شيخ محمد حسين زاهد (ره)

حميد رضا جعفرى

- ۲ -


شيخ محمد حسين زاهد در نگاه ديگران  
حضرت آيت الله سيد محسن خرازى (61)كه از شاگردان آن مرحوم مى باشد استاد خود را اين چنين توصيف مى نمايد.
استاد ما خيلى در كارش ماهر بود واقعا شايستگى لازم براى كار تربيتى را داشت در طول مدت تدريس و كار فرهنگى حدود 4يا5 هزار نفر افتخار شاگردى ايشان را داشتند. نفوذ معنوى زيادى دربى مردم داشت نفسش در جانهاى مردم تاءثير گذار بود، چرا كه سخنى كه از دل برآيد، لاجرم بر دل نشيند.
در زمينه زهد ساده زيستى ممتاز بود و هركس آقا را مى شناخت ، اعتقاد ايشان را به زهد مشاهده مى كرد. دلبستگى به دنيا نداشت .
مطلقا وجوه شرعى قبول نمى كرد. خرج زندگى را از راه تدريس تاءمين مى كرد.
مقدار شهريه اى كه از شاگردان مى گرفت ، براساس مخارج اندك خودش بود و اگر از شاگردان كسى بيشتر از مقدار مقرر شهريه پول مى داد، آقا اضافه را بر مى گرداند.
حتى آن زمانى كه نفت فروشى مى كرد اگر نفت گران مى شد، قيمت را بالا نمى برد و در هنگام فروش پيمانه را لبريز و پر مى كرد و كمى بيشتر به مشترى مى داد.
ساده زيستى ايشان مى تواند الگوى خوبى براى ما روحانيون باشد. ابتدا نمى خواهم بگويم همه مثل ايشان باشند.
در كارها جز به رضاى خداوند به چيز ديگرى فكر نمى كرد. در برخورد با ايشان صميميت خاصى وجود داشت ؛ خيلى صميمى برخورد مى كرد. مخصوصا با جوانها. افرادى را مى بينم كه انسانهاى صالحى هستند ولى يك سرى نقايصى دارند مثلا با مردم گرم و مهربان برخورد نمى كنند اما ايشان اينطور نبود.
از ديگر نكاتى كه مى توان درباره شخصيت ايشان مى توان گفت : همت بالاى ايشان است ؛ تعطيلى در كار خود نداشت حتى در روزهاى تعطيل براى جوانان برنامه مى گذاشت . با اينكه سنى از ايشان گذشته بود ولى با اين حال ساعتها در خدمت مردم به ويژه جوانان بود.
يكى از كارهاى مهم و در خور توجه ايشان بود كه سعى مى كرد از همان ابتدا و پله اول جوانها را معتقد به خدا و قيامت تربيت نمايد؛ زيرا آن چيزى كه مى تواند سازنده باشد، اعتقادات صحيح است .
سعى داشت كه شاگردان با ظاهرى درست و مرتب در جامعه بيايند. يك اخلاق بخصوصى داشت و آن اينكه از هر كس خريد نمى كرد. از كسى خريد مى كرد كه در معامله درست عمل مى كرد و با انصاف بود. مال خود را پاك مى كرد يعنى خمس مال خود را مى داد.
حضرت آيت الله نصرالله شاه آبادى آن مرحوم را اين چنين توصيف مى نمايد.
شيخ محمد حسين زاهد واقعا مردى زاهد بود وا ين لقب بى مسما نبود. آن مرحوم تمام كارهاى خود را شخصا انجام مى داد. حتى با آن سن و سال شخصا به خريد مى رفت . مغازه داران از روى علاقه اى كه به آن مرحوم داشتند، پول جنس را نمى گرفتند ولى ايشان قبول نمى كرد و حاضر نبود بدون پرداخت مبلغ جنس ، كالا را ببرد.
يكى از دوستان ما كه مغازه دار بود نقل مى كرد كه وقتى ايشان براى خريد مى آمد، مى گفتم آقا شما تشريف ببريد من خودم جنس را مى آورم . ايشان به شرطى قبول مى كرد كه پول جنس را بگيرم و اگر بيشتر از خريدشان جنس مى بردم ، مقدار اضافه را برمى گرداند و مى فرمود: همان مقدارى كه پول دادم ، جنس مى گيرم نه بيشتر. اصرار من هم فايده نداشت .
مسائل ، پدرم (حضرت آيت الله شاه آبادى رحمت الله عليه )در مسجد امين الدوله اقامه جماعت مى كرد بعد ايشان آن مرحوم اقامه جماعت را در مسجد امين الدوله به عهده گرفت . به واسطه امامت و حضور ايشان جماعت خوبى بر گذار مى شد و جمعيت متنابهى دور ايشان جمع مى شد. زندگى بسيار ساده داشت و هر وقت كسى وجوهات شرعى خدمتش ‍ مى برد، مى گفت ببريد خدمت آقاى شاه آبادى . خود ايشان قبول نمى كرد.
افراد زيادى به واسطه ايشان تربيت شدند. مخصوصا جوانان كه الان آن جوانها جزو افراد باتقوا و متدين حال حاضر مى باشند.
در هنگام تدريس هم فقط به گفتن درس اكتفا نمى كرد، بلكه موعظه و نصيحت هم مى كرد. حتى مثالهايى كه براى شاهد مثال مى گفت ، جهت تربيتى داشت .
خلاصه آن چيزى كه درباره ايشان مى توان گفت ، اينست كه آن مرحوم حاج سعيدا و مات سعيدا
بين ايشان و والد مرحوم ما (حضرت آيت الله شاه آبادى رحمته الله عليه ) رابطه و علاقه خاصى وجود داشت و غالبا مشكلات خود را با پدرم مطرح مى كرد.
روزى ايشان به من گفت : يك سئوالى دارم ، مى روى از پدرت مى پرسى . بگو چشمانم خيلى ضعيف است و خوب نمى بينم لذا وقتى به بازار مى آيم با مردم يا حتى زنان برخورد مى كنم و متوجه نمى شوم ، آيا صلاح مى دانيد از خانه بيرون نيايم تا اين مشكل پيش نيايد؟
وقتى من پيغام آقا را رساندم پدرم فرمود:
مى روى پيش شيخ محمد حسين زاهد و از جانب من مى گويى ، بيرون آمدن شما امر به معروف و نهى از منكر است ولو اينكه اتفاقا با كسى برخورد كنيد و اصلا وجود شما در بيرون تبليغ و ترويج دين و معرفى روحانيت است . وقتى چشم مردم به يك روحانى بى آلايش مى افتد، اين مطلب را از اسلام مى دانند و علاقه مندى مردم به اسلام و روحانيت بيشتر مى شود.
