فيضى از وراى سكوت
(رهنمودها و ارشادات شيخ الفقهاء و العرفا حضرت آيت الله العظمى بهجت )

مسعود دلاور تهرانى

- ۳ -


16 - كرامتى از مرحوم شيخ عبدالحسين تهرانى ( 98)  
مرحوم صاحب جواهر( 99) فرموده بود:من فقط به چهار نفر اجازه اجتهاد داده ام كه يكى از آنها مرحوم شيخ عبدالحسين تهرانى ( 100) است .( 101)
ايشان مردى بسيار فاضل و عالمى بسيار قوى بوده اند و بسيارى از علماى معروف آن زمان جزء شاگردان ايشان هستند، ولو به مدت كمى هم بوده در درس ايشان شركت جسته اند. و كرامات زيادى از ايشان ظاهر شده كه از جمله كرامات ايشان اين بوده كه : زمانى ايشان از طرف مرحوم صاحب جواهر متصدى تعمير و احياى گنبد عسكريين عليه السلام ، در سامرا مى شوند و در اين رابطه مجاز بوده اند كه از ثلث سهم امام يكى از خيّرين كه چيزهاى مهمى را براى خيرات و مبرّات وصيت كرده بود، استفاده نمايند. روزى مرحوم شيخ عبدالحسين وسط مسجد متوكّل ( 102) رفته ، مى گويند: اينجا را حفر كنيد. بعد از حفارى مى بينند سنگهاى مرمر عجيب و غريبى آنجا دفن شده است ، آنها را در آورده و از همگى آنها در سامرا در قبه عسكريين عليه السلام استفاده كرده و تمام حرم را با آن سنگ ها فرش ‍ مى كنند.
17 - كرامتى ديگر از مرحوم شيخ عبدالحسين تهرانى ( 103)  
مرحوم شيخ عبدالحسين زمانى كه متولى تعمير قبّه و گنبد عسكريين عليه السلام در سامرا بوده اند روزى با اصحابشان به بغداد مى روند.
وقتى در مقبره شيخ عبدالقادر نشسته بودند كه رئيس دستگاه نقابت ( 104) ايشان را مى بيند. با ديدن مرحوم شيخ عبدالحسين تصميم مى گيرد از ايشان پذيرايى نمايد. دستور مى دهد كه براى شيخ قهوه درست كنند و به همراهان او هم قهوه بدهند.
وقتى قهوه چى ، قهوه را به شيخ مى دهد مرحوم شيخ يكصد ليره طلا به او مى دهد كه به نقيب بدهد.
اصحاب و همراهان شيخ بسيار شگفت زده شده و به او مى گويند: چگونه به يك نفر مخالف در قبال يك قهوه اين مقدار طلا مى دهيد؟! مرحوم شيخ هيچ نمى گويد.
دو يا سه روز بعد خبر مى آورند كه دو نفر از شيعيان را در سرحدّات ( 105) به حرم سَب ( 106) به خلفا گرفته اند و آنها را مى خواهند در بغداد اعدام كنند.
مرحوم شيخ به محض اطلاع روى كاغذ ته سيگار آن كاغذ مختصرى كه از ته سيگار باقى مى ماند خطاب به نقيب بغداد مى نويسد:اين دو نفر را خلاص كنيد!
نقيب هم به محض ديدن آن كاغذ، آن را به شُرطه مى دهد كه اين دو نفر را خلاص كنند.
بعد از آزادى آن دو نفر، مرحوم شيخ به اصحابش گفته بود: پولى را كه آن روز من به نقيب دادم خونبهاى اين دو نفر بود.
اين قضيه را از كرامات مرحوم شيخ عبدالحسين تهرانى دانسته اند. البته ايشان كرامات ظاهره بسيارى داشته است .
18 - عنايت حضرت اميرالمؤ منين ( 107)  
علما در نجف براى امرار معاش خود بسيار در سختى و مشقت بودند.
يكى از آقايان مى گفت : تازه وارد نجف شده و بسيار گرسنه بودم . صبح داشتم از بازار بصره عبور مى كردم ديدم سبزى فروشى جلوى دكانش مقدار زيادى از اين برگهاى چغندر گذاشته است . من هم گرسنه بودم . از آنها زياد خوردم و مرا مريض كرد.
در نجف ديده مى شد از بس كه طلبه ها از اين چيزها خورده بودند شكمهايشان سبز شده بود، شايد حضرت ابوذر هم كارش به خوردن علفها و سبزيها رسيده بود.( 108)
مرحوم آقا شيخ ابوالقاسم قمى ( 109) مى فرمود: زمانى كه ما رفته بوديم نجف اشرف ، اغنيا هفته اى يك پختنى گيرشان مى آمد و مى خوردند و فقرا ماهى يكبار و متوسطين هر 15 روز يك بار.
ايشان مى فرمودند كه : يكدفعه من از دم حجره بعضى از طلاب گذشتم ، ديدم بوى آبگوشت مى آيد. آنها به من گفتند: بسم اللّه بفرمائيد.
گفتم : من سيرم . واقعا هم سير شده بودم از بس از اين تربچه ها و امثال آنها خورده بودم . چون چيز ديگر نداشتم كه بخورم .

ايشان مى فرمود كه كار به من خيلى سخت شد (البته قضيه اش يك مقدار مفصّل است ) رفتم حرم حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام . به حضرت عرض كردم : آقا اقلا ماهى يكبار به ما گوشت بدهيد! بعد آمدم به طرف كفشدارى كه بروم ديدم يكى از اين بكتاشهاى ( 110) متصرّفه در نجف بكتاشها تكيه اى داشتند كه تا زمان ما هم تكيه شان بود. بعدا شنيدم كه مرحوم آقاى حكيم تكيه آنها را جزء صحن كرده است . آنها در تكيه ها سكنى مى كردند و بسيار هم متشخص بودند. دولت عثمانى هم از آنها حمايت مى كرد. و در هر شهرى از اين تكيه ها زده بودند و به خدّام حرم هم پول مى دادند در بالاى پشت بام كفشدارى ايستاده است (پشت بام كفشدارى خيلى نزديك به صحن و ايوان حرم آقا اميرالمؤ منين عليه السلام مى باشد.) و مى گويد: اللهم احشرنى مع ذى النّورين .( 111)
آن بكتاش سنى بود. من هم يكدفعه از دهانم در رفت و گفتم : آمين
خدّام حرم به من رسيدند و گفتند: اين چه حرفى بود كه گفتى ، الان مى آيد و كارت را تمام مى كند. اينجا نمان و فرار كن . من هم گفتم : اصلا هيچ جا غير از حرم اميرالمؤ منين عليه السلام نمى روم . هر چه مى خواهد بكند و هر چه مى خواهد بشود. برگشتم به طرف حرم حضرت . چيزى نگذشت كه ديدم آن بكتاش آمد توى حرم و به من گفت : اءنت الّذى قلت آمين .( 112)
من هم زود گفتم : نعم ، من بودم .
