مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۳۳ -


صلح امام حسن عليه السلام

1 كلياتى در مساله جنگ و صلح از نظر فقه اسلامى

بسم الله الرحمن الرحيم

مساله صلح امام حسن،هم در قديم مورد سؤال و پرسش بوده (1) و هم در زمانهاى بعد،و بالخصوص در زمان ما بيشتر اين مساله مورد سؤال و پرسش است كه چگونه شد امام حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد؟مخصوصا كه مقايسه‏اى به عمل مى‏آيد ميان صلح امام حسن با معاويه و جنگيدن امام حسين با يزيد و تسليم نشدن او به يزيد و ابن زياد.به نظر مى‏رسد براى كسانى كه زياد در عمق مطلب دقت نمى‏كنند اين دو روش متناقض است،و لهذا برخى گفته‏اند اساسا امام حسن و امام حسين دو روحيه مختلف داشته‏اند و امام حسن طبعا و جنسا صلح طلب بود بر خلاف امام حسين كه مردى شورشى و جنگى بود.بحث ما اين است كه آيا اينكه امام حسن قرارداد صلح با معاويه امضا كرد و امام حسين به هيچ وجه حاضر به صلح و تسليم نشد،ناشى از دو روحيه مختلف است كه اگر فرض كنيم در موقع امام حسن امام حسين قرار گرفته بود و به جاى امام حسن امام حسين مى‏بود،سرنوشت چيز ديگرى مى‏بود و امام حسين تا قطره آخر خونش مى‏جنگيد،و همين طور اگر در كربلا به جاى امام حسين امام حسن مى‏بود جنگى واقع نمى‏شد و مطلب به شكلى خاتمه مى‏يافت؟يا اين مربوط به شرايط مختلف است،شرايط در زمان امام حسن يك جور ايجاب مى‏كرد و در زمان امام حسين جور ديگرى.براى اينكه راجع به شرايط مختلف بحث كنيم بايد مبحثى را مطرح نماييم،و معمولا كسانى كه بحث كرده‏اند وارد همين مبحث‏شده‏اند كه شرايط زمان امام حسن با شرايط زمان امام حسين اختلاف داشت و واقعا مصلحت انديشى در زمان امام حسن با شرايط زمان امام حسين اختلاف داشت و واقعا مصلحت انديشى در زمان امام حسن آنچنان ايجاب مى‏كرد و مصلحت انديشى در زمان امام حسين اينچنين.البته ما هم اين مطلب را قبول داريم و بعد هم روى آن بحث مى‏كنيم ولى قبل از آنكه اين مطلب را بحث كنيم يك بحث اساسى راجع به دستور اسلام در موضوع جهاد لازم است،چون هر دو بر مى‏گردد به مساله جهاد:امام حسن متاركه كرد و صلح نمود و امام حسين متاركه نكرد و صلح ننمود و جنگيد.پس ما كليات اسلام در باب جهاد را بيان مى‏كنيم-كه نديده‏ايم كسانى كه در باب صلح امام حسن بحث كرده‏اند اين جهات را وارد شده باشند-بعد وارد اين مساله مى‏شويم كه صلح امام حسن روى چه حسابى بوده و جنگ امام حسين روى چه حسابى؟

پيغمبر اكرم و صلح

و بعد خواهيم ديد كه اين اساسا اختصاص به صلح امام حسن ندارد،خود پيغمبر اكرم در سالهاى اول بعثت تا آخر مدتى كه در مكه بودند و نيز ظاهرا تا سال دوم ورود به مدينه، روششان در مقابل مشركين روش مسالمت است،هر چه از ناحيه مشركين آزار و رنج و ناراحتى مى‏بينند و حتى بسيارى از مسلمين در زير شكنجه مى‏ميرند و مسلمين اجازه مى‏خواهند كه با اينها وارد جنگ بشوند و مى‏گويند ديگر بالاتر از اين چيزى نيست،از اين بدتر مى‏خواهد وضع ما چه بشود،به آنها اجازه نمى‏دهد و حد اكثر به آنان اجازه مهاجرت مى‏دهد كه از حجاز به حبشه مهاجرت مى‏كنند.ولى وقتى كه پيغمبر اكرم از مكه مهاجرت مى‏كنند،و به مدينه مى‏روند،در آنجا آيه نازل مى‏شود: اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان الله على نصرهم لقدير (2) خلاصه اجازه داده شد به اين كسانى كه تحت‏شكنجه و ظلم قرار گرفته‏اند كه بجنگند.

آيا اسلام دين جنگ است‏يا دين صلح؟اگر دين صلح است،تا آخر بايد آن روش را ادامه مى‏دادند و مى‏گفتند اساسا جنگ كار دين نيست،كار دين فقط دعوت است،تا هر جا كه پيش رفت رفت،هر جا هم نرفت نرفت،و اگر اسلام دين جنگ است پس چرا در سيزده سال مكه به هيچ وجه اجازه ندادند كه مسلمين حتى از خودشان دفاع كنند،دفاع خونين،يا اينكه نه، اسلام،هم دين صلح (3) است و هم دين جنگ،در يك شرايطى نبايد جنگيد و در يك شرايطى بايد جنگيد.باز ما حضرت رسول را مى‏بينيم كه در همان دوره مدينه هم در يك مواقعى با مشركين يا با يهود و نصارى مى‏جنگد و در يك مواقع ديگر حتى با مشركين قرارداد صلح مى‏بندد،همچنانكه در حديبيه با همين مشركين مكه كه الد الخصام پيغمبر بودند و از همه دشمنهاى پيغمبر سر سخت‏تر بودند،عليرغم تمايل تقريبا عموم اصحابش قرارداد صلح امضا كرد.باز در مدينه مى‏بينيم پيغمبر با يهوديان مدينه قرارداد عدم تعرض امضا مى‏كند.اين حساب چه حسابى است؟

على عليه السلام و صلح

همچنين ما مى‏بينيم امير المؤمنين در يك جا مى‏جنگد،در جاى ديگر نمى‏جنگد.بعد از پيغمبر اكرم كه مساله خلافت پيش مى‏آيد و خلافت را ديگران مى‏گيرند و مى‏برند،على در آنجا نمى‏جنگد،دست‏به شمشير نمى‏زند و مى‏گويد من مامور هستم كه نجنگم و نبايد بجنگم،و هر مقدار هم كه از ديگران خشونت مى‏بيند،نرمش نشان مى‏دهد،به طورى كه يك وقت تقريبا مورد سؤال و اعتراض حضرت زهرا قرار گرفت كه فرمود:«ما لك يا ابن ابى طالب اشتملت‏شملة الجنين و قعدت حجرة الظنين‏» (4) پسر ابو طالب!چرا مثل جنين در رحم، دست و پايت را جمع كرده و همين جور يك گوشه نشسته‏اى،و مثل اشخاصى كه متهم هستند و خجالت مى‏كشند از خانه بيرون بروند در خانه نشسته‏اى؟تو همان مردى هستى كه در ميدانهاى جنگ شيران از جلوى تو فرار مى‏كردند،حالا اين شغالها بر تو مسلط شده‏اند؟ !چرا؟كه بعد حضرت توضيح مى‏دهد كه آنجا وظيفه من آن بوده،اكنون وظيفه من اين است.

