مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۹ -


ارزش مساله تبليغ و شرايط مبلغ

يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا.و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا. (1)

يكى از آموزشهاى لازم از سيره مقدس رسول اكرم صلى الله عليه و آله آموزش نحوه دعوت به حق و نحوه تبليغ و رساندن پيام حق به مردم است.شايد در ابتدا براى افرادى كار كوچكى به نظر برسد اينكه انسان بخواهد مردم را به حق و به سوى پروردگار دعوت كند و پيام الهى را به آنها برساند،فكر كنند كه اين دعوت و ابلاغ پيام چه فرقى با ساير دعوتها و ابلاغ پيام‏ها دارد. اول برداشت‏خود قرآن را در اين زمينه عرض كنم كه قرآن تا چه اندازه اين كار را مهم و سخت و دشوار مى‏داند،و بعد توضيح بدهم كه چه تفاوتى ميان اين دعوت و ابلاغ اين پيام و ساير دعوتها و ابلاغ پيام‏ها هست.

درخواستهاى موسى عليه السلام از خدا

قرآن در سوره مباركه طه در مورد موسى بن عمران(على نبينا و آله و عليه السلام)مطلب را طرح مى‏كند كه به حسب ظاهر جريان ديگرى هست:موسى حركت كرده كه به مصر برگردد، زنش درد زايمان مى‏گيرد و او به دنبال آتش براى آتشگيره مى‏رود كه همسر خودش را در اين سرما گرم كند.در وادى مقدس مواجه با وحى الهى مى‏شود،براى اولين بار وحى به او مى‏رسد و بعد هم ماموريت‏براى رساندن پيام الهى به فرعون و فرعونيها.موسى به مقامى رسيده است كه نايب نبوت است.پس يك آدم عادى نيست كه چنين سخنى گفته باشد.وقتى كه به او مى‏گويند برو پيام خدا را به فرعون و فرعونيها ابلاغ كن،احساس مى‏كند بار بسيار سنگين و رسالت فوق العاده مشكلى به دوش او گذاشته شده است.با اين جمله‏ها يك سلسله تقاضاها مى‏كند: رب اشرح لى صدرى پروردگارا به من شرح صدر بده.«شرح صدر»خلاصه معنى‏اش اين است:ظرفيت روحى بسيار وسيع و تحمل فوق العاده زياد.خدايا بر ظرفيت روحى من بيفزا. و يسر لى امرى كار مرا بر من آسان گردان.پس احساس مى‏كند كه كارى است ثقيل و سنگين. و احلل عقدة من لسانى گرهى را(يا گره را)از زبان من باز كن.بعضى چنين فكر مى‏كنند كه مقصود از اينكه‏«گره را از زبان من باز كن‏»اين است كه موسى اندكى زبانش مى‏گرفته و مثلا«سين‏»را خوب تلفظ نمى‏كرده است.حتى گفته‏اند آن وقتى كه بچه بود و فرعون مى‏خواست امتحانش كند و آتش سرخ شده به دنهانش گذاشت[زبانش دچار كنت‏شد].خيال نمى‏كنم اينها اساسى داشته باشد.«گره را از زبان من باز كن‏»ظاهرا همان است كه قرآن مكرر روى آن تاكيد مى‏كند كه پيغمبر ابلاغش بايد ابلاغ مبين و پيام رساندنش بايد روشن و آشكار و آشكار كننده و راهنمايانه باشد،چون بعدش مى‏فرمايد: «يفقهوا قولى‏» تا سخن مرا درك كنند،من بتوانم پيام تو را وارد فهم مردم كنم و مردم بفهمند. فهم كردن يعنى روشن شدن،درك كردن،واضح شدن مطلب براى شخص. و اجعل لى وزيرا من اهلى.هارون اخى.اشدد به ازرى.و اشركه فى امرى.كى نسبحك كثيرا.و نذكرك كثيرا (2) پروردگارا اين بار خيلى سنگين است،براى من كمك بفرست.انسانى را كه خودش پيشنهاد مى‏كند،برادرش هارون است:پروردگارا برادرم هارون را وزير-كه معنى لغوى‏اش معاون است-و كمك من قرار بده،و او را در اين كار با من شريك گردان.چرا؟براى اينكه به اصطلاح راندمان كار ما بيشتر باشد،نه اينكه من مى‏خواهم-العياذ بالله-امتناع كرده باشم: «كى نسبحك كثيرا.و نذكرك كثيرا» .

خطاب قرآن به رسول اكرم

در جاى ديگر،قرآن خطاب به رسول اكرم(ولى نه به صورت سؤال رسول اكرم از خدا بلكه به صورت بيان الهى)يك كار انجام شده را ذكر مى‏فرمايد.در سوره مباركه‏«الم نشرح‏»مى فرمايد:

الم نشرح لك صدرك.

آيا ما به تو شرح صدر نداديم؟

موسى تقاضاى شرح صدر مى‏كند،ولى نسبت‏به پيغمبر اكرم به صورت يك امر داده شده، قرآن مى‏فرمايد:آيا ما به تو شرح صدر نداديم؟ظرفيت فراوان نداديم؟يعنى ظرفيت فراوان شرط اين كار است،و ما اين شرط را به تو داده‏ايم.

و وضعنا عنك وزرك .

اين بار سنگين را از دوش تو نهاديم.

آنجا موسى مى‏گفت: «و يسر لى امرى‏» اين بار سنگين را براى من آسان و سبك كن.اينجا قرآن به پيغمبر اكرم مى‏فرمايد كه اين بار سنگين را از دوش تو برداشتيم.

«الذى انقض ظهرك.»