او گفت : رحمك اللّه تعالى دعاء اءخيك بظهر الغيب ( 113) بعد هم يك ليره طلاى عثمانى به من داد.
يك ليره عثمانى بصورت معمول خرج يك ماه او را اداره مى كرد.
مرحوم آقا شيخ ابوالقاسم قمى از حضرت امير عليه السلام ماهى يكدفعه گوشت خواسته بود، ولى به عنايت حضرت بيشتر از آن رسيد، خدا مى داند كه با آن يك ليره چند ماه در آن زمان اداره اموراتش مى شد.
19 - رشوه ( 114)  
ميان رشوه و هديه ، تفاوت از زمين تا آسمان است و تشخيص آن بسيار مشكل ، و كار آدم بسيار عاقل است كه در كمال عقل باشد.
يكجورى رشوه را به كسى مى دهند كه اصلا متوجه نمى شود و گمان اين مطلب را نمى كند كه فردا با انسان كار دارد.
ما لايجوز را مى خواهد به اسم مايجوز بدهد. حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مى فرمايند كه ملفوفه اى را فردى پيش من آورد، به او گفتم چيست ؟ اءصدقة اءم زكوة ؟ فذلك محرم علينا اءهل البيت عليه السلام ( 115) !
گفت : لا ذا ولا ذاك ( 116) ولكن هديه است !
حضرت فرمود: ثكلتك الثّواكل حضرت با قرائن فهميده بود كه اين رشوه است .
فردى مى گفت : شخصى قصد كرد خدمت يكى از علماء برسد تا ايشان سندى را مهر كند، جلوتر يك سينى (مثلا هدايايى ) براى اندرونى ايشان فرستاد.
اين عالم هم نگاه كرد و متوجه شد كه صلاح نيست اجابت آن شخص را بكند.( 117)
گفت : من اينرا نمى توانم مُهر كنم ، در ضمن آن سينى را هم با خود ببريد.
يا مثلا مرحوم آقا شيخ ابوالقاسم قمى مى فرمود: در خانه يكى از علماء بنّايى مى كردم ، شنيدم كه فردى در كوچه صدا مى زند، دوغ داريم . ايشان رفت و يك كاسه دوغ خريد و نان خشكى در آن ريخت و مرا صدا زد كه بسم اللّه بفرمائيد با هم ميل كنيم .
همينكه مشغول خوردن شديم ، ديدم كه در خانه را مى زنند.
يكى از ملاّكين قم قباله اى را آورده بود كه آقا مهر كنند، ايشان نگاه كرد و ديد صلاح نيست . گفت :برويد و به فلان آقا بگوئيد، ما با نان و دوغ ساخته ايم و براى ما از اين قبالجات نفرستيد.
خدا بايد انسان را حفظ كند، بقدرى اين رشوه عموميت دارد كه ديديم در همين نزديكهاى ما مملكتى را رشوه بر باد داد.
البته رشوه هر كسى مناسب اوست ، كس كه وزير است به او رشوه مى دهند كه رئيس جمهورش كنند، يا يك كسى كه امير يك ناحيه است رشوه به او مى دهند كه او را مثلا امير حرمين حجاز بكنند. در بسيارى از جاها مطالب اينگونه است .
20 - مساجد مرحومه و مساجد ملعونه كوفه ( 118)  
نقل مى كنند كه : يكى از ائمه جمعه مخالفين در خطبه نماز جمعه سب ( 119) حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را فراموش كرده بود. بعد از آن كه نماز تمام شده و مردم متفرق شده بودند در جاده اى كه به طرف منزلش مى رفته است ناگهان به خاطر مى آورد كه اين كار را انجام نداده است .
مى گويد: مسلمانها در اينجا جمع شويد با شما كار دارم .
وقتى مردم جمع مى شوند مى گويد كه : من فريضه اى را در نماز جمعه كه همان سب حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام (نعوذ باللّه باشد فراموش ‍ كرده ام و حالا يادم آمده است شما اينجا بنشينيد گوش كنيد و شهادت بدهيد به اينكه من اين فريضه را تدارك كردم . آنها هم نشسته و گوش ‍ مى دهند، و مى گويند: چون در اينجا به ياد اين فريضه مهمّه الهيّه افتاديم ، خوب است كه در اينجا مسجدى درست كنيم ، و اسمش را هم مسجد الذّكر مى گذارند. چون در اينجا يادشان آمده بود كه آن فريضه از يادشان فراموش ‍ شده است .
و اين مسجد تا مدّتهاى زيادى بوده است ولى الان ديگر اثرى از آن نيست .
در تعبير ما 3 يا 4 مسجد را در كوفه مساجد مرحومه و بقيّه را مساجد ملعونه ( 120) مى گويند.
مسجد كوفه و مسجدى كه در كنار آن مسجد به نام مسجد حضرت يونس ‍ عليه السلام كه ظاهرا قبلا مسجد الحمراء بوده است جزء مساجد مرحومه هستند. در آن زمانى كه ما بوديم اين مسجد نبى يونس عليه السلام يك مسجد خيلى قديمى با سقف پائين و تاريك بود. با اين احوال انسان از آن مسجد يك چيزى را درك مى كرد كه از مساجد ديگر نمى فهميد، آن قدر كه اين مسجد با شرافت است .
البته در آن زمان نماز جماعت نيز در آن مسجد خوانده مى شد.
21 - زهد و قناعت شيخ انصارى اعلى اللّه مقامه ( 121)  
در نجف اشرف بخاطر گرمى هوا، بايد هر روز يك مُبرِدى ( 122) تناول كرد و اين جزء ضروريات است . البته آنهايى كه قدرى كار و كسبشان خوب است هر روز مثلا هندوانه يا بطّيخ ( 123) و امثال آن را مثل خيار آبى تناول مى كنند، البته اين خيارهائى كه در سرزمين ما هست ، خيار چنبر نيست ، يك خيار آبى مخصوص در آنجا هست ، بعد از آن هم همين خيار چنبر، آنهم انواعش ‍ مختلف است بعضى هايش خيلى ارزان است ، بطّيخ هم يكى از اينهاست .