بيست و پنج‏سال مى‏گذرد و در تمام اين بيست و پنج‏سال على يك مرد به اصطلاح صلح جو و مسالمت طلب است.آن وقتى كه مردم عليه عثمان شورش مى‏كنند(همان شورشى كه بالاخره منجر به قتل عثمان شد)على خودش جزء شورشيان نيست،جزء طرفداران هم نيست،ميانجى است ميان شورشيان و عثمان،و كوشش مى‏كند كه بلكه قضايا به جايى بينجامد كه از طرفى تقاضاهاى شورشيان-كه تقاضاهايى عادلانه بود راجع به شكايتى كه از حكام عثمان داشتند و مظالمى كه آنها ايجاد كرده بودند-برآورده شود و از طرف ديگر عثمان كشته نشود.اين در نهج البلاغه است و تاريخ هم به طور قطع و مسلم همين را مى‏گويد.به عثمان مى‏فرمود:من مى‏ترسم بر اينكه تو آن پيشواى مقتول اين امت‏باشى،و اگر تو كشته شوى باب قتل بر اين امت‏باز خواهد شد،فتنه‏اى در ميان مسلمين پيدا مى‏شود كه هرگز خاموش نشود.

پس على حتى در اواخر عهد عثمان-كه بدترين دوره‏هاى زمان عثمان بود-نيز ميانجى واقع مى‏شود ميان شورشيان و عثمان.در ابتداى خلافت عثمان هم وقتى كه آن نيرنگ عبد الرحمن بن عوف طى شد كه در آخر فقط دو نفر از شش نفر به عنوان كانديدا او نامزد باقى ماندند:على عليه السلام و عثمان،[روش حضرت از همين قبيل بود.قضيه از اين قرار بود كه عمر شورايى مركب از شش نفر را مامور انتخاب جانشين خود كرد.در اين شورا ابتدا]سه نفر كنار رفتند،يكى به نفع حضرت امير و از زبير بود،يكى به نفع عثمان و او طلحه بود،و يكى به نفع عبد الرحمن و او سعد وقاص بود.سه نفر باقى ماندند.عبد الرحمن گفت من هم داوطلب نيستم.باقى ماند دو نفر،و راى شد راى عبد الرحمن.عبد الرحمن به هر كس راى بدهد او چهار راى دارد(چون خودش دو راى داشت،هر يك از آندو هم دو راى داشتند)و طبق آن شورا خليفه است.اول آمد نزد حضرت امير و گفت:من حاضرم با تو بيعت كنم به شرط عمل به كتاب خدا و سنت پيغمبر و سيره شيخين.فرمود:من با تو بيعت مى‏كنم به شرط عمل به كتاب خدا و سنت پيغمبر و آنچه خودم درك مى‏كنم.بعد رفت نزد عثمان و گفت:من با تو بيعت مى‏كنم به شرط عمل به كتاب خدا و سنت پيغمبر و سيره شيخين.گفت:بسيار خوب، قبول مى‏كنم،در صورتى كه عثمان از سيره شيخين هم منحرف شد.به هر حال،در آنجا آمدند به حضرت اعتراض كردند كه چرا اين طور شد؟حال كه اينها چنين كارى كردند تو چه مى‏كنى؟(در نهج البلاغه است) فرمود:«و الله لاسلمن ما سلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جور الا على خاصة‏» (5) مادامى كه ستم بر شخص من است ولى كار مسلمين بر محور و مدار خودش مى‏چرخد و آن كسى كه به جاى من هست اگر چه به نا حق آمده اما كارها را عجالتا درست مى‏چرخاند،من تسليمم و مخالفتى نمى‏كنم.

بعد از عثمان و در زمان معاويه،مردم مى‏آيند با حضرت بيعت مى‏كنند.آنجا ديگر امير المؤمنين با متمردين يعنى ناكثين و قاسطين و مارقين،اصحاب جمل و اصحاب صفين و اصحاب نهروان مى‏جنگد و جنگ خونين راه مى‏اندازد.همچنين بعد از جنگ صفين،در قضيه طغيان خوارج و نيرنگ عمرو عاص و معاويه كه قرآنها را سر نيزه كردند و گفتند بياييم قرآن را ميان خودمان داور قرار بدهيم،و عده‏اى گفتند راست مى‏گويد،و در سپاه امير المؤمنين انشعاب پديد آمد و ديگر جايى براى امير المؤمنين باقى نماند،با اينكه مايل نبود،تسليم شد و بالاخره حكميت را پذيرفت.اين هم خودش كارى نظير صلح بود،يعنى گفت‏حكمها بروند مطابق قرآن و مطابق دستور اسلام حكومت كنند،منتها عمرو عاص قضيه را به شكلى در آورد كه حتى براى خود معاويه هم ديگر ارزش نداشت،يعنى قضيه را به شكل حقه بازى تمام كرد،ابو موسى را فريب داد اما فريبش به شكلى نبود كه نتيجه‏اش اين باشد كه على خلع بشود و معاويه بماند بلكه به شكلى بود كه همه فهميدند كه اساسا اينها با همديگر توافق نكرده‏اند و يكى از ايندو سر ديگرى كلاه گذاشته است،چون يكى مى‏گويد من هر دو نفر را خلع كردم و ديگرى مى‏گويد در يكى راست گفت و در ديگرى دروغ گفت،آن يكى را من قبول ندارم،و هنوز از منبر پايين نيامده،خودشان با همديگر جنگشان در گرفت و فحش و فضاحت كه تو چرا كلاه سر من گذاشتى؟و معلوم شد كه قضيه پوچ است.

