الملاحم والفتن يا فتنه وآشوبهاى آخر الزمان

سيد على بن موسى ابن طاووس
محمد جواد نجفى

- ۹ -


فصل 21

سويره بن قدامه ميگويد: من با مولاى خودم على بن ابيطالب عليه السلام در نهروان بودم، موقعيکه از قتال فارغ شديم وبزمين بابل پياده شديم نزديک بود که آفتاب غروب کند وآن حضرت نماز نخوانده بود، گفتم: يا على چرا نماز نميخوانى؟ فرمود: اين زمين دو مرتبه مصيبت ديده است اينک توقع دارد که مرتبه سوم نيز ببيند، همينکه آفتاب غروب کرد ديدم مولاى من على عليه السلام بعربى يا سريانى تکلمى کرد وآفتاب برگشت، آنگاه بمن فرمود: اذان بگو من اذان گفتم ونماز خوانديم وقتيکه از نماز فارغ شديم ديدم که ستاره ها کاملا پيدا شدند، من گفتم: يا على شما فرموديد: دو مرتبه پس مرتبه سوم چه موقع خواهد بود؟ فرمود: اذا عقد الجسر بارضها وطلعت النجوم ذات الذوائب من المشرق هناک يقتل على جسرها کتائب.

باب 22

جاماسب حکيم ميگويد: قمر را دوازده قران خواهد بود که هر قرانى شصت سال است ودر هر سه مثلثى براى عالم حکمى واقع خواه شد. موقعيکه قران دهم به پايان رسيد ومقدار کمى از قران يازدهم داخل شد بنى قنطورا ظاهر ميشوند وبر بندگان خدا مسلط شده شهرها را خراب ميکنند، وموقعيکه قران يازدهم بپايان رسيد بنى قنطورا بنى اصفر را ميکشند ومالک زورا (يعنى بغداد) ميشوند واسلام از دست مى رود ومالک شرق وغرب دنيا خواهند شد وموقعيکه قران دوازدهم که آخرين قرانهاى قمريه است فرا رسيد کليه اديان مضمحل ميشوند، ووقتيکه کار باينجا رسيد آن شخص خائف ظهور ميکند وآن ابتدا دولت او واول تاريخ مذکور وآخر تاريخ اول خواهد بود وعيسى از آسمان نازل ميشود واديان را تجديد مينمايد وخدا را مورد پرستش قرار ميدهد کتب محمد بن محمد بن محمد بن عبد الرحمان انماطى.

باب 23

على بن ابيطالب عليه السلام ميفرمايد: آگاه باشيد که قبل از اين در عالم اعجوبه هائى بوده است وبعد از اينهم در اين عالم ظهور خواهند کرد. اين جهان مرکز علائمى است از قبيل غلبه بنو قنطورا (طايفه ترک يا سودان) وسلطنت آنان در عراق واطراف شامات وبازى کردن آنها با برادران وخواهران نجيت. جابر انصارى روايت کرده که روزى رسول خدا صلى الله عليه وآله در بين اصحاب خود نشسته بود وجبرئيل بر آن حضرت نازل شده گفت: خدا تو را سلام ميگويد وتو را بجهت اسلام سلام ودرود مخصوص مى رساند آن بزرگوار فرمود: جبرئيل اسلام چيست؟ گفت: پنج نهرى که عبارتند از: سيحون، جيحون، دو نهر فرات ونيل مصر، زيرا اين پنج نهر براى تو واهل بيت وشيعيان تو مقرر شده اند. خداى تعالى ميفرمايد: قسم بعزت وجلال خودم هر کسيکه يک قطره از اينرا بياشامد بايد با رضايت تو باشد ودر روز حساب که مردم براى حساب قيام کنند من کسى را داخل بهشت نخواهم کرد مگر اينکه تو از او راضى باشى واو را حلال کنى، رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: خدا را براى اين نعمت شکر ميکنم. جبرئيل گفت: يا رسول الله تو را بقائم مژده ميدهم که از فرزندان تو خواهد بود وظهور نميکند تا اين نهرهاى پنجگانه را کفار مالک شوند، در اين موقع است که خدا اهل بيت تو را يارى ميکند وبيرقى از اهل ضلالت تا قيام قيامت بلند نخواهد شد.

آنگاه رسول خدا صلى الله عليه وآله خدا را سجده کرد ومسلمين را از اين نعمت بشارت داد وفرمود: اسلام در ابتدا امر غريب بود وبعد از اينهم غريب خواهد شد، از آن حضرت توضيح خواستند؟ فرمود: پنج نهريکه خدا براى من واهل بيتم قرار داده از اين قرار است: سيحون، جيحون، دو نهر فرات ونيل مصر، موقعيکه کفار اين پنج نهر را تصرف کردند اسلام مالک شرق وغرب عالم خواهد شد ودر آن وقت خدا اهل بيت مرا به اهل کفر وضلال نصرت ميدهد وبيرقى از اهل ضلال تا قيام قيامت بر پا نخواهد شد.

باب 24

قبل از اينکه امام زين العابدين عليه السلام در جامع کوفه وارد شود در نجف اشرف توقفى فرمود: ونماز خواند وبعد از آن فرمود: هى هى يا نجف وگريه کرد وگفت: چه بلائيکه در نجف رو ميکند؟ از آنحضرت پرسيدند: چه بلائى؟ فرمود: موقعى که سيل نجف را پر کند وآتش در حجاز دچار سنگ وريگها شود (عبارت عربى اينست: وظهرت النار بالحجاز فى الاحجار والمدر) وقوم تاتار بغداد مالک شوند منتظر قائم عليه السلام باشيد. روايت شده که از صادق آل محمد صلى الله عليه وآله راجع بظهور قائم اهل بيت پرسيدند آن حضرت آه سردى کشيده گريه کرد وفرمود: چه بلائى که دامنگير او خواهد شد، وقتى افراد اخته (اشخاصيکه بيضه آنها را کشيده اند) وزنهاو اهل سودان حکومت کنند وجوانها وبچه ها امارت نمايند وجامع کوفه خراب شود وآن دو جسر بسته شوند در آن موقع سلطنت بنى عباس دچار زوال ميشود وقائم ما اهل بيت ظهور خواهد کرد. (مترجم گويد: شايد منظور از سلطنت بنى عباس آنهائى باشند که بعدا بوجود بيايند).