البته بطيخ آنجا غير از خربزه هاى ماست بطيخ خيلى خنك است ، در هر صورت بايد يكى از اينها تناول كرد.
نقل شده است كه فردى مى گفت : در زمانى كه هنوز مدرسه آخوند ساخته نشده بود يك بقالى بود (كه البته بعد از ساخته شدن مدرسه آخوند هم بود) يك حاجى بازارى و كاسب آمده و گفته بود: ملا مرتضى ( 124) در طول سال هر چه از شما بخواهد به او بده ، و آنها را يادداشت كن من قبول دارم . بعدا سر سال مى آيم با تو حساب مى كنم .
آن تاجر فرد معتبرى بوده ، به مرحوم ملا مرتضى مى گويند و ايشان هم قبول مى كند. سر سال كه مى شود تاجر آمده و مى گويد: دفترت را بياور، ببينم امسال چقدر از شما جنس گرفته است .
مى بيند در تمام سال جناب مرحوم شيخ 25 پول دوغ از اين دكان خريد كرده است البته يك پول دوغ آن زمان زياد نبوده است . ببينيد مرحوم شيخ چند روز اين دوغ را خورشت نانش قرار مى داده است .
22 - اهميت رفع حوائج مؤ منين ( 125)  
گاهى اعتبار جاه و مقام بالاتر و اقوى از اعتبار مال است .
در زمانى كه مرحوم آقا شيخ زين العابدين مازندرانى ( 126) در كربلا مرجع بودند به طورى كه مورد رجوع عامّه مردم بودند حتّى هندى ها خلى مفصّل به ايشان مراجعه مى كردند. ايشان هم خيلى بذل و بخشش داشتند از اين رو كليه مستمندين و نيازمندان به ايشان رجوع مى كردند و ايشان هم در حدّ وسع خود رفع حاجت آنها را مى كردند.
يك وقتى مال و اموالشان كم شد و ديگر چيزى به ايشان نرسيد و اين مدت طول كشيد.
آن مرحوم خيلى ناراحت شده به طورى كه مريض حال شد.
سپس براى زيارت و توسل به عسكريين عليه السلام به سامّرا مشرف شدند.
مرحوم ميرزاى شيرازى ( 127) در آن موقع در سامرا مشرف بودند وقتى شنيدند كه ايشان مبتلا به ديون و قرض و امثال اينها شده اند و ديگر نمى توانند در كربلا انفاقاتى انجام دهند، خيلى ناراحت و مريض شده اند و براى استشفاء و توسل به سامرا مشرف شده اند. مرحوم ميرزاى شيرازى گفته بودند:كه چرا انسان اين كارها را بكند. خوب ، دارد مى دهد، ندارد نمى دهد معنا ندارد كه انسان قرض بگيرد و به اين و آن برساند و امثال اينها. چرا انسان اين كارها را بكند تا مبتلا به اين چيزها شود؟
كانه ، اين بيان مرحوم ميرزا به گوش آقا شيخ زين العابدين مازندرانى رسيده بود.
مرحوم ميرزا براى عيادت و ديدن ايشان به منزلشان مى رود مرحوم آقا شيخ زين العابدين قطيفه اى ( 128) رويشان بوده ، بر مى دارد و مى گويد: من شرمم مى آيد كه اگر بگويند، تو كه اعتبار داشتى چرا قرض نكردى و رفع حاجت محتاجين را نكردى .
بعد قطيفه را روى خودشان مى كشند چون مريض احوال بودند و حال نداشتند.
23 - حكايت وفات خواجه ربيع ( 129)  
معاويه به ربيع بن زياد عامل خودش در خراسان نامه اى نوشت كه غنائم و زكواتى كه بدست مى آيد هر چه طلا و نقره باشد براى ما بفرست و اموال ديگر را همانجا بفروش و به طلا و نقره تبديل كن يا براى ما بفرست ، و يا در مصرف خودش صرف كن .
البته آن زمان غنائم و زكوات به اين صورت تقسيم مى شد كه مقدارى را به خليفه و بقيه را بين مردم تقسيم مى كردند.
ربيع بن زياد ديد كه اين دستور معاويه بر خلاف سنت و رسمى است كه تا به آن روز معمول بوده است ، لذا بالاى منبر رفت و گفت : از شام به من دستور رسيده كه بين غنائم و زكوات تبعيض انجام دهم . طلا و نقره را براى آنها بفرستم و بقيه را در همينجا مصرف كنم . و اين خلاف شرع است و من اين كار را نمى كنم . بايد اجناس مثل سابق تقسيم شود. (البته خلاف شرعى كه خودشان تا به آن روز عمل مى كردند).
ولكن مخالفت با معاويه كار خيلى مشكلى بود، چون معاويه با ايجاد رعب و وحشت حكومت مى كرد.
ابن اثير نوشته است كه : از خوف و هول معاويه خواجه ربيع به خانه نرسيده وفات كرد.( 130)
حالا او را كشتند يا فوت كرد معلوم نيست .
و بعد از او پسرش والى خراسان شد، البته ظاهرا بدون اذن و امر از شام ، و به چهل روز نكشيد كه او هم وفات كرد. البته اينكه او را كشتند يا خودش ‍ وفات كرد، آنهم معلوم نيست .
ابن اثير نوشته است : ظاهرا اين خواجه ربيع كه در مشهد مقدس مدفون است ، همين ربيع بن زياد است كه عامل معاويه بود، نه ربيع بن خثيم كه يكى از زهّاد ثمانيه است .( 131)
با توجه به اين نقل ابن اثير، بنظر مى رسد كه مطلب ايشان قويا درست باشد. البته بعضيها بر اين مطلب ادّعاى يقين كرده اند.
24 - معاويه در حاليكه صليب در گردن داشت مرد( 132)  
معاويه و خلفاء در انجام كارها مقيد به شرع نبودند. فاضل نعمان صاحب شرح الاخبار( 133) نوشته است :
اسقف نجران براى معاويه نامه اى نوشت كه ما مى خواهيم كليسايى بنا كنيم و شما هم به ما مساعدت كنيد!
معاويه در جواب ، دويست هزار درهم از بيت المال را براى بناى كليسا پرداخت كرد!!!