به هر حال،قضيه حكميت هم همين طور است.چرا على و لو اينكه خوارج هم بر او فشار آوردند حاضر به حكميت‏شد و جنگ را ادامه نداد؟حد اكثر اين بود كه كشته مى‏شد،همين طور كه پسرش امام حسين كشته شد،چنانكه مى‏گوييم چرا پيغمبر در ابتدا نجنگيد؟حد اكثر اين بود كه كشته بشود،همين طور كه امام حسين كشته شد.چرا در حديبيه صلح كرد؟ حد اكثر اين بود كه كشته بشود،همين طور كه امام حسين كشته شد.يا مى‏گوييم چرا امير المؤمنين در ابتداى بعد از پيغمبر نجنگيد؟حد اكثر اين بود كه كشته بشود،بسيار خوب، مثل امام حسين كشته مى‏شد.همچنين چرا تسليم حكميت‏شد؟حد اكثر اين بود كه كشته مى‏شد،بسيار خوب،مثل امام حسين كشته مى‏شد.آيا اين سخن درست است‏يا نه؟بعد هم مى‏آييم به زمان امام حسن و صلح امام حسن.ائمه ديگرى هم كه تقريبا همه‏شان در حالى شبيه حال صلح امام حسن زندگى مى‏كردند.اين است كه مساله تنها مساله صلح امام حسن و جنگ امام حسين نيست،مساله را بايد كلى‏تر بحث كرد.من قسمتهايى از«كتاب جهاد»فقه را براى شما مى‏خوانم تا يك كلياتى به دست آيد.بعد،از اين كليات وارد جزئيات مى‏شويم.

موارد جهاد در فقه شيعه

مى‏دانيم كه در دين اسلام جهاد هست.جهاد در چند مورد است.يك مورد،جهاد ابتدايى است، يعنى جهاد بر مبناى اينكه اگر ديگران[غير مسلمان باشند و]مخصوصا اگر مشرك باشند، اسلام اجازه مى‏دهد كه مسلمين و لو اينكه سابقه عداوت و دشمنى هم با آنها نداشته باشند به آنها حمله كنند براى از بين بردن شرك.شرط اين نوع جهاد اين است كه افراد مجاهد بايد بالغ و عاقل و آزاد باشند،و انحصارا بر مردها واجب است نه بر زنها.و در اين نوع جهاد است كه اذن امام يا منصوب خاص امام شرط است.از نظر فقه شيعه اين نوع جهاد جز در زمان حضور امام يا كسى كه شخصا از ناحيه امام منصوب شده باشد جايز نيست،يعنى از نظر فقه شيعه الآن يك نفر حاكم شرعى هم مجاز نيست كه دست‏به اينچنين جنگ ابتدايى بزند.

مورد دوم جهاد آن جايى است كه حوزه اسلام مورد حمله دشمن قرار گرفته،يعنى جنبه دفاع دارد،به اين معنا كه دشمن يا قصد دارد بر بلاد اسلامى استيلا پيدا كند و همه يا قسمتى از سرزمينهاى اسلامى را اشغال كند،يا قصد استيلاى بر زمينها را ندارد،قصد استيلاى بر افراد را دارد و مى‏خواهد بيايد يك عده افراد را اسير كند و ببرد،يا حمله كرده و مى‏خواهد اموال مسلمين را به شكلى بربايد(يا به شكل شبيخون زدن يا به شكلى كه امروز مى‏آيند منابع و معادن و غيره را مى‏برند كه به زور مى‏خواهند بگيرند و ببرند)و يا مى‏خواهد به حريم و حرم مسلمين،به نواميس!625 مسلمين،به اولاد و ذريه مسلمين تجاوز كند.بالاخره اگر چيزى از مال يا جان يا سرزمين و يا امورى كه براى مسلمين محترم است مورد حمله دشمن قرار گيرد،در اينجا بر عموم مسلمين اعم از زن و مرد و آزاد و غير آزاد واجب است كه در اين جهاد شركت كنند (6) ،و در اين جهاد اذن امام يا منصوب از ناحيه امام شرط نيست.

آنچه كه عرض مى‏كنم عين عبارت فقهاست،عبارت محقق و شهيد ثانى است كه من دارم براى شما ترجمه‏اش را مى‏گويم.

محقق كتابى دارد به نام‏«شرايع‏»كه از متون مسلمه فقه شيعه است و شهيد ثانى آن را شرح كرده به نام‏«مسالك الافهام‏»كه بسيار شرح خوبى است،و شهيد ثانى هم از اكابر و بزرگان تقريبا درجه اول فقهاى شيعه است.

در اين مورد مى‏گويند كه اجازه امام شرط نيست.تقريبا نظير همين وضعى كه الآن بالفعل اسرائيل به وجود آورده كه سرزمين مسلمين را اشغال كرده است.در اينجا بر مسلمين اعم از زن و مرد،آزاد و غير آزاد،و دور و نزديك واجب است كه در اين جهاد كه اسمش دفاع ست‏شركت كنند،و هيچ موقوف به اذن امام نيست.

عرض كرديم‏«اعم از دور و نزديك‏».مى‏گويند:«و لا يختص بمن قصدوه من المسلمين بل يجب على من علم بالحال النهوض اذا لم يعلم قدرة المقصودين على المقاومة‏» (7) .مى‏گويد:[اين جهاد]اختصاص ندارد به افرادى كه خود آنها مورد تجاوز قرار گرفته‏اند(سرزمينشان،مالشان، جانشان،ناموسشان)بلكه بر هر مسلمانى كه اطلاع پيدا كند واجب است مگر اينكه بداند كه آنها خودشان كافى هستند،خودشان دفاع مى‏كنند،يعنى قدرت دشمن ضعيف است و قدرت آنها قوى است و نيازى ندارند،و الا اگر بداند نياز به وجود او هست واجب است،و هر چه كه نزديكتر به آنها باشند واجبتر است‏يعنى وجوب مؤكد مى‏شود.

نوع سوم هم نظير جهاد است ولى جهاد عمومى نيست،جهاد خصوصى است و احكامش با جهادهاى عمومى فرق مى‏كند.جهاد عمومى يك احكام خاصى دارد،از جمله اينكه هر كس كه در اين جهاد كشته شود شهيد است و غسل ندارد.كسى كه در جهاد رسمى كشته مى‏شود او را با همان لباس و بدون غسل با همان خونها دفن مى‏كنند.