از ديگر شاگردان ايشان جناب آقاى حبيب الله عسگر اولادى (62)مى باشد. ايشان استاد خود را اين چنين معرفى مى كند: شخصيت شيخ محمد حسين زاهد را مى توان از سه جنبه بررسى كرد و هر كدام از جنبه ها داراى جاذبه خاصى بود.
اول : زهد واقعى ايشان بود كه در ساده ترين حالت ممكنه در زمان خويش ‍ زندگى مى كرد. او واقعا زاهد صادق بود.
دوم : آن چه كه مى دانست و به آن رسيده بود عمل مى كرد، و در ضمن هيچ وقت ادعايى نداشت . علاوه بر اين در طول آشنايى با ايشان هرگز نديدم كه دعوت به عملى يا خلقى نمايد ولى عمل به آن نكرده باشد.
سوم : به اين مطلب رسيده بود كه در زمانى زندگى مى كند كه باد نسل جوان را دريابد و اين يك زمان شناسى و بصيرت بزرگى بود. با خلق و خوى خوب با جوانان برخورد مى كرد،و خودش را در سطح آنها نگه مى داشت . برداشت ايشان از اوضاع زمانه اين بود كه اگر فقط درس و بحث داشته باشد كفايت نمى كند لذا شبها و روزهاى تعطيل نيز خود را وقف جوان ها كرده بود و در اين راه همت و پشتكار بالايى داشت و خستگى نمى شناخت . نكته قابل توجه اين است كه همه كارها و فعاليت ايشان در ميان سالى بود. آن زمانى كه من با ايشان آشنا شدم حدود 55 سال سن داشت . مى توانم به جراءت عرض كنم كه ايشان در تكوين شخصيت ايمانى بسيارى از متدينين امروز بازار و تعداد زيادى از برادران اوليه جمعيت مؤ تلفه اسلامى ، برادرانى كه در صحنه هاى مختلف در دفاع از اسلام و ولايت از هيچ كوششى فروگذار نكرده اند، دخالت جدى داشت ، و آنها در تربيت مستقيم و ولا غير مستقيم ايشان بوده اند . شيخ نمونه كامل عارف و سالك و زاهد واقعى بود.
از زمانى كه ايشان را شناختم ، طورى مجذوب ايشان شده كه حتى نمى توانستم فكر كنم كه روزى از خدمت ايشان بروم . واقعا آشنايى خودم با ايشان را از خدا مى دانم و اين نبود مگر دعاى خير پدر و مادرم .
ديگر شاگردان ، استاد خود را اين چنين توصيف مى كنند:
علاقه خاصى به ايشان داشتم . زمان قحطى وقتى براى تهيه نان بيرون مى رفتم بعد از اينكه با دردسر فراوان نان را تهيه مى كردم ، به جاى اين كه يك راست به خانه بروم و نان را برسانم ، به مسجد امين الدوله مى رفتم نماز مغرب و عشاء را هم آنجا مى خواندم . وقتى آقا درس تفسير را شروع مى كرد، آن چنان محو صحبتهاى ايشان مى شدم كه يادم مى رفت بايد نانى به خانه برسانم .
- آن مرحوم به تمام معنا زاهد بود. حتى از حلال هم اجتناب مى كرد كه نه تنها كار عوام نيست بلكه از خواص چنين كارى كمتر برمى آيد. عجيب جاذبه اى داشت و اگر شخصى نيم ساعت در محضر ايشان بود، مجذوب مى شد و ديگر ايشان را رها نمى كرد.(63)
- ايشان طورى در مسجد امين الدوله رفتار كرده بود كه والدين اطمينان خاصى به ايشان و برنامه هايش داشتند و فرزندان خود را با خيال آسوده به مسجد مى فرستادند. در همان ايام روزى به پدرم گفتم : پدر جان بيا برويم منزل فلان آقا. پدرم جواب منفى داد و گفت : هر چه بخواهى در مسجد امين الدوله هست . اگر احكام مى خواهى مسجد امين الدوله ،اگر درس ‍ مى خواهى مسجد امين الدوله اگر تفسير قرآنى مى خواهى مسجد امين الدوله ، ديگر چه لزومى دارد جاى ديگرى برويم .(64)
حضرت آيت الله حاج آقا مرتضى تهرانى (65)مى فرمودند:
در اوايل نوجوانى پدرم مرا براى شاگردى خدمت شيخ محمد حسين زاهد برد. از پدرم پرسيدم ، آيا ايشان مجتهد است كه مى خواهيد مرا پيش ايشان ببريد؟
پدرم گفت : خير.
تعجب كردم و گفتم پس چرا مرا پيش ايشان مى بريد؟
پدرم گفت : ايشان مجتهد نيست و تو را هم براى ملا شدن پيش ايشان نمى برم بلكه مى خواهم نفس ايشان به تو بخورد و آدم بشوى .
آن زمانى كه خدمت حضرت آيت الله العظمى بروجردى بودم و از محضر ايشان استفاده مى كردم ، روزى در خدمت ايشان صحبت از آقا شيخ محمد حسين زاهد بود و من براى ايشان حالات و رفتار شيخ محمد حسين زاهد را بيان كردم . بعد از صحبتهاى من حضرت آيت الله العظمى بروجردى فرمودند:اى كاش آقا شيخ محمد حسين زاهد را زيارت مى كرديم .(66)
آن چنان درس و منبرى داشت كه وقتى از پاى منبر بلند مى شديم تا يك هفته گناه نمى كرديم . كلامش خيلى در جانها نفوذ مى كرد.(67)
مرحوم شيخ محمد شريف رازى نويسنده كتاب شرح حال علما در كتاب تذكرة المقابر درباره ايشان اين چنين مى گويد:
شيخ محمد حسين زاهد يكى از ائمه جماعت تهران بود كه به تقوا و زهد و پارسايى شهرت تام داشت و سالها در مسجد امين الدوله درس اخلاق براى جوانان و طلاب مى گفت و آنها را به اخلاق حسنه و اوصاف جميله ارشاد و هدايت نموده و پرورش مى داد و از اين رو يادگاريهاى بسيار در ميان بازاريان و روحانيون به جا گذاشت كه به ديانت تقوا و راستى و درستى مشهور مى باشند.