با اينكه از شروط اءهل ذمّه اين است كه نبايد كليسا بنا كنند و امثال اين كارها.
خوب معاويه و امثال او معلوم الحال هستند.
همين فاضل نعمان نوشته است : كه معاويه در مرض وفاتش ، يك طبيب نصرانى را براى درمان احضار كرد، اين طبيب هر چه مى كرد فايده نداشت . نهايتا معاويه ملعون به او گفت : واى بر تو كه هر وقت مى آيى و هر چه علاج مى كنى عوض اينكه بهتر بشوم ، مرض من بدتر مى شود!
طبيب گفت : من اين معالجاتى كه براى تو مى كنم ، براى ديگران هم انجام مى دهم و آنها خوب مى شوند، با همين كارها و همين دستورات ، ولى تو خوب نمى شوى ، خوب من چه كار كنم ؟
بعد در دنباله گفت : در بين ما نصارى اين عمل شايع است كه هر گاه مريضى ، مرض سختى دارد صليب در گردنش مى بندند و او زود خوب مى شود!
معاويه گفت : صليب بياور ببينم ! او هم صليب آورد و در گردنش ‍ بست .
فاضل نعمان مى گويد: معاويه ملعون همان شب با همان حالت كه صليب در گردنش بود، از دنيا رفت
آرى اين را هم مى شود از فضائل او حساب كرد!!!
25 - بذل و بخشش و سوء استفاده خلفاء از بيتالمال
1 بذل و بخشش هاى عثمان ( 134)  
خلفاى جور همه چيز را ملك طلق خودشان مى دانستند.
زهرى نقل مى كند: عثمان آيه شريفه واعلموا اءنما غنمتم من شى ء فان للّه خمسه و للرسول ولذى القربى واليتمى والمسكين وابن السبيل ( 135) را تاءويل مى كرد و مى گفت : ذى القربى يعنى ذى القرباى خليفه ، هر كس كه مى خواهد باشد.( 136)
يعنى اگر خليفه بيت المال را به قوم و خويشان خودش بدهد مانعى ندارد. ذى القربى ديگر ذى القرباى حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم نيست ؟! اگر دو نفر فاسق آمدند با هم جنگيدند، يكى مغلوب و ديگرى غالب شد و حكومت را در دست گرفت خمس غنائم و اموال ديگر، مال ذى القرباى همان فرد فاسق غالب خواهد شد!؟
لذا مى بينيم كه خليفه خمس غنائم افريقا را كه بسيار هم مهم بوده است ، در مجلس واحد به مروان بخشيده است .( 137)
حتى نقل مى كنند كه اين گونه بذل و بخشش را دوبار براى مروان انجام داده است .
كجاها را به برادر مروان بخشيد، چه قدر را به بنى اميه بخشيد؟!
اينهم يكى از جمله ايرادهايى است كه بر او وارد است . حتى خودش ‍ تصريح كرده است كه : لاقد من عليهم بنى اءمية ( 138) .
حتى بنى اميه را بر بنى هاشم هم مقدّم مى داشت . آنهم مثل شخصى از بنى اميّه را، كه طريد( 139) و رانده شده رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم بود به او چه قدر اموال بخشيد، زيرا حكم بن عاص عموى او (عثمان ) بود. براى خليفه مهم نبود كه طف ، مسلمان واقعى باشد يا نباشد، ملعون باشد يا نباشد. طبق مبناى او بين المال مال ولى امر است ، اختيارش در دست اوست ، به هر كس كه بخواهد مى تواند بدهد.
خوب آنها مى گويند: خلافت او در لوح محفوظ معلوم و ثابت بوده است . لازمه اش اين است كه هر كارى بخواهد مى تواند بكند.
آيه شريفه را تاءويل بكند و امثال اينها...
معارضه حضرت ابوذر هم با او براى همين موارد بود.
او مى گفت : غنائم اموال را جمع مى كنم ، ثمّ على راءيى ( 140)
ابوذر مى گفت : آخر تو كه اءهل اينكار نيستى ، تو كه حق ندارى مال مردم را بگيرى و آنها را جمع كنى و بعد بين نزديكانت پخش كنى ، آن هم چه نزديكانى .
خدا مى داند كه خلفاى جور حاضر بودند براى حطام ( 141) دنيا هر كارى را بكنند. حاضر بودند هزاران نفر را به قتل برسانند تا به منصب و مقامى و يا مالى برسند.
2 بذل و بخشش هاى معاويه ( 142)  
سهم ذى القربى را كه به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و اءهل البيت عليه السلام متعلق بود به بهانه هاى واهى از آنها گرفتند و بين اءقربا و نزديكان خود پخش كردند.
فدك را از حضرت زهرا(س ) و اميرالمؤ منين عليه السلام گرفتند به عنوان اينكه فدك جزء بيت المال است و بايد از درآمد آن اسلحه و لوازم جنگ گرفته شود.
البته عبارت اخراى لوازم جنگ آن بود كه معاويه تمام فدك را به مروان بخشيد و اين فدك در دست اولاد مروان بود تا زمان عمر بن عبدالعزيز كه وى آن را دوباره به اءهل البيت عليه السلام برگرداند.( 143)
طبق شمارشى كه انجام شده شايد فدك يازده بار در ميان بنى اميه و بنى عباس دست به دست شده و رد و بدل گرديده است .
معاويه طى نامه اى كه به پسر عثمان نوشت تمام خراسان را به او بخشيد.
او هم در جواب گفت : من خراسان را مى خواهم چه كنم .
معاويه در جوابش نوشت : نان خانه اى است براى تو.
او وقتى اين جواب را شنيد فهميد كه اين بخشش يك چيز مهمّى است و شعرى هم در مدح معاويه به اين مضمون سرود: آنچه را كه خواستم او به من داد و بيشتر از آنچه را كه متوقع بودم داد.
مروان در مجلسى نشسته بود از شنيدن اين خبر خيلى ناراحت شد كه چرا معاويه خراسان را به او بخشيده و به من چيزى نداده است با اين كه اين همه كار برايش انجام داده و زحمات بسيارى را براى او تحمل كرده ام . و گفت : همه را مى خرند ولى مرا نمى خرند
البته معاويه فدك را به او بخشيده بود. و از جمله زحماتش كه براى معاويه كشيده بود اين بود كه وقتى فهميد عثمان كشته شدنى است از خانه او فرار كرد تا عثمان را بكشند و خود جان سالم بدر برد. و اگر عثمان را نكشته بودند ديگر معاويه نمى ماند، مروان و بنى مروان ديگر نمى ماندند كه روى كار بيايند.
