مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۳۲ -


مشكلات على عليه السلام

مشكلات على عليه السلام

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين بارى‏ء الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام على عبد الله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين.اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

«و من كلام له عليه السلام:دعونى و التمسوا غيرى،فانا مستقبلون امرا له وجوه و الوان لا تقوم له القلوب و لا تثبت عليه العقول،و ان الآفاق قد اغامت و المحجة قد تنكرت.و اعلموا انى ان اجبتكم ركبت‏بكم ما اعلم.» (1)

مى‏دانيم كه على عليه السلام پيوسته در دوران خلافت‏خلفا از بيان اين مطلب كه خلافت،حق طلق اوست‏خوددارى نمى‏كرد،و در عين حال مى‏بينيم بعد از كشته شدن عثمان در اثر يك انقلاب خونين عليه او،آنگاه كه مردم ريختند به خانه على و دور او را گرفتند و اصرار فراوان كردند كه با او بيعت كنند و وى زمام امور را به دست گيرد،على عليه السلام امتناع كرد و از پذيرش خلافت كراهت داشت.

جمله‏هايى كه عرض كردم در نهج البلاغه است.مى‏فرمايد:«دعونى و التمسوا غيرى‏»مرا رها كنيد و برويد دنبال كس ديگر.بعد خود امام علت امتناع خودش را توضيح مى‏دهد،براى اينكه كسى تصور نكند كه-العياذ بالله-امام خود را لايق خلافت،و بعد از پيغمبر،شايسته‏ترين فرد براى زمامدارى نمى‏داند.توضيح مى‏دهد كه اوضاع فوق العاده آشفته است و يك آينده آشفته‏تر در جلوى ماست.عبارت اين است:«فانا مستقبلون امرا له وجوه و الوان‏»يعنى ما جريانى را در پيش داريم كه اين جريان مشتبه است،رنگهاى مختلف و چهره‏هاى گوناگون دارد،ما يك آينده روشنى در پيش نداريم،آينده‏اى داريم با چند چهره و چند رنگ مختلف. بعد امام جمله‏اى دارد كه در آن جمله مطلب را بيان مى‏كند:«و ان الآفاق قد اغامت‏»افقها را مه گرفته است،مثل وقتى كه مه زياد پيدا مى‏شود و انسان جلوى چشم خودش را هم نمى‏بيند.«و المحجة قد تنكرت‏»شاهراه به صورت كوره راه در آمده و ناشناخته است و مردم ديگر شاهراه را تشخيص نمى‏دهند.ولى در آخر يك جمله‏اى به عنوان اتمام حجت فرمود. فرمود:اين را هم بدانيد كه اگر من زمام خلافت را به دست گيرم،آنچنان رفتار مى‏كنم كه خودم مى‏دانم نه آنچنان كه شما مى‏خواهيد:«و اعلموا ان ان اجبتكم ركبت‏بكم ما اعلم‏».اين بود كه در آخر فرمود:مرا به حال خودم بگذاريد،فعلا اگر من مثل گذشته وزير باشم بهتر است از اينكه امير باشم.

اين جمله‏ها نشان مى‏دهد كه على عليه السلام مشكلات فراوانى را در دوره خلافت‏خود پيش بينى مى‏كرد،همان مشكلاتى كه بعد رخ داد و چهره نمود.آن مشكلات چه بود؟من در اين يك جلسه نمى‏توانم همه آن مشكلات را براى شما شرح بدهم.بحث من درباره مشكل بزرگ على است.مى‏خواهم آن يك مشكل را شرح بدهم.ساير مشكلات را به نحو اجمال براى شما عرض مى‏كنم تا برسم به مشكلترين مشكل على و بزرگترين معضله‏اى كه على عليه السلام گرفتار آن شد.

مشكل كشته شدن عثمان(مشكل نفاق)

اولين مشكلى كه وجود داشت و على بر زمينه آن مى‏فرمود:آينده بسيار مبهمى در پيش داريم،داستان كشته شدن عثمان بود.على وارث خلافتى مى‏شد كه خليفه قبل از او را انقلابيونى كه انقلاب كرده‏اند كشته‏اند،حتى اجازه دفن او را هم نمى‏دهند و اعتراضات فراوانى دارند.حال اين گروه انقلابى به على پيوسته است.مردم ديگر چه نظرى دارند؟همه مردم كه مثل اين انقلابيون فكر نمى‏كنند،و خود على فكرش نه با انقلابيون مى‏خواند و نه با مخالفين انقلابيون و نه با عامه مردم.از يك طرف عثمان است و اطرافيان عثمان و آنهمه اجحافها و بى‏عدالتيها و ستمگريها و آنهمه اعطاء امتيازات به خويشاوندها،و از طرف ديگر گروههايى خشمناك و عصبانى از حجاز و مدينه و بصره و كوفه و مصر،از همه جا آمده‏اند معترض و منتقد.عثمان هم تسليم نمى‏شود.على سفير است ميان انقلابيون و عثمان،كه اين هم جريان عجيبى دارد.على با روش عثمان مخالف است و در عين حال مخالف است كه باب خليفه‏كشى باز شود،نمى‏خواهد خليفه را بكشند كه باب فتنه بر روى مسلمين باز گردد،كه اين داستان مفصلى دارد (2) .نسبت‏به عثمان منتقد است و كوشش دارد او را از راهى كه مى‏رود منصرف كند و به راه راست‏بياورد،بلكه آتش انقلابيون خاموش شود و فتنه بخوابد.نه عثمان و طرفداران عثمان حاضر شدند[از راه خود منصرف شوند]و نه انقلابيون دست از انقلاب خودشان برداشتند.نتيجه‏اش همين شد.

على مى‏دانست كه مساله قتل عثمان مساله‏اى خواهد بود[كه موجب فتنه خواهد شد] خصوصا با توجه به اين نكته بسيار عجيب كه ما فقط امروز مى‏بينيم علماى اجتماع يعنى جامعه شناسان و مورخين محققى كه در تاريخ اسلام مطالعه كرده‏اند آن را كشف كرده‏اند-و مى‏بينيم نهج البلاغه هم اين مطلب را توضيح مى‏دهد-كه در قتل عثمان بعضى از طرفداران خود عثمان نيز دست داشتند،آنها هم مى‏خواستند عثمان كشته شود،فتنه در دنياى اسلام بپا گردد و آنها از اين آب گل آلود استفاده كنند(اينها در متن نهج البلاغه است).مخصوصا معاويه در قتل عثمان كاملا دست داشت،باطنا كوشش مى‏كرد اين فتنه بالا بگيرد،عثمان كشته شود تا او از كشته شدن عثمان بهره‏بردارى كند.اين يك مشكل،كه ديگر بيش از اين نمى‏توانم درباره‏اش بحث كنم.

مخالفان على با مخالفان پيغمبر اين تفاوت را داشتند كه مخالفان پيغمبر عده‏اى بودند كافر و بت‏پرست و در زير شعار بت‏پرستى با پيغمبر مبارزه مى‏كردند،منكر خدا و توحيد بودند و انكار خدا و توحيد را هم علنى مى‏گفتند،تحت‏شعار«اعل هبل‏»زنده باد هبل،با پيغمبر مبارزه مى‏كردند،پيغمبر هم شعار روشنى داشت:«الله اعلى و اجل‏»از همه بزرگتر خداست.اما على با يك طبقه داناى بى‏دين مواجه شده است كه متظاهر به اسلام‏اند ولى مسلمان واقعى نيستند،شعارهايشان شعارهاى اسلامى است و هدفهايشان بر ضد اسلام.پدر معاويه كه ابوسفيان است در زير شعار«اعل هبل‏»به جنگ پيغمبر مى‏آيد،لهذا كار پيغمبر در مبارزه با او آسان است.پسرش معاوية بن ابى سفيان همان روح ابو سفيانى و همان هدفهاى ابو سفيانى را دارد اما در زير شعار آيه قرآن: من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا (3) .هر كسى كه مظلوم كشته شد خدا براى اولياء او(خويشاوندان نزديك او)يك قدرتى داده است،حق داده است كه خون مقتول خودشان را مطالبه كنند.شعار،خيلى شعار خوبى است.حال كسى نيست كه از معاويه بپرسد كه ولى شرعى خون عثمان كيست؟يك كسى كه در چهار شت‏بالاتر با تو انتساب پيدا مى‏كند،مطالبه خون او به تو چه مربوط است؟!عثمان پسر دارد، خويشاوندان نزديكتر از تو دارد،و ثانيا به على چه مربوط كه عثمان كشته شده است؟!اما يك مرد دغلبازى مثل معاويه به اين حرفها كارى ندارد،او مى‏خواهد از اين وسيله استفاده كند.

