جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۳

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۲ -


عمران از آنجا كوچ كرد و ميهمان زفرين حارث يكى از افراد خاندان عمروبن كلاب شد؛ و خود را نزد وى اوزاعى (30) معرفى كرد. عمران نماز خود را طول مى داد و نوجوانان بنى عامر از اين كار او مى خنديدند؛ در اين هنگام مردى كه پيش روح بن زنباع بوده است نزد زفر آمد و به عمران سلام آشنايى داد. زفر از آن مرد پرسيد : اين كيست ؟ گفت : مردى از قبيله ازد است ، او را در حالى كه ميهمان روح بود ديده ام . زفر به عمران گفت :
فلانى ، چگونه است كه گاهى از قبيله ازدى و گاه از اوزاع !؟ اگر ترسان و گرفتارى امانت دهيم ، اگر بينوايى مالت دهيم . عمران بن حطان چون شب فرا رسيد در خانه زفرنامه كوچكى بر جاى گذاشت و گريخت و در آن نامه اين ابيات را يافتند.
(چيزى كه موجب سرگشتگى زفر شد مدتها موجب سرگشتگى روح بن - زنباع هم بود، او حدود يك سال همواره از من مى پرسيد كه به او خبر بدهم و مردم يا خدعه گرند يا فريب خورده ....) (31)
عمران بن حطان از آنجا كوچ كرد و به عمان رفت و آنان را ديد كه كار ابوبلال مرداس را احترام مى گذارند و او ميان ايشان شناخته شده است ، عمران كار خود را ميان ايشان آشكار ساخت و اين خبر به حجاج رسيد و نامه يى در مورد دستگيرى او به مردم عمان نوشت . عمران گريخت و به قومى از قبيله ازد كه ساكن سواد كوفه بودند پناه برد و همانجا فرود آمد و تا هنگامى كه درگذشت ميان ايشان بود؛ در منزل كردن خود ميان ايشان چنين سروده است .
(به ستايش خداوند در بهترين منزل فرود آمديم كه در آن از مهر و وفادارى شاديم ، كنار قومى فرود آمديم كه خداوند آنان را متفق و هماهنگ قرار داده و آنان مدعى چيزى جز مجد فرخنده و گوارا نيستند..)
ابوالعباس مبرد مى گويد : يكى از خوارج چنان بود كه نيزه به سينه اش زده بودند و از پشتش بيرون آمده بود با همان حال خود را به آن كس كه به او نيزه زده بود رساند، او را كشت و در همان حال اين آيه را مى خواند (شتابان پيش تو آمدم ، پروردگارا كه خشنود گردى ) (32) ديگرى از ايشان در جنگ نهروان على عليه السلام را به جنگ تن به تن فراخواند و اين رجز را مى خواند : (آنان را نيزه مى زنم و على را نمى بينم و اگر آشكار شود بر سينه اش نيزه خواهم زد.)
على عليه السلام به مبارزه با او بيرون شد و با شمشير او را زد و كشت و همين كه ضربه شمشير به او رسيد گفت : (چه خوش است رفتن به بهشت ).
ديگر از خوارج عبدالرحمان بن ملجم است كه حسن به على هر دو دست و پاى او را قطع كرد و او در همان حال خدا را ياد مى كرد و چون خواست زبان او را ببرد بيتابى كرد به او گفتند : چرا بيتابى مى كنى ؟ گفت دوست مى دارم تا هنگامى كه زنده باشم زبانم به ياد و ذكر خدا تازه باشد.
(33) و گروهى از خوارج چنان بودند كه يكى از ايشان خرما را كه از نخل فرو افتاده بود برداشت و در دهان خود نهاد و سپس آن را به رعايت ورع و پارسايى از دهان بيرون انداخت .
ابوبلال مرداس هم كه از خوارج است بسيارى از فرقه ها به مناسبت شدت و صحت و استوارى عبادت و محكمى نيت ، او را از خود مى شمارند و صاحب مكتب فكرى مى دانند.
معتزله او را از خود مى شمرند و مى گويند : او در حالى كه منكر جور و ستم سلطان و فراخواننده به حق بود خروج كرد؛ و بنابراين از اهل عدل است و در اين مورد خطبه يى چنين گفت : به خدا سوگند بدون ترديد نيكوكار را در قبال گناه گنهكار و حاضر را در قبال جرم غايب و درست را؛ قبال جرم نادرست خواهم گرفت . مرداس برخاست و گفت : اى انسان آنچه را كه گفتى شنيديم ، خداوند متعال به پيامبر خدا، ابراهيم چنين نفرموده است ، بلكه مى فرمايد : (و ابراهيم كه به عهد خود وفا كرد (در صحت او چنين آمده است ) كه هيچ كس با گناه ديگرى را به دوش نمى كشد) (34) ابوبلال فرداى همان روز بر زياد خروج كرد. شيعيان هم او را از خود مى دانند و چنين مى پندارند كه او براى حسن بن على عليه السلام نوشته است كه به خدا سوگند من از خوارج نيستم و راى ايشان را ندارم و همانا كه من بر آيين نياى تو ابراهيم عليه السلام هستم . (35)
مستورد سعدى  
ديگر از خوارج ، مشهور است كه يكى از افراد قبيله سعد بن زيد بن منات است كه پارسا و مجتهد بوده است و به روزگار على عليه السلام از سران خوارج بوده است . او خطبه مشهور خود را كه آغاز آن چنين است ايراد كرده است : (همانا رسول خدا كه درودهاى خداوند بر او باد ما عدل و داد به ارمغان آورد كه پرچمهاى آن به اهتزاز در آمد و نشانه هاى آن درخشيد او پيام خداى خود را به ما ابلاغ فرمود و براى امت خود خير خواهى كرد و پند و اندرز داد تا آنكه خداوند متعال او را در حالى كه برگزيده و مختار بود قبض روح فرمود.)
مستورد در جنگ نخيله از شمشير على عليه السلام جان به در برد و پس از مدتى بر مغيرة بن شعبه كه والى كوفه بود خروج كرد. معقل بن قيس رياحى با او جنگ تن به تن كرد و آن دو هر يك به ديگرى ضربتى زد كه هر دو مرده در افتادند.
از جمله سخنان مستورد اين است : اگر تمام جهان را صاحب شوم و سپس فراخوانده شوم كه به گناهى از آن بهرمند شوم آن را انجام نخواهم داد.
و ديگر گفته است : چون راز خويش را به دوست خود بگويم و آن را فاش سازد ملامتش نمى كنم كه خود من به حفظ آن راز سزاوارتر از او بوده ام .
و همو گفته است : بر حفظ راز خود كوشاتر از حفظ خون خود باش .
و مى گفته است : نخستين چيزى كه دلالت بر عيب كسى كه عيب مردم مى گويد دارد شناخت او از عيبهاست و كسى جز آن كس كه خود معيوب است بر مردم عيب و خرده نمى گيرد.
