تشرف يافتگان
(از مجموعه شميم عرش )

پژوهشكده تزكيه اخلاقى امام على عليه السلام

- ۳ -


تشرف عرفانى :
جناب حجة الاسلام حسن فتح الله پور به نقل از فرد موثقى فرمود:
روزى نزد عارف وارسته اى شرفياب شدم پس از يقين به صحت گفتارش و درك از اين كه او به نزد حضرت تشرفاتى دارد از او سؤ الاتى چند كردم كه بسيار دقيق و پخته پاسخم گفت در حالى كه او هرگز با دروس حوزوى و مباحث فقهى و فلسفى آشنايى نداشت ولى به قدرى بيانش بلند و عالى بود كه مرا سخت شيفته خويش ساخت قسمتى از سؤ ال و جوابهايم كه قابل طرح كردن است ، اين بود:
از او پرسيدم : شما كه در ايام محرم گاه به محضر حضرت تشرف مى يابيد، به هنگام عزادارى آن وجود مقدس از كدامين اشعار بيشترين استقبال مى نمايند.
فرمود: اشعار مرحوم كمپانى ! هنگامى كه در مجلس آن حضرت ، اشعار او خوانده مى شود طوفانى سخت وجود آن حضرت را فرا مى گيرد و او به شدت مى گريد!
باز پرسيدم از ديگر اشعار مورد توجه آن حضرت كدام است ؟ او فرمود: اشعار محتشم كاشانى ، اشعار فرزدق و اشعار حافظ! با تعجب و حيرت پرسيدم : حافظ!
او فرمود: آرى حافظ، او شيعه اى خالص بوده است بجز چند غزل او تمامى اشعارش پيرامون حضرت بقية الله اعظم عليه السلام است ! كسانى كه به شرح اشعار حافظ پرداخته اند عرفان او عرفان الوهى پنداشته اند در حالى كه عرفان حافظ عرفان مهدويتى است . مخاطب اصلى كلمات حافظ، شخص حضرت بقية الله اعظم عجل الله تعالى فرجه الشريف است و نه خداوند، چرا كه او خدا را از طريق حضرت بقية الله مى شناخت .
جهت سؤ ال را عوض كرده و پرسيدم : تجليات ائمه عليهم السلام براى انسانها به هنگام مرگ و يا در هنگام توسلات چگونه است ؟ آيا تجلييات تصويرى است ، يا جسمى اگر جسمى است ، مثالى است و يا واقعى ؟ چگونه امكان دارد كه در يك لحظه دهها و بلكه هزاران انسان در حال مرگ ، على بن ابيطالب عليه السلام را درك كنند و يا هزاران انسان محتاج از يك امام تقاضاى كمك كنند و آن حضرت به امداد همه آنها بپردازد؟
او به آرامى گفت : تجلى ائمه عليهم السلام براى مردم به نحو حقيقى و جسم واقعى - و نه مثالى و تصويرى - است تجلى مثالى كه مال عوام از خواص است و چيز مهمى نيست ! اينكه چگونه هزاران انسان در لحظه اى واحد وجود ائمه عليهم السلام و يا على بن ابيطالب را درك مى كند مثل درك خورشيد است كه همه مردم كره زمين ، خورشيد واحدى را حقيقتا مى يابند پس وقتى درك از خورشيد اين خاصيت را دارد چگونه درك از وجود ائمه عليهم السلام چنين نباشد!؟
از او پرسيدم : پس تجليات ائمه عليهم السلام وجودات متعدد نيست وجود واحد است .
او گفت بله وجود است نه آنكه جسم هاى متعددى ، توسط روح آن حضرت پديد آيد تا آنكه هر كس آن ها را متناسب با خودش بيابد.
پرسيدم : آيا اهل البيت عليهم السلام تنها امام براى اهل زمين هستند و يا آنكه براى ساير موجودات نيز امام هستند؟
فرمود: در جمله لولا الحجة لساخت الارض ، زمين تنها يك مثال است چون بشر زمين را مكان خويش مى پندارد چنين گفته شده است در حالى كه واقعيت جمله مذكور آن است كه اگر حجت نباشد عالم امكان از بين رفتنى است .
