شيخ محمد حسين زاهد (ره)

حميد رضا جعفرى

- ۱ -


فهرست مطالب 
مقدمه
فصل اول : معرفى شيخ
شيخ در يك نگاه
مراتب علمى
رعايت حق الناس
عزت نفس و مناعت طبع
حلم و بردبارى
خلوص نيت در تعليم
امر به معروف و نهى از منكر
راه ارتزاق
شيخ و سياست
قناعت
شيخ محمد حسين زاهد در نگاه ديگران
فصل دوم : كار فرهنگى
بصيرت در كار فرهنگى
با جوانان
سفر امامزاده داوود
فصل سوم : دعا و مناجات
مناجات شيخ
فصل چهارم : خاطرات يار
يك بستنى ، دو بستنى ، چشمت كور
حسين باز هم به فكر شكم چرانى مى افتى
داداشى من راضى نيستم دندانهايت درد كند
تو به وظيفه ات عمل نكرده اى
يكدفعه خودمان را در ميدان شوش ديديم
مجرى كوچك من به صدا در آمد
ملكى را كه بيدارم مى كند مى بينم
يك اسكناس دو تومانى به من دادند
احترام به سادات
من با محبوب اينها كارى ندارم
درس مادر دارى
اگر گريه نباشد چشم را هم نمى خواهم
داداشى من اينجا نيستم
فصل پنجم : ايام بيمارى و وفات
ايام بيمارى
وفات
ضمائم
1 . شيخ صدوق ((ابن بابويه ))؛
2 - حضرت آيت الله محمد شاه آبادى رحمة الله عليه ؛
3 - حضرت آيت الله سيد ابوالقاسم كاشانى ،((رحمة الله عليه ))
4 - حضرت آيت الله ميرزاعبدالعلى تهرانى ((رحمة الله عليه ))؛
5 - حضرت آيت الله ميرزا عبدالكريم حق شناس حفظه الله ؛
6 - حضرت آيت الله سيد على حائرى (ره ) معروف به مفسر؛
7 - فرخ خان امين الدوله ؛
مقدمه 
امام محمد باقر عليه السلام
من علم باب هدى فله اجر من عمل به و لا ينقص اولئك من اجورهم شيئا و من علم باب ضلال كان عليه مثل اوزار من عمل به و لا ينقص اولئك من اوزارهم شيئا
هر كسى بابى از هدايت را تعليم دهد،مانند پاداش تمام كسانى را به آنان چيزكم نمى شود.
و هركسى بابى از ضلالت به ديگران بياموزد، مانند گناهان تمام كسانى كه به آن عمل كرده اند، را دارد بدون اينكه از گناه آنان چيزى كاسته گردد.
امام موسى كاظم عليه السلام
فقيه واحد ينقذ يتيما من ايتامنا، المقطعين عن مشاهدتنا والتعلم من علومنا،اشد على ابليس من الف عابد
وجود يك فقيه كه يتيمى از يتيمان ما را كه از مشاهده ما و فراگيرى علوم ما گسسته شده اند، نجات دهد، براى ابليس از هزار عابد سختر است .(1)
محدث نورى رحمت الله عليه در مقدمه كتاب ((الفيض القدسى ))كه در احوال علامه مجلسى نوشته است ، چنين آغاز مى كند.
((ياد كرد گذشتگان نيك نهاد، عالم راسخ كه به نور امامان خود عليه السلام هدايت پذيرفتند و آثار آن بزرگواران صلوات الله عليهم را
پى گرفتند به سيره مولاى خود اقتدا كردند، بار خود را در پى نگاه آنها به زمين افكندند واز غير ظرف آنها ننوشيدند، يادآورى و موعظه اى براى آيندگان و كمكى به نسل هاى بعد براى صعود به مدارج كمال وبا توجه به كارهاى پسنديده است .
ياد عالمان گذشته وسيله است براى عمل به آنچه وارد شده در مورد تشويق به همنشينى و معاشرت به آن عالمان و اخبارى كه در ترغيب به سخن گفتن به آنها رسيده است .
كسى كه چشم خود را به زواياى از سيره بزرگان گذشته بدوزد علم و عبادت و فضل و زهد آنها را مى بيند، چنانكه خود را با آنها معاشرت داشته اند از سخنان و حركات و سيره و آداب آنان بهره مى گيرد و اين نيكى ها
را وى مى گيرد. (2)
اما چه شد از ميان بزرگان و تربيت يافتگان مكتب اهل بيت شيخ محمد حسين زاهد انتخاب شد تا به نسل امروز و آيندگان معرفى گردد.
چند سال پيش در اين فكر بودم كه چرا تا چهره هاى درخشان و علماى ربانى در قيد حيات هستند، نبايد به شيفتگان مكتب اهل بيت معرفى گردند.لذا به يكى از اساتيد(حضرت استاد آقاى محمد على جاودان يكى از شاگردان آقاى حق شناس )پيشنهاد كردم كه زندگى و شرح حال حضرت آيت الله حق شناس - حفظه الله تعالى - به رشته تحرير بياورم .(3)بعد از موافقت ايشان مقدمات كار را شروع كردم ولى به دليل دور بودنم از تهران به كندى پيشرفت مى كرد. در ابتدا به سراغ اساتيد ايشان رفتيم زندگى و شرح حال هر كدام از اساتيد را از منابع يا مصابحه ها تكميل كرديم .تا نوبت به اولين استاد ايشان يعنى شيخ محمد حسين زاهد رسيد .در لابلاى كتب شرح حال نويسى مطلبى كه معرف آن بزرگوار باشد پيدا نشد مگر چند سطرى .بدين جهت تصميم گرفته شد، شرح حال مختصرى از ايشان تهيه شود .
اميد چندانى وجود نداشت ، چرا كه از فوت آن مرحوم بيش از 50 سال مى گذشت .پيدا كردن آشنايان آن مرحوم بعد از اين مدت كارى دشوار مى نمود.وقتى هم موفق مى شديم آنها را پيدا كنيم ، يا براثر كهولت سن بسيارى از مطالب و ديده ها و شنيده هاى خود را به طور طبيعى به فراموشى سپرده بودند و يا بر اثر بيمارى توانايى انجام مصاحبه و نقل خاطره را نداشته اند .از همه مهمتر خود حضرت آيت الله حق شناس كه براثر بيمارى توان انجام مصاحبه را نداشتند.
اما بااميد به لطف پروردگار و راهنمايهاى ارزشمند حضرت استاد جاويدان كار را شروع كردم كمى كه كار را شروع كردم كمى كه كار پيشرفت كرد از طرف يكى از ارادتمندان شيخ پيشنهاد شد، كتاب مستقلى راجع به تا شيخ محمد حسين زاهد تهيه شود. بعد از مشورت و موافقت آقاى جاودان تمام توان خود را جهت تهيه كتابى مستقل صرف كردم .
