مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۲۲ -


سخنور

دموستنس،خطيب و سياستمدار معروف يونان قديم،كه با ارسطو در يك سال متولد و در يك سال در گذشته‏اند،از آغاز رشد و تميز و سالهاى نزديك بلوغ براى ايراد سخنرانى آماده مى‏شد،ولى نه براى آنكه واعظ و معلم اخلاق خوبى باشد،و نه براى آنكه بتواند در مجامع مهم و سخنرانيهاى سياسى و اجتماعى نطق ايراد كند،و نه براى آنكه در محاكم قضايى وكيل مدافع خوبى باشد،بلكه فقط به خاطر اينكه عليه كسانى كه وصى پدرش و سرپرست‏خودش در كودكى بودند و ثروت هنگفتى كه از پدرش به ارث مانده بود خورده بودند،در محكمه اقامه دعوى كند.

مدتى مشغول اين كار بود.از مال پدر چيزى به دستش نيامد،اما در سخنورى ورزيده شد و بر آن شد كه در مجامع عمومى سخن براند.در آغاز امر چندان سخنورى او مورد پسند واقع نشد،عيبهايى در سخنرانى‏اش چه از جنبه‏هاى طبيعى مربوط به آواز و لهجه و كوتاه و بلندى نفس،و چه از جنبه‏هاى فنى مربوط به انشاء و تعبير ديده مى‏شد ولى به كمك تشويق و ترغيب دوستان و با همت‏بلند و مجاهدت عظيم،همه آن معايب را از بين برد.خانه‏اى زير زمينى براى خود مهيا ساخت و تنها در آنجا مشغول تمرين خطابه شد.براى اصلاح لهجه خود ريگ در دهان مى‏گرفت و به آواز بلند شعر مى‏خواند.براى اينكه نفسش قوت بگيرد رو به بالا مى‏دويد يا منظومه‏هاى طولانى را يك نفس مى‏خواند.در برابر آئينه سخن مى‏گفت تا قيافه خود را در آئينه ببيند و ژستها و اطوار خود را اصلاح كند.آنقدر به تمرين و ممارست ادامه داد تا يكى از بزرگترين سخنوران جهان گشت (1) .

ثمره سفر طائف

ابو طالب عموى رسول اكرم،و خديجه همسر مهربان آن حضرت به فاصله چند روز هر دو از دنيا رفتند و به اين ترتيب رسول اكرم بهترين پشتيبان و مدافع خويش را در بيرون خانه، يعنى ابو طالب،و بهترين مايه دلدارى و انيس خويش را در داخل خانه،يعنى خديجه،در فاصله كمى از دست داد.

وفات ابو طالب به همان نسبت كه بر رسول اكرم گران تمام شد،دست قريش را در آزار رسول اكرم بازتر كرد.هنوز از وفات ابو طالب چند روزى نگذشته بود كه هنگام عبور رسول اكرم از كوچه،ظرفى پر از خاكروبه روى سرش خالى كردند.خاك آلود به خانه برگشت.يكى از دختران آن حضرت(كوچكترين دخترانش،فاطمه سلام الله عليها)جلو دويد و سر و موى پدر را شستشو داد.رسول اكرم ديد كه دختر عزيزش اشك مى‏ريزد،فرمود:«دختركم!گريه نكن و غصه نخور،پدر تو تنها نيست،خداوند مدافع او است.»

بعد از اين جريان،تنها از مكه خارج شد و به عزم دعوت و ارشاد قبيله‏«ثقيف‏»به شهر معروف و خوش آب و هوا و پر ناز و نعمت‏«طائف‏»در جنوب مكه كه ضمنا تفرجگاه ثروتمندان مكه نيز بود رهسپار شد.

از مردم طائف انتظار زيادى نمى‏رفت.مردم آن شهر پر ناز و نعمت نيز همان روحيه مكيان را داشتند كه در مجاورت كعبه مى‏زيستند و از صدقه سر بتها در زندگى مرفهى به سر مى‏بردند.

ولى رسول اكرم كسى نبود كه به خود ياس و نوميدى راه بدهد و درباره مشكلات بينديشد. او براى ربودن دل يك صاحبدل و جذب يك عنصر مستعد،حاضر بود با بزرگترين دشواريها روبرو شود.

