جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۳

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۳ -


يزيد بن وليد بن عبدالملك نوجوانى كه از لحاظ امور جنسى و شكمبارگى نابكار است . مال حرام مى خورد و باده مى نوشد و دو جامه مى پوشد كه به حرام و ناروا بافته شده است و بهاى آن از راه نامشروع و با سيلى زدن بر چهره ها و كندن موهاى مردم فراهم شده است . (59) او كارهايى را كه خداوند براى هيچ بنده شايسته و پيامبر مرسلى روا نداشته است روا مى داد. دو كنيز معروفه خود (حبابه ) و (سلامه ) را بر چپ و راست خود مى نشاند كه براى او با ترانه هاى شيطانى آواز بخوانند و در همان حال باده نابى را كه به نص صريح حرام است مى نوشد و چون از آن همان گونه كه مى خواهد مى آشامد و باده با خون و گوشت و روانش ‍ آميخته مى شود و تندى و تيزى باده بر عقلش چيره مى گردد، هر دو جامه خود را بر تن خويش مى درد و به آنان دو مى نگرد و مى گويد آيا به من اجازه مى دهيد پرواز كنم ؟ آرى پرواز كن . به سوى دوزخ و لعنت و نفرين خدا كه هرگز از آن تو را برنگرداند، پرواز كن .
ابوحمزه سپس بنى اميه و كارهاى ايشان را ياد كرد و گفت : آنان به فرماندهى و امارتى كه تباه شده بود دست يافتند و بر قومى نادان و فرومايه كه براى حق آنچنان كه بايد قيام نمى كنند و ميان هدايت و گمراهى فرق نمى گذارند و بنى اميه را اربابهاى خود مى پندارند چيره شدند و در نتيجه حكومت را به چنگ آوردند و بر آن تسلطى چون تسلط مدعيان خدايى پيدا كردند. خشونت و فشار آنان خشونت ستمگران بود، بر مبناى هوس حكم مى كردند و با خشم مى كشتند و با بدگمانى فرو مى گرفتند و اجراى حدود را در قبال شفاعتها رها و تعطيل مى كردند. خيانت پيشگان را امان مى دادند و امانتداران را در مانده و عاصى مى ساختند و اموال را بدون رعايت فرائض به چنگ مى آوردند و آن را نابجا هزينه مى كردند. آرى همانها فرقه يى هستند كه با آنچه خداوند نازل نفرموده است حكومت مى كردند. آنان را لعنت كنيد كه خدايشان لعنت كناد!
ابوالفرج اصفهانى گويد : سپس از شيعيان خاندان ابوطالب نام برد و گفت : اما برداران شيعى ما هر چند برادران دينى ما نيستند ولى من اين گفتار خداوند را شنيده ام كه مى فرمايد : (اى مردم شما را از مرد و زن آفريديم و آنگاه شما را شعبه ها و قبايل قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد) (60) شيعه فرقه يى است كه پشت به كتاب خدا كرده و جدايى از خدا را برگزيده است ، هرگز با نظرى نافذ در قرآن نمى نگرد و با عقلى بالغ در فقه نمى انديشد و به فكر جستجو از حقيقت ثواب نيست . هوسهاى خود را ملاك كارهاى خود قرار داده اند و آيين و دين خود را فقط تعصب نسبت به حزبى كه پايبند آنند قرار داده اند و از آن اطاعت مى كنند؛ هر چه حزب به آنان بگويد مى پذيرند؛ چه بدبختى باشد و چه خوشبختى چه گمراهى باشد و چه هدايت . منتظر دولتها در بازگشت مردگانند و به برانگيخته شدن پيش از رستاخيز ايمان دارند و براى برخى از مخلوق خدا ادعاى علم غيبت دارند و حال آنكه كسى از آنها نمى داند در خانه اش چيست بلكه نمى داند كه جامه اش بر چه چيزى پيچيده و جسم او محتوى چيست . آنان گناه را بر گناهكار عيب مى گيرند ولى خود همان گناه را مرتكب مى شوند و راه بيرون شدن از آن را نمى دانند؛ در دين خود بى ادب هستند و خردهايشان اندك است . دين خود را فقط از خانواده عربى تقليد مى كنند و چنين مى پندارند كه دوست داشتن آن خاندان ايشان را از اعمال پسنديده بى نياز و از عذاب اعمال ناپسند رها مى سازد.(خدا بكشدشان به كجا مى روند!). (61)
اى مردم مدينه شما از كدام فرقه پيروى مى كنيد و به مذهب كداميك اقتدا مى كنيد؟ گفتار شما در مورد ياران : و اينكه جوانى و كم سن سالى آنان را عيب گرفته ايد به من رسيده است . واى بر شما! مگر ياران رسول خدا جز جوانان كم سن و سال بودند؟ ياران من جوانانى هستند كه در جوانى كامل مردانند. چشمهاى ايشان از شر و بدى فرو بسته است و پاهاى ايشان در پيمودند كار باطل سنگين است ، آنان از فرط عبادت لاغر هستند، خداوند در نيمه هاى شب بر ايشان نظر افكنده كه با پشتهاى خميده اجزاء قرآن را تلاوت مى كنند. هرگاه يكى از ايشان بر آيه يى بگذرد كه در آن سخن از بهشت باشد از شوق گريه مى كند و هرگاه بر آيه يى بگذرد كه در آن سخن از آتش باشد از بيم شيهه مى كشد، گويى بانگ هياهوى دوزخ بيخ گوش اوست . زمين پيشانيها و زانوهاى ايشان را ساييده و فرسايش داده است و آنان خستگى شب خويش را به خستگى روز خود پيوسته اند؛ رنگهاى چهره شان زرد و بدنهايشان از كثرت بر پاى داشتن نماز شب و روزه خشك و لاغر است آنان به پيمان خدا وفا دارند و وعده خدا را راست مى پندارند.
جان خود را در اطاعت خداوند در آورده اند تا آنجا كه چون دو لشكر براى جنگ روياروى مى شوند و شمشيرها به درخشش در مى آيد و تيرها در چله كمان قرار مى گيرد و نيزه ها استوار مى شود آنان با چهره و گلو و سينه خود به استقبال تيزى پيكانهاى تير و نيزه و لبه هاى شمشير مى روند، ايشان چنان پيش مى روند كه پاهايشان برگردن اسب قرار مى گيرد و ريش آنان به خون آغشته مى شود و چهره شان بر خاك و خاشاك مى افتد، در اين حال لاشخورهاى هوا بر آنان فرو مى آيند و درندگان زمين پيكرشان را از هم مى درند. چه بسا چشمى در منقار پرنده يى قرار مى گيرد كه صاحب آن چشم در دل شب از بيم خدا گريسته است و چه بسيار چهره هاى لطيف و پيشانيهاى گرانقدر كه با گرزهاى آهنين از هم شكافته شده است .
ابوحمزه سپس گريست و گفت : آه ! آه ! از دورى و فراق اين برادران ! رحمت خدا بر آن پيكرها باد! بار خدايا روان آنان را به بهشت در آور.
ابوالفرج مى گويد : ابوحمزه از مدينه حركت كرد و مفضل ازدى را همراه جماعتى از ياران خود در مدينه باقى گذاشت . مروان بن محمد، عبدالملك بن عطيه سعدى را همراه چهار هزار تن از مردم شام كه سواركاران و افراد دلير سپاه او بودند به جنگ ابوحمزه و عبدالله بن يحيى معروف به طالب الحق فرستاد. مروان بن ابن عطيه دستور داد كه با سرعت و كوش حركت كند و به هر مرد از سپاهيان صد دينار و يك اسب عربى و استرى براى بار و بنه اش داد.