همانطور كه پيش بينى كرده بودم بعضى از شاگردان شيخ حتى توانايى صحبت كردن را نداشتند و بعضى از آنها كمتر از چيزى به خاطر مى آورند. با اين مشكلات كار شروع شد و توفيق همراهى كرد.هر چه كار پيشرفت مى كرد علاقه ام به كار بيشتر مى شد؛ چرا كه با برخورد با شاگردان و تربيت شدگان مكتب شيخ محمد حسين زاهد كسانى را مشاهده مى كردم كه واقعا تربيت اسلامى شده اند و افرادى با تقوا و متدين هستند. ديدن و مصاحبه با آنها حظ معنوى بهمراه داشت و مشكلات را آسان مى كرد. باخود مى گفتم : شيخ محمد حسين زاهد چگونه رفتار كرده است كه چنين شاگردانى تربيت
كرده و به جامعه تحويل داده است . اين فكر مرا مصمم مى كرد تا شاگردان آن مرحوم را هركجا كه باشند، جستجو كنم .
سرانجام بعد از يك سال مجموعه پيش رو حاضر گرديد.
تذكر:
- تمام مطالب خاطراتى است كه شاگردان آن مرحوم نقل كرده اند كه اصل آن به صورت نوار يا نوشته نزد نگارنده محفوظ مى باشد.
- بعد از ضبط و جمع خاطرات بهترين شيوه اى كه براى نقل خاطرات انتخاب شد، اين بود كه از زبان نگارنده خاطرات نقل شود(مگر جايى كه نقل اسم راوى در پاورقى ذكر شده است .
ويژگى اين شيوه اين است كه تمام مطالب كتاب از روال و آهنگ واحدى برخوردار است و همچنين خواننده محترم در برخورد با اسامى مختلف دچار سردرگمى نمى شود.
- از نقل خاطراتى كه اطمينان به آنها حاصل نشده پرهيز گرديده .
- از ذكر خاطرات تكرارى پرهيز شده است مگر اينكه نقل خاطره ، نكته خاصى داشته باشد.
- چون خاطرات به صورت مصاحبه و محاوره بوده است براى اينكه نوشتارى شود از شكل خود خارج شده است ، گرچه قالب همان قالب است . مطالبى كه كم يا زياد شده است براى قالب نوشتارى مطلب مى باشد.
در پايان از تمام كسانى كه اين حقير را در گردآورى اين مجموعه يارى كردند بالاخص حضرت استاد جاودان كمال تشكر و امتنان را دارم .
وآخر دعوانا ان الحمدالله رب العالمين
قم مقدسه 1381 هجرى شمسى
حميد رضا جعفرى
فصل اول : معرفى شيخ 
شيخ در يك نگاه  
او را به نام شيخ محمد حسين نفتى بعدها زاهد مى شناختم . قد متوسطى داشت ، با ظاهرى ساده و قيافه اى جذاب و كلامى دلنشين . چشمان ضعيفى داشت و به همين خاطر وقتى حركت مى كرد دست او را مى گرفتم . چنان جذبم كرده بود كه از پرسيدن نام خانوادگى ايشان غفلت كرده بورم . از ديگر دوستان هم وقتى سؤ ال كردم ، آنها هم مثل من بودند، در جواب مى گفتند: ماهم فقط ايشان را به نام شيخ محمد حسين زاهد مى شناسيم .
اطلاع از نشانى محل و سال تولد ايشان هم دست كمى از نام خانوادگى شان نداشت .
در منزل مردى به نام حاج آقا كلاهدوز روبروى حمام نقلى (4) مستاءجر بود و هرماه راءس موعود مقرر اجاره بها را پرداخت مى كرد. هرچه آقاى كلاهدوز مى گفت : آقا،من خانه را بعنوان اجاره به شما نداده ام ، شما نمى خواهد اجاره بدهيد. آقا توجهى نمى كرد و ماه به ماه اجاره را پرداخت مى كرد و مى فرمود:اگر از من اجاره نگيرى از اين جامى روم و اگر اين مقدار اجاره كم است ، از اين جا بروم . چون بيشتر از اين توان پرداخت ندارم .(5)
آقاى كلاهدوز مى گفت : حالا كه اصرار مى فرماييد، لااقل در طبقه بالا تميزتر است ساكن شويد. ولى در جواب مى شنيد: پول اجاره طبقه بالا را ندارم و جايى كه نتوانم اجاره اش را بدهم ، نمى شينم .
وضع زندگى ايشان بسيار ساده بود واز زرق و برق دنيا در آن خبرى نبود. ايشان در دو اتاق زندگى مى كرد. يكى از آنها براى مراجعات بود؛اين همان جايى بود كه من و عاشقان ايشان براى ملاقات مى رفتيم كه فقط نصفش با گليم مفروش بود و بقيه اتاق خالى . به ايشان مى گفتم كه اجازه بفرماييد تا نصف اتاق را چيزى شبيه همان گليم ، فرش كنم اما قبول نمى كرد.(6)
برخلاف تصورى كه مردم از زهد و زاهد دارند در زندگى شخصى بسيار منظم بود. وقتى با ايشان به منزل برمى گشتيم ابتدا عبا و قبا را درمى آورد و در گوشه اتاق خيلى مرتب تا مى كرد؛بعد عمامه را روى آنها مى گذاشت سپس دستمالى روى همه شان مى كشيد تا كثيف نشوند. پيش مى آمد كه مدتها عمامه را عوض نمى كرد ولى با اين حال از تميزى برق مى زد.(7)
مراتب علمى  
ايشان براى تحصيل علوم حوزوى ابتدا مشهد مقدس را انتخاب كرد اما اقامت در مشهد فقط يك سال و نيم به طول انجاميد. پس از آن براى ادامه تحصيل به تهران هجرت كرد.
در تهران افتخار شاگردى حضرت آيت الله سيد على حائرى رحمة الله عليه معروف به مفسر(صاحب تفسير مقتنيات الدر)نصيبش شد و از محضر آن عالم وارسته كسب فيض كرد. فقه راهم از باب طهارت تاديات در محضر حاج آقا عيسى فراگرفت .(8)درزمانى كه مشغول تحصيل بود، براى گذران زندگى به اتفاق برادر در تهران به نفت فروشى پرداخت و اين كار ادامه داشت تا زمانى كه ...
منزل ما در خيابان خيام روبروى پاچنار بازار تهران بود.آقا هم در كوچه جنب منزل ما نفت فروشى مى كرد. محصل بودم ، هر وقت براى خريد نفت خدمت ايشان مى رسيدم ، ايشان را غرق در مطالعه مى ديدم . اما يك روز كه براى خريد نفت رفتم ، ديدم ايشان لوازم را جمع مى كند تعجب كردم ؛پرسيدم : آقا چه شده ؟
فرمود تا حال درس خواندن براى من مستحب بود ولى الان كه عمامه ها را از سر علماء بر مى دارند، بر من واجب است كه مقابله كنم و مشغول هماهنگى شوم . (9)
از آن به بعد در مسجد جامع بازار تهران حجره بالا سر مسجد چهل ستون مشغول تدريس شد. در تدريس ادبيات متبحر بود، اگر كسى در ادبيات عرب مشكلى داشت خدمت ايشان مى رسيد و حل مشكل مى كرد.خودم شاهد بودم كه بعضى از فضلا در درس شرح نظام ايشان شركت داشتند.(10)
روزى در ايام تحصيل در حين تدريس ،كتاب را بست و فرمود:
داداشى ها، نمره شيشه راست عينكم 20 است و نمره شيشه سمت چپ 24 ولى با وجود ضعف چشمانم كتاب را نزديك روشنايى مى برم و مطالعه مى كنم تا براى تدريس آماده باشم . علت بالا بودن نمره عينكم دو چيز است :
اول ، زمانى كه در مشهد مشغول درس و بحث بودم شبها تا ديروقت مطالعه مى كردم و هنگامى كه به خود مى آمدم ، مى ديدم كه ساعت حضرتى هفت ساعت از شب را اعلام مى كرد.كتاب را به كنارى مى گذاشتم و مى خوابيدم .براى سحر نيز بيدار مى شدم ، لذا فاصله بين خواب و بيدارى بسيار اندك بود اين كار هميشگى من بود.
