نخستين معصوم پيامبر اءعظم (صلى الله عليه وآله )

جواد فاضل

- ۱۷ -


پيغمبر فرمود: خدا ياريم نكند اگر از يارى خزاعه دست بكشم . البته ابوسفيان به مدينه آمد. ابتدا به خانه دخترش ام حبيبه كه همسر رسول الله بود، رفت . ام حبيبه تحقيرش كرد.
ابوسفيان از آن جا به ابوبكر و عمر و اميرالمؤ منين على و حضرت فاطمه زهرا پناه برد. هيچ كس پناهش نداد و هيچ كس به حضور پيامبر شفاعت نكرد تا مدت پيمان عدم تعرض تمديد شود. ابوسفيان خواه و ناخواه مدينه را به قصد مكه ترك گفت .
و به دنبال ابوسفيان دوازده هزار مرد مبارز به عنوان تطهير مكه از بت پرستان در مدينه بسيج شد و اين اقدام چنان محرمانه و مرموز صورت گرفت كه قريش به هيچ صورت نتوانست خود را آماده مقابله و مبارزه سازند. و بايد دانست كه اگر قريش از اين اقدام اطلاع هم مى يافت نيروى برابرى را در خود نمى ديد.
آن شب ، شب بيستم ماه رمضان بود. آن شب ، شهر مكه ناراحت بود. بزرگان قريش در خود دغدغه و اضطراب بى جهتى احساس ‍ مى كردند.
ابوسفيان از هميشه بيشتر نگران بود. زنش در خواب ديده بود كه از ((حجون )) به سوى مكه سيل خون سرازير شده و اين سيل مخوف و مهيب تا ((خندمه )) رسيده و در و دشت را رنگين ساخته است .
خبر از هيچ جا نداشتند، باورشان نمى شد كه ناگهان از طرف مدينه هدف حمله قرار گيرند؛ زيرا توقع داشتند دوستانشان به وسيله اى ماجرا را اخبار كنند.
پس چرا اين طور ناراحت هستند؟ خودشان هم نمى دانستند جواب اين سؤ ال چيست ؟
بالاخره ابوسفيان دست بديل بن ورقا و حكيم بن حزام را گرفته و با هم از شهر مكه بيرون آمدند و گل چين گل چين چند ميل راه طى كردند و بعد به عزم تفريح و ضمنا تفحص از وضع روزگار بر تپه اى كه صورت كوه كوچكى داشت بالا رفتند. اوه ... چه بساطى است .
اين صحراى پهناور غرق در همهمه مردان جنگى و شيهه اسبان سوارى است .
در هزاران گوشه ، اجاق زده بودند و آتش افروخته بودند. اين منظره صحراى ((مرالظهران )) را به صورت آسمانى مالامال از ستاره درآورده بود.
تا چشم ابوسفيان به اين همه آتش افروخته افتاد، گفت :
وه ! شب چه قدر به شب عرفه مى ماند كه حجاج دسته دسته براى خود آتش روشن مى كنند.
بديل بن ورقا فرياد كشيد:
به گمان من قوم خزاعه مى خواهند بر مكه شبيخون بزنند.
ابوسفيان دستش را به علامت تحقير تكانى داده و گفت :
- خزاعه ؟ خزاعه بيچاره ؟ هرگز اين تجهيزات و تشريفات به قوم ذليل و قليلى همچون خزاعه زيبنده نيست . خوب است پيش تر برويم ، جلوتر برويم .
عباس بن عبدالمطلب عموى پيغمبر كه آخرين مهاجر بود و چند روز پيش ‍ از مكه به مدينه هجرت كرده بود، در راه ، برادرزاده بزرگوار خود را دريافت و ديگر به مدينه نرفت . فقط خانواده اش را به مدينه فرستاد و خود با نيروى اسلام به جانب مكه عزيمت كرد.
وقتى كه به مرالظهران رسيدند، پيش خود فكر كرد كه اگر سپاه اسلام با اين ترتيب به مكه حمله ور شوند، نشانى از خاندان هاى قريش بر جاى نخواهند گذاشت . خوب است كه قريش از اين جريان با خبر شوند و پيش از وقوع واقعه به علاج واقعه بپردازند.