ابن عطيه حركت كرد و چون به ناحيه معلق رسيد يكى از ياران او به مردى از مردم وادى القرى كه نامش علاء و نام پدرش افلح بود و از موالى ابن قيس بود برخورد كرد. علاء چنين مى گويد : در آن هنگام من پسر نوجوانى بودم كه مردى از ياران ابن عطيه مرا ديد، به من گفت : پسر، نامت چيست ؟ گفتم .
علاء. پرسيد پسر كيستى گفتم : افلح . پرسيد : آيا عربى يا از موالى هستى ؟ گفتم از موالى و وابستگانم . پرسيد وابسته به چه كسى هستى ؟ گفتم : وابسته بان غيث . (62) پرسيد : هم اكنون ما كجاييم ؟ گفتم : در معلى . پرسيد : فردا كجا خواهيم بود؟ گفتم : در منطقه غالب خواهيد بود. او ديگر با من سخنى نگفت و مرا پشت سر خود سوار كرد و به راه افتاد و مرا سوى ابن عطيه برد و به او گفت : اى امير از اين پسر بپرس نامش چيست . او از من سؤ الاتى كرد و همان پاسخ را دادم ؛ و او از اين پاسخها شاد شد و چند درهم به من بخشيد. (از مجموعه معانى آن كلمات فال خوب زدند.)
ابوالفرج مى گويد ابوحمزه حركت كرد، بلج بن عقبه همراه ششصد مرد پيشاپيش او در مقدمه حركت مى كرد تا با عبدالملك بن عطيه جنگ كند .او چند روز از جمادى الاولاى سال يكصد و سى گذشته بود كه در وادى القرى با ابن عطيه روياروى شد و چون دو گروه ، مقابل ايستادند بلج آنان را به كتاب و سنت فراخواند و از بنى اميه و ستم ايشان ياد كرد. شاميان او را دشنام دادند و گفتند : اى دشمنان خدا، شما نسبت به آنچه گفتيد سزاوراتريد. بلج و يارانش بر آنان حمله كردند، گروهى از شاميان از هم پاشيده شده و گريختند، ولى ابن عطيه همراه گروهى كه با او صبر كردند پايدارى نمود و او شاميان را ندا داد و گفت : اى مردم شام كه اهل حفاظت هستيد از دين و امير خود پاسدارى كنيد. و آنان پايدارى و جنگى سخت كردند. بلج و بيشتر يارانش كشته شدند.و گروهى از ياران او كه حدود صد تن بودند به سوى كوهى عقب نشستند و به آن پناه بردند. ابن عطيه با آنان سه روز جنگ كرد هفتاد تن از ايشان را كشت و سى تن باقى مانده گريختند و جان به در بردند و پيش ابوحمزه كه خود هنوز در مدينه بود رفتند و سخت اندوهگين و بيتاب بودند و گفتند : ما از جنگ گريختيم . ابوحمزه به آنان گفت : بيتابى مكنيد كه ما پشتيبان و ياور شماييم و شما در واقع به من پناه آورده و آهنگ من كرده ايد.
در اين هنگام ابوحمزه به مكه رفت . عمر بن عبدالرحمن زيد بن خطاب مردم مدينه را براى جنگ با مفضل كه جانشين ابوحمزه در مدينه بود فرا خواند، ولى كسى را براى خود نيافت زيرا كشتار در مردم وحشت ايجاد كرده بود و سران اهل پيرامون عمر بن عبدالرحمان جمع شدند و او همراه آنان با خوارج جنگ كرد؛ مفضل و بيشتر يارانش كشته شدند و كسانى هم كه باقى مانده بودند گريختند و هيچ كس از آنان باقى نماند.- سهيل برده وابسته به زينب دختر حكم بن ابى العاص - در اين باره چنين سروده است : (اى كاش مروان در شامگاه دوشنبه ما را مى ديد كه چگونه ننگ را از خود شستيم و شمشيرهاى مشرفى را بركشيديم )
گويد : چون ابن عطيه به مدينه آمد عمر بن عبدالرحمان پيش او رفت و گفت : خداوند كارهايت را اصلاح و رو به راه فرمايد. من (قض و قضيض ) (خرد و كلان ) خود را جمع و با اين خوارج جنگ كردم ، و مردم مدينه به عمر بن عبدالرحمان لقب (قض و قضيضى ) دادند.
ابوالفرج مى گويد : ابن عطيه يك ماه در مدينه ماند و ابوحمزه مقيم مكه بود، ابن عطيه پس از آنكه آهنگ او كرد. على بن حصين عبدى به ابوحمزه گفت : من در جنگ قديد به تو پيشنهاد كردم و پيش از آن هم تذكر دادم كه اسيران را بكش و تو چنان نكردى و سرانجام مفضل و ياران ما را كه با او در مدينه بودند كشتند؛ اينك هم به تو پيشنهاد مى كنم كه در مردم مكه تيغ بگذار كه آنان كافران تبهكارند و اگر ابن عطيه بيايد مردم مكه نسبت به تو سخت تر از مردم مدينه خواهند بود. او گفت : من اين راى را ندارم كه آنان به اطاعت درآمده و اقرار به حكومت ما كرده اند و بدينگونه حق ولايت براى آنان واجب شده است . على بن حصين گفت : آنان بزودى غذر و مكر مى ورزند. او اين آيه را تلاوت كرد. (هر كه نقض بيعت كند همانا بر زيان خوايش اقدام كرده است .)
(63) ابن عطيه به مكه آمد و ياران خود را به دو دسته بخش كرد و با خوارج از دو سو به جنگ پرداخت ، خودش در برابر ابوحمزه و در منطقه پايين مكه و گروه ديگر در منطقه ابطح و برابر ابرهة بن صباح به جنگ پرداختند. ابرهه كشته شد و ابن هبار كه فرمانده سواران سپاه دمشق بود كمين ساخت و ابرهه را كنار چاه ميمون كشت . ابن عطيه هم با ابوحمزه روياروى شد و مردم مكه نيز همگى با ابن عطيه همراه شدند و با ابوحمزه نبرد كردند و ابوحمزه در دهانه دره كشته شد و زن او هم كشته شد. او چنين رجز مى خواند :
(من دلير و سركش و دختر اعلم هستم و هر كس از نام من مى پرسد نامم مريم است ، هر دو دستبند زرين خود را به شمشيرى برنده فروختم .)
خوارج به سختى كشته و چهارصد تن از ايشان اسير شدند؛ ابن عطيه به آنان گفت : واى بر شما چه چيزى شما را وادار به خروج و همراهى با اين مرد كرد؟ گفتند : براى ما كنة (64) (بهشت ) را ضمانت كرده بود. و منظورشان جنة بود. او همه ايشان را كشت و پيكر ابوحمزه و ابرها را در دره (خيف ) بردار كشيد. على بن حصين عبدى وارد يكى از خانه هاى قريش شد شاميان آن خانه را محاصره كردند و آتش زدند؛ او خود را بر ايشان انداخت و جنگ كرد اسير و كشته شد و جسدش را همراه ابوحمزه بردار كشيدند و آنان را هم چنان بر دار بودند تا حكومت به بنى هاشم (65) رسيد و در حكومت ابوالعباس سفاح جسد آنان از دار پايين آؤ رده شد.