باب 25

ابن شهر آشوب در جلد هشتم مناقب راجع بعلائم ظهور ميگويد: در بغداد دو قريه جابيه شام وبصره زلزله اى رو ميدهد وآتشى از آذربايجان ظهور ميکند که هيچ چيز جلوگير آن نخواهد بود، شام خراب ميشود وپل بغداد نزديک کرخ بسته خواهد شد ودر آن جا باد سياهى در اول روز بلند ميشود، وزلزله اى در آن رخ ميدهد که بيشتر آن فرو خواهد رفت، اختلاف دو صف از عجم وخون ريزى بين آنها، غلبه غلامهاى زرخريد بر شام، صدائى از آسمان که کليه اهل زمين هر کدام بلغت خود آن را ميشنوند وهر کسى را به اسم پدر ومادرش صدا ميزند، ويک صورت وسنيه در قرص خورشيد ظاهر ميشود، بيست وچهار بارندگى پى در پى در جمادى الاخره وده روز از رجب خواهد شد وزمين پس از مردن بجهت آن بارندگى زنده ميشود وبرکتهاى خود را معرفى ميکند وبعد از آن درد وبلا از بين خواهد رفت.

باب 26

ابو الحسن کاشانى گويد: طالع رسول خدا صلى الله عليه وآله ميزان وعطارد که در برج ثابت است وصاحب ستاره غيب که در برج ثابت است ومشترى که در برج خود ميباشد دلالت دارد بر اينکه نبوت آن حضرت تا روز قيامت باقى خواهد ماند وشريعت آن بزرگوار دائما رو بزيادى ميرود، وموقعيکه پانصد سال از وقت مفارقت او از اين دائره گذشت روم مصادف ميشود با اولاد آن حضرت بنابر آنچه يعقوب بن اسحاق کندى وابومعشر بلخى ويحيا بن ابى منصور ذکر کرده اند وخطهاى آنها نزد خلفا موجود است. کاشانى ميگويد: زهره وعطارد در برج قمرند وعطارد برج قرآن است پس بنابر اين شريعت نبوى صلى الله عليه وآله الى يوم القيامه باقى خواهد بود وخلافت هم گاهى (بديگرى) منتقل ميشود وگاهى برميگردد (به اين خانواده). آنگاه ميگويد: اختلافيکه در طالع آن حضرت واقع است همان مسلط شدن بنى اميه وبنى عباس است خلافت بگروهى از مردم فارس منتقل خواهد شد زيرا که دين آن حضرت برقرار خواهد بود، وچون زحل دليل بر اولاد او ميباشد ايجاب ميکند که فرزندان آن حضرت در ابتداى امر دچار مصيبت وقتل وخوف شوند وموقعى که از وفات آن بزرگوار پانصد سال گذشت دولت به طالبيه رو ميکند وآنها بر کفار وملحدين طفر پيدا ميکنند وعدل را ظاهر مينمايند وکليه عالم متدين بدين نيکوئى ميشوند.

باب 27

ابو مشعر ميگويد: جاماسب وزردشت در هزار سال قبل از بعثت پيغمبر صلى الله عليه وآله حکم کرده اند که طالع قرآن (نشان ميدهد) که شريعت رسول الله صلى الله عليه و آله تا روز قيامت باقى خواهد بود. وگفته اند: در ابتداى موت او سلطنت از دست اهل بيتش ميرود وسيصد وشصت سال بعد از وفات آن بزرگوار سلطنت از دست اصحابش خواهد رفت وبعد از پانصد سال بسوى آنها مراجعت ميکند وطالبيين بر عالم مستولى ميشوند وعدل وانصاف را ظاهر ميکنند.

اعبد زحل ميگويد:

ووديعه من سر آل محمد (ص)

فاذا رئيت الکوکبين تقاربا

فهناک يطلب ثار آل محمد

 

اودعتها وجعلت من امنائها

فى الجدى بين صباحها ومسائها

وثراثها بالسيف من اعدائها

يعنى امانتى از آل محمد صلى الله عليه وآله را (بتو) مى سپارم وتو از امينهاى آن (امانت) هستى: وقتيکه ديدى دو ستاره در صبح وشب در جدى نزديک يکديگر شدند، آن موقع خون وميراث آل محمد صلى الله عليه وآله بوسيله شمشير از دشمنانشان گرفته خواهد شد.

باب 28

ابن شهر آشوب در جله هشتم مناقب ميگويد: محمد بن على نوشجانى يزدجرد را از روز قادسيه وپنجاه هزار کشته اهل فارس خبر داد ويزدجرد بسوى اهل بيت خود فرار کرد موقعيکه بر در ايوان کسرا رسيد گفت: السلام عليک ايها الايوان اين منم که پيش ازاين رفتم واينک من با آن مردى که از فرزندان من است وهنوز زمان او نرسيده نزد تو مراجعت کرده ايم. سليمان ديلمى ميگويد: از صادق آل محمد صلى الله عليه وآله پرسيدم: منظور از آن فرزندى که يزدجرد گفت کيست؟ فرمود: منظورش قائم شما يعنى ششمين فرزند من است. زيرا که يزدجرد از طرف مادرى پدر امام زمان عليه السلام است بجهت اينکه مادر امام زين العابدين عليه السلام که شهربانو باشد دختر يزدجرد بوده وامام زين العابدين يکى از اجداد امام زمان است.

باب 29

ثوبان، غلام رسول خدا صلى الله عليه وآله از آن حضرت روايت کرده که فرمود: نزديک شده که کليه امم بدور شما اجتماع کنند آنطور که خورندگان غذا بدور کاسه جمع ميشوند، پرسيدند: از جهت اينکه (نفرات) ما کم است؟ فرمود: نه بلکه شما زياد هستيد ولى نظير غثا خواهيد بود. عظمت ومهابت از شما گرفته شد، ووهن در دلهاى شما جاى گزين ميشود، گفتند: وهن چيست؟ فرمود: حب دنيا وبيزارى از موت.

باب 30

ابن مسعود از حضرت محمد بن عبد الله صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: اين امر (خلافت) هميشه در بين شما خواهد بود وشما متولى آن خواهيد بود تا آن موقعيکه عمل بر خلافى انجام نداده باشيد وقتى که عمل بر خلاف انجام داديد خدا شريرترين خلق خود را بر شما مسلط ميکند تا شما را چون شاخه درخت پوست بکند (مترجم گويد: حديث 29 و30 قبل از اين هم ذکر شدند).