اين خيلى حرف است:اين بار سنگين كه آنچنان سنگين بود كه داشت پشت تو را مى‏شكست. مخاطب،خاتم الانبياء(ص)است،بار هم جز بار دعوت و تبليغ و مواجه شدن با مردم نيست، مردمى كه قصد هدايت و راهنمايى بلكه كشاندن آنها به سوى پروردگار را دارد.آنچنان اين كار سنگين است كه تعبير قرآن اين است:داشت پشت تو را مى‏شكست.«انقض‏»ظاهرا معنايش اين است:اگر ما سقفى چوبى داشته!138 باشيم و بار بسيار سنگينى(مثلا عده زيادى انسان يا يك شى‏ء سنگين)روى آن باشد كه اين چوبها صدايش در بيايد و به اصطلاح معروف جرق و جرق بكند،مى‏گويند:«انقض‏»يا«نقض‏»و يا نظير اين تعبير.وقتى مى‏خواهد بگويد اين بار آنچنان سنگين بود كه گويى صداى مهره‏هاى پشت تو داشت‏شنيده مى‏شد،مى‏فرمايد: «انقض ظهرك‏» .

و رفعنا لك ذكرك .

ما نام تو را در همه جا بلند كرديم.

باز سخن از سختى كار است:

فان مع العسر يسرا.ان مع العسر يسرا.فاذا فرغت فانصب.و الى ربك فارغب . (3)

پيغمبر!سخت است كار،اما اگر انسان سختيها را تحمل كند،با سختى سستى هست،يعنى سستيها در شكم سختيهاست،هر سختى در درون خودش سستى دارد.معنايش اين است: صبر كن،استقامت‏بورز. فان مع العسر يسرا .بار ديگر تاكيد كرد: ان مع العسر يسرا كه پيغمبر از اين آيه چنين احساس كرد كه همراه هر سختى دو آسانى خواهد بود،كه چهره مباركش شكفته شد و بعد هى تكرار مى‏كرد،مى‏فرمود كه يك سختى با دو سستى چه خواهد كرد؟! خداى من به من وعده آسانى و وعده سستى همراه اين سختيها داده است. فاذا فرغب فانصب. و الى ربك فارغب .

اگر اين آيه را مقايسه‏اى با آيه موسى كرده باشيد و بعد اين جمله متواتر ميان شيعه و سنى را در نظر بگيريد كه پيغمبر راجع به على عليه السلام فرمود:

انت مني بمنزلة هارون من موسى (4) .

تو نسبتت‏به من نسبت هارون به موسى است.

يعنى همچنانكه هارون معاون و شريك موسى در اين كار بود،تو هم يكى از آن دو پدر امت هستى،در اين صورت مى‏بينيد اينكه در تفاسير شيعه آمده و روايات هم ظاهرا تاييد كرده است كه‏«اذا فرغت فانصب‏»ناظر به مقام خلافت امير المؤمنين على عليه السلام است،خيلى خوب به دل مى‏چسبد كه بايد هم چنين باشد نه چيز ديگر.ولى فعلا بحث ما روى مطلب ديگرى است.

سخن سنگين

آيه ديگرى در قرآن كه باز اهميت فوق العاده و سنگينى شديد امر دعوت به حق و پيام رسانى الهى را بيان مى‏كند،آيه‏اى است كه در سوره مباركه يا ايها المزمل آمده است،كه مى‏دانيد يا ايها المزمل و يا ايها المدثر از سوره‏هايى هستند كه در اول بعثت نازل شدند. مى‏فرمايد:

انا سنلقى عليك قولا ثقيلا . (5)

ما عن قريب سخنى سنگينى به تو القا مى‏كنيم.

سخن يعنى چه كه سنگين باشد؟خود سخن از آن جهت كه سخن است كه سبكى و سنگينى ندارد.محتواى سخن و اجراى مدلول سخن است كه ممكن است‏سخت و دشوار باشد،و ممكن است آسان باشد.خود ما گاهى مى‏گوييم:فلان كس به فلان كس سخن سختى گفت،يعنى سخنى كه تحمل معنى آن براى او شديد بود.يا مى‏گوييم:ماموريت‏سنگينى به ما داده شده است.شخصى كه از طرف مقامى مامور مى‏شود،مى‏گويد ماموريت‏سنگينى به ما داده شد.يك ابلاغ صادر شده است،به او گفته‏اند برو فلان كار را انجام بده،مى‏گويد ماموريت‏سنگينى به ما داده شد.

ماموريت‏يعنى چه كه سنگين باشد؟ماموريت،آن ابلاغ و آن كاغذ و آن سخن و آن نامه و غيره كه سبكى و سنگينى ندارد.بحث در اينها نيست.وقتى كه محتواى آن ماموريت كارى فوق العاده دشوار باشد،مى‏گوييم ماموريت‏سنگين.آيه قرآن مى‏فرمايد: انا سنلقى عليك قولا ثقيلا ما عن قريب سخن سنگينى به تو القا مى‏كنيم،كه جز همان دعوت و هدايت مردم چيز ديگرى نيست.

ممكن است افرادى بپرسند:چرا قرآن اينهمه امر دعوت و تبليغ را كار دشوارى تلقى كرده است؟

ارزش مساله تبليغ

بعضى از مسائل هست كه ما بحق ارزش آن مسائل را درك كرده‏ايم.چون ارزشش را يعنى سطحش را درك كرده‏ايم،قهرا آن را در سطح خودش مى‏شناسيم.مثلا امر افتاء و فتوا دادن، خوشبختانه تا حد زيادى،لا اقل نود و پنج در صد جامعه ما مى‏شناسند كه افتاء كارى ست‏سنگين و در سطح بسيار بسيار بالا.نه افرادى زود جرات مى‏كنند كه چنين ادعايى كنند و نه اگر افراد خوش اشتهايى اين ادعا را كردند،جامعه زود مى‏پذيرد.جامعه اين را احساس كرده كه سطح اين كار بالاست.ولى مساله دعوت مردم به سوى حق،مساله تبليغ مردم، مساله ارشاد و هدايت مردم،مساله حركت دادن مردم به سوى خدا كه سخن،سخن حركت دادن است[سطح آن شناخته نشده است.]گفت:

در اين ره انبيا چون ساربانند دليل و رهنماى كاروانند وز ايشان سيد ما گشته سالار همو اول همو آخر در اين كار جمال جانفزايش شمع جمع است مقام دلگشايش جمع جمع است روان از پيش و دلها جمله از پى گرفته دست جانها دامن وى

حركت دادن بشر است،آنهم به كجا؟به سوى آخور؟نه.خيلى مكتبها هستند كه بشر را حركت مى‏دهند،خوب هم حركت مى‏دهند،اما به سوى چه؟به سوى آخور،به سوى منافعش،كمى مقام مقدستر هم بگوييم:به سوى حقوقشان كه بالاخره منافعشان در حقوقشان است،و تا اينجا ما هم موافقيم.پيغمبرها هم مردم را به سوى احقاق حقوقشان سوق مى‏دهند.جزء برنامه پيغمبران يكى اين حركت دادن است،ولى اين،آن حركت كوچكى است كه پيغمبران مى‏دهند كه محروم را سوق مى‏دهند به سوى اينكه اى محروم!برو حق خودت را استيفا كن، اى مظلوم!برو حق خودت را از ظالم بگير.اين هم جزء حركتهايى است كه انبياء دارند ولى كوچكترين حركتهاست چون حركتى است كه منافع و ميل طبيعى انسان هم آن را تاييد مى‏كند.«رنجبران متحد شويد،حق خودتان را از زورگويان بگيريد».در اين مسير حركت دادن، البته كارى است،نمى‏خواهم بگويم كار كوچكى است اما در برنامه انبياء اين آن كار كوچك انبياست كه انجام داده‏اند و از ديگران هم بهتر انجام داده‏اند.آن حركت‏بزرگى كه انبياء مى‏دهند،حركتى است كه انسان را از منزل نفس به سوى حق سوق مى‏دهند.گفت:

صلاى باده زد پير خرابات بده ساقى كه فى التاخير آفات سكوت راه عشق از خود رهايى است نه طى منزل و قطع مسافات

بشر را از خودى رهاندن و به حق رساندن،يعنى بشر را از درون خودش عليه خودش بر انگيختن.نه تنها شماى مظلوم را عليه من ظالم بر انگيزد،من ظالم را هم احيانا و در خيلى موارد عليه خودم بر انگيزد كه اسمش مى‏شود توبه،بازگشت،حركت دادن انسانها از خودى و از نفس پرستى به سوى حقيقت پرستى.كار مشكل اين است.هر كس در اين كار با انبياء رقابت كرد،آن وقت مى‏توانيم برايش حساب باز كنيم.فلان رهبر انقلابى مردم را در جهت منافعشان حركت داده است و لو به نام احقاق حقوقشان،به نام هم نمى‏گوييم،واقعا براى به دست آوردن حقوقشان،تعبير مقدس هم مى‏كنيم،كار بزرگى است اما كار كوچك انبياست. كار انبياء كه رقيب ندارد و هر داعى الى الله و هر مبلغ و رساننده پيام خدا بايد آن را تعقيب كند،به دنبال پيغمبر و على برود و كارى مشكل است اين است:حركت دادن انسانها از خودى، خودخواهى،نفس پرستى،و نفع پرستى،به سوى حق پرستى و حقيقت پرستى.اين است كه كار،بسيار كار دشوارى است.

گفتيم ما ارزش بعضى از كارها را،بعضى از شؤون را در سطح خودش تا حدى درك كرده‏ايم و بجا درك كرده‏ايم و بايد هم همين طور درك كنيم،اما بايد اعتراف كنيم كه ارزش بعضى از كارها را در سطح خودش درك نكرده‏ايم.امشب تصادفى رخ داد كه برنامه من آموزش از سيره نبوى در امر تبليغ و دعوت باشد و خطيب دانشمند جناب آقاى فلسفى هم-كه بحق بايد گفت در صدر اين فن قرار گرفته‏اند و خدمات بسيار بسيار بزرگ به اين شهر و به اين كشور كرده‏اند-در مجلس ما حضور داشته باشند.عرض كردم امرى است تصادفى.مقصودم اين است كه من چنين فكرى نكرده بودم و اينچنين شد و خوب شد.ارزش اينها و ارزش كسانى را كه در اين سطح خون جگرها خورده‏اند تا توانسته‏اند به صورت يك داعى و يك خطيب لايق-ممكن است‏بگوييد مقام اسلام خيلى بالاتر است،لايق نسبى هم بگوييم كافى است-در آينده بايد دانست.گفت:

يرى الناس دهنا فى الزجاجة صافيا و لم يدر ما يجرى على راس سمسم

يعنى مردم روغن صاف شده كنجد را در يك شيشه مى‏بينند اما نمى‏دانند به سر آن دانه كنجد بيچاره چه آمد كه حالا آنها روغن صاف شده‏اش را مى‏بينند.تبليغ صاف شده و پاك و پاكيزه‏اش را مردم مى‏بينند ولى نمى‏دانند چه بر سر آن بيچاره آمده است كه امروز آنها دارند روغن صافش را مشاهده مى‏كنند.