ابوالفرج مى گويد : ابن ماجشون (66) چنين گفته است كه چون ابن عطيه با ابوحمزه روياروى شد، ابوحمزه به ياران خويش گفت : با آنان جنگ مكنيد تا (عقايدشان ) را بيازماييد. خوارج فرياد بر آوردند، : اى شاميان ! درباره قرآن (و عمل به آن ) چه مى گويد؟ ابن عطية گفت : قرآن را ميان جوالها مى گذاريم . خوارج گفتند : در مورد مال يتيم چه مى گوييد؟ گفتند : مالش را مى خوريم و با مادرش ‍ تباهى مى كنيم . و بدانگونه ؟ به من خبر رسيده است پرسشهاى ديگرى هم كردند كه چون پاسخ آنان را شنيدند جنگ كردند و هنگامى كه شب فرا رسيد خوارج فرياد بر آورند : اى پسر، - عطيه ! خداوند شب را براى آرامش قرار داده است آرام بگير تا آرام بگيريم او نپذيرفت و همچنان با آنان جنگ كرد تا نابودشان ساخت .
گويد : و چون ابوحمزه از مدينه رفت خطبه خواند و گفت : اى مردم مدينه ! اينك ما براى جنگ با مروان بن محمد بيرون مى رويم ، اگر بر او پيروز شويم در احكام شما دادگرى مى كنيم و شما را به رعايت سنت پيامبرتان وا مى داريم و اگر چنان شود كه شما براى ما آرزو داريد (بزودى آنان كه ستم كردند خواهند دانست به كجا بازگشت مى كنند) (67)
گويد : گروهى از مردم مدينه از عقيده ابوحمزه پيروى و با او بيعت كردند كه از جمله ايشان بشكست نحوى است (68) و چون خبر كشته شدن ابوحمزه به مدينه رسيد مردم بر ياران او هجوم بردند و آنان را كشتند و از جمله همين بشكست بود كه به جستجويش بر آمدند از پلكان خانه يى بالا رفت به او رسيدند و پايينش كشيدند و كشتند و او فرياد مى كشيد : اى بندگان خدا به چه جرمى مرا مى كشيد؟
در مورد عبدالعزيز در بشكست اهل قرآن خواندن مسجد بود، عبدالعزيز از بشكست دوربادا ولى قرآن هرگز دو مباد.)
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : يكى از ياران ما براى من نقل كرد كه در آن جنگ مردى را در مكه بر پشت بامى ديده اند كه به ياران ابوحمزه سنگ مى زد. به او گفته شد : با اين اخلاط و درگيرى از كجا مى دانى كه به چه كسى سنگ مى زنى ؟ گفت : به خدا سوگند اهميت نمى دهم كه چه كسى را سنگ مى زنم همانا سنگ من به مردى شامى يا مردى از خوارج خواهد خورد و به خدا سوگند اهميت نمى دهم كه كداميك را مى كشم .
ابوالفرج مى گويد : اين عطيه با طائف رفت . خبر كشته شدن ابوحمزه به عبدالله بن يحيى طالب الحق كه در صنعاء بود رسيد. او با يارانش براى جنگ با ابن عطيه بيرون آمد، ابن عطيه هم به سوى او حركت كرد و چون روياروى شدند ميان دو صف گروه بسيارى كشته شدند عبدالله بن يحيى همراه هزار مرد از اسبها فرود آمدند و پياده چندان نبرد كردند كه همگى كشته شدند، عبدالله بن يحيى هم كشته شد و ابن عطيه سر او را پيش مروان بن محمد فرستاد و ابوصخر هذلى (69)؛ در اين باره چنين سروده است :
(ما عبيد و آن كس كه چند كنيه داشت يعنى ابوحمزه قارى مصلى يمنى را كشتيم و ابرهه كندى را نيزه هاى ما فرو گرفت و به بلج هم شمشيرهاى برنده داديم ...)
عمرو بن حصين عنبرى (70) مرثيه يى درباره ابوحمزه و خوارج ديگر سروده كه از اشعار برگزيده عرب (و مطلع آن چنين ) است :
(پيش از دميدن سپيده دم هند آمد و در حالى كه اشك او فرو مى ريخت چنين مى گفت ....)
ابوالفرج مى گويد : ابن عطيه پس از اينكه بر خوارج پيروز شد در حضرموت (71) مقيم شد تا آنكه نامه مروان بن محمد به او رسيد كه در آن به او فرمان داده بود شتابان به مكه رود و عهده دار امارت حج گردد. ابن عطيه شتابان و سبكبار فقط همراه نوزده سوار عازم مكه شد، مروان نامه يى كه نوشته بود پشيمان شد و گفت : با اين كار ابن عطيه را به كشتن دادم و او بزودى شتابان و سبكبار از يمن بيرون خواهد آمد كه به حج برسيد و خوارج او را خواهند كشت . و همانگونه شد كه او گفته بود. ميان راه گروهى انبوه با او برخوردند ، كسانى كه از خوارج بودند گفتند : منتظر چه هستيد هم اكنون بايد انتقام خون برادران خود را بگيريم و كسانى كه از خوارج نبودند پنداشتند كه او از خوارج است و از چنگ ابن عطيه گريخته است ، سعيد و جمانه پسران اخنس كه از قبيله كنده بودند همراه گروهى از قوم خويش كه از خوراج بودند بر او حمله بردند. ابن عطيه آهنگ سعيد كرد و بر او شمشيرى زد و در همين حال جمانة بر ابن عطيه نشست . او به سعيد گفت : نمى خواهى گرامى ترين مردم عرب اسير تو باشند؟ سعيد گفت : اى دشمن خدا آيا مى پندارى كه خداوند به تو مهلت مى دهد تو با آنكه طالب الحق و ابوحمزه و ابرهه و بلج را كشته اى هنوز هم به زنده بودن طمع دارى ؟ و سرش را بريد و همه يارانش نيز كشته شدند.
(72) و اين اندكى از احوال خوارج در سختگيرى آنان در دين و مواظبت آنان از ناموس خود است ، هر چند اصل عقيده ايشان بر گمراهى بوده است . پيامبر صلى الله عليه و آله هم همين گونه در مورد ايشان خبر داده و فرموده است : (نماز و روزه هر يك از شما در قبال نماز و روزه آنان كوچك و اندك شمرده مى شود.) (73)
و معلوم است كه معاويه و حاكمان بنى اميه پس از او روش و سنت را نداشته و آنان اهل دنيا دارى و سرگرم لهو و لعب و فرو شده در بهره گيرى از لذتها بوده اند و نسبت به دين كم توجه و برخى از ايشان نيز به زندقه و الحاد متهم بوده اند.
اخبارى پراكنده از احوال معاويه  
گروه بسيارى از ياران (معتزلى ) ما در مورد اصل دين معاويه طعنه زده اند و به فاسق بودن او بسنده كرده اند و گفته اند كه او ملحد بوده و به نبوت اعتقاد نداشته است و مطالبى از ميان سخنان و گفتارهاى ياوه او نقل كرده اند كه دلالت بر اين موضوع دارد.