پرسيدم : به اين ترتيب ائمه عليهم السلام از براى اهالى كرامت آسمانى نيز امامت دارند؟
فرمود: آرى چنين است . به همين دليل است كه ما بارها خود مشاهده كرده ايم كه برخى از اهالى آسمانى جهت گرفتن دستورالعمل به نزد حضرت حاضر مى شوند!
پرسيدم : ائمه عليهم السلام بايد از حقائق وجودى ديگرى نيز بهره داشته باشند تا بتوانند بر اساس قل انما اءنا بشر مثلكم ... نقش آفرين باشند يعنى بايد هر يك از امامان به مقتضاى هر نوع وجودى به همان صورت در مقام هدايت در آيند؟ اگر چنين است چگونه مى توان اين سخن را با انتقال ژنتيك ائمه عليهم السلام از زمان حضرت آدم به بعد جمع كرد؟
فرمود: آرى چنين است : وقتى شما به خورشيد نگاه مى كنى شعاعى از آن را درك مى كنى كه از دور به اتاقى خاص عبور كرده و به تو رسيده است حال مى توانى بگويى كه خورشيد همان شعاع است ؟ و آيا مى توانى بگويى كه شعاع خورشيد غير از آن خورشيد است . ائمه عليهم السلام حقايقى ماوراى ساير موجودات امكانى اند كه شعاع وجودشان براى اين كره و اين مردمان از طريق انتقال ژنتيك است در حالى كه حقيقت آن ها چيز ديگرى است به خاطر همين است كه بدن ائمه عليهم السلام سايه نداشته است چون بدن آن بدن حجاب دار نبودن و صرفا و نورى است ! (62)
تشرف كارگزارى :
جناب حجة الاسلام مهدوى اصفهانى فرمود:
بارها و بارها ديدم كه مرحوم آية الله حاج شيخ مرتضى حائرى به ديدن مرحوم حاج حسين مظلومى - كه از صحابيان خاص امام عصر عليه السلام بود - مى آمد وقتى سخن مى گفت ، مرحوم حائرى همانند ابر بهارى گريه مى كرد.
حاج حسين ، مرد عجيبى بود اگر كسى كه اهلش نبود به باغ اش در منطقه يزدان شهر قم مى آمد ديوانه وار از باغ بيرون مى دويد و فرياد مى زد كه اين باغ مال امام زمان عليه السلام است برو بيرون ، ولى در اواخر عمرش ديگر چنين حالتى نداشت ! از ايشان داستان هاى زيادى وجود دارد كه بنا به مصلحت تعدادى از آن ها را مى گويم :
1 - روزى خودم در باغ ايشان با مردى به نام شيخ ابراهيم برخورد كردم كه مرحوم حاج حسين مظلومى به او اتاقى داده تا مشغول دعا و نماز باشد يكى دوبار به ديدارش رفتم و به او التماس دعا گفتم ، او ضمن پاسخ ، رفتارى از خود نشان مى داد كه معلوم بود زياد مايل به صحبت كردن نيست ! مرحوم آقاى مظلومى رو به من كرده و گفت :
با او كارى نداشته باش او از اينكه با كسى ملاقات كند راضى نيست اين جريان گذشت تا آنكه روزى ديگر كه به ديدار مرحوم مظلومى رفته بودم او را سخت گريان يافتم وقتى از علت گريه اش پرسيدم او گفت : شيخ ابراهيم را كه مى شناختى به نوكرى امام زمان عليه السلام برده شد و او اينك در محضر امام عصر و از خدمه اوست !
چگونگى آشنائى اش را او پرسيدم وى با گريه گفت :
اولين روزى كه شيخ ابراهيم به نزدم آمد گفت : آقاى حاج حسين پنج تومان به من بده اين را امام زمان به من فرمود!