خون،شهيدان را ز آب اولى‏تر است اين گنه از صد ثواب اولى‏تر است

قسم سوم را هم اصطلاحا«جهاد»مى‏گويند اما جهادى كه همه احكامش مثل جهاد نيست، اجرش مثل اجر جهاد است،فردش شهيد است،و آن اين است كه اگر فردى در قلمرو اسلام نباشد،در قلمرو كفار باشد و آن محيطى كه او در قلمرو آن است مورد هجوم يك دسته ديگر از كفار قرار بگيرد به طورى كه خطر تلف شدن او نيز كه در ميان آنهاست وجود داشته باشد(مثلا فردى در فرانسه است،بين المال و فرانسه جنگ در مى‏گيرد)،يك آدمى كه اساسا جزء آنها نيست در اينجا چه وظيفه‏اى دارد؟وظيفه دارد كه جان خودش را به هر شكل ست‏حفظ كند،و اگر بداند كه حفظ جانش موقوف به اين است كه عملا بايد وارد جنگ شود و اگر نشود جانش در خطر است،نه براى همدردى با آن محيطى كه در آنجا هست‏بلكه براى حفظ جان خودش بايد بجنگد،و اگر كشته شد اجرش مانند اجر شهيد است.كما اينكه موارد ديگرى هم داريم كه در اسلام اينها را نيز شهيد و مانند مجاهد مى‏نامند اگر چه حكم شهيد را ندارند در اينكه با همان لباسشان و بدون غسل دفنشان كنند و بعضى احكام ديگر.از جمله اين موارد اين است كه كسى مورد حمله دشمن قرار بگيرد كه قصد جانش يا قصد مالش و يا قصد ناموسش را دارد،و لو اينكه آن دشمن مسلمان باشد.مثلا انسان در خانه خودش خوابيده، يك دزد(حتى دزدى كه مسلمان است و ممكن است از آن دزدهاى-به قول حاجى كلباسى-نماز شب خوان هم باشد (8) ،ولى به هر حال دزد است)آمده و حمله كرده به اين خانه و مى‏خواهد مال او را ببرد.آيا در اينجا انسان مى‏تواند از مال خودش دفاع كند؟بله.مى‏گوييد احتمال كشته شدن هم هست.و لو انسان صدى ده احتمال بدهد،حفظ جان در صدى ده احتمال هم واجب است.اما در اينجا چون مقام دفاع از مال است،تا حدودى صدى پنجاه هم مى‏تواند جلو برود.اما اگر خطر غير مال مثل ناموس يا جان در كار باشد،با صد در صد يقين به اينكه كشته مى‏شود هم بايد قيام كند،بايد دفاع كند،بايد بجنگد و نبايد بگويد خوب،او قصد كشتن مرا دارد،من چكار بكنم؟

نه،او قصد كشتن دارد،بر تو واجب است كه او را قبلا بكشى،يعنى بايد مقاوم باشى نه اينكه بگويى او كه مى‏خواهد بكشد،من ديگر چرا دست‏به كارى بزنم،من چرا شركت كنم؟!

قتال اهل بغى

سه مورد را عرض كرديم.دو مورد ديگر هم داريم.يك مورد را اصطلاحا مى‏گويند«قتال اهل بغى‏».مقصود اين است:اگر در ميان مسلمين جنگ داخلى در بگيرد و يك طايفه بخواهد نسبت‏به طايفه ديگر زور بگويد،اينجا وظيفه ساير مسلمين در درجه اول اين است كه ميان اينها صلح بر قرار كنند،ميانجى بشوند،كوشش كنند كه اينها با يكديگر صلح كنند،و اگر ديدند يك طرف سركشى مى‏كند و به هيچ وجه حاضر نيست صلح كند بر آنها واجب مى‏شود كه به نفع آن فئه مظلوم عليه آن فئه سركش وارد جنگ بشوند.اين نص آيه قرآن است:

و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفى‏ء الى امر الله. (9) قهرا يكى از مواردش آن جايى است كه مردمى بر امام عادل زمان خودشان خروج كنند.چون او امام عادل و بحق است و اين عليه او قيام كرده،فرض اين است كه حق با اوست نه با اين،پس بايد كه له او و عليه اين وارد جنگ شد.

يكى ديگر از موارد-ديگر كه در آن تا اندازه‏اى ميان فقها اختلاف است-مساله قيام خونين براى امر به معروف و نهى از منكر است.آن هم يك مرحله و يك مرتبه است.

صلح در فقه شيعه

يك مساله ديگر هم در كتاب‏«جهاد»مطرح است و آن مساله صلح است كه در اصطلاح فقها آن را«هدنه‏»يا«مهادنه‏»مى‏گويند.مهادنه يعنى مصالحه،و هدنه يعنى صلح.معنى اين صلح چيست؟ همان پيمان عدم تعرض،پيمان نجنگيدن و پيمان-به اصطلاح امروز-همزيستى مسالمت‏آميز با يكديگر.اينجا هم من عبارت محقق در شرايع را مى‏خوانم:«المهادنة و هى المعاقدة على ترك الحرب مدة معينة‏».مى‏گويد:مهادنه يا صلح عبارت است از پيمان بر نجنگيدن و با سلم با يكديگر زيستن اما به اين شرط كه مدتش معين باشد.در فقه اين مساله مطرح است كه اگر طرف فى حد ذاته قابل جنگيدن است[يعنى]مشرك است،مى‏توان با او پيمان صلح بست ولى نمى‏توان پيمان صلح را براى يك مدت مجهول بست و گفت‏«عجالتا».نه، «عجالتا»درست نيست،مدتش بايد معين و مشخص باشد،مثلا براى شش ماه،يك سال،ده سال يا بيشتر،چنانكه پيغمبر اكرم در حديبيه براى مدت ده سال پيمان صلح بست.«و هى جايزة اذا تضمنت مصلحة للمسلمين‏».مى‏گويد:صلح جايز است اگر متضمن مصلحت مسلمين باشد (10) .اگر مسلمين مصلحت‏ببينند فعلا صلح بكنند جايز است و حرام نيست.ولى عرض كرديم كه اگر در موردى است كه بايد جنگيد(مثلا گفتيم يكى از موارد،آن است كه سرزمين مسلمين مورد حمله دشمن قرار بگيرد)اين،يك واجبى است كه به هر حال بايد اين سرزمين را آزاد كرد و بايد جنگيد و آزاد كرد.حال اگر مصلحت ايجاب كند كه با همان دشمن اشغالگر يك صلحى را امضا كنند،امضا بكنند يا نكنند؟مى‏گويد اگر مصلحت ايجاب مى‏كند،بكنند اما نه براى مدت نامحدود بلكه براى يك مدت معين،چون نمى‏تواند براى مدت نامحدود اشغال سرزمين مسلمين از طرف دشمن مصلحت‏باشد.اگر مصلحت‏باشد،معنايش ترك مخاصمه است‏براى مدت معين.