اگر عثمان زنده مى ماند و توبه ميكرد البته توبه اى كه آنها قبول داشتند مروان مى دانست كه شرط توبه اش اين بود كه حداقل مروان را كنار بگذارد يا بكشد.
او هم چون اين معنى ار مى دانست از عثمان تعهد گرفت كه به گناهش اقرار نكند به او گفت : لاتقرّ لهم بالخطيئة چون خطيئة عمده اش همين مروان بود.
حضرت امير عليه السلام در اين رابطه مى فرمايند: انّ له امرة كلعقة الكلب اءنفه ( 144)
معاويه هم جواب عجيب و غريبى به او داد: انّما يشترى لك
يعنى تو خود من هستى .
او گفت : اءصبحت اءبا عشرة و اءخا عشرة ، مؤ ونتى كثيرة ( 145)
يعنى من ده برادر و خواهر دارم ، ده اولاد دارم ، عائله من زياد است .
قهرا يك چنين كسى اين چنين كارها را مى كند. مى آيد و وارد مدينه مى شود، يك نفر از اءهل مدينه را پيدا مى كند به او مى گويد كه صد شتر به تو مى دهم براى اينكه راه را براى من باز كنى . او هم راه را باز مى كند و مى رود. واقعه حرّة هم مال همين مروان است ( 146)
3 سليمان بن عبدالملك و بيت المال ( 147)
نقل مى كنند در بين بنى مروان و بنى اميّه بعد از عمر بن عبدالعزيز( 148) ، سليمان بن عبدالملك از همه آنها بهتر بود. همين سلميان بن عبدالملك براى عامل حكومت در افريقا كه فتوحات بسيارى داشته و حتى يك بار در زمان وليد سى نفر از پادشاهان آفريقا را به شام آورده بود پيغام مى دهد كه : غنائم را به شام نباور زيرا وليد سخت مريض بود و او مى خواست قبل از وفات او غنائم به شام نرسد و همه آنها به خودش برسد.
عامل در جواب گفت : خير، در حال حاضر وليد حاكم است و او هنوز نمرده است و براى اراده كسيكه هنوز هيچ كاره است نمى توانم غنائم را تاءخى بيندازم .
سليمان هم كه چنين ديد قسم خورد يا نذر كرد كه يا او را مى كشم و يا بلائى مثل كشتن بر سرش مى آورم .
على اىّ حال آن غنائم را آوردند و سليمان و اصحابش در خانه وليد هر چه كه برگزيده و ارزنده بود برداشتند. چون آنها يك چيزهايى را مخصوص ‍ خودشان مى دانستند و برمى داشتند.
بالاخره سليمان جانشين وليد شد و دستور داد آن عامل ( 149) را بكشند يا بلائى را كه مثل كشتن باشد بر سرش بياورند.
لذا دستور داد او را در آفتاب نگه دارند.
قريب يك روز اين بيچاره را درآفتاب نگه داشتند او از حال رفته بود، نزديك مردنش بود. كه عمر بن عبدالعزيز پيش سليمان امد، سليمان به او گفت : آيا به نذر خود وفا كردم
عمر بن عبدالعزيز به او گفت : اين پيرمرد را چه كارش دارى ؟ آزادش ‍ كن
بالاخره او را آزادش كرد در حالى كه ديگر جان و حالى براى او باقى نمانده بود.
26 - وجوب تحصيل علوم دينى ( 150)  
از جمله مصالح اجتماع يكى اين است كه بايد عده اى در علوم دينيه متفقّه و متتبّع بشوند تا براى مردم نافع باشند. خصوصا اگر واجب باشد ديگر نمى توانند واجب را ترك كنند.
تحصيل مقدارى از علوم دينيه واجب عينى است كه اگر نياز پيدا كردند بتوانند به كتب فتوا مراجعه كنند و مسائل خود را بفهمند.
يكى از آقايان مى گفت : در شيراز وقتى بعضى از تجار در مسئله اى گير مى كردند براى ديگر تجّار همان كاروانسرا مساءله را مى نوشتند. و آنها آن مسئله را به همديگر نشان داده و بين خودشان آن را حل مى كردند و جواب را مى نوشتند زيرا همگى مسئله دان بودند.
بايد هر كسى در شبانه روز مقدارى از وقت خود را صرف تحصيل علوم دينيه كند، ولو به فرض يك ساعت در شبانه روز.
بله ، كسيكه به مقام اجتهاد و فقاهت مى رسد يا مى خواهد به آن مقام برسد بايد معظمى از وقت شبانه روزى خود را صرف اين مطلب كند. بلكه چه بسا ممكن است به حدّى برسد كه نتواند تحصيل علوم دينيه را با هيچ كار ديگرى جمع كند، و بايد متمحّض در اين كار بشود.
تحصيل علوم دينيه واجب كفائى است و همين واجب كفائى براى بعضى ها ممكن است واجب عينى باشد و آن كسى است كه اگر اشتغالش را ادامه دهد به مقام فقاهت مى رسد و مى تواند يك شهر يا بيش از يك شهر را با نظريات خودش اداره كند.
27 - مقام اجتهاد روزى است ( 151)  
در بعضى از روايات آمده است كه خداوند تبارك و تعالى رزق و روزى طالبين علوم الهيّه را ضمانت كرده است .
ضمنت لاهل العلم اءرزاقهم ( 152)
مى دانيم كه بايد وجوهى از زكات يا بيت المال به طالبين علوم دينيه پرداخت شود. بطوريكه اگر اين وجوه را به آنها ندهيم نمى توانند طلب علم كنند، و در اين صورت همه چيز بر باد است . طلب علم ، طلب معرفت يك قانون الهى و فطرى است . نمى شود مردم جاهل و نادان بمانند. خدا مى داند كه جاهل بودن به حكم شرع چه عواقب وحشتناكى را در پى دارد.
بسيارى از ظالمين به علت جهلشان مرتكب خيلى از ظلمها مى شوند، كه اگر عالم بودند آن همه ستمكارى را كه براى آنها سودى ندارد انجام نمى دادند. البته ظلم و ستم چه منفعتى براى كسى داشته باشد و چه منفعتى نداشته باشد حرام است و نبايد آنرا انجام داد.
بنابراين مسئله تعليم و تعلّم ، از واجبات و از مهمّات شرع است و لايقاس ‍ به شىّ، مخصوصا تعليم و تعلّم علوم دينيه .