به هر حال قرآن اين مطلب را در سطحى بسيار بسيار بالا برده،چرا؟خدا مى‏توانست فقط به پيغمبر بگويد: انا سنلقى عليك قولا ثقيلا يا الم نشرح لك صدرك .ولى همه اينها براى امت، آموزش است.چرا خدا اين حقيقت را با پيغمبر خودش بازگو مى‏كند و در اختيار همه امت مى‏گذارد؟خيلى مسائل بين خدا و پيغمبر هست ولى چون مربوط به كار عموم نيست،خدا مى‏داند و پيغمبر،و براى غير طرح نشده،وقتى كه مساله‏اى طرح مى‏شود علامت اين است كه بايد آن را آموخت.كار دعوت است،كار تبليغ است،كار آسانى نيست.پس ما از قرآن مى‏آموزيم كه اولين شرط در امر دعوت و پيام رسانى شرح صدر است،دل وسيع،ظرفيت وسيع به اندازه دنيا.

ابلاغ به عقل و فكر

ممكن است‏بگوييد چرا پيام رساندن اينقدر كار مشكلى باشد؟عرض مى‏كنم:هر پيام رساندنى اينقدر مشكل نيست.يك ابلاغ است كه فقط ابلاغ به حس است.بديهى است كار آسانى است.ابلاغى كه مامور دادگسترى مى‏كند و مثلا اخطارى را به شخصى به عنوان مطلع يا متهم ابلاغ مى‏كند،ابلاغ به حس است كه به رؤيت مى‏رساند.شما اگر بخواهيد پيامى را ابلاغ كنيد،اگر وظيفه‏تان فقط اين باشد كه به حس طرف برسانيد،به رؤيت‏يا سمع او برسانيد كار مشكلى نيست،مى‏شود به گوش يا چشم مردم حرفى را رساند.ولى آيا پيغمبران كه بلاغ مبين دارند وظيفه‏شان!143 فقط اين است كه مطلب را به گوش مردم برسانند و همين كافى است؟به چشم مردم ابلاغ شده باشد كافى است؟نه،بالاتر از ابلاغ به حس و ابلاغ به چشم يا گوش مثلا،ابلاغ به عقل و فكر است،يعنى مطلب را آنچنان بيان كردن كه تا عقل نفوذ كند.آنچه كه به چشم انسان مى‏آيد كافى نيست كه عقل هم بپذيرد.آنچه كه به گوش انسان مى‏رسد كافى نيست كه عقل هم بپذيرد.آن ابزارى كه يك پيام را به عقل مى‏رساند، صوت يا شكل يا كتابت نيست،چيز ديگر است.عقل دروازه خودش را بسته است و جز با ابزار و مركب برهان و استدلال و به تعبير قرآن‏«حكمت‏»پيامى را در خودش نمى‏پذيرد.پيغمبران مى‏خواهند سخن خودشان را در درجه اول به عقلها ابلاغ كنند.اگر مى‏بينيد مسيحيت‏بر ضد اين سخن قيام كرده است و مى‏گويد كار ايمان با عقل ارتباط ندارد،اين در اثر تحريف مسيحيت است.مسيح اصلى هرگز چنين سخنى نمى‏گويد.مسيح اصلى نه تثليث گفت و نه بعد از اينكه ديد تثليث‏با هيچ عقلى جور در نمى‏آيد و عقل دروازه خودش را بر روى ثليث‏بسته است و به هيچ وجه راه نمى‏دهد گفت:ايمان حسابش از عقل جداست،منطقه ايمان براى عقل منطقه ممنوعه است،عقل حق مداخله ندارد!اين مربوط به تحريف مسيحيت است.هيچ پيغمبرى چنين سخنى نمى‏گويد.ولى قرآن-كه آنچه حقيقت است از همه پيغمبران،در آن آمده است‏با اضافاتى-مى‏گويد:

ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة . (6)

اولين چيزى كه بيان مى‏كند حكمت است:مردم را به راه پروردگارت بخوان اى داعى الى الله.

يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا . (7)

تو را فرستاده‏ايم كه گواه اين امت‏باشى(حالا گواه به هر معنا كه بخواهد باشد كه فعلا بحث ما نيست)تو را نويد بخش و نويد دهنده براى اين امت فرستاده‏ايم،بشارت بده،نويد بده، تشويق كن،يعنى نتايج‏بسيار عاليى را كه در اين سير و مسير دارند به آگاهى‏شان برسان‏«و نذيرا»و تو را نذير فرستاده‏ايم.مكرر گفته‏ايم كه معنى‏«نذير»ترساننده نيست.ترساننده ترجمه‏«مخوف‏»است.«نذير»يك معنى اخص از ترساننده دارد،يعنى اعلام خطر كننده.اگر انسان مثلا از در مى‏خواهد بيرون برود،كسى صداى ناهنجارى ايجاد كند،انسان را ترسانده است،ولى اين انذار نيست.انذار نوعى از ترساندن را مى‏گويند كه اعلام خطر باشد:شخصى تصميمى گرفته است و از يك راهى مى‏رود،كسى مى‏آيد اعلام خطر مى‏كند،مى‏گويد به دنبال اين كار تو و اين راه تو فلان خطر هست.

[قرآن مى‏گويد]اى پيغمبر!ما تو را فرستاده‏ايم كه نذير باشى،بيم دهنده به اين معنا باشى، اعلام خطر كننده باشى،كه در سالهاى اول بعثتش آمد در دامنه صفا ايستاد،فرياد كشيد-آن طورى كه در آن وقت مرسوم بود كه شعار مى‏دادند-يا صباحا يا صباحا(و از اين جمله‏ها) يعنى خطر!خطر!مردم در دامنه صفا جمع شدند.چه خبر است؟براى اولين بار از محمد امين صلى الله عليه و آله مى‏شنوند:خطر!خطر!چه خطرى است؟آيا قصه‏اى نظير قصه عام الفيل پيش آمده؟اول از مردم تصديق خواست:ايها الناس!تا كنون مرا در ميان خود چگونه شناخته‏ايد؟همه گفتند:امين و راستگو.فرمود:اگر الآن من شما را انذار كنم و به شما اعلام خطر كنم كه در پشت اين كوهها (8) دشمن با لشكر جرار آمده است و مى‏خواهد بر سر شما بريزد،سخن مرا باور مى‏كنيد يا نه؟گفتند:البته.تا اين گواهى را گرفت فرمود:

انى نذير لكم بين يدى عذاب شديد (9) .