من با تعجب پرسيدم :
جريان چيست ؟
او گفت : رفته بودم از نانوايى نان بخرم نانوا پس از برداشتن هزينه نان ، مبلغ پنج تومان به من باز گردانيد وقتى بيرون آمدم با حضرت مواجه شدم ، حضرت فرمود برو اين پول را به او پس بده ، وقتى به نزد نانوا رفتم او پول را پس نگرفت پس بازگشتم باز امام عصر عليه السلام كه به انتظارم ايستاده بود فرمود اين پول به درد تو نمى خورد برو داخل نانوايى بيانداز و برو! و من نيز چنين كردم ولى حضرت فرمود اگر پول خواستى برو از حاج حسين بگير اينك من به نزد تو آمدم پس پنج تومان به من بده !
من پول را به او دادم ولى براى شناخت حقيقت گفتارش خود به نزد نانوا رفته و از جريان شيخ ابراهيم پرسيدم او گفت :
چندى قبل ، شيخ ابراهيم براى خريد نان به نزد من آمد، باقيمانده پولش ‍ پنج تومان بود كه به او دادم ولى او نرفته ، بازگشت و با اصرار مى خواست پول را به من بدهد ولى من نپذيرفته تا اينكه دوباره رفت و زود بازگشت آنگاه پول را به داخل مغازه انداخت و رفت .
فهميدم ادعايش درست است ، پس با او رفاقت پيدا كردم روزى او به باغ آمد و چند روزى ميهمان شد در آن چند روز به دعا و اذكار فراوانى سخت مشغول بود ارادتم هر روز نسبت به او بيشتر مى شد تا آنكه او دو، سه روز قبل به من گفت : حاج حسين من به زودى ناپديد مى شوم اگر رفتم ناراحت نباش ! او دائم اين سخن را مى گفت ، و من نگران و مضطرب بودم تا اينكه امروز وقتى به باغ آمدم ، ديدم او در اتاق منتظرم ايستاده است به محض ‍ ديدنش ، به من گفت :
حاج حسين يكى از نوكران حضرت بقية الله فوت كرده حضرت به جاى او مرا انتخاب فرموده است منتظر شما بودم تا با شما خداحافظى كنم آنگاه مرا در آغوش گرفت و پس از خداحافظى ، ناگهان ناپديد شد خوب كه دقت كردم ديدم از اثاثيه اش نيز خبرى نيست !
2 - جناب حاج حسين مظلومى فرمود:
شبى نوبت آبيارى باغ بود بسيار خسته بودم هنگامى كه آب رسيد راه آب را باز كردم ولى قبل از اينكه بتوانم آب را ميان كتره هاى باغ تقسيم كنم ، از خستگى كنار جوى آب خوابم برد وقتى بيدار شدم سخت ناراحت شدم چون نمى دانستم كه آب به كجا رفته است ؟ با ناراحتى به راه افتاده تا ببينم آب جوى به كجا رفته است ناگهان در آخر باغ كسى را در حال آبيارى ديدم وقتى به نزدش رفتم فورا فهميدم كه آن مرد، كسى جز حضرت بقية الله اعظم نيست به محضرش زانو زده و بر زانوهاى آن حضرت دست هايم را گذاردم و دقايقى چند گريه كردم حضرت پس از ملاطفت فراوان ، ناگهان پنهان گرديد.
3 - حجة الاسلام شيخ مهدى كرمى فرمود: سوزن بانى در راه آهن قم وجود داشت كه سخت به حضرت بقية الله اعظم امام زمان عليه السلام عشق مى ورزيد. روزى او به نزد آقاى مظلومى آمده و از عشق وافر و غير قابل تحملش نسبت به حضرت شكوه مى كند و از او مى خواهد كه به حضرت چنين پيغام بدهد كه اگر ممكن است و او را به عنوان نوكر در جزيره مسكونى شان بپذيرند.