معاويه قبلا به جاسوسهاى خود در اطراف عثمان سپرده بود كه هر وقت‏خليفه كشته شد، فورا پيراهن خون آلود او را براى من به شام بفرستيد.تا عثمان كشته شد نگذاشتند كه خون پيراهن او خشك بشود،همان پيراهن خون آلود را با انگشت زن عثمان (4) فرستادند براى معاويه.ديگر معاويه قند در دلش آب مى‏شد.دستور داد انگشتهاى بريده زن عثمان را كنار منبرش آويزان كردند:«ايها الناس!دنيا را ظلم گرفت،اسلام از دست رفت،اين انگشتهاى بريده زن خليفه است‏».و دستور داد پيراهن عثمان را روى چوبى بلند كردند و بردند در مسجد يا جاى ديگر.خودش رفت آنجا نشست،شروع كرد به گريه كردن بر خليفه مظلوم.مدتها روضه عثمان در شام خواند و از مردم اشك گرفت و مردم را آماده كرد كه برويم براى خونخواهى عثمان.از چه كسى خون عثمان را بايد بگيريم؟از على بايد بگيريم،على با اين انقلابيون كه با او بيعت كردند همدست‏بود،اگر همدست نبود چرا اينها الآن در لشكر على هستند؟اين يك مشكل بزرگ.دو جنگ جمل و صفين را همين مشكل از طرف اشخاص بدخواه به وجود آورد. اين دو جنگ به اين بهانه بپا شد.

انعطاف ناپذيرى در اجراى عدالت

مشكلات ديگرى على عليه السلام داشت كه مربوط به روش خودش بود از يك جهت،و تغييرى كه مسلمين پيدا كرده بودند از جهت ديگر.على مردى بود انعطاف ناپذير.بعد از پيغمبر سالها بود كه جامعه اسلامى عادت كرده بود به امتياز دادن به افراد متنفذ،و على عليه السلام در اين زمينه يك صلابت عجيبى نشان مى‏داد.مى‏گفت:من كسى نيستم كه از دالت‏يك سر مو منحرف شوم.حتى اصحابش مى‏آمدند مى‏گفتند:آقا!يك مقدار انعطاف داشته باشيد.مى‏گفت:«اتامرونى ان اطلب النصر بالجور...و الله ما اطور به ما سمر سمير» (5) از من تقاضا مى‏كنيد كه پيروزى و موفقيت در سياست را به قيمت‏ستمگرى و پايمال كردن حق مردم ضعيف به دست آورم؟!...به خدا قسم تا شبى و روزى در دنيا هست،تا ستاره‏اى در آسمان در حركت است،چنين چيزى عملى نيست.

صراحت و صداقت در سياست

مشكل سوم خلافت او مساله صراحت و صداقت او در سياست‏بود كه اين را هم باز عده‏اى از دوستانش نمى‏پسنديدند،مى‏گفتند:«سياست اينهمه صداقت و صراحت‏بر نمى‏دارد،يك مقدار خدعه و دغلبازى هم بايد در آن قاطى كرد.چاشنى سياست دغلبازى است‏»(اينهايى كه عرض مى‏كنم تمامش در نهج البلاغه است)و حتى بعضى مى‏گفتند:على سياست ندارد، معاويه را ببين چقدر سياستمدار است!

مى‏فرمود:

و الله ما معاوية بادهى منى،و لكنه يغدر و يفجر،و لو لا كراهية الغدر لكنت من ادهى الناس،و لكن كل غدرة فجرة و كل فجرة كفرة و لكل غادر لواء يعرف به يوم القيامة (6) .

به خدا قسم اشتباه مى‏كنيد،معاويه از من زيركتر نيست،او دغلباز است،فاسق است،من نمى‏خواهم دغلبازى كنم،من نمى‏خواهم از جاده حقيقت منحرف شوم،فسق و فجور مرتكب بشوم.اگر نبود كه خداى تبارك و تعالى دغلبازى را دشمن مى‏دارد،آنوقت مى‏ديديد كه زرنگترين مردم دنيا على است.دغلبازى فسق است،فجور است،و اين گونه فجورها كفر است و من مى‏دانم كه هر فريبكارى در قيامت محشور مى‏شود در حالى كه يك پرچمى دارد(ظاهرا مقصود اين است كه فريب خوردگان هم در زير پرچم فريب دهنده هستند).

خوارج،مشكل اساسى على عليه السلام

مشكل اساسى كه من مى‏خواهم عرض كنم،كه همه اينها مقدمه براى اين مطلب بود،اين است:در زمان پيغمبر اكرم،طبقه‏اى كه پيغمبر اكرم به وجود آورد،صرفا طبقه‏اى نبود كه يك انقلاب بپا شود و عده‏اى در زير پرچمى جمع بشوند.پيغمبر طبقه‏اى را تعليم داد،متفقهشان كرد،قدم به قدم جلو آورد،تعليم و تربيت اسلامى را تدريجا در روح اينها نفوذ داد.پيغمبر سيزده سال در مكه بود،انواع زجرها و شكنجه‏ها و رنجها از مردم قريش متحمل شد ولى همواره دستور به صبر مى‏داد.هر چه اصحاب مى‏گفتند:يا رسول الله!آخر اجازه دفاع به ما بدهيد،ما چقدر متحمل رنج‏بشويم،چقدر از ما را اينها بكشند و زجركشمان كنند،چقدر ما را روى اين ريگهاى داغ حجاز بخوابانند و تخته سنگها را روى سينه‏هاى ما بگذارند،چقدر ما را شلاق بزنند،پيغمبر اجازه جهاد و دفاع نمى‏داد.در آخر فقط اجازه مهاجرت داد كه عده‏اى به حبشه مهاجرت كردند،و مهاجرت سودمندى هم بود.پيغمبر در مدت اين سيزده سال چه مى‏كرد؟تربيت مى‏كرد،تعليم مى‏داد،يعنى هسته اصلى اسلام را به وجود مى‏آورد.آن عده‏اى كه شايد هنگام مهاجرت حدود هزار نفر بودند،عده‏اى بودند كه با روح اسلام آشنا بودند و اكثريت آنها تربيتشان هم تربيت اسلامى بود.شرط اولى يك نهضت،وجود يك كادر تعليمى و تربيتى است كه از يك عده افراد تعليم داده شده و تربيت‏شده و آشنا با اصول و هدف و تاكتيك مرام به وجود آمده باشد.اينها را مى‏شود به صورت يك هسته مركزى به وجود آورد و بعد ديگران كه ملحق مى‏شوند شاگردهاى اينها باشند و خودشان را با اينها تطبيق بدهند. سر موفقيت اسلام اين بود.

