مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۲۳ -


جوياى يقين

در همه كشور عظيم سلجوقى نظاميه بغداد و نظاميه نيشابور مثل دو ستاره روشن مى‏درخشيدند.طالبان علم و جويندگان بينش،بيشتر به يكى از اين دو دانشگاه عظيم هجوم مى‏آوردند.رياست و كرسى بزرگ تدريس نظاميه نيشابور،در حدود سالهاى 450-478،به عهده ابو المعالى امام الحرمين جوينى بود.صدها نفر دانشجوى جوان جدى در حوزه تدريس وى حاضر مى‏شدند و مى‏نوشتند و حفظ مى‏كردند.در ميان همه شاگردان امام الحرمين سه نفر جوان پر شور و با استعداد بيش از همه جلب توجه كرده انگشت نما شده بودند:محمد غزالى طوسى،كياهراسى،احمد بن محمد خوافى.

سخن امام الحرمين درباره اين سه نفر گوش به گوش و دهان به دهان مى‏گشت كه:«غزالى دريايى است مواج،كيا شيرى است درنده،خوافى آتشى است‏سوزان.»از اين سه نفر نيز محمد غزالى مبرزتر و برازنده‏تر مى‏نمود.از اين رو چشم و چراغ حوزه علميه نيشابور آن روز محمد غزالى بود.

امام الحرمين در سال 478 هجرى وفات كرد.غزالى كه ديگر براى خود عدل و همپايه‏اى نمى‏شناخت،آهنگ خدمت وزير دانشمند سلجوقى،خواجه نظام الملك طوسى كرد كه محضرش مجمع ارباب فضل و دانش بود.در آنجا نيز مورد احترام و محبت قرار گرفت.در مباحثات و مناظرات بر همه اقران پيروز شد!ضمنا كرسى رياست نظاميه بغداد خالى شده بود و انتظار استادى با لياقت را مى‏كشيد كه بتواند از عهده تدريس آنجا بر آيد.جاى ترديد نبود،شخصيتى لايقتر از اين نابغه جوان كه تازه از خراسان رسيده بود پيدا نمى‏شد.در سال 484 هجرى قمرى غزالى با شكوه و جلال تمام وارد بغداد شد و بر كرسى رياست دانشگاه نظاميه تكيه زد.

عاليترين مقامات علمى و روحانى آن روز همان بود كه غزالى بدان رسيد.بزرگترين دانشمند زمان و عاليترين مرجع دين به شمار مى‏رفت.در مسائل بزرگ سياسى روز مداخله مى‏كرد. خليفه وقت،المقتدر بالله،و بعد از او المستظهر بالله براى وى احترام زيادى قائل بودند. همچنين پادشاه بزرگ ايران ملكشاه سلجوقى و وزير دانشمند و مقتدر وى خواجه نظام الملك طوسى نسبت‏به او ارادت مى‏ورزيدند و كمال احترام را مرعى مى‏داشتند.غزالى به نقطه اوج ترقيات خود رسيده بود و ديگر مقامى براى مثل او باقى نمانده بود كه احراز نكرده باشد.ولى در همان حال كه بر عرش سيادت علمى و روحانى جلوس كرده بود و ديگران غبطه مقام او را مى‏خوردند،از درون روح وى شعله‏اى كه كم و بيش در همه دوران عمر وى سوسو مى‏زد زبانه كشيد كه خرمن هستى و مقام و جاه و جلال وى را يكباره سوخت.

غزالى در همه دوران تحصيل خويش احساسى مرموز را در خود مى‏يافت كه از او آرامش و يقين و اطمينان مى‏خواست،ولى حس تفوق بر اقران و كسب نام و شهرت و افتخار مجال بروز و فعاليت زيادى به اين حس نمى‏داد.همينكه به نقطه اوج ترقيات دنيايى خود رسيد و اشباع شد،فعاليت‏حس كنجكاوى و حقيقت جويى وى آغاز گشت.اين مطلب بر وى روشن شد كه جدلها و استدلالات وى كه ديگران را اقناع و ملزم مى‏كند،روح كنجكاو و تشنه خود او را اقناع نمى‏كند.دانست كه تعليم و تعلم و بحث و استدلال كافى نيست،سير و سلوك و مجاهدت و تقوا لازم است.با خود گفت از نام شراب،مستى و از نام نان،سيرى و از نام دوا، بهبود پيدا نمى‏شود.از بحث و گفتگو درباره حقيقت و سعادت نيز آرامش و يقين و اطمينان پيدا نمى‏شود.بايد براى حقيقت‏خالص شد و اين با حب و جاه و شهرت و مقام سازگار نيست.