زبير بن بكار كه هرگز متهم به دشمنى با معاويه نيست و آن چنان كه از احوال او و انحراف و كناره گيرى او از فضايل على عليه السلام معلوم مى شود هيچ گونه نسبتى هم با عقايد شيعه ندارد در كتاب الموفقيات خود چنين آورده است :
مطرف بن مغيرة بن شعبه مى گويد : من با پدرم پيش معاويه رفتم ، پدرم همواره پيش او رفت و با او گفتگو مى كرد و پس از آنكه پيش ‍ من باز مى گشت از معاويه و عقل او سخن مى گفت و از آنچه از او مى ديد اظهار شگفتى مى كرد. تا آنكه شبى آمد و از غذا خوردن خوددارى كرد. من او را اندوهگين ديدم ، ساعتى منتظر ماندم و پنداشتم اندوه او براى كارى است كه ميان ما رخ داده بود. گفتم : چرا امشب تو را چنين اندوهگين مى بينم ؟ گفت : پسر جان ! من از پيش كافرترين و پليدترين مردم بر مى گردم پرسيدم موضوع چيست ؟ گفت : در حالى كه با معاويه خلوت كرده بودم به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ! از تو عمرى گذشته است و اينك كه پير شده اى چه خوب است دادگرى كنى و كار خير انجام دهى و مناسب است به برادران خودت از بنى هاشم توجه كنى و با ديده محبت بنگرى و پيوند خويشاوندى ايشان را رعايت كنى كه به خدا سوگند امروز قدرتى در دست ايشان نيست كه از آن بيم داشته باشى وانگهى اين كارى است كه نام نيك و ثوابش براى تو باقى است . گفت : هيهات هيهات ! چه نام نيكى را اميد داشته باشم كه باقى بماند! آن مرد تيمى (ابوبكر) به پادشاهى رسيد و با دادگرى و چنان كه بايد حكومت كرد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد. فقط گاهى كسى مى گويد : ابوبكرى هم بود. سپس آن مرد خاندان عدى (عمر) پادشاه شد، سخت كوشش كرد و ده سال دامن بر كمر زد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد، مگر اين كه گاهى كسى بگويد عمرى هم بود. و حال آنكه در مورد پسر ابى كبشة (74) (حضرت ختمى مرتبت ) هر روز پنج بار بانگ زده مى شود : (اشهد ان محمدا رسول الله ). بنابر اين اى بى پدر (75) پس از اين ديگر چه كارى باقى و كدام كار نيك جاودانه مى ماند؟ نه به خدا سوگند نيست مگر مدفون شدن .
اما كارهاى معاويه كه با عدالت ظاهرى منافات دارد از قبيل جامه ابريشم پوشيدن و در ظروف زرين و سيمين آب خوردن او چنان بود كه ابوالدرداء آن را منكر شمرد و او را از آن كار منع كرد و گفت : من از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود : (همانا كسى كه در ظرفهاى زرين و سيمين آب بياشامد در درون خود آتش دوزخ فرو مى ريزد) (76)
معاويه گفت : اما من اشكالى در اين كار نمى بينم . ابوالدرداء گفت : اى واى ! چه كسى عذر مرا در مورد معاويه نمى پذيرد كه من از قول پيامبر او را خبر مى دهم و او از راى خود من به من خبر مى دهد! ديگر هرگز با تو در يك سرزمين زندگى و سكونت نمى كنم .
محدثان و فقيهان ، اين خبر را در كتابهاى خود در احتجاج بر اين كه خبر واحد، در شرع ، ملاك عمل قرار مى گيرد آورده اند. اين خبر نه تنها عدالت معاويه را خدشه دار مى كند كه عقيده او را هم مخدوش مى سازد، زيرا هر كس در مقابل خبرى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى شود بگويد : من در آنچه رسول خدا حرام كرده است اشكالى نمى بينم . داراى عقيده صحيح نيست .
همچنين از حالات ديگر او هم اين موضوع فهميده مى شود زيرا غنايم و اموال همگانى را براى خود مخصوص گردانيد و كسانى را كه حدى بر ايشان نبود حد زد و از كسانى كه اقامه حد كرد بر آنها واجب بود آن را برداشت و در مورد كارهاى مردم و دين خدا به راس ‍ و عقيده خود حكم كرد، و زياد را به خود ملحق ساخت و حال آنكه او اين سخن رسول خدا صص را مى دانست : (كه فرزند از آن بستر است و زناكار را سنگ است ). و كشتن او حجر بن عدى و يارانش را كه به هيچ وجه سزاوار آن نبودند و اهانت كردن او به ابوذر غفارى و دشنام دادن و بر پيشانى زدن او و فرستادنش بر شتر بدون جهاز به مدينه ، آن هم فقط به سبب آنكه معاويه را نهى از منكر مى كرد و كارهايش را زشت مى شمرد و لعنت و نفرين كردن او على و حسن و حسين و عبدالله بن عباس را بر منابر اسلام و ولى عهد كردن پسرش يزيد را با آنكه تبهكارى و باده نوشى او آشكار بود و نرد بازى مى كرد و ميان كنيزكان آواز خوان مى خفت و با آنان صبوحى مى آشاميد و ميان آنان طنبور مى نواخت و راهگشايى او براى اينكه بنى اميه بر مقام و خلافت رسول خدا (ص ) دست يازى كنند و كار به آنجا برسد كه امثال يزيد بن عبدالملك و وليد بن يزيد كه دو تبهكار رسوايند به خلافت برسند كه يكى دوست و همنشين حبابة و سلامه است و ديگرى كسى است كه قرآن را تيرباران كرد و اشعار معروف را در الحاد و زندقه سروده است .
(77) در اين موضوع هم ترديد نيست كه اهل دين و حق از خوارج برى و بيزارند و اين به آن سبب است كه ايشان على عليه السلام جدا شدند و بيزارى جستند و گرنه عقايد ديگر ايشان از قبيل جاودانگى فاسق در آتش ، لزوم خروج بر حاكمان ستمگر و امور ديگرى از معتقدات ايشان مورد تاييد اصحاب ما نيز هست و آنان هم همان مذهب را دارند و تنها چيزى كه موجب تبرى از خوارج است تبرى ايشان از على عليه السلام است . حال آنكه در اين مورد هم معاويه چنان بود كه على عليه السلام را در حضور همگان و بر منابر روزهاى جمعه و اعياد در مكه و مدينه و ديگر شهرهاى اسلامى لعنت مى كرد. بدين گونه معاويه هم در آن كار ناپسند خوارج با ايشان شريك بود و حال آنكه خوارج در اظهار ديندارى و التزام به قوانين شريعت و اجتهاد و كوشش در عبادت و نهى از منكر و زشت شمردن منكرات بر او امتياز داشتند. بنابراين سزاورارترند كه آنان را بر ضد معاويه يارى داد نه اينكه معاويه را بر ضد آنان . با اين توضيح معنى اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام روشن مى شود كه فرموده است (با خوارج پس از من جنگ نكنيد) يعنى در دوره پادشاهى معاويه .
ديگر از امورى كه آن را تاييد مى كند اين است كه عبدالله بن زبير هم براى جنگ با يزيد بن معاويه از خوارج يارى خواست و از آنان تقاضا كرد كه او را براى پادشاهى خود يارى دهد و شاعرى در اين مورد چنين سروده است :
(اى ابن زبير! آيا از گروهى كه پدرت را با ستم كشتند و هنوز از هنگامى كه عثمان را در عيد قربان كشته بودند سلاح بر زمين نگذاشته بودند آرزوى يارى دارى و حال آنكه چه خون پاك و پاكيزه يى را بر زمين ريختند.)
ابن زبير در پاسخ گفت : اگر تركان و ديلميان در جنگ با بنى اميه با من همراهى كنند همراهى آنان را مى پذيرم و به كمك ايشان انتقام مى گيرم .