تعلّم علوم دينيه واجب است چه متعلم به درجه اجتهاد برسد يا نرسد و اگر نتواند به آن درجه برسد، همين مقدارى را كه خوانده و مادون اجتهاد است ، همين ها را به ديگران تعليم كند.
يكى از آقايان مى گفت : (زمانيكه براى تعليم علوم دينيه وارد حوزه نجف شدم ، به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام توسّل كردم كه به مقام اجتهاد برسم .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را در خواب ديدم كه حضرت فرمودند: اجتهاد مثل روزى است ، قسمت هر كسى نيست ، قسمت شما هم نشده است .
پيش خود گفتم خواب كه حجّيت ندارد، لذا فردا همان توسّلى را كه داشتم ادامه مى دهم .
فردا شب هم حضرت را در خواب ديدم كه فرمودند: مگر به تو نگفتم كه اجتهاد روزى است ، هر روزى قسمت هر كسى ، نيست .
باز هم گفتم خواب كه حجّت نيست ، لذا باز هم توسّلم را ادامه شب سوم باز اميرالمؤ منين عليه السلام را در خواب ديدم ، حضرت فرمودند: مگر نگفتم اجتهاد روزى است و قسمت شما نشده و روزى تو نيست . براى چه اين اجتهاد را مى خواهى ؟
گفتم : براى اينكه به مقامات عاليه اى كه از اجتهاد بدست مى آيد برسم .
حضرت فرمود: تا آنجا كه مى توانى درسى را كه خواندى و ياد گرفتى تا به همان جا را تعليم ديگران بكن ، به آن مقام مى رسى .
او مى گفت : من هم تا رسائل و كفاية ، خواندم . ديدم نمى توانم بيشتر از آنرا استفاده كنم . لذا به تدريس آن چيزى كه خوانده بودم مشغول شدم )( 153)
خدا مى داند كه در نجف تقريبا كسى نبود كه در درس او حاضر نشده و از او استفاده نبرده باشد. دروس مقدمات ، ادبيات ، منطق ، رياضيات ، همه را تدريس مى كرد و تقريبا مثل اينكه حافظ همه آنها هم بود.
بالاخره طلب علم يا راجح است و يا واجب ، و يك وقت واجب كفائى است و يك وقت هم ممكن است واجب عينى باشد.
يكى از آقايان كه آقا نجفى اصفهانى (ره )( 154) را درك كرده بود از ايشان نقل مى كرد كه او هم از مرحوم شيخ انصارى نقل مى كرده كه : شخصى از مرحوم شيخ انصارى سؤ ال كرده بود كه در يك بلد چند نفر مجتهد لازم است بطورى كه عينيّت وجوب تحصيل اجتهاد از ديگران ساقط شود. يعنى در واقع مقدار من به الكفاية را سؤ ال كرده بوده .
لابد بلد متعارف آن موقع را هم در نظر گرفته بوده است .
مرحوم شيخ در جواب فرموده بود: براى هر شهرى بيست مجتهد لازم است .
مى توان گفت كه درجات و مراتب و چگونگى فقه هم رزق و روزى است .
مثلا يكى رزقش در مرتّب گويى است و يكى ديگر در تصرّفات . مثلا صاحب مدارك ( 155) و صاحب معالم ( 156) در بين فقهاء در منظّم گوئى و مرتّب گوئى بهره وافر دارند.
و از طرف ديگر، كسى در ميان متقدمين و متاءخرين و معاصرين مثل صاحب جواهر (ره ) نامرتب گو و مضطرب گو نيست .
اما در تصرفات ما شاء اللّه خداوند به او عنايت فرموده است . و در اين خصوص خيلى قوى است .
اما اينكه واقعا كسى در اين خصوص به پايه او مى رسد يا نمى رسد چه عرض كنيم ؟
مقصود اينكه اينها از قسمتها و روزيهاى الهى است كه خداوند به فقهاء عنايت كرده است .
28 - سخاوت و مهمان نوازى اعراب ( 157)  
پيش اعراب معمول بوده آنهائيكه متمكن بودند محلّى را نزديك خانه اى درون خانه شان بعنوان مهمان خانه مى ساختند و در آنجا از افراد مختلف پذيرايى مى كردند.
اعراب در سخاوت معروف هستند، و تقريبا در درجه اول هستند و ديگران در اين اخلاق به آنها نمى رسند.
مثلا اگر معمانى از جلوى منزل آنها رد شود بر آنها وارد نشود، خيلى ناراحت مى شوند و دنبال مهمان مى روند تا از او پذيرائى كنند.
تا آنجا كه ما اطلاع داريم اعراب براى سادات خيلى خيلى احترام قائل مى شوند، بطوريكه اگر در مجلسى سيّدى باشد، او را بر همه مقدّم مى دارند و به جهت وجود آن سيّد در آن مجلس بيشتر از حدّ متعارف اءهل آن مجلس ‍ را ملاحظه مى كنند.
فردى مى گفت : عموى من در بين عشاير بصره مهمانخانه اى داشت و در طول سال صد طغار (آنهم از طغارهاى بسيار مفصّل ) جو يا گندم يا از هر دو در آن مهمانخانه براى كسانيكه وارد آنجا مى شدند مى گذاشتند. و گاهى هم در بعضى سالها كم مى آورد، بيست طغار ديگر هم قرض مى كرد تا تكميل خرجى سال اضياف و مهمانها را بكند.
در سخاوت عربها نقل شده كه گاهى فردى بعنوان مهمان وارد منزل كسى شده و يك سال آنجا مانده است و او هم در اطعام و احترامش هيچ كوتاهى نكرده است .
از خود اعراب شنيدم كه صاحبخانه بعد از يك سال به مهمان گفت : آقا جان معلوم مى شود شما مايل هستيد اينجا بمانيد، حالا من به شما مى گويم شما هم مثل ما، اين زمين و اين خانه ، با خدم و حشم ، با آن گاو گوسفندها و غيره ... متعلق به شما است ، ما هر كارى و هر استفاده اى مى كنيم شما هم همان كار و همان استفاده را بكنيد.
مقصود اينكه اين از اخلاق كريمان است و انسان با ملاحظه اينها عبرت بگيرد خوب است .