كشمكش عجيبى در درون وى پيدا شد.دردى بود كه جز خود او و خداى او كسى از آن آگاه نبود.شش ماه اين كشمكش به صورت جانكاهى دوام يافت و به قدرى شدت كرد كه خواب و خوراك از وى سلب شد.زبانش از گفتار باز ماند.ديگر قادر به تدريس و بحث نبود.بيمار شد و در جهاز هاضمه‏اش اختلال پيدا شد.اطبا معاينه كردند،بيمارى روحى تشخيص دادند.راه چاره از هر طرف بسته شده بود.جز خدا و حقيقت دادرسى نبود.از خدا خواست كه او را مدد كند و از اين كشمكش برهاند.كار آسانى نبود.از يك طرف آن حس مرموز به شدت فعاليت مى‏كرد،و از طرف ديگر چشم پوشيدن از آنهمه جلال و عظمت و احترام و محبوبيت دشوار مى‏نمود.تا آنكه يك وقت احساس كرد كه تمام جاه و جلالها از نظرش ساقط شد.تصميم گرفت از جاه و مقام چشم بپوشد.از ترس ممانعت مردم اظهار نكرد و به بهانه سفر مكه از بغداد بيرون رفت،ولى همينكه مقدارى از بغداد دور شد و مشايعت كنندگان همه برگشتند، راه خود را به سوى شام و بيت المقدس برگرداند.براى آنكه كسى او را نشناسد و مزاحم سير درونى‏اش نشود،در جامه درويشان در آمد.سير آفاق و انفس را آنقدر ادامه داد تا آنچه را كه مى‏خواست،يعنى يقين و آرامش درونى،پيدا كرد.ده سال مدت تفكر و خلوت و رياضت وى طول كشيد (1) .

تشنه‏اى كه مشك آبش به دوش بود

اواخر تابستان بود و گرما بيداد مى‏كرد.خشكسالى و گرانى اهل مدينه را به ستوه آورده بود. فصل چيدن خرما بود.مردم تازه مى‏خواستند نفس راحتى بكشند كه رسول اكرم به موجب خبرهاى وحشتناكى-مشعر به اينكه مسلمين از جانب شمال شرقى از طرف روميها مورد تهديد هستند-فرمان بسيج عمومى داد.مردم از يك خشكسالى گذشته بودند و مى‏خواستند از ميوه‏هاى تازه استفاده كنند.رها كردن ميوه و سايه بعد از آن خشكسالى و در آن گرماى كشنده و راه دراز مدينه به شام را پيش گرفتن كار آسانى نبود.زمينه براى كار شكنى منافقين كاملا فراهم شد.

ولى نه آن گرما و نه آن خشكسالى و نه كار شكنيهاى منافقان،هيچ كدام نتوانست مانع فراهم آمدن و حركت كردن يك سپاه سى هزار نفرى براى مقابله با حمله احتمالى روميان بشود.

راه صحرا را پيش گرفتند و آفتاب بر سرشان آتش مى‏باريد.مركب و آذوقه به حد كافى نبود. خطر كمبود آذوقه و وسيله و شدت گرما كمتر از خطر دشمن نبود.بعضى از سست ايمانان در بين راه پشيمان شدند.ناگهان مردى به نام كعب بن مالك برگشت و راه مدينه را پيش گرفت. اصحاب به رسول خدا گفتند:«يا رسول الله!كعب بن مالك برگشت.»فرمود:«ولش كنيد،اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما بر خواهد گرداند،و اگر نيست‏خداوند شما را از شر او آسوده كرده است.»

طولى نكشيد كه اصحاب گفتند:«يا رسول الله!مرارة بن ربيع نيز برگشت.»رسول اكرم فرمود: «ولش كنيد،اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما بر مى‏گرداند،و اگر نباشد خداوند شما را از شر او آسوده كرده است.»

مدتى نگذشت كه باز اصحاب گفتند:«يا رسول الله!هلال بن اميه هم برگشت.»رسول اكرم همان جمله را كه در مورد آن دو نفر گفته بود تكرار كرد.

در اين بين شتر ابو ذر كه همراه قافله مى‏آمد از رفتن باز ماند.ابو ذر هر چه كوشش كرد كه خود را به قافله برساند ميسر نشد.ناگهان اصحاب متوجه شدند كه ابو ذر هم عقب كشيده، گفتند:«يا رسول الله!ابو ذر هم برگشت.»باز هم رسول اكرم با خونسردى فرمود:«ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خدا او را به شما ملحق مى‏سازد،و اگر خيرى در او نيست‏خدا شما را از شر او آسوده كرده است.»