پس به شما اعلام خطر مى‏كنم كه اين راهى كه شما مى‏رويد دنبالش عذاب شديد الهى است در دنيا و آخرت.

انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا.و داعيا الى الله باذنه. (10)

آمده‏اى مردم را به اذن پروردگار به سوى پروردگار مى‏خوانى،مردم را به سوى پروردگار حركت مى‏دهى.تو داعى الى الله هستى.اين دعوت الى الله كار كوچكى نيست.حالا كه تو داعى الى الله هستى،به چه وسيله مى‏شود مردم را دعوت كرد؟آيا مى‏شود مثلا انسان خواب ببيند و با خواب مردم را دعوت الى الله بكند؟هر روز صبح بيايد بگويد امروز براى اين كار خوابى ديدم،مردم بياييد چنين كنيد؟نه،قرآن راهش را معين كرده،دعوت به خداست، دعوت به بزرگترين حقايق عالم است،دعوت به چيزى است كه عقلهاى بشر را مى‏شود به آن سو هدايت كرد و حركت داد،دعوت به چيزى است كه بايد عقلها آن را بپذيرند.با چه؟با دليل، برهان،حكمت و سخن منطقى.

ابلاغ به دل

يك جهت است كه اين كار را دشوار مى‏كند.آيا در ابلاغ پيامبران و ابلاغ دعوت الهى،كافى است كه اين پيام به عقلها رسانده شود؟به حس كه گفتيم هيچ كافى نيست،بايد اين پيام به مرحله عقل هم برسد.آيا اين كافى است؟نه،اين تازه مرحله اول مطلب است.يك معلم وظيفه‏اش فقط همين است كه سخن خودش را،علم خودش را به عقل دانش آموز برساند. مى‏آيد پاى تخته سياه مى‏ايستد،دانش آموز آنجا نشسته است،مساله رياضى را براى طرح مى‏كند.اول كه اصل مساله را طرح مى‏كند،دانش آموز عقلش هنوز نمى‏داند كه واقعا اين جور هست‏يا نه،دليل مى‏خواهد.بعد كه معلوم برهان و دليل رياضى را اقامه كرد،آنجاست كه مدعاى او وارد عقل دانش آموز شده است.اما پيغمبران نيامده‏اند كه فقط مدعاهايى را وارد عقل مردم كنند.فلاسفه،كارى كه دارند،هر اندازه موفق بشوند،اين است كه سخنى را تا عقل مردم نفوذ مى‏دهند اما از آن بيشتر ديگر نه.پيام الهى گذشته از اينكه در عقلها بايد نفوذ كند، در دلها بايد نفوذ كند،يعنى بايد در عمق روح بشر وارد بشود و تمام احساسات او يعنى تمام وجودش را در اختيار بگيرد.و لهذا پيغمبرانند كه مى‏توانند بشر را در راه حقيقت‏به حركت در آورند نه فيلسوفان.فيلسوف بيچاره زحمت مى‏كشد،خودش را مى‏كشد،آخر كارش فكرى را تا عقل مردم نفوذ مى‏دهد،آنهم نه همه مردم بلكه عده‏اى كه شاگردانش هستند و چند سال بايد بيايند نزد او درس بخوانند تا با زبانش آشنا بشوند،چون بلاغش بلاغ مبين نيست،قدرت بلاغ مبين ندارد و بايد در لفافه صدها اصطلاح سخن خود را بيان نمايد.به قول يكى از اساتيد بزرگ ما:فيلسوف كه اينهمه اصطلاح به كار مى‏برد،از عجز و ناتوانى‏اش است.هى مى‏گويد: امكان ذاتى،امكان استقبالى،امكان استعدادى،واجب الوجود بالذات،عقل اول،عقل دوم،چون نمى‏تواند حرف خودش را جز در لفافه اينها بگويد:و اين از ناتوانى اوست.ولى پيغمبران،ما مى‏بينيم بدون اينكه هيچ اصطلاحى در كار باشد،آن آخرين حرفى را كه در پرتو و در لفافه صدها اصطلاح بيان شده است،با بلاغ مبين،با دو كلمه،با دو جمله گفته‏اند كه فيلسوف در مى‏ماند كه چطور سهل ممتنع،مطلب به اين سادگى گفته شده است:

قل هو الله احد.الله الصمد.لم يلد و لم يولد.و لم يكن له كفوا احد. (11)

سبح لله ما فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم.له ملك السموات و الارض يحيى و يميت و هو على كل شى‏ء قدير.هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بكل و هو بكل شى‏ء عليم. (12)

در نهايت‏سادگى.

پس پيغمبران،گذشته از اينكه پيام خودشان را به عقل مردم هم بهتر از فلاسفه مى‏رسانند، كار بزرگترى دارند كه پيام را به دل برسانند،يعنى به سراسر وجود كه ديگر چيزى باقى نمى‏ماند.آن كه مريد يك پيغمبر مى‏شود يعنى به يك پيغمبر ايمان مى‏آورد،سراسر وجودش وابسته به او مى‏شود.