آقاى مظلومى در يكى از ملاقات هايشان به حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف پيام سوزن بان را مى دهد و از ايشان راه چاره مى طلبد؟ حضرت به او مى فرمايد:
او هنوز بايد تصفيه شود كارهائى را بايد انجام دهد تا لياقت اين مقام را پيدا كند!؟
آنگاه حضرت دستور العمل هائى را به آقاى مظلومى مى دهد تا سوزن بان بدان عمل كند. آن مرد وقتى پيام و دستور العمل حضرت را مى شنود به سرعت دست به كار شده و با دقت آن اعمال را انجام مى دهد تا آنكه روزى به باغ مرحوم حاج حسين مظلومى در نزديكى هاى مسجد جمكران رفته و به ديدار حضرت نائل مى شود آنگاه پس از دقائقى در يك لحظه با حضرت ناپديد شده و براى هميشه به جمع نوكران حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف مى پيوندد. (63)
تشرف پايگاه ساز:
جناب حجة الاسلام حسن فتح الله پور به نقل از يكى از دست اندركاران مسجد مقدس جمكران نقل كرد:
ساليان دور، كه مسجد جمكران بسيار ساده و بدون امكانات اوليه بود، با تعدادى از صالحان تهران و قم تصميم گرفتيم كه سر و سامانى به اوضاع مسجد جمكران بدهيم ، پس با شركتى به نام شركت اسفنديار يگانگى قرار داد حفر چاه به مبلغ هفتصد هزار تومان كه در آن زمان مبلغى فوق العاده گزاف بود، بستيم ، تا پس از ارزيابى هاى فنى آنان ، چاهى را در مسجد مقدس جمكران حفر كنند. آنان به قم آمده و با تحقيقات فراوان ، جايى را براى زدن چاه تعيين كرده آنگاه به تهران بازگشته تا وسايل مورد نياز را براى حفر چاه به قم آوردند.
همان شب ، ما در اتاقك كوچكى در بيرون مسجد نشسته بوديم ، ناگهان درب اتاقك باز شد و مرحوم آية الله حاج سيد حسين قاضى پس از اجازه طباطبائى وارد اتاق گرديد، ما تا آن روز ايشان را نديده بوديم ، گرچه با اوصاف اش تا حدودى آشنايى داشتيم . او پس از قدرى صحبت مرا به بيرون از اتاق دعوت كرد، من نيز به همراهش بيرون آمدم ، او بدون مقدمه فرمود:
دقايقى پيش از آن كه به سراغتان بيايم ، حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف را در مسجد جمكران يافتم ، آن حضرت فرمود:
اين جايى كه براى زدن چاه آب تعيين كرده ايد، به هنگام حفر به مشكل بر مى خورد آنگاه خود حضرت و خودشان جايى را نشان دادند كه اينك محل فعلى چاه آب مسجد است .
ما همان شب آن مكانى كه مرحوم قاضى نشانمان داد، سنگ چين كرديم ، فردا صبح عليرغم ناراحتى فراوان مهندسان شركت حفارى و تضمين كتبى گرفتن از ما جهت جبران خسارات - در صورت موفق نبودن - آنان را وادار كرديم كه در همين مكان فعلى ، چاه حفر شود، آنان به آسانى پس از حفر چهل متر، به آب رسيدند، وقتى سرپرست آن شركت - كه خود زردشتى بود - از اين جريان باخبر شد، به قم آمده و پس از اعلام اين كه تاكنون چنين حفر چاه آسانى نزده است ، تمامى مبلغ قرارداد را به ما بخشيد! و خود نيز در بناى مسجد شركت كرد. (64)
تشرف يقين آور:
جناب حجة الاسلام اعتماديان نقل كرد:
ايامى كه به كشور انگليس جهت تبليغ رفته بودم ، با زنى مواجه شدم كه براى او حادثه اى عجيب اتفاق افتاده بود. آن زن گفت : قبل از ازدواج من مسلمان نبودم ، روزى جوانى به خواستگاريم آمد، ابتدا تصور مى كردم او نيز مسيحى است . ولى آن جوان گفت :
من يك مسلمان شيعه هستم قصد دارم با شما ازدواج كنم شرط ازدواج من با شما، مسلمان شدن شماست !
من تا آن زمان چيزى از اسلام و بخصوص تشيع نمى دانستم ابتداء فرصتى خواستم تا اسلام و تشيع را دقيقا بشناسم ، از آن روز به بعد تحقيقات زيادى پيرامون اسلام و تشيع كردم و آن جوان كه خود پزشك بود مرا در اين تلاش ، واقعا يارى كرد مسائل بسيارى برايم حل شد تنها سؤ الى كه باقى ماند مسئله طول عمر حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف بود كه واقعا برايم قابل تصور نبود، بالاخره مسلمان و شيعه شده و زندگى مشترك را با همسرم آغاز كردم .