بنا بر اين تفاوتهاى ميان وضع على عليه السلام و وضع پيغمبر صلى الله عليه و آله يكى اين بود كه پيغمبر با مردم كافر،يعنى با كفر صريح،با كفر مكشوف و بى پرده روبرو بود،با كفرى كه مى‏گفت من كفرم،ولى على با كفر در زير پرده يعنى با نفاق روبرو بود،با قومى روبرو بود كه هدفشان همان هدف كفار بود اما در زير پرده اسلام،در زير پرده قدس و تقوا،در زير لواى قرآن و ظاهر قرآن.و تفاوت دوم اين بود كه در دوره خلفا،مخصوصا در دوره عثمان،آن مقدارى كه بايد و شايد دنبال تعليم و تربيتى را كه پيغمبر گرفته بود نگرفتند.فتوحات اسلامى زيادى صورت گرفت.فتوحات به تنهايى كارى نمى‏تواند بكند.پيغمبر سيزده سال در مكه ماند و اجازه نداد كه مسلمين حتى از خودشان دفاع كنند،چون افراد هنوز لايق اين دفاع و جهاد نبودند.اگر دست‏به جهاد و فتوحات هم بايد زد،به تناسب توسعه فرهنگ و ثقافت اسلامى است،يعنى همين طور كه از يك طرف فتوحات تازه مى‏شود بايد به موازات آن،فرهنگ و ثقافت اسلامى هم توسعه پيدا كند،مردمى كه به اسلام مى‏گروند و حتى آنها كه مجذوب اسلام مى‏شوند،اصول و حقايق و اهداف اسلام،پوسته و هسته اسلام،همه اينها را بفهمند و بشناسند.ولى در اثر اين غفلتى كه در زمان خلفا صورت گرفت،يكى از پديده‏هاى اجتماعى كه در دنياى اسلامى رخ داد اين بود كه طبقه‏اى در اجتماع اسلامى پيدا شد كه به اسلام علاقه‏مند بود،به اسلام مؤمن و معتقد بود اما فقط ظاهر اسلام را مى‏شناخت،با روح اسلام آشنا نبود،طبقه‏اى كه هر چه فشار مى‏آورد فقط روى مثلا نماز خواندن بود نه روى معرفت،نه روى شناسايى اهداف اسلامى.يك طبقه مقدس مآب و متنسك و زاهد مسلك در دنياى اسلام به وجود آمد كه پيشانيهاى اينها از كثرت سجود پينه بسته بود،كف دستها و سر زانوهاى اينها از بس كه در روى زمينها(نه در روى فرشها)سرها را به سجده گذاشته بودند و دستها و زانوها را روى خاكها و شنها قرار داده بودند و سجده‏هاى!600 بسيار طولانى(يك ساعته و دو ساعته و پنج‏ساعته)كرده بودند پينه بسته بود.وقتى كه على عليه السلام ابن عباس را سراغ اينها فرستاد آنگاه كه همينها عليه على عليه السلام طغيان و شورش كرده بودند،هنگامى كه آمد خبر آورده،اين طور توضيح داد:«لهم جباه قرحة لطول السجود». پيشانيهايشان از كثرت سجده مجروح شده است،«و ايد كثفنات الابل‏»دستهايى كه مثل زانوى شتر پينه بسته است.«عليهم قمص مرحضة‏»لباسهاى كهنه زاهد مآبانه به تن دارند،«و هم مشمرون‏» (7) از همه بالاتر قيافه مصمم و تصميم قاطع اينهاست.حالا آب بيار حوض پر كن!

يك چنين طبقه‏اى،يعنى طبقه متنسك جاهل،طبقه متعبد جاهل،طبقه خشكه مقدس در دنياى اسلام به وجود آمد كه با تربيت اسلامى آشنا نيست ولى علاقه‏مند به اسلام است،با روح اسلام آشنا نيست ولى به پوست اسلام چسبيده است،محكم هم چسبيده است.على اين طبقه را اين گونه توصيف مى‏كند:

جفاة طغام عبيد اقزام،جمعوا من كل اوب و تلقطوا من كل شوب ممن ينبغى ان يفقه و يؤدب و يعلم و يدرب...ليسوا من المهاجرين و الانصار و لا من الذين تبوؤا الدار و الايمان (8) .

يك مردمى خشن،جفاة،فظ غليظ القلب،ولى روحيه‏هايى پست،مردمانى برده صفت،روحشان آقا نيست،در روح اينها آقايى وجود ندارد،از اراذل مردم هستند،معلوم نيست از كدام گوشه‏اى پيدا شده‏اند،يكى از اين گوشه آمده،يكى از آن گوشه(يك مردم بى‏بنه‏اى،يك مردم بى‏بوته‏اى،معلوم نيست از كجا آمده‏اند،مردمى كه تازه بايد بيايند در كلاس اول اسلام بنشينند و درس اسلام را ياد بگيرند،سواد ندارند،معلومات ندارند،قرآن را نمى‏دانند چيست، معنى قرآن را نمى‏فهمند،سنت پيغمبر را نمى‏فهمند)اينها بايد تعليم بشوند،تربيت‏بشوند، اينها تعليم و تربيت اسلامى پيدا نكرده‏اند.اينها جزء مهاجرين و انصار كه پيامبر آنها را تربيت كرد كه نيستند،يك مردمى[هستند]كه تربيت اسلامى ندارند.

على عليه السلام در شرايطى خلافت را به دست مى‏گيرد كه چنين طبقه‏اى هم در ميان مسلمين وجود دارد و در همه جا هستند،در لشكريان خودش هم از اين طبقه وجود دارند. جريان جنگ صفين و حيله معاويه و عمرو عاص-كه مكرر شنيده‏ايد-پيش مى‏آيد.آن ساعتى كه اينها احساس مى‏كنند كه دارند شكست مى‏خورند و شكستشان شكست نهايى است،نقشه مى‏كشند كه از همين طبقه استفاده كنند.دستور مى‏دهند قرآنها را بالاى نيزه مى‏كنند:ايها الناس!همه ما اهل قرآنيم،همه ما اهل قبله هستيم،چرا مى‏جنگيد؟اگر مى‏خواهيد بجنگيد پس بيايد اين قرآنها را بزنيد.فورا همين طبقه دست از جنگ كشيدند،گفتند ما با قرآن نمى‏جنگيم.آمدند خدمت على عليه السلام كه ديگر قضيه حل شد،قرآن به ميان آمد،حالا كه قرآن به ميان آمده ديگر جنگ معنى ندارد.على فرمود:مگر شما نمى‏دانيد كه از روز اول سخن من به اينها اين است كه بياييد ما بر اساس قرآن حكومت و قضاوت كنيم،ببينيم حق با كيست؟اينها دروغ مى‏گويند،اينها قرآن را به ميان نياورده‏اند،جلد و كاغذ قرآن را سپر قرار داده‏اند براى اينكه بعد باز عليه قرآن قيام كنند،اهميت ندهيد،من امام شما هستم،من قرآن ناطق شما هستم،بزنيد برويد جلو.گفتند:عجب!چه حرفها مى‏زند؟!ما تا به حال تو را آدم خوبى مى‏دانستيم و مى‏گفتيم تو آدم خوبى هستى،معلوم شد تو هم آدم جاه‏طلبى هستى، يعنى ما برويم با قرآن بجنگيم؟!خير،نمى‏جنگيم،بسيار خوب،شما نجنگيد.

مالك اشتر مشغول پيشروى بود.گفتند:فورا فرمان بده كه مالك اشتر برگردد كه ديگر جنگ با قرآن روانيست.فشار زياد آوردند.على عليه السلام پيغام داد مالك برگرد.مالك بر نگشت، گفت:آقا اجازه بدهيد،يكى دو ساعت ديگر بيشتر باقى نمانده است،شكست نهايى نصيب اينها مى‏شود.آمدند كه مالك بر نمى‏گردد.گفتند:يا مالك را برگردان يا همين جا با اين شمشيرهاى خودمان(بيست هزار نفر بودند)قطعه قطعه‏ات مى‏كنيم.تو دارى با قرآن مى‏جنگى؟!على پيغام داد،مالك اگر مى‏خواهى على را زنده ببينى برگرد.قضيه حكمين پيش آمد،گفتند:دو نفر حكم(داور)معين كنيم،حالا ديگر قرآن به ميان آمده.بسيار خوب،داور معين كنيم.آنها عمرو عاص شيطان را معين كردند.على،ابن عباس عالم دانشمند زيرك را پيشنهاد كرد.گفتند.خير،ابن عباس پسر عمويت است،قوم و خويش توست،ما بايد كسى را انتخاب كنيم كه با تو قوم و خويش نباشد.فرمود:مالك اشتر.گفتند:نه،ما مالك!602 اشتر را قبول نداريم.چند نفر ديگر را هم قبول نكردند.گفتند:ما فقط ابو موسى اشعرى را قبول داريم.حالا ابو موسى كيست؟آيا جزء لشكريان على است؟نه،ابو موسى كسى است كه قبلا حاكم كوفه بوده و على عليه السلام او را از حكومت كوفه معزول كرده است.يك آدمى است كه اصلا در دلش با على عليه السلام دشمنى دارد.ابو موسى را آوردند.ابو موسى هم گول عمرو عاص را خورد و آن حقه‏اى كه به بازى شبيه‏تر بود از امر جدى و مكرر شنيده‏ايد رخ داد.