ابو ذر هر چه كوشش كرد و به شترش فشار آورد كه او را به قافله برساند،ممكن نشد.از شتر پياده شد و بارها را به دوش گرفت و پياده به راه افتاد.آفتاب به شدت بر سر ابو ذر مى‏تابيد.از تشنگى له له مى‏زد.خودش را از ياد برده بود و هدفى جز رسيدن به پيغمبر و ملحق شدن به ياران نمى‏شناخت.همان طور كه مى‏رفت،در گوشه‏اى از آسمان ابرى ديد و چنين مى‏نمود كه در آن سمت‏بارانى آمده است.راه خود را به آن طرف كج كرد.به سنگى برخورد كرد كه مقدار كمى آب باران در آنجا جمع شده بود.اندكى از آن را چشيد و از آشاميدن كامل آن صرف نظر كرد.زيرا به خاطرش رسيد بهتر است اين آب را با خود ببرم و به پيغمبر برسانم،نكند آن حضرت تشنه باشد و آبى نداشته باشد كه بياشامد.آبها را در مشكى كه همراه داشت ريخت و با ساير بارهايى كه داشت‏به دوش كشيد.با جگرى سوزان پستيها و بلنديهاى زمين را زير پا مى‏گذاشت،تا از دور چشمش به سياهى سپاه مسلمين افتاد،قلبش از خوشحالى تپيد و به سرعت‏خود افزود.

از آن طرف نيز يكى از سپاهيان اسلام از دور چشمش به يك سياهى افتاد كه به سوى آنها پيش مى‏آمد.

به رسول اكرم عرض كرد:«يا رسول الله!مثل اينكه مردى از دور به طرف ما مى‏آيد.»

رسول اكرم:«چه خوب است ابو ذر باشد.»

سياهى نزديكتر رسيد،مردى فرياد كرد:«به خدا خودش است،ابو ذر است.»رسول اكرم: «خداوند ابو ذر را بيامرزد،تنها زيست مى‏كند،تنها مى‏ميرد،تنها محشور مى‏شود.»

رسول اكرم ابو ذر را استقبال كرد،اثاث را از پشت او گرفت و به زمين گذاشت.ابوذر از خستگى و تشنگى بى حال به زمين افتاد.

رسول اكرم:«آب حاضر كنيد و به ابو ذر بدهيد كه خيلى تشنه است.»

ابو ذر:«آب همراه من هست.»

-آب همراه داشتى و نياشاميدى؟!

-آرى،پدر و مادرم به قربانت،به سنگى برخوردم ديدم آب سرد و گوارايى است.اندكى چشيدم،با خود گفتم از آن نمى‏آشامم تا حبيبم رسول خدا از آن بياشامد.» (2)

لگد به افتاده

عبد الملك بن مروان،بعد از بيست و يك سال حكومت استبدادى،در سال‏86 هجرى از دنيا رفت.بعد از وى پسرش وليد جانشين او شد.وليد براى آنكه از نارضاييهاى مردم بكاهد،بر آن شد كه در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعديلى بنمايد.مخصوصا در مقام جلب رضايت مردم مدينه-كه يكى از دو شهر مقدس مسلمين و مركز تابعين و باقيماندگان صحابه پيغمبر و اهل فقه و حديث‏بود-بر آمد.از اين رو هشام بن اسماعيل مخزونى پدر زن عبد الملك را كه قبلا حاكم مدينه بود و ستمها كرده بود و مردم همواره آرزوى سقوط وى را مى‏كردند از كار بر كنار كرد.

هشام بن اسماعيل در ستم و توهين به اهل مدينه بيداد كرده بود.سعيد بن مسيب،محدث معروف و مورد احترام اهل مدينه را به خاطر امتناع از بيعت،شصت تازيانه زده بود و جامه‏اى درشت‏بر وى پوشانده،بر شترى سوارش كرده،دور تا دور مدينه گردانده بود.به خاندان على عليه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علويين،امام على بن الحسين زين العابدين عليه السلام، بيش از ديگران بد رفتارى كرده بود.

وليد،هشام را معزول ساخت و به جاى او عمر بن عبد العزيز،پسر عموى جوان خود را كه در ميان مردم به حسن نيت و انصاف معروف بود حاكم مدينه قرار داد.عمر براى باز شدن عقده دل مردم دستور داد هشام بن اسماعيل را جلو خانه مروان حكم نگاه دارند و هر كس كه از هشام بدى ديده يا شنيده بيايد و تلافى كند و داد دل خود را بگيرد.مردم دسته دسته مى‏آمدند.دشنام و ناسزا و لعن و نفرين بود كه نثار هشام بن اسماعيل مى‏شد.