(65) 
از سخنان آن حضرت عليه السلام در روزهاى جنگ صفين  
در اين خطبه كه اميرالمؤ منين على عليه السلام آن را در يكى از روزهاى جنگ صفين خطاب به ياران خود ايراد فرموده است (78) و با عبارت ( معاشرالمسلمين ، استشعروا الخشية و تجلببو السكينة ) (اى گروه مسلمانان ! بيم از خدا را جامه زيرين و شعار خود و آرامش را جامه رويين و دثار خود قرار دهيد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و آوردن شواهد متعدد از اشعار و اينكه بر طبق بيشتر روايات ، اين خطبه در روزى كه شامگاه آن (ليلة الهرير) (79) اتفاق افتاده ايراد شده است بحث تاريخى زير را آورده است :)
از اخبار جنگ صفين  
نصر بن مزاحم مى گويد : پيش از آنكه دو گروه در صفين به جنگ بپردازد على عليه السلام سوار بر استرى مى شد كه سوار شدن بر آن را خوش مى دانست و چون جنگ فرا رسيد شب را بيدار ماند و لشكرها را مرتب مى نمود و آرايش جنگى مى داد و چون صبح شد فرمود : براى من اسب بياوريد. اسبى براى او آوردند كه سياه بود و دمى پرمو داشت و با آنكه آنرا با دو ريسمان مى كشيدند هر دو دست خود را بر زمين مى كشيد و مى كوفت و همهمه و هياهويى داشت . (80) على عليه السلام بر آن سوار شد و اين آيه را تلاوت كرد : (پاك و منزه است خداوندى كه اين را براى ما مسخر كرد وگرنه ما بر آن قادر نبوديم و همانا كه ما به سوى خداى خود بازگردانده ايم ) (81) سپس گفت : هيچ نيرو و توانى جز به خداى بلند مرتبه بزرگ نيست .
نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از جابر جعفى روايت مى كرد كه مى گفته است هرگاه على عليه السلام مى خواست براى جنگى حركت كند پيش از آنكه سوار شود نخست نام خدا را بر زبان مى آورد و مى گفت : سپاس خداى را بر نعمتها و فضل او بر ما، (منزه است خداوندى كه اين را بر نعمتها و فضل او بر ما، (منزه است خداوندى كه اين را براى ما مسخره كرد و گرنه ما بر آن قادر نبوديم ، و همانا كه ما به سوى خداى خود بازگردنده ايم ). آن گاه روى به قبله مى كرد و دستهاى خود را بر آسمان مى افراشت و عرضه مى داشت : بار خدايا همانا گامها به سوى تو برداشته مى شود و بدنها به زحمت و رنج مى افتد و دلها تهى مى شود و با تو راز مى گويد و دستها برافراشته و چشم ها به رحمت تو دوخته مى شود (پروردگارا در نزاع ميان ما و قوم ما به حق ما را پيروز فرماى كه تو بهترين پيروزى دهندگانى ) (82) آن گاه مى گفت : در پناه بركت خدا حركت كنيد و سپس اين اذكار را مى خواند (الله اكبر، لا اله الا الله ، الله اكبر، يالله يا صمد،) و عرضه مى داشت : اى پروردگار محمد! ستم ستمگران را از ما كفايت فرماى . سپس چهار آيه اول سوره فاتحه را مى خواند و پس از آن بسم الله الرحمن الرحيم و لاحول ولا قوة الا بالله العلى العظيم مى گفت . جابر جعفى مى گفته است : شعار على عليه السلام در جنگ صفين هم همين كلمات بوده است .
نصر مى گويد : سعد بن طريف از اصبغ بن نباته (83)روايت مى كند كه مى گفته است على عليه السلام در هر جنگى كه بود ندا مى داد : (يا كهيعص ) (84)
نصر مى گويد : قيس بن ربيع ، از عبدالواحد بن حسان عجلى از قول كسى كه براى او نقل كرده است مى گويد روز جنگ با شاميان در صفين نشسته است كه على عليه السلام چنين مى گفته است : (بار خدايا! چشمها به سوى تو كشيده شده و دستها گشاده گرديده و پاها به حركت درآمده و زبانها ترا فرا مى خوانند و دلها تهى شده و با تو راز مى گويد. بار خدايا در مورد كردارها حكومت پيش تو آورده مى شود. خدايا ميان ما و ايشان به حق حكومت فرماى كه تو بهترين پيروزى دهندگانى . بار خدايا ما نبودن پيامبر خود را و كمى خويش ‍ و فزونى شمار دشمن خود و پراكندگى خواسته هاى خود و سختى روزگار و ظهور فتنه ها را بر تو عرضه مى داريم و شكوه مى كنيم . بار خدايا ما را با گشايشى شتابان از سوى خود يارى فرماى . پروردگارا نصرتى ارزانى كن كه با آن پيروزى و عزت حق را آشكار فرمايى .
(85) نصر بن مزاحم مى گويد : عمر بن سعد، از سلام بن سويد، از على عليه السلام در مورد تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد : (و آنان را با كلمه تقوى ملازم كرد) (86) نقل مى كرد كه مى گفته است مقصود از كلمه تقوى (لا اله الا الله ) است و مى گفته است : (الله اكبر) آيت پيروزى است . سلام بن سويد مى گويد : لا اله الا الله و الله اكبر شعار على عليه السلام در جنگها بود كه آن را بر زبان مى آورد و سپس حمله مى كرد و به خدا سوگتند هر كس را كه در برابرش مى ايستاد يا او را تعقيب مى كرد به آبشخور مرگ وارد مى ساخت .
نصر مى گويد : عمر بن سعد از عبدالرحمان بن جندب از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است چون سحرگاه پنجشنبه هفتم صفر سال سى و هفت فرا رسيد على عليه السلام نماز صبح گذارد و شتابان در حالى كه هوا تاريك و روشن بود حركت كرد و من هرگز چون آن روز نديده بودم كه على صبح به آن زودى حركت كند او همراه مردم به طرف شاميان حركت كرد و آهنگ ايشان نمود و او حمله را آغاز و به سوى ايشان حركت كرد و چون ديدند حمله مى آورد آنان هم با سپاهيان خود به استقبال و رويارويى آمدند.
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب نقل مى كرد كه چون على عليه السلام بامداد آن روز به طرف شمال بلند كرد و چنين عرضه داشت : (بارخدايا اى پروردگار اين سقف محفوظ و باز داشته شده و ماهو منازل كواكب و ستارگان را در آن مقرر داشته اى و ساكنان آن را گروهى از فرشتگان قرار داده اى كه از عبادت خسته و فرسوده نمى شوند؛ و اى پروردگار اين زمينى كه آن را مايه آرامش و محل قرار همه انسانها و چهارپايان و حشرات و آفريدگان بى شمار خود - كه برخى ديده مى شوند و برخى ديده نمى شوند - قرار داده اى ؛ و اى پروردگار كشتى هايى كه در اقيانوسها براى سود مردم در حركتند، اى پروردگار ابرها كه ميان آسمان و زمين مسخرند و پروردگار درياى انباشته كه بر همه جهان محيط است . (87) و اى پروردگار كوههاى استوارى كه آنها را براى زمين همچون ميخ ‌هاى استوار و براى مردم كالا قرار داده اى ، اگر ما را بر دشمنان پيروزى دادى ما را از ستم كردن بر كنار و بر حق استوار بدار، و اگر آنان را بر ما پيروز كردى شهادت را روزى ما كن و بقيه اصحاب مرا از فتنه نگهدار.