و مى گفته است : مال براى تو باقى نمى مانده ، با مال براى خود ستايش و پاداشى خريدارى كن كه براى تو پايدار باشد. (36)
حوثرة اسدى  
ابوالعباس مبرد مى گويد : پس از كشته شدن على عليه السلام گروهى از خوارج بر معاويه خروج كردند و كه از جمله ايشان حوثره اسدى و حابس طايى بودند. آن دو همراه گروههاى خويش در حالى كه معاويه در كوفه بود خروج كردند و به جايگاهى كه اصحاب نخليه خروج كرده بودند رفتند. معاويه در سال (جماعت ) (37) وارد كوفه شده بود؛ حسن بن على عليه السلام از خلافت كناره گرفته بود و براى رفتن به مدينه از كوفه بيرون آمده بود؛ و پس از آنكه مقدارى راه پيموده بود معاويه كسى را به حضورش گسيل داشت و استدعا كرد كه عهده دار جنگ با خوارج شود؛ امام حسن عليه السلام به او پاسخ داد : به خدا سوگند من از جنگ با تو فقط براى حفظ خون مسلمانان دست برداشتم و گمان نمى كنم اين كار براى من روا باشد. آيا از سوى تو عهده دار جنگ با گروهى شوم كه خودت براى جنگ از آنان سزاوارترى .
مى گويم (ابن ابى الحديد) اين سخن (امام حسن ) موافق گفتار پدر اوست كه فرموده است : (پس از من با خوارج جنگ مكنيد زيرا آن كس كه در جستجوى حق است و خطا مى كند و به آن نمى رسد همچون كسى نيست كه در جستجوى باطل است و به آن مى رسد.) و اين سخن حق است كه نمى توان از آن رويگردان بود و اصحاب (معتزلى ) ما هم همين عقيده را دارند كه عذر خوارج در نظر ايشان پسنديده تر از عذر معاويه است و گمراهى آنان كمتر از گمراهى اوست و معاويه براى جنگ متسحق تر است .
ابوالعباس مبرد مى گويد : چون پاسخ امام حسن به معاويه رسيد، نخست پدر حوثره اسدى را فراخواند و به او گفت : برو و كار پسرت را براى من كفايت كن . پدر حوثره پيش او رفت و از او خواست به اطاعت برگردد، نپذيرفت و چون پدر اصرار كرد او مصمم تر شد. پدر گفت : اى پسركم ! هم اكنون پسركت را پيش تو مى آورم شايد همين كه او را ببينى نسبت به او مهربانى نمايى و گرايش پيدا كنى . گفت : پدر جان ! به خدا سوگند كه من به زخم گران نيزه كه مرا در ميدان به اين سو و آن سو برد شيفته ترم تا ديدار پسرم !
پدر حوثره نزد معاويه برگشت و او را از آنچه بود آگاه ساخت . معاويه گفت : اى پدر حوثره ! براستى كه اين شخص از حق سر پيچى مى كند و سپس لشكرى به جنگ او گسيل داشت كه بيشتر آن مردم كوفه بودند. حوثره همين كه به آنان نگريست گفت : اى دشمنان خدا! شما ديروز با معاويه جنگ مى كرديد تا بنيان قدرتش را منهدم سازيد و امروز همراه او جنگ مى كنيد تا قدرتش را استوار سازيد.!
در اين هنگام پدرش به ميدان آمد و او را به مبارزه با خود فرا خواند، حوثره گفت : پدر جان براى تو جنگ با غير من فراهم است ، و براى من هم راه جنگ با غير تو گشوده است . و بر آن قوم حمله كرد و چنين گفت :
(اى حوثره بر اين گروهها حمله كن ، بزودى به آمرزش خواهى رسيد).
مردى از قبيله طى بر او حمله كرد و او را كشت ، ولى پس از اينكه نشانه سجده را بر پيشانى او نقش بسته ديد از كشتن او سخت پشيمان شد.
رهين مرادى كه يكى از پارسايان و فقيهان خوارج است ابيات زير را سروده است :
اى نفس ! گول زدن من در دنيا طولانى شد و از ناگوارى دگرگون شدن روزگار هرگز در امان مباش )
ابوالعباس مبرد مى گويد : بيشتر خوارج به كشته شدن اهميتى نمى دادند و خوى ايشان شيرين دانستن مرگ و خوار شمردن اجل بود. برخى از ايشان در حالى كه آنان را براى اعدام با شمشير مى بردند اميران را مسخره مى كردند. زياد بن ابيه ، شيبان بن عبدالله اشعرى صاحب مقبره بنى شيبان را به ناحيه دروازه عثمان بصره و اطراف آن گماشت و او در تعقيب خوارج سخت كوشا بود و آنان را به بيم انداخت و همواره بر اين حال بود. شبى در حالى كه به در خانه خود تكيه داده بود دو مرد از خوارج بر او حمله كردند و با شمشيرهاى خود او را كشتند. پس از آن مردى از خوارج را گرفتندو پيش زياد آوردند. گفت : او را ببريد و در حالى كه تكيه داده باشد بكشيد، هان گونه كه شيبان گشته شده است . آن مرد خارجى به مسخره بر سر زياد فرياد مى كشيد و مى گفت : به به ، چه دادگرى و عدالتى !
سرانجام عباد بن اخضر با خوارج  
مبرد گويد : (38) عباد بن اخضر، قاتل ابوبلال مرداس بن اديه كه داستان او را قبلا آورديم ، پس از كشتن مرداس همواره در شهر (كوفه ) مورد ستايش و مشهور بود كه چنان كارى انجام داده است ، تا آنكه گروهى از خوارج با يكديگر رايزنى كردند و تصميم گرفتند او را بكشند. و برخى از ايشان برخى ديگر را در مورد آن كار سرزنش مى كردند. سرانجام روز جمعه يى بر سر راه نشستند و كمين كردند و همين كه او سوار بر استر خود آمد و پسرش هم پشت سرش سوار بود، يكى از خوارج ، مقابل او ايستاد و گفت : مساله يى دارم و مى خواهم از تو بپرسم . گفت : بپرس . آن مرد گفت : اگر مردى مرد ديگرى را به ناحق بكشد و قاتل در نظر حاكم و سلطان داراى جاه و قدر و منزلتى باشد و حاكم بدان سبب به جرم و گناه او توجه نكند و حكم خدا را در مورد او انجام ندهد آيا صاحب خون و ولى مقتول اگر بر قاتل دست يابد حق دارد او را بكشد؟ گفت : نه ، بهتر اين است كه شكايت به حاكم برد. گفت : سلطان به سبب جاه و بزرگى مقام قاتل بر خلاف او رفتار نمى كند. گفت : مى ترسم كه اگر آن شخص قاتل را بكشد سلطان هم او را بكشد. مرد خارجى گفت : ترس از سلطان را رها كن و بگو ببينم آيا در اين باره ميان او و خداوند گناه و جرمى خواهد بود؟ گفت : نه . در اين هنگام آن مرد و يارانش شعار خوارج را بر زبان آوردند و سپس با شمشيرهاى خود بر او حمله كردند. عباد توانست پسر خود را كنارى پرت كند و او گريخت و مردم بانگ برداشتند : عباد كشته شد، پس جمع شدند و دهانه راهها و كوچه ها را بستند محل كشته شدن عباد در كوچه بنى مازن نزديك مسجد بنى كليب بن يربوع بود. در اين هنگام معبد بن اخضر برادر عباد - كه در واقع نام پدرش ‍ علقمه بود و او را پسر اخضر مى گفتند و اخضر شوهر مادر معبد بود - با گروهى از بنى مازن آمد. آنان بر مردم بانگ زدند؛ ما را با خون و انتقام خودمان آزاد بگذاريد. مردم خود را كنار كشيدند. مازنى ها پيش آمدند و با خوارج جنگ كردند و تمام آنان را كشتند هيچكس از ايشان جز عبيدة بن هلال نتوانست بگريزد و فقط او توانست ديوار يكى از خانه هاى كلوخى و حصيرى را بشكافد و از آن بگريزد. فرزدق در اين باره چنين سروده است (همانا انتقام خونها بدون نكوهش گرفته شد...)