باب 31

سيد بن طاووس گويد: بعضى از شعرا اين اشعار را در مدح مولودى سروده اند:

حملت به ام مبارکه

حتى اتمت شهر تاسعها

فاتين فيه فقال اسرته

والنور کلل وجهه فبدا

ونذرن حين راين غرته

لله صوما شکر انعمه

وشهدن ان على شمائله

ونفوذ امر فى البزيه لا

 

وکانها بالحمل ما تدري

ولدته مشبه ليله القدر

يرجى لحمل نوائب الدهر

کالبدر او ابهى من البدر

ما ان بقين وفين بالنذر

والله اهل الحمد والشکر

نص الا له عليه بالنصر

يعصى له فى البر والبحر

فصل 32

مسعده گويد: ابو بصير از صادق آل محمد صلى الله عليه وآله پرسيد: آيا امير المؤمنين عليه السلام همان طور که عده اصحاب قائم عليه السلام را ميدانست جا ومکان آنها را هم ميدانست؟ فرمود: آرى بخدا قسم اسم آنها واسم پدران ومکانشان را يکى يکى ميدانست، راوى گفت: فداى تو شوم هر چه را على عليه السلام ميدانست امام حسن هم مى دانست وآنچه را که امام حسن ميدانست امام حسين هم مى دانست، هر چه را امام حسين مى دانست شما هم ميدانيد پس مرا از تعداد ومکان ياران آنحضرت مطلع فرما؟. امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: روز جمعه بعد از نماز نزد من بياروز جمعه خدمت آن حضرت رفتم فرمود: آنشخصى که نويسنده تو بود کجا است؟ گفتم: او شغل زيادى دارد ومن دوست ندارم که شنيدن اين مسئله از وقت احتياجم عقب بيفتد، آن بزرگوار بشخصى فرمود: بنويس: بسم الله الرحمن الرحيم اين خلاصه قول پيغمبر صلى الله عليه وآله است که بر على بن ابيطالب عليه السلام املا فرموده ونام ونشان اصحاب موافق قائم عليه السلام را که هنوز در دنيا نيامده اند براى آن حضرت بيان نموده است، اصحاب قائم عليه السلام در آن سالى که امر خدا در آن ظاهر ميشود وصوتى شنيده خواهد شد همه در يکشب روانه مکه خواهند شد، اصحاب قائم عليه السلام همه از نجبا وفقها وحکام وعابدين ومرابط وسياحين ميباشند (معنى مرابط وسياحين بعدا مى آيد). از طواس شرقى يکنفر - از شام دو نفر - از فرغانه يکنفر - از ترمذ دو نفر - از صامغان دو نفر - از نيزبان چهار نفر - از افنون نه نفر - از طوس پنج نفر - از فاراب دو نفر - از طالقان بيست وچهار نفر - از مرو دوازده نفر - از جبال غور هشت نفر - از نيشابور هفده نفر - از سيستان سه نفر - از بوشنج چهار نفر - از روى هفت نفر - از هرات دوازده نفر - از طبرستان چهار نفر- از تل مورون دو نفر - از جرجان دوازده نفر - از فلسطين يکنفر - از... سه نفر -از طبريه يکنفر - از همدان چهار نفر - از بابل يکنفر - از کيدر دو نفر - از سبزوار سه نفر - از کشمير يکنفر - از حران يکنفر - از رقه سه نفر - از رافقه دو نفر - از حلب چهار نفر - از قبرس دو نفر - از بتليس يکنفر - از دمياط يکنفر – از دمشق سه نفر - از بعلبک يکنفر - از تل شيزريک يکنفر - از فسطاط چهار نفر - از قلزم دو نفر از شوشتر يکنفر از برذعه يکنفر از فارس يکنفر - از تفليس يکنفر – از صنعا يکنف ر- از ماذن يکنفر - از طرابلس يکنفر - از قيروان يکنفر - از ايله يکنفر از وادى القرى يکنفر - از خيبر يکنفر - ازب در يکنفر - از الحان يکنفر - از مدينه يکنفر - از ربذه يکنفر - از کوفه چهار نفر - از حيره يکنفر - از کوثى يکنفر - از طى يکنفر - از زبيده يکنفر - از برقه دو نفر از اهواز دو نفراز اصطخر دو نفر - از بيداميل يکنفر - از ليان يکنفر - از... يکنفر - از حلوان دو نفر - از بصره سه نفر - از اصحاب کهف چهار نفر - وآن دو تاجرى که از عانه بسوى انطاکيه خارج ميشوند، ويازده نفرى که از روم طلب امنيت ميکنند وآن هائيکه بسرانديب نازل ميشوند - از سمندر چهار نفر - آن مردى که در سلاهط از مرکب مفقود ميشود آن دو نفرى که از شعب به سندانيه فرار ميکنند - از نخشب يکنفر - آن مردى که از بلخ از دست عشيره خود فرار ميکند - آن کسى که از سرخس بوسيله قرآن با دشمنان استدلال ميکند. اينها سيصد وسيزده نفرند که خدا همه را در يکشب جمعه در مکه معظمه جمع ميکند، شب را در بيت الله الحرام صبح ميکنند واحدى از آنها تخلف نخواهد کرد، آنگاه در بين کوچه هاى مکه منتشر ميشوند وجستجوى اطاق ميکنند که سکنا نمايند، اهل مکه آنها را نميشناسند زيرا که در آن موقع آمدن قافله از شهرهابراى حج عمره يا تجارت نزد آنها سابقه ندارد، پس عده اى از اهل مکه بيکديگر ميگويند: اين گروه غريبى که ما امروز در مکه مى بينيم تاکنون نديده بوديم، اينها اهل يکشهر نيستند از يک قبيله هم نيستند اينها که اهل وعيال ومالهاى سوارى ندارند؟ در ين بين مردى از بنى مخزوم مى آيد (وکلام آنها را قطع کرده) مى گويد: من امشب خواب عجيبى ديده ام که خيلى از آن خائف وترسانم آن جمعيت مى گويند: بياتا نزد فلانى ثقفى برويم وتو خواب خود را براى او بگو، همينکه نزد آن شخص ثقفى مى آيد آن مرد مخزومى مى گويد: در عالم خواب ديدم که قطعه ابرى از آسمان آمد تا اينکه بر کعبه فرو نشست بعد از آن ديدم که در آن ابر ملخهائى است که داراى بالهاى سبزى هستند، آنگاه بطرف يمين وشمال پرواز کردند وبهر شهرى که مى رسيدند آن را آتش ميزدند وبهر بنائى که مصادف ميشدند آن را خراب مى کردند. آن مرد ثقفى مى گويد: تعبير اين خواب اين است که امشب لشگرى از لشگرهاى خدا بر شما وارد شده وشما قدرت مقاومت با آنها را نداريد، مى گويند: آرى بخدا قسم ما امروز چيز عجيبى ديديم وجريان آن جمعيت را نقل ميکنند، آنگاه از نزد او بلند ميشوند که در مقابل آنها قيام کنند ولى خدا دل هاى اهل مکه را پر از خوف وترس خواهد کرد. اهل مکه بيکديگر مى گويند: در باره اين گروه تعجيل نکنيد زيرا که عمل ناپسندى انجام نداده اند واسلحه (برخ شما) مکشيده اند وعمل بر خلافى را مرتکب نشده اند، شايد در ميان اين قوم مردى از قبيله شما باشد، اگر عمل بر خلافى از اين گروه سر زد آنگاه آنها را خارج کنيد. واصحاب قائم عليه السلام با سيماى نيکو مشغول عبادت واعمال حج خواهند شد وآنها در کعبه اى هستند که هر کس داخل آن شود خوف وترسى ندارد مگر وقتى که در کعبه ايجاد حادثه اى کنند وآنها ايجاد حادثه اى نکرده اند که حرب با آنها واجب شود. مرد مخزومى که سرپرست آن مردم است مى گويد: من مطمئن نيستم از اينکه اين جمعيت بدون اصل وريشه باشد وقتى که صاحب اصلى اينها بيايد تکليف وجلالت شان آنها معلوم خواهد شد، قبل از اينکه اصل آنان بدست آيد آنها را شماره کنيد تا ببينيد که جمعيتشان در اينشهر کم وعزتشان زياد است، زيرا اين گروه بعد از اين جلال وشانى پيدا ميکنند وتعبير خواب من برحق خواهد بود. بعضى از اهل مکه بيکديگر ميگويند: بر فرض اينکه بقدر اينها جمعيت بيايد نبايد شما را خوفى باشد زيرا که اين قوم اسلحه ندارند وسنگر وپناهى ندارند که بان پناهنده شوند، اگر لشگرى بطرف شما بيايد شما در مقابل آنها قيام کنيد که آنها در مقابل شما چون شربت آبى هستند که شخص تشنه بياشامد، دائما در اينگونه گفتگوها خواهند بود تا شب فرا مى رسد وخواب بر آنها مستولى شده متفرق ميشوند وبعد از آن اجتماع نميکنند. آنگاه قائم عليه السلام قيام ميکند واصحاب قائم عليه السلام نظير فرزندان يک پدر ومادر که صبح متفرق وشب اجتماع نمايند با يکديگر ملاقات ميکنند. ابو بصير به امام صادق عليه السلام گفت: فدايت شوم غيراز اين عده در روى زمين مومنى نخواهد بود؟ فرمود: چرا ولى اين عده اى که قائم عليه السلام در ميان آنها ميايد از نجبا وفقها وحکام وقاضيهائى هستند که ظاهرو باطنشان يکى است وهيچ حکمى بر آنها مشکل نميشود. نيز ابو بصير گويد: از امام جعفر صادق عليه السلام راجع به اصحاب قائم عليه السلام پرسيدم: آن حضرت مرا از جا ومکان تعداد آنها مطلع کرد همينکه سال دوم شد نزد آن برزگوار آمدم وگفتم: قصه مرابط وسياح چيست؟ فرمود: (آنها چند نفرند، اول) مردى است از اهل اصفهان از فرزندان دو دجال او را برگشتى است که داراى هفت چيز است وغير از خود او کسى نميداند، اين مرد از شهرى خروج ميکند ودر شهرها گردش نموده طلب حق مينمايد وبهيچ مخالفى ملحق نميشود مگر اينکه حق او را رد ميکند، آنگاه به طرايزون که مابين اسلام وروم است ميايد وبمردى از نصارا که ميخواهد به امير المؤمنين عليه السلام برسد اصابت ميکند واو را شبانه ميبرد. واما سياحى که طلب حق ميکند: او مردى است از اهل نخشب که احاديث زيادى نوشته واختلاف را ميداند وهميشه طلب عم ميکند تا اينکه صاحب الامر عليه السلام را بشناسد ودائما کار او اينست تا اينکه صاحب الامر عليه السلام نزد او ميايد. واما مردى که از عشيره وخويشان خود متوارى ميشود: آن کسى است که به اهواز فرار ميکند ودر يکى از دهات آن سکنا مينمايد تا اينکه امر خداى عز وجل به او برسد وبا هيچيک از مخالفين ملاقات نميکند مگر اينکه بوسيله قرآن با او مباحثه ميکند تا اينکه امر وحق ما را ثابت نمايد. واما متخلى بقلبه: او مردى از فرزندان روم از قريه اى است که آن را قونيه ميگويند وهميشه مطيع مقاله خود خواهد بود تا آنموقعيکه خدا بر او منت نهاده وامرى که براى او مسلم ومحقق است به او معرفى نمايد، او داخل سقليه ميشود وخدا را عبادت ميکند تا وقتى که نداى حق را بشنود واجابت کند. واما آن دو مردى که از سندانيه وشعب فرار ميکنند دو نفرند که يکى از آنها اهل کيدر وديگرى اهل حبابا خواهد بود که بسوى مکه خارج ميشوند وهميشه مشغول تجارت شده تا اينکه در شعب ميروند وتجارت آنان نيکو شده مدتى در آنجا بسر ميبرند، موقعيکه اهل شعب آنها را شناختند در صدد اذيتشان بر ميايند وکار آنها را در هم وبرهم ميکنند، پس يکى از آنها به رفيق خود گويد: آن گروه ما را اذيت کردند تا اينکه از شهر خود مفارقت کرده بسوى مکه فرارى شديم واز مکه بشعب آمدين وگمان ميکرديم که اذيت اهل شعب از اهل مکه کمتر است وعملى را که آنها کردند ملاحظه کردى؟ پس بهتر اين است که ما بسوى شهرهاى ديگر يويم تا اينکه خدا عدل يا موتى مرحمت فرمايد، آنگاه مجهز ميشوند وبسوى برقه خارج ميشوند واز آنجا حرکت کرده به سندانيه ميايند واقامت ميکنند تا شب کذائى. واما آن دو تاجرى که بسوى انطاکيه ميشوند آنها دو نفرى هستند که نام يکى از آنها سليم وديگرى سلم است وداراى غلام عجمى که ورا مسلم مى گويند ميباشند، آنها با رفقاى تاجرى بسوى انطاکيه مى آيند وچون نزديک انطاکيه رسيدند صدائى را ميشوند وبنحوى بسوى آن صدا عزيمت مينمايند که گوئى غير از آن مطلوبى ندارند لذا تجارت را فراموش ميکنندو بدنبال آن صدا مى روند، وقتى که رفقاى تاجر آنها وارد انطاکيه شوند آنها را نميبينند واز آنها خبرى ندارند، تجار به يکديگر مى گويند: منزل وماواى آنها رامى دانيد؟ مى گويند: آرى. آنگاه اشيا تجارتى آنها را ميخرند وبراى اهل وعيالشان مياورند همين که تجار آمدند واجناس آنها را بخانواده هاشان دادند بيشتراز شش ماه نميکشد که خود آنها با مقدمه قائم عليه السلام ميايند. آنها گروهى هستند که از دست همسايگان واهل وعيال خود وپادشاه خود مستاذى ميشوند وهميشه دچار اين بلا هستند تا اينکه نزد پادشاه روم آمده قصه خود را شرح مى دهند واو را از اذيت هاى قوم وملت خود آگاه ميکنند پادشاه روم بانها تامين جانى مى دهد وقسمتى از زمين قسطنطنيه را بانها اختصاص مى دهد وتا شب معهود در آنجا خواهند بود، همين که شب معهود رسيد وآنها از آن جا رفتند همسايگان واهل آن زمين آنها را نميبينند، از همياسگان نزديک آنها استفسار مى کنند ولى آن ها هم خبرى نخواهندداشت. بعد از آن پادشاه روم را از اين قضيه آگاه ميکنند وميگويند: که آيا مفقودشده اند. پادشاه روم مفتش هائى براى يافتن آنها درب دروازه ها مامور ميکند ولى کوچکترين خبرى از آن ها بدست نميايد، پادشاه را نگرانى زيادى عارض ميشود ونزد همسايگان آنها فرستاده ميگويد: شما آن مردمى هستيد که آنها را امان داده ايد، هربلائى که به سر آنها آمده شما آورده ايد، يا بايد آنها را حاضر کنيد يا خبرى از آنها بياوريد که کجا رفتند وآن خبر طورى واضح باشد که جاى شکى باقى نگذارد، بهمين جهت اهل مملکت او بحبس وخوف وکتک وقتل معذب خواهند بود، تا اينکه بپادشاه خبر مى دهند: راهبى است که ميگويد: من تمام کتب را خوانده ام وغير از من وشخص يهودى که در زمين بابل است کسى نيست که کليه اين کتابها را بداند. پادشاه دستور مى دهد تا او را از صومعه بياورند همين که بر پادشاه وارد ميشود پادشاه به او گويد: آنچه تو ميگوئى براى من گفته اند وتو قدرت مرا ميبينى، راست بگو که اگر آنها کشته شده اند من مجاورين آنها را شرقا وغربا بکشم اگر چه از وزرا وخواص خودم باشند. راهب ميگويد: ايها الامير تعجيل مکن ودر حق اهل مملکت خود جور وستم نکن زير که آنها کشته نشده اند ونمرده اند وحادثه اى هم براى آنها رخ نداده است بلکه آنها را از خاک شما در مکه برده اند تا بوعده پادشاه بزرگ امم که هميشه انبيا از او خبر مى دادند وفا کنند. پادشاه گويد: واى بر تو تو اين موضوع را از کجا ميدانى ومن چطور بدانم که تو راست ميگوئى؟ در جواب ميگويد: ايها الامير من غير از حق چيزى نميگويم، من وارث (اقوال) علما پانصد سال قبل از اين هستم، پادشاه گويد: اگر تو راست ميگوئى پس کتاب را حاضر کن، آنگاه پادشاه يکى از امينهاى خود را روانه ميکند تا آن کتاب را مياورد همين که آن کتاب را ميخوانند ميبينند که صفات قائم عليه السلام واسم او ونام ياران او ومحل خروج آنها در آن مرقوم است، راهب به پادشاه ميگويد: آن قوم بر شهرهاى تو مسلط خواهند شد، پادشاه گويد: واى بر تو تاکنون کسى اين خبر را بمن نداده؟ راهب در جواب ميگويدک اگر من از کشته شدن يک عده بيگناهى نميترسيدم اين خبر را بتو نميدادم تا اينکه او را بچشم خود ببينى، پادشاه ميگويد: تو ميدانى که من ميتوانم او را ببينم؟ راهب ميگويد: آرى امسال تمام نميشود که مالهاى سوارى آن حضرت وسط شهرهاى تو را پامال خواهند کرد وآن گروه از طرف آن حضرت راهنمايان شهرهاى تو خواهند بود، پادشاه خواهد گفت: لازم است که من شخصى را روانه کنم ونامه اى بنويسم تا خبرى از آن حضرت براى من بياورد؟ راهب ميگويد:

تو همان کسى هستى که تسليم او خواهى شد وناچارى که تابع او باشى تا موقعيکه بميرى ويکى از اصحاب آن حضرت بر جنازه تو نماز بخواند. واما آنهائيکه به سرانديب وسمندار سکنا ميکنند چهار نفر از اهل فارسند که بجهت تجارت مسافرت ميکنند ودر سرانديب وسمندار اقامت ميکنند تا اينکه صوت معهود را بشنوند وبطرف مکه حرکت نمايند. واما آن کسيکه در سلاهط از مرکب خود (افتاده) مفقود ميشود: او مردى است از اهل يهوديه اصفهان که از سلاهط بقصدايله خارج ميشود ودر آن بينى که شبانه در دريا حرکت ميکند صدائى ميشنود واز کشتى در زمينى پياده ميشود که از آهن سفت تر واز ابريشم (بر اقتر يا نرمتر؟) آنگاه اهل مکه ندا ميکنند سوار شويد که اين صاحب وسرور شما است، وآن مرد برمى گردد وميگويد: براى من مانعى نيست زيرا که اين گروه تماما در مکه هستند ويکى از آنها تخلف نخواهد کرد. امام صادق عليه السلام فرمود: موقعى که قائم قيام کرد اين گروه متولى وحکام زمين خواهند بود.