به اين جهت فرصتى گرفت و بر استر مخصوص رسول اكرم سوار شد و چند ميل به سمت مكه پيش رفت .
شب بود. عباس گوش مى داد، بلكه صداى انسانى از مردم مكه را بشنود و پيامى براى رجال قريش بفرستد. ناگهان صداى ابوسفيان به گوشش رسيد. خوشحال شد، اسم ابوسفيان ((صخر)) بود اما وى را به كنيه ((ابوحنظله )) مى خواندند.
عباس فرياد كشيد:
يا ابا حنظله !
ابوسفيان هم صداى عباس را شناخت ، مثل اين كه دنيا را به وى داده باشند. او هم بى درنگ فرياد زد:
- يا اباالفضل ! بابى انت و امى
پدر و مادرم فداى تو باد اى ابوالفضل ! ابوالفضل كنيه عباس بن عبدالمطلب بود.
- چه خبر است پدر و مادرم فداى تو باد.
عباس پيش تر آمد و گفت :
- واى بر شما، اين رسول الله است كه با دوازده هزار مرد مسلح رسيده است .
- چه بايد كرد، تكليف كار ما چيست ؟
- زود بيا در رديف من سوار شو تا تو را به حضور پيغمبر گرامى ببرم و براى تو امان بگيرم .
ابوسفيان چنان دست پاچه بود كه به آن دو دوست همراه خود اعتنايى نكرد. پريد و در رديف عباس ، پشت قاطر نشست و عباس عنان به جانب آن اردوگاه عظيم برگردانيد.
كشيك اردو آن شب با عمر بن خطاب بود، ميان عمر و ابوسفيان از ديرباز عداوتى نهانى وجود داشت .
تا چشم عمر به ابوسفيان افتاد، شمشيرش را از غلاف كشيد؛ اما چون ديد كه با عموى پيغمبر همراه است ، جراءت نكرد به وى تعرض كند.
فرياد زد: هم اكنون به حضور پيغمبر شرفياب مى شوم و فرمان قتل تو را دريافت مى كنم .
عباس ترسيد كه عمر پيشدستى كند و كار ابوسفيان را بسازد. به قاطر ركاب كشيد و شتاب كرد.
مع هذا عمر و عباس با هم به در خيمه پيغمبر رسيدند. عمر پيش دويد تا با رسول اكرم نجوايى بگويد و محرمانه اجازه اش را بگيرد؛ ولى عباس ‍ نگذاشت . پيش رفت و سر نازنين پيغمبر را به آغوش كشيد و گفت :
- امشب نمى گذارم با اين سر، كسى به سر گوشى صحبت كند.
عمر همچنان خشمناك به حضور رسول اكرم عرض كرد:
- اين ابوسفيان بدنهادترين دشمنان اسلام است . دستور فرماييد كه سر از تنش بردارم .
عباس گفت يا رسول الله ! من ابوسفيان را امان داده ام . به امان من عنايت كنيد. احترام مرا در هم نشكنيد.
پيغمبر به ابوسفيان فرمود: اسلم تسلم ((اسلام را بپذير تا به سلامت جان بدر ببرى .))
ابوسفيان گفت : با ((لات )) و ((عزى )) كه دو بت محبوب من هستند، چه كنم ؟ عمر بى درنگ جواب داد:
- اسلخ عليهما: ((كثيفشان كن ))
ابوسفيان به حال اعتراض به روى عمر اخم كرد و گفت : اين حرف ناشايسته چيست بر زبان مى رانى ، چرا نمى گذارى با پسر عموى گراميم صحبت كنم ؟
بالاخره ابوسفيان ، چاره اى جز قبول اسلام و اداى شهادتين نديد.
مسلمان شد و امان گرفت . به علاوه بنا به توصيه عباس بن عبدالمطلب پيغمبر فرمود هر كس به خانه ابوسفيان پناه ببرد در امان خواهد بود.
ابوسفيان مسلمان شد و به سمت مكه برگشت و به دنبال او نيروى اسلام تكبير زنان پا به ساحت جلال و شكوه قريش گذاشتند.
سعد بن عباده كه پيشاپيش قبيله خزرج علم مى كشيد فرياد مى زد:
اليوم يوم الملحمة . اليوم تستحل الحرمة . اليوم اذل الله قريشا
امروز، روزى است كه حرمت موهوم قريش در هم مى شكند. امروز، روز حادثه است . امروز روزى است كه خداى توانا قريش را ذليل كرده است .