دوم ، وقتى به تهران هجرت كردم ، سالهاى متمادى شبهاى جمعه در همين حجره برنامه احيا داشتم . ايشان بدون اين كه اشاره مستقيمى داشته باشد، به ما مى فهماند كه چگونه زندگى كنيم ؛يعنى نبايد به خودمان ضرر بزنيم و در عين حال بايد درس خواندن كوشا باشيم .(11)
او براى ما پدرى مهربان و معلمى دلسوز بود. هميشه مراقب بود كه بداند ما درس را متوجه شده ايم يا خير؟مقيد بود كه عبارات عربى را صحيح بخوانيم . هر روز قبل اينكه درس جديد را تدريس كند رو به مامى كرد و مى فرمود:يكى از بچه ها درس ديروز را بخواند.همين كه يكى شروع به خواندن مى كرد آقا متوجه مى شد كه درس را متوجه شده است يا نه ؟
از صبح تا به ظهر چندين حلقه درس در محضر ايشان تشكيل وايشان با علاقه به تدريس مشغول مى شد.(12)
يكى از برنامه هاى مفيد ايشان اين بود كه هرگاه متوجه مى شد كه يكى از دوستان درسش از صرف مير و تصريف گذشته است ، مى فرمودند: داداش ‍ جون ،شما بايد اين چند نفر را((شرح امثله ))درس بدهى .لذا شبها بعد از نماز چندين حلقه درس در مسجد امين الدوله تشكيل مى شد و همه مشغول مباحثه و درس بودند.
واقعا مسجد امين الدوله در طول سال از نظر تدريس و تحصيل مسجد آباد و كم نظيرى بود.(13)
رعايت حق الناس  
روزى پس از رساندن ايشان به خانه خداحافظى كردم و در بازار به راه افتادم . شخصى صدايم كرد مى شناختمش . رفتم جلو بسيار ناراحت بود.
گفتم : بفرماييد!
- امروز پيش شيخ محمد حسين زاهد بودم جلوى آن همه بچه آبروى من را برد.
مگر چه شده ؟
- به حجره اش رفته بورم .وقتى وارد شدم ،احترام نكرد و همينطور ادامه داد، انگار نه انگار من آمدم .
- با من چه كار دارى ؟
- تو را قسم مى دهم كه بروى به بگويى خيلى ... كه احترام نكردى .
با شنيدن اين حرف داشتم از ناراحتى سكته مى كردم . چرا كه به استادم كه براى او نهايت قداست قائل بودم توهين كرده بود و ناراحتى ام بيشتر از اين بود كه چطور اين حرف را به استاد بگويم . ولى چون قسم داده بود با هزار زحمت پيغامش را رساندم . آقا بعد از شنيدن پيغام فرمود:داداشى آن آقا اشتباه كرده است . چون با دو پا راه مى روم ولى حمار با چهارپا و مهم تر اينكه من اجير اين شاگردان هستم . حق ندارم مابين درس بلند شوم و بخاطر احترام گذاشتن به كسى درس را تعطيل كنم ،چرا كه حق شاگردان ضايع مى شود.(14)
يادم هست در آزمان بيشتر مردم گيوه به پا مى كردند و اگر كسى مى خواست گيوه بخرد، مغازه دار جلوى پيشخوان ميزى مى گذاشت تا خريدار، گيوه را امتحان كند.
روزى به اتفاق آقا رفتيم مغازه گيوه فروشى تا ايشان براى خودش گيوه بخرد. بعد انتخاب گيوه به صاحب مغازه فرمود: اجازه دهيد گيوه را داخل مغازه امتحان كنم . صاحب مغازه تعجب كرد و علت را جويا شد. آقا فرمود: اگر جلوى مغازه گيوه را امتحان كنم ممكن است مزاحم كسى شوم .(15)
ايشان ما را هم به رعايت حقوق ديگران توصيه مى فرمود.
روزى در حين درس فرمود:بچه ها نكند وقتى مى رويد از مغازه اى جنس ‍ بخريد(16)،آن جا چاى بخوريد چون صاحب مغازه ممكن است بخواهد شما را نمك گير خودش كرده و بعد جنس را با شما گرانتر حساب كند وا ين ضرر زدن به صاحب كار شما است .(17)
روزى ديگر فرمود:اگر مثلا يك تومان به مردم بدهكار هستيد، نرويد 5ريال پول ماشين دودى (18)بدهيد،براى زيارت عبدالعظيم و ريال براى برگشت . حق نداريد اين كار را بكنيد. شما اول بايد طلب مردم را بدهيد بعد اگر خواستيد زيارت برويد، برويد.(19)
در ايامى كه هوا مناسب بود مراسم دعا و مناجات شب هاى ماه رمضان پشت بام مسجد انجام مى شد اما قبل از انجام مراسم آقا مى فرمود اول از همسايه ها براى سر و صدائى كه ممكن است ايجاد شود اجازه و رضايت بطلبيد اگر اجازه دادند بعد مراسم مناجات و دعا را شروع كنيم .(20)
دريكى از ماههاى رمضان بود كه بعد از قرائت قرآن ، آقاى مير هادى خدمت آقا عرض كرد: كسى كه قرآن را خيلى خوب خواند، آقا حبيب الله بود.
ايشان مرا تشويق كرد و گفت : ان شاءالله موفق به عمل هم بشوى ، شنيده ام دوچرخه سوار مى شوى و خيلى مراعات عابرين پياده را نمى كنى . اگر مراعات حال مردم را بكنى ، خيلى عالى مى شود.
منتظر فرصت بودم كه خدمت ايشان برسم . فرداى آن روز، فرصت پيش ‍ آمد. بعد از عرض سلام گفتم : اگر شما صلاح نمى دانيد، ديگر دوچرخه سوار نشوم .
فرمود: نه منظورم اين نبود، بلكه در هنگام حركت مواظب مردم باش .اگر مى خواهى زود سركارت برسى نبايد به مردم تنه بزنى و آنها را با زدن زنگ بترسانى .
مراعات مردم را بكن چون مردم بندگان خدا هستند و خدانسبت به بندگانش لطف دارد و اگر كسى بندگان او را اذيت كند. رهايش ‍ نمى كند.(21)
عزت نفس و مناعت طبع  
يكى ديگر از صفات پسنديده ايشان اين بود كه كارهاى شخصى خودشان را شخصا انجام مى دادند وسعى مى كردند كه سربار ديگران نباشند.