وقتى كه فهميدند گول خورده‏اند،گفتند اشتباه كرديم.حالا كه مى‏گويند اشتباه كرديم،اقرار آن اشتباهشان اشتباه ديگرى است.نگفتند اشتباه كرديم آن روزى كه از جنگ با معاويه ست‏برداشتيم و ما بايد مى‏جنگيديم،اين،جنگ با قرآن نبود،جنگ له قرآن بود نه عليه قرآن. گفتند:نه،آن درست‏بود.و نگفتند اشتباه كرديم كه ابو موسى را معين كرديم،بايد تسليم ابن عباس مى‏شديم يا مالك اشتر را مى‏فرستاديم.گفتند:اساسا اينكه ما قبول كرديم در دين خدا دو تا انسان بيايند داورى كنند كفر است.در قرآن مى‏فرمايد: ان الحكم الا لله (9) حكم منحصرا مال خداست.چون قرآن گفته حكم منحصرا مال خداست،هيچ انسانى حق داورى ندارد.پس اساسا داور معين كردن،كفر و شرك بوده است.همه‏مان كافر شديم.ما كه توبه كرديم:«استغفر الله ربى و اتوب اليه‏».آمدند سراغ على:على!تو هم كه مثل ما كافر شدى،تو هم استغفار كن. (حالا ببينيد مشكل چيست؟معاويه مشكل على است‏يا اين خشكه مقدس‏ها؟)عمروعاص مشكل على است‏يا اين خشكه مقدس‏ها؟)فرمود:شما اشتباه مى‏كنيد،حكميت كفر نيست، معنى آيه را شما نمى‏دانيد،«ان الحكم الا لله‏»يعنى قانون فقط از ناحيه خدا بايد وضع بشود يا كسى كه خدا به او اجازه داده است.ما كه نخواستيم كسى ديگر بيايد برايمان قانون معين كند.ما گفتيم قانون،قانون قرآن،دو نفر بيايند مطابق قرآن داورى كنند،خدا كه نمى‏آيد در اختلافات افراد داورى كند!گفتند:حرف همين است و همين.على فرمود:من هرگز گناهى را كه مرتكب نشده‏ام اقرار نمى‏كنم و هرگز چيزى را كه خلاف شرع نيست نمى‏گويم خلاف شرع بوده است.من چطور بيايم به خدا و پيغمبر دروغ ببندم،بگويم حكم قرار دادن،داور قرار دادن در اختلافات،خلاف شرع و كفر است،خير، كفر نيست،شما هر كارى مى‏خواهيد بكنيد.

رفتار على عليه السلام با خوارج

راهشان را با على عليه السلام جدا كردند.فرقه‏اى شدند به نام‏«خوارج‏»يعنى شورشيان بر على.اينها شروع كردند خون دل به دل على وارد كردن.و على تا وقتى كه اينها قيام مسلحانه نكرده بودند با آنها مدارا كرد حد اكثر مدارا،حتى حقوق اينها را از بيت المال قطع نكرد، آزادى اينها را محدود نكرد.جلوى چشم ديگران مى‏آمدند به او جسارت و اهانت مى‏كردند و على حلم مى‏ورزيد.على بالاى منبر صحبت مى‏كرد،يكى از اينها پارازيت مى‏داد.روزى على بالاى منبر بود،شخصى سؤالى كرد،على بالبداهه يك جواب بسيار عالى به او داد كه اسباب حيرت و تعجب همه شد و شايد همه تكبير گفتند.يكى از اين خارجيها آنجا بود،گفت:«قاتله الله ما افقهه‏»خدا بكشد اين را،چقدر ملاست؟!اصحابش خواستند كه بريزند به سر او،فرمود: چكارش داريد؟يك فحشى به من داده،حد اكثر اين است كه يك فحشى به او بدهيد،نه،كارى به او نداشته باشيد.

على مشغول نماز خواندن است،نماز جماعت مى‏خواند،در حالى كه خليفه مسلمين است(اين چه حلمى است از على؟!).اينها به على اقتدا كه نمى‏كردند،مى‏گفتند على مسلمان نيست،على كافر و مشرك است.در حالى كه على مشغول قرائت‏حمد و سوره بود،يكى از اينها به نام ابن الكواب آمد با صداى بلند اين آيه قرآن را بخواند: و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك (10) .

خطاب به پيغمبر است:اى پيغمبر!به تو وحى شده است و به پيغمبران پيشين هم وحى شده است،اگر تو هم مشرك بشوى تمام اعمالت هدر رفته است،يا آن پيغمبران هم اگر مشرك بشوند تمام اعمالشان هدر رفته است.اين آيه را خواند،خواست‏بگويد:على!ما قبول داريم كه اولين مسلمان تو هستى،سابقه‏ات در اسلام چنين است،خدماتت چنين است،عبادت چنين است،اما چون مشرك شدى و براى خدا شريك قائل شدى،در نزد خدا هيچ اجرى ندارى. على چگونه رفتار مى‏كند؟على به حكم اينكه: و اذا قرى‏ء القرآن فاستمعوا له و انصتوا (11) .

يعنى هر وقت ديديد قرآن مى‏خوانند استماع كنيد،گوش كنيد،تا او شروع كرد به خواندن اين آيه،سكوت كرد و گوش كرد.وقتى كه تمام كرد،نماز را ادامه داد.تا ادامه داد،دو مرتبه همان آيه را تكرار كرد.باز على سكوت كرد و آيه او را گوش كرد.وقتى او تمام كرد،نماز را ادامه داد.بار سوم يا چهارم كه او شروع كرد،ديگر على اعتنا نكرد و اين آيه را خواند: فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون (12) و نمازش را ادامه داد.

اصول مذهب خوارج

آيا خوارج به اين مقدار قناعت كردند؟اگر قناعت مى‏كردند،مشكل بزرگى براى على نبودند. كم كم دور هم جمع شدند،جمعيت و حزبى تشكيل دادند بلكه فرقه‏اى تشكيل دادند،يك فرقه اسلامى(اينكه مى‏گويم‏«اسلامى‏»نه واقعا جزء مسلمانان هستند،اينها از نظر ما كافرند)و مذهبى در دنياى اسلام ابداع كردند،براى مذهب خودشان اصول و فروعى ساختند،گفتند: كسى از ماست كه اولا معتقد باشد كه هم عثمان كافر است،هم على،هم معاويه،و هم كسانى كه به حكميت تسليم شدند،خود ما هم كافر شديم ولى ما توبه كرديم،و فقط هر كسى كه توبه كند مسلمان است.همچنين گفتند:امر به معروف و نهى از منكر شرط ندارد،در مقابل هر امام جائر و هر پيشواى ظالمى در هر شرايطى بايد قيام كرد و لو با يقين به اينكه قيام بى‏فايده است.اين هم يك چهره خشن عجيبى به اينها داد.

اصل ديگرى كه براى مذهب خودشان تاسيس كردند كه باز حاكى از تنگ‏نظرى و جهالت اينها بود،اين بود كه گفتند:اساسا عمل جزء ايمان است و ايمان منفك از عمل نداريم.مسلمان به گفتن:«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله‏»مسلمان نيست.مسلمان اگر نمازش را خواند،روزه‏اش را گرفت،شراب نخورد،قمار نكرد،زنا نكرد،دروغ نگفت،و اگر از هر گناه كبيره‏اى پرهيز كرد،تازه اول اسلامش است.و اگر مسلمان يك دروغ بگويد،اصلا او كافر است،نجس است و مسلمان نيست.اگر يك بار غيبت كند يا شراب بخورد،از دين اسلام خارج است.مرتكب كبيره را از دين اسلام خارج دانستند.نتيجه اين شد كه فقط خودشان(اين مقدسها)در دنيا مسلمانند،[گويى مى‏گفتند]در زير اين قبه آسمان غير از ما ديگر مسلمانى وجود ندارد.و يك سلسله اصول ديگر كه براى خودشان ساختند.

چون يكى از اصول خوارج اين بود كه امر به معروف و نهى از منكر واجب است و هيچ شرطى هم ندارد و در مقابل هر امام جائرى بايد قيام كرد و على عليه السلام را جزء كفار مى‏دانستند، گفتند پس راهى نمانده غير از اينكه ما بايد عليه على قيام كنيم.ناگهان در بيرون[شهر]خيمه زدند و رسما ياغى شدند.در ياغى شدنشان هم از اصول بسيار خشك و خشنى پيروى مى‏كردند،مى‏گفتند:ديگران مسلمان نيستند،چون مسلمان نيستند،از آنها نمى‏توانيم زن بگيريم و به آنها نبايد زن بدهيم،ذبايح آنها(يعنى گوشتى كه آنها ذبح مى‏كنند)حرام است،از قصابى آنها نبايد بخريم،و بالاتر اينكه كشتن زنان و اطفال آنها جايز است.