هدف اسلام ، اين بود كه بينى هاى پرباد و گردن هاى شق و رق و مفاخر بى جا و بيهوده طبقاتى را بخاك بمالد.
وقتى رسول اكرم ، مكه را از بقاياى بت پرستان متعصب تطهير داد كه بت ها را يكى پس از ديگرى در هم بشكند. و ((هبل )) كه بر سقف خانه كعبه آويخته بود با دست على فرود آمد.
رسول الله خم شد و على پا بر شانه وى گذاشت و بت هبل را به زير كشيد.
بت ها را در هم شكستند و صورت هاى اجنه و شياطين و ملايكه و پيامبرانى را كه بر ديوارهاى داخلى كعبه ترسيم كرده بودند، محو كردند. در اين هنگام رسول اكرم از خانه كعبه به در آمد.
ابتدا كليد خانه را به كليددارش داد و سپس با دو دست ، دو بازوى در كعبه را گرفت و فرمود:
لا اله الا الله وحده لا شريك له ، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده
مردم قريش گروه گروه در برابر رسول اكرم صف بسته بودند. همه خاموش ، همه هراسناك .
علاوه بر جنگ هايى كه در بدر و احد و احزاب ميانشان گذشته بود و ضرب دست مسلمانان را چشيده بودند، در اين هنگام هم با شمشير خالد بن وليد به حد كفايت ادب شده بودند. خالد بن وليد هفتاد نفر از قريش را در خاك مكه ميان كوچه هاى شهر گردن زده بود.
اين حوادث ، اين پيش آمدهاى حيرت انگيز، اين كه محمد يتيم ، مكه گردنكش و قريش متكبر و خودپسند را به اين ترتيب از اوج نخوت و كبريا به پايين بكشد و خون قرشى را همچون خون حشرات ، بى مضايقه بر خاك بريزد، خوف و هراس عميقى در دل ها افكنده بود.
بت پرستان متعصب كه در چند سال پيش ، همين شخصيت غالب و حاكم را راه به بيت الحرام نمى دادند. مهلت ابراز عقيده برايش نمى گذاشتند و حتى نمى گذاشتند، روا نمى داشتند كه او براى خود عقايدى داشته باشد، نمى گذاشتند كه او در ضمير خود خداى يگانه را بپرستد؛ امروز در منتهاى مذلت و بدبختى در برابرش سر فرو افكنده و خوار و خفيف ايستاده بودند.
امر، امر او بود، حكم آن بود كه او براند.
دستورى بفرمايد كه يك باره اين سرهاى سودايى را با شمشير به پاى كعبه بيفكند يا منتى بگذارد و مرحمتى بفرمايد و از سر خونشان درگذرد.
رسول الله (صلى الله عليه وآله ) كه تا چندى پيش در شهر مكه آنچنان محدود و محكوم بود، نام خدا را نمى توانست بر زبان بگذراند، امروز ايستاده و با دو دست ، دو بازوى در را گرفته و آزادانه بانگ برمى آورد كه :
لا اله الا الله وحده لا شريك له ، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده
نفس در سينه ها خفه شده بود. صدا در گلوها شكسته بود. پس از اندكى مكث به بت پرستان مكه فرمود:
ماذا تقولون ؟ ماذا تظنون ؟ چه مى گوييد؟ چه گمان مى داريد؟
- سهيل بن عمرو، همان كس كه دو سال پيش در ((حديبيه )) روا نمى داشت ، نام محمد با عنوان رسول الله قرين باشد با صداى لرزانى گفت :
- نقول خيرا و نظن خيرا. اخ كريم و ابن اخ كريم . قد قدرت
چه بگوييم كه جز نيكويى نمى توانيم گفت . چه گمان بداريم كه درباره تو جز گمان خير و مرحمت نمى شود داشت .
تو برادرزاده كريم ما هستى كه اكنون بر ما چيره شده اى .
رسول اكرم در برابر عجز قريش به رقت درآمد، اشك در چشمان سياهش به موج افتاد. مردم مكه موج اشك را در چشمان خدابين محمد ديدند. يك باره به گريه درآمدند و با صداى بلند هاى هاى گريه كردند.