باب 33

منصور بن حازم ميگويد: از امام جعفر صادق عليه السلام راجع به حظيره اى که بين دو خانه است سوال شد، گمان کرد که على عليه السلام براى صاحب آن خانه اى که از طرف قماط است قضاوت کرد. مترجم گويد: مثل اينکه از اين حديث کلمه اى يا جمله اى سقط شده باشد يا اينکه جعلى باشد زيرا جوابى که امام ميگويد بايد بطور يقين باشد نه بطور گمان.

باب 34

عوانه ميگويد: به امام حسن عليه السلام گفته بودند: عمرو عاص در منبر مصر بعلى عليه السلام بدگوئى ميکند، امام عليه السلام نامه اى براى او نوشت که مضمون آن اين بود: از حسن بن على بسوى عمرو بن عاص اما بعد بمن اينطور رسيده که تو بالاى منبر مصر ميروى وآل فرعون وقارون ومخصوصا ابو جهل را بزرگ ميکنى ودر باره على عليه السلام عيب جوئى مينمائى؟. بجان خودم قسم که تو تير را در غير قوس خود نهاده وغير از نشان خود را هدف قرار داده اى، تو نظير آن کسى هستى که مذمت صفات شخص بدون عيبى را نمايد، تو سوار اسب خطرناکى شده اى واز گردنه بسيار خوفناکى بالا ميروى ونظير کسى هستيکه دنبال دشنه رود تا خود را طعمه آن کند، اى پسر قصاب وشترکش تو را چه بان که سهمى از خانه بزرگان قريش داشته باشى يا باستانه مجد آنان باز آئى يا بر مذمت آنها توفيق يا بى گمان نميکنم که تو بتوانى آتشى روشن کنى مگر بقدر قدرت حقير وحسب ونسب ناصحيح ونفس پست ناچيز خود که باطل رابر حق ترجيح داد وبشکم ومزخرفهاى دنيوى قانع شد. حقا که خدا تو را دشمن خود ميداند، مژده باد تو را به سخط وعذابهاى دردناک خدا وجزاى اعمال زشت خود، وخدا هم در حق بندگان خود ظلم نميکند (بلکه جزاى عمل تو جز عذاب نيست).

باب 35

گويند: در آن بينيکه عمر بن عبد العزيز در مجلس خود نشسته بود دربان او با زنى خون آلوده، بلندقامت وخوش قد وبالا با دو مرد ديگر که با آن زن بودند با نامه اى که ميمون بن مهران بعمر بن عبد العزيز نوشته بود وارد شدند ونامه را بعمر دادند، وقتيکه عمر آن را باز کرد ديد نوشته: بسم الله الرحمن الرحيم از ميمون بن مهران به سوى عمر بن عبد العزيز، سلام عليک ورحمت الله وبرکاته، اما بعد: امر عجيبى براى ما پيش آمد که کرده که سينه هاى ما را تنگ کرده وفکر ما بان رسا نيست لذا ما خود را راحت کرده وآن را به اهلش واگذار نموده ايم، زيرا که خداى تعالى ميفرمايد: ولو ردوه الى الرسول والى اولى الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم. اين يک زن ودو مردى را (که بحضور شما روانه کردم) يکى از آن دومرد شوهر وديگرى پدر اين زن است که گمان ميکند دامادش بدين نحو قسم خورده که على بن ابيطالب عليه السلام بهترين اين امت وسزاوار ترين مردم برسول خدا صلى الله عليه وآله است وباين قول دختر او را طلاق داده است وپدر اين زن گمان ميکند که دخترش بر دامادش حرام شده زيرا که چون مادر او ميباشد. شوهر اين زن بپدر زن خود ميگويد: تو دروغ ميگوئى وگناه ميکنى زيرا قسم من قسم بجائى بوده و حرف من صدق است، واين زن على رغم انف وغيظ تو زن من ميباشد. همين که نزد من آمدند از شوهر راجع بقسمش پرسيدم؟ گفت: آرى من قسم خورده ام وزنم را بدين نحو طلاق داده ام که على بن ابيطالب عليه السلام بهترين مردم وسزاوارترين آنها برسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم است هر که ميخواهد على را بشناسد بشناسد وهر که نمى شناسد نشناسد هر که ميخواهد غضب کند غضب کند وهر که ميخواهد راضى باشد راضى باشد، موقعى که مردم اين سخن را شنيدند بدور او جمع شدند، واين مردم هم اگر زبانشان يکى باشد دلهاشان يکى نيست (يعنى طالب فتنه وآشوبند). يا امير المؤمنين تو اختلاف مردم ومتابعت آن ها را از هوا وهوس ميدانى وميدانيکه مردم چگونه به سرعت بسوى فتنه وآشوب ميروند، لذا ما از قضاوت خوددارى کرديم، تا آن طور که خدا بتو تعليم داد قضاوت فرمائى. پدر وشوهر اين زن خود را از او جدا نميکنند پدر قسم ميخورد که نگذارد اين زن با شوهرش باشد وشوهر قسم ميخورد که اززنش جدا نشود اگر چه گردنش زده شود مگر اينکه حاکمى بر عليه او حکم کند که مخالفت امر او وامتناع از دستور او مقدور نباشد يا امير المؤمنين خدا توفيق تو را نيکو کند وتو را هدايت فرمايد ودر آخر نامه نوشت:

اذا ما المشکلات وردن يوما

وضاق القوم ذرعا عن نباها

لتوضحها فانت بها عليم

لانک قد حويت العلم طرا

وفضلک الاله على الرعايا

 