پس از سالها زندگى ، روزى با شوهرم تصميم گرفتم كه اعمال حج را انجام دهيم پس مقدمات آن را تدارك ديده و بالاخره پيش از فرا رسيدن ايام حج خود را در عربستان و سپس به شهر مقدس مكه رسانيديم ، به هنگام ورود به مسجد الحرام با اولين نگاه به كعبه ، حال عجيبى بر من عارض شد كه واقعا توصيف نشدنى است ناگهان متوجه شدم پروانه اى بر دوشم نشسته و مجددا به پرواز در مى آيد و در ميان آن بسته طواف كنندگان دوباره بر دوشم مى نشيند.
با فرا رسيدن زمان اعمال حج تمتع ابتداء به صحراى عرفات و سپس به منى رفتيم در همان روز نخست امامت در منى ، وقتى با همسرم به قصد رمى جمرات به راه افتاديم در وسط راه شوهرم را گم كردم ، به زبان انگليسى از هر كسى آدرس و يا نشانى از شوهرم مى پرسيدم ، كسى نمى توانست مرا راهنمايى كند. پس خسته شده و در گوشه اى با وحشت و اضطراب تمام نشستم ، ساعت ها گذشت نزديك غروب آفتاب بود نمى دانستم چه بايد بكنم ؟ ناگهان مردى در مقابلم ظاهر شد و به زبان فصيح انگليسى حالم را پرسيد، وقتى وضع خويش را با گريه برايش گفتم ، فرمود:
پا شو با هم برويم رمى جمراتت را انجام بده ، الان وقت مى گذرد من نيز به دنبالش راه افتادم ، او مرا به سوى جمرات برد و من اعمالم در ميان انبوه جمعيت به آسانى انجام دادم ، آنگاه در اندك زمانى مرا به چادرمان بازگردانيد، سخت حيرت كردم زيرا صبح وقتى با شوهرم به سوى جمرات راه افتاديم مسافت بسيارى را پيموده بوديم ولى اينك كه باز مى گشتم در زمانى اندك خود را كنار چادرمان يافتم . بارى آن مرد مرا به خيمه ام رساند از او بسيار تشكر كردم او به هنگام خداحافظى چنين فرمود: وظيفه ماست كه به محبان خويش رسيدگى كنيم ، در طول عمر ما نيز شك نكن ، سلام مرا به دكتر - شوهرم - برسان !
وقتى به خيمه وارد شدم ، شوهرم سخت نگران حالم بود بسيار خوشحال شد، وقتى داستان نجات يافتنم را برايش گفتم ، او با خوشحالى گفت : اين مرد امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف بوده است كه به يارى تو آمده است . بلافاصله از خيمه بيرون دويدم ، ولى دير شده بود و اثرى از آن حضرت نبود. (65)
تشرف آماده ساز:
جناب حجة الاسلام حاج سيد جواد گلپايگانى به نقل از مرحوم آية الله مستنبط فرمود:
روزى طلبه اى موثق به نام شيخ محمد از مدرسه سالميه قزوين به نجف آمد و در بين سخنانش چنين نقل كرد و در سالهايى كه در آن مدرسه علميه حضور داشتم ، مردى به نام شيخ على وجود داشت كه خود را وقف طلاب كرده بود، در حالى كه برخى حريم او را پاس نمى داشتند، هر كس در مدرسه كارى داشت ، او را صدا مى زد و او نيز بدون اظهار كوچكترين ناراحتى آن خواسته ها را انجام مى داد حتى گاه وقت و بى وقت برخى از او پر شدن آفتابه شان را مى خواستند و او در كمال شادابى آن تقاضاها را اجابت مى كرد.
