زورمند،ما اينجا نشسته‏ايم،تو و خدايت دوتايى برويد آنجا بجنگيد،عمالقه را بيرون كنيد،وقتى كه كارها تمام شد بيا ما را خبر كن كه برويم وارد آنجا بشويم.گفت:

گر به مغزم زنى و گردنبم كه من از جاى خود نمى‏جنبم

موسى دوباره آمد با اينها صحبت كرد كه اين حرفها يعنى چه؟!به خدا توكل كنيد،در راه خدا جهاد كنيد،اگر در راه خدا جهاد كنيد خدا شما را يارى مى‏كند،كه نشان مى‏دهد قضيه،قضيه عملى بوده است.گفتند:نمى‏رويم كه نمى‏رويم.در اينجا قرآن آبروى اينها را به اين صورت برده است كه مى‏گويد اينها مردمى بودند طماع و مى‏خواستند بدون آنكه زحمتى كشيده باشند[سرزمين بيت المقدس]مفت‏به چنگشان آمده باشد،كه در جنگ بدر ظاهرا مقداد اسود به پيغمبر عرض كرد:يا رسول الله!ما آن حرف را نمى‏زنيم كه يهود به موسى گفتند كه تو با خدايت‏برو با آنها بجنگ،وقتى كه تصفيه كردى و مانع را برداشتى ما را خبر كن،ما مى‏گوييم كه تو هر چه امر كنى همان را اطاعت مى‏كنيم،اگر امر كنى خودتان را به دريا بريزيد خودمان را به دريا مى‏ريزيم.

اينها فكر كردند چكار كنند كه تورات را تاييد و قرآن را تكذيب كنند ولى مسلمين هم نفهمند كه اينها دارند قرآن را تكذيب مى‏كنند.آمدند افسانه‏ها براى عمالقه ساختند.گفتند اين عمالقه كه در بيت المقدس بودند،مى‏دانيد چگونه آدمهايى بودند؟(مى‏خواستند بگويند اگر نژاد ما نرفت‏بجنگد حق داشت و قرآن-العياذ بالله-بيخود اعتراض كرده،جاى جنگيدن نبود.ولى بسيارى از مسلمين اين مطلب را نفهميدند.)آن مردمى كه در آنجا بودند از نژادهاى آدمهاى معمولى نبودند كه بشود با آنها جنگيد.البته اين را نگفتند«كه بشود با آنها جنگيد»كه مسلمين بفهمند.گفتند مردمى آنجا بودند از اولاد زنى به نام عناق،و عناق زنى بود كه وقتى مى‏نشست ده جريب در ده جريب را مى‏گرفت،و پسرى داشت‏به نام عوج كه وقتى موسى با عصايش آمد كنار او ايستاد،با اينكه چهل ذراع قدش بود و چهل ذراع طول عصايش و چهل ذراع از زمين جستن كرد،تازه عصاى او به قوزك پاى عوج بن عناق خورد. جمعى از اينها آمده بودند در بيابان بيت المقدس.موسى عده‏اى جاسوس فرستاده بود براى اينكه بروند خبر بياورند كه اينها چه مى‏كنند.آدمهايى كه قدشان چند فرسخ بود و حتى ماهى را از دريا مى‏گرفتند مقابل خورشيد كباب مى‏كردند و مى‏خوردند و در صحرا آن طور راه مى‏رفتند،يك وقت‏يكى از آنها ديد يك چيزهايى روى زمين دارند مى‏جنبند(كه همان افراد موسى بودند).چند تا از آنها را گرفت،در آستينش ريخت و نزد پادشاهشان آمد،آنها را ريخت آنجا و گفت:«اينها مى‏خواهند اينجا را از ما بگيرند.»اگر واقعا در بيت المقدس يك چنين نژادى بوده است،پس موسى بيخود گفت‏برويد آنجا را بگيريد،حق با آنها بود كه مى‏گفتند كار،كار ما نيست،تو و خدايت‏برويد آنها را بيرون كنيد تا ما بعد بياييم.آنها كه آدم معمولى نبوده‏اند!

اينها براى آنكه انتقاد قرآن از قوم يهود را زيركانه رد كرده باشند،آمدند اين داستانها را جعل كردند و در زبان خود مسلمين انداختند.بعد خود مسلمين مى‏نشستند داستان عوج بن عناق را مى‏گفتند،از اهميت عمالقه مى‏گفتند و اينكه اگر قضيه اين طور باشد پس قرآن به اينها چه مى‏گويد؟!