فحارت فى تاملها العيون

فانت لها يا ابا حفص امين

وربک بالقضا بها مبين

وحکمت التجارب والفنون

فحظک فيهم الحظ الثمين

راوى گويد: در آن مجلس رجال بنى اميه وقريش حضور داشتند عمر بن عبد العزيز به ابو مره (پدر آنزن) گفت: يا شيخ تو (در باره اينمسئله) چه ميگوئى؟ گفت: يا امير لمؤمنين زن اين مرد دختر من است که با بهترين جهيزيه بخانه او فرستادم وخير اينزن نصيب او شده است اينمرد قسم دروغ خورده که من زنم را طلاق داده ام وميخواهد که با او باشد، عمر گفت: اگر با اينقسم زن خود را طلاق نداده باشد قسم او چطور قسمى خواهد بود؟ گفت: سبحان الله اينموضوعيکه او در باره اش قسم خورده کذب آن واضح وروشتنتر است از اينکه من با اينعلم وسنم در باره آن شکى داشته باشم، زيرا اينمرد قسم خورده که بعد از رسول خدا صلى الله عليه وآله على بهترين اين امت است والا زوجه او سه طلاقه باشد. عمر بن عبد العزيز بشوهر آنزن گفت: تو چه ميگوئى آيا چنين قسمى خورده اى؟ گفت: آرى، وقتيکه گفت: آرى نزديک بود که مجلس اهل خود را مضطرب نمايد وبغضب در آورد وبنى اميه با غضب بشوهر آن زن نگاه ميکردند ولى حرف نميزدند وبصورت عمر بن عبد العزيز مى نگرستند،عمر سر خود را بزير انداخت وبا دست خود روى زمين خط ميکشيد واهل مجلس هم ساکت ومنتظرند که عمر چه خواهد گفت عمر سر خود را بلند اينشعر را انشا کرد:

اذا ولى الحکومه بين قوم

وما خير الامام اذا تعدى

 

اصاب الحق والتمس السداد

خلاف الحق واجتنب الرشادا

آنگاه باهل مجلس گفت: شما راجع بقسم اينمرد چه ميگوئيد؟ همه ساکت شدند. گفت: جواب بگوئيد مردى از بنى اميه گفت: اين حکم حکم ناموس است وبراى ما (طايفه بنى اميه که شيعه نيستيم) صلاح نيست که قضاوت کنيم، تو در بين آنها عالمى مورد اطمينان هستى ميتوانى بر له وعليه آنان قضاوت کنى. عمر گفت: تو (نظريه خود را) بگو زيرا حرفيکه موجب ابطال حق واثبات باطل نباشد آزاد است، گفت: من چيزى نميگويم. سپس عمر بمردى از فرزندان عقيل بن ابيطالب متوجه شده گفت: تو در باره قسميکه اينمرد خورده چه ميگوئى آنرا غنيمت بدان (وجواب بگو) گفت: اگر تو قول مرا حکم قرار ميدهى وحکم مرا جائز ميدانى ميگويم، واگر غير از اين باشد سکوت من بهتر ودوستى ما با دوامتر خواهد بود، عمر گفت: بگوحکم تو حکم وقول تو ممضى خواهد بود همينکه بنى اميه اين مقاله را شنيدند گفتند: يا امير المؤمنين تو مراعات ما را نکردى زيرا قضاوت را بعهده غير از ما نهادى درصورتيکه ما پاره بدن تو ونزديکترين رحم تو هستيم. عمر گفت: ساکت باشيد، مگر من قبل از اين بشما نگفتم ولى شما قبول نکرديد؟ گفتند: آنطور که با آن مرد عقيلى رفتار کردى با ما رفتار نکردى وحکم ما را حکم قرار ندادى، عمر گفت: اگر او در قضاوت بصواب رود وشما بخطا اگر او (در قضاوت) قادر وشما عاجز باشيد اگر او بينا وشما کور باشيد پس (تقصير از من است که بشما) اعتنا نکرده ام هيچ ميدانيد که او مثل شما نيست؟ گفتند: نه عمر گفت: آن مرد عقيلى حکم را ميداند، بعد از آن بمرد عقيلى گفت: تو چه ميگوئى؟ گفت: بلى يا امير المؤمنين مثل اينها مثل اولى است

چنانکه ميگويد:

دعيتم الى امر فلما عجزتم

فلما رايتم ذاک ابدت نفوسکم

 

تناوله من لا يداخله عجز

نداما وهل يغنى من الحذر الحرز

عمر گفت: احسنت چه خوب گفتى، اينک جواب آن مسئله را که از تو پرسيدم بگو گفت: يا امير المؤمنين قسم او راست است ولى زوجه خود را طلاق نداده، عمر گفت: اينجواب را من ميدانم (تو بايد جواب مفصتر از اين بگوئى) گفت: يا امير المؤمنين تو را بخدا قسم ميدهم آيا تو نميدانيکه پيغمبر صلى الله عليه وآله بفاطمه عليها السلام - در آن موقعيکه بخانه فاطمه برميگشت - فرمود: دخترم مريضى تو چيست؟ گفت: چشمهايم درد ميکند - على عليه السلام هم دنبال کارى از کارهاى رسول خدا رفته بود - پيغمبر صلى الله عليه وآله بفاطمه فرمود: چيزى ميل دارى؟ گفت: آرى اشتها بانگور دارم ولى کم باب است زيرا که فعلا فصل انگور نيست، رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمودک خدا قادر است که انگور را با آنکسيکه نزد خدا بهترين امت من است براى ما حاضر کند، در اينموقع على عليه السلام دق الباب کرد همينکه درب را باز کرد ديد با على عليه السلام چيزى است که گوشه رداى خود را روى آن انداخته. رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: يا على اين چيست؟ گفت: انگور است که براى فاطمه عليها السلام خريدم، پيغمبر اکرم صلى الله عليه وآله گفت: الله اکبر، بار خدايا همينطور که بامدن على عليه السلام ومستجاب شدن دعاى ما ما را خوشحال کردى اين انگور را وسيله شفاى دخترم فاطمه قرار بده آنگاه فرمود: دخترم بنام خدا بخوردن انگور شروع کن، هنوز رسول خدابيرون نرفته بود که درد چشم فاطمه تخفيف يافته خوب شد.

عمر بن عبد العزيز گفت: راست گفتى وخوب هم گفتى من شهادت ميدهم که اين معجزه را شنيدم وآنرا حفظ کرده ام، آنگاه بشوهر آن زن گفت: دست زن خود را بگير وبرو، اگر پدر او مزاحم توشد بينى او را بخاک بمال، بعد از آن گفت: اى فرزندان عبد مناف بخدا قسم ما نسبت بانچه که ديگران ميدانند جاهل نيستيم وراجع باحکام دين خود کور نيستيم، ولى همان طور که اولى گفت:

تصيدت الدنيا رجالا بفخها

واعمالهم حب الهوى واصمهم

 

فلم يدرکوا خيرا بل استقبحوا الشرا

فلم يدرکوا الا الخاره والوزرا

گويند: در آن مجلس ان بنى اميه را سنگ لقمه شده بود. وآن مردهم با زن خود خارج شدند، وعمر براى ميمون بن مهران نوشت سلام عليک من خداى بى همتا را حمد ميکنم، اما بعد: من کلام تو را فهميدم واز ورود آن دو مرد ويک زن آگاه شدم، خدا قسم آن مرد را تصديق نمود وآنرا قسم راستى قرار داد ونکاح او را ثابت کرد وتو هم باين مسئله يقين داشته باش وبان عمل کن والسلام عليک ورحمت الله وبرکاته.