در ايامى كه آقا مريض شده بود(و به سبب همان بيمارى از دنيا رحلت كرد)من و آقاى عسگر اولادى و چند نفر از دوستان براى عيادت خدمت ايشان رسيديم ؛
حالشان مناسب نبود دكتر علت بيمارى را ضعف شديد تشخيص داده بود.
دور بستر ايشان نشسته بوديم كه يكى از دوستان حال ايشان را پرسيد.
آقا در جواب فرمود:الحمدالله ،الحمدالله
يكى از دوستان خدمت آقا عرض كرد،مثل اينكه امروز حالتان زياد مناسب نيست ولى وقتى شما الحمدالله مى گوييد ما فكر مى كنيم حالتان خوب است .
آقا فرمود: وظيفه من شكر و حمد الهى گفتن است و من بايد خدا را شاكر باشم . شما از كجا فهميديد حالم خوب نيست ؟ عرض كرد:از رنگ رخسارتان
من رو كردم به آقا و عرض كردم ، اگر دكتر شما صاحب نظر و داراى تشخص ‍ صائب نيست ، بفرمائيد تا دكتر را عوض كنيم ما دكتر ديگرى را در نظر داريم .
آقا فرمود: مشورت نماييد.
گفتم : مشورت شده شما فقط استخاره بفرماييد.
فرمود: نيت كنيد، يك دفعه ديدم با آن حال بيمارى از رختخواب بيرون آمد، و بصورت چهار دست و پا تا كنار ديوار حركت كرد. خيلى تعجب كرده بوديم كه آقا چه مى خواهد؟دستش را به ديوار گرفت و بلند شد،واز روى طاقچه چيزى برداشت و به همان صورت برگشت . وقتى داخل رختخواب شد،ديديم در دستشان تسبيح است و اين همه زحمت براى آوردن تسبيح بوده است عرض كردم :آقا شما مى فرموديد مامى آورديم چرا اين همه خودتان را به زحمت انداختيد؟ ايشان فرمود: پيامبر اكرم (ص ) مى فرمايند بعد ايمان و عمل صالح اگر كسى بتواند سربار مردم نباشد، من به او وعده بهشت مى دهم . آيا نمى خواهيد من به وعده پيامبر خدا برسم ؟ در ادامه فرمود: داداش جونها تا مى توانيد روى پاى خودتان بايستيد و عزت نفس ‍ داشته باشيد واز كسى سئوال و درخواست نكنيد و خودتان كارهاى خودتان را انجام دهيد.(22)
آن زمان مثل حالا آب لوله كشى نبود و مردم آب آشاميدنى را از جمع كردن آب در داخل آب انبار تاءمين مى كردند. يك شب وقتى از مهمانى بر مى گشتيم ، ديدم انتهاى كوچه شخصى در حالى كه عرق چين سفيدى بر سر دارد، داخل راه آب خم و راست مى شود جلوتر كه رفتم ديدم آقا است و مى خواهد دريچه ورودى آب انبار را باز كند تا آب داخل آب انبار شود و اين كار براى آقا در آن سن و سال كار مشكلى بود.اگر به هر كدام از ما مى گفتند، با جان و دل انجام مى داديم ولى ايشان حاضر نبود از كسى تقاضا و درخواست كند.(23)
از صفات بارزى كه ايشان به آن معروف بود، ساده زيستى و زاهدانه زندگى كردن بود. به هيچ وجه براى تاءمين مخارج زندگى از وجوهات شرعى استفاده نمى كرد.آن مرحوم زندگى را جورى تنظيم كرده بود كه نيازى به ديگران نداشته باشد و اگر بعضى از وقتها نياز به پول پيدا مى كرد از كسى درخواست نمى كرد. منتها براى جبران كسرى چند كتاب مى برد كتاب فروشى و رهن مى گذاشت و چند قران قرض مى گرفت .(24)
زمان جنگ جهانى دوم بود. متفقين وارد خاك ايران شده بودند و ارزاق عمومى كمياب شده بود. مخصوصا وضع نان خيلى اسفبار بود. نان هايى پخته مى شد به نام نان سيلو، كه دولتى بود. البته گير هر كسى نمى آمد. نانهاى ديگرى هم پخته مى شد، شبيه نان سيلو ولى از نظر كيفيت بسيار پايين بود وقتى كه شب با هزار زحمت نان را مى آورديم خانه ،با پدرم كنار چراغ نفتى مى نشستيم تا خاك اره هاى داخل نان را جدا كنيم .
آن موقع وقتى براى تهيه نان بيرون مى رفتيم ،غالبا با چشم گريان و دست خالى بر مى گشتيم چون افراد لاابالى و گردن كلفتها بالا سر تنور مى ايستادند و ديگر نان به ماها نمى رسيد.
در چنين وضعيتى بعضى ها كه علاقه مند آقا بودند از سر دلسوزى مى خواستند كارى انجام بدهند كه به آقا سخت نگذرد.
بعنوان مثال شخصى بود به نام حاج احمد خشكه پز كه در بازار دروازه نانوايى داشت . يك روز داشتم از جلوى نانوايى رد مى شدم كه حاج احمد مرا صدا زد. رفتم ببينم چه كار دارد. بعد از سلام و احوالپرسى ،گفت :پسر جان فردا وقتى كه از مدرسه تعطيل شدى ، قبل از اينكه به منزل آقا بروى ، بيا اينجا كارت دارم . گفتم : چشم .
فردا بعد از مدرسه رفتم نانوايى . وقتى كه حاج احمد مرا ديدت يك باربر صدا زد و يك گونى آرد به باربر داد و گفت : همراه اين پسر برو. بعد رو كرد به من و گفت : اين دو شيشه آبليموى شيرازى را براى من هديه آورده اند، اينها را هم ببر منزل آقا، سلام مرا برسان و پيغام مرا به ايشان بده .
گفتم : چشم . به همراه باربر به طرف منزل آقا حركت كرديم .البته روى گونى را با پارچه اى پوشانده بودم والا اگر كردم مى ديدند غارت مى كردند. وقتى به خانه آقا رسيديم ،در زدم .خانم آقا در را باز كرد. مثل اينكه آقا مشغول مقدمات وضو بود.
به خانم عرض كردم : اينها را كجا بگذارم ؟
خانم گفتند: بگذاريد گوشه ايوان .بعد از اينكه باربر آرد را گوشه ايوان گذاشت ، رفت و من منتظر آقا بودم كه بيايد تا پيغام حاج احمد را برسانم .
وقتى آقا به حياط آمد، سلام كردم ، آقا جواب داد و پرسيد: داداشى اينها چيه ؟
گفتم : يك گونى آرد و دو شيشه آبليمو شيرازى كه حاج احمد خشكه پز براى شما فرستاده است .