در داستان داوود هم قضيه از اين قرار بود.اين داستان مرغ و عاشق شدن داوود زن اوريا را و بعد به كشتن دادن داوود اوريا را[يك داستان جعلى است]و حتى بدترش را هم گفته‏اند كه هنوز اوريا كشته نشده بود كه داوود-العياذ بالله-زن او را به خانه خودش آورد و با او زنا كرد و خيال كرد كار گذشته است ولى بعد از مدتى آن زن به او اطلاع داد كه من حامله شده‏ام، تكليف چيست؟وقتى كه داوود ديد اين زن از او حامله شده و فردا بچه متولد مى‏شود و مشتش باز مى‏گردد،دستور داد كشته شود!

قرآن داستان داوود را به آن نزاهت و نظافت نقل كرده و تورات تحريفى اين داستان را به اين كثافت نقل كرده است.بعد آمدند اين روايات مجعول را به زبان خود مسلمين هم انداختند. ارزش ائمه در اينجا آشكار مى‏شود.امام رضاست كه مى‏آيد دروغ اينها را روشن مى‏كند و مى‏گويد اين چرندها و مزخرفات چيست كه مى‏گوييد؟!اين نسبتها چيست كه به پيغمبر خدا مى‏دهيد؟!در كجاى قرآن چنين مطلبى آمده است؟!قرآن كه قضيه را بيش از اين نقل نمى‏كند كه افرادى آمدند[نزد داوود و يكى از آنها از ديگرى شكايت كرد]،و در مورد قضاوت نيز همين مقدار مى‏گويد كه داوود وقتى كه سخن مدعى را شنيد فورا حكم خودش را گفت، بعد يكدفعه متوجه شد كه اشتباه كرده و بعد استغفار كرد.قضيه از اين قرار بوده و صحبت زنى مطرح نبوده است.

قضيه دو جنبه دارد:آيا اينها فرشته بودند يا انسان؟اگر انسان بودند پس قضيه،قضيه واقعى بوده و بنا بر اين خدا هم كه آن انسانها را فرستاد،اصلا آنها نيامده بودند براى اينكه به اصطلاح داوود را متنبه كنند بلكه واقعا براى آنها داستانى پيش آمده بود،ولى وقتى كه داوود آن سرعت قضاوت را اعمال كرد خودش ناگهان متوجه شد.پس اينجا از يك وسيله غير جايز، از يك امر دروغ استفاده نشده است.