نصر مى گويد : شاميان همين كه ديدند على به جانب آنان پيش مى رود آنان هم با لشكرهاى خود به سوى او پيش آمدند. آن روز سالار ميمنه سپاه على عليه السلام عبدالله بن بديل ورقاى خزاعى و سالار ميسره اش عبدالله بن عباس عبدالطلب بود. قاريان عراق همراه سه تن بودند : عمار بن ياسر، قيس بن سعد بن عباده و عبدالله بن بديل ، مردم هم در كنار رايات و در مركزهاى خود ايستاده بودند و على عليه السلام هم همراه مردم مدينه در قلب لشكر بود بيشتر توجه مردم مدينه از انصار بودند و از دو قبيله خزاعه و نانه هم شمار خوب و قابل توجهى همراهش بودند.
نصر مى گويد : على عليه السلام مردى ميانه بالا داراى چشمهاى درشت سياه بود. چهره اش از زيباى ماه همچون شب چهاردهم بود. شكم و سينه اش ستبر و كف دستهايش ضخيم و داراى استخوان درشت بود. گردنش همچون سيمين و جلو و سرش بدون مو بود كه اندكى موهاى كم پشت در پشت سر داشت . كتف و سر شانه هايش همچون دوش شير شكار افكن بود. هنگامى كه حركت مى كرد بدنش اندكى به جلو خميده مى شد. ساعد و بازويش همچون يكديگر و داراى ماهيچه هاى سخت و فشرده بود و هرگاه بازوى مردى را به دست مى گرفت راه نفس كشيدن را بر او مى بست و نمى توانست نفس بكشد. رنگ چهره اش گندمگون و بينى او كوچك و ظريف بود. چون براى جنگ راه مى افتاد شتابان حركت مى كرد و خداوند متعال در جنگهايش او را با نصرت و ظفر يارى مى داد. (88) نصر مى گويد معاويه خيمه يى بزرگ برافراشت و بر آن كرباسهاى فراوان انداختند و او زير آن نشست .
نصر مى گويد : پيش از اين جنگ سه جنگ ديگر ميان آنان انجام شده بود كه در روزهاى چهارم و پنجم و ششم صفر سال سى و هفتم هجرت بود و در آنها جنگ و درگيرى صورت گرفته بود ولى به اين اهميت نبود. روز چهارم محمد بن خطاب را همراه گروهى از مردم شام به جنگ او فرستاد و با يكديگر جنگ كردند و عبيدالله به محمد پيام داد كه خودت براى جنگ تن به تن با من به ميدان بيا. محمد گفت : آرى و سوى او حركت كرد. على عليه السلام آن دو را از دور ديد و پرسيد : اين دو هماورد كيستند؟ گفته شد : محمد بن حنيفه و عبيدالله بن عمرند. على عليه السلام مركوب خويش را به تاخت درآورد و محمد را فراخواند و فرمود : مركوب مرا نگهدار. او آن را گرفت و تا على عليه السلام پياده در حالى كه شمشير را در دست داشت به جانب عبيدالله حركت كرد و گفت : من با تو مبارزه مى كنم ، پيش آى ، عبيدالله گفت : مرا نيازى به مبارزه با تو نيست . على فرمود : چرا پيش آى . گفت : نه كه با تو مبارزه نمى كنم و به صف خود برگشت . على عليه السلام هم برگشت .
محمد به او گفت : پدر جان مرا از نبرد با او منع كردى و حال آنكه به خدا سوگند اگر مرا رها كرده بودى اميدوار بودم او را بكشم . فرمودن پسر جان ! اگر من با او نبرد مى كردم بدون ترديد او را مى كشتم ولى اگر تو با او جنگ مى كردى البته اميدوار بودم كه او را بكشى ولى در امان هم نبودم كه او ترا بكشد، محمد گفت : پدر جان آيا خودت به نبرد اين دشمن خدا كه فرو مايه و تبهكار است مى روى ؟ و حال آنكه اگر پدرش هم از تو چنين تقاضايى مى كرد من دوست مى داشتم به جاى تو با او جنگ كنم . على عليه السلام فرمود : پسر جان ! از پدرش نام مبر و درباره او چيزى جز خير مگو؛ خداوند بر پدرش رحمت آورد!
نصر مى گويد : روز پنجم عبدالله بن عباس براى جنگ بيرون آمد و از آن سو وليد بن عقبه به جنگ آمد و مروان به فرزندان عبدالمطلب دشنام داد و گفت : اى پسر عباس پيوندهاى خويشاوندى خويش را بريديد و امام خود عثمان را كشتيد رفتار خدا را با خود چگونه ديد؟ آنچه در جستجوى آن بوديد به شما داده نشد و به آنچه آرزو بسته بوديد نرسيديد و خداوند اگر بخواهد ما را بر شما پيروز مى گرداند و شما را هلاك مى سازد. عبدالله بن عباس به او پيام فرستاد براى جنگ با من بيرون بيا.و او نپذيرفت و در آن روز ابن عباس جنگى سخت كرد سپس بدون اينكه بر يكديگر غلبه پيدا كند بازگشتند.
نصر مى گويد : در همان روز شمر بن ابرهة بن صباح حميرى از سپاه معاويه بيرون آمد و همراه گروهى از قاريان شام به سپاه على عليه السلام پيوست و اين كار بازوى معاويه و عمروعاص را سست كرد. عمروعاص به معاويه گفت : تو مى خواهى همراه مردم شام با مردى جنگ كنى كه با محمد صلى الله عليه و آله قرابت نزديك و پيوند استوار خويشاوندى دارد و در مسلمانى چنان پيشگام است كه هيچ كس نظير او به حساب نمى آيد و در جنگ او را شجاعتى است كه نظيرش براى هيچكس از اصحاب محمد صص فراهم نبوده و نيست ؟ و حال آنكه او همراه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله كه همگى فراهم نبوده و نيست ؟ و حال آنكه او همراه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله كه همگى به حساب مى آيند و همراه سواركاران شجاع و قاريان قرآن و اشراف و پيشگامان مسلمانان كه همگى در جانها داراى هيبت هستند به جنگ تو آمده است .
اينك تو بر مردم شام سخت بگير و آنان را بر كوشش وادار و به طمع بينداز و اين كار بايد پيش از آن باشد كه آنان در آسايش و رفاه بدارى و در نتيجه طولانى شدن زمان توقف در آنان خستگى و درماندگى زبونى آشكار شود و هر چه را فراموش مى كنى اين را فراموش مكن كه تو بر باطلى و على بر حق است . بنابراين پيش از آنكه كار بر تو دشوار شود مبادرت به جنگ كن . معاويه ميان مردم شام برخاست و چنين گفت :
اى مردم ! جانها و جمجمه هاى خود را به ما عاريه دهيد، در جنگ سستى و زبونى مكنيد كه امروز روز خطر كردن و روز حقيقت و نگهبانى است و شما بر حقيد و حجت در دست شماست و همانا با كسى جنگ مى كنيد كه بيعت را شكسته و خون حرام ريخته است و براى او در آسمان هيچ عذر خواهى نيست .