:
او ضمن همين ابيات افراد خاندان كليب بن يربوع را كه خويشاوندان حرير هستند نكوهش كرده است ؛ زيرا عباد بن اخضر كنار مسجد ايشان كشته شده بود و آنان او را يارى نكرده بودند و در اين مورد چنين گفته است :
(همچون اين كار خاندان كليب كه پناهنده خود را رها كردند، آرى شخص فرومايه در حالى كه حاضر هم باشد يارى دادنش همراه با كندى و سستى است ...)
گويد : كشته شدن عباد بن اخضر هنگامى صورت گرفت كه عبيدالله بن زياد در كوفه بود و جانشين او در بصره عبيدالله بن ابى بكرة بود. ابن زياد به او نوشت هيچ كس از خوارج را آزاد نگذارد و هر كه را كه به خارجى بودن معروف است بگيرد و زندانى كند. عبيدالله ابى بكرة با شدت به جستجو و تعقيب كسانى كه مخفى بودند پرداخت و آنان را تعقيب مى كرد و مى گرفت و هرگاه در مورد يكى از ايشان شفاعت مى شد همان شفيع را كفيل و ضامن قرار مى داد كه متمه را پيش ابن زياد حاضر سازد. چون عروة بن اديه را پيش او آوردند او را آزاد كرد و گفت : من خود كفيل تو هستم . چون ابن زياد به بصره آمد همه كسانى را كه در زندان بودند كشت و سپس از كسانى كه كفيل كسى شده بودند خواست او را بياورندت هر كس كسى را كه كفيل او شده بود حاضر كرد او را آزاد ساخت و هر كس كه چنين نكرد او را كشت .
ابن زياد سپس به عبيدالله بن ابى بكره گفت : عرؤ ة بن اديه را حاضر كن . گفت : بر او دسترسى ندارم گفت : در اين صورت به خدا سوگند تو را خواهم كشت كه تو كفيل اويى . عبيدالله بن ابى بكرة همواره در جستجوى او بود تا آنكه به او خبر دادند كه او در منطقه علاء بن سويه منقرى است و در اين مورد نامه يى به عبيدالله بن زياد نوشت . دبيرى كه نامه را براى ابن زياد مى خواند به اشتباه چنين خواند : ما او را در مجلس باده نوشى علاء ديديم . ابن زياد دبير را مسخره كرد و گفت : فرومايگى و اشتباه كردى ، او در منطقه و راه علاء نى سويه بوده است و دوست مى دارم كه اى كاش از باده گساران مى بود. (39)
و چون عروة بن اديه را برابر ابن زياد بر پاى داشتند ابن زياد به او گفت : چرا برادرت را براى جنگ با من تجهيز كردى ؟ و منظورش ‍ ابوبلال مرداس بود، گفت : به خدا سوگند من در مورد از دست دادن او بسيار بخيل بودم و او براى من مايه عزت بود و من براى او همان را مى خواستم كه براى خويشتن ، و براى خودم چيزى جز درنگ كردن و خوددارى كردند از خروج و قيام را نمى خواهم ولى او تصميمى گرفت و پى آن رفت . ابن زياد گفت : آيا تو بر عقيده اويى ؟ گفت : ما همه يك خدا را پرستش مى كنيم . ابن زياد به او گفت : به خدا سوگند تو را پاره پاره خواهم كرد. گفت : براى خودت هر قصاص كه مى خواهى برگزين . دستور داد هر دو دست و پاى او را بريدند و سپس به او گفت : چگونه مى بينى ؟ گفت تو دنياى مرا تباه كردى و من آخرت تو را تباه ساختم . ابن زياد فرمان داد و او را بر همان حال بر در خانه اش به دار كشيدند.
ابوالوازع راسبى  
ابوالعباس مبرد مى گويد : (40)ابوالوازع راسبى از مجتهدان و پارسايان خوارج بود كه همواره خويشتن را در مورد خوددارى از شركت در جنگ سرزنش و نكوهش مى كرد. او كه شاعر بود نسبت به ياران خود نيز همين گونه رفتار ميكرد. روزى نزد نافع بن ارزق آمد. در حالى كه نافع ميان گروهى از ياران خود ود و براى آنان از ستم سلطان و تباهى عامه مردم سخن مى گفت . نافع مردى تيز سخن و اهل احتجاج و پايدارى در نزاع بود. ابوالوازع به او گفت : اى نافع ! به تو زبانى برنده و قلبى كند عطا شده است و من دوست مى دارم كه اى كاش تيزى و برندگى زبانت از دلت مى بود و كندى و فسردگى دلت از زبانت . چگونه بر حق تحريض مى كنى و خود را از آن فرو مى نشينى و چگونه باطل را زشت مى شمارى و حال آنكه خود بر آن پايدارى . نافع گفت : اى ابووازع منتظر فرصت هستيم تا ياران تو چندان جمع شوند كه بتوانى با يارى آنان دشمنت را سركوب كنى . ابووازع اين دو بيت را خواند :
(همانا كه با زبانت نمى توانى آن قوم را سركوب كنى و فقط با دو دست خود از بدبختيها رهايى مى يابى ، با مردمى كه با خدا جنگ مى كنند جهاد و پايدارى كن شايد خداوند، گمراه خاندان حرب را بدانگونه درمانده كند)
يعنى معاويه را (41) و سپس گفت : به خدا سوگند ترا سرزنش نمى كنم بلكه خود را نكوهش مى كنم و هر آينه فردا پگاهى خواهم داشت كه هرگز پس از آن پگاهى ديگر نخواهم داشت . ابووازع رفت و شمشيرى خريد و پيش تيز كننده و صيقل دهنده يى كه همواره خوارج را نكوهش مى كرد و افراد حكومت را بر اسرار و امور پوشيده آگاه مى ساخت و رفت و درباره شمشيرى كه خريده بود با او مشورت كرد او شمشير را پسنديد و از آن تعريف كرد. ابووازع گفت : آن را براى من تيز كن و چون آن را بدانگونه كه مى خواست تيز كرد ناگهان شمشير را بر آن صيقل دهنده فرود آورد و او را كشت و سپس به مردم حمله كرد كه از پيش او گريختند، او خود را به محل گورستان بنى يشكر رساند آنجا مردى دار بست خانه خود را بر او افكند و او را از پاى درآورد و ابن زياد دستور داد او را بر دار كشيدند.
عمران بن حارث راسبى  
ابوالعباس مبرد مى گويد : ديگر از پارسايان خوارج كه در جنگ كشته شد، عمران بن حارث راسبى است كه در جنگ دولاب كشته شد. او با حجاج بن باب حميرى كه در آن جنگ امير مردم بصره و علمدار ايشان بود جنگ كرد و آن دو به يكديگر ضربه يى زدند كه هر دو مرده در افتادند. ام عمران در مرثيه او چنين سروده است :
(خداوند عمران را تاييد و پاك كرد و عمران سحرگاه خدا را فرا مى خواند، آرى از خداوند در نهان و آشكار مسالت مى كرد كه به دست شخص ملحد و مكار شهادت نصيب او كند...)