و اما اگر آنهايى كه آمده‏اند ملك باشند و براى تنبه داوود آمده باشند،اين سؤال مطرح مى‏شود كه آن ملكها چگونه آمدند يك صحنه ساختگى براى بيدارى داوود درست كردند؟!و سؤالى كه از ما شد در واقع اين بود كه چطور دو فرشته آمدند يك صحنه ساختگى خلق كردند؟!البته هدفشان تنبه داوود،و مقدس بود ولى داستانى كه گفتند مجعول است. پاسخ اينجا من همان مطلبى را عرض مى‏كنم كه علامه طباطبائى در تفسير الميزان فرموده‏اند، اگر چه چون بيانى كه ايشان كرده‏اند در سطح بالايى است‏شايد نتوانم در اين جلسه بيان كنم. ايشان مى‏گويند:اولا قضيه مسلم نيست كه آنها فرشته بوده‏اند.و به فرض اينكه فرشته باشند، تمثل فرشتگان بوده است و تمثل فرشته غير از اين است كه در عالم مادى و عالم تكليف افرادى[بر داوود وارد شوند و داستانى را به دروغ نقل كنند]كه برايشان جايز نيست.به عبارت ديگر،ايشان مى‏فرمايند:اين مساله كه يك چيزى راست است‏يا دروغ،و ما وظيفه داريم است‏بگوييم و دروغ نگوييم مربوط به عالم مادى و عينى است.اگر در عالم مادى و عينى دو موجود مى‏آمدند در مقابل داوود و سخنشان را مى‏گفتند و دروغ مى‏گفتند،اين داخل در اين قضيه بود ولى مساله تمثل مساله ديگرى است.تمثل يعنى حقيقتى به صورت ديگر ظهور پيدا مى‏كند،نظير رؤياى صادقه.رؤياى صادقه با اينكه تمثل است،صدق و كذب به اين معنا در آن راه ندارد.مثلا(اين مثال را من ذكر مى‏كنم)پيغمبر اكرم در عالم رؤيا مشاهده مى‏كند كه گروهى ميمون از منبر او بالا و پايين مى‏روند و امت او پاى منبر نشسته‏اند و در حالى كه روى آنها به منبر است‏به قهقرا مى‏روند يعنى به طرف عقب،از منبر دور مى‏شوند.از خواب بيدار مى‏شود محزون.حس مى‏كند كه اين نشانه ضربه‏اى است‏به عالم اسلام.جبرائيل اين رؤيا را براى پيغمبر تفسير مى‏كند و ما جعلنا الرؤيا التى اريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة فى القرآن و نخوفهم فما يزيدهم الا طغيانا كبيرا (6) كه اين رؤيا تعبير دارد و تعبيرش اين است كه بعد از تو بنى اميه بر امت تو مسلط مى‏شوند و بر همين منبر تو خواهند نشست و در حالى كه ظاهر اسلام را رعايت مى‏كنند و با نام اسلام سخن مى‏گويند و روى مردم هم به سوى اسلام است عملا مردم را از اسلام دور مى‏كنند.اين خوابى است كه خدا به پيغمبر نمايانده است.اين خواب دروغ است‏يا راست؟اگر بگوييم خواب راست‏خوابى است كه به همان شكلى كه انسان ديده ظاهر بشود،در اين صورت اين خواب دروغ است زيرا واقعا ميمونى بالاى منبر پيغمبر نرفت،و واقعا اين طور اتفاق نيفتاد كه مردم پاى منبر پيغمبر نشسته باشند و عملا به طرف عقب،از آن دور شوند.ولى در عين حال اين خواب راست است چون صورتى از يك حقيقت است.ميمونها تمثل بنى اميه هستند و اينكه مردم نشسته به قهقرا مى‏روند،يعنى حفظ صورت اسلام و از بين رفتن معنا و حقيقت اسلام.اگر ملائكه براى يك پيغمبر متمثل مى‏شوند،يعنى در تمثلشان حقيقتى به آن صورت متمثل مى‏شود.در آنجا مساله راست و دروغ به اين شكل مطرح نيست.راست و دروغ تمثل فرشتگان بر پيغمبر به اين است كه با يك حقيقت منطبق باشد يا نباشد،كه با حقيقتى هم منطبق بود نه اينكه به همان صورتى كه متمثل شده بايد در عالم عينى واقع شده باشد همان طور كه در رؤياى صادقه لازم نيست صورتى كه متمثل شده،در عالم عينى واقع بشود.

بنا بر اين به فرض اينكه اينها فرشته باشند-اگر چه قطعى نيست كه فرشته بوده‏اند-جواب اين سؤال كه چگونه براى يك حقيقت از چنين وسيله‏اى استفاده شده است همين است كه علامه طباطبائى داده‏اند و از نظر من هم جواب درست است گو اينكه نمى‏دانم توانستم مطلب را چنان كه بايد توضيح بدهم يا نتوانستم.

تصاحب كالاى كفار قريش و مساله استخدام وسيله

سؤال ديگر كه من خودم آن را يك مقدار توسعه مى‏دهم اين بود كه اگر در اسلام جايز نيست از وسيله‏هاى نا مشروع و فاسد براى هدف مشروع استفاده بشود،چرا پيغمبر اجازه مى‏داد كه مسلمين بروند جلوى قافله مال التجاره كفار قريش را-كه از شام به مكه مى‏رفت-وقتى كه از نزديك مدينه عبور مى‏كرد بگيرند و كالاى آن را تصاحب كنند كه اروپاييها حتى تعبير زشت‏«راهزنى‏»را به كار برده‏اند؟آيا غير از اين بود كه اين كار براى هدف مقدسى بود؟من اين سؤال را توسعه مى‏دهم،مى‏گويم ممكن است كسى بگويد خود جهاد هم از همين قبيل است چون جهاد هم در نهايت امر يعنى كشتن انسانها!بديهى است كشتن انسانها في حد ذاته كار درستى نيست.كارى كه فى حد ذاته درست نيست،چرا اسلام اجازه مى‏دهد؟مى‏گوييد براى هدفى مقدس.پس خود اجازه جهاد در اسلام،اجازه دادن اين است كه از وسايل نامشروع براى هدف مشروع استفاده بشود.