فرمود: براى چى ؟
گفتم :حاج احمد سلام رساند و گفت :آقا پير و سالخورده اند و تهيه نان براى ايشان مشكل است اگر هم تهيه كند،نمى تواند آن نانها را بخورد. به خاطر همين اين گونى آرد را ببر منزل آقا و هر روز مقدارى آرد بياور تا براى آقا نان تازه بپزم . اين دو شيشه آبليمو را هم براى من هديه آورده اند و من هم به آقا هديه مى دهم .
بعد از تمام شدن صحبتهاى من ، آقا فرمود:داداشى چرا اول از من اجازه نگرفتى ؟
جواب دادم : نمى دانستم چى كارم دارد.
ايشان فرمود: اشكالى ندارد ولى فردا بعد از مدرسه يك باربر همراه خودت بياور، و اين كيسه آرد را ببر و سلام مرا برسان و به حاج احمد بگو معده شيخ محمد حسين زاهد به نانهاى سيلو و نان جو عادت كرده ولى برادران مسلمانى هستند كه نمى توانند اين نانها را بخورند. اين آرد را به قيمت بازار به آنها بفروش و پولش را به كسانى بده كه همين نانهاى خراب را هم نمى توانند بخرند. با اين كار هم تو ثواب مى برى وهم من . البته اين دو شيشه آبليمو را براى اينكه رد احسان نشده باشد، قبول مى كنم .(25)
در همان ايام يكى از اقوام ما قبل از ماه رمضان يك گونى برنج و يك حلب روغن مى فرستند منزل آقا. وقتى خانم جلوى درمى آيد از قبول آنها امتناع مى كند و مى رود جريان را به ايشان مى گويد.
آقا وقتى جلوى درمى آيد مى پرسد: اينها را كى فرستاده است ؟
آورنده مى گويد: فلانى .
آقا مى فرمايد: اينها را ببر. من خودم پيش آن شخص مى آيم . وقتى آقا به مسجد آمد، آن شخص را خواست با مهربانى به او گفت : من خدا دارم و رزق مرا او متكفل است و احتياجى به اين چيزهايى كه فرستاديد براى يك مغازه دار خوب است و من نه مغازه دارم كه آنها را بفروشم و نه مى توانم آنها را مصرف كنم .(26)
در آن سالها مثل الان نفت و گاز فراوان نبود و مردم در زمستان كرسى مى گذاشتند و براى گرم كردم كرسى از خاك زغال استفاده مى كردند. آقا برادر بزرگترى داشت كه دلسوز ايشان بود. در زمستان سردى برادر مى آيد در منزل را مى زند.آقا جلوى در مى آيند بعد از سلام و احوال پرسى برادر رو مى كند به آقا و مى گويد: من چه كسى هستم ؟
آقا جواب مى دهد: معلوم است شما برادر من هستيد.
برادر بعد از شنيدن اين حرف مى گويد: به حق همان برادرى اين گونى خاك زغال امتناع مى كند و به برادر مى گويد: برادر جان من به اندازه امشب و فردا خاك زغال دارم . اين گونى را بر براى كسى كه حتى براى امشب خاك زغال ندارد.(27)
روزهاى جمعه بعد از ناهار وقتى سهم خرج هر كس معين مى شد، اولين كسى كه سهم خودش را مى داد ايشان بود و حاضر نبود سربار ديگران باشد. در حالى كه همه حاضر بوديم ، سهم ايشان را بپردازيم .
همانطور كه ذكر؛ ايشان در اين دوران خرج زندگى (28)خرج زندگى را از راه تدريس بدست مى آورد و هر شاگردى كه پيش ايشان مشغول تحصيل مى شد مقدار اندكى شهريه (29)مشخص مى كرد كه بپردازد و آقا زندگى را بر اساس شهريه شاگردان تنظيم مى كردند.(اجاره خانه و خورد و خوراك )
نكته جالب اينكه اگر كسى از شاگردها بيش از مقدار مقرر شهريه مى دادم .تابستان بود و داشتيم از امامزاده داوود بر مى گشتيم .در يك فرصت مناسب خدمتشان رسيدم و عرض كردم آقا، ماهى دو تومان بعنوان شهريه كم است .اجازه بفرمائيد آن را اضافه كنم . ايشان در جواب من چيزى نفرمود و من سكوت را دليل بر رضايتشان قلمداد كردم . لذا زمان پرداخت شهريه ، يك تومان اضافه تر دادم . آقا فرمود: داداشى اين پولها چقدر است ؟
عرض كردم : سه تومان .
فرمود: قبلا چقدر مى دادى ؟
گفتم : دو تومان .
ايشان با يك حالت خاصى فرمود: نه !نه !همان دو تومان كفايت مى كند. چرا كه من خرجم را براساس شهريه ها تنظيم كرده ام ، لذا اين پول شما اضافى مى آيد و نمى دانم با آن چه كار كنم . خلاصه قبول نكرد و به خودم برگرداند.(30)قبل از شروع جنگ جهانى دوم به اتفاق 5نفر ديگر خدمت آقا درس مى خوانديم و ماهيانه يك تومان مى داديم ، تا اينكه جنگ شروع شد و وضع ارزاق عمومى خراب شد. قيمتها بالا رفت لذا با رفقا تصميم گرفتيم به مقدار شهريه يك تومان اضافه كنيم .هنگام پرداخت شهريه وقتى پولها را به ايشان داديم يك نگاهى به پولها كرد و متوجه شد كه از دفعات قبل بيشتر است ، فرمود: چرا زيادتر شده است ؟
من عرض كردم : آقا مواد غذايى گران شده وضع زياد مناسب نيست به خاطر همين به مقدار شهريه مبلغى را اضافه كرده ايم تا شما مشكلى نداشته باشيد.
ما فكر مى كرديم كه آقا در آن وضعيت پول را قبول كند ولى ايشان مبلغ اضافه را پس داد و فرمود: من خدا دارم و لازم نيست شما به من كمك كنيد. احتياجى به كمك شما ندارم .همان خداى قبل از جنگ ، خداى زمان جنگ هم هست و رزق مرا مى دهد.(31)
من و چند نفر از دوستان خدمت آقا شاگردى مى كرديم و آن زمان نفرى يك تومان شهريه مى داديم در آن ايام وضع زندگى مردم ترقى كرده بود وهم خرج و مخارج بيشتر شده بود.تصميم گرفتيم مبلغ 5ريال به شهريه اضافه كنيم .هنگام پرداخت شهريه نفرى 15ريال خدمت آقا داديم .
ايشان فرمود: اين چقدر است ؟
عرض شد: همان شهريه است .
فرمود: نه اين زيادتر از قبيله است .
مجبور شديم جريان را تعريف كنيم .
ايشان وقتى جريان را شنيد فرمود: حالا خوابم تعبير شد.
عرض كرديم : مگر شما چه خوابى ديده ايد؟!
فرمود: ديشب در عالم رويا براى قضاى حاجت به دستشويى رفتم : در آنجا نجاست به لباسم ترشح مى شد خيلى ناراحت شدم . اين مقدار اضافه همان ترشحات نجاست است پول اضافى را جدا كنيد و برداريد.(32)
در ايام تحصيل نمى دانم چه اتفاقى افتاد كه يك ماه سر درس حاضر نشدم ؛ منتها آخر ماه شهريه ام را به يكى از رفقا دادم كه به آقا بدهد.