گويد : ديگر از سران خوارج كه در جنگ دولاب كشته شدند نافع بن ازرق است كه به اصطلاح از خلفاى خوارج است و به او عنوان اميرالمؤ منين داده بودند و مردى از خوارج در مرثيه او چنين سروده است :
(پسر بدر از كشته شدن نافع شادى كرد و حال آنكه حوادث روزگار و كسانى كه به نافع ستم كردند فشرده و مجتمع شده اند؛ مرگ هم حتمى است و بدون ترديد اتفاق خواهد افتاد و هر كه را روز در نيابد شب در خواهد يافت ...) (42)
قطرى بن فجاة هم ضمن يادآورى از جنگ دولاب چنين سروده است : (43)
(سوگند به جان تو كه من در زندگى و زيستن تا هنگامى كه ام حكيم را نديده بودم زاهد بودم ، او از سپيد چهرگان شرمگين است كه كسى نظير او براى شفاى اندوهگين و دردمند ديده نشده است ...) (44)
عبدالله بن يحيى و مختار بن عوف  
ديگر از سران و بزرگان خوارج عبدالله بن يحيى كندى ملقب به (طالب الحق ) و دوست او مختار بن عوف ازدى فرمانده جنگ قديد (45) هستند و ما داستان آن دو را بدانگونه كه ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى (46) آورده است با اختصار و حذف چيزهايى كه مورد نياز ما نيست در اينجا مى آوريم : ابوالفرج مى گويد : عبدالله بن يحيى از مردم حضرموت و مردى مجتهد و عابد بود، او پيش از آنكه خروج كند مى گفت : مردى مرا ديد و مدتى طولانى به من نگريست و سپس پرسيد : از كدام قبيله اى گفتم : از قبيله كنده . گفت : از كدام خاندان ايشانى ؟ گفتم : از بنى شيطانم . گفت به خدا سوگند تو پس از آنكه يك چشمت كور مى شود به پادشاهى مى رسى و تا وادى القرى (47) پيشروى مى كنى . اينك يك چشم من كور شده است و از آنچه او گفت بيمناكم و از خداوند طلب خير مى كنم .
او (عبدالله بن يحيى ) چون در يمن ستم آشكار و ظلم سخت و روش ناپسنديده حكومت ميان مردم را ديد و به ياران خود گفت : براى ما درنگ كردن در آنچه مى بينم و صبر بر آن جايز نيست و براى گروهى از خوارج اباضيه بصره و جاهاى ديگر نامه نوشت و در مورد خروج و قيام با آنان مشورت كرد. آنان براى او نوشتند اگر مى توانى يك روز هم آنجا درنگ نكنى چنين كن كه مبادرت به كار شايسته برتر و بهتر است و تو مى دانى مرگت چه هنگام فرا مى رسد و براى خداوند هنوز بندگانى صالح هستند كه هرگاه اراده فرمايد آنان را بر مى انگيزاند تا دين خدا را يارى دهند و هر يك از آنان را كه بخواهد به شهادت مخصوص مى كند.
آنان ، ابوحمزه مختار بن عوف ازدى و بلخ بن عقبه مسعودى را همراه مردانى از خوارج اباضيه سوى او گسيل داشتند كه در حضرموت پيش او آمدند و او را به خروج و قيام تحريض و تشويق كردند و براى او نامه هايى از دوستانش آوردند كه به او و ديگران سفارش كرده بودند كه چون خروج كرديد غلو مكنيد و حيله و مكر مورزيد و به كردار پيشينيان صالح خود و روش ايشان عمل كنيد و مى دانيد چيزى كه ايشان را وادار به خروج و قيام بر ضد سلطان مى كرد عيب گرفتن از كارها و تباهى آنان (حاكمان ) بوده است .
عبدالله بن يحيى ياران خود را فراخواند و آنان با او بيعت نمودند و آهنگ تصرف دارالامارة كردند، در آن هنگام حاكم حضرموت ابراهيم بن جبلة بن محرمة كندى بود، عبدالله بن يحيى او را گرفت و زندانى كرد و سپس او را رها ساخت كه به صنعاء رفت ، عبدالله در حضر موت ماند و جمعيت يارانش بسيار شدند و او را (طالب الحق ) نام نهادند.
عبدالله بن يحيى براى ياران خود در صنعاء نوشت كه من پيش شما مى آيم و عبدالله بن سعيد حضرمى را برحضرموت گماشت و خود به صنعاء رفت و اين موضوع به سال يكصد و نوزده هجرى بود، شمار همراهان او دو هزار بود، در آن هنگام حاكم صنعاء قاسم بن عمرو، برادر حجاج بن عمرو ثقفى بود. ميان او و عبدالله بن يحيى چند جنگ و برخورد روى داد كه در آنها پيروزى و غلبه از عبدالله بن يحيى بود، عبدالله وارد صنعاء شد و گنجينه ها و اموالى را كه در آن شهر بود جمع و تصرف كرد و چون بر سرزمينهاى يمن چيره شد خطبه خواند نخست حمد و ثناى خداوند و درود بر پيامبر را بر زبان آورد و تذكر داد و بر حذر داشت و سپس چنين ادامه داد :
اى مردم ! ما شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش و پذيرفتن دعوت كسى كه به آن دو فرا مى خواند دعوت مى كنيم ، دين ما اسلام است و پيامبر ما محمد و قبله ما كعبه و پيشواى ما قرآن است ، ما حلال را همواره حلال مى شماريم و عوضى از آن نمى خواهيم و آن را به چيزى نمى فروشيم ، حرام را هم حرام مى دانيم و آن را پشت سر خود انداخته ايم و هيچ نيرو و قوتى جز بر خدا نيست و به سوى خدا شكايت مى بريم و بر او اعتماد مى كنيم . هر كس زنا كند كافر است . هر كس دزدى كند كافر است . هر كس باده نوشى كند كافر است و هر كس در اينكه آنان كافرند شك كند كافر است . ما شما را به امور فريضه و واجب كه همگى روشن است : و به آياتى كه همه محكم و استوار است و به آثارى كه از آن پيروى مى كنيم فرا مى خوانيم . و گواهى مى دهيم كه خداوند در آنچه وعده فرموده صادق است و در آنچه حكم فرمايد عدل مطلق است . ما به توحيد و يگانگى پروردگار دعوت مى كنيم و اينكه به وعد و يقين داشته باشيم و فرايض را بجا آوريم و امر به معروف و نهى از منكر كنيم و اينكه نسبت به آنان كه اهل دوستى با خداوند اين است كه در هر زمان كه سستى و فتور پيش آيد بازماندگى از اهل علم را قرار مى دهد تا آنان را كه گمراهند به هدايت فرا خوانند و بر درد و رنج در راه خدا صبر و پايدارى كنند و گروهى از آنان در گذشته بر حق كشته و شهيد شدند و پروردگارشان آنان را فراموش نكرده است و (پروردگارت فراموشكار نيست ) (48) شما را سفارش مى كنم به ترس از خدا و قيام پسنديده بر آنچه كه بايد بر آن قيام كنيد، و با خداوند در اجراى فرمانهاى او و آنچه نهى مى كند پسنديده رفتار كنيد. اين سخن را مى گويم و از خداوند براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم .
گويد : عبدالله بن يحيى چند ماه در صنعاء مقيم بود. ميان مردم خوشرفتارى مى كرد و براى آنان نرم و فروتن بود و از آزار دادن دست نگه مى داشت و جمعيت او بسيار شد و خوارج از هر سو پيش او آمدند. چون موسم حج فرا رسيد، ابوحمزه مختار بن عوف و بلج بن عقبة و ابرهة بن صباح را با گروهى به مكه فرستاد. شمار ايشان هزار تن و فرمانده ايشان ابوحمزه بود. عبدالله بن يحيى به ابوحمزه مختار فرمان داد پس از رفتن مردم از مكه او در آنجا بماند و بلج را هم به شام گسيل دارد. مختار حركت كرد و روز ترويه (هشتم ذى الحجه ) به مكه رسيد. در آن هنگام حاكم مكه و مدينه عبدالواحد بن سليمان بن عبدالملك بود و اين به روزگار خلافت مروان بن محمد بن مروان بود. مادر عبدالواحد دختر عبدالله بن خالد اسيد بود. عبدالواحد جنگ با خوارج را خوش نمى دانست ، مردم همه از ديدن خوارج ترسيدند. خوارج در حالى كه درفشهاى سياه بر سير نيزه ها بسته بودند هنگامى كه مردم در عرفات وقوف كرده بودند آشكار شدند. مردم به آنان گفتند : قصد شما چيست و چه مى خواهيد؟ آنان گفتند كه قصدشان مخالفت با مروان و خاندان او و بيزارى جستن از ايشان است . عبدالواحد به آنان پيام فرستاد كه مراسم حج مردم را به تعطيل نكشانند و ابوحمزه مختار گفت : ما نسبت به انجام مناسك حج خود حريص و سرسخت هستم . و عبدالواحد با خوارج قرار گذاشت كه تا هنگام كوچ كردن حاجيان از مكه همگى از يكديگر در امان باشند.
فرداى آن روز خوارج هم در عرفات كنار عبدالواحد وقوف كردند و عبدالواحد همراه مردم از عرفات كوچ كرد و چون به منى رسيدند به عبدالواحد گفته شد : در مورد خوارج اشتباه كردى و اگر همراه همه حاجيان به آنان حمله مى كردى آنان فقط يك لقمه بودند!
عبدالواحد، عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب و محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان و عبدالرحمان بن قاسم بن محمد بن ابوبكر و عبيدالله بن عمر بن حفص عمرى و ربيعة بن عبدالرحمان را همراه مردان ديگرى نظير ايشان پيش ابوحمزه مختار فرستاد. آنان همينكه نزديك خيمه ابوحمزه رسيدند. افراد مسلح او ايشان را احاطه كردند و پيش ابوحمزه بردند؛ آنان او را ديدند كه كه نشسته است و ازارى از پارچه هاى قطرى بر دوش دارد و كناره هاى آن را بر پشت سر خود گرده زده است ، همين كه آنان نزديك شدند عبدالله بن حسن علوى و محمد بن عبدالله عثمانى پيش او رفتند او از نسب آن دو پرسيد و چون نسب خويش را براى او گفتند روى ترش كرد و كراهت خود را براى آن دو آشكار ساخت . پس از آنان دو مردى كه نسبت ايشان به ابوبكر و عمر مى رسيد پيش او رفتند و او از نسب ايشان پرسيد كه چون نسب خود را براى او گفتند مسرت كرد و بر چهره آنان لبخند زد و گفت : به خدا سوگند ما خروج و قيام نكرديم مگر براى اينكه به روش نياكان شما (ابوبكر و عمر) رفتار كنيم . عبدالله بن حسن به او گفت : اى مرد، بخدا سوگند ما اينجا نيامده ايم كه تو افتخار پدران ما را تعيين كنى بلكه امير ما را با پيامى پيش تو فرستاده است و اينك ربيعه آن پيام را به تو مى گويد. ربيعه به او گفت : امير از تو پيمان شكنى مى ترسد. ابوحمزه گفت : پناه بر خدا كه عهد صلح را بشكنيم يا بر هم زنيم ، به خدا سوگند اگر گردنم زده شود اين كار را نمى كنم تا اينكه مدت صلح و عهد ميان ما و شما بگذرد.
آنان از پيش ابوحمزه بيرون آمدند و اين خبر را به عبدالواحد رساندند، و چون آخرين روز كوچ از مكه (سيزدهم ذى حجه ) فرا رسيد عبدالواحد هم از مكه كوچ كرد و آن شهر را براى ابوحمزه خالى كرد و ابوحمزه بدون جنگ و كشتار وارد مكه شد. يكى از شاعران در اين مورد چنين سروده و عبدالواحد را نكوهش كرده است :
(گروهى كه با دين مخالفت كرده اند به ديدار حاجيان آمدند و عبدالواحد گريخت ، او ترسان ، اميرى و مراسم حج را رها كرد و سرگردان همچون شتر رمنده گريخت ...)
سپس عبدالواحد رفت تا به مدينه رسيد و دفتر و ديوان را خواست و براى مردم مقرر داشت كه به جنگ بروند و بر ميزان سهم ايشان ده ده افزود. و بر آن لشكر، عبدالعزيزبن عبدالله عمرو بن عثمان به عفان را گماشت . چون آن لشكر بيرون آمدند نخست با چند شتر كشته شده برخوردند و مردم آن را به فال بد و شومى گرفتند و چون به ناحيه عقيق رسيدند درفش عبدالعزيز به درخت خاردار بزرگى گير كرد و چوبه آن شكست . مردم اين را هم به شومى گرفتند.
آنان به راه خود ادامه دادند تا به قديد رسيدند. در آنجا مردمى فرود آمدند كه از قضايا بركنار بودند و آنان مردم جنگ نبودند كه بيشترشان بازرگان سرمايه دار بودند و در جامه هاى نرم و رنگين و ابزار لهو لعب آمده بودند و هرگز گمان نمى كردند كه خوراج را شوكتى باشد و در اين موضوع شك نداشتند كه خوارج اسير دست آنان خواهند شد.
مردى از ايشان كه از قريش بود گفت : اگر مردم طائف مى خواستند توانستند كار اين گروه را از ما كفايت كنند ولى آنان در دين خدا مداهنه و چرب زبانى كردند؛ به خدا سوگند بر آنان پيروز مى شويم و سپس به جنگ مردم طايف مى رويم و آنان را به اسيرى مى گيريم . سپس گفت : چه كسى حاضر است اسيران طايف را از من خريدارى كند؟
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : همين مرد نخستين كسى بود كه از جنگ گريخت و چون به مدينه رسيد و وارد خانه شد مى خواست به كنيز خود بگويد : (اغلقى البال ) (در را ببند) از بيم و وحشت به او گفت : (غاق ناق ) و مردم مدينه او را از آن پس ((غاق ناق ) مى گفتند و كنيزك سخن او را نفهميد تا آنكه با دست خود به در اشاره كرد و در را بست .
گويد : عبدالعزيز از آن سپاه در ذوالحليفه سان مى ديد، امية بن عتبتة بن سعيد بن عاصى از مقابل او گذشت بر او لبخند زد و خوشامد گفت . سپس عمارة بن حمزة بن مصعب بن زبير از كنار او گذشت با او سخن نگفت و توجهى به او نكرد، عمران بن عبدالله بن مطيع كه پسر خاله او بود و مادران آن دو دختران عبدالله بن خالد بن اسيد بودند به او گفت : سبحان الله ! پيرمردى از پيرمردان قريش از كنار تو مى گذرد بر او نمى نگرى بر او خنديدى و نسبت به او مهربانى كردى ؛ به خدا سوگند چون دوباره رويارويى شوند خواهى دانست كه كداميك از آن دو پايدارترند.