مثالهاى ديگرى نيز در اين زمينه داريم:مگر فقه ما نمى‏گويد كه‏«دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز است‏».اين جمله مال سعدى است ولى فقه هم!127 اين مطلب را اجازه مى‏دهد.فقه هم مى‏گويد اگر در جايى دروغى به مصلحت اجتماع بود،اين دروغ گفته شود،به اين معنا كه اگر در جايى امر داير است ميان يك راست گفتن و مثلا نفس محترم يك شخص مؤمن بيگناهى را به كشتن دادن،و يا دروغ گفتن و بيگناهى را نجات دادن،در اينجا دروغ بگو و بيگناه را نجات بده.اين همان دروغ مصلحت آميز است.اين مگر غير از اين است كه ما از وسيله نامشروع براى هدف مشروع استفاده مى‏كنيم؟

جواب اين است:در بعضى از موارد حتى وسيله،نامشروع هم نيست.در مورد جهاد و[تصاحب] مال و ثروت[كفار]قضيه از اين قرار است.اين اشتباه است كه ما خيال كنيم همين قدر كه انسان،انسان بيولوژيكى به اصطلاح شد ديگر جان و مالش محترم است،از نظر انسان بما هو انسان در هر شرايطى بود،بود.اين طرز فكر فرنگيهاست كه مى‏گويند انسانها يعنى نوع آدم، انسان زيست‏شناسى،انسان بيولوژى،انسانى كه علم بيولوژى او را انسان مى‏داند،و البته انسانى كه علم بيولوژى او را انسان مى‏داند يعنى آن موجودى كه يك سر و دو گوش و دو دست‏به اين شكل خاص داشته باشد،ناخنهايش پهن باشد،مستقيم القامه باشد و روى دو پا راه برود.موجودى با اين علائم،انسان بيولوژى است.از نظر زيست‏شناسى و بيولوژى معاويه يك انسان است و ابوذر هم يك انسان،يعنى اين طور نيست كه مثلا بگوييم گروه خون ابوذر بر گروه خون معاويه از نظر بيولوژى ترجيح دارد.از نظر بيولوژى موسى چومبه و لومومبا دو انسان هستند در يك حد.

ولى در باب انسان،سخن در انسان زيست‏شناسى نيست،سخن در انسانى است‏با معيارهاى انسانيت،[و لهذا]يك انسان ضد انسان از آب در مى‏آيد.موسى چومبه انسان ضد انسان است، معاويه انسان ضد انسان است،شمر بن ذى الجوشن انسان ضد انسان است،يعنى ضد انسانيتها.در آنجا ملاك،انسانيتهاست.انسانيت اين نيست كه دندانهاى يك موجود به فلان شكل باشد.انسانيت‏يعنى شرافت،فضيلت،تقوى،عدالت،آزاديخواهى،آزادمنشى،حلم،بردبارى، اينها كه معيارهاى انسانى است.انسان بيولوژى،انسان بالقوه اجتماعى است نه انسان بالفعل اجتماعى.اگر انسانى بر ضد انسانيت قيام كند،آن انسانى كه بر ضد آزادى قيام كرده،بر ضد توحيد قيام كرده،بر ضد عدالت قيام كرده،بر ضد راستى و درستى قيام كرده،بر ضد همه خوبيها قيام كرده،او از ابتدا احترام ندارد،خون و مالش احترام ندارد،نه اينكه!128 خون و مالش احترام دارد و از بين بردن خون و مال او كار زشتى است ولى ما براى هدف مقدس اين كار زشت را انجام مى‏دهيم.اصلا زشت نيست.مساله قصاص و قاتل را قصاص كردن به معنى اين نيست كه ما مع الاسف كار زشتى را مرتكب مى‏شويم به خاطر يك مصلحت عاليتر.اگر انسانى به حدى رسيد كه انسانهاى ديگر را بدون تقصير كشت،يعنى ديگر حرمت‏خودش را از بين برد.آن دستى كه عالما عامدا و با ابلاغ،به خيانت دراز مى‏شود،حرمت‏خودش را از بين برده است.چه خوب گفت‏سيد مرتضى در جواب ابو العلاى معرى.ابو العلاء گفت:من اين قانون اسلام را نمى‏فهمم چطور است كه در يك جا مى‏گويد ديه يك دست پانصد دينار است و در جاى ديگر مى‏گويد اگر دزدى كرد،حتى به خاطر ربع دينار بريده شود.ارزشش چقدر است؟ ربع دينار يا پانصد دينار؟چطور تا دو هزار درجه نوسان پيدا مى‏كند؟سيد مرتضى فرمود:

عز الامانة اغلاها،و ارخصها ذل الخيانة فافهم حكمة البارى

دست‏به معناى اين عضو گوشتى احترام ندارد.اگر مى‏گويند ديه دست پانصد دينار است، دست امين احترام دارد.احترام مال انسانيت و امانت است،عزت امانت است كه قيمتش را بالا برده است،و ذلت‏خيانت و دزدى است كه اين قدر درجه را پايين مى‏آورد.امانت ارزش را بالا مى‏برد،خيانت ارزش را پايين مى‏آورد.انسانيت ارزش خون و مال را بالا مى‏برد و در مقابل،آن معيارهاى دروغ و كذب و غيبت و آدم كشى و ظلم و تجاوز به حقوق مردم و آزاديها و غيره تمام ارزشها را پايين مى‏آورد كه از هر بى‏ارزشى بى‏ارزش‏تر مى‏شود.