دوستم وقتى پول را به آقا مى دهد، ايشان مى پرسد داداشى اين چيه ؟
دوستم عرض مى كند، شهريه فلانى است و جريان را تعريف مى كند.
ايشان با كمال تعجب ، پول را پس مى دهد و مى فرمايد: ايشان كه سر درس ‍ حاضر نبوده است كه بخواهد، شهريه اش را بپردازد.
نكته اى كه خيلى مرا تحت تاءثير قرارداد اين بود كه براى مخارج در آن ماه به مقدار شهريه من كم آورد؛ لذا براى جبران آن مقدار، يكى از كتابهاى خود را مى فروشد.(33)
اواخر جنگ جهانى دوم بود كه با عده اى در محضر آقا ادبيات عرب مى خواندم . شهريه اى كه مى داديم ماهى 4 تومان بود. بعد از مدتى جنگ تمام شد و ما هنوز خدمت آقا مشغول درس خواندن بوديم وقتى كه زمان پرداخت شهريه رسيد، نفرى 4 تومان به ايشان داديم ولى آقا دو تومان از آن را به خودمان برگرداند. تعجب كرديم ! به آقا عرض كرديم : مگر نبايد ما 4 تومان مى داديم .
ايشان در جواب ما فرمود: درست است ولى الان جنگ تمام شده و قيمت ها هم پايين آمده به خاطر همين ماهى دو تومان كفاف زندگى مرا مى كند ولى شما جوان هستيد، بقيه پول را براى آينده تا پس انداز كنيد.(34)
حلم و بردبارى  
از ديگر خصوصيات اخلاقى ايشان كه مى توان ذكر كرد، بردبارى . حلم ايشان است . اگر كسى از روى نا آگاهى به ايشان جسارتى مى كرد، گذشت مى كرد و يا اگر ما به وظيفه عمل نمى كرديم ، عصبانى نمى شدند. مخصوصا امورى كه مربوط به خودشان بود.
عصر جمعه بود كه به همراه آقا و ديگر دوستان از باغ سر آسياب در كنار ريل ماشين دودى بر مى گشتيم . آقا هم از حفظ مشغول خواندن دعاى سمات بود.
همان طور كه مى آمديم ، ماشين دودى از كنار ما گذشت ناگهان از داخل واگن شخصى آب دهان به جانب ايشان انداخت . خيلى ناراحت شديم تا حدى كه مى خواستيم داخل واگن بشويم و آن شخص را تنبيه كنيم اما آقا فرمود: داداشى ها چيزى نبود، ببينيد با يك دستمال پاك شد. اين حرف ها آب سردى بود بر خشم ما و با گذشت از جسارت آن شخص ، نگذاشتند ما درگير شويم .(35)
روز ديگرى كه من دستهاى آقا را گرفتم . داشتيم از باغ برمى گشتيم و آقا هم گيوه سفيد و نويى به پا داشت . همان طور كه مى آمديم ، فرمود: داداشى حواست جمع باشد كه پاهايم توى جوى آب نرود.(36)(آن زمان همه اطراف تهران باغ و مزرعه بود)
گفتم : چشم . ولى از آنجايى كه نوجوان بودم در بين راه حواسم پرت شد و يك دفعه پاى ايشان داخل جوى آبى فرو رفت و گيوه سفيد و نوى ايشان غرق گل و لجن شد.
هم ناراحت شدم و هم ترسيدم و منتظر عكس العمل آقا شدم ، چون ايشان سفارش كرده بود.
اما برعكس آن چيزى كه فكر مى كردم ، ايشان با لحن محبت آميزى فرمود: داداشى ، داداشى ، ناراحت نشو. چيزى نشده . با اين ملايمت و مهربانى ناراحتى و ترسم را بر طرف كرد.(37)
روزى با عده اى در خدمت آقا نشسته بوديم كه يكى از دوستان وارد شد؛ خيلى ناراحت بود. آقا وقتى ناراحتى او را ديد فرمود: داداشى چه شده ؟
جواب داد: آقا شما اين همه زحمت مى كشيد ولى عده اى پشت سر شما حرفهايى مى زنند كه طاقت شنيدنش را ندارم .
آقا فرمود: داداشى مگر چه گفته اند كه تو اين همه ناراحت شدى ؟
گفت : مى گويند، شيخ محمد حسين زاهد سواد ندارد؛ تا مغنى (38)بيشتر درس نخوانده . من هم با آنها درگير شدم .
آقا لبخندى زد و گفت : داداشى راست مى گويند من ادبيات را تا مغنى خوانده ام .از طرفى نفى كمال هم غيبت نيست .(39)
صبح جمعه در حالى كه دست آقا در دستم بود به طرز دولت آباد، باغ اجلاليه حركت مى كرديم ناگهان حواسم پرت شد و پاى آقا داخل چاله بيرون آوردم . آقا متوجه ترس ناراحتى من شد، فرمود:داداشى چيزى نشده .
ولى مى ديدم از پاى ايشان خون مى آيد.آقا متوجه شد كه هنوز من ناراحت هستم ، دوباره فرمود: اى بابا من مى گويم چيزى نشده ، ولى شما نگران هستيد. شما فقط بگو از كجا خون مى آيد تا آن را آب بكشم .
به طرف جوى آب رفتيم . آقا هم محلى را كه خون مى آمد، آب كشيد.
هنوز ناراحت بودم البته نه به خاطر آقا بلكه به خاطر دوستان آقا كه اگر بفهمند اين اتفاق براى آقا افتاد ممكن است مرا شما كنند. حق هم داشتند چون دست آقا را گرفته بودم كه چنين حوادثى پيش نيايد.
وقتى كه پيش رفقا رسيديم ، آقا نه تنها چيزى به آنها نگفت بلكه طورى راه رفت كه كسى متوجه نشود اتفاقى افتاده است .(40)
خلوص نيت در تعليم  
بعضى ها از اينكه عده اى دور آنها جمع شوند و هياهويى داشته باشند، لذت مى برند. اما آقا شيخ محمد حسين زاهد از اين صفت ناپسند مبرا بود واصلا از مريد بازى خوشش نمى آمد و كسى را معطل خودش نمى كرد و فقط در انديشه پيشرفت معنوى ما بود.
وقتى درس شاگردان به آخر ادبيات عرب مى رسيد. مى فرمود: داداشى ها شما درستان پيش : تمام شده بايد برويد از ديگران بهره مند شويد. مثلا مى فرمود: رويد خدمت آقاى شاه آبادى رحمة الله عليه . روزى شخصى در مسجد امين الدوله منبر رفته بود، در بين صحبت هايش گفت : جوانان ، مثل اين مسجد جاى ديگر پيدا نمى كنيد، به جاهاى ديگر نرويد.
آقا از حرف گوينده خيلى ناراحت شد و گفت : آقا اين چه حرفى است كه شما مى زنيد. خود من اگر اين درس و بحث اينجا نباشد، به جاى ديگر مى روم .(41)
روزى براى گرفتن استخاره خدمت ايشان رسيده بودم .