گويد : امية بن عتبه نخستين كس بود كه گريخت او سوار بر اسب خود شد و حركت كرد و به غلام خود مجيب گفت : به خدا سوگند اگر جان خود را تسليم اين سگها كه خوارج هستند بكنم بسيار ناتوان خواهم بود.
ولى عمارة بن حمزة بن معصب زبير در آن جنگ چندان جنگ كرد كه كشته شد او همواره حمله مى كرد و به اين بيت اغر بن حماد يشكرى تمثل مى جست كه مى گفته است :
(من چنانم كه اگر امير در فرمان دادن بخل بورزد هرگاه بخواهم به فرمان دادن بر نفس خويش توانايم ).
گويد : و چون به ابوحمزه مختار خبر رسيد كه مردم مدينه به جنگ او روى آورده اند ابرهة بن صباح را به جاى خويش بر مكه گماشت و در حالى كه بلج بن عقبة بر مقدمه او بود به سوى ايشان حركت كرد و در شبى كه فرداى آن با ايشان كه در قديد فرود آمده بودند روياروى مى شد به ياران خويش چنين گفت : شما فردا با قومى روبرو مى شويد كه اميرشان آن چنان كه به من خبر رسيده است از فرزند زادگان عثمان است يعنى نخستين كس كه با سنت خلفا مخالفت كرد و سنت و روش پيامبر را دگرگون ساخت . همانا كه سپيده دم براى كسى كه داراى چشم است روشن و واضح است . اينك فراوان خدا را ياد كنيد و قرآن بخوانيد و خود را آماده مرگ كنيد. و صبح زود پنجشنبه نهم صفر سال يكصد و سى كنار آنان فرود آمد.
(49)
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : عبدالعزيز در آن شب به غلام خود گفت : براى ما علف فراهم ساز. گفت : بسيار گران است . عبدالعزيز گفت : اى واى بر تو! كه فردا گريه كنندگان بر ما گران ترند. ابوحمزه مختار در اين هنگام بلج بن عقبه را پيش ايشان فرستاد تا آنان را به صلح و تسليم فراخواند. بلج همراه سى سوار پيش آنان آمد؛ نخست خدا را فريادشان آورد و از ايشان خواست از جنگ با آنان خوددارى كنند و به آنان گفت : راه ما را بازگذاريد تا به شام برويم و به سوى كسانى حركت كنيم كه به شما ستم كرده اند و در حكمرانى بر شما ظلم و جور روا داشته اند و خشم ما را در مورد خودتان قرار مدهيد كه ما قصد جنگ با شما نداريم . مردم مدينه آنان را دشنام دادند و گفتند : اى دشمنان خدا آيا سزاوار است كه ما دست از شما برداريم و شما را آزاد بگذاريم تا در زمين تباهى بار آوريد.
خوارج در پاسخ آنان گفتند : اى دشمنان خدا، آيا ما در زمين تباهى بار مى آوريم و حال آنكه براى جلوگيرى از تباهى قيام و خروج كرده ايم و مى خواهيم با كسانى از شما كه با ما جنگ مى كنند و غنايم را ويژه خود قرار مى دهند جنگ كنيم ؛ اينك در مورد خود به دقت بنگريد و كسى را كه خداوند اطاعت كردن از او را بر عهده شما قرار نداده است خلع كنيد كه (نبايد از مخلوق در كارى كه معصيت از خالق است پيروى كرد) و همگان به صلح و سلامت درآييد و اهل حق را يارى دهيد.
عبدالعزيز به او گفت : در مورد عثمان چه مى گويى ؟ گفت : مسلمانان پيش از من از او بيزارى جسته اند من هم پيرو و تابع آنان هستم . عبدالعزيز گفت پيش ياران خود برگرد كه ميان ما و شما چيزى جز شمشير نيست . او پيش ابوحمزه برگشت و او را آگاه ساخت . گفت : از ايشان دست برداريد و شما با آنان جنگ مكنيد تا ايشان جنگ را شروع كنند. خوارج در برابر آنان ايستادند و جنگ را شروع نكردند ولى مردى از مردم مدينه تيرى به لشكر ابوحمزه انداخت و مردى از ايشان را زخمى كرد. ابوحمزه گفت : اينك خود دانيد كه جنگ و كشتار ايشان حلال شد. خوارج بر آنان حمله بردند و در قبال يكديگر پايدارى كردند. رايت قريش در دست ابراهيم بن عبدالله بن مطيع بود، اندكى بعد مردم مدينه از هم پاشيدند. خوارج به تعقيب آنان نپرداختند. فرمان كل ايشان صخر بن جهم بن حذيقه عدوى بود كه در اين هنگام تكبير گفت و مردم هم با او تكبير گفتند و اندكى جنگ كردند و باز روى به گريز نهادند؛ ولى چندان دور نشده بودند كه او براى بار دوم تكبير گفت و برخى از مردم با او پايدارى و جنگ كردند و سپس چنان گريختند كه ديگر هيچ كس ‍ باقى نماند.
على بن حصين به ابوحمزه گفت : آنان را تعقيب كن يا مرا آزاد بگذار تا آنان را تعقيب كنم و گريختگان و زخمى ها را بكشم كه ايشان براى ما بدتر از مردم شام اند و اگر فردا سپاه شام به جنگ تو آيند از اين گروه چيزهاى ناخوشايند خواهى ديد. گفت : من اين كار را نمى كنم و با روش پيشينيان مخالفت نمى ورزد.
گروهى از ايشان را به اسيرى گرفته بودند؛ ابوحمزه مى خواست آنان را آزاد سازد. على بن حصين او را از اين كار منع كرد و گفت : براى هر زمان راه و روشى است . اينان در حال گريز اسير نشده اند بلكه در حالى كه جنگ مى كرده اند اسير شده اند و اگر در آن كشته مى شدند كشتن آنان كار حرامى نبود و هم اكنون هم كشتن آنان حلال است و آنان را فراخواند و هرگاه مردى از قريش را مى ديد او را مى كشت و چون مردى از انصار را مى ديد او را آزاد مى ساخت .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : اين كار او به اين سبب بود كه بيشتر افراد لشكر، قرشى بودند و شوكت لشكر مدينه از آنان بود. محمد بن عبدالعزيز بن عمرو بن عثمان را پيش او آوردند، نسب او را پرسيد گفت : من مردى از انصارم او از انصار پرسيد : آنان نيز بدين امر اقرار كردند، پس او را آزاد كردند و همينكه پشت كرد و رفت و گفت : به خدا سوگند من به خوبى مى دانم كه او قريشى است ولى او را رها كردم .
گويد : شمار كشتگان قديد به دو هزار و دويست و سى مرد رسيد كه چهار صد و پنجاه تن از قريش و هشتاد تن از انصار و هزار و هفتصد تن ديگر از موالى و مردم يكديگر بودند.