كفار قريش كه تا آن وقت لا اقل سيزده سال كارى نداشته‏اند جز اينكه حلقوم پيغمبر را بگيرند كه نداى حقيقت‏به مردم نرسد چون بر ضد منافع آنهاست،مسلمين را تعذيب كنند، در زير شكنجه‏ها بكشند و از هيچ جنايتى خوددارى نكنند در حالى كه مى‏فهمند او دارد حق را مى‏گويد،باز ما بگوييم مال اينها محترم است،مال التجارة‏شان محترم است؟!اولا آن مال التجاره را از كجا به دست آورده‏اند؟به نص قرآن در مكه يك عده رباخوار بودند كه مالى هم كه به دست آورده بودند از دزدى و رباخوارى به دست آورده بودند.آيا مال اينها محترم است؟!

پس اين طور نيست كه در عين اينكه اين مالها محترم است،پيغمبر به آن دليل اجازه تصاحب آنها را داده است كه هدفش مقدس است،بلكه اگر هدف مقدسى هم!129 نبود اين مال احترام نداشت.

در موارد ديگر،مساله از اين قبيل نيست‏بلكه از قبيل اهم و مهم است كه فقها در باب مقدمه واجب،بالخصوص،مطرح كرده‏اند كه در اين مورد هم بايد توضيحى برايتان عرض كنم:

سخن ما در اينكه هدف وسيله را مباح نمى‏كند و نيز سخن علامه طباطبائى در هدف نبود، اين بود كه ما در راه ايمان،براى حفظ و تقويت ايمان مردم،در راه دعوت مردم به حق و حقيقت و اسلام،نبايد از باطل استفاده كنيم،يعنى ايمان و دعوت به راه حق،طبيعتش يك طبيعتى است كه وسيله پوچ و باطل نمى‏پذيرد.سخن ما در اينجا بود نه در جاى ديگر.آيه‏اى كه ايشان به آن استدلال مى‏كنند آيه بسيار عتاب آميزى نسبت‏به پيغمبر اكرم است:

و لو لا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا.اذا لاذقناك ضعف الحيوة و ضعف الممات . (7)

پيغمبر!اگر عنايت الهى نبود نزديك بود لغزش كنى.حالا لغزش پيغمبر چه بوده؟آن طور كه در تفاسير نوشته‏اند نه اين است كه پيغمبر لغزش كرده است،شايد تصور كى براى پيغمبر پيدا شده ولى فورا تصميم به خلافش گرفته است.قرآن در عين حال عتابش مى‏كند.آنها گفتند:يا رسول الله!به ما اجازه بده براى اينكه اسلام اختيار كنيم يك سال نماز نخوانيم،يا يك سال متعرض بتهاى ما نشو.پيغمبر چنين تصميمى نگرفت ولى شايد در قلب او خطور كرد كه براى هدايت اينها و براى خدا يك مداهنه‏اى،يك سازشى،يك مماشاتى كنم(نظير آنچه كه از على عليه السلام مى‏خواستند كه براى خدا با معاويه مماشات كن).نه،طبيعت ايمان اين مداهنه‏ها و اين مماشاتها را نمى‏پذيرد.اگر مساله ايمان و حقيقت مطرح نبود،بلكه مساله حقوق اجتماعى و حقوق افراد[مطرح بود مانعى نداشت].مثلا براى نجات جان يك فرد چه مانعى دارد كه انسان دروغ هم بگويد،بعد هم كشف بشود كه او اين دروغ را براى نجات جان وى گفته است.عيبى ندارد.ولى من بخواهم مردم را دعوت به خدا كنم،دليلى ذكر كنم بى حقيقت و دروغ،بعد معلوم بشود كه اين دليلى كه من مى‏آورم و راهى كه براى دعوت مردم به حقيقت طى كردم دروغ بوده و اصلا من با دروغ مردم را با ايمان كردم،اين ضربه‏اى به ايمان مى‏زند كه ديگر التيام پذير نيست.