وى معلومات فقهى يا اصولى زيادى نداشت ولى آنچه مى دانست به آن عمل مى كرد. سالك جاهل نبود. عالمى عالم و در كمال قناعت و متانت ، زندگى مى كرد. منظر و منطقش مردم را به ياد خدا و اولياء خدا مى انداخت . در آن زمان در منطقه بازار و مولوى غير از آقا، بزرگان ديگر هم بودند؛ مثل شيخ محمد حسين زاهد، حضرت آيت الله سيد على حائرى و حضرت آيت الله سيد احمد خوانسارى و حضرت آيت الله شاه آبادى و شيخ آقا بزرگ هفت تنى و ...
و همه اين بزرگان مراتب علمى شان از آن مرحوم بيشتر بود ولى به ايشان به ديده احترام نگاه مى نگريستند. به عنوان مثال ، يكى از ارادتمندان حضرت آيت الله سيد احمد خوانسارى (ره ) در فصل بهار و تابستان روزهاى جمعه ايشان را به باغى در شهر رى دعوت مى كرد و چون پسرش هم در نزد آقا درس مى خواند، چند بار ايشان را هم دعوت كرد. اتفاقا روزى كه قرار شد به باغ برود، من هم ايشان را همراهى كردم وقتى به باغ رسيديم ، حضرت آيت الله خوانسارى هم آنجا بود.
حضرت آيت الله خوانسارى با اينكه از زهاد مجتهدين زمانه خود بودند، اما وقتى كه هنگام نماز شد، اصرار كردند كه آقا جلو بايستند و امامت كند، ولى آقا قبول نكرد
حتى ايشان پسر خود را امر كرده بود كه از محضر و اخلاق شيخ استفاده كند و آقاى خوانسارى هميشه از ايشان به عنوان استاد پسرشان ياد مى كردند.(68)
در يكى از سفرهاى امامزاده داوود وقت بازگشت به باغ مستوفى رسيديم . عده اى ديگر از جمله شهيد نواب صفوى و يارانش در آن باغ بودند. وقتى شهيد نواب متوجه شد آقا به باغ تشريف آوردند، به اتفاق يارانش خدمت آقا رسيدند. خيلى به آقا احترام مى گذاشت متواضعانه از آقا مى خواست كه آنها را موعظه كند. ايشان هم چند جمله اى صحبت كرد. در هنگام موعظه مطلبى مرا به خود جلب كرد. ديدم مرحوم نواب طورى خودش را به ايشان نزديك كرده مثل اينكه مى خواست از نور وجود شيخ بهره معنوى بيشترى ببرد.(69)
ايشان هم براى علما و بزرگان احترام قائل بودند مخصوصا براى حضرت آيت الله شاه آبادى ، از آقا مى خواهيم كه شب جمعه دعاى كميل بخوانند اما ايشان در جواب ما مى فرمودند: وقتى كسى مثل آقاى شاه آبادى در مسجد جامع دعاى كميل مى خواند، من ديگر چه چيزى بخوانم . ولى ما اصرار مى كرديم ، تا اينكه خدمت مرحوم شاه آبادى رسيدم و ماجرا را براى ايشان تعريف كردم .
آقاى شاه آبادى فرمودند: منافاتى ندارد كه ايشان در مسجد امين الدوله دعا كميل بخواند و ما در اين ماجرا، من هم پيغام را به آقا رساندم و از آن به بعد در مسجد امين الدوله دعاى كميل بر گذار شد.(70)
فصل دوم : كار فرهنگى 
بصيرت در كار فرهنگى  
در كار تربيتى و فرهنگى به خصوص با جوانان ، آگاه بودن به روحيات جوان امرى لازم و ضرورى است .
مرحوم شيخ محمد حسين زاهد هم دارى اين ويژگى بود و در اين كار از يك فكر باز و روشن برخوردار بود و عالى ترين روش در تربيت را به كار مى برد.
محل بازى ما معمولا جلوى مسجد بود طبق معمول هم سر و صدا داشت .
روزى هنگام بازى كسى از طرف آقا آمد و گفت : آقا فرموده اند بزرگتر بچه ها نزد من بيايد بعد از مشورت . بچه ها مرا انتخاب كردند. رفتم خدمت ايشان . وقتى خدمت ايشان رسيدم ، خيلى احترام گذاشت بعد فرمودند: داداشى نمى خواهى با من رفيق بشوى ، با كلام خيلى در دلم ذوق كردم و مجذوب ايشان شدم .
فردا شب تمام بچه هاى محل را به مسجد بردم . يادم نمى رود صحنه خيلى جالبى اتفاق افتاد. همه صف اول ايستاده بوديم و در همان حال بازيگوشى مى كرديم و همديگر را هل مى داديم . بالاخره در يكى از نمازگزاران تمام شد و فرياد زد مسجد جاى بازى نيست و ما خيلى ترسيديم . آقا ابتدا آن شخص را آرام كرد و بعد از آرام شدنش براى اينكه اهميت كار را بفهماند فرمود: اگر من و شما را سر خيابان لاله زار رها كنند، مستقيم به مسجد امين الدوله مى آييم ؛ اما اين بچه ها در طول مسير ممكن است ده جا گير كنند، دامهاى شيطان گسترده است . با وضعيت بايد اين بچه ها را جذب مسجد كنيم .(71)
صداى خوبى داشتم در گروه سرود مدرسه تك خوان بودم و قرآن را هم خيلى خوب مى خواندم تا جايى كه روزى از دستگاه سلطنتى آمدند و مرا براى قرائت قرآن دعوت كردند اما با مشورت آقا نرفتم .
در مسجد نشسته بوديم و قرآن مى خوانديم . شخصى آمد جلو و گفت : اين طور كه تو قرآن مى خوانى غنا است و حرام مى باشد. از حرف او خيلى ناراحت شدم .
آقا وقتى برخورد آن شخص را ديد در جواب گفت : شما چه كار داريد؟ آيا بايد با صداى انكر اصوات قرآن بخواند.(72)
ايشان با آن بصيرتى كه در كار فرهنگى داشت طورى ما را تربيت كرد كه استخوان بندى ايمانى خوبى پيدا كرديم و شاهدش اينكه روزهاى اول كه امام خمينى (قدس سره )مبارزه با رژيم شاه را شروع كرد از ميان شاگردان ايشان بيش از 50 نفر دعوت امام را لبيك گفتند و تقريبا بدون استثنا همه آنها از امتحانات سربلند بيرون آمدند و اين نبود مگر تربيت ايشان .(73)
با جوانان  
عاشق كار با جوانان بود با اينكه سنى از او گذشته بود ولى بيشتر وقتش را صرف جوانان مى كرد. خستگى براى او در اين راه معنا نداشت . كمر همت بسته بود تا در آن شرايط تا به سهم خود مردم و جوانان را راهنمايى كند.