حال چطور مى‏شود كه مصلحت مسلمين ايجاب كند صلح را؟مى‏گويند:«اما لقلتهم عن المقاومة‏»[يا به خاطر اينكه]اينها كمترند،يعنى قدرتشان كمتر است (11) ،وقتى قدرت ندارند و جنگشان هم براى يك هدف معينى است،پس بايد فعلا صبر كنند تا مدتى كه كسب قدرت كنند.«او لما يحصل به الاستظهار»يا ترك مخاصمه مى‏كنند براى اينكه در مدت ترك مخاصمه كسب نيرو كنند،يعنى نقشه‏اى است‏براى جلب يك پشتيبانى.«او لرجاء الدخول فى الاسلام مع التربص‏»يا در اين صلح اميد اين باشد كه طرف وارد اسلام شود.اين فرض در جايى است كه طرف كافر است،يعنى ما صلح مى‏كنيم و اين جور فكر مى‏كنيم:در اين مدت صلح طرف را از نظر روحى مغلوب خواهيم كرد همچنانكه در صلح حديبيه همين طور بود،كه بعد عرض مى‏كنم.«و متى ارتفعت ذلك و كان فى المسلمين قوة على الخصم لم يجز»هر وقت كه اين جهات منتفى شد،ادامه دادن صلح جايز نيست.

اين هم بحثى بود راجع به مساله صلح و به اصطلاح‏«مهادنه‏».ديديم كه از نظر فقه اسلام صلح در يك شرايط خاصى جايز است،حال صلح چه به معنى اين باشد كه يك قراردادى امضا شود و چه به معنى ترك جنگ باشد.چون اينجا دو مطلب داريم:يك وقت ما مى‏گوييم‏«صلح‏»و معنايش اين است كه يك قرارداد صلحى بسته شود.اين،آن جايى است كه دو نيرو در مقابل يكديگر قرار مى‏گيرند و حاضر مى‏شوند كه يك قرار داد صلحى را امضا كنند،آن طور كه پيغمبر كرد و حتى آن طور كه امام حسن كرد،و يك وقت مى‏گوييم‏«صلح‏»و مقصود همان راه مسالمت و نجنگيدن است.گفته‏اند يك وقت ما مى‏بينيم كه نمى‏توانيم مقاومت كنيم و خلاصه جنگيدن ما فايده‏اى ندارد،پس نمى‏جنگيم.صدر اسلام را اين طور بايد توجيه كرد.در صدر اسلام مسلمين قليل و اندك بودند و اگر مى‏خواستند آن وقت‏بجنگند ريشه‏شان از بيخ كنده مى‏شد و اصلا اثرى از خودشان و از كارشان باقى نمى‏ماند.گفتيم ممكن است‏يا مصلحت اين باشد كه در اين خلالها پشتيبانها و پشتيبانيهايى جلب كنند،و يا مصلحت اين باشد كه در اين بينها تاثير معنوى روى طرف بگذارند.اينجا بايد صلح حديبيه پيغمبر اكرم را شرح بدهم كه بر همين مبناست،كما اينكه صلح امام حسن هم بيشتر از همين جا سرچشمه مى‏گيرد.

صلح حديبيه

پيغمبر اكرم در زمان خودشان صلحى كردند كه اسباب تعجب و بلكه اسباب ناراحتى اصحابشان شد،ولى بعد از يكى دو سال تصديق كردند كه كار پيغمبر درست‏بود.سال ششم هجرى است،بعد از آن است كه جنگ بدر،آن جنگ خونين،به آن شكل واقع شده و قريش بزرگترين كينه‏ها را با پيغمبر پيدا كرده‏اند،و بعد از آن است كه جنگ احد پيش آمده و قريش تا اندازه‏اى از پيغمبر انتقام گرفته‏اند و باز!630 مسلمين نسبت‏به آنها كينه بسيار شديدى دارند و به هر حال از نظر قريش دشمن‏ترين دشمنانشان پيغمبر و از نظر مسلمين هم دشمن‏ترين دشمنانشان قريش است.مه ذى القعده پيش آمد كه به اصطلاح ماه حرام بود. در ماه حرام سنت جاهليت نيز اين بود كه اسلحه به زمين گذاشته مى‏شد و نمى‏جنگيدند. دشمنهاى خونى در غير ماه حرام اگر به يكديگر مى‏رسيدند البته همديگر را قتل عام مى‏كردند ولى در ماه حرام به احترام اين ماه اقدامى نمى‏كردند.پيغمبر خواست از همين سنت جاهليت در ماه حرام استفاده كند و برود وارد مكه شود و در مكه عمره‏اى بجا آورد و برگردد.هيچ قصدى غير از اين نداشت.اعلام كرد و با هفتصد نفر(و به قول ديگر با هزار و چهار صد نفر)از اصحابش وعده ديگرى حركت كرد،ولى از همان مدينه كه خارج شدند محرم شدند،چون حجشان حج قران بود كه سوق هدى مى‏كردند يعنى قربانى را پيش از خودشان حركت مى‏دادند و علامت‏خاصى هم روى شانه قربانى قرار مى‏دادند،مثلا روى شانه قربانى كفش مى‏انداختند-كه از قديم معمول بود-كه هر كسى مى‏بيند بفهمد كه اين حيوان قربانى است.دستور داد كه اينها-كه هفتصد نفر بودند-هفتاد شتر به علامت قربانى در جلوى قافله حركت دهند كه هر كسى كه از دور مى‏بيند بفهمد كه ما حاجى هستيم نه افراد جنگى.زى و همه چيز زى حجاج بود.