ايشان فرمود: داداشى قبل گرفتن استخاره مى توانم تقاضايى كنم .
گفتم : بفرماييد.
فرمود: داداشى ، هر روز يك مسئله شرعى ياد بگير.
عرض كردم : هر شب در درس شما شركت مى كنم .
فرمود: منظور اين نيست كه پيش من بيايى . هر مسجدى كه نزديك منزل شما است ، برو و در تعليم مسائل دينى كوتاهى نكن .
جواب دادم : چشم انشاءالله عمل مى كنم .(42)
امر به معروف و نهى از منكر  
يكى ديگر از خصوصيات اخلاقى ايشان اهتمام به فريضه مهم امر به معروف و نهى از منكر بود واز هر فرصتى براى انجام اين امر مهم و واجب الهى استفاده مى كرد.
يادم هست يك روز كه ايشان در مسجد جامع بازار تهران مشغول صحبت بود، از كلانترى بازار آمدند و ايشان را بردند. علت دستگيرى هم اين بود كه ايشان يكى از مظاهر فرنگى مابى كه رضا شاه مى خواست رواج بدهد نام برده و مخالفت كرده بود.
وقتى ايشان را به كلانترى مى بردند، در هنگام ورود عده اى مشغول قماربازى بودند. در كلانترى به ايشان گفته مى شود شما حق نداريد از اين حرفها بزنيد.آقا در جواب مى گويد: آيا آنها در جلوى كلانترى مى توانند قماربازى كنند ولى ما نمى توانيم حديث و احكام بگوئيم .
در جواب ايشان گفته مى شود: بله آنها حق دارند، ولى شما نمى توانيد.(43)
يك شب پس از خواندن نماز مغرب و عشاء در مسجد امين الدوله ، يكى از حضار بلند شد و شروع به مداحى و ذكر مصائب اهل بيت ( عليه السلام )كرد. بعد از تمام شدن مداحى ، آقا مداح را خواست و فرمود: شما فقط به وظيفه خود كه ذكر مصائب اهل بيت است بپردازيد و و ديگر حديث نقل ننمائيد و صحبت نكنيد، زيرا اگر در خواندن حديث و صحبت كردن اشتباه كنيد موجب گمراهى ديگران مى شويد و نزد خداوند مسئول خواهيد بود.
راه ارتزاق  
گفتيم كه در ابتدا به همراه برادر خود نفت فروشى مى كرد و از اين راه خرج و مخارج خود را كسب مى كرد هنگامى كه پيمانه نفت را داخل منبع مى كرد، آن را سر پر بيرون مى آورد و مواظبت مى كرد كه نكند به مردم كم بفروشد.
زمانى كه رضا شاه درصدد مبارزه مستقيم با روحانيت برآمد براساس وظيفه نفت فروشى را ترك كرد و مشغول تدريس و كار آفرينى شد. لذا روش ‍ ارتزاق خود را تغيير داد. به اين صورت كه از هر جوانى براى تدريس مبلغى بعنوان شهريه مى گرفت .
وقتى براى شاگردى خدمت ايشان رسيدم ، فرمود: داداشى اگر براى ياد گيرى قرآن و احكام شرعى آمده اى ، لازم نيست چيزى بدهى ؛ اما اگر براى فراگيرى ادبيات عرب آمده اى ، بايد ماهى 3تومان بعنوان شهريه بدهى ، من هم قبول كردم .
جامع المقدمات را به همراه حضرت آيت الله سيد محسن خرازى خدمت ايشان شروع كردم . بعد از يك ماه 5تومان به آقاى خرازى دادم كه به آقا بدهد.(44)
آقاى خرازى خدمت آقا عرض كرد اين 5تومان را فلانى داده است . آقا پرسيد: در كلاس قرآن و احكام شركت مى كرد يا ادبيات عرب ؟
آقاى خرازى گفت : درس طلبگى هم مى نشيند.
آقا فرمود: به او بگو، بيشتر از 3 تومان نمى گيرد و اگر هم بيشتر در كلاس ‍ قرآن و احكام شركت مى كند، نمى خواهد چيزى بدهد.(45)
مطلقا وجوه شرعى قبول نمى كرد. زندگى را فقط از راه تدريس مى چرخاند حتى اگر كسى هديه اى مى آورد، قبول نمى كرد. روزى شخصى به نام حاج آقا رضا فرش فروش به محل تدريس وارد شد. بعد از سلام و احوالپرسى گفت : آقا جان شما مرا مى شناسيد كه اهل خمس خستم و مالم را پاك مى كنم . مقدارى پول هست كه نه خمس است و نه زكات ، مى خواهم به شما بدهم .
آقا تشكر كرد اما پول را قبول نكرد و اصرار حاج آقا رضا به جايى نرسيد.(46)
شيخ و سياست  
مرد سياست نبود. اما از شم سياسى خوبى برخوردار بود و عالمى آگاه به زمانه بود.(47)سعى مى كرد از مسائل روز آگاه باشد.
دوستى داشتم بنام حاج رضا اصفهانى كه به آقا نزديك بود و ايشان او را دوست داشت . هر وقت حاج رضا خدمت ايشان مى رسيد، آقا مى پرسيد: داداشى از مسائل روز چه خبر؟ (آن زمان ملى شدن نفت جزو مسائل روز بود )حاج رضا هم مسائل روز جامعه را باز گو مى كرد.
اگر روزى حاج رضا نمى آمد، آقا سراغ ايشان را مى گرفت و علت نيامدنش ‍ را جويا مى شد.(48)
در سال 1327 به دستور حضرت آيت الله كاشانى در راهپيمايى كه بر ضد اسرائيل تشكيل شده بود، شركت كردم . با جمعت تا جلوى مدرسه عالى شهد مطهرى آمدم . در آنجا جمعيت مورد حمله نيروهاى دولتى قرار گرفت ، تا آنجا كه به ياد دارم يك نفر شهيد و تعدادى نيز مجروح شدند. بعد از آن روز، ماءمورين دولتى كسانى را كه در راهپيمايى شركت كرده بودند، دستگير مى كردند. من هم جزو بازداشت شده ها بودم .
بعد از دستگيرى من ، شخصى براى سرزنش من نزد آقا رفته و گفته بود: فلانى يعنى من با آقاى كاشانى در ارتباط است . به خاطر همين بازداشتش ‍ كرده اند.
آقا بعد از شنيدن سخنان ، در جواب مى فرمايد: اگر كسى آگاه به وظيفه اش ‍ مى باشد و به آن نيز عمل كند و شخص آقاى كاشانى را هم مى باشد و به آن نيز عمل كند و شخص آقاى كاشانى را هم مى شناسد و مى داند ايشان به چه چيزى دعوت مى كند شركت كردنش اشكال ندارد، بلكه وظيفه اش را انجام داده است .(49)
روزى ايشان به من فرمودند: برو پيش پدرت و بگو آقا با شما كارى دارد. من هم به پدرم گفتم : مرحوم پدرم به اتفاق يكى از تجار خدمت ايشان رسيد ابتدا با نقل پذيرايى مختصرى از پدرم و همراهانش كرد. بعد از آن به پدرم فرمود: از جانب من خدمت آقاى كاشانى برسيد و بگوييد فلانى سلام رساند و گفت ، اكنون كه قدرتى پيدا كرده ايد، بساط مشروب فروشى ها را جمع كنيد.