تا آن كه شبى نيمه شب نياز به آب پيدا كردم ، از حجره بيرون آمده تا به نزد وى رفت و از او تقاضا كنم كه برايم آب تهيه كند، ولى به محض رسيدن به اتاقش ، آن جا را فوق العاده پرنور يافتم . تعجب و حيرت من زمانى زيادتر شد كه صداى مرد ديگرى كه با او سخن مى گفت را مى شنيدم او مرتب مى گفت : بله سيدى ، بله سيدى
قدرى ايستادم ولى ديگر طاقتم تمام شد او را صدا كردم ، به محض صدا كردن ، نور خاموش شد، او سراسيمه بيرون دويد و با دستپاچگى گفت : جنابعالى چه مى خواهيد؟ مى خواهيد برايتان آب بياورم ! چشم الان مى آورم :
دستش را گرفته و گفتم : بايد بگويى با چه كسى صحبت مى كردى ، او كه بود؟
ولى التماس كنان همچنان تكرار مى كرد كه : مى خواهى از برايت آب بياورم ، الان ...
ولى من ول كن نبودم ، او را تهديد كردم كه اگر جريان را نگوئى با تكبير همه طلبه ها را از خواب بيدار مى كنم و قضيه را به همه مى گويم ، بالاخره با سه شرط كه يكى از آنها افشا نشدن سرش ، ديگرى ادامه همان رفتارهاى بعضا تحقيرآميز سابق براى متوجه نشدن افراد و... بود پذيرفت كه حقيقت را بگويد و او چنين گفت : آن مرد كسى جز سيد و سالار ما حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف نبود. كه گاه و بيگاه به ديدارش مى آمده است .
طوفانى عجيب سراپاى وجودم را فرا گرفت ، ديگر تاب و توان نداشتم و هرگز نمى توانستم همانند سابق به او امر و نهى كنم حتى در مقام اعتراض ‍ وى كه از من مى پرسيد چرا رفتارت تغيير يافته ؟ مى گفتم : به خدا سوگند در وجودم توانايى ادامه رفتارهاى سابق را نمى يابم .
بالاخره او پذيرفت ، از آن شب به بعد ديگر توجهى به درس نداشتم ، تمام فكر و ذهن من متوجه شيخ على بود او هرگز از رفتارهاى نامناسب برخى ناراحت نمى شد بلكه تمام توجه اش رسيدگى به نيازهاى طلاب بود و بدون كوچكترين اظهار ناراحتى خواسته هايشان را در حد مقدوراتش انجام مى داد رفتارهاى او واقعا تحمل را از من سلب كرده بود تا آن كه در نيمه شبى ، پس از كوبيدن آرام درب حجره به ديدارم آمد و گفت :
يكى از صحابه حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف از دنيا رفته است من به جاى او جهت خدمتگزارى به محضر حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف انتخاب شده ام و بنابراين امشب براى هميشه از جا مى روم تا به محضر حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف تشرف يابم آنگاه در ميان گريه هاى فراوانم ، از من خداحافظى كرد و رفت و براى هميشه ناپديد شد.(66)
تشرف وعده اى :
جناب حجة الاسلام صالحى خوانسارى فرمود:
در سال 1365 كه به مكه مكرمه تشرف يافته بودم ، عصر روز عرفات براى كاروانيان خويش مشغول دعا بودم ،حال معنوى خوشى بر كاروانيان حاكم بود، برخى از كاروانيان اطراف نيز وقتى صداى مرا شنيدند، پرده هاى خيمه هايشان را بالا زده و آنان نيز به جمع كاروانيان ما اضافه شدند. بنابراين دور تا دور خيمه ها پرده هاى خيمه ها بالا بود، كاملا مى شد حوادث و رفتارهاى اطراف را تحت نظر داشت ، من نيز قدرى بيرون از خيمه ، مشغول دعا و مناجات با خداوند و بخصوص توجه به حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف بودم . ناگهان از دور رفتار پيرمردى قد كوتاه نظرم را جلب كرد. او كاملا همانند فردى كه به دنبال گمشده اى است ، به هر خيمه اى سرك مى كشيد و پس از دقت و نيافتن فرد مورد نظر، به سوى خيمه ديگر مى رفت . او تقريبا به تمام خيمه هائى كه من مى ديدم ، توجه كرده و سرك كشيد، ولى مطلوب خود را نيافت . پس جلو و جلوتر آمد، تا آن كه به كنارم رسيد، ديدم از چهره نورانى اش سيل آسا قطرات اشك به محاسنش مى ريزد، در چند قدمى من روى زمين نشست ، خيره خيره به من نگريست و همچنان به گريه اش ادامه داد.