ابوالفرج همچنين مى گويد : از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى قريش چهل مرد كشته شدند. مى گويد : امية بن عمرو بن عثمان هم در اين جنگ كشته شد. او در حالى كه بر چهره خويش مقنعه افكنده بود بيرون آمد و با هيچ كس سخن نگفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد.
بلج بدون اينكه جنگ كند وارد مدينه شد و مردم به اطاعت او در آمدند و او از آنان دست بداشت و به حكومت خود برگشت . سالار شرطه او ابوبكر بن عبدالله بن عمر از خاندان سراقه بود و مردم مدينه مى گفتند : خداوند اين مرد سراقى و بلج عراقى را نفرين و از جمعيت خود دور كند. مرثيه گوى مردم مدينه در اين باره چنين سروده است :
(روزگار را چيست و او را چه مى شود كه سرزمين قديد مردان بزرگ را نابود ساخت ، همانا در نهان و آشكارا مى گويم ....)
خطبه هاى ابو حمزه شارى (خارجى )  
ابوالفرج مى گويد : همين كه عبدالواحد بن سليمان عبدالملك به شام رفت و مدينه را براى بلج رها كرد. ابوحمزه مختار از مكه حركت كرد و به مدينه آمد و چون وارد مدينه شد به منبر رفت نخست سپاس و ستايش خدا را بجاى آورد و سپس چنين گفت : اى مردم مدينه ! ما از شما درباره اين اميران شما پرسيديم ، به خدا سوگند و به جان خودم كه درباره آنان بسيار بد گفتيد. از شما پرسيدم : آيا ايشان از روى گمان و بدون يقين كسى را مى كشند؟ گفتيد آرى . سپس پرسيديم كه آيا مال حرام و ناموس حرام را حلال مى شمرند؟ گفتيد آرى . گفتيم بياييد ما و شما متحد شويم و خداى يگانه را شاهد خود بگيريم و چندان بكوشيم تا آنان از حكومت بر ما و شما كناره گيرند و مسلمانان هر كه را كه مى خواهند براى خود برگزينند. گفتيد :اين كار را نمى كنيم . گفتيم : بياييد ما و شما همراه يكديگر با آنان جنگ كنيم و اگر ما و شما پيروز شديم كسى را به حكومت بگماريم كه براى ما كتاب خدا و سنت پيامبر را بر پا دارد و در حكم كردن بر شما عدالت كند و شما را بر سنت پيامبرتان وادارد؛ نپذيرفتيد و شما با ما جنگ كرديد ما هم ناچار با شما جنگ كرديم و شما را كشتيم
اى مردم مدينه ، خدا شما را خوار و زبون كند و از رحمت خود دور بدارد؛ من به روزگار حكومت آن مرد لوچ ، هشام بن عبدالملك ، از شهر شما گذشتم كمبود و زيانى بر ميوه ها و محصول كشاورزى شما رسيده بود سوار شديد و پيش او رفتيد تا از او استدعا كنيد كه خوارج شما را بردارد. او نوشت خراج را از برخى توانگران شما برداشتند، در نتيجه توانگر بر ثروتش افزوده شد و درويش بر فقرش گفتيد : خدايش خير دهاد. خداوند نه به او پاداش خير دهاد و نه به شما. (50)
ابوالفرج مى گويد : اما دو خطبه مشهور ابوحمزه كه در مدينه ايراد كرده است يكى از آن دو اين گفتار اوست كه چنين گفته است :
اى مردم مدينه ! مى دانيد كه ما از سرزمين و اموال خود براى سرمستى و تباهى و براى لهو و لعب و ياوه بيرون نيامديم و در پى پادشاهى نيستيم كه بخواهيم در آن انديشه كنيم و در طلب خون و خونبهاى قديمى كه از آن ما باشد بر نيامده ايم ، بلكه چون ديديم چراغهاى حق خاموش شده و نشانه ها
و راههاى دادگرى تعطيل گرديده است و كسى را كه بر حق قيام مى كند با زور بر جاى مى نشانند و آن كس را كه مى خواهد عدل و داد بر پا دارد مى كشتند؛ زمين با همه فراخى بر ما تنگ شد و شنيديم فراخواننده يى به اطاعت از خداى رحمان و فرمان قرآن فرا مى خواند. ما فراخواننده خدا را پاسخ مثبت داديم (و هر كه داعى حق را اجابت نكند در زمانى مقر و پناهى ندارد...)
(51) بدينگونه از قبايل پراكنده آمديم . براى هر سه تا ده تن ما فقط يك شتر بوده بار و توشه آنان بر آن قرار داشت . از يك لحاف به نوبت استفاده مى كردند شمارشان اندك و در زمين از مستضعفان بودند؛ ولى خداوند ما را پناه داد و به نصرت خويش تاييد فرمود و به لطف خداوند ستوده ما از بندگان اهل فضل و نعمت او شديم ؛ سپس مردان شما در قديد با ما روياروى شدند، ما نخست آنان را به اطاعت از خداوند رحمان و به فرمانبرى از حكم قرآن فراخوانديم و آنان ما را به اطاعت از شيطان و حكم مروان فراخواندند، و به خدايى سوگند كه چه تفاوت و فاصله يى است ميان هدايت و گمراهى ! سپس شتابان و دوان دوان روى آوردند؛ گويى شيطان پهلو به پهلوى ايشان زده و گمان خود در مورد آنان راست و درست ديده بود. انصار خدا هم گروه گروه . با شمشيرهاى درخشان حمله كردند. آسياى ما به گردش در آمد و آسياى آنان نيز با ضربه يى كه مبطلان از آن به شك مى افتادند به گردش در آمد.
اى مردم مدينه ! به خدا سوگند اگر مروان و خاندان مروان را يارى دهيد (خداوند شما را به عذابى از سوى خود يا به دستهاى ما ريشه كن خواهد ساخت و سينه هاى مومنان را شفا مى بخشد.) (52)
اى مردم مدينه ! هر كس تصور باطل كند كه خداوند بيش از توان كسى براى او تكليف مقرر فرموده و از كسى كه توان ندارد بيش از توان او بخواهد او با ما در حال جنگ است .
اى مردم مدينه ! به من خبر دهيد از هشت سهمى كه خداوند در كتاب خود براى توانا و ناتوان مقرر فرموده است ؛ اگر نفر نهمى كه از آن هيچ سهمى ندارد در حالى كه با خداى خود در جنگ و ستيز باشد بيايد و همه آن سهام را براى خود بگيرد درباره او و كسى كه او را بر آن كار يارى دهد چه مى گوييد؟
اى مردم مدينه ! به من خبر رسيده است كه شما بر ياران من خرده مى گيريد و گفته ايد : ايشان جوانان كم سن و سالند و اعراب بدوى و تربيت نشده هستند. اى واى بر شما! مگر ياران رسول خدا كسانى جز جوانان كم سن و سال بوده اند؟ آرى به خدا سوگند ياران من همه جوانانى هستند كه در سن جوانى پختگى كامل مردان را دارند. چشمهاى ايشان از شر و گناه فرو بسته است و گامهاى ايشان از پيمودن راه باطل (بازداشته شده ) و سنگين است ، جانهايى را كه فردا مى ميرد به جانهايى فروخته اند كه هرگز نمى ميرد؛ آنان خستگى خويش را با خستگى آميخته (53) و شب زنده دارى خود را به روزه گرفتن روز خود پيوسته اند، در حالى كه پشتهاى آنان در خواندن اجزاء قرآن خميده است (در حال ركوع هستند)، هر گاه به آيه بيم و بهشت شيهه مى كشند. (54) آنان هنگامى كه به شمشيرهاى كشيده و نيزه هاى آماده و تيرهاى پرزده و فراهم مى نگرند و در آن هنگام كه صاعقه هاى مرگ لشكرها را به لرزه در مى آورد، ترس و بيم آن را در قبال ترس و بيم از خداوند كوچك و سبك مى شمرند و خويشتن را در معركه مى اندازند. خوشا بر آنان و چه سرانجان پسنديده يى ! چه بسيار چشمها كه در چنگال پرنده يى قرار مى گيرند كه صاحب آن چشم مدتها از بيم خدا گريسته است و چه بسيار دستها كه از ساعد قطع مى شود و حال آنكه صاحب آن دستها مدتها در اطاعت از خدا در حال سجده و ركوع بر آن تكيه داده است . اين سخن خود را مى گويم و از خداوند طلب آمرزش مى كنم و او توفيق من جز بر خدا نيست . بر او توكل مى كنم و بر او انابه مى جويم .
