مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۱۳ -


قافله‏اى كه به حج مى‏رفت

قافله‏اى از مسلمانان كه آهنگ مكه داشت،همينكه به مدينه رسيد چند روزى توقف و استراحت كرد و بعد،از مدينه به مقصد مكه به راه افتاد.

در بين راه مكه و مدينه،در يكى از منازل،اهل قافله با مردى مصادف شدند كه با آنها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت‏با آنها متوجه شخصى در ميان آنها شد كه سيماى صالحين داشت و با چابكى و نشاط مشغول خدمت و رسيدگى به كارها و حوائج اهل قافله بود.در لحظه اول او را شناخت.با كمال تعجب از اهل قافله پرسيد:اين شخصى را كه مشغول خدمت و انجام كارهاى شماست مى‏شناسيد؟

-نه،او را نمى‏شناسيم.اين مرد در مدينه به قافله ما ملحق شد.مردى صالح و متقى و پرهيزگار است.ما از او تقاضا نكرده‏ايم كه براى ما كارى انجام دهد،ولى او خودش مايل است كه در كارهاى ديگران شركت كند و به آنها كمك بدهد.

-معلوم است كه نمى‏شناسيد،اگر مى‏شناختيد اين طور گستاخ نبوديد،هرگز حاضر نمى‏شديد مانند يك خادم به كارهاى شما رسيدگى كند.

-مگر اين شخص كيست؟

-اين،على بن الحسين زين العابدين است.

جمعيت،آشفته بپا خاستند و خواستند براى معذرت دست و پاى امام را ببوسند.آنگاه به عنوان گله گفتند:«اين چه كارى بود كه شما با ما كرديد؟!ممكن بود خداى ناخواسته ما جسارتى نسبت‏به شما بكنيم و مرتكب گناهى بزرگ بشويم.»

امام:«من عمدا شما را كه مرا نمى‏شناختيد براى همسفرى انتخاب كردم،زيرا گاهى با كسانى كه مرا مى‏شناسند مسافرت مى‏كنم،آنها به خاطر رسول خدا زياد به من عطوفت و مهربانى مى‏كنند،نمى‏گذارند كه من عهده‏دار كار و خدمتى بشوم،از اين‏رو مايلم همسفرانى انتخاب كنم كه مرا نمى‏شناسند و از معرفى خودم هم خوددارى مى‏كنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم.» (1)

مسلمان و كتابى

در آن ايام،شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامى بود.در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامى آن روز،به استثناء قسمت‏شامات،چشمها به آن شهر دوخته بود كه،چه فرمانى صادر مى‏كند و چه تصميمى مى‏گيرد.

در خارج اين شهر دو نفر،يكى مسلمان و ديگرى كتابى(يهودى يا مسيحى يا زردشتى)،روزى در راه به هم برخورد كردند.مقصد يكديگر را پرسيدند.معلوم شد كه مسلمان به كوفه مى‏رود و آن مرد كتابى در همان نزديكى،جاى ديگرى را در نظر دارد كه برود.توافق كردند كه چون در مقدارى از مسافت راهشان يكى است‏با هم باشند و با يكديگر مصاحبت كنند.

راه مشترك،با صميميت،در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طى شد.به سر دو راهى رسيدند.مرد كتابى با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفيق مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت و از اين طرف كه او مى‏رفت آمد.

پرسيد:مگر تو نگفتى من مى‏خواهم به كوفه بروم؟

-چرا.

-پس چرا از اين طرف مى‏آيى؟راه كوفه كه آن يكى است.

-مى‏دانم،مى‏خواهم مقدارى تو را مشايعت كنم.پيغمبر ما فرمود:«هرگاه دو نفر در يك راه با يكديگر مصاحبت كنند حقى بر يكديگر پيدا مى‏كنند.»اكنون تو حقى بر من پيدا كردى.من به خاطر اين حق كه به گردن من دارى مى‏خواهم چند قدمى تو را مشايعت كنم،و البته بعد به راه خودم خواهم رفت.

-اوه،پيغمبر شما كه اينچنين نفوذ و قدرتى در ميان مردم پيدا كرد و به اين سرعت دينش در جهان رايج‏شد،حتما به واسطه همين اخلاق كريمه‏اش بوده.

تعجب و تحسين مرد كتابى در اين هنگام به منتها درجه رسيد كه برايش معلوم شد اين رفيق مسلمانش خليفه وقت على بن ابى طالب عليه السلام بوده.طولى نكشيد كه همين مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فدا كار اصحاب على عليه السلام قرار گرفت. (2)

در ركاب خليفه

على عليه السلام هنگامى كه به سوى كوفه مى‏آمد وارد شهر انبار شد كه مردمش ايرانى بودند.