آمدند بيرون[شهر].چون همه مردم ديگر را جايز القتل مى‏دانستند شروع كردند به كشتار و غارت كردن.وضع عجيبى شد.يكى از صحابه پيغمبر با زنش مى‏گذشت در حالى كه آن زن حامله بود.از او خواستند كه از على تبرى بجويد.اين كار را نكرد.كشتندش،شكم زنش را هم با نيزه دريدند،گفتند شما كافريد.و همينها از كنار يك نخلستان مى‏گذشتند(نخلستان متعلق به كسى بوده كه مال او را محترم مى‏دانستند)يكى از اينها دست‏برد و يك خرما به دهانش گذاشت.چنان به او نهيب زدند كه خدا مى‏داند.گفتند:به مال برادر مسلمانت تجاوز مى‏كنى؟!

برخورد على عليه السلام با خوارج

كارشان به جايى كشيد كه على عليه السلام آمد در مقابل اينها اردو زد.ديگر نمى‏شد آزادشان گذاشت.ابن عباس را فرستاد برود با آنها سخن بگويد.همانجا بود كه ابن عباس برگشت گفت: پيشانيهايى ديدم پينه بسته از كثرت عبادت،كف دستها مثل زانوى شتر است،پيراهنهاى كهنه زاهد مآبانه و قيافه‏هاى بسيار جدى و مصمم.ابن عباس كارى از پيش نبرد.خود على عليه السلام رفت‏با آنها صحبت كرد.صحبتهاى حضرت مؤثر واقع شد.از آن عده كه دوازده هزار نفر بودند،هشت هزار نفرشان پشيمان شدند.على عليه السلام پرچمى را به عنوان پرچم امان نصب كرد كه هر كس زير اين پرچم بيايد در امان است.آن هشت هزار نفر آمدند ولى چهار هزار نفر ديگرشان گفتند محال و ممتنع است.على هم شمشير به گردن اين مقدسينى كه پيشانى‏شان پينه بسته بود گذاشت،تمام اينها را از دم شمشير گذارند و كمتر از ده نفر آنها نجات پيدا كردند كه يكى از آنها عبد الرحمن بن ملجم،اين آقاى مقدس بود.

على عليه السلام در نهج البلاغه جمله‏اى دارد(على موجود عجيبى است.اصلا عظمت على اينجا ظاهر مى‏شود)مى‏گويد:«انا فقات عين الفتنة و لم يكن ليجترى‏ء عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها» (13) اين من بودم و فقط من بودم كه چشم اين فتنه را در آوردم،و غير از من احدى قادر نبود كه چشم اين فتنه را بكند(فتنه اين خشكه مقدس‏ها)،غير از من احدى از مسلمين جرات نمى‏كرد كه شمشير به گردن اينها بگذارد.چون طبقه به اصطلاح مقدس مآب را فقط دو طبقه مى‏توانند بكشند:يكى طبقه‏اى كه به اسلام و خدا معتقد نيست، مثل اينكه اصحاب يزيد آمدند امام حسين را كشتند.ولى اينكه طبقه‏اى كه خودشان مسلمان باشند جرات كنند در مقابل اين طبقه حرفى بزنند و كارى كنند،كار هر كس نيست، شير افكن است،بصيرتى مى‏خواهد مثل بصيرت على كه خطر اينها را براى دنياى اسلام احساس كند(حال عرض مى‏كنم على چه احساسى كرده بود،از كلام خود على استنباط مى‏كنند)،آنها از اين طرف ذكر خدا بگويند،قرآن بخوانند،و على از آن طرف شمشير بزند و قلع و قمعشان كند.بصيرتى فقط مثل بصيرت على مى‏خواهد.فرمود:«و لم يكن ليجترى‏ء عليها احد غيرى‏»هيچ مسلمان ديگر،هيچ يك از صحابه پيغمبر چنين جراتى را به خود نمى‏داد كه به روى اينها شمشير بكشد،ولى من كشيدم و افتخار مى‏كنم كه كشيدم.مى‏گويد: «بعد ان ماج غيهبها»[چشم اين فتنه را در آوردم]پس از آنكه درياى ظلمت داشت موج مى‏زد و موج تاريكى بالا گرفته بود (14) «و اشتد كلبها».اين جمله عجيب است:و كلبش داشت فزونى مى‏گرفت.كلب يعنى هارى.سگ وقتى كه هار مى‏شود و به اصطلاح عاميانه ديوانه مى‏شود، بيمارى خاصى پيدا مى‏كند.وقتى كه اين حيوان اين بيمارى را پيدا مى‏كند،ديگر آشنا و غير آشنا و صاحب و غير صاحب نمى‏شناسد،به هر انسانى يا حيوانى كه مى‏رسد گاز مى‏گيرد و نيش خودش را در بدن او فرو مى‏كند و بعد،از لعاب دهان او ميكروب اين بيمارى وارد خون طرف مى‏شود و بعد از مدتى او هم هار مى‏شود.يعنى يك سگ هار اگر يك اسب را بگزد،آن اسب بعد از مدتى هار مى‏شود،اگر يك انسان را هم بگزد،آن انسان بعد از مدتى هار مى‏شود. على عليه السلام مى‏گويد:اين مقدس مآب‏ها به صورت يك سگ هار در آمده بودند و مانند سگ هار با هر كس تماس مى‏گرفتند او را هم مثل خودشان هار مى‏كردند.همين طور كه اگر مردم ببينند يك سگ هار شده است،هر كسى به خودش حق مى‏دهد كه او را اعدام كند براى اينكه نگزد و ديگران را هار نكند،من اين سگهاى هار را ديدم،و ديدم چاره‏اى غير از اعدام اينها نيست،اگر نه،طولى نمى‏كشد كه بيمارى هارى خودشان را به جامعه اسلامى سرايت مى‏دهند و جامعه اسلامى را در جمود و تقشر و تحجر و حماقت و نادانى فرو مى‏برند. من خطر[براى]اسلام را پيش بينى مى‏كردم.من بودم كه چشم اين فتنه را در آوردم،غير از من احدى جرات چنين كارى را نداشت،پس از آنكه موج تاريكى و شبهه و شك درباره اينها بالا گرفته بود و هارى اينها فزونى يافته بود و روز به روز به ديگران سرايت مى‏كرد.

مميزات خوارج

خوارج مميزاتى داشتند.يكى از مميزات اينها همان مساله شجاعت و فداكارى زياد اينها بود. چون روى عقيده كار مى‏كردند،فداكار بودند،و عجيب هم فداكار بودند.داستانهاى عجيبى از فداكاريهاى اينها هست.خاصيت دومشان اين بود كه اينها متنسك بودند يعنى متعبد بودند، زياد عبادت مى‏كردند.اين آن چيزى بود كه ديگران را زياد به شك و شبهه مى‏انداخت كه على فرمود:غير از من كسى ديگر جرات نمى‏كرد اينها را بكشد.خاصيت‏سومى كه اينها داشتند همان جهالت و نادانى‏زياد اينها بود.امان از جهالت و نادانى كه بر سر اسلام از جهالت و نادانى چه آمده است؟!نهج البلاغه كتاب عجيبى است،در هر جهت كتاب عجيبى است:توحيدش عجيب است،موعظه‏اش عجيب است،دعا و عبادتش عجيب است،تحليل تاريخ زمان خودش هم عجيب است.على عليه السلام وقتى معاويه يا عثمان يا خوارج و يا ساير جريانها را تحليل مى‏كند،عجيب تحليل مى‏كند.از جمله درباره خوارج اين طور مى‏فرمايد:«ثم انتم شرار الناس‏»شما بدترين مردم هستيد.به اين مقدس مآب‏ها مى‏گويد:شما بدترين مردم هستيد. چرا؟ما اگر باشيم مى‏گوييم:اى آقا،بالاخره هر چه باشد آدمهاى بى‏ضررى هستند،آدمهاى خوبى هستند.مااين جور آدمها را مى‏گوييم آدمهاى خوب.از نظر ما اينها آدمهاى خوب هستند.ولى آيا مى‏دانيد چرا على مى‏گويد شما بدترين مردم هستيد؟جمله بعدش اين است: «و من رمى به الشيطان مراميه و ضرب به تهيه‏»شما به اين دليل بسيار مردم بدى هستيد كه تيرهايى هستيد در دست‏شيطانها،شيطان شما را به منزله تير قرار مى‏دهد،در كمان خودش مى‏گذارد و هدف خود را مى‏كوبد.على عليه السلام مى‏گويد:شما ابزار بسيار قاطعى هستيد در دست‏شياطنها.و اين را هم توجه داشته باشيد كه در زمان على عليه السلام يك طبقه منافق امثال عمرو عاص و معاويه پيدا شده بودند كه اينها عالم و دانا بودند و واقعيتها را مى‏دانستند.و الله على را از ديگران بهتر مى‏شناختند.اين شهادت تاريخ است كه معاويه به على ارادت داشت و با او مى‏جنگيد.(دنيا طلبى،حرص،عقده روحى داشتن،از اينها غافل نمائيد).دليلش اين است كه بعد از شهادت على عليه السلام هر كس از صحابه نزديك على[نزد او مى‏آمد]به او مى‏گفت:على را براى من توصيف كن.وقتى توصيف مى‏كردند، اشكهايش جارى مى‏شد و مى‏گفت:هيهات كه ديگر روزگار مانند على انسانى را بياورد.