پس سخن ما در موضوع تبليغ بود.قبلا مثالى عرض كردم كه بعضى مى‏گويند در راه تقويت ايمان،تهمت هم به اهل بدعت‏بزنيد و به عبارت ديگر براى تقويت ايمان،به اهل بدعت هر دروغى مى‏خواهيد ببنديد.آنها مى‏خواستند يك چراغ سبز به اصطلاح داشته باشند،به بهانه اينكه هدف ما ايمان است و هر وقت هدف ايمان شد اسلام به ما چراغ سبز نشان داده كه به دشمنان اسلام دروغ ببنديد.گفتيم نه،هرگز اسلام براى ايمان و در راه دعوت به حق و حقيقت،دروغ را اجازه نمى‏دهد،به هيچ شكلى و به هيچ نحوى.ساير كارهاى مقدس هم از همين قبيل است.

سخن حاج ميرزا حسين نورى

مرحوم حاج ميرزا حسين نورى(اعلى الله مقامه)از بزرگان محدثين شيعه است و از وفات ايشان در حدود هفتاد و دو سال بيشتر نمى‏گذرد،چون وفات ايشان در سال 1321 هجرى قمرى بوده است.مرحوم ابوى ما(قدس الله سره)كه در سال 21 براى تحصيل به نجف مشرف مى‏شوند،مى‏فرمودند در اين سال-كه اول طلبگى‏شان بوده است-ما يك بار ديديم كه مرحوم حاجى منبر رفت-و ايشان منبر هم مى‏رفتند،محدث بزرگوارى بوده است-و يادم هست كه اين آيه را عنوان كرد: «و لا تقولن لشى‏ء ان فاعل ذلك غدا. الا ان يشاء الله (8) .بعد هم طولى نكشيد كه ايشان مريض شدند و از دنيا رفتند.استاد مرحوم حاج شيخ عباس قمى(رضوان الله عليه)بوده،و مرحوم حاج ميرزا حسين نورى واقعا محدث متبحرى است.كتاب كوچكى به فارسى نوشته به نام‏«لؤلؤ و مرجان‏»راجع به دستور براى اهل منبر و انتقاد از بعضى اهل منبر كه شرايط تبليغ دين را رعايت نمى‏كنند(من اين كتاب را از اول تا آخر خواندم،فوق العاده تحت تاثير آن قرار گرفتم و مكرر در مكرر از اين كتاب ترويج و تبليغ كرده‏ام.)ايشان فكر كرده كه بعضى از اهل منبر دو چيز را رعايت نمى‏كنند:يكى راستگويى را،آنهم به بهانه اينكه هدف ما مقدس است و براى هدف مقدس اين امر اهميتى ندارد،اگر حديث ضعيف هم خوانديم خوانديم.[گذشته از دعوت به ايمان]هدف ديگر ما گرياندن براى امام حسين است كه آن هم هدف مقدس است،آن هم دعوت به ايمان است و مساله ايمان مطرح است.ايشان نيمى از كتابش را اختصاص داده است‏به بحث راست و دروغ و اينكه به هيچ وجه اسلام اجازه نمى‏دهد ما براى تبليغ دين حتى به روايات ضعيف متوسل بشويم تا چه رسد به چيزى كه مى‏دانيم دروغ است.نيم ديگر كتاب خودش را به مساله اخلاص اختصاص داده است كه در تبليغ دين و در ابكاء و گرياندن[براى]امام حسين عليه السلام خلوص نيت‏شرط است-كه جزء مباحثى كه مى‏خواستم در سيره پيغمبر اكرم عرض كنم همين مساله است-و بعد مساله اجر و اجرت را طرح كرده است.ايشان در آن كتاب روى همين مطلب اصرار فراوان دارد.امروز اين قضيه به يادم افتاد كه همين مطلبى كه من تحت عنوان استخدام وسيله ذكر كردم،ايشان با عنوان ديگرى ذكر مى‏كند و گاهى هم يك تكه‏هاى خوشمزه و شيرين نقل مى‏كند.از جمله مى‏گويد كه يك عالمى از هندوستان براى من نامه نوشته است كه در اينجا افرادى مى‏آيند خيلى حرفهاى دروغ مى‏گويند و حديثهاى ضعيف و باطل مى‏خوانند،شما كه در مركز هستيد كارى كنند،كتابى بنويسيد تا جلوى اينها را بگيرند.من در جواب نوشتم كه اين دروغها در همين مركز جعل مى‏شود نه در جاى ديگر.بعد ايشان راجع به اين مطلب مى‏گويد ببينيد كار به كجا رسيده است كه يك عالم يزدى براى من نقل كرد كه سفرى از يزد از راه كوير براى زيارت حضرت رضا عليه السلام به مشهد مشرف مى‏شدم.مصادف شديم با ايام محرم.يك شب ديدم كه شب عاشوراست و ما به يك دهى رسيده‏ايم.متاثر شدم كه اين ايام عاشورا ما به مشهد يا لا اقل به يك شهرى كه در آن عزادارى بشود نرسيديم.گفتيم بالاخره ده هم هر چه باشد لا بد يك مراسمى در آن هست.پرسيديم،معلوم شد يك تكيه‏اى مثلا هست و آنجا مردم اقامه عزادارى مى‏كنند.رفتيم ديديم يك بابا روضه‏خوان دهاتى در آنجا رفت منبر.وقتى كه بالاى منبر نشست،ديديم خادم مسجد رفت‏يك دامن سنگ آورد و ريخت در دامن اين آقاى مداح يا روضه‏خوان.من تعجب كردم كه اين براى چيست؟مقدارى روضه خواند ولى كسى گريه نكرد.گفت چراغها را خاموش كنيد.چراغها را خاموش كردند.تا چراغها را خاموش كردند،شروع كرد سنگ پراندن به سر اين و آن.فرياد و جيغ و داد مردم بلند شد و بالاخره گريه كردند.بعد كه كار تمام شد،من به او گفتم اين چه كارى بود؟اين جنايت است و ديه دارد،چرا اين كار را كردى؟گفت:اين مردم براى امام حسين جز از اين راه گريه نمى‏كنند، به هر حال بايد اشك مردم را جارى كرد،از هر وسيله شده بايد استفاده كرد.