كدخدايان و كشاورزان ايرانى خرسند بودند كه خليفه محبوبشان از شهر آنها عبور مى‏كند، به استقبالش شتافتند.هنگامى كه مركب على به راه افتاد آنها در جلو مركب على عليه السلام شروع كردند به دويدن.على آنها را طلبيد و پرسيد:«چرا مى‏دويد،اين چه كارى است كه مى‏كنيد؟!»-اين يك نوعى احترام است كه ما نسبت‏به امرا و افراد مورد احترام خود مى‏كنيم. اين،سنت و يك نوع ادبى است كه در ميان ما معمول بوده است.

-اين كار شما را در دنيا به رنج مى‏اندازد و در آخرت به شقاوت مى‏كشاند.هميشه از اين گونه كارها كه شما را پست و خوار مى‏كند خوددارى كنيد.بعلاوه اين كارها چه فايده‏اى به حال آن افراد دارد (3) ؟

امام باقر و مرد مسيحى

امام باقر،محمد بن على بن الحسين عليه السلام،لقبش‏«باقر»است.باقر يعنى شكافنده.به آن حضرت‏«باقر العلوم‏»مى‏گفتند،يعنى شكافنده دانشها.

مردى مسيحى،به صورت سخريه و استهزاء،كلمه‏«باقر»را تصحيف كرد به كلمه‏«بقر»يعنى گاو، به آن حضرت گفت:«انت‏بقر»يعنى تو گاوى.

امام بدون آنكه از خود ناراحتى نشان بدهد و اظهار عصبانيت كند،با كمال سادگى گفت:«نه، من بقر نيستم،من باقرم.»

مسيحى:تو پسر زنى هستى كه آشپز بود.

-شغلش اين بود،عار و ننگى محسوب نمى‏شود.

-مادرت سياه و بى‏شرم و بد زبان بود.

-اگر اين نسبتها كه به مادرم مى‏دهى راست است‏خداوند او را بيامرزد و از گناهش بگذرد،و اگر دروغ است از گناه تو بگذرد كه دروغ و افترا بستى.

مشاهده اينهمه حلم از مردى كه قادر بود همه گونه موجبات آزار يك مرد خارج از دين اسلام را فراهم آورد،كافى بود كه انقلابى در روحيه مرد مسيحى ايجاد نمايد و او را به سوى اسلام بكشاند. مرد مسيحى بعدا مسلمان شد (4) .

اعرابى و رسول اكرم

عربى بيابانى و وحشى وارد مدينه شد و يكسره به مسجد آمد تا مگر از رسول خدا سيم و زرى بگيرد.هنگامى وارد شد كه رسول اكرم در ميان انبوه اصحاب و ياران خود بود. اجت‏خويش را اظهار كرد و عطائى خواست.رسول اكرم چيزى به او داد،ولى او قانع نشد و آن را كم شمرد،بعلاوه سخن درشت و ناهموارى بر زبان آورد و نسبت‏به رسول خدا جسارت كرد. اصحاب و ياران سخت در خشم شدند و چيزى نمانده بود كه آزارى به او برسانند،ولى رسول خدا مانع شد.

رسول اكرم بعدا اعرابى را با خود به خانه برد و مقدارى ديگر به او كمك كرد.ضمنا اعرابى از نزديك مشاهده كرد كه وضع رسول اكرم به وضع رؤسا و حكامى كه تاكنون ديده شباهت ندارد و زر و خواسته‏اى در آنجا جمع نشده.

اعرابى اظهار رضايت كرد و كلمه‏اى تشكر آميز بر زبان راند.در اين وقت رسول اكرم به او فرمود:«تو ديروز سخن درشت و ناهموارى بر زبان راندى كه موجب خشم اصحاب و ياران من شد.من مى‏ترسم از ناحيه آنها به تو گزندى برسد.ولى اكنون در حضور من اين جمله تشكر آميز را گفتى.آيا ممكن است همين جمله را در حضور جمعيت‏بگويى تا خشم و ناراحتى كه آنان نسبت‏به تو دارند از بين برود؟»اعرابى گفت:«مانعى ندارد» روز ديگر اعرابى به مسجد آمد، در حالى كه همه جمع بودند.رسول اكرم رو به جمعيت كرد و فرمود:«اين مرد اظهار مى‏دارد كه از ما راضى شده،آيا چنين است؟»اعرابى گفت:«چنين است‏»و همان جمله تشكر آميز كه در خلوت گفته بود تكرار كرد.اصحاب و ياران رسول خدا خنديدند.

در اين هنگام رسول خدا رو به جمعيت كرد و فرمود:«مثل من و اين گونه افراد،مثل همان مردى است كه شترش رميده بود و فرار مى‏كرد،مردم به خيال اينكه به صاحب شتر كمك بدهند فرياد كردند و به دنبال شتر دويدند.آن شتر بيشتر رم كرد و فرارى‏تر شد.صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت‏خواهش مى‏كنم كسى به شتر من كارى نداشته باشد،من خودم بهتر مى‏دانم كه از چه راه شتر خويش را رام كنم.