وقتى پيغام آقا به آقاى كاشانى رسيده بود، آقاى كاشانى در جواب فرموده بودند: الان داريم انگلسيها را بيرون مى كنيم و اين چيزها سايه انگلسيها است .(50)
قناعت  
غذاى ايشان بسيار ساده بود آن مقدار از غذا مى خورد كه بتواند عبادت خدا و خدمت به خلق نمايد.
پدرم فوت كرده بود و خرجم را برادرم كه در ارتش بود تاءمين مى كرد. عاشق طلبگى بودم . به خاطر همين روزى خدمت ايشان رسيدم و گفتم : مى خواهم طلبه بشوم .
ايشان پرسيد: خرجت را كى مى دهد.
گفتم : برادرم كه در ارتش (51)است .
فرمود: با اين پولها نمى شود درس خوان شد.
كمى نااميد شده بودم ولى فكر طلبه شدن از ذهنم بيرون نمى رفت ، بالاخره تصميم سرنوشت ساز زندگى ام را گرفتم . وسايلم را جمع كردم و خدمت آقا رسيدم . گفتم : من آمده ام كه درس بخوانم . شما هر كجا صلاح مى دانيد مشغول كار شوم .
خلاصه با موافقت و صلاحديد ايشان مشغول كار شدم و بنا شد، صبح تا ظهر درس بخوانم و بعداظهرها به سركار روم .
از آن به بعد هر روز ناهار را به اتفاق آقا و شخص ديگرى مى خوردم .
براى تهيه نهار، آقا به من مى گفت : مى روى پيش حاج محمد تقى قناد، انتهاى بازار سكنجبين مى خرى ، مقدارى هم پنير. اگر حاج محمد تقى نبود و يا شربت نداشت از كس ديگرى نمى خرى .
بعد از تهيه سكنجبين و پنير مى آمدم حجره مسجد جامع . هنگام خوردن براى ما يك استكان پر سكنجبين مى ريخت ولى براى خودش استكان را پر نمى كرد و سهم خودش از پنير و سكنجبين هميشه كمتر از ما دو نفر بود. با اينكه مساوى با ما پول پرداخت كرده بود.
بعد از تمام شدن غذا ايشان رو مى كرد و به ما مى گفت : داداشى من توان حساب كتاب قيامت را ندارم . همين جا همديگر را حلال كنيم و اين كار هر روز ايشان بود.(52)
ايام بيمارى با چند نفر ديگر از جمله حضرت آيت الله حق شناس حفظه الله تعالى براى عيادت خدمت ايشان رسيدم . وقتى دور ايشان نشسته بوديم ،با يك حالت خاصى ايشان رو كرد به آقاى حق شناس و خطاب به ايشان گفت : داداشى به آنها بگو اسم زاهد را از روى من بردارند، چرا كه دكتر براى من آب سيب تجويز كرده است .و اين حرف را جدى مى گفت البته ما نديديم كه ايشان آب سيب ميل كند.(53)
ضمن آن كه دكتر براى تقويت ايشان آب جوجه تجويز كرده بود ولى ايشان آب جوجه نمى خورد و مى فرمود: زاهد كه آب جوجه نمى خورد.(54)
يك روز جمعه بعد از صرف ناهار وقتى مسئول خرج ، مخارج را حساب كرد، سهم هر نفر 3 عباسى شد.
ايشان فرمود: با 3 عباسى هنوز به من مى گويند زاهد. در حالى كه 3 عباسى 6/1 يك ريال بود و مبلغ زيادى نبود.(55)
روزى بعد از درس و در ميان راه فرمود: داداشى امروز مهمان دارم برويم چند تا خيار بخريم . وقتى به مغازه ميوه فروشى رسيديم ، ايشان از ميان خيارها چند خيار بزرگ به قول ما سالادى برداشت .
من خيلى ناراحت شدم چرا كه قيمت خيار قلمى با سالادى زياد فرقى نداشت . آقا متوجه ناراحتى من شد و فرمود: داداشى ناراحت نشو.خيار است . خرد مى شود و آب دوغ خيار مى سازد، پس چيزى كه آخر و نتيجه اش يكى است ، ديگر نبايد معطل شد كه قلمى بخرم يا درشت .(56)
روزى با خودم فكر كردم ، امروز يك غذاى ساده تهيه كنم و ببرم حجره محل تدريس آقا و به اتفاق ايشان بخوريم . بالاخره غذايى ساده تر از نان و پنير و سبزى پيدا نكردم . به اندازه دو نفر تهيه كردم و رفتم خدمت ايشان ؛ وقتى غذا را ديد، فرمود: داداشى هر دو اينها را كه نمى شود خورد يا نان پنير و يا نان سبزى ، ولى چون سبزى زود خراب مى شود، امروز نان و سبزى مى خوريم و فردا نان و پنير را.(57)
روزى ديگر مادرم براى ناهار ماهى پلو درست كرده بود به مادرم گفتم : يك بشقاب هم ببرم محضر آقا. مادر هم يك بشقاب آماده كرد و براى راحتى آقا تيغ ‌هاى ماهى را جدا كرد.
وقتى غذا را خدمت آقا بردم ، آقا تشكر كرد و مشغول خوردن شد در حين خوردن گفت : داداشى چقدر مرغش خوشمزه است .
خيلى تعجب كردم كه چگونه متوجه نشده كه ماهى است . معلوم بود كه مزه مرغ را فراموش كرده است .(58)
از لحاظ پوشش و لباس ، ساده و بى آلايش بود و معمولا يك دست لباس ‍ بيشتر نداشت . البته اين را وقتى فهميدم كه در ايام بيمارى كه منجر به فوت ايشان شده ، به اتفاق چند نفر از دوستان براى عيادت خدمت ايشان رسيده بوديم . من ديدم وقت عوض كردن لباس ايشان است ، لذا به همسر ايشان گفتم : يك دست لباس بدهيد تا لباسهاى آقا را عوض كنم .
همسر ايشان در جواب گفت : آقا همين يك دست لباس را دارد و هر وقت بايد تميز شود آن را مى شويد و به تن مى كند.(59)
پس از بازگشت از مشهد، با خودم گفتم : بروم خدمت آقا هم ايشان را زيارت كنم و هم سوغاتى ايشان را بدهم . براى ايشان يك جفت جوراب آورده بوديم ، وقتى خدمت ايشان رسيديم ، سوغاتى را خدمت ايشان دادم .
خيلى مرا تشويق كرد و گفت : سوغاتى آوردن كار خيلى خوبى است ولى مرا از پذيرفتن آن معذور كن چرا كه در حال حاضر جوراب دارم .
اما من اصرار كردم .
ايشان در جواب اصرار من فرمود: داداشى يك جفت جوراب براى مدت مديد من كفايت من كند و اين جوراب تو بدون استفاده مى ماند و اسراف مى شود.(60)