ايشان مى‏گويد اين مطلب غلط است،«از هر وسيله شده‏»يعنى چه؟!مگر امام حسين آن قدر مصائب جانسوز ندارد؟!اگر او دل دارد،اگر او محبت امام حسين را دارد،اگر واقعا شيعه امام حسين است كه تو روضه راست هم بخوانى گريه مى‏كند،و اگر دل ندارد،اگر محبت امام حسين را ندارد،اگر حسين را نمى‏شناسد،مى‏خواهم صد سال هم گريه نكند.اين چه وسيله‏اى است كه تو دارى استخدام مى‏كنى؟!

پس اين مطلبى كه عرض كردم كه براى حقيقت از هر وسيله‏اى نمى‏شود استفاده كرد منظورم ايمان است و منظور ايشان هم همين است،يعنى در راه دعوت به حق و حقيقت،در راه عبور دادن مردم از بى ايمانى به ايمان[از هر وسيله‏اى نمى‏شود استفاده كرد.]در اينجا اصلا باب اهم و مهم هم مطرح نيست.مساله اهم و مهم جايش جاى ديگر است‏يعنى در مصالح اجتماعى و حتى در مورد عبادات شخصى و فردى مثل نماز خواندن و يا زمين غصبى و امثال اينهاست،اما در باب تبليغ و رساندن پيام اسلام يك ذره نبايد انسان از حق و حقيقت[تجاوز كند].انسان مى‏خواهد حديثى را نقل كند،بعد بگويد اگر اين حديث را اين طور طرح كنم اثرش بيشتر است.اين گناه است،بايد گفت فضولى است،حق اين حرفها را ندارى.ايشان بعد آياتى از قرآن ذكر مى‏كنند كه خدا تضمين كرده است: انا لننصر رسلنا (9) ما پيامبران خودمان را در راه تبليغ يارى مى‏كنيم.اى پيغمبران من!شما از راه حق و حقيقت‏برويد،ديگر اثر كردن با ما،ما تضمين مى‏كنيم.پيغمبران هم از همين راه رفتند و به نتيجه‏اى كه خود مى‏خواستند رسيدند.پس ما در استخدام وسيله در راه دعوت مردم به دين و ايمان مجاز نيستيم كه از هر وسيله كه شده است استفاده كنيم.اتفاقا اشتباه مى‏كنيم،نتيجه معكوس مى‏دهد.ما كه از نظر منابع فقير نيستيم،بگذار آنهايى كه از نظر منابع فقيرند بروند جعل كنند.مقصودم اين است كه ما چرا؟!ما اينقدر از نظر منابع غنى هستيم كه حتى احساس نيازش هم غلط است. مى‏خواهى مردم را نسبت‏به امام حسين عليه السلام بگريانى،صحنه عاشورا آنقدر پر از حماسه هست،آنقدر پر از عاطفه هست،آنقدر پر از رقت هست،آنقدر صحنه‏هاى با شكوه و جذاب و دلسوز دارد كه اگر در قلب ما ذره‏اى از ايمان باشد كافى است كه نام حسين را بشنويم و اشك ما جارى بشود.«ان للحسين محبة مكنونة فى قلوب المؤمنين‏» (10) يك محبت مخفى در عمق دل هر مؤمن نسبت‏به امام حسين هست.«انا قتيل العبرة‏» (11) من كشته اشكها هستم.