داستان بو على و بهمنيار

اين داستان معروف را شايد مكرر شنيده‏ايد ولى چون گواه خوبى بر اين مدعاست‏باز عرض مى‏كنم.داستان معروف بو على سيناست.بو على سينا در حواس و فكرش[قويتر از حد معمول بود]چون آدم خارق العاده‏اى بود.چشمش از ديگران شعاعش بيشتر بود،گوشش خيلى تيزتر بود،فكرش خيلى قويتر بود.كم كم مردم درباره حس بو على،چشم بو على و گوش‏هاى بو على افسانه‏ها نقل كردند كه مثلا در اصفهان بود و صداى چكش مسگرهاى كاشان را مى‏شنيد. البته اينها افسانه است،ولى افسانه‏ها را معمولا در زمينه‏هايى مى‏سازند كه شخص جنبه خارق العاده‏اى داشته باشد.شاگردش بهمنيار به او مى‏گفت:تو از آن آدمهايى هستى كه اگر ادعاى پيغمبرى كنى،مردم از تو مى‏پذيرند و از روى خلوص نيت ايمان مى‏آورند.مى‏گفت:اين حرفها چيست؟تو نمى‏فهمى.بهمنيار مى‏گفت:خير،مطلب از همين قرار است‏بو على خواست عملا به او نشان بدهد.در يك زمستانى كه با يكديگر در مسافرت بودند و برف زيادى آمده بود، مقارن طلوع صبح كه مؤذن اذان مى‏گفت،بو على بيدار بود،بهمنيار را صدا كرد:بهمنيار!بله. بلند شو.چكار دارى؟خيلى تشنه‏ام،اين كاسه را از آن كوزه آب كن بده كه من رفع تشنگى كنم.در آن زمان وسايلى مثل بخارى و شوفاژ كه نبوده.مدتى زير لحاف در آن هواى سرد خودش را گرم كرده بود.حالا از اين بستر گرم چگونه بيرون بيايد؟!شروع كرد استدلال كردن كه استاد!خودتان طبيب هستيد،از همه بهتر مى‏دانيد،معده وقتى كه در حال التهاب باشد اگر انسان آب سرد بخورد،يكمرتبه سرد مى‏شود،ممكن است مريض بشويد،خداى ناخواسته ناراحت‏بشويد.گفت:من طبيبم تو شاگرد منى،من تشنه‏ام براى من آب بياور.باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه آوردن كه آخر صحيح نيست،درست است كه شما استاد هستيد ولى من خير شما را مى‏خواهم،اگر من خير شما را رعايت كنم بهتر از اين است كه امر شما را اطاعت كنم.(گفت:آدم تنبل را كه كار بفرمايى نصيحت پدرانه به تو مى‏كند).شروع كرد از اين نصيحتها كردن.همينكه بو على خوب به خودش ثابت كرد كه او بلند شو نيست،گفت:من تشنه نيستم،خواستم تو را امتحان كنم.يادت هست كه به من مى‏گفتى چرا ادعاى پيغمبرى نمى‏كنى،مردم مى‏پذيرند؟من اگر ادعاى پيغمبرى كنم،تو كه شاگرد منى و چندين سال پيش من درس خوانده‏اى حاضر نيستى امر مرا اطاعت كنى،خودم دارم به تو مى‏گويم بلند شو براى من آب بياور،هزار دليل براى من مى‏آورى عليه حرف من،آن بابا بعد از چهار صد سال كه از وفات پيغمبر گذشته،بستر گرم خودش را رها كرده رفته بالاى ماذنه به آن بلندى، براى اينكه اين ندا را به عالم برساند كه‏«اشهد ان محمدا رسول الله‏».او پيغمبر است،نه من كه بو على سينا هستم.

وقتى كه پيامى،آنهم پيام الهى بخواهد به دلها برسد و دلها را تحت نفوذ و تسخير خودش در بياورد،جامعه‏ها را به حركت در بياورد،آنهم نه تنها حركتى در مسير منافع و حقوق بلكه بخواهد انسانها را تائب كند،اشكها را بريزد كه وقتى آيات قرآنش خوانده مى‏شود سيل اشكها جارى بشود: يخرون للاذقان سجدا...و يخرون للاذقان يبكون (13) بيفتند روى زمين و بگريند و بگريند،اين كار آسانى نيست،بسيار دشوار و مشكل است.

بلاغ مبين

در اين زمينه است كه ما مى‏بينيم قرآن از زبان انبياى ديگر و از زبان رسول اكرم مطالبى ذكر مى‏كند،يعنى متد را به دست مى‏دهد كه دعوت كردن چه شرايطى دارد.اولين شرطش همان بود كه عرض كردم كه قرآن در آيات بسيار زيادى‏«سخن بلاغ‏»را آورده،كه كلمه‏«بلاغ‏»يعنى رساندن پيام.

اين را هم عرض كنم:بعضى كلمات سرنوشتهاى شومى دارند و بعضى كلمات سرنوشتهاى خوبى دارند.كلمه‏«تبليغ‏»در زمان ما-البته در اصطلاح مجتددين-سرنوشت‏بدى پيدا كرده. الآن در ميان متجددين‏«تبليغ‏»معنايش اين است كه يك چيزى حقيقت ندارد،با دروغ پراكنى مى‏خواهيم آن را به خورد مردم بدهيم.ولى اين،اصطلاح غلط امروز است.من هميشه گفته‏ام اگر يك اصطلاح صحيحى ما در قرآن و سنت داريم و امروز اصطلاح تغيير كرده و مفهوم ديگرى پيدا نموده،ما نبايد اصطلاح خودمان را رها كنيم.چون بعضى مى‏گفتند اين كلمه‏«تبليغ‏»را ديگر به كار نبريد براى اينكه مى‏دانيد در عرف امروز وقتى مى‏گوييم‏«تبليغ‏»يعنى آن كارى كه با روغن نباتى مثلا مى‏كنند،يعنى دروغ محض.مثلا مى‏گويند اگر چند مثقالش را بخورى مثل آهو مى‏توانى بدوى،از فيل نيرويت‏بيشتر مى‏شود. هر جا گفتند«تبليغ‏» يعنى دروغ.پس خوب است ما در اصطلاحات دينى خودمان كلمه‏«تبليغ‏»را به كار نبريم!گفتم چرا؟!تبليغ،اصطلاحى است كه در قرآن آمده،بلاغ در قرآن آمده.وقتى يك اصطلاح،يك معنى صحيح و درست دارد،ما نبايد به دليل اينكه تحريفى در جامعه شده و معنى ديگرى پيدا كرده آن را به كار نبريم.ما معنى خودمان را استعمال مى‏كنيم و هم مى‏گوييم كه در قرآن و اساسا در لغت اصلى معنى تبليغ چيست.تبليغ يعنى رساندن پيام.