لذة الكرام فى الاطعام ولذّة اللئام فى الطعام ( 158)
29 - عدم صداقت بعضى از فقرا( 159)  
بعضى از افراد فقير هستند و بايد از زكوات و صدقات و بيت المال ارتزاق كنند ولى گاهى ديده مى شود كه بعضى از فقرا دروغ مى گويند، مخصوصا دروغهائيكه در متنش شاهد كذب است .
مثلا نسخه طبيبى را مى آورد كه پول دوا و درمان و... را ندارم تحقيق كه مى كنيد مى بينيد اين طبيبى كه نسخه اش را آورده ، دو سال پيش فوت كرده است .
مرحوم آقاى بروجردى (ره ) مى فرمودند: آن زمانيكه ما در بروجرد بوديم ، فردى در مسجد آمد و ادّعا كرد كه زن و بچّه را در فلان محل گذاشته ام و هيچ نداريم ، مى خواهيم برويم مسافرت ، به ما كمك كنيد.
آقاى بروجردى مى فرمودند: به يكى از دوستان گفتم برو تفحّص بكن و حاجتش را برآورده كن . بعد از مدتى طولانى آمد و گفت : آن فرد مرا از اين كوچه به ان كوچه ، و از آن كوچه به كوچه ديگر برد. و نتوانست جائى را كه خانواده اش آنجا باشد پيدا كند. و در بين راه گاهى مى گفت مى خواهيم برويم فلان جا و گاهى مى گفت مى خواهيم فلان كار را بكنيم و امثال اينها. بعد از مدتى كه با او بودم از او ماءيوس شده و برگشتم .
30 - دوام ابتلائات بشرى ( 160)  
در روايت داريم : مسكينّ ابن آدم ( 161)
يعنى انسان هميشه نيازمند است ، محل ابتلاء است . اگر از جهتى احتياجش ‍ رفع شود، از جهت ديگر مبتلا مى شود. مثلا اگر فقرش رفع شود، مريض ‍ مى شود. اگر مريض هم نشد مثلا به زندان و امثال آن مبتلا مى شود، حالا يا با جهت يا بدون جهت ، با وجود اينجور بلاها آسايش و امان از دستش ‍ مى رود.
لذا در بعضى از روايات آمده است كه خداوند مى فرمايد: عبادت فردا را از تو نخواستم ، تو هم روزى فردا را از من نخواه .
ظاهرا روايتى به اين مضمون داريم : من اءصبح مخلّى فى سربه ، معافى فى بدنه ، وعنده قوت يوم فقد اءصبح ملكا( 162)
31 - مراتب فقر و مسكنت ( 163)  
فقر و مسكنت مراتبى دارد.
كلمه فقر طبق وضع لغوى همان فقر مالى است در مقابل غنا، كه مقصود غناى مالى است .
و اگر كلمه فقر و غنا در غير امور مالى استعمال شود، قرينه مى خواهد. مثل آيه شريفه قرآن اءنتم الفقرآء الى اللّه هو الغنى الحميد( 164) كه در اينجا فقر و غناى مالى مقصود نيست .
و كلمه مسكين بر كسيكه ذليل و مقهور در غير امور ماليه باشد اطلاق مى شود و اگر در امور ماليه استعمال شود قرينه مى خواهد. و مسكين به اين معنى ، يعنى كسيكه حاجتش بيشتر از فقير و نيازمندتر از او باشد.
هر فقيرى نسبت به كسيكه وضع ماليش از او بهتر است مسكين است . و نسبت به پائينتر از خودش وضع مناسبترى دارد.
آقا اميرالمؤ منين عليه السلام مى فرمايد: انظر الى من هو دونك و لاتنظر الى من هو فوقك ( 165)
يكى از آقايان مى فرمود: همين كلام حضرت امير عليه السلام در جواب تمام شيوعيها و كمونيستها و امثال آنها كافى است .
هر كسى اگر به پائينتر از خودش نگاه كند مى گويد بله وضع و كار ما خيلى خوب و درست است
يكى از اءهل منبر كه خيلى متديّن بود مقيّد بود به فقرا و ايتام كمك كند و به اين جور كارها هميشه اقدام داشت ، او كه چشمانش درست نمى ديد، ديوارها را به دست مى گرفت و چند قرص نان را به خانه فقرا و ايتام و آنهائيكه به اين نان محتاج بودند مى برد.
هر كس به پائينتر از خودش نگاه كند و بگويد الحمدللّه اصلا خود همين شكرگزارى سبب غناء مى شود.
اشكرلى تزدد نعمتك ( 166) لن شكرتم لازيدنكم ( 167) خود اين شكر موضوعيت و سببيت براى غنى شدن فقير دارد.
مرتبه اى از فقر نعوذ باللّه صبر انسان را از بين مى برد و حضرت ايوب عليه السلام مى خواهد كه بر آن صبر داشته باشد. كاد الفقر اءن يكون كفرا( 168) و از طرف ديگر غنى هم نبايد طورى باشد كه به حدّ طغيان برسد. كلا ان الانسن ليطغى# اءن رءاه استغنى ( 169)
32 - ذلّت ستمگران در آخرت ( 170)  
عزّت و ذلّت هر دو مطلوب است . عزّت در برابر مردم مطلوب است ذلة فى نفسى مع اللّه هم مطلوب است و اينها با هم منافات ندارند.
و لذا داريم ذلّلنى بين يديك واءعزّنى عند خلقك ( 171)
اءهل آتش كه در دنيا ستمگرى مى كنند، خدا مى داند كه فرداى قيامت در چه مذلّت و خوارى و بيچارگى خواهند بود. آنها به مقام فقراى اءهل بهشت رشك مى برند.
راوى مى گويد: در خدمت حضرت باقر عليه السلام نشسته بودم ، ديدم شخصى را با غل و زنجير خدمت حضرت آوردند. به حضرت عرض كرد: يا محمد بن على اسقنى ! حضرت فرمود اين همان معاوية بن ابى سفيان است كه ظاهر شده و از من طلب آب مى كند( 172)
و آن دو نفر ديگر هم با او هستند. اما آنها اين روح را هم ندارند كه بيايند سؤ ال كنند...
ويا آنها كارشان را مشكل تر مى دانند.
33 - توكّل و استغناء طبع ( 173)  
بعضى از فقرا حيثيت و شرافت خود را حفظ مى كنند يحسبهم الجاهل اءغنياء من التعفف ( 174)
عده اى توكّل را براى خودشان روزى مى دانند و اينها در واقع غنى هستند. احراز كرده اند كه اگر بر خدا توكّل كنند روزيشان به آنها مى رسد، و اگر نرسيد كشف مى كنند كه لازم نبوده است .