دقايقى بعد از ميان جمعيت بلند شده و به كنارم آمد و با لهجه آذرى - فارسى در گوشم گفت : آقا! سيد مهدى را نديدى ؟!
من تكان خوردم لرزه بر اندامم افتاد و در يك لحظه متوجه شدم كه او دنبال حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف است . پس خود را به تغافل زده و گفتم : كدام سيد مهدى را؟!
او گفت : در اين بيابان آيا بجز امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف ، از سيد مهدى ديگرى مى پرسم ؟
و سپس ادامه داد: آخه ما از سال گذشته با هم براى امسال قرار گذاشتيم !
ناگهان انقلاب روحى عجيبى بر من عارض شد، ديگر نتوانستم خود را كنترل كنم ، فريادى از تحت قلب خويش نسبت به امام عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف كشيدم ، آن پيرمرد از كنارم رفت . چند قدمى بيش نرفته بود، فورا به يادم آمد كه او را رها نكنم ، شايد از طريق او، من نيز به سعادتى دست يابم . پس فورا مجلس دعا را به كسى واگذار كرده و به دنبال آن پيرمرد دويدم ولى افسوس هر چه گشتم ، او را نيز نيافتم !؟ (67)
تشرف روح بخش :
جناب حجة الاسلام مهاجر اصفهانى فرمود:
در ايام طلبگى به مشهد رفته و در دروس مرحوم آية الله العظمى ميلانى و مرحوم شيخ هاشم قزوينى شركت مى كردم . روزى جهت جبران عقب ماندگى مطالعات خود، تصميم گرفتم با زن و فرزندانم به دهكده اى به نام طرقبه پناه برده تا بتوانم به مقصود خود دست يابم . پس به طرقبه رفته و به علت شلوغى مردم در آن جا، به جا غرق رفتم . گوشه اى بساط را پهن كرده و مشغول مطالعه شدم ، چيزى نگذشت كه عده اى زن با سر و وضع بسيار ناهنجار به همراهى مردانى فاسدتر از خود به آنجا آمده و عمدا كنار جايگاه ما، بساط خويش را پهن كرده و با روشن كردن گرامافون بسيار مستهجنى عمدا من و خانواده ام را به آزار و اذيت گرفتند تا عيششان كامل شود! پس به ناچار ما بساط خويش را جمع كرده و آماده بازگشت به طرقبه شديم تا از دست آنان خلاص شويم ، به مجرد آن كه وسايل مان را جمع كردم ، ناگهان پايم لغزيد و به درون رودخانه افتادم ، آنان نيز به شدت مرا مسخره كرده و عذاب روحى خود را به نهايت رساندند.
بارى ! با دلى شكسته و پايى ورم كرده و بلكه شكسته با هر زحمتى بود آنجا را ترك كرده و به طرقبه بازگشتم . نزديك غروب بود، در مسجد طرقبه نماز گذاردم ، ولى درد پا امانم نمى داد. ناگهان سيد بسيار با وقارى را كه عمامه اى سبز به سر داشت در مقابلم ديدم او با لطف فراوان فرمود: سيد حسن ! امشب را مى خواهى ميهمان من باشى ؟
بدون توجه به ورم شديد پايم و درد مهلك آن با خوشحالى دعوتش را پذيرفتم . او ما را از آنجايى كه امروزه مسجد طرقبه بود به گوشه اى ديگر نزديك رودخانه طرقبه برد آنگاه با ديزى پذيرائى مان فرمود سپس چادرى را نشانم داد و فرمود كه او خود در آن چادر است من نيز با خانواده و فرزندانم در خيمه اى ديگر اطراق كرديم . نيمه هاى شب او مرا براى تهجد بيدار كرد، سپس با يكديگر به مسجد كوچكى كه در پايين رودخانه قرار داشت رفتيم و به نماز و تهجد پرداختيم .