وارد طائف شد.از مردم طائف همان سخنانى را شنيد كه قبلا از اهل مكه شنيده بود.يكى گفت:«هيچ كس ديگر در دنيا نبود كه خدا تو را مبعوث كرد؟!»ديگرى گفت:«من جامه كعبه را دزديده باشم اگر تو پيغمبر خدا باشى.»سومى گفت:«اصلا من حاضر نيستم يك كلمه با تو هم سخن شوم.»و از اين قبيل سخنان.

نه تنها دعوت آن حضرت را نپذيرفتند.بلكه از ترس اينكه مبادا در گوشه و كنار افرادى پيدا شوند و به سخنان او گوش بدهند،يك عده بچه و يك عده اراذل و اوباش را تحريك كردند تا آن حضرت را از طائف اخراج كنند.آنها هم با دشنام و سنگ پراكندن او را بدرقه كردند. رسول اكرم در ميان سختيها و دشواريها و جراحتهاى فراوان از طائف دور شد و خود را به باغى در خارج طائف رساند كه متعلق به عتبه و شيبه،دو نفر از ثروتمندان قريش،بود و اتفاقا خودشان هم در آنجا بودند.آن دو نفر از دور شاهد و ناظر احوال بودند و در دل خود از اين پيشامد شادى مى‏كردند.

بچه‏ها و اراذل و اوباش طائف برگشتند.رسول اكرم در سايه شاخه‏هاى انگور،دور از عتبه و شيبه نشست تا دمى استراحت كند.تنها بود،او بود و خداى خودش.روى نياز به درگاه خداى بى‏نياز كرد و گفت:

«خدايا!ضعف و ناتوانى خودم و بسته شدن راه چاره و استهزاء و سخريه مردم را به تو شكايت مى‏كنم.اى مهربانترين مهربانان!تويى خداى زيردستان و خوار شمرده شدگان،تويى خداى من،مرا به كه وا مى‏گذارى؟به بيگانه‏اى كه به من اخم كند،يا دشمنى كه او را بر من تفوق داده‏اى؟خدايا اگر آنچه بر من رسيد،نه از آن راه است كه من مستحق بوده‏ام و تو بر من خشم گرفته‏اى،باكى ندارم،ولى ميدان سلامت و عافيت‏بر من وسيعتر است.پناه مى‏برم به نور ذات تو كه تاريكيها با آن روشن شده و كار دنيا و آخرت با آن راست گرديده است از اينكه خشم خويش بر من بفرستى يا عذاب خودت را بر من نازل گردانى.من بدانچه مى‏رسد خشنودم تا تو از من خشنود شوى.هيچ گردشى و تغييرى و هيچ نيرويى در جهان نيست مگر از تو و به وسيله تو.»

عتبه و شيبه در عين اينكه از شكست رسول خدا خوشحال بودند،به ملاحظه قرابت و حس خويشاوندى،«عداس‏»غلام مسيحى خود را كه همراهشان بود دستور دادند تا يك طبق انگور پر كند و ببرد جلو آن مردى كه در آن دور در زير سايه شاخه‏هاى انگور نشسته بگذارد و زود برگردد.

«عداس‏»انگورها را آورد و گذاشت و گفت:«بخور!»رسول اكرم دست دراز كرد و قبل از آنكه دانه انگور را به دهان بگذارد،كلمه مباركه‏«بسم الله‏»را بر زبان راند.

اين كلمه تا آن روز به گوش عداس نخورده بود.اولين مرتبه بود كه آن را مى‏شنيد.نگاهى عميق به چهره رسول اكرم انداخت و گفت:«اين جمله معمول مردم اين منطقه نيست،اين چه جمله‏اى بود؟»

رسول اكرم:«عداس!اهل كجايى؟و چه دينى دارى؟»

-من اصلا اهل نينوايم و نصرانى هستم.

-اهل نينوا،اهل شهر بنده صالح خدا يونس بن متى؟

-عجب!تو در اينجا و در ميان اين مردم از كجا اسم يونس بن متى را مى‏دانى؟در خود نينوا وقتى كه من آنجا بودم ده نفر پيدا نمى‏شد كه اسم‏«متى‏»پدر يونس را بداند.

-يونس برادر من است.او پيغمبر خدا بود،من نيز پيغمبر خدايم.