فرمود:
- ((همسايه من بوده ايد و همسايه بسيار بدى بوده ايد، گفتار مرا دروغ شمرده ايد، مرا از شهر و ديارم طرد كرده ايد، به بيرونم رانده ايد، آزارم داده ايد، به اين همه وقاحت و قباحت قناعت نكرده ايد، با لشكر به سرم تاخته ايد و در خانه من با من به جنگ ايستاده ايد؛ اما من آن مى گويم كه برادرم يوسف عزيز به برادرانش گفت و آن مى كنم كه او كرد لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين (60) برويد، برويد كه شما را آزاد كرده ام .
عنوان ((طلقا)) از آن روز به قريش اعطا شده و بنا به قانون اسلام مردم مكه در اين هنگام كنيزان و بردگان رسول اكرم شمرده مى شدند. او مى توانست به بردگى و كنيزيشان بگيرد ولى آزادشان ساخت .
اذهبوا فاءنتم الطلقاء
هلهله شادى از سينه هزاران زن و مرد برخاست و وقتى سر و صداها خاموش شد، رسول اكرم اين خطابه را در برابر مردم ايراد فرمود:
- ((به درگاه الهى سپاس و ستايش مى گزارم كه به اقوام خودخواه و خويشتن پرست قريش و همسايگان خانه خدا اعلام مى دارم كه اينك نظام اسلام بر كرسى قدرت نشسته و مراسم جاهليت را يك باره از اعتبار برانداخته است .
تعاليم آسمانى اسلام بر كرسى نشسته و قرآن مجيد بر اقوام و ملل ، حاكم مطلق است .
آنان كه اكنون در سايه اين ديوارهاى مقدس ، سخنانم را همى شنوند، وظيفه دارند سخنانم را به ديگران بازگويند و مقررات نوين اجتماع را به گوش ‍ غايبين برسانند.
بايد در خانه ها و خانواده ها به نسل آينده تلقين شود كه مذهب مقدس ‍ اسلام نخوت و تفاخر جاهليت را از اساس منسوخ ساخته و ناموس شوم طبقاتى را به سختى در هم شكسته و از اعتبار و احترام برانداخته است .
همه بايد بدانند و بايد يقين كنند و بايد تسليم شوند كه بنى آدم از آدم آفريده شده و آدم را پروردگار متعال از خاك به وجود آورده است . همه با هم يكسان و برابر هم سياه و سفيد، توان گر و تهى دست ، شاه و گدا در برابر قوانين اجتماع ، كوچك ترين تفاوت و فاصله نخواهد داشت .
پروردگار بزرگ و پاك ، فقط آن كس را محترم مى شمارد كه پارسا باشد. آن كس كه در زندگى پارساتر، در پيشگاه الهى عزيزتر است .
خداوند بزرگ است و قلب ها و مغزها و اخلاق و شيوه هاى بزرگ را دوست مى دارد.
قانون اسلام قانون بشريت است . به هيچ خانه و خانواده ، به هيچ نژاد و ملت اختصاص ندارد.
آنان كه به عربيت مى انديشند و گمان مى دارند كه قرآن عربى براى ملت عرب مايه برترى و تفوق است ، بسيار به خطا مى روند. قرآن كريم قانون بشريت است و به خاطر نجات بشر از آسمان ها به من الهام شده است .
عربيت زبانى گويا از لغت هاى عادى بنى آدم است .
ان العربية ليست باب والد و لكنها لسان ناطق فمن طعن بينكم و علم انه يبلغه رضوان الله حسبه
اين لغت منبع افتخار و مباهات نيست و نژاد عربى نژادى نيست كه بر اساس عربيت بتواند خويشتن را چشم چراغ جهان به شمار آورد.
آن كس كه گمان مى دارد تنها در سايه عربيت مى تواند، رضوان الهى را دريابد بيهوده مى انديشد.
الا اى اقوام عرب ! خون ها و مظالم و كينه ها و نقشه هايى كه در عهد جاهليت ميان شما برقرار بود از امروز با منتهاى حقارت و اهانت در زير پاى من قرار دارد.