اينك افراد كاملا مسلح را مقدم و سر برهنگان و افراد بدون زره را موخر بداريد و همگى حمله كنيد كه حق به مقطع خود رسيده و رويارويى ظالم و مظلوم است . (89)
نصر مى گويد : به روايتى كه عمرو بن سعد، از ابويحيى ، از محمد بن طلحه ، از ابوسنان ، از پدرش براى ما نقل كرد على عليه السلام هم براى اصحاب خو خطبه خواند. مى گويد : گويى هم اكنون به على عليه السلام مى نگرم كه بر كمان خود تكيه داده و ياران پيامبر را پيش خود جمع كرده و آنان بر گرد اويند. گويا درست مى داشت مردم بدانند كه ياران پيامبر صلى الله عليه و آله همراه اويند. على عليه السلام حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنين فرمود : اما بعد (90) همانا خود بزرگ شمردن از سركشى و به خود باليدن از تكبر تاست و شيطان دشمنى حاضر است كه شما را وعده باطل دين يكسان و راههاى آن روشن است ، عهد شكنى و پستى مكنيد. هان كه شرايع دين يكسان و راههاى آن روشن است . هر كس به آن تمسك جويد رسيده است و هر كس از آن دورى جويد نابود شده است و هر كس رهايش كند از دين بيرون شده است . چون مسلمان را امين سازد خيانت پيشه نخواهد بود و چون وعده دهد خلاف آن را از انجام نمى دهد چون سخن گويد راست مى گويد. ما اهل بيت رحمتيم ، گفتار ما راست و كردار ما پسنديده و منطبق بر حق است . خاتم پيامبران از خاندان ما و رهبران از خاندان ما و رهبران اسلام ميان ما و دانايان به رموز قرآن از ما هستند. همانا ما شما را به خدا و رسول خدا فرا مى خوانيم و همچنان به جنگ با دشمن خدا و پايدارى در اجراى فرمان خدا و كسب رضايت او و بر پا داشتن نماز و پرداخت زكات و گزاردن حج و روزه گرفتن ماه رمضان و رساندن غنايم و اموال به كسانى كه سزاوارند دعوت مى كنيم .
همانا از شگفت ترين شگفتيها اين است كه معاوية بن ابى سفيان اموى و عمرو بن عاص سهمى به پندار باطل خويش شروع به تحريض و تشويق مردم در طلب دين كنند. و شما نيك مى دانيد كه من هرگز و هيچ گاه با رسول خدا صلى الله عليه و آله مخالفت نكرده ام و در هيچ كارى از فرمان او سر نپيچيده ام ، در جنگهايى كه دلاوران عقب نشسته و بر اندامها لرزه در افتاده است من با دليرى و شجاعتى كه خداوند سبحان مرا به آن گرامى داشته است با جان خود او را حفظ كرده ام و سپاس خداى را. و همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه سرش بر دامن من بد قبض روح شد و من با دست خويش به تنهايى عهده دار غسل آن حضرت شدم و فرشتگان مقرب همراه من پيكر پاكش را مى گرداندند، و به خدا سوگند هرگز امتى پس از رحلت پيامبر خويش اختلاف نكرده است مگر اينكه اهل باطل آن امت بر اهل حقش پيروز شده اند، مگر آنچه كه خداوند خواسته است .
ابوسنان اسلمى مى گويد : شهادت مى دهم كه پس از اين خطبه شنيدم عمار بن ياسر به مردم مى گويد : همانا كه اميرالمؤ منين به شما فهماند كه امت در آغاز براى او استقامت نيافت و سرانجام هم براى او استقامت نخواهد يافت .
گويد : مردم در حالى كه در جنگ با دشمن تيز بين و روشن راى شده بودند پراكنده گرديدند و خود را آماده ساختند.
نصر مزاحم مى گويد : عمر بن سعد، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب ، (91) نقل مى كرد كه على عليه السلام در آن شب فرمود : تا چه هنگام نبايد با اين قوم با تمام سپاه خود جنگ كنيم و سپس ميان مردم بر پا خاست و چنين گفت :
سپاس خداوندى را كه هر چه را او بشكند استوار نمى شود و هر چه استوار بدارد و شكسته نمى شود و اگر او مى خواست هيچ دو تنى از اين امت و همه آفريدگان او با يكديگر اختلاف پيدا نمى كردند و آدمى در هيچ مورد از فرمان او سر بر نمى تافت و مفضول هرگز فضيلت فاضل را انكار نمى كرد.
همانا كه سرنوشتها ما و اين قوم را چنان قرار داده كه اينجا روياروى شده ايم و در هر حال ما در حيطه علم خداى خود قرار داريم و اگر خداوندى بخواهد در كيفر دادن شتاب مى فرمايد و همانا كه نصرت هم از جانب اوست و خداوند ستمگر را تكذيب خواهد كرد و حق مى داند كه سرانجامش كجاست و خداوند اين جهان را خانه و سراى كردارها قرار داده است و آن جهان را سراى پاداش و استقرار (كه بدكاران را به كيفر آنچه كرده اند برساند و نيكوكاران را پاداش نيكو عنايت كند) (92) هان بدانيد كه به خواست خداوند شما فردا با دشمن رويارويى خواهيد شد؛ امشب فراوان نماز بگزاريد و قرآن تلاوت كنيد و از خداوند متعال پايدارى و نصرت بطلبيد و با احتياط و كوشش با آنان روياروى شويد و در كار خود صادق باشيد.
گويد : مردم برجستند و شروع به اصلاح و مرمت شمشيرها و تير و نيزه هاى خود كردند و تمام آن شب را على عليه السلام به آرايش ‍ جنگى و بستن رايات و تعيين فرماندهان و سازمان دادن لشكرها پرداخت و كسى را فرستاد تا ميان مردم شام ندا دهد كه پگاه فردا آماده جنگ در صفهاى خود باشيد. شاميان در لشكرگاه خويش ضجه كشيدند و پيش معاويه جمع شدند او هم سواران خود را آرايش جنگى داد و لواهاى خود را بست و اميران را مشخص كرد و لشكرها را سازمان داد. مردم حمص با رايات خود اطراف معاويه را احاطه كردند و فرمانده ايشان ابواالاعور سلمى بود. مردم اردن هم كنار رايات خود بودند و عمرو بن عاص فرماندهى آنان را بر عهده سپاه قرار داشتند ضحال بن قيس فهرى و در عينحال همه بر گرد معاويه قرار داشتند. مردم شام از مردم عراق به مراتب بيشتر و دو برابر آنان بودند. ابوالاعور سلمى و عمرو بن عاص و كسانى كه با آن دو بودند حركت كردند تا آنكه مقابل عراقيان ايستادند. ابوالاعور و عمرو چون به عراقيان نگريستند جمع آنان را اندك پنداشتند و طمع بستند. در اين هنگام براى معاويه منبرى نصب كردند و آن را زير خيمه يى كه بر آن پارچه ها و پلاسهاى بسيار افكنده بودند قرار دادند و معاويه بر آن منبر نشست و مردم يمن او را احاطه كردند. معاويه به آنان گفت : نبايد كسى كه او را نمى شناسيد - هر كس كه باشد - به اين منبر نزديك شود و در آن صورت او بكشيد.
نصر مى گويد : عمروعاص به معاويه پيام فرستاد كه به خوبى از عهد و پيمانى كه ميان ما بسته شده است آگاهى . اين كار را فقط بر عهده من بگذار و به ابوالاعور پيام فرست و او را از من دور گردان و مرا با اين قوم آزاد بگذار. معاويه بن ابوالاعور پيام فرستاد كه عمروعاص ‍ را راى و تجربه يى است كه در من و تو نيست . من او را بر لگام همه سواران فرماندهى داده ام ، اتو با سواران خود حركت كن و در فلان بلندى بايست و عمروعاص را با آن قوم واگذار. ابوالاعور چنان كرد و عمروعاص با كسانى كه همراهش بودند برابر لشكر عراق ايستاد، عمرو دو پسر خود عبدالله و محمد را فراخواند و به آن دو گفت : اين زره داران را جلو ببريد و اين افراد بدون زره را عقب بياوريد و صف را همچون موى پشت لب در يك خط مستقيم و راست قرار دهيد كه اين قوم كارى بزرگ آمده اند كه به آسمان مى رسد.