هميشه منتظر روز دوشنبه بوديم چرا كه در اين روز مهره هايى فروخته مى شد كه مشخص بشود در روز جمعه چه تعدادى به اردو مى آيند.(74)بعد از مشخص شدن تعداد براى آنها غذا تهيه مى شد. روز جمعه براى من يادآور خاطرات بسيار شيرين است كه به همراه او بودم .
مكان اردو باغ خاطرات من ، باغى بود در دولت آباد شهر رى . صاحب آن سرهنگى بود كه باغ را در اختيار آقا قرار داده بود.(75)صبح زود زنگ خانه به صدا در آمد. مادر بزرگم در را باز كرد. آقا پشت در بود.
- بفرمائيد؟
- داداشى من را صدا كن .
با صداى مادر بزرگم از خواب پريدم ، نمى دانم چه جورى خودم را جلوى در رساندم .
گفتم : آقا
- سلام داداشى . نماز صبح خوانده اى ؟
- نه .(هنوز مكلف نشده بودم )
- برو غذاى نمازت را بخوان من منتظر مى مانم .
نماز را خواندم و برگشتم .
قبل از حركت ابتدا آقا عمامه را از سر برداشت و عرق چين را به سر گذاشت . بعد عبا را تا كرد و به همراه كتاب تفسير به دست من داد. بعد از آن با پاى پياده به طرف باغ خاطرات من حركت كرديم .(76)
در بين ما هم افراد مسن بود و هم خردسال . گاهى اوقات تعداد افراد شركت كننده به 200 نفر هم مى رسيد. خدا مى داند با آن كه الان بيش از 50 سال از آن زمان مى گذرد، هنوز شيرينى خاطرات آن روزها در ذهنم باقى است . باغ نبود، بهشت بود. بعد از فوت آقا چنين برنامه هاى با آن كيفيت پيدا نكردم .(77)
وقتى به باغ مى رسيديم ، در زير درخت پر شاخ و برگى كه از كنارش جوى آبى رد مى شد، فرش پهن مى شد. آقا در آن جا مى نشست و ما سرگرم بازى و تفريح مى شديم و هر كسى هم كار يا سئوالى داشت ، خدمت آقا مى رسيد. تا يك ساعت به ظهر مشغول بازى بوديم .
بعد از آن آقا مير هادى كلاس قرآن را شروع مى كرد و ما كم كم دور ايشان جمع مى شديم . نيم ساعت خواندن قرآن طول مى كشيد. بعد از قرآن ، آقا تفسير را شروع مى كرد حرفهاى ايشان آن چنان در ما اثر مى كرد كه در قالب الفاظ نمى گنجد.(78)
بعد از خواندن نماز ظهر و عصر به امامت آقا، بساط نهار پهن مى شد. بعد از خوردن ناهار عده اى استراحت مى كردند و عده اى هم مشغول بازى مى شدند. عصر كه مى شد، شخصى كه مسئول خرج و مخارج بود، سهم هر نفر را حساب مى كرد. اولين كسى سهم خود را پرداخت مى كرد آقا بود. نمى گذاشت كه كسى سهم او را بدهد. با اينكه خيلى ها و خود من حاضر بوديم سهم ايشان را پرداخت كنيم مى گفت : نبايد سربار ديگران باشم .
نكته جالب اينكه ايشان ما را محدود نمى كرد و اگر از بزرگترها كسى اعتراضى به سر و صداى ما مى كرد، آقا مى گفت : بگذاريد بچه ها آزاد باشند.(79)
وقتى كه خورشيد مى خواست بساطش را از روى زمين جمع كند، ما هم آماده حركت مى شديم .من با عده اى ديگر همراه آقا پياده به راه مى افتاديم ، ديگران هم با وسيله بر مى گشتند.
در راه برگشت آقا دعاى سمات را از حفظ مى خواند.وقتى به مسجد امين الدوله مى رسيديم ، اذن مغرب شده بود.وضو مى گرفتيم و نماز مغرب و عشاء را به جماعت مى خوانديم .(80)
بعد از نماز رحلهاى قرآن چيده مى شد و مرحوم مخبرى قرآن مى خواند.(81)تقريبا يك ساعت طول مى كشيد بعد از آن آقا تفسير مى گفت .با اينكه خيلى خسته بوديم .لى آنقدر تفسير گفتن ايشان جالب بود كه خستگى را فراموش مى كرديم .(82)
سفر امامزاده داوود  
يكى از برنامه هاى جالب و به ياد ماندنى ايشان سفر پياده به امامزاده داوود بود. كه سفر بسيار روحانى و جذابى بود. در اين سفر تا رسيدن به امامزاده داوود، ساير امامزاده هاى شمال تهران را نيز زيارت مى كرديم .
روز حركت بعد از نماز صبح جون هوا تاريك بود، چراغ بادى را آماده كرده ، و به اتفاق آقا و ديگر دوستان كه حدودا 20 نفر مى شديم ، از مسجد امين الدوله به خيابان سيروس آمديم و از آن جا به طرف امامزاده داوود به راه افتاديم . چون چراغ بادى دست من بود جلوى همه حركت مى كردم . بعد از ساعتى به جاده قديم شميران رسيديم . هوا روشن شده بود.چراغ بادى را خاموش كرده و به حركت ادامه داديم تا رسيديم به محله اى به نام بى سيم . براى صبحانه آنجا توقف كرديم ؛ جاى با صفايى بود، نهر بزرگى از آنجا رد مى شد، كنار نهر نشستيم و مشغول خوردن صبحانه شديم .آقا از دستمالش ‍ چند عدد تخم مرغ بيرون آورد ولى همه را به جوان ترها داد و خودش از آن تخم مرغها چيزى نخورد.
بعد از اتمام صبحانه به طرف قلهك سفرمان را ادامه داديم براى نماز ظهر به امامزاده اسماعيل رسيديم همان جا براى خواندن نماز و خوردن ناهار توقف كرديم .
بعد از خوردن ناهار مشغول استراحت شديم . وقتى هوا كمى خنك تر شد، به طرف امامزاده صالح حركت كرديم . هنگامى كه به آنجا رسيديم ، آفتاب خودش را پشت كوهها پنهان كرده بود. نماز مغرب و عشا را آنجا خوانديم .