از آنجا كه كار،مخفيانه نبود و علنى بود،قبلا خبر به قريش رسيده بود.پيغمبر در نزديكيهاى مكه اطلاع يافت كه قريش،زن و مرد و كوچك و بزرگ،از مكه بيرون آمده و گفته‏اند:به خدا قسم كه ما اجازه نخواهيم داد كه محمد وارد مكه شود.با اينكه ماه ماه حرام بود،اينها گفتند ما در اين ماه حرام مى‏جنگيم.از نظر قانون جاهليت هم كار قريش بر خلاف سنت اهليت‏بود.پيغمبر تا نزديك اردوگاه قريش رفت و در آنجا دستور داد كه پايين آمدند.مرتب رسولها و پيام رسان‏ها از دو طرف مبادله مى‏شدند.ابتدا از طرف قريش چندين نفر به ترتيب آمدند كه تو چه مى‏خواهى و براى چه آمده‏اى؟پيغمبر فرمود:من حاجى هستم و براى حج آمده‏ام،كارى ندارم،حجم را انجام مى‏دهم،بر مى‏گردم و مى‏روم.هر كس هم كه مى‏آمد،وضع اينها را كه مى‏ديد مى‏رفت‏به قريش مى‏گفت:مطمئن باشيد كه پيغمبر قصد جنگ ندارد.ولى آنها قبول نكردند و مسلمين(خود پيغمبر اكرم هم)چنين تصميم گرفتند كه ما وارد مكه مى‏شويم و لو اينكه منجر به جنگيدن شود،ما كه نمى‏خواهيم!631 بجنگيم،اگر آنها با ما جنگيدند،با آنها مى‏جنگيم.«بيعت الرضوان‏»در آنجا صورت گرفت،[اصحاب]مجددا با پيغمبر بيعت كردند براى همين امر.تا اينكه نماينده‏اى از طرف قريش آمد و گفت كه ما حاضريم با شما قرار داد ببنديم.پيغمبر فرمود:من هم حاضرم.پيغامهايى كه پيغمبر مى‏داد پيغامهاى مسالمت آميزى بود.به چند نفر از اين پيام رسان‏ها فرمود:«ويح قريش (12) اكلتهم الحرب‏»واى به حال قريش!جنگ اينها را تمام كرد.اينها از من چه مى‏خواهند؟مرا وابگذارند با ديگر مردم، يا من از بين مى‏روم،در اين صورت آنچه آنها مى‏خواهند به دست ديگران انجام شده،و يا من بر ديگران پيروز مى‏شوم كه باز به نفع اينهاست.زيرا من يكى از قريش هستم،باز افتخارى براى اينهاست.فايده نكرد.گفتند قرارداد صلح مى‏بنديم.مردى به نام سهيل بن عمرو را فرستادند و قرارداد صلح بستند كه پيغمبر امسال برگردد و سال آينده حق دارد بيايد اينجا و سه روز در مكه بماند،عمل عمره‏اش را انجام دهد و باز گردد.ساير موادى كه در صلحنامه گنجاندند يك موادى بود كه به ظاهر همه بر ضرر مسلمين بود،از جمله اينكه:بعد از اين اگر يكى از قريش بيايد به مسلمين ملحق شود قريش حق داشته باشد بيايند او را ببرند،ولى اگر يكى از مسلمين فرار كند و به قريش ملحق شود مسلمين چنين حقى نداشته باشند،و بعضى مواد ديگر كه مواد بسيار سنگينى بود.ولى در مقابل،مسلمانها در مكه آزادى داشته باشند و تحت فشار قرار نگيرند.تمام همت پيغمبر متوجه همين يك كلمه بود.همه شرايط سنگين آنها را قبول كرد به خاطر همين يك كلمه.قرارداد را امضا كردند.

مسلمين ناراحت‏بودند،مى‏گفتند:يا رسول الله!اين براى ما ننگ است،ما تا نزديك مكه آمده‏ايم،از اينجا برگرديم؟!آيا چنين كارى درست است؟!خير،ما حتما مى‏رويم.پيغمبر فرمود: خير،قرارداد همين است و ما آن را امضا مى‏كنيم.سپس پيغمبر دستور داد قربانيها را همان جا قربانى كردند و بعد فرمود بياييد سر مرا بتراشيد،و سرش را تراشيد به علامت‏خروج از احرام.ابتدا مسلمين نمى‏خواستند اين كار را بكنند ولى بعد خودشان اين كار را كردند اما با ناراحتى زياد،و آن كه از همه بيشتر اظهار ناراحتى مى‏كرد عمر بن خطاب بود،آمد نزد ابو بكر و گفت:مگراين پيغمبر نيست؟گفت:آرى.مگر ما مسلمين نيستيم؟مگر اينها مشركين نيستند؟آرى.پس اين وضع چيست؟!پيغمبر قبلا در عالم رؤيا ديده بود كه با مسلمانها وارد مكه مى‏شوند و مكه را فتح مى‏كنند،و اين رؤيا را براى مسلمين نقل كرده بود.آمدند گفتند: مگر شما خواب نديده بوديد كه ما وارد مكه مى‏شويم؟فرمود:آرى.پس چطور شد؟چرا اين خوابت تعبير نشد؟فرمود:من كه در خواب نديدم و به شما هم نگفتم كه امسال وارد مكه مى‏شويم،من خواب ديدم و خواب من هم راست است و ما هم وارد مكه خواهيم شد.گفتند: پس اين چه قراردادى است كه اگر از آنها يك نفر بيايد ميان ما آنها اجازه داشته باشند او را ببرند،اما اگر از ما كسى برود ميان آنها ما نتوانيم او را بياوريم؟فرمود:اگر از ما كسى بخواهد برود ميان آنها،او يك مسلمانى است كه مرتد شده و به درد ما نمى‏خورد.مسلمانى كه مرتد شده،برود،ما اصلا دنبالش نمى‏رويم.و اگر از آنها كسى مسلمان شود و بيايد نزد ما،ما به او مى‏گوييم برو،فعلا شما مسلمين در مكه به همان حالت استضعاف بسر ببريد،خداوند يك راهى براى شما باز خواهد كرد.