باب 36

مدحى در باره ابراهيم بن عبد الله بن الحسن بن الحسن عليهم السلام:

اقول لبسام عليه جلاله

من الفاطميين الدعاه الى الهدى

اذا بلغ الراى المشوره فاستعن

ولا تجعل الشورى عليک غضاضه

وما خير کف امسک الغل اختها

دخل الهوينا للضعيف ولا تکن

وحارب اذا لم تعط الاظلامه

وادن على القربى المقرب نفسه

فانک لا تستطرد الهم بالمنى

 

غدا اريحيا عاشقا للمکارم

سراج لعين او سرور لعادم

براى صديق او اشاره حازم

فان الخوافى قوه للقوادم

وما خير سيف لم يويد بقائم

نئوما فان الحزم ليس بنائم

شبا الحرب خير من قبول مظالم

ولا تشهد الشورى امر غير کاتم

ولا تبلغ العليا بغير مکارم

فصل 37

ابو سفيان درب خانه على عليه السلام اين شعر را انشاد کرد:

بنى هاشم لا تطمعوا الناس فيکم

 

فليس لها الا ابو الحسن علي

فصل 38

حکايت شده از زنى تعداد بيست پسر را در چهار شکم زائيد وهمه آنها زنده ماندند، وزن ديگرى در ماه هفتم زائيد، وبعد از دو ماه ديگر پسر ديگر زائيد. وزن ديگرى دختر سفيدى از مرد حبشى متولد کرد وآن دختر بالغ شد، آنگاه آن دختر را بمرد سفيدى شوهر داد وفرزند آن زن سياه بدنيا آمد واين بچه شبيه بجد اول شد. حکايت شده که فضل بن ربيع وعبد الله ويحيى وعباس از يک مادر بردند که آنها را بيک شکم زائيد.

باب 39

گويند: رشيد، هارون بن جنان بن اسماعيل بن ميثم را بجرم شيعه بودنش زندانى کرد، ابو حنيفه يا غير او گفت: هارون بن حسن بجهت اينکه شيعه ميباشد ريختن خونش حلال است، بعد از آن که او، از حبس خارج گردند (وبا ابو حنيفه در يک مجلس اجتماع کردند) رشيد باو گفت: بعد از پيغمبر ما صلى الله عليه وآله چه کسى بهترين امت است؟ گفت: على بن عباس بن عبدالمطلب، رشيد گفت: واى بر تو مگر ديوانه شدى از صلب عباس پسرى بوجود نيامده که نامش على باشد. گفت: آرى ولى خدا در قرآن کريم عمو را پدر ناميده است زيرا که از قول فرزندان يعقوب حکايت ميکند: نعبد الهک واله آبائک ابراهيم واسماعيل واسحاق در صورتيکه اسماعيل پدر يعقوب نبود. ونيز (در قرآن مجيد) خاله را مادر ناميده وفرموده: ورفع ابويه على العرش زيرا (منظور از پدر ومادرى که در اين آيه شريفه است) حضرت يعقوب وخاله يوسف عليه السلام است، ومادر حضرت يوسف قبل از آن از دنيا رفته بود. ايها الرشيد على عليه السلام هم همينطور است (يعنى باين بيان ميشود گفت: على پسر عباس است) تو ميخواهى او را مقدم بدارى بدار وميخواهى موخر بدانى بدان. ابو حنيفه گفت: نظريه شما در باره امام حسن وامام حسين عليهما السلام چيست آيا آنها پسران رسول خدا صلى الله عليه وآله هستند در صورتيکه خداى تعالى ميفرمايد:

ما کان محمد ابا احد من رجالکم. هارون بن حسن گفت: آرى پدر زيد بود وپدر احدى از مردان آنها نبود ولى پدر پسرهاى دختر خود بود، خدا در قرآن کريم عيسى را ذکر کرده ونسبت او را به ابراهيم عليه السلام داده آنحضرت را از فرزندان ابراهيم قرار داده است چنانکه ميفرمايد: ومن ذريته الى قوله وعيسى. ورسول خدا صلى الله عليه وآله ميفرمايد: براى هر پيغمبرى ذريه اى هست وذريه من از صلب على عليه السلام است. ابو حنيفه گفت: بگو بدانم براى چه على عليه السلام با عباس نزد ابوبکر خصومت کردند، کدام يک از آنها بر حق وکدام بر باطل بودند؟ هارون گفت: تو بگو بدانم آن دو ملکى که نزد حضرت داود خصومت آوردند کدامشان بر حق وکدام بر باطل بودند؟. ابو حنيفه گفت آنها هر دو بر حق بودند ومنظورشان تنبيه داود عليه السلام بود، هارون گفت: على وعباس هم همين منظور را داشتند. رشيد لبخندى زده گفت: آن کسيکه نسبت کفر را بتو ميدهد خدا با او نباشد. مترجم گويد: در اول بخش چهارم اينکتاب نوشته ايم که تعداد فصلهاى اين بخش چهل ويکى است ولى دو فصل از آخر اين بخش را بعلت ناتمام بودن معنى آنها ترجمه نکرديم. وچون مولف اينکتاب يعنى سيد بن طاووس رحمه الله عالمى بسيار جليل القدر است ما به ترجمه اين کتاب اقدام نموديم ولى ضمانت صحت وسقم مطالب آن بعهده ما نخواهد بود. ولله الحمد که ترجمه بخش چهارم کتاب ملاحم وفتن در عصر روز (10) ماه شوال سنه (1383) هجرى در نجف اشرف در جوار حضرت على بن ابيطالب عليه السلام بقلم فقير بى بضاعت محمد جواد نجفى پايان يافت.

لا حياه فى حياتنا

 

انما حياتنا بعد حياتنا

زندگى اهل علم نه در زمان حيات است                   بلکه ورا زندگى پس از زمان ممات است