عتبه و شيبه ديدند عداس همچنان ايستاده و معلوم است كه مشغول گفتگو است.دلشان فرو ريخت،زيرا از گفتگوى اشخاص با رسول اكرم بيش از هر چيزى بيم داشتند.يك وقت ديدند كه عداس افتاده و سر و دست و پاى رسول خدا را مى‏بوسد.يكى به ديگرى گفت:«ديدى غلام بيچاره را خراب كرد!» (2)

ابو اسحق صابى

ابو اسحق صابى از فضلا و نويسندگان معروف قرن چهارم هجرى است.مدتى در دربار خليفه عباسى و مدتى در دربار عزالدوله بختيار(از آل بويه)مستوفى بود.

ابو اسحق داراى كيش‏«صابى‏»بود كه به اصل‏«توحيد»ايمان دارند ولى به اصل‏«نبوت‏»معتقد نيستند.عزالدوله بختيار سعى فراوان كرد بلكه بتواند ابو اسحق را راضى كند كه اسلام اختيار كند،اما ميسر نشد.ابو اسحق در ماه رمضان به احترام مسلمانان روزه مى‏گرفت،و از قرآن كريم زياد حفظ داشت.در نامه‏ها و نوشته‏هاى خويش از قرآن زياد اقتباس مى‏كرد.

ابو اسحق مردى فاضل و نويسنده و اديب و شاعر بود و با سيد شريف رضى-كه نابغه فضل و ادب بود-دوست و رفيق بودند.ابو اسحق در حدود سال 384 هجرى از دنيا رفت و سيد رضى قصيده‏اى عالى در مرثيه وى سرود كه مضمون سه شعر آن اين است:

«آيا ديدى چه شخصيتى را روى چوبهاى تابوت حركت دادند؟و آيا ديدى چگونه شمع محفل خاموش شد؟

«كوهى فرو ريخت كه اگر اين كوه به دريا ريخته بود دريا را به هيجان مى‏آورد و سطح آن را كف آلود مى‏ساخت.«من قبل از آنكه خاك،تو را در برگيرد باور نمى‏كردم كه خاك مى‏تواند روى كوههاى عظيم را بپوشاند.» (3)

بعدها بعضى از كوته نظران سيد را مورد ملامت و شماتت قرار دادند كه كسى مثل تو كه ذريه پيغمبر است‏شايسته نبود كه مردى صابى مذهب را كه منكر شرايع و اديان بود مرثيه بگويد و از مردن او اظهار تاسف كند.

سيد گفت:«من به خاطر علم و فضلش او را مرثيه گفتم.در حقيقت علم و فضيلت را مرثيه گفته‏ام.» (4)

در جستجوى حقيقت

سوداى حقيقت و رسيدن به سر چشمه يقين‏«عنوان بصرى‏»را آرام نمى‏گذاشت.طى مسافتها كرد و به مدينه آمد كه مركز انتشار اسلام و مجمع فقها و محدثين بود.خود را به محضر مالك بن انس،محدث و فقيه معروف مدينه،رساند.

در محضر مالك طبق معمول احاديثى از رسول خدا روايت و ضبط مى‏شد.عنوان بصرى نيز در رديف ساير شاگردان مالك به نقل و دست‏به دست كردن و ضبط عبارتهاى احاديث و به ذهن سپردن سند آنها،يعنى نام كسانى كه آن احاديث را روايت كرده‏اند،سرگرم بود تا بلكه بتواند عطش درونى خود را به اين وسيله فرو نشاند.

در آن مدت امام صادق عليه السلام در مدينه نبود.پس از چندى كه آن حضرت به مدينه برگشت،عنوان بصرى عازم شد چندى هم به همان ترتيبى كه شاگرد مالك بوده در محضر امام شاگردى كند.

ولى امام به منظور اينكه آتش شوق او را تيزتر كند از او پرهيز كرد،روزى به او فرمود:«من آدم گرفتارى هستم،بعلاوه اذكار و اورادى در ساعات شبانه روز دارم،وقت ما را نگير و مزاحم نباش.همان طور كه قبلا به مجلس درس مالك مى‏رفتى حالا هم همان جا برو.»