آن دو با درفشهاى خود حركت و صفها را مرتب كردند. عمروعاص هم ميان آن دو حركت كرد و دوباره صف را مرتب نمود. عمروعاص افراد قبايل قيس و كليب و كنانه را بر اسبها سوار كرد و ديگر مردم را در صف پيادگان قرار داد
نصر بن مزاحم مى گويد : كعب بن جعيل تغلبى شاعر شاميان آن شب تا بامداد شب زنده دارى و شروع به سرودن رجز كرد و چنين مى سرود : (93)
(اين امت به كارى شگفت در آمده اند و پادشاهى فردا از كسى است كه پيروز شود، سخن راست است و بدون دروغى مى گويم كه فردا بزرگان و سرشناسان عرب نابود مى شوند...)
نصر مى گويد : معاويه گفت چه قبيله يى بر ميسره لشكر عراق قرار دارد؟ گفتند : ربيعه . و چون در سپاه شام كسى از مردم ربيعه نبود ميان مردم حمير و عك قرعه كشيد و قرعه به نام حمير در آمد و آنان در برابر قبيله ربيعه قرار داد. ذوالكلاع حميرى از اينكه قرعه به نام قبيله او در آمده بود (ناراحت شد و) گفت : تف بر اين بخت و قرعه باد! (94) گويا قبيله حمير را مهمتر از اين مى داند كه برابر ربيعه بايستد و جنگ كند و چون اين سخن او به حجدر رسيد به خدا سوگند خورد كه اگر ذوالكلاع را ببيند او را خواهد كشت اگر چه خودش هم در آن راه كشته شود.
قبيله حمير برابر ربيعه ايستاد و معاويه افراد قبايل سكاسك و سكون را برابر قبيله كنده قرار داد كه اشعث بن قيس فرمانده آنان بود و در برابر قبيله همدان عراق قبيله ازد و برابر مذحج عراق افراد قبيله عك را قرار داد در اين هنگام يكى از رجز خوانان شام چنين رجز خواند :
(اى واى بر مادر قبيله مذحج از افراد عك ، گويى مادرشان برپا ايستاده و مى گريد، ما با شمشير آنان را فرو مى كوبيم فرو كوبيدنى و مردانى چون مردان عك وجود ندارد)
گويد : افراد قبيله عك سنگى را مقابل خود بر زمين نهادند و گفتند : هرگز نمى گريزيم مگر اينكه اين سنگ بگريزد و آنان چون حرف جيم را به صورت كاف تلفظ مى كنند كلمه (حكر) تلفظ مى كردند، عمروعاص كه قلب لشكر خود را در پنج صف قرار داده و عراقيان هم همان گونه كردند، در اين هنگام عمروعاص با صداى بلند چنين رجز خواند :
(اى سپاهيانى كه داراى ايمان استواريد، قيام كنيد قيام كردنى و از خداوند رحمان يارى بجوييد، براى من خبرى رنگارنگ رسيده و آن اين است كه على پسر عفان را كشته است ، پير ما را آن چنان كه بوده است براى ما برگردانيد).
عراقيان اين رجز او را چنين پاسخ دادند :
(شمشيرهاى قبيله هاى مذحج و همدان از اينكه نعثل (عثمان ) را آن چنان كه بوده است برگردانند خوددارى مى كند...)
عمرو بن عاص براى بار دوم با صداى بلند اين رجز را خواند :
(پيش از آنكه از ضربه هاى زوبين ونيزه پاره پاره شويد شيخ ما را به ما برگردانيد كافى خواهد بود.)
عراقيان او را پاسخ دادند :
(چگونه نعثل را برگردانيم كه مرده و پوستش خشك شده است ما خود بر سرش چندان زديم كه درافتاد، خداوند به جاى او بهترين بدل را داده است كه به احكام دين داناتر و در عمل پاكتر است ).
ابراهيم بن اوس عبيدة سلمى كه از مردم شام است چنين سروده است :
(پاداش اين لشكرها كه به سوى شما آمده اند و سواركاران دليرش بر عثمان مى گريند با خدا باد! نودهزار كه ميان ايشان هيچ تبهكارى نيست و تمام سوره هاى بلند و كوتاه قرآن را مى خوانند...)
نصر مى گويد : على عليه السلام هم تمام آن شب را بيدار ماند و مردم را مرتب مى كرد و چون صبح كرد به شاميان حمله برد. معاويه هم با مردم شام به مقابله او آمد. على عليه السلام شروع به پرسيدن از نام قبايل سپاه شام كرد و نامهاى آنان را مى گفتند و چون آنان و محل استقرار هر يك را دانست به افراد قبيله ازد عراق گفت : شما قبيله ازد را براى من كفايت كنيد و به افراد قبيله خثعم گفت : شما خثعمى ها شام را براى من كفايت كنيد، همچنين به هر قبيله از عراقيان دستور داد كه همان قبيله شاميان را كفايت كنيد، همچنين به هر قبيله از عراقيان دستور داد كه همان قبيله شاميان را كفايت كند، مگر قبائلى كه شمارشان در عراق اندك بود مانند بجليه كه قبيله لخم برابر ايشان قرار گرفت . هر دو سپاه روز چهارشنبه ششم صفر تا غروب روياروى قرار گرفتند و جنگ كردند و شب هنگام بدون آنكه هيچيك بر ديگرى غالب شود بازگشتند.
نصر مى گويد : روز هفتم جنگ سخت تر و كارزار مهمتر بود. عبدالله بن بديل خزاعى كه فرماندهى ميمنه سپاه عراق را بر عهده داشت به نيروهاى حبيب : مسلمه كه فرمانده ميسره سپاه شام بود حمله كرد و همچنان به جمله خود ادامه داد و سواران او را پراكنده كرد آن چنان كه هنگام ظهر آنان را تا كنار خيمه معاويه عقب راند.
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عبدالله بن بديل ميان ياران خود برپا خاست و براى آنان سخنرانى كرد و چنين اظهار داشت : همانا كه معاويه مدعى چيزى است كه از او نيست ، و در مورد حكومت با كسى كه شايسته است و كسى نظير او نيست ستيز مى كند و مى خواهد با جدال باطل خويش حق را از ميان بردارد؛ اينك همراه اعراب و احزاب بر شما حمله آورده است ؛ او گمراهى را براى آنان آراسته و در دلهايشان محبت فتنه انگيزى را نشانده است ؛ كارها را بر آنان متشبه ساخته و پليدى ايشان افزوده است . و شما به خدا سوگند كه بر نور و برهان روشن و آشكاريد. اينك با اين ستمگران سركش جنگ كنيد، با آنان جنگ كنيد و از ايشان مترسيد و چگونه با ايشان بترسيد و حال آنكه در دست شما آيتى آشكار از كتاب خدايتان است كه مى فرمايد : (آيا از ايشان مى ترسيد، و حال آنكه اگر مؤ من باشيد خداوند سزاوارتر است كه از او بترسيد؛ جنگ كنيد با ايشان تا خدايشان به دست شما عذاب دهد و رسوا سازد و شما را بر آنان يارى و سينه هاى قومى را كه مؤ منند شفا دهد) (95)