با طلوع فجر، نماز صبح را به امامت او خواندم ، آنگاه او با ابراز محبت فراوان از من خداحافظى كرده و رفت .
عجيب آن بود كه در آن ملاقات ها، از درد پايم خبرى نبود و من نيز نه تنها به درد پا توجه نداشتم بلكه از حوادثى كه در اطرافم نيز مى گذشت غفلت كامل داشتم .
فردا صبح وقتى آن بزرگوار رفت ، ناگهان به خود آمده كه آن خوش سيما چه كسى بود و او از كجا مرا به اسم مى شناخت ؟
وقتى از مردمان آن منطقه سراغ آن مسجد كوچك نزديك رودخانه را گرفتم ، برخى به من طعنه زده و خوابنمايم خواندند!
عجيب تر آن كه نه تنها از درد پايم خبرى نبود، بلكه كوچكترين آثارى از جراحت در آن يافت نمى شد در حالى كه روز قبل پايم به سختى مجروح شده بود. (68)
تشرف ابلاغ گر:
مرجع بزرگ حضرت آية الله العظمى بهجت دامة بركاته به نقل از فردى فرمود:
روزى با ماشين يك شركت آلمانى عازم ايران بودم راننده براى صرفه جويى در وقت بر خلاف مسير عادى ، از راهى غير عادى به سوى ايران حركت كرد اتفاقا در ميانه راه ، ماشين خراب شد راننده آلمانى پس از دقت به من گفت :
اگر وسيله اى به دستمان نرسد يك ماه معطلى داريم ! من خيلى نگران شدم پس بدون توجه به حرفهايش به حضرت بقية الله استغاثه كرده و كمك خواستم ناگهان از دور كاميونى با بار سبزى پيدا شد بسيار خوشحال شديم زيرا در آن جاده ماشينى رفت و آمد نمى كرد وقتى آن ماشين به ما رسيد، ايستاد عربى از ماشين پياده شد و به زبان محلى آلمانى با آن راننده سخن گفت ! و به اصرار از او خواست تا استارت را فشار دهد!؟
راننده با ناراحتى به آن عرب گفت :
خرابى ماشين از جاى ديگرى است نه از اين كليد تا آن را فشار دهم ! مرد عرب دوباره از آن مرد خواست تا همان كليد را فشار دهد بالاخره آن راننده با عصبانيت و از روى ناچارى كليد را فشار داد بلافاصله ماشين روشن شد بسيار خوشحال شديم از آن مرد عرب تشكر كرديم و به راه افتاديم چند قدمى پيش نرفته بوديم كه ناگهان به هوش آمده كه اين مرد عرب زبان ، آن هم در اين كشور غريب چه كسى بود؟ بلافاصله توقف كرديم وقتى از ماشين پياده شديم ، اصلا كويرى بى انتها در آن بيابان وجود نداشت و كسى نبود! (69)
تشرف نادانسته :
جناب حجة الاسلام شيخ حسن بهشتى نقل فرمود:
در سال 1367 در ايام حج به بيمارستانى رفته بودم ، پيرمردى ترك زبان را ديدم كه حادثه اى غير عادى از برايش رخ داده بود. همراهان او مى گفتند او دو روز است گم شده ، و اينك به محل كاروان بازگشته ، در حالى كه او نه تنها شماره كاروان خويش را نمى داند، بلكه از نام كاروان و اين كه جاى آن كجاست ، نيز خبر ندارد!
من حساس شده ، كمى با او صحبت كردم ، او با ساده دلى گفت : من گم شده
بودم ، ناگهان آقايى در مسجد الحرام به كنارم آمده ، مرا طواف داده ، نماز طواف را هم به كمك او خواندم ، سپس به كمك او سعى صفا و مروه را انجام دادم و آنگاه او از من پذيرايى كرد و پس از دو روز به كاروان رسانيد، من نمى دانم او كه بود؟! ولى بسيار در حق من لطف و مهربانى داشت . (70)