غنى و تمكن مالى جنبه مقدميت دارد و براى اينست كه انسان راحت زندگى كند، فرد متوكّل بر خدا بدون داشتن آن مقدمه ، راحت زندگى مى كند.
حاضر است مدتى گرسنه باشد و اگر هم اضطرارى پيدا كرد با همان سبزيهاى بيابان خودش را اشباع كند، مثل حضرت 3.
نقل شده و بلكه خودمان كسانى را ديديم كسانى را كه علم كيميا( 175) را بلد بودند ولى بكار نمى بستند و استفاده نمى كردند.
مى گفتند مى خواهيم يك روز نداشته باشيم و از خدا بخواهيم و يك روز داشته باشيم و شكر خدا كنيم .
يكى از آقايان مى گفت : فلان پيرمرد در تبريز مد منزل ما و مقدارى پيش ‍ پدرم نشست و رفت . بعد از رفتنش پدرم فرمود: مى دانى براى چه آمده بود؟
او بمن گفت : من اين صنعت (علم كيميا) را ياد دارم و به شما هم ياد مى دهم امّا جزء اعظمش فلان چيز است ، كه اگر كسى آن را بداند بقيه ديگر خيلى سهل است .

پدرم به او گفته بود: من اءهل اين عمل نيستم . مى خواهم يك روز داشته باشم و خدا را شكر كنم ، و يك روز نداشته باشم و از خدا بخواهم
پدرم به من گفت : جزء اعظم را به شما نمى گويم ، از ترس اينكه مبادا به اين بلا مبتلا شويد
فرد ديگرى از آقايان مى گفت : يكى از آقايان علماء كه از اوتاد زمانش هم بود و در كاظمين زندگى مى كرد، فهميدم كه او اين علم را دارد. از نجف به ديدار ايشان رفتم و در ضمن سخن به صورت اشاره به ايشان گفتم بد نيست انسان اين علم را داشته باشد.
ايشان در جواب گفت : توكّل زيادى لازم دارد.
ديگر من هم تعقيب نكردم ، ايشان هم چيزى نفرمود. سپس من به نجف آمدم . بعد از مدّتى اين آقا وفات كرد. يكى از دوستان به من گفت كه يك هفته به وفاتش مانده بود، ايشان دنبال جنابعالى كسى را فرستاد بود و با شما كارى داشت . من فهميدم كه او ظاهرا مى خواسته آن علم را به ما ياد بدهد.

كسانيكه از طريق شاگردان مرحوم آخوند كاشى ( 176) از احوال ايشان مطلع و باخبر باشند، مى دانند كه ايشان توكّل خيلى قوى داشتند.
ايشان در مدرسه اصفهان تنها زندگى مى كردند و براى خودشان هيچ چيزى نهار و شام و صبحانه درست نمى كردند. هر چند وقتى يك غذايى براى او به حجره اش مى فرستادند. توكّل ايشان به حدّى بود كه مى پرسيد اين غذا از كجاست ؟... با وجود نهايت نياز خيلى از غذاهايى را كه برايش مى فرستادند قبول نمى كرد. آن كسى را كه غذا برايش مى فرستاد بايد خوب مى شناخت كه چه كاره است . با همين توكّل تمام امور و زندگيش را مى گذراند.
آيا گاهى به همين شاگردان و علماء و مشايخى كه نوعا پيش او درس ‍ خوانده بودند مثل مرحوم آقا سيد ابوالحسن اصفهانى ( 177) ، همين آقاى بروجردى ( 178) يا آقا سيد جمال گلپايگانى ( 179) و... كه پيش او معقول و منقول را درس خوانده بودند، مى گفته است : كه مثلا فلان چيز را براى من درست بكن يا نه ؟ نمى دانم .
على اىّ حال او توكّل بر خدا را روزى خودش قرار داده بود.
34 - حسن ظن مرحوم آخوند و مرحوم شيخ عبدالكريم ( 180)  
حسن ظن و سوء ظن در خيلى مطالب و در بسيارى از تشخيصها با هم فرق مى كنند. عده اى خدمت يكى از بزرگان ( 181) رسيدند و عرضه داشتند كه طلبه اى سرقت كرده است .
ايشان فرمودند: خير، سارق طلبه شده است ، نه اينكه طلبه سرقت كرده باشد.
مرحوم آقا سيد محمد خوانسارى ( 182) مى فرمودند: زمانيكه ما در نجف بوديم و در درس مرحوم آخوند( 183) حاضر مى شديم ، يكى از علماء ايران از مرحوم اجازه امور حسبيّه را تقاضا كرده بود و براى من نوشته بود كه شما واسطه اين اجازه بشويد.
و من چون او را نمى شناختم و نمى دانستم كه آيا واقعا براى اين مطلب اهليت دارد يا نه ، نمى توانستم پيش مرحوم آخوند براى اهليت شهادت دهم . لذا گفتم :عين اين نوشته را به دست مرحوم آخوند مى دهم ، ايشان هر جور كه تشخيص بدهند و صلاح بدانند عمل مى كنند.
وقتى مرحوم آخوند درسشان تمام شد نوشته را به ايشان دادم .
ايشان تا نامه را خواند به كاتبش گفت : مهر را بياور، و مهر كرد.
من پيش خود گفتم : اى واى ، شايد اينكه من اين نوشته را دادم ايشان به حساب تاءييد و شهادت تلقى كردند. من چه كار بكنم ؟!
لذا به ايشان عرض كردم : آقا من او را نمى شناسم .
مرحوم آخوند گفت :مگر ملبّس به لباس روحانيت نيست ؟
گفتم :بله ملبّس است .
ايشان فرمود: مگر مى شود كه آدم ناجور باشد؟
نقل مى كنند كه در دوران مشروطيت وقتى كه ايشان باى تدريس از پله ها بالا مى رفت و فكرش هم منصرف به درس بود و وقت فكر كردن نداشت نامه مشروطه را به ايشان مى دهند و ايشان تا آن را مى بيند همانجا مهر مى كند!
اصلا آنها نقشه شان همين بوده . آنها در سياست كار كشته و زرنگ بوده اند و پيش خود مى گفتند نامه مشروطه را بايد همانجا به مرحوم آخوند بدهيم تا ايشان مهر و امضاء كنند. آنهم چه كسانى اين نامه را آورده بودند. همانهائى كه وجوه شرعيه به ايشان مى دادند.( 184)