شعرى است‏به عربى از يكى از اصحاب امام صادق عليه السلام و خيلى عجيب است.شايد در اوايل طلبگى‏ام در مشهد بود و هنوز به قم نرفته بودم كه آن را از كتاب نفثة المصدور محدث قمى حفظ كردم.ايشان مى‏نويسند كه ابو هارون مكفوف-كه ظاهرا نابينا بوده است كه به او مى‏گفته‏اند مكفوف-شاعرى توانا بوده و گاهى مرثيه ابا عبد الله مى‏گفته است.او مى‏گويد روزى رفتم خدمت امام صادق عليه السلام.فرمود:از آن شعرهايى كه در مرثيه جدم گفته‏اى، براى ما بخوان.گفتم:اطاعت مى‏كنم.فرمود:زنها را هم بگوييد بيايند پشت پرده تا آنها هم استفاده كنند.زنها هم از اندرون آمدند نزديك،پشت پرده آن اتاق.شروع كرد به خواندن شعرهاى كه ظاهرا تازه هم گفته بود.ولى مضمون را شما ببينيد،و اصلا درس را ببينيد!وقتى اين شعرها را-با اينكه پنج مصراع بيشتر نيست-خواند ولوله‏اى در خانه امام صادق بلند شد. امام صادق همين جور اشك از چشمهايش مى‏ريخت و شانه‏هاى مباركش حركت مى‏كرد. صداى ناله و گريه از خانه امام بلند شد كه بعد ظاهرا خود امام گفتند ديگر كافى است.اينهمه مرثيه‏هايى كه گفته شده است من نظير اين را يا نديده‏ام و يا كم ديده‏ام.

مى‏گويد:

امرر على جدث الحسين فقل لاعظمه الزكية ا اعظما لا زلت من وطفاء ساكبة روية و اذا مررت بقبره فاطل به وقف المطية و ابك المطهر للمطهر و المطهرة النقية كبكاء معولة اتت يوما لواحدها المنية (12)

مضمون شعرش اين است،مى‏گويد:اى رهگذر،اى باد صبا گذر كن به قبر حسين بن على، پيام دوستانش را به او برسان،پيام عاشقانش را به او برسان.اى باد صبا پيام ما را به استخوانهاى مقدس حسين برسان،بگو اى استخوانها دائما شما با اشك دوستان حسين سيراب هستيد.اين اشكها مى‏ريزند و شما را سيراب مى‏كنند.اگر روزى شما را از آب منع كردند و اگر حسين را با لب تشنه شهيد كردند،اين شيعيان و دوستان دائما اشك خودشان را نثار شما مى‏كنند.اى باد صبا اگر گذشتى و گذر كردى،تنها به رساندن پيغام قناعت نكن،آنجا مركبت را نگه دار،خيلى هم نگه دار،بايست و مصائب حسين را ياد كن و اشك بريز و اشك بريز و اشك بريز،نه مثل يك آدم عادى بلكه مثل آن زنى كه يك فرزند بيشتر ندارد،چگونه در مرگ يك فرزند خودش اشك مى‏ريزد،اين جور اشك بريز،بگرى براى آن پاك،فرزند پدر پاك، فرزند مادر پاك.

و لا و حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم،و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.


پى‏نوشتها:

1- [و گويد آن را به من واگذار،و در گفتگو و مجادله با من خشونت كرده است.]

2-ص/23 و 24.

3- بحار جديد،ج‏16/ص‏217.

4- بقره/75.

5- مائده/24.

6- اسرى/60.[و ما رؤيايى را كه در خواب به تو نمايانديم و نيز آن شجره ملعونه در قرآن(خاندان بنى اميه)را قرار نداديم مگر براى امتحان آنها.و ما ايشان را بيم مى‏دهيم ولى جز بر طغيان آنها نيفزايد.]

7- اسرى/74 و 75.

8- كهف/23 و 24.

9- مؤمن/51.

10- لؤلؤ و مرجان،ص‏37.

11- بحار جديد،ج 44/ص‏279 و 280.

12- نفثة المصدور،ص‏46،الاغانى،جلد اول،جزء هفتم.