افرادى بودند مثل عمرو عاص و معاويه كه على و حكومت على را مى‏شناختند،هدفهاى على را مى‏دانستند اما دنيا طلبى امانشان نمى‏داد.اين طبقه زيرك منافق هميشه از اين خشكه مقدس‏ها به عنوان يك تير براى زدن هدفهاى خودشان استفاده مى‏كردند،و اين جريان هميشه در دنيا ادامه دارد.اين مشكل بزرگ على هميشه در دنيا هست.هميشه منافق هست، الآن هم و الله معاويه و عمرو عاص هست در لباسهاى گوناگون،و هميشه ابن ملجم‏ها و خشكه مقدس‏ها و تيرهايى كه ابزار دست‏شيطانها مى‏باشند هستند،هميشه آماده‏ها براى!609 گول خوردن‏ها و تهمت زدن‏ها هستند كه مثل على را بگويند كافر شد،مشرك شد.يك كسى درباره ابن سينا گفته بود كه ابن سينا كافر است (15) .ابن سينا اين رباعى را گفت:

كفر چو منى گزاف و آسان نبود محكمتر از ايمان من ايمان نبود در دهر يكى چو من و آن هم كافر پس در همه دهر يك مسلمان نبود

هر چه دانشمند بزرگ تاكنون اسلام داشته،اين خشكه مقدس‏ها مى‏گويند:اين مسلمان نبوده،كافر بوده،اين شيعه نبوده،مثلا دشمن على عليه السلام بوده است.جريانى را براى شما نقل كنم.مسلمانها بيدار باشيد،از خوارج نهروان نباشيد،تير شيطان قرار نگيريد!

روزى يكى از دوستان تلفن كرد:آقاى من خيلى تعجب مى‏كنم،جريان خيلى عجيبى شنيدم. آقا اين اقبال پاكستانى كه شما جلسه جشن و ياد بود برايش گرفتيد،اين كه مى‏گويند در كتابش به امام جعفر صادق عليه السلام اهانت كرده و فحش داده.گفتم:اين حرفها چيست؟! گفت:فلان صفحه از فلان كتاب را ملاحظه بفرماييد.گفتم:خودت ديدى؟گفت:نه،يك آقاى خيلى محترمى به من گفت.من تكان خوردم.تعجب كردم از بعضى دوستان مثل آقاى سعيدى-كه ديوان اقبال را از اول تا آخر خوانده‏اند-كه اينها چطور چنين چيزى را نديده‏اند. به او گفتم:اولا صحبت‏ياد بود و تجليل نبود،صحبت‏سوژه قرار دادن بود،ما كسى را كه تجليل نكرديم اقبال بود،اقبال سوره را سوژه قرار داديم براى يك سلسله هدفهاى اسلامى،اگر حضور نداشته‏ايد،در كتابش كه منتشر مى‏شود خواهيد ديد.فورا با جناب آقاى سيد غلامرضا سعيدى تماس گرفتم و از ايشان پرسيدم.او هم حيرت كرد،گفت:نه آقا من خوانده‏ام،چنين چيزى نمى‏شود.گفتم:آخر دروغ به اين بزرگى كه نمى‏شود.يكى دو ساعت‏بعد يك وقت ايشان يادش افتاد،آمد گفت:فهميدم جريان چيست.جريان اين است:دو نفر بوده‏اند در هندوستان، يكى جعفر نام و يكى صادق نام.در وقتى كه انگليس‏ها آمدند هندوستان را احتلال كردند، مسلمين عليه آنها قيام كردند و اين دو نفر رفتند با انگليس‏ها ساختند و نهضت اسلامى را از پشت‏خنجر زدند و از بين بردند.اقبال ايندو را در كتابش مذمت كرده.خيال مى‏كنم هر كس اشتباه كرده،همين باشد.گفتم حالا ببينيم.كتاب را آوردند.ديدم در آن صفحه‏اى كه اين آقايان مى‏گويند،اين جور مى‏گويد:هر جا كه در دنيا يك خرابى هست در آنجا يا يك صادقى وجود دارد و يا يك جعفرى.در دو صفحه قبلش مى‏گويد:

جعفر از بنگال و صادق از دكن ننگ دين ننگ جهان ننگ وطن

جعفر بنگالى و صادق دكنى را مى‏گويد.مگر امام جعفر صادق اهل بنگال يا دكن بوده؟!بعد هم ما تحقيق تاريخى كرديم،معلوم شد پس از آنكه انگليس‏ها مى‏آيند هندوستان را احتلال كنند،دو سردار اسلامى شيعى يكى به نام سراج الدين و يكى به نام تيپو سلطان(ظاهرا سراج الدين در جنوب هندوستان و تيپو سلطان در شمال هندوستان)اين دو نفر قهرمان بزرگ قيام مى‏كنند(و اقبال اين دو قهرمان شيعى را در حد اعلى ستايش مى‏كند).انگليس‏ها در دستگاه سراج الدين،جعفر را پيدا كردند،با او ساختند،او شريك دزد بود و رفيق قافله،در دستگاه تيپو سلطان هم صادق را درست كردند،او هم شد شريك دزد و رفيق قافله،و اين هر دو آمدند از پشت‏خنجر زدند و نتيجه اين شد كه انگليس‏ها سيصد سال استعمار خودشان را بر هندوستان مستولى كردند.نتيجه اين شد كه سراج الدين و تيپو سلطان نزد شيعه محترمند چون هم شيعى هستند و هم قهرمان،نزد اهل تسنن محترمند چون قهرمان اسلامى هستند،نزد هندوها هم محترمند چون قهرمان ملى هستند.ولى اين دو نفر ديگر، خائن در نزد شيعه و سنى و هندوى هندوستان و پاكستان،و مردمانى مذموم،منفور و سمبل خيانت هستند.

هنوز كه سه ماه از برگزارى آن مجلس ياد بود گذشته است،شايد كمتر روزى اتفاق مى‏افتد كه من مواجه نشوم با اين سؤال كه:آقا!اين آقايى كه شما شعرهايش در مدح امام حسين را مى‏خوانيد چرا به امام جعفر صادق فحش داده؟!و چيزى كه اكنون در محافل غير اسلامى اسباب مضحكه شده است و من رنج مى‏برم اين است كه در محافل غير اسلامى اين قضيه منعكس شده است كه اقبال پاكستانى،جعفر بنگالى و صادق دكنى را هجو كرده و مسلمانها هر جا مى‏نشينند مى‏گويند اقبال به امام جعفر صادق فحش داده،عقل مسلمانها را ببينيد! آن وقت ما در مقابل اين محافل غير اسلامى خجالت مى‏كشيم كه ببينيم مسلمانهاى ما سطح فكرشان اينقدر!611 پايين است.