«همينكه مردم را از تعقيب باز داشت،رفت و يك مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر بيرون آمد.بدون آنكه نعره‏اى بزند و فريادى بكشد و بدود،تدريجا در حالى كه علف را نشان مى‏داد جلو آمد.بعد با كمال سهولت مهار شتر خويش را در دست گرفت و روان شد.

«اگر ديروز من شما را آزاد گذاشته بودم حتما اين اعرابى بدبخت‏به دست‏شما كشته شده بود-و در چه حال بدى كشته شده بود،در حال كفر و بت پرستى-ولى مانع دخالت‏شما شدم و خودم با نرمى و ملايمت او را رام كردم.» (5)

مرد شامى و امام حسين

شخصى از اهل شام به قصد حج‏يا مقصد ديگر به مدينه آمد.چشمش افتاد به مردى كه در كنارى نشسته بود.توجهش جلب شد.پرسيد:اين مرد كيست؟گفته شد:

«حسين بن على بن ابى طالب است.»سوابق تبليغاتى عجيبى (6) كه در روحش رسوخ كرده بود موجب شد كه ديگ خشمش به جوش آيد و قربة الى الله آنچه مى‏تواند سب و دشنام نثار حسين بن على بنمايد.همينكه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود،امام حسين بدون آنكه خشم بگيرد و اظهار ناراحتى كند،نگاهى پر از مهر و عطوفت‏به او كرد و پس از آنكه چند آيه از قرآن-مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض-قرائت كرد به او فرمود:«ما براى هر نوع خدمت و كمك به تو آماده‏ايم.»آنگاه از او پرسيد:«آيا از اهل شامى؟»جواب داد:آرى. فرمود:«من با اين خلق و خوى سابقه دارم و سرچشمه آن را مى‏دانم.»

پس از آن فرمود:«تو در شهر ما غريبى،اگر احتياجى دارى حاضريم به تو كمك دهيم، حاضريم در خانه خود از تو پذيرايى كنيم،حاضريم تو را بپوشانيم،حاضريم به تو پول بدهيم.»

مرد شامى كه منتظر بود با عكس العمل شديدى برخورد كند و هرگز گمان نمى‏كرد با يك همچو گذشت و اغماضى روبرو شود،چنان منقلب شد كه گفت:«آرزو داشتم در آن وقت زمين شكافته مى‏شد و من به زمين فرو مى‏رفتم و اينچنين نشناخته و نسنجيده گستاخى نمى‏كردم.تا آن ساعت‏براى من در همه روى زمين كسى از حسين و پدرش مبغوضتر نبود،و از آن ساعت‏بر عكس،كسى نزد من از او و پدرش محبوبتر نيست.» (7)

مردى كه اندرز خواست

مردى از باديه به مدينه آمد و به حضور رسول اكرم رسيد.از آن حضرت پندى و نصيحتى تقاضا كرد.رسول اكرم به او فرمود:«خشم مگير»و بيش از اين چيزى نفرمود.

آن مرد به قبيله خويش برگشت.اتفاقا وقتى كه به ميان قبيله خود رسيد،اطلاع يافت كه در نبودن او حادثه مهمى پيش آمده،از اين قرار كه جوانان قوم او دستبردى به مال قبيله‏اى ديگر زده‏اند و آنها نيز معامله به مثل كرده‏اند و تدريجا كار به جاهاى باريك رسيده و دو قبيله در مقابل يكديگر صف آرايى كرده‏اند و آماده جنگ و كار زارند.شنيدن اين خبر هيجان آور خشم او را برانگيخت.فورا سلاح خويش را خواست و پوشيد و به صف قوم خود ملحق و آماده همكارى شد.

در اين بين گذشته به فكرش افتاد،به يادش آمد كه به مدينه رفته و چه چيزها ديده و شنيده، به يادش آمد كه از رسول خدا پندى تقاضا كرده است و آن حضرت به او فرموده جلو خشم خود را بگير.

در انديشه فرو رفت كه چرا من تهييج‏شدم و به چه موجبى من سلاح پوشيدم و اكنون خود را مهياى كشتن و كشته شدن كرده‏ام؟چرا بى جهت من برافروخته و خشمناك شده‏ام؟!با خود فكر كرد الآن وقت آن است كه آن جمله كوتاه را به كار بندم.جلو آمد و زعماى صف مخالف را پيش خواند و گفت:«اين ستيزه براى چيست؟اگر منظور غرامت آن تجاوزى است كه جوانان نادان ما كرده‏اند،من حاضرم از مال شخصى خودم ادا كنم.علت ندارد كه ما براى همچو چيزى به جان يكديگر بيفتيم و خون يكديگر را بريزيم.»