من از امروز مفاخر جاهلانه عرب را كه از استخوان هاى پوسيده گورستان ها بار گرانى بربسته و به دوش اجتماع افكنده بود با منتهاى تحقير و توهين در زير پاى خود پايمال مى كنم .
خداى من به آن بنده ، نصرت و قدرت دهد كه سخنان مرا به گوش جان بشنود و به آنان كه نشنيده اند، بشنواند.
من مى گويم چه بسيار فقيه خودپسند كه فقه خود را در برابر از خود فقيه ترى به عرضه مى گذارد.
الا اى آن كه درس فقه آموخته اى و خودپسندانه اندوخته هاى خود را به اين و آن عرضه همى دهى و بر معالم و معارف خويش افتخار همى دارى ، آهسته باش كه از تو دانشمندتر و فقيه تر در مكتب اجتماعى فراوانند.
به هوش باش كه خويشتن را با اين ستايش و كبريا در چشم ديگران پست و بى مقدار ننمايى . به هوش باش كه در بازار اجتماع ، كالاى تو از رونق نيفتد و رقيب تو پيروز نگردد.
پروردگار دانا آن قلب پاك را دوست همى دارد كه كانون محبت و عفاف و كانون خلوص و صميميت است .
اين خودخواهى منحوس را از جان خود به دور داريد و به جاى آن خويشتن را با زينت گذشت و فداكارى بياراييد.))
خطابه رسول اكرم به پايان رسيد و قريش شكست خورده از پاى درآمده ، دسته دسته به سمت خانه هاى ماتم زده خويش بازگشتند.
هنگام نماز فرارسيده بود.
بلال بن رباح به دستور رسول الله بر بام خانه كعبه بالا رفت و بانگ الله اكبر... اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله به در و دشت بطحا در انداخت .
اين بانگ ، بانگ عجيبى بود. اين سخنگوى پيروزمند اسلام بود كه بر روى تكه پاره هاى ((عزى )) و ((هبل )) بر روى بت هاى خرد شده ايستاده بود و فرياد به توحيد مى كشيد.
بت پرستان قريش تا آن روز بانگ نماز نشنيده بودند، تا آن روز باور نمى داشتند كه مى شود نام خداى يگانه را به اين آزادى و صراحت در فضاى مكه درانداخت .
عكرمة بن ابى جهل ، خالد بن اسيد، سهيل بن عمرو، ابوسفيان و چند تن از رجال مكه به دور هم نشسته بودند و مات و مبهوت اين نداى مقدس را كه نداى توحيد و اعلان فضيلت و عبادت بود، گوش مى دادند.
خشمناك بودند ولى چاره اى نداشتند. عكرمة بن ابى جهل كه از شدت غضب مى لرزيد گفت :
- چقدر بدم مى آيد كه پسر رياح بر بام كعبه با اين لحن نعره بكشد.
خالد بن اسيد گفت :
- خيلى خوشحالم كه پدرم مرده و مكه را به اين روزگار نديده و صداى پسر رياح را بر بام كعبه نشنيده است .
سهيل بن عمرو گفت :
- چه مى شود كرد. اين كار را خداى محمد كرده ... اگر نمى خواست كه بت پرستى به اين روز بيفتد، محمد را بر مكه چيره نمى ساخت .
ابوسفيان گفت :
- من جراءت نمى كنم حرف بزنم . اين در و ديوار گوش دارند، سخنان ما را مى شنوند. زبان دارند و گفته هاى ما را به محمد باز مى گويند.
رسول اكرم نماز را به جماعت ادا فرمود و بعد از مصلى برخاست و به سمت كوه صفا عزيمت كرد.
از اين كوه بالا رفت ، بالا رفت ، تا آن جا كه خانه هاى مكه را به خوبى مى توان ديد، بالا رفت و مردم مكه و مدينه ، آنان كه مسلمان بودند و آنان كه هنوز به كفر و شرك خويش وفادار مانده بودند، همه در پاى كوه اجتماع و ازدحام كردند.
رسول اكرم فرياد كشيد:
- ((اى بنى هاشم ! اى بنى عبدالمطلب ! اى بنى اعمام من ! اى اعضاى دودمان من ! من پيش از آن كه محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم ابن عبد مناف باشم محمد رسول الله هستم ، من انسانى هستم كه پروردگار متعال مرا از ميان انسان ها برانگيخته و به سوى انسان ها فرستاده است . من براى شما و براى قبايل دور افتاده عرب ، براى روم و عجم ، براى سياه و سفيد، رسول و فرستاده خدايم و همه را به يك صورت و به يك چشم مى نگرم .