بعد از خواندن نماز براى ادامه حركت ، مسير داخلى رودخانه چون خلوت بود انتخاب كرديم ، چراغ بادى را هم روشن و به طرف فرحزاد حركت كرديم آخرهاى شب بود كه به فرحزاد رسيديم ، شب را همانجا بيتوته كرديم .با صداى اذان از خواب بيدار شدم . رفقا كم و بيش بيدار بودند نماز صبح را به امامت آقا خوانديم از آنجا به امامزاده ابوطالب آمديم . صبحانه را خورديم و حركت را ادامه داديم تا رسيديم به يونجه زار شب را همان جا مانديم . ديگر به امامزاده داوود نزديك شده بوديم .
صبح فردا به طرف مقصد نهايى حركت كرديم .وقتى به امامزاده داوود رسيديم تمام خستگى را فراموش كردم .
بعد از سه روز توقف ، همانطور كه آمده بوديم برگشتيم . در طول سفر هر كجا كه توقف مى كرديم و فرصت مناسب بود، آقا صحبت مى كرد.گاهى هم دعا و مناجات داشتيم . در خود امامزاده هم جلسه تفسير و دعا برقرار بود.اين سفر براى ما هم تفريح بود و هم اردوى تربيتى و تقويت معنويات . سفر امامزاده داوود نه تنها براى ما جذابيت داشت بلكه در طول سفر عده بسيارى جذب آقا و رفتارش مى شدند.(83)
فصل سوم : دعا و مناجات 
مناجات شيخ  
16 بهار از عمرم گذشته بود، ماه رمضان بود و تاريكى همه جا را گرفته بود. از كوچه پس كوچه هى بازار رد مى شدم كه صداى محذونى از داخل مسجد امين الدوله مرا به خود جذب كرد. خود به خود به طرف مسجد و آن صدا كشيده شدم . داخل مسجد رفتم . آن چنان مجذوب مناجات شدم كه متوجه گذر زمان نشدم بعد از اتمام مناجات از يكى از افراد پرسيدم چه كسى مناجات مى خواند؟ جواب داد: آقا شيخ محمد حسين زاهد.(84)
نفس گرم و صداى گيرايى داشت ، عاشق مناجات او بودم . در ماه رمضان هر 30 شب احياء داشت . در آن زمان مسجد امين الدوله تنها مسجدى كه هر 30 شب ، شب زنده دارى داشت تا آن جايى كه به مسجد شب زنده داران معروف بود.
در آن زمان ماشين زياد نبود ولى مردم از راه هاى دور به عشق آقا به مسجد مى آمدند . به حدى كه در مسجد جايى براى نشستن پيدا نمى شد . حتى ايامى كه حكومت نظامى برقرار بود، مردم قبل از ساعت منع و رفت آمد به مسجد مى آمدند و منتظر آمدن آقا مى ماندند . (85)
نقش ايشان حتى در بزرگان هم تاءثير گذاشته بود. وقتى چراغها براى مناجات خاموش مى شد، بعضى از بزرگان مثل حضرت آيت الله ميرزا عبدالعلى تهرانى ( از مجتهدين و مدرسين اخلاق آن زمان ) از تاريكى استفاده مى كرد و عبا را بر سر مى كشيد و مى آمد در گوشه از مجلس ‍ مى نشست . ايشان مى فرمود: اين پيرمرد يك نفس خاصى دارد.(86)
برنامه ايشان در ماه رمضان از ساعت 12 شروع مى شد. ابتدا قرآن خوانده مى شد و بعد حدود يك ساعت ايشان تفسير مى گفت ؛ بعد از به منزل مى رفت و 2 ساعت مانده به اذان صبح براى دعا و مناجات برمى گشت .
وقتى چراغها براى مناجات خاموش مى شد همين كه ايشان بسم الله را مى گفت اشك از ديدگان جارى مى شد. وقتى دعا مى خواند، حالت خاصى پيدا مى كرد مخصوصا در دعايى دعاى ابو حمزه همه دعا را كه دو ساعت طول مى كشيد، ايستاده و با گريه مى خواند. آن چنان اشك مى ريخت كه اشك محاسنش را خيس مى كرد. مثل اينكه اشك اين پيرمرد تمامى نداشت .(87)
وقتى ايشان در ميان مناجات مى گفت : حسين عمرت آفتاب لب بوم است ، غوغايى بر پا مى شد. ضجه مردم به هوا برمى خواست و جمعيت ديگر قابل كنترل نبود.(88)
هيچ وقت يادم نمى رود آن زمانى كه آقا مشغول خواندن مناجات بود يك دفعه حالم عوض شد. مشاهده كردم و شنيدم در و ديوار ضجه مى زنند و از آنها خون مى چكد.(89)
آن مرحوم ابتدا در مسجد جامع بازار احياء مى گرفت . آنجا جمعيت زيادى مى آمد تا جايى كه ظرفيت مسجد تكميل مى شد.
قبل از مراسم عمومى در حجره بالا سر مسجد چهل ستون با چند نفر از مخصوصان و ياران نزديك برنامه مناجات داشت .
آن چنان مناجات مى خواند كه بعضى ها از هوش مى رفتند.(90)
بعد از رحلت ايشان ديگر كسى كه مثل ايشان مناجات و دعا بخواند تا به حال پيدا نكردم حتى به خيلى از شهرها مانند اشرف و مشهد مقدس رفتم ، اما دريغ ، هر چه بيشتر مى گشتم ، اميدم را بيشتر از دست مى دادم .(91)
فصل چهارم : خاطرات يار 
به مصداق حسنات ابرار، سيئات المقربين كار و عمل بزرگان و اولياى خدا با بقيه مردم فرق دارد ممكن است انجام كار براى ما هيچ مشكلى نداشته باشد ولى براى اولياى خدا مشكل ساز باشد.
يك بستنى ، دو بستنى ، چشمت كور  
ايشان معمولا به منزل كسى نمى رفت مگر اينكه دعوت كننده خيلى به ايشان نزديك و از اهل تقوا مى بود. يكى از آن مجالس كه آقا دعوت را قبول كرد مجلس جشن عقدى بود.
وقتى كه ايشان به مجلس آمد، صاحب مجلس از تشريف فرمايى ايشان خيلى خوشحال شد.
از آقا پرسيد: اجازه مى دهيد براى شما بستنى بياورم ؟ آقا اجازه دادند براى ايشان بستنى آوردند و ايشان ميل كردند.