معاويه هنگامى كه پيك على عليه السلام در شام بود،در حالى كه روز چهار شنبه بود گفت اعلام نماز جمعه كنيد.اعلام نماز جمعه كردند.در روز چهار شنبه نماز جمعه خواند.احدى به او اعتراض نكرد.در خفا نماينده على عليه السلام را خواست،گفت:«برو به على بگو با صد هزار شمشيرزن به سراغ تو مى‏آيم كه چهار شنبه را از جمعه تشخيص نمى‏دهند.به على بگو حساب كار خودت را بكن‏».حالا حسينيه ارشاد گنهكار شده است كه يك روزى راجع به فلسطينى‏ها بحث كرده و گفته است مردم!به فلسطينى‏ها كمك كنيد.يك عده يهودى-كه جاسوسهاى اسرائيل در اين مملكت فراوانند و بسيارى از مسلمانهاى خودمان با كمال تاسف جاسوس آنها هستند-با حسينيه ارشاد كينه برداشته‏اند و روزى نيست كه عليه حسينيه ارشاد شايعه درست نكنند (16) .

من از شما هيچ چيزى نمى‏خواهم جز اينكه بگويم چشمتان را باز كنيد،تحقيق كنيد،بدانيد عناصر يهود در اين مملكت و در همه ممالك اسلامى فراوانند،دست اينها،جاسوسها و پول اينها مرتب دارد كار مى‏كند.از خوارج نهروان نباشيد.آخر تا كى ما مى‏خواهيم به نام اسلام عليه اسلام شمشير بزنيم؟!اگر ما از اين درسها پند نگيريم،پس از چه مى‏خواهيم پند بگيريم؟ چرا ما هر سال مى‏آييم جمع مى‏شويم به نام على مجلس مى‏گيريم؟چون على زندگى‏اش آموزنده است.يكى از نكات آموزنده زندگى على عليه السلام همين مبارزه با خوارج است، مبارزه با خشكه مقدسى ماست،مبارزه با نفاق است،مبارزه با جهالت است.على شيعه جاهل نمى‏خواهد،على شيعه‏اى كه حقه‏بازها و يهوديها و جهودها بيايند شايعه درست كنند بگويند اقبال پاكستانى به امام جعفر صادق‏تان فحش داده،بعد مثل برق در ميان اين مردم سارى و جارى بشود كه اقبال پاكستانى-العياذ بالله-ناصبى بوده(اين مردى كه مخلص اهل بيت پيغمبر است)و نروند كتابش را باز كنند يا اقلا تاريخش را از سفارت پاكستان يا جاى ديگر بپرسند،چنين شيعه‏اى را على عليه السلام نمى‏خواهد و از او بيزار است.چشمهايتان را باز كنيد،گوشهايتان را باز كنيد،هر حرفى را كه مى‏شنويد فورا نگوييد«مى‏گويند چنين‏».آخر اين‏«مى‏گويند»ها ريشه‏هايش يك جاهاى خطرناك است.تحقيق كنيد،بعد از تحقيق هرچه كه مى‏خواهيد بينكم و بين الله بگوييد،اما بى تحقيق حرفى را نزنيد.

عبد الرحمن بن ملجم مى‏آيد على عليه السلام را مى‏كشد،آن وقت‏ببينيد چقدر برايش كف مى‏زنند.يكى از اين خارجيها يك رباعى دارد،[در بيت اول آن]مى‏گويد:

يا ضربة من تقى ما اراد بها الا ليبلغ من ذى العرش رضوانا

مرحبا به ضربت آن مرد پرهيزگار(كى؟ابن ملجم)،آن مرد پرهيزگارى كه جز رضاى خدا چيزى را در نظر نداشت.بعد مى‏گويد:«اگر اعمال تمام مردم را در ترازوى ميزان الهى بگذارند و آن ضربت ابن ملجم را نيز بگذارند،آن وقت‏خواهند ديد كه در ميان خلق خدا هيچ كس عملى بزرگتر از عمل ابن ملجم انجام نداده است.»جهالت اينچنين مى‏كند با اسلام و مسلمين.

شهادت على عليه السلام

ابن ملجم يكى از آن نه نفر زهاد و خشكه مقدس‏هاست كه مى‏روند در مكه و آن پيمان معروف را مى‏بندند و مى‏گويند همه فتنه‏ها در دنياى اسلام معلول سه نفر است:على،معاويه و عمرو عاص.ابن ملجم نامزد مى‏شود كه بيايد على عليه السلام را بكشد.قرارشان كى است؟ شب نوزدهم ماه رمضان.چرا اين شب را قرار گذاشته بودند؟ابن ابى الحديد مى‏گويد:نادانى را ببين!اينها شب نوزدهم ماه رمضان را قرار گذاشته،گفتند چون اين عمل ما يك عبادت بزرگ است،آن را در شب قدر انجام بدهيم كه ثوابش بيشتر باشد.

ابن ملجم آمد به كوفه و مدتها در كوفه منتظر شب موعود بود.در اين خلالهاست كه با دخترى به نام‏«قطام‏»كه او هم خارجى و هم مسلك خودش است آشنا مى‏شود،عاشق و شيفته او مى‏گردد.شايد تا اندازه‏اى مى‏خواهد اين فكرها را فراموش كند.وقتى كه مى‏رود با او مساله ازدواج را در ميان مى‏گذارد،او مى‏گويد من حاضرم ولى مهر من خيلى سنگين است. اين هم از بس شيفته اوست مى‏گويد هر چه بگويى حاضرم.مى‏گويد سه هزار درهم.مى‏گويد مانعى ندارد.يك برده.مانعى ندارد.يك كنيز.مانعى ندارد.چهارم:كشتن على بن ابيطالب.اول كه خيال مى‏كرد در مسير ديگرى غير از مسير كشتن على عليه السلام قرار گرفته است تكان خورد،!613 گفت ما مى‏خواهيم ازدواج كنيم كه خوش زندگى كنيم،كشتن على كه مجالى براى ازدواج و زندگى ما نمى‏گذارد.گفت:مطلب همين است.اگر مى‏خواهى به وصال من برسى بايد على را بكشى.زنده ماندى كه مى‏رسى،نماندى هم كه هيچ.مدتها در شش و پنج اين فكر بود.خودش شعرهايى دارد كه دو شعر آن چنين است:

ثلاثة آلاف و عبد و قينة و قتل على بالحسام المسمم و لا مهر اعلى من على و ان علا و لا فتك الا دون فتك ابن ملجم

مى‏گويد اين چند چيز را به عنوان مهر از من خواست.بعد خودش مى‏گويد:در دنيا مهرى به اين سنگينى پيدا نشده و راست هم مى‏گويد.مى‏گويد:هر مهرى در دنيا هر اندازه بالا باشد، اين قدر نيست كه به حد على برسد.مهر زن من خون على است.بعد مى‏گويد:و هيچ ترورى در عالم نيست و تا دامنه قيامت واقع نخواهد شد مگر اينكه از ترور ابن ملجم كوچكتر خواهد بود،و راست هم گفت.

آنوقت‏ببينيد على چه وصيت مى‏كند؟على در بستر مرگ كه افتاده است،دو جر اين را در كشورى كه پشت‏سر خود مى‏گذارد مى‏بيند:يكى جريان معاويه و به اصطلاح قاسطين، منافقينى كه معاويه در راس آنهاست،و يكى هم جريان خشكه مقدس‏ها،كه خود اينها با يكديگر تضاد دارند.حالا اصحاب على بعد از او چگونه رفتار كنند؟فرمود:بعد از من ديگر اينها را نكشيد:«لا تقتلوا الخوارج بعدى‏»درست است كه اينها مرا كشتند ولى بعد از من اينها را نكشيد،چون بعد از من شما هر چه كه اينها را بكشيد به نفع معاويه كار كرده‏ايد نه به نفع حق و حقيقت،و معاويه خطرش خطر ديگرى است.فرمود:«لا تقتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه‏» (17) خوارج را بعد از من نكشيد كه آن كه حق را مى‏خواهد و اشتباه كرده مانند آن كه از ابتدا باطل را مى‏خواسته و به آن رسيده است نيست. اينها احمق و نادان‏اند،ولى او از اول دنبال باطل بود و به باطل خودش هم رسيد.