اما خطبه دوم او چنين است :
اى مردم مدينه ! براى من چه پيش آمده است كه ميان شما نشانه دين را اين چنين محو شده و آثار آن را فرسوده مى بينم . چرا هيچ پند و اندرزى نمى پذيريد و هيچ حجت و برهانى را از اهل آن نمى فهميد، گويا برندگى و تيزى آن ميان شما كند و فرسوده شده است و گويا سنت و روش دين از ميان شما رخت بربسته است . كار پسنديده دين را ناپسند و ناپسند آن را پسنديده مى پنداريد و چون عبرتها براى شما آشكار و پندها و اندرزها براى شما روشن مى شود چشمهاى شما از آن كور و گوشهاى شما از آن كر مى شود. در فراموشى غوطه وريد و در بيخبرى سرگرم ياوه ايد؛ چون باطلى پراكنده گردد دلهايتان براى آن گشاده مى شود و هرگاه حقى گفت شود از آن تنگ و گرفته مى شود، از دانش گريزان و با نادانى انس گرفته است ؛ هر پند اندرز كه بر آن وارد مى شود بر رمندگى آن از حق مى فزايد؛ گويا دلهايى در سينه ها داريد همچون سنگ يا سخت تر از آن كه با كتاب خدا هم نرم نمى شود.
(همان كتاب كه اگر بر كوه نازل شود آن را از بيم خداوند شكافته و فروتن مى بينى ). (55)
اى مردم مدينه ! اگر دل بيمار داشته باشيد، تندرستى شما را از آن بى نياز نمى كند. خداوند براى هر چيز سببى قرار داده كه بر آن چيره است و آن را مطيع فرمان خود قرار مى دهد و خداوند دلها را بر بدنها چيره قرار داده است و هرگاه دلها كژى پيدا كند بدنها هم پيرو آنهايند و همانا كه دلها براى اهل دل نرم نمى شود مگر آنكه صحيح و سالم باشد و چيزى جز شناخت خداوند و قوت نيت و بينش درست دل را سالم نمى دارد؛ اگر دلهاى شما تقواى پروردگار را درك كند همانا بدنهاى شما هم در اطاعت از خداوند در خواهد آمد.
اى مردم مدينه ! ديار شما ديار هجرت و محل استقرار رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه چون خانه و قرارگاه او بر او تنگ شد و دشمنان آزارش دادند به روى بر او ترش كردند؛ خداوند او را به سوى شما منتقل نمود بلكه به سوى قومى منتقل كرد كه به جان خودم سوگند چون شما نبودند، بلكه آنان به سوى قومى منتقل كرد كه به جان خودم سوگند چون شما نبودند، بلكه آنان در كوبيدن باطل همراه حق و جهان ديگر را بر اين جهان برگزيده بودند. آنان در سختى به اميد پاداش و ثواب آن شكيبا بودند و خدا را يارى دادند و در راه او جهاد كردند و با پيامبر(ص ) همكارى كردند و از نورى (قرآن ) كه همراه او نازل شده بود پيروى كردند و خدا را بر خود برگزيدند هر چند خود دچار سختى و تنگنا شده بودند. (56) و خداوند متعال براى آنان و امثال آنان و كسانى كه به هدايت ايشان هدايت يافته اند فرموده است : (و هر كس خود را از بخل نفس خويش نگهدارد، آنان به حقيقت (57) رستگارانند) و شما كه پسران ايشان و بازماندگان فرزندان آنان هستيد اقتدا به ايشان و پيروى از سنت آنان را رها كرديد؛ دلهايتان كور و گوش هوشتان كر است ؛ از هوس پيروى كرديد شما را از هدايت بازداشت و از مواعظ قرآن غافل كرد، اينك پندهايى قرآنى شما را از گناه باز نمى دارد كه باز ايستد و اثرى نمى گذارد كه پند گيريد و شما را از خواب غفلت بيدار نمى كند كه بيدار شويد. شما نسبت به آن قوم كه پيش از شما بودند و درگذشتند چه جانشين و خلف ناستوده يى هستيد؛ نه آيين و روش آنان را عمل كرديد و نه وصيت ايشان را محفوظ داشتيد و نه از آنان پيروى كرديد. اگر گورهايشان شكافته و كردارهاى شما بر ايشان عرضه شود شگفت خواهند كرد كه چگونه عذاب بر شما نمى رسد و از شما بازداشته شده است ! مگر نمى بينيد كه چگونه خلافت الهى و امامت و پيشوايى مسلمانان به تباهى كشيده شده است تا آنجا كه خاندان مروان - يعنى خاندان لعنت و راندگان رسول خدا صلى الله عليه و آله و قومى از بندگان آزاد شده كه نه از مهاجرانند و نه از تابعان - خلافت را دست به دست كردند، و مال خدا را خوردند، خوردنى و با دين خدا بازى كردند، بازى كردنى و بندگان خدا را بردگان خود قرار دادند. بزرگ ايشان ، آن را به كوچك خود ارث مى دهد. اى واى بر اين امت كه چه ناتوان و تباه شده است ! آنان همچنان با كارهاى ناپسند خود و كوچك شمردن كتاب خدا كه آن را پشت سر افكنده اند؛ درگذشتند. اينك آنان را لعن و نفرين كنيد كه خداى لعنى و نفرينشان كند آنچنان كه سزاوارند. آرى عمر بن عبدالعزيز كه از ميان ايشان به ولايت رسيد كوششى ولى به جايى نرسيد و از آنچه اظهار مى داشت ناتوان شد تا درگذشت
ابوالفرج مى گويد : درباره عمر بن عبدالعزيز نه بد گفت و نه خوب و چنين ادامه داد : پس از او يزيد بن وليد بن عبدالملك به ولايت رسيد نوجوانى كم خرد و گول و ناتوان كه در مورد هيچيك از كارهاى مسلمانان امين نبود او به حد رشد و مال نرسيده بود و خداوند عزوجل در مورد مال يتيم مى فرمايد : (اگر از ايشان رشد و صلاحى ديديد اموالشان را به ايشان بدهيد.) (58) و حال آنكه در پيشگاه خداوند كار امت محمد صلى الله عليه و آله و احكام خونها و نواميس آن بزرگتر و مهمتر از مال يتيم است هر چند مال يتيم نيز در پيشگاه خدا بزرگ است .