صاحب مجلس وقتى ديد آقا بستنى را با ميل خورده است ، دوباره اجازه گرفت براى كه ايشان بستنى بياورد و ايشان هم قبول كرد.
بعد از تمام شدن جلسه ، در مراجعت به منزل پاى ايشان در دريچه فاضلاب افتاد و بر اثر همين ، پاى ايشان شديدا ضرب ديد.
در اين مواقع از آن كوچه مى گذشتم . ديدم كه آقا روى زمين نشسته است و پايش در دريچه فاضلاب كير كرده است . ابتدا پاى ايشان را از دريچه در آوردم و سپس همه راه ، ايشان را كول كردم تا به منزل برسانم . همان طور كه روى كول من قرار داشت ، با خودش زمزمه مى كرد و مى گفت : يك بستنى ، دو بستنى ، چشمت كور حالا بكش .(92)
حسين باز هم به فكر شكم چرانى مى افتى  
يك روز جمعه كه در باغ سر آسياب بوديم ، بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار بيشتر همراهان به استراحت برخواستند.
آقا براى دو نفر از بچه ها در گوشه اى از باغ ، زير سايه درختى داشت خاطره اى نقل مى كرد. من هم نزديك آنها بودم . آقا مى فرمود: يك شب به جايى دعوت شدم (در گذر وزير دفتر)لباس سفيد و نو پوشيده و گيوه نو به پا كردم و رفتم . وقتى ميهمانى تمام شد، در راه برگشتم داخل كوچه اى شدم . كوچه بسيار تاريك بود و من بى خبر از اين كه داخل كوچه براى تعمير پشت بام كاهگل درست كرده اند. به داخل كوچه قدم گذاشتم و در تاريكى كاهگلها را نديدم و پايم را مستقيم داخل آنها گذاشتم . خاستم پايم را در بياورم آن يكى پايم هم به داخل كاهگلها فرو رفت . وقتى به خانه برگشتم ، مادرم گفت : حسين چرا به اين روز افتادى ؟ ماجرا را برايش تعريف كردم و بعد رفتم و خودم را شستم . بعد از تميز كردن خودم ، فكر كردم كه چرا اين اتفاق بايد براى من بيافتد؟
خلاصه به اين نتيجه رسيدم كه جريان مربوط به خوردن چلوكباب در آن ميهمانى بود.
بعد از رسيدن به اين نتيجه با خودم گفتم : حسين ، باز هم به فكر شكم چرانى مى افتى ؟
داداشى من راضى نيستم دندانهايت درد كند  
ايشان يك نفس گيرا و چشم بصيرتى داشت و ادعا هم نمى كرد و بعضى وقتها آثار اين نفس و چشم بصيرت بروز مى كرد.
در همان ايام تحصيل به علت درد شديد دندان چند روزى را نتوانستم سر درس حاضر شوم .
بعد از دو روز با اينكه درد داشتم ، به كلاس رفتم وقتى حاضر شدم سلام كردم . ايشان بعد از جواب سلام فرمود: داداش حبيب الله آمدى ؟
گفتم : خدمتتان رسيده ام .
فرمود: سابقه غيبت نداشتى چطور شد كه دو روز نيامدى ؟
عرض كرم آقا دندانهايم درد گرفته بود و الان هم درد مى كند.
فرمود: داداشى من راضى نيستم دندانهايت درد كند.
همين كه آقا اين جمله را فرمود، درد دندانهايم ساكت شد و تا روزى كه شدم دندانهايم را عوض كنم ، هيچ وقت مبتلا به درد دندان نشدم .(93)
تو به وظيفه ات عمل نكرده اى  
يكى از دوستان كه الان مرحوم شده اند، در سال 1327 ه .ش . به سربازى رفته بود. و از اين مساله ناراحت بود. بعد از مدتى شب شنبه اى به پاى درس آقا آمد.
آقا بدون اينكه اين شخص را ببيند، بى مقدمه فرمود: تو كه مى گويى چرا من بايد به سربازى بروم ؟ بايد بدانى تو به وظيفه ات عمل نكرده اى ، كه به سربازى گرفتار شدى .(94)
بعد از اتمام درس وقتى از مسجد بيرون مى آمديم آن شخص گفت : مى دانم كه آقا من را نديده است (چون چشمان آقا خيلى ضعيف بود) ولى طرف صحبتش من بودم . درست مى گفت . من يكى از وظايف خود را به خاطر تنبلى ترك كرده بودم .(95)
يكدفعه خودمان را در ميدان شوش ديديم  
در يكى از جمعه هايى كه به باغ اجلاليه سر آسياب رفته بوديم ، بعد از نماز مغرب و عشا آماده برگشتن به تهران شديم . در آن موقع 10 يا 12 سال سن داشتم . چند نفر ديگر غير از من هم بودند. از باغ بيرون آمديم و به طرف جاده آسفالت حركت كرديم . وقتى به جاده آسفالت رسيديم ، به سمت جاده آمديم و به سمت تهران روانه شديم . هنوز چند قدمى راه نرفته بوديم كه يك دفعه خودمان را در ميدان شوش ديديم .
خيلى تعجب كرديم كه چرا اين مسير طولانى را رد مدت كم يا آمده ايم ، كم كم متوجه شدم كه طى الارض كرده ايم اما اين جريان را به كسى نگفتم .
تا اينكه روز يكى از شاگردان آقا به حجره پدرم آمد. سر صحبت باز شد و عين جريانى را كه براى من اتفاق افتاده بود را براى پدرم نقل كرد.
ايشان مى گفت با شيخ محمد حسين زاهد بوديم . هنوز چند قدمى خارج نشده بودم كه يك دفعه ديدم كه در تهران هستيم .
وقتى آن آقا جريان را تعريف كرد، من رو به پدرم و آن شخص كرده و گفتم : همين جريان كه براى شما اتفاق افتاده ، براى من هم اتفاق افتاده است ،(96)
مجرى كوچك من به صدا در آمد  
مرحوم حضرت آيت الله شاه آبادى (رحمة الله عليه )شب هاى جمعه در مسجد جامع بازار تهران 2 ساعت مانده به اذان صبح برنامه دعاى كميل داشتند.
آقا ميرزا مهدى ، خادم آقا، درست مى كرد و مى رفت آقاى شاه آبادى را از كوچه مى آورد.
وقتى آقاى شاه آبادى مى آمدند كمى استراحت مى كردند بعد مردم را بيدار مى كردند و آقاى شاه آبادى منبر مى رفتند. مرحوم شاه آبادى دعاى كميل را از حفظ مى خواندند، چه دعاى با حالى بود.