به شرايط خيلى عجيبى تن داد.همين سهيل بن عمرو يك پسر داشت كه مسلمان و در جيش مسلمين بود.اين قرارداد را كه امضا كردند،پسر ديگرش دوان دوان از قريش فرار كرد و آمد نزد مسلمين.تا آمد،سهيل گفت قرارداد امضا شده،من بايد او را برگردانم.پيغمبر هم به او-كه اسمش ابو جندل بود-فرمود:برو،خداوند براى شما مستضعفين هم راهى باز مى‏كند.اين بيچاره مضطرب شده بود،داد مى‏كشيد و مى‏گفت:مسلمين!اجازه ندهيد مرا ببرند ميان كفار كه مرا از دينم بر گردانند.مسلمين هم عجيب ناراحت‏بودند و مى‏گفتند:يا رسول الله! اجازه بده اين يكى را ديگر ما نگذاريم ببرند.فرمود:نه،همين يكى هم برود.نشانى به همان نشانى كه همينكه اين قرارداد صلح را بستند و بعد مسلمين آزادى پيدا كردند و آزادانه مى‏توانستند اسلام را تبليغ كنند،در مدت يك سال يا كمتر،از قريش آن اندازه مسلمان شد كه در تمام آن مدت بيست‏سال مسلمان نشده بود.بعد هم اوضاع آنچنان به نفع مسلمين چرخيد كه مواد قرارداد خود به خود از طرف خود قريش از بين رفت و يك شور عملى و معنوى در مكه پديد آمد.

داستان شيرينى نقل كرده‏اند كه مردى از مسلمين به نام ابو بصير-كه در مكه بود و مرد بسيار شجاع و قويى هم بود-فرار كرد آمد به مدينه.قريش طبق قراردادخودشان دو نفر فرستادند كه بيايند او را برگردانند.آمدند گفتند ما طبق قرارداد بايد اين را ببريم.حضرت فرمود:بله همين طور است.هر چه اين مرد گفت:يا رسول الله!اجازه ندهيد مرا ببرند،اينها در آنجا مرا از دينم بر مى‏گردانند،فرمود:نه،ما قرارداد داريم و در دين ما نيست كه بر خلاف قرارداد خودمان عمل كنيم،طبق قرارداد تو برو،خداوند هم يك گشايشى به تو خواهد داد. رفت.او را تقريبا در يك حالت تحت الحفظ مى‏بردند.او غير مسلح بود و آنها مسلح بودند. رسيدند به ذو الحليفه،تقريبا همين محل مسجد الشجره كه احرام مى‏بندند و تا مدينه هفت كيلومتر است.در سايه‏اى استراحت كرده بودند.يكى از آندو شمشيرش در دستش بود.اين مرد به او گفت:اين شمشير تو خيلى شمشير خوبى است،بده من ببينم.گفت:بگير.تا گرفت،زد او را كشت.تا او را كشت،نفر ديگر فرار كرد و مثل برق خودش را به مدينه رساند.تا آمد، پيغمبر فرمود:مثل اينكه خبر تازه‏اى است![گفت]بله،رفيق شما رفيق مرا كشت.طولى نكشيد كه ابو بصير آمد.گفت:يا رسول الله!تو به قراردادت عمل كردى.قرارداد شما اين بود كه اگر كسى از آنها فرار كرد تو او را تسليم كنى،و تو تسليم كردى.پس كارى به كار من نداشته باشيد.بلند شد رفت در كنار درياى احمر،نقطه‏اى را پيدا كرد و آنجا را مركز قرار داد. مسلمينى كه در مكه تحت زجر و شكنجه بودند،همينكه اطلاع پيدا كردند كه پيغمبر كسى را جوار نمى‏دهد ولى او رفته در ساحل دريا و آنجا نقطه‏اى را مركز قرار داده،يكى يكى رفتند آنجا.كم كم هفتاد نفر شدند و خودشان قدرتى تشكيل دادند.قريش ديگر نمى‏توانستند رفت و آمد كنند.خودشان به پيغمبر نوشتند كه يا رسول الله!ما از خير اينها گذشتيم،خواهش مى‏كنيم به آنها بنويسيد كه بيايند مدينه و مزاحم ما نباشند،ما از اين ماده قرار داد خودمان صرف نظر كرديم،و به همين شكل صرف نظر كردند.

به هر حال اين قرار داد صلح براى همين خصوصيت‏بود كه زمينه روحى مردم براى عمليات بعدى فراهمتر بشود،و همين طور هم شد.عرض كردم مسلمين بعد از آن در مكه آزادى پيدا كردند،و بعد از اين آزادى بود كه مردم دسته دسته مسلمان مى‏شدند و آن ممنوعيتها بكلى از ميان برداشته شده بود.

حال وارد شرايط زمان امام حسن و شرايط زمان امام حسين بشويم،ببينيم كه آيا دو جور شرايط بوده است كه واقعا اگر امام حسن به جاى امام حسين بود كار امام حسين را مى‏كرد و اگر امام حسين هم به جاى امام حسن بود كار امام حسن را مى‏كرد،يا نه؟مسلم همين طور است.فقط نكته‏اى عرض بكنم و آن اينكه اگر كسى بپرسد آيا اسلام دين صلح است‏يا دين جنگ،ما چه بايد جواب بدهيم؟به قرآن رجوع مى‏كنيم.مى‏بينيم در قرآن،هم دستور جنگ رسيده و هم دستور صلح.آيات زيادى راجع به جنگ با كفار و مشركين داريم: و قاتلوا فى سبيل الله الذين يقاتلونكم و لا تعتدوا (13) و آيات ديگرى.همچنين است در باب صلح: و ان جنحوا للسلم فاجنح لها (14) اگر تمايل به سلم و صلح نشان دادند،تو هم تمايل نشان بده.يك جا مى‏فرمايد: و الصلح خير (15) و صلح بهتر است.پس اسلام دين كداميك است؟

اسلام نه صلح را به معنى يك اصل ثابت مى‏پذيرد كه در همه شرايط[بايد]صلح و ترك مخاصمه[حاكم باشد]و نه در همه شرايط جنگ را مى‏پذيرد و مى‏گويد همه جا جنگ.صلح و جنگ در همه جا تابع شرايط است،يعنى تابع آن اثرى است كه از آن گرفته مى‏شود.مسلمين چه در زمان پيغمبر،چه در زمان حضرت امير،چه در زمان امام حسن و امام حسين،چه در زمان ائمه ديگر و چه در زمان ما،در همه جا بايد دنبال هدف خودشان باشند،هدفشان اسلام و حقوق مسلمين است،بايد ببينند كه در مجموع شرايط و اوضاع حاضر اگر با مبارزه و مقاتله بهتر به هدفشان مى‏رسند آن راه را پيش بگيرند و اگر احيانا تشخيص مى‏دهند كه با ترك مخاصمه بهتر به هدفشان مى‏رسند آن راه را پيش بگيرند.اصلا اين مساله كه جنگ يا صلح؟ هيچ كدامش درست نيست.هر كدام مربوط به شرايط خودش است.