مبادا چنين پنداريد كه چون محمد در خاندان ما به وجود آمده و از دامن ما برخاسته به ما ويژگى و اختصاص دارد.
نكند كه اين انتساب نژادى را براى خويشتن امتيازى بشماريد. و به نام من و قرآن مجيد به ديگران افتخار و مباهات بفروشيد. به خداوندى كه مرا به راستى فرستاده به خداوندى كه جان ما در قبضه قدرت و مشيت اوست . به ذات مقدس آن خداوند، قسم ياد مى كنم كه من جز به كردار و خصايل به هيچ سمت و عنوان ديگر نمى نگرم . خصال حميده در چشم من محترم است . خواه اين خصلت ها در شما و خواه در ديگران باشد.
بدى ها را بد مى شمارم و به بدى كيفر مى دهم . خواه اين بدكار فرزند عبدالمطلب و خواه سياهى از سياهان حبشه باشد.
من اگر مردى هاشمى و عبدالمطلبى هستم ، در گروى عمل خويشم . عمل من از آن من و عمل شما از آن شماست .
يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقيكم (61)
من و قرآن من از سوى خدا فرياد مى كشيم كه :
ما شما را از نر و ماده آفريده ايم . عناوين خانوادگى و قومى را تنها به خاطر شناسايى قبايل و خانواده ها برقرار ساخته ايم . آن كس كه پرهيزكارتر است ، در پيشگاه خدا محترم تر است .
رسول اكرم پس از اعلان اين حقايق به روى سنگى قرار گرفت .
عمر بن خطاب ، شرف حضور داشت دستور فرمود يكايك حضور يابند و بيعت كنند.
مردم دسته دسته شرفياب مى شدند و دست مقدس رسول الله را به عنوان بيعت لمس مى كردند.
ابوبكر دست پدر ابوقحافه را گرفته بود و كشان كشان به حضور پيغمبر مى كشيد.
ابوقحافه پيرى كور بود، ولى در عين حال مردى روشن دل و روشن فكر بود. با رغبت و اشتياق بيعت كرد و به دين مقدس اسلام تسليم شد.
در اين هنگام اين سوره مباركه بر سينه نورانى محمد الهام شد:
بسم الله الرحمن الرحيم # اذا جاء نصر الله والفتح # و راءيت الناس ‍ يدخلون فى دين الله افواجا # فسبح بحمد ربك و استغفره انه كان توابا
((هنگامى نصرت خدا تواءم با پيروزى فرا مى رسد. و همى بينى كه مردم فوج فوج به دين پروردگار مى گروند. خداى خويش را تسبيح گوى و از درگاه وى آمرزش جوى . اوست كه توبت بندگان خويش را مى پذيرد.))
مسلمانان از نزول اين سوره شادمان و خرسند شده بودند. به يكديگر پيروزى نهايى خود را تبريك مى گفتند؛ ولى عباس بن عبدالمطلب به هاى هاى گريه كرد.
عرض كرد: يا رسول الله از اين سوره بوى فراق مى شنوم .
رسول اكرم از آن روز تا روزى كه دنيا را بدرود فرمود دم به دم به تسبيح و استغفار سرگرم بود.
سبحانك اللهم و بحمدك ، اللهم اغفر لى انك انت التواب الرحيم
رسول اكرم از صبح تا ظهر با مردان بيعت فرمود و پس از بيعت مردان ، نوبت به زنان رسيد.
زنان قريش كه از بت پرستى به آيين مقدس اسلام گرويده بودند با رسول الله بيعت كردند. البته با اين تفاوت كه به جاى پنجه هاى مطهر پيغمبر دامن رداى وى را لمس مى كردند.
مبناى بيعت زنان بر اين پيمان گذاشته شده بود.