زمانى بيمارى حصبه شيوع پيدا كرده بود يكى از رفقاى ما هم (آقا شيخ يوسف كردستانى ) به اين بيمارى مبتلا شده بود.
دوستان پيشنهاد كردند كه برويم دعاى كميل آقاى شاه آبادى (رحمة الله عليه ) و دوستانمان را دعا كنيم ، بهبود يابد.
اتفاقا آن شبى كه رفتيم شب بسيار سردى بود. به حدى كه آب حوض وسط مسجد يخ ضخيمى بسته بود.
آن شب وقتى آقاى شاه آبادى به آخر دعا رسيدند، آيات عذاب و جهنم را با حالت خاصى مى خواندند؛ ضجه و شيون مردم بلند شده بود.
يك دفعه من در همان حال متوجه شدم ستون هاى مسجد با آن ضخامت و بزرگى به صد در آمدند: حتى پنجره بالاى محراب كه الان هست به صدا در آمده بود. البته طوفانى در كار نبود و باد نمى آمد، بعد از تمام شدن دعا ديدم پنجره هنوز صدا مى دهد.
بعد از چند روزى خدمت آقا شيخ محمد حسين زاهد رسيدم و آن چه را كه ديدم بودم براى ايشان تعريف كردم .
ايشان بعد از شنيدن حرفهاى من به گريه افتاد و فرمود: داداشى وقتى كه من داشتم تفسير مطالعه مى كردم ، به آيات عذاب و جهنم رسيدم . همين طور كه آن آيات را در ذهن مى گذراندم ، مجرى (97)كوچك من به صدا در آمد، داداشى اينها همه چيز را مى فهمند، درك دارند.(98)
ملكى را كه بيدارم مى كند مى بينم  
آن مرحوم اهل نماز شب و تهجد بود و خيلى ما را سفارش مى كرد كه نماز شب را بخوانيم از آقا سؤ ال مى كرديم ، كه چه جورى بيدار شويم ؟
ايشان مى فرمود: براى اينكه سر ساعت بلند شويد آيه آخر سوره كهف (قل انما... ) را بخوانيد، حتما بيدار مى شويد و در ادامه مى فرمود: داداشى ها وقتى من آيه را مى خوانم ، ملكى را كه بيدارم مى كند، مى بينم .(99)
يك اسكناس دو تومانى به من دادند  
حضرت آيت الله حق شناس حفظه الله تعالى براى بنده تعريف مى كرد: آن موقعى كه در قم مشغول تحصيل بودم ، زمانى رسيد كه ديگر پولى نداشتم . لذا متوسل به امام زمان ارواحناله الفدا شدم .
شب در خواب حضرت را ديدم كه روى تختى نشسته اند و جلوى حضرت تشتى است و داخل آن پول بود، حضرت صاحب الامر وقتى مرا ديدند، دست بدند داخل تشت و يك اسكناس دو تومانى به من مرحمت كردند. بلافاصله از خواب بيدار شدم نمى دانستم تعبيرش چيست . روزهاى پنجشنبه به تهران مى آمدم ، آن هفته هم طبق معمول به تهران آمدم ، مستقيما خدمت آقا شيخ محمد حسين زاهد رسيدم . و ايشان بدون مقدمه از داخل جيبشان يك اسكناس دو تومانى به من دادند.(100)
احترام به سادات  
زمانى كه پسر آقاى سيد على نقى ، امام جماعت مسجد دروازه را خدمت آقا بردم كه در خدمت آقا تحصيل كند. آن زمان شهريه 3 يا 4 ريال بود. سر ماه وقتى براى پرداخت شهريه رفتم ، ايشان فرمود: داداشى تو حاضرى من پسر حضرت زهرا سلام الله عليها را درس بدهم و پول بگيرم ، حيف نيست .
هر چه اصرار كردم كه آقا، شما خرجتان فقط از اين راه تاءمين مى شود اين پسر هم يكى از آن بچه هاست .
ايشان قبول نكرد و فرمود: راضى نباش براى درس دادن به پسر حضرت زهرا (س ) پول بگيرم .(101)
من با محبوب اينها كارى ندارم  
ايشان يك محبوبيت خاصى بين مردم و جوانان داشتند و اين سؤ ال براى من مطرح بود كه چرا مردم آقا را دوست دارند. روزى اين فرصت برايم پيش ‍ آمد، خدمت آقا عرض كردم ، آقا يك سؤ الى از شما دار.
آقا فرمودند: بفرمائيد .
گفتم : آقا چرا مردم اين همه به شما علاقه مند هستند و شما را دوست دارند؟
آقا فرمودند: داداشى سر كار در اين است كه من با محبوب اينها (دنيا و پول ) كارى ندارم .
واقعا همين طور بود .ايشان به دنياى مردم به ثروت و نعمت آنها چشم نداشت .(102)
درس مادر دارى  
آقا مادر پيرى داشتند كه ايشان مراقبت ايشان را بر عهده داشت .مادر به حدى پير بود كه نمى توانست براى قضاى حاجت به دستشويى برود؛ لذا آقا هنگام قضاى حاجت براى مادر لگنى قرار مى داد .وقتى مادر چند ضربه به لگن مى زد، يعنى وقت برداشتن لگن است .
روزى به در منزل آقا رفتم ، آقا در را باز نكرد؛ خيلى طول كشيد تا آقا بيايد. وقتى آقا در را باز كرد، ديدم لباسشان خيس است . از آقا سؤ ال كردم چرا لباستان خيس است ؟
فرمود: موقعى كه مادرم ضربه به لگن زده بود، من متوجه نشدم و كمى دير رفتم ، همين كه نزد مادر رفتم ، از عصبانيت لگدى به لگن زد و لباس من نجس شد .
گفتم : مادرتان چيزى نگفت .
آقا فرمود: چرا، وقتى مادرم ديد كه لباس مرا نجس كرده است گفت : ننه ، حسين ، نجست كردم ، جواب دادم ، مادر چيزى نگفتيد؛ حالا هم چيزى نشده ؛ اين همه من شما را در كودكى نجس كردم ، شما چيزى نگفتيد؛ حالا هم چيزى نشده و عيبى ندارد .(103)
اگر گريه نباشد چشم را هم نمى خواهم  
مرحوم آقا چشمشان ضعيف شده بود، لذا به اتفاق آقا به دكتر مراجعه كرديم .دكتر بعد از معاينه به آقا عرض كرد، چشم شما خيلى ضعيف شده است به خاطر همين براى سلامتى آنها نبايد گريه كنيد، چون گره براى شما ضرر دارد و اگر گريه كنيد احتمال دارد كه بينايى تان را از دست بدهيد .