خود هشام بن اسماعيل بيش از همه نگران امام على بن الحسين و علويين بود.با خود فكر مى‏كرد انتقام على بن الحسين در مقابل آنهمه ستمها و سب و لعنها نسبت‏به پدران بزرگوارش كمتر از كشتن نخواهد بود.ولى از آن طرف،امام به علويين فرمود خوى ما بر اين نيست كه به افتاده لگد بزنيم و از دشمن بعد از آنكه ضعيف شد انتقام بگيريم،بلكه بر عكس، اخلاق ما اين است كه به افتادگان كمك و مساعدت كنيم.هنگامى كه امام با جمعيت انبوه علويين به طرف هشام بن اسماعيل مى‏آمد،رنگ در چهره هشام باقى نماند.هر لحظه انتظار مرگ را مى‏كشيد.ولى بر خلاف انتظار وى،امام طبق معمول-كه مسلمانى به مسلمانى مى‏رسد-با صداى بلند فرمود:«سلام عليكم‏»و با او مصافحه كرد و بر حال او ترحم كرده به او فرمود:«اگر كمكى از من ساخته است‏حاضرم.»

بعد از اين جريان،مردم مدينه نيز شماتت‏به او را موقوف كردند (3) .

مرد ناشناس

زن بيچاره مشك آب را به دوش كشيده بود و نفس نفس زنان به سوى خانه‏اش مى‏رفت. مردى ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش به دوش كشيد.كودكان خردسال زن چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند.در خانه باز شد.كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسى همراه مادرشان به خانه آمد و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است. مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد:«خوب،معلوم است كه مردى ندارى كه خودت آبكشى مى‏كنى،چطور شده كه بى كس مانده‏اى؟»

-شوهرم سرباز بود.على ابن ابى طالب او را به يكى از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد. اكنون منم و چند طفل خردسال.

مرد ناشناس بيش از اين حرفى نزد،سر را به زير انداخت و خدا حافظى كرد و رفت،ولى در آن روز آنى از فكر آن زن و بچه‏هايش بيرون نمى‏رفت.شب را نتوانست راحت‏بخوابد.صبح زود زنبيلى برداشت و مقدارى آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ريخت و يكسره به طرف خانه ديروزى رفت و در زد.

-كيستى؟

-همان بنده خداى ديروزى هستم كه مشك آب را آوردم،حالا مقدارى غذا براى بچه‏ها آورده‏ام.

-خدا از تو راضى شود و بين ما و على بن ابى طالب هم خدا خودش حكم كند.

در بازگشت و مرد ناشناس داخل خانه شد.بعد گفت:«دلم مى‏خواهد ثوابى كرده باشم.اگر اجازه بدهى،خمير كردن و پختن نان يا نگهدارى اطفال را من به عهده بگيرم.»

-بسيار خوب،ولى من بهتر مى‏توانم خمير كنم و نان بپزم.تو بچه‏ها را نگاه دار تا من از پختن نان فارغ شوم.

زن رفت دنبال خمير كردن.مرد ناشناس فورا مقدارى گوشت كه خود آورده بود كباب كرد و با خرما به دست‏خود به بچه‏ها خورانيد.به دهان هر كدام كه لقمه‏اى مى‏گذاشت مى‏گفت: «فرزندم!على بن ابى طالب را حلال كن اگر در كار شما كوتاهى كرده است.»

خمير آماده شد.زن صدا زد:«بنده خدا همان تنور را آتش كن.»

مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد.شعله‏هاى آتش زبانه كشيد.چهره خويش را نزديك آتش آورد و با خود مى‏گفت:«حرارت آتش را بچش،اين است كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهى مى‏كند.»

در همين حال بود كه زنى از همسايگان به آن خانه سر كشيد و مرد ناشناس را شناخت.به زن صاحبخانه گفت:«واى به حالت!اين مرد را كه كمك گرفته‏اى نمى‏شناسى؟!اين امير المؤمنين على بن ابى طالب است.»

زن بيچاره جلو آمد و گفت:«اى هزار خجلت و شرمسارى از براى من!من از تو معذرت مى‏خواهم.»

-نه،من از تو معذرت مى‏خواهم كه در كار تو كوتاهى كردم. (4)


پى‏نوشتها:

1- ترجمه المنقذ من الضلال(اعترافات غزالى)،و تاريخ ابن خلكان،ج 5/ص 351 و 352،و غزالى نامه.

2- ابو ذر غفارى،تاليف عبد الحميد جودة السحار،ترجمه(با اضافات)على شريعتى.

3- بحار الانوار،ج 11/ص‏17 و27،و الامام الصادق،ج 1/ص 111،و الامام زين العابدين،تاليف عبد العزيز سيد الاهل،ترجمه حسين وجدانى،صفحه 92.

4- بحار الانوار،جلد7،باب‏103،صفحه‏597.