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

پرسش و پاسخ

-استناد به فقه شيعه در باره اينكه صلح امام حسن مجاز بوده يا مجاز نبوده درست نيست، زيرا پايه‏هاى فقه شيعه اصلا رويه ائمه است.هميشه در هر موضوعى يك چيزهايى به عنوان اصل قرار داده مى‏شود،بعد قضايا مبتنى بر آن اصل گذاشته مى‏شود.فقه محقق يا ساير علماى شيعى اصلا بنا و بنيادش بر رويه ائمه است.

استاد:تذكر بسيار مفيد و مناسبى است.درست است،ولى منظور ما اين نبود كه بخواهيم بگوييم امام حسن در اينجا از فقه شيعه پيروى كرده‏اند،بلكه منظور ما اين بود كه اين كليات فقهى را كه عرض مى‏كنيم ببينيم آيا با منطق منطبق است‏يا نه.اينكه اين مطلب را طرح كردم اين جور پيش خودم فكر كردم كه اول قطع نظر از هر بحث ديگرى،ما كليات فقهى را مطرح كنيم و بعد ببينيم اين كليات فقهى اصلا با منطق جور در مى‏آيد يا جور در نمى‏آيد(چون وقتى انسان مساله را به صورت كلى طرح كند،اين امر كمك مى‏دهد براى اينكه بتواند به حل مساله در يك مورد بالخصوص نايل بشود،و الا ما نخواستيم به يك مسائل تعبدى استناد كرده باشيم.به نظر ما آنچه كه ما الآن در فقه مى‏بينيم،خود همين مسائل يك مسائل منطقى است، اعم از اينكه آن را از روش ائمه استفاده كرده باشند يا از جاى ديگر). ببينيم اينكه در مواردى جهاد را مشروع مى‏دانند،آيا جاى ايراد هست كه چرا در اين موارد جهاد مشروع است‏يا نه،و نيز اينكه در مورادى صلح را مشروع مى‏دانند آيا اين منطقى است‏يا منطقى نيست.ما خواستيم اين طور بفهميم كه هم مواردى كه جهاد را مشروع دانسته‏اند منطقى است و هم مواردى كه صلح را مشروع دانسته‏اند.بعد كه اين را از نظر منطق قبول كرديم،آن وقت‏برويم دنبال اينكه ببينيم آيا كار امام حسن جايى بوده كه بايد جهاد كند و صلح كرده،يا كار امام حسين جايى بوده كه مى‏بايست صلح كند و جهاد كرده(چون هر دو ستون در اسلام هست:ستون جهاد و ستون صلح)يا اينكه نه،امام حسن در جايى صلح كرده كه جاى صلح كردن بوده و امام حسين در جايى جهاد كرده كه جاى جهاد كردن بوده است. همين طور امير المؤمنين و پيغمبر.در مورد آنها كه ديگر قطعى است.راجع به پيغمبر بالخصوص كه ديگر جاى بحث نيست،زيرا پيغمبر در يك جا صلح كرده و در يك جا جنگ كرده است.

-آيا در فقه برادران اهل تسنن ما در مورد جهاد اختلافى با فقه شيعه هست‏يا نه،و اگر هست موارد اختلاف چيست؟سؤال ديگر اينكه در آنجايى كه شرايط جهاد را فرموديد تسلط به مال و انفس بود به طور كلى،آيا تسلط فكرى در اينجا مطرح مى‏شود يا نه؟و در اين صورت نوع جهاد چه خواهد بود؟

استاد:مساله فقه اهل تسنن را بايد مطالعه كنم.نگاه مى‏كنم و برايتان عرض مى‏كنم.البته اين قدر مى‏دانم كه اجمالا شرايط آنها با شرايط ما زياد فرق ندارد و اگر فرقى هست در ناحيه ما محدوديتهايى است كه آنها آن محدوديتها را ندارند،از نظر اينكه ما در يك مواردى شرط مى‏كنيم وجود امام معصوم يا نايب خاص امام معصوم را كه آنها اين شرايط را ندارند.مساله دومى كه سؤال كرديد مساله‏اى نيست كه در قديم در فقه مطرح شده باشد،چون اصلا پديده‏اش پديده جديدى است.اين را بايد تامل كرد كه روى اصول كلى حكم اين پديده چيست،و خلاصه بايد رويش اجتهاد كرد از نظر قواعد،و الا چنين مساله‏اى در قديم مطرح نبوده است.


پى‏نوشتها:

1- در زمان خود امام حسن برخى اعتراض مى‏كردند،و در زمان ائمه بعد نيز اين مساله مورد سؤال بوده است.

2- حج/39.

3- صلح به معنى اعم،يعنى ترك جنگ.

4- احتجاج طبرسى،ج 1/ص‏107.

5- نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه 74.

6- شايد حتى غير بالغ هم جايز است كه در اين جهاد شركت كند.

7- مسالك الافهام،ج 1/ص‏116.

8- [اشاره به آن داستان است كه به حاجى كلباسى گفتند فلان خانه را نيمه شب دزد زده است،گفت:پس آن دزد كى نماز شبش را خوانده است؟!]

9- حجرات/9.

10- اين طور نيست كه جنگ واجب است و صلح هميشه حرام.نه،صلح جايز است و بلكه شهيد مى‏گويد اين‏«جايز»كه اينجا مى‏گويند نه معنايش اين است كه اگر هم نكرديد نكرديد، جايز است‏يعنى حرام نيست،كه در بعضى موارد واجب مى‏شود.

11- در قديم قدرت بر اساس كميت محاسبه مى‏شد،ولى امروز قدرت بر اساس عدد محاسبه نمى‏شود،بر اساسهاى ديگر است.

12- «ويح‏»همان‏«واى‏»است كه ما مى‏گوييم اما«واى‏»در حال خوش و بش.در عربى يك‏«ويل‏»داريم و يك‏«ويح‏».ما در فارسى كلمه‏اى به جاى‏«ويح‏»نداريم.وقتى مى‏گويند«ويلك‏»اين در مقام تندى و شدت است،وقتى مى‏گويند«ويحك‏»اين در مقام خوش و بش و مهربانى است.

13- بقره/190.

14- انفال/61.

15- نساء/128.