آقا در جواب فرمود: آقاى دكتر من چشم را براى امام حسين (ع ) مى خواهم اگر گريه نباشد، چشم را هم نمى خواهم . (104)
داداشى من اينجا نيستم  
شخصى گرفتار شده بود و حاجتى داشت .به ياد مرحوم شيخ محمد حسين زاهد مى افتد . به خاطر همين ، شب جمعه مى رود به ابن بابويه در مقبره مرحوم آقا و به ايشان متوسل مى شود .بعد از ساعتى خوابش مى برد. عالم خواب مى بيند كه شيخ محمد حسين زاهد رحمة الله عليه از درب اصلى قبرستان ابن بابويه وارد مى شود و به سمت مقبره مى آيد. وقتى كه مى رسند آقا مى فرمايد: داداش جون ، بلند شو برو، حاجتت برآورده شد، ولى داداشى ، من اينجا نيستم ، بلكه در كربلا هستم .(105)
فصل پنجم : ايام بيمارى و وفات 
ايام بيمارى  
نماز صبح را به امامت ايشان خوانم .بعد از خواندن تعقيبات به اتفاق ايشان از مسجد بيرون آمدم در بين راه يك دفعه آقا رو كرد به من و فرمود: داداشى ديشب خوابى ديدم كه در آن شخصى مى گفت ، حسين عمرت آفتاب لب بوم است ، حواست جمع باشد.
دو ماه بيشتر از اين ماجرا نگذشته بود كه خبر بيمارى و بسترى شدن ايشان را شنيدم .(106)
لذا براى عيادت به منزل ايشان رفتم . به غير از من عده اى ديگر از دوستان آنجا بودند و دكترى مشغول معاينه آقا بود.بعد از معاينه ، علت بيمارى را ضعف شديد تشخيص داد.
وقتى علت را فهميديم ، خيلى ناراحت شديم به ايشان فهمانديم كه اگر شما به خودتان سخت نمى گرفتيد، الان مريض نبوديد و ما مى توانستيم بيشتر از محضر شما استفاده نماييم .
ايشان وقتى ناراحتى ما را ديد فرمود: از كجا معلوم اگر من به خودم مى رسيدم ، همين چيزى مى شدم كه حالا هستم .در طول بيمارى ، اغلب روزها در خدمت ايشان بودم اما حتى نشنيدم يك ناله و يا شكايتى كند.(107)
در يكى از همين روزها وقتى بر سر بالين ايشان نشسته بودم ، آقا فرمود:
داداشى ، اين وضع زندگى و خانه و رفتار من است ولى دارند مرا مى چلانند.
در جواب به شوخى گفتم : آقا براى اين است كه ديگر چيزى باقى نماند و پاك پاك باشيد (108)
وفات  
روز به روز حال آقا بدتر مى شد تا اينكه شب يتيمى فرا رسيد؛ حالشان خيلى بد شده بود، يك دفعه چشمشان را باز كرد و فرمود: مرا از جايم بلند كنيد، آقا تشريف آورده اند.همان طور كه زير بغل ايشان را گرفته بوديم گفتند: السلام عليك يا ابا عبدالله بعد از گفتن اين جمله در حالى كه تكيه بر دستان ما داده بود، در فانى را وداع گفت .
خبر وفات ايشان در بازار پخش شد.جوانان مثل اين كه پدر خود را از دست داده باشند، گريه و زارى مى كردند.غصه عالم بر دلم نشسته بود چرا كه از پدر به من نزديك تر بود.(109)
جمعيت زيادى جمع شده بود با گفتن ((لااله الا الله )) اما وى را حركت داديم .عاشورايى بر پا شد.بر اثر شلوغى جمعيت ، اما وى به شدت اين طرف و آن طرف مى رفت .جمعيت قابل كنترل نبود.ديدم اما وى با اين تكان هايى كه مى خورد، ممكن است كه سر آقا زخمى شود.با زحمت و از روى سر جمعيت خودم را داخل امارى رساندم و سر ايشان را با يك عالم غم در ميان دستم نگه داشتم .(110)
مراسم تشييع از مسجد امين الدوله شروع شد و با خيل جمعيت آن هم پاى پياده حسين حسين گويان حركت كرديم و تا ابن بابويه شهر رى كه مسير كوتاهى نبود، رفتيم .در بين راه مواظب بوديم كه مامورين نيايند (چون تشييع جنازه ممنوع بود)بعد از رسيدن به ابن بابويه ، مراسم غسل و كفن با يك حالت روحانى خاصى برگزار شد.
يكى از مقبره ها كه مال يكى از ارادتمندان ايشان بود براى دفن آماده شد.با جمعيت تا كنار مقبره آمديم در ميان جمعيت چشم به شيخ رجبعلى خياط افتاد كه بالا سر قبر آقا بلند بلند گريه مى كرد.ولى بعد از چند دقيقه چيزى ديدم كه خيلى تعجب كردم ديگر شيخ رجبعلى خياط گريه نمى كرد بلكه لبخندى بر لب داشت .از خودم علت آن گريه و آن لبخند را مى پرسيدم ولى جوابى نداشتم تا اينكه روزى از خود ايشان علت را پرسيدم .
شيخ رجبعلى در جواب گفت : وقتى بالا سر قبر شيخ محمد حسين زاهد بودم عالم برزخ به من مكاشفه شد ديدم شيخ محمد حسين بالا سر قبرش ‍ ايستاده و مضطرب است و مى ترسد داخل قبر شود.ناگهان وجود مقدس و مبارك سيد الشهداء عليه السلام تشريف فرما شدند و به شيخ محمد حسين اشاره كردند و فرمودند: نترس من با تو هستم .گريه براى ترس و اضطراب شيخ محمد حسين زاهد بود و لبخند براى تشريف فرمايى امام حسين عليه السلام .(111)
بعد از دفن آقا تا عصر آنجا مانديم .هيچ وقت شب 21 محرم سال 1372 (هجرى قمرى ) را كه در آن پدرى مهربان و استادى دلسوز را از دست دادم فراموش نمى كنم .تا مدتها به اتفاق دوستان شبهاى جمعه در مقبره محل دفن مراسم دعاى كميل بر پا مى كرديم .