على با كسى كه كينه ندارد،هميشه روى حساب حرف مى‏زند.همين ابن ملجم را كه گرفتند و اسير كردند،آوردند خدمت مولى على عليه السلام.حضرت با يك صداى نحيفى(در اثر ضربت‏خوردن)چند كلمه با او صحبت كرد،فرمود:چرا اين كار را كردى؟آيا من بد امامى براى تو بودم؟(من نمى‏دانم يك نوبت‏بوده است‏يا دو نوبت‏يا بيشتر،ولى همه اينها را كه عرض مى‏كنم نوشته‏اند).يك بار مثل اينكه تحت تاثير روحانيت على قرار گرفت،گفت:«افانت تنقذ من فى النار» (18) آيا يك آدم شقى و جهنمى را تو مى‏توانى نجات دهى؟من بدبخت‏بودم كه چنين كارى كردم؟و هم نوشته‏اند كه يك بار كه على عليه السلام با او صحبت كرد،با على با خشونت‏سخن گفت،گفت:على!من آن شمشير را كه خريدم با خداى خودم پيمان بستم كه با اين شمشير بدترين خلق خدا كشته شود،و هميشه از خدا خواسته‏ام و دعا كرده‏ام كه خدا با اين شمشير بدترين خلق خودش را بكشد.فرمود:اتفاقا اين دعاى تو مستجاب شده است، چون خودت را با همين شمشير خواهند كشت.

على عليه السلام از دنيا رفت.او در شهر بزرگى مانند كوفه است.غير از آن عده خوارج نهروانى، باقى مردم همه آرزو مى‏كنند كه در تشييع جنازه على شركت كنند،بر على بگريند و زارى كنند.شب بيست و يكم،مردم هنوز نمى‏دانند كه بر على چه دارد مى‏گذرد و على بعد از نيمه شب از دنيا رفته است.تا على از دنيا مى‏رود فورا همان شبانه،فرزندان على(امام حسن،امام حسين،محمد بن حنفيه،جناب ابو الفضل العباس)و عده‏اى از شيعيان خاص-كه شايد از شش هفت نفر تجاوز نمى‏كردند-محرمانه على را غسل دادند و كفن كردند و در نقطه‏اى كه ظاهرا خود على عليه السلام قبلا معين فرموده بود-كه همين مدفن شريف آن حضرت است و طبق روايات،بعضى از انبياى عظام نيز در همين سرزمين مدفون هستند-در همان تاريكى شب دفن كردند و احدى نفهميد.بعد محل قبر را هم مخفى كردند و به كسى نگفتند.فردا مردم فهميدند كه ديشب على دفن شده.محل دفن على كجاست؟گفتند لازم نيست كسى بداند،و حتى بعضى نوشته‏اند امام حسن عليه السلام صورت جنازه‏اى را تشكيل دادند و به مدينه فرستادند كه مردم خيال كنند كه على عليه السلام را بردند مدينه دفن كنند،چرا؟به خاطر همين خوارج.براى اينكه اگر اينها مى‏دانستند على را كجا دفن كرده‏اند،به مدفن على جسارت مى‏كردند،مى رفتند نبش قبر مى‏كردند و جنازه على را از قبرش بيرون مى‏كشيدند. تا خوارج در دنيا بودند و حكومت مى‏كردند،غير از فرزندان على و فرزندان فرزندان على(ائمه اطهار)كسى نمى‏دانست على كجا دفن شده است.تا اينكه آنها بعد از حدود صد سال منقرض شدند،بنى اميه هم رفتند،دوره بنى العباس رسيد،ديگر مزاحم اين جريان نمى‏شدند.امام صادق عليه السلام براى اولين بار[محل قبر على عليه السلام را]آشكار فرمود.همين صفوان معروفى كه شما در زيارت عاشورا دعايى مى‏خوانيد كه در سند آن نام او آمده است،مى‏گويد من خدمت امام صادق در كوفه بودم،ايشان ما را آورد بر سر قبر على عليه السلام و فرمود قبر على اينجاست و دستور داد-ظاهرا براى اولين بار-سايبانى براى قبر على عليه السلام تهيه كنيم،و از آن وقت قبر على عليه السلام آشكار شد.

پس اين مشكل بزرگ براى على عليه السلام منحصر به زمان حياتش نبود،تا صد سال بعد از وفات على هم قبر على از ترس اينها مخفى بود.

«السلام عليك يا ابا الحسن،السلام عليك يا امير المؤمنين‏»تو و اولاد تو چقدر مظلوم بوديد! من نمى‏دانم آقا امير المؤمنين مظلومتر است‏يا فرزند بزرگوارش ابا عبد الله الحسين؟همان طورى كه پيكر على از شر دشمن راحتى ندارد،بدن فرزند عزيزش حسين هم از شر دشمن آسايش ندارد،و شايد به همين جهت است كه فرمودند:«لا يوم كيومك يا ابا عبد الله‏»هيچ روزى مانند روز فرزند من حسين نيست.امام حسين بدن على عليه السلام را مخفى كرد،چرا؟ براى اينكه به بدن على جسارت نشود،اما وضع كربلا طور ديگرى بود.امام زين العابدين عليه السلام قدرت پيدا نكرد كه بدن حسين را بعد از شهادت فورا مخفى كند،نتيجه‏اش همان شد كه نمى‏خواهم نام ببرم.آن شخص گفت:

لباس كهنه چه حاجت كه زير سم ستور تنى نماند كه پوشند جامه بر بدنش


پى‏نوشتها:

1- نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه 92.

2- در چهارده جاى نهج البلاغه،على عليه السلام در موضوع كشته شدن عثمان بحث كرده است.

3- اسراء/33.

4- هنگامى كه انقلابيون ريختند كه عثمان را بكشند،او خودش را روى بدن عثمان انداخت. يك شمشيرى كه خواستند به تن عثمان بزنند،به دست آن زن خورد و انگشت او(يكى يا بيشتر)قطع شد.

5- نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه‏126.

6- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 191.

7- العقد الفريد،ج 2/ص‏389.

8- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 238.

8- انعام/57.

10- زمر/65.

11- اعراف/204.

12- روم/60.

13- نهج البلاغه،خطبه 92.

14- يعنى بعد از اينكه اصلا اوضاع شبهه‏ناك و شك‏آميز و ترديدآور شده بود.ابن عباس هم كه مى‏رفت اينها را مى‏ديد شك مى‏كرد.فضا مه آلود بود.خودش فرمود:افقها را مه گرفته است. وضع،وضعى نبود كه يك سرباز مسلمان كه مى‏خواهد به نام اسلام به جنگ برود اطمينان داشته باشد كه به نفع اسلام كار مى‏كند.وقتى كه مقابل مى‏شد با يك عده‏اى كه مى‏ديد از خودش عابد و زاهدترند،از خودش كمتر گناه مى‏كنند،از خودش بيشتر نماز مى‏خوانند و آثار عبادت را در وجهه و چهره اينها مى‏ديد،دست او تكان مى‏خورد،اگر شمشيرش بالا مى‏رفت، دستش مى‏لرزيد،دلش مى‏لرزيد كه من چگونه به روى اينها شمشير بكشم.و اگر على و ركاب على نبود و اگر آن افرادى كه در ركاب على بودند اطمينانشان به على نبود،محال بود كه به روى اينها شمشير بكشند.اوضاع خيلى.

شبهه‏ناك بود و حق هم داشتند.ما و شما هم اگر مى‏بوديم،دستمان به آن طرف نمى‏رفت.

15- هميشه بى‏سوادها و نادانها و جاهلها وقتى كه در مقابل دانشمندها،با قدرتها،باهنرها قرار مى‏گيرند و مى‏بينند جامعه براى اينها احترام قائل است،نمى‏دانند چه كنند،ابزار ديگرى كه ندارند،اگر بگويند بى‏سواد است،آثار علمى‏اش را مى‏بينند،اگر بگويند بى‏هنر است هنرش را مى‏بينند،اگر بگويند بى‏عقل است عقلش را مى‏بينند،چه بگويند؟آخرش مى‏گويند: اين دين ندارد،اين كافر است،اين مسلمان نيست.

16- [درباره رابطه استاد شهيد با حسينيه ارشاد،رجوع شود به كتاب سيرى در زندگانى استاد مطهرى،چاپ انتشارات صدرا.]

17- نهج البلاغه،خطبه 60.

18- زمر/19.