پس قرآن،هم كلمه‏«بلاغ‏»را به كار برده است و هم گفته است‏«بلاغ مبين‏»،آشكار و آشكار كننده.آن دعوت كننده‏اى،آن داعى و آن مبلغى در هدف خودش به نتيجه مى‏رسد كه بلاغش مبين باشد،بيانش در عين اينكه در اوج حقايق است‏ساده باشد،روشن باشد،عمومى فهم باشد،مردم حرفش را بفهمند و درك كنند.آن آدمى كه قلمبه سلمبه حرف مى‏زند و مردم هم در آخر به به مى‏گويند[بلاغش بلاغ مبين نيست.]گفت[شخصى بعد از بلند شدن از پاى سخن يك سخنران]خيلى به به،مى‏گفت كه نمى‏دانيد چقدر خوب بود!از او پرسيدند بسيار خوب،خوب بود،چه گفت؟گفت:من كه نفهميدم.پس چه چيزش خوب بود؟!

در سخن،اساس مطلب اين است كه مستمع وقتى كه بلند مى‏شود چيزى فهميده باشد. بزرگترين يا يكى از شرايط داعى و مبلغ اين است كه مستمع وقتى كه برمى‏خيزد با دامنى پر برخيزد،واقعا مطلبى را فهميده باشد،و اين از توانايى داعى و مبلغ است.بعضى خيال مى‏كنند اگر كسى حرفهايش طورى بود كه نفهميدند پس او خيلى حرفهايش[عالى است].نه،اين جور نيست.پيغمبر هم اگر جايى صحبت مى‏كرد،در اوجى مى‏گفت كه بعد از چهار صد سال افراد به معانيى برخورد مى‏كردند كه قبليها نفهميده بودند،ولى تمام آنهايى هم كه در مجلس پيغمبر نشسته بودند به اندازه خودشان مى‏فهميدند.خطبه‏هاى على با آن اوجى كه دارد،در عين حال خطبه‏هايى است كه همان كسانى هم كه در مجلس نشسته بودند به اندازه رفيت‏خودشان از اين سخنان استفاده مى‏كردند و مى‏فهميدند.

نصح يا خلوص سخن

در قرآن راجع به ابلاغ و دعوت،كلمه‏«نصح‏»از زبان داعيان الهى زياد آمده است.نصح يعنى خير خواهى به معنى خلوص،چون نصح در لغت عرب در مقابل!150 غش است.وقتى كه در يك جنسى،در يك كالايى از غير خودش قاطى كنند اصطلاحا مى‏گويند غش داخلش كرده‏اند.نصح كه در مقابل غش است‏يعنى سخن بايد خلوص داشته باشد،يعنى از كمال خيرخواهى طرف و از سوز دل برخاسته باشد.آن كسى مى‏تواند داعى الى الله و مبلغ پيام خدا باشد كه سخنش نصح باشد،يعنى هيچ انگيزه‏اى جز خير و مصلحت مردم نداشته باشد، سخنش از سوز دل برخيزد كه:«ان الكلام اذا خرج من القلب دخل فى القلب و اذا خرج من اللسان لم يتجاوز الاذان‏»سخن كز جان برون آيد نشيند لا جرم بر دل،و سخنى كه فقط از زبان بيرون بيايد و دل از آن بى خبر باشد،از گوشهاى مردم تجاوز نمى‏كند (14) .پى در پى پيغمبران مى‏گويند: و انصح لكم (15) ، انا لكم ناصح (16) ، انى لكما لمن الناصحين (17) .

همه‏اش سخن از اين است.وقتى كه موسى بن عمران با خداى خودش از سنگينى كار سخن مى‏گويد،آن سنگينى فقط اين نيست كه من مى‏خواهم در مقابل فرعون با آن قدرت و جباريت‏سخن بگويم،پس كار سنگين است،نه،يك سنگينيهاى ديگر است،خدايا مرا مدد كن كه موسايى باشم كه موسى ديگر در او وجود نداشته باشد،منى وجود نداشته باشد،خودى وجود نداشته باشد،انانيتى وجود نداشته باشد،در نهايت‏خلوص بتوانم پيام تو را به مردم عرضه بدارم.

پرهيز از تكلف

شرط ديگر تبليغ دين پرهيز از تكلف است.آيه‏اى داريم در قرآن در سوره مباركه ص:

ما اسالكم عليه من اجر و ما انا من المتكلفين (18) .

من معامله‏گر نيستم،مزدى نمى‏خواهم،و من متكلف نيستم.

در مورد«تكلف‏»مفسرين سخنانى دارند كه شايد همه آنها به يك مطلب برگردد.تكلف يعنى به خود بستن،خود را به مشقت انداختن،چطور؟يك وقت‏خداى ناخواسته انسان چيزى را اعتقاد ندارد،چيزى را كه اعتقاد ندارد مى‏خواهد اعتقادش را در دل مردم وارد كند.دردى از اين بالاتر نيست كه انسان خودش به چيزى اعتقاد نداشته باشد،بعد بخواهد آن اعتقاد را در دل مردم وارد كند.گفت:

ذات نايافته از هستى بخش كى تواند كه شود هستى بخش كهنه ابرى كه بود ز آب تهى كى تواند كه كند آبدهى

كهنه ابرى كه آب ندارد،مى‏خواهد سرزمينها را سيراب كند!چون يك انسان اين كار را مى‏خواهد بكند خيلى برايش سخت است.