يا ايها النبى اذا جائك المؤ منات يبايعنك على ان لا يشركن بالله شيئا و لا يسرقن و لا يزنين و لا يقتلن اولادهن و لا ياءتين ببهتان يفترينه ايديهن و ارجلهن و لا يعصينك فى معروف فبايعهن و استغفر لهن الله ان الله غفور رحيم (62)
الف - به خداى يگانه شرك نورزند و از آيين توحيد سرباز نزنند.
ب - دست به دزدى ((در مال شوهر)) نيالايند. به مال شوهرشان خيانت نكنند.
ج - به گناه و زنا نپردازند.
د - فرزندان خود را زنده به خاك نسپارند.
ه - جنين خود را سقط نكنند.
و - نطفه اى كه به حرام پرورده اند به شوهر خويش نبندند.
ز - در تعليمات سودمندى كه از اسلام فرا مى گيرند عصيان نورزند.
رسول اكرم به هنگام بيعت ، اين پيمان را جمله به جمله ادا مى فرمود و آن زن كه بيعت مى كرد، سخنان رسول الله را باز مى گفت و عهد مى كرد كه پيمان بيعت را رعايت كند.
در ميان زنان اشراف زنى هم نشسته بود كه آماده بيعت بود. نوبت به اين زن رسيد. اين زن مانند زنان ديگر تنها به تكرار گفته هاى پيامبر قناعت نمى داشت ، بلكه روى چند جمله حساس نكته هايى هم چاشنى مى كرد.
وقتى كه رسول اكرم جمله ((ب )) را به زبان آورد:
((دست به دزدى در مال شوهر نيالايند.))
زن ناشناس گفت :
- شوهرم مردى بخيل است . من براى حفظ آبروى او از مال او مى دزدم و در راه مهمانانش خرج مى كنم . نمى دانم دزدى بر من حلال است يا حرام ؟
رسول اكرم در جمله ((ج )) فرمود:
((ج )) ((به فجور و زنا نپردازند))
زن ناشناس با تبسم گفت :
- يعنى چه مگر يك زن آزاده و شريف زنا مى كند؟!
رسول اكرم در جمله ((د)) فرمود:
- ((فرزندان خود را زنده به خاك نسپاريد))
زن ناشناس چهره در هم كشيد و با لحن گله آميزى گفت :
- ما از كودكى بزرگشان مى كنيم و شما در بزرگى با ضرب شمشير به خاك و خونشان مى كشيد.
پيغمبر لحظه اى مكث كرد و بعد به وى نگاهى خيره انداخت و فرمود:
- ((تو هند جگرخوارى ؟ تو دختر عتبة بن ربيعه اى ؟))
مصيبت احد تجديد شد و داغ قتل حمزه و آن زشتكارى ها كه اين زن نسبت به جنازه حمزه به كار برد همچون حادثه اى تازه به سوز و گداز افتاد.
هند به خطاى خود پى برد و با معذرت بسيار گفت :
يا نبى الله عفا الله عما سلف خداوند از آنچه گذشته اغماض فرموده و خوب است فرستاده او هم گذشته ها را گذشته پندارد و از آن خطايا اغماض ‍ كند.
رسول اكرم سكوت فرمود، سكوتى كه حكايت از گذشت داشت .
نوبت به جمله ((ز)) رسيد. در جمله ((ز)) زنان را به اطاعت از تعليمات عاليه و سودمند اسلام دعوت كرده بود.
ام حكيم دختر حارث بن عبدالمطلب گفت :
- يا رسول الله ! اين تعليمان سودمند ((معروف )) چيست كه ما را به اطاعتش دستور مى دهى ؟
در جوابش فرمود:
- ((اين كه اگر مصيبتى بر شما فرود مى آيد، گونه ها به ناحق نخراشيد و بر چهره خود سيلى نزنيد. گيسوانتان را نبريد و گريبان پاره نكنيد و به واويلا، فرياد و فغان برمياوريد. و در كنار قبر مردگان چادر نزنيد.))
بدين ترتيب بيعت زنان نيز خاتمه يافت . در خاتمه اين بيعت ، رسول اكرم خطابه كوتاهى ايراد فرمود و طى آن خطابه از شرف و مقام مكه سخن راند و فرمود كه :
((اين شهر حرم خداوند متعال است و حرم الهى از امروز تا روز رستاخيز بايد محترم و محفوظ بماند.
در حريم اين حرم ، هيچ كس مجاز نيست خون كسى را بريزد.