طرف مقابل كه سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت اين مرد را شنيدند،غيرت و مردانگى‏شان تحريك شد و گفتند:«ما هم از تو كمتر نيستيم.حالا كه چنين است ما از اصل ادعاى خود صرف نظر مى‏كنيم.»

هر دو صف به ميان قبيله خود بازگشتند (8) .

مسيحى و زره على عليه السلام

در زمان خلافت على عليه السلام در كوفه،زره آن حضرت گم شد.پس از چندى در نزديك مرد مسيحى پيدا شد.على او را به محضر قاضى برد و اقامه دعوى كرد كه:«اين زره از آن من است،نه آن را فروخته‏ام و نه به كسى بخشيده‏ام و اكنون آن را در نزد اين مرد يافته‏ام.»قاضى به مسيحى گفت:«خليفه ادعاى خود را اظهار كرد،تو چه مى‏گويى؟»او گفت:«اين زره مال خود من است،و در عين حال گفته مقام خلافت را تكذيب نمى‏كنم(ممكن است‏خليفه اشتباه كرده باشد).»

قاضى رو كرد به على و گفت:«تو مدعى هستى و اين شخص منكر است،عليهذا بر تو است كه شاهد بر مدعاى خود بياورى.»

على خنديد و فرمود:«قاضى راست مى‏گويد،اكنون مى‏بايست كه من شاهد بياورم،ولى من شاهد ندارم.»

قاضى روى اين اصل كه مدعى شاهد ندارد،به نفع مسيحى حكم كرد و او هم زره را برداشت و روان شد.

ولى مرد مسيحى كه خود بهتر مى‏دانست كه زره مال كيست،پس از آنكه چند گامى پيمود وجدانش مرتعش شد و برگشت،گفت:«اين طرز حكومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نيست،از نوع حكومت انبياست‏»و اقرار كرد كه زره از على است.

طولى نكشيد او را ديدند مسلمان شده و با شوق و ايمان در زير پرچم على در جنگ نهروان مى‏جنگد (9) .


پى‏نوشتها:

1- بحار،ج 11،چاپ كمپانى،صفحه 21،و در صفحه‏27 بحار جمله‏هايى هست كه امام مى‏فرمايد:«اكره ان آخذ برسول الله ما لا اعطى مثله‏».و در روايتى هست كه فرمود:«ما كلت‏بقرابتى من رسول الله قط.»

2- اصول كافى،ج 2،باب‏«حسن الصحابة و حق الصاحب فى السفر»،صفحه 670.

3- نهج البلاغة،كلمات قصار،شماره‏37.

4- بحار الانوار،جلد 11،حالات امام باقر،صفحه‏83.

5- كحل البصر،صفحه 70،

6- شام در زمان خلافت عمر فتح شد.اول كسى كه امارت و حكومت‏شام را در اسلام به او دادند يزيد بن ابى سفيان بود.يزيد دو سال حكومت كرد و مرد.بعد از او حكومت اين استان پر نعمت‏به برادر يزيد،معاوية بن ابى سفيان واگذار شد.معاويه بيست‏سال تمام در آنجا با كمال نفوذ و اقتدار حكومت كرد.حتى در زمان عمر كه زود به زود حكام عزل و نصب مى‏شدند و به كسى اجازه داده نمى‏شد كه چند سال حكومت‏يك نقطه را در دست داشته باشد و جاى خود را گرم كند،معاويه در مقر حكومت‏خويش ثابت ماند و كسى مزاحمش نشد.به قدرى جاى خود را محكم كرد كه بعدها به خيال خلافت افتاد.پس از بيست‏سال حكومت-بعد از صحنه‏هاى خونينى كه به وجود آورد-به آرزوى خود رسيد و بيست‏سال ديگر به عنوان خليفه مسلمين بر شام و ساير قسمتهاى قلمرو كشور وسيع اسلامى آن روز حكومت كرد.

به اين جهات،مردم شام از اولين روزى كه چشم به جهان اسلامى گشودند،در زير دست امويان بزرگ شدند،و همچنانكه مى‏دانيم امويها از قديم با هاشميان خصومت داشتند.در دوران اسلام و با ظهور اسلام خصومت امويان با هاشميان شديدتر و قويتر شد و در آل على تمركز پيدا كرد.بنابراين مردم شام از اول كه نام اسلام را شنيدند و به دل سپردند،دشمنى آل على را نيز به دل سپردند و روى تبليغات سوء امويها دشمنى آل على را از اركان دين مى‏شمردند.اين بود كه اين خلق و خوى از آنها معروف بود.

7- نفثة المصدور محدث قمى،صفحه 4.

8- اصول كافى،ج 2/ص 404.

9- الامام على،صوت العدالة الانسانية،صفحه‏63.نيز بحار،جلد9،چاپ تبريز،صفحه 598(با اختلافى).