معنى ديگر«تكلف‏»-كه ابن مسعود اينچنين گفته است و بسيارى از مفسرين ديگر هم اينچنين گفته‏اند-«قول به غير علم‏»است،يعنى غير از پيغمبر و امام،هر كس ديگر را شما در دنيا پيدا كنيد و بخواهيد همه مسائل را از او سؤال كنيد قهرا نمى‏داند.گفت:«همه چيز را همگان دانند».چه كسى مى‏تواند ادعا كند كه هر چه مى‏توانيد از مسائل دينى(دايره‏اش را محدود مى‏كنم)از من بپرسيد تا جواب همه را به شما بدهم؟بله،پيغمبر مى‏تواند ادعا كند، على مى‏تواند بگويد:«سلونى قبل ان تفقدونى‏» (19) .غير على هر كه مى‏خواهد باشد،توقع از او بيجاست.پس من بايد حد خودم را بشناسم.من فلان مسائل از مسائل دينى را ممكن ست‏بدانم.خوب،آنچه را كه مى‏دانم همان را به مردم ابلاغ كنم.چيزى را كه نمى‏دانم،از من مى‏پرسند،باز مى‏خواهم به زور آن را بگويم.خوب،چيزى را كه نمى‏دانى چگونه مى‏توانى به ديگران بفهمانى؟!ابن مسعود گفت:«قل ما تعلم،و لا تقل ما لا تعلم‏»آنچه را كه مى‏دانى بگو و آنچه را كه نمى‏دانى نگو.آنچه را كه نمى‏دانى،اگر از تو بپرسند،با كمال صراحت مردانه بگو نمى‏دانم.بعد از اين آيه را خواند:

و ما اسالكم عليه من اجر و ما انا من المتكلفين.

ابن الجوزى يكى از وعاظ معروف است.رفته بود بالاى منبرى كه سه پله داشت.داشت‏براى مردم صحبت مى‏كرد.زنى از پاى منبر بلند شد مساله‏اى از او پرسيد.او گفت:نمى‏دانم.زن،پر رو بود،گفت:تو كه نمى‏دانى چرا سه پله از ديگران بالاتر نشسته‏اى؟گفت:اين سه پله را كه من بالاتر نشسته‏ام به آن اندازه‏اى است كه من مى‏دانم و شما نمى‏دانيد.به اندازه معلوماتم بالا رفته‏ام.اگر به اندازه مجهولاتم مى‏خواستم بالا بروم بايد منبرى درست مى‏كردند كه تا فلك الافلاك بالا مى‏رفت.من اگر به اندازه نمى‏دانم‏هايم مى‏خواستم بالاى منبر بروم،منبرى لازم بود كه تا آسمان بايد بالا مى‏رفت.انسان چيزى را كه نمى‏داند مى‏گويد نمى‏دانم.

مى‏دانيم كه شيخ انصارى شوشترى بوده است.مردى است كه در علم و تقوا نابغه روزگار است. هنوز علما و فقها به فهم دقايق كلام اين مرد افتخار مى‏كنند.مى‏گويند وقتى چيزى از او مى‏پرسيدند،اگر نمى‏دانست تعمد داشت‏بگويد نمى‏دانم،مى‏گفت:ندانم ندانم ندانم.اين را مى‏گفت كه شاگردها ياد بگيرند كه اگر چيزى را نمى‏دانند ننگشان نشود،بگويند نمى‏دانم.

سالى رفته بوديم نجف آباد اصفهان،ماه رمضان بود،چون تعطيل بود و دوستان ما آنجا بودند به آنجا رفته بوديم.يادم هست كه آمدم از عرض خيابان رد بشوم،وسط خيابان كه رسيدم يك باباى دهاتى آمد جلوى مرا گرفت،گفت:آقا مساله‏اى دارم،مساله مرا جواب بدهيد.گفتم:بگو. گفت:غسل جنابت‏به تن تعلق مى‏گيرد يا به جون؟گفتم:من معناى اين حرف را نمى‏فهمم. غسل جنابت مثل هر غسلى از يك جهت‏به روح آدم مربوط است چون نيت مى‏خواهد،و از جهت ديگر به تن آدم،چون انسان تنش را بايد بشويد.مقصودت اين است؟گفت:نه،جواب درست‏بايد بدهى.غسل جنابت‏به تن تعلق مى‏گيرد يا به جون؟گفتم:من نمى‏دانم.گفت:پس اين عمامه را چرا سرت هشته‏اى (20) ؟

و ما انا من المتكلفين من متكلف نيستم.پيغمبر چنين سخنى مى‏گويد.


پى‏نوشتها:

1- احزاب/45 و46.

2- طه/25-34.

3- انشراح/1-8.

4- ادامه حديث‏به اين صورت است:«الا انه لا نبى بعدى‏».(سفينة البحار،ج 2/ص‏583 و 584).

5- مزمل/5.

6- نحل/125.

7- احزاب/45.

8- مى‏دانيد مكه در ميان كوه است.

9- [من پيشاپيش شما را به عذابى سخت‏بيم دهنده‏ام.]

10- احزاب/45 و46.

11- اخلاص/1-4.

12- حديد/1-3.

13- اسرى/107 و109.

14- اين سخنها در ابلاغ پيام الهى هست ولى در ابلاغ پيامهاى ديگر مطرح نيست.

15- اعراف/62.

16- اعراف/68.

17- اعراف/21.

18- ص/86.

19- سفينة البحار،ج 1/ص‏586[بپرسيد از من قبل از آنكه مرا نيابيد.]

20- [يعنى گذاشته‏اى.]