اين جمله‏ها كه صريحا جواب رد بود،مثل پتكى بر مغز عنوان بصرى فرود آمد. از خودش بدش آمد.با خود گفت اگر در من نورى و استعدادى و قابليتى مى‏ديد مرا از خود نمى‏راند.از دلتنگى داخل مسجد پيغمبر شد و سلامى داد و بعد با هزاران غم و اندوه به خانه خويش رفت.

فرداى آن روز از خانه بيرون آمد و يكسره رفت‏به روضه پيغمبر،دو ركعت نماز خواند و روى دل به درگاه الهى كرد و گفت:«خدايا تو كه مالك همه دلها هستى از تو مى‏خواهم كه دل جعفر بن محمد را با من مهربان كنى و مرا مورد عنايت او قرار دهى و از علم او به من بهره برسانى كه راه راست تو را پيدا كنم.»

بعد از اين نماز و دعا بدون اينكه به جايى برود،مستقيما به خانه خودش برگشت.ساعت‏به ساعت احساس مى‏كرد كه بر علاقه و محبتش نسبت‏به امام صادق افزوده مى‏شود.به همين جهت از مهجورى خويش بيشتر رنج مى‏برد.رنج فراوان،او را در كنج‏خانه محبوس كرد.جز براى اداى فريضه نماز از خانه بيرون نمى‏آمد.چاره‏اى نبود،از يك طرف امام رسما به او گفته بود ديگر مزاحم من نشو،و از طرف ديگر ميل و عشق درونى‏اش چنان به هيجان آمده بود كه جز يك مطلوب و يك محبوب بيشتر براى خود نمى‏يافت.رنج و محنت‏بالا گرفت.طاقتش طاق شد.ديگر نتوانست‏بيش از اين صبر كند،كفش و جامه پوشيده به در خانه امام رفت. خادم آمد،پرسيد:«چه كار دارى؟»

-هيچ،فقط مى‏خواستم سلامى به امام عرض كنم.

-امام مشغول نماز است.

طولى نكشيد كه همان خادم آمد و گفت:«بسم الله،بفرماييد!»

«عنوان‏»داخل خانه شد،چشمش كه به امام افتاد سلام كرد.امام جواب سلام را به اضافه يك دعا به او رد كرد و سپس پرسيد:«كنيه‏ات چيست؟»

-ابو عبد الله.

-خداوند اين كنيه را براى تو حفظ كند و به تو توفيق عنايت فرمايد.

شنيدن اين دعا بهجت و انبساطى به او داد،با خود گفت اگر هيچ بهره‏اى از اين ملاقات جز همين دعا نبرم مرا كافى است.بعد امام فرمود:«خوب،چه كار دارى؟و چه مى‏خواهى؟»

-از خدا خواسته‏ام كه دل تو را به من مهربان كند و مرا از علم تو بهره‏مند سازد.اميدوارم خداوند دعاى مرا مستجاب فرمايد.

-اى ابا عبد الله!معرفت‏خدا و نور يقين با رفت و آمد و اين در و آن در زدن و آمد و شد نزد اين فرد و آن فرد تحصيل نمى‏شود.ديگرى نمى‏تواند اين نور را به تو بدهد.اين علم،درسى نيست، نورى است كه هرگاه خدا بخواهد بنده‏اى را هدايت كند در دل آن بنده وارد مى‏كند.اگر چنين معرفت و نورى را خواهانى،حقيقت عبوديت و بندگى را از باطن روح خودت جستجو كن و در خودت پيدا كن،علم را از راه عمل بخواه،از خداوند بخواه،او خودش به دل تو القا مى‏كند...» (5)


پى‏نوشتها:

1- آيين سخنورى،تاليف مرحوم محمد على فروغى،ج 2/ص 5 و6.

2- سيره ابن هشام،ج 1/ص‏419-421.

3- ا رايت من حملوا على الاعواد ا رايت كيف خبا ضياء النادى جبل هوى لو خر فى البحر اعتدى من ثقله متتابع الازباد ما كنت اعلم قبل حطك فى الثرى ان الثرى تعلو على الاطواد

4- وفيات الاعيان ابن خلكان،ج 1/ص‏36،و الكنى و الالقاب محدث قمى،ج 2/ص 365،ذيل عنوان‏«الصابى‏».

5- الكنى و الالقاب،جلد 2،ذيل كلمه‏«البصرى‏».نيز بحار،ج 1/ص 224،حديث‏17.