بينش تاريخى قرآن

يعقوب جعفرى

- ۳ -


فصل سوّم: تبيين تحوّلات تاريخى

فلسفه تاريخ به عنوان يك علم

كتاب زندگى انسان را ورق مى‏زنيم و در اين كتاب كهنه ـ كه اوّل و آخر آن افتاده است ـ انسان را مى‏بينيم كه با كوله‏بارى از رنج‏ها و دفترى از خاطره‏ها، زندگى بر كره خاكى را تداوم بخشيده است.
بر انسان روزگارانى مى‏گذشته كه چيز قابل ذكرى نبوده است، امّا به كمك استعدادها و شايستگى هايى كه در وجود او بوده و به خاطر داشتن آگاهى و قدرت انتخاب و آفرينندگى و ابزارسازى توانسته است خود را به صورت موجودى قابل ذكر درآورد و از عهده برطرف ساختن نيازهاى خود برآيد.
سير تطوّرات و تغييرات بنيادى انسان و اين‏كه انسان چگونه از يك مرحله ابتدايى به مرحله كنونى رسيده، موضوعى است كه بيشتر جامعه شناسان و باستان‏شناسان را به خود جلب كرده است و براى سهولت تحقيق، هر گروه از جامعه‏شناسان زندگى انسان را به مراحل مختلفى تقسيم‏بندى كرده‏اند. گاهى زندگى بشر به لحاظ ابزار سازى و تكنيك به سه عصر تقسيم شده است: عصر سنگ (كه خود شامل پارينه سنگى، ميان سنگى، نوسنگى است)، عصر برنز يا عصر مفرغ و بالاخره عصر آهن.(1) و گاه از لحاظ اقتصادى و تهيه خوراك نيز به سه دوره تقسيم شده است: دوره گردآورى خوراك، دوره توليد خوراك، دوره توليد ماشينى.(2) و گاهى هم از لحاظ طبقات اجتماعى و مناسبات توليدى به دوره‏هاى اشتراكى اوّليه، برده‏دارى، زمين دارى و سرمايه دارى تقسيم‏بندى شده است.
اين تقسيم بندى‏ها، كار جامعه شناسان را در مطالعه كيفيّت تغييرات حاصله در زندگى بشر و اين‏كه او چگونه راه تكامل و تمدّن را پيموده است، آسان ساخته و به آن‏ها اين امكان را داده است كه تطوّرات اجتماعى بشر را با تعمّق بيشتر مورد ارزيابى قرار بدهند. چيزى كه هست اين است كه اكثر آن‏ها تنها با ديد مادّى، قضايا را بررسى كرده و از جنبه‏هاى معنوى و تأثير پيامبران در اين مسائل غفلت ورزيده‏اند كه اين خود موضوع جداگانه‏اى است و ما در آينده در اين‏باره بحث خواهيم كرد.
گذشته از مراحلى كه به آن‏ها اشاره شد، بشر در طول تاريخ حيات خود، نشيب و فرازها و اوج و حضيض‏ها و جنگ و ستيزهاى بسيارى ديده است. تمدّن‏هاى متعدّدى در نقاط مختلف زمين متولّد شده و پس از چندى مرده‏اند؛ امپراتورى‏هاى بزرگى به وجود آمده و سپس قطعه قطعه شده‏اند.

حال با توجه به تحوّلات و تطوّرات عظيمى كه در تاريخ بشر به وجود آمده است، اين سؤال مطرح مى‏شود كه عامل اين تحوّلات چه بوده و چه نيرويى سبب شده است كه انسان اين راه دراز و پر پيچ و خم را طىّ كند و اين چنين دستخوش تغيير و تحوّلات بنيادى گردد و اساسا آيا مى‏توان قانونى را كشف كرد كه بيان كننده اين حركت‏ها باشد و ظهور و سقوط تمدّن‏ها و دولت‏هاى گوناگونى را كه در تاريخ بوده‏اند، توجيه و تفسير كند؟

بحث در اين باره به عهده «فلسفه تاريخ» است. در اين علم ابتدا اين بحث مطرح مى‏شود كه آيا قانون و يا قانون هايى بر تاريخ حكومت مى‏كند، يا اين‏كه به طور كلى همه حوادث و جريانات و تطوّرات تاريخى اتّفاقى بوده است، از هيچ قانونى تبعيّت نمى‏كند؟ و بعد نوبت به اين بحث مى‏رسد كه اگر حكومت قانون را بر حركت تاريخ بپذيريم، آن قانون چيست و چگونه مى‏توان از آن در ساختن تاريخ فردا استفاده كرد؟

بنابراين، مى‏توان از «فلسفه تاريخ» به عنوان يك علم ياد كرد؛ زيرا در تعريف علم گفته‏اند: «علم معرفتى است سازمان يافته كه با استفاده از روش‏هاى تحقيق به وجود مى‏آيد».(3) البتّه روشهاى تحقيق نسبت به علوم گوناگون متفاوت است و هر علمى در مرحله تحقيق، روش متناسب با خود را دارد. مثلاً علوم فيزيكى و زيستى از روش‏هاى آزمايشى استفاده مى‏كند و علوم اجتماعى از روش مشاهده‏اى.
«برخى از علوم اجتماعى چون تاريخ‏شناسى معمولاً با روش‏هاى سَنَدى يعنى مشاهده غير مستقيم به تحقيق مى‏پردازند و بعضى چون جامعه‏شناسى، بيشتر با روش‏هاى تشريحى يعنى مشاهده مستقيم تحقيق مى‏كند».(4)

البتّه تعيين روش تحقيق براى هر علمى بسته به اين است كه آن علم را در طبقه بندى علوم در چه رده‏اى مى‏بينيم.(5) كسانى كه تنگ نظرانه علم را در آزمايش و تجربه و حسّ محدود كرده‏اند در حقيقت، قسمت اعظم دانش بشرى را از اعتبار انداخته و راه پيشرفت انديشه‏هاى بشرى را مسدود كرده‏اند. اشتباه اين گروه از آن‏جا ناشى شده است كه توجّه نكرده‏اند كه هر علمى از راه تجربه و آزمايش و لابراتوار مورد بررسى قرار بدهيم. اين‏گونه علوم براى خود روش‏هاى جداگانه‏اى دارد؛ همان‏طور كه نمى‏توانيم ماست را با متر توزين كنيم و يا مساحت يك زمين را با كيلو به دست آوريم!
به هر حال، فلسفه تاريخ هم به عنوان يك علم براى خود روش تحقيق دارد كه يك محقّق مى‏تواند با استفاده از ابزار و وسائل موجود در اين زمينه كار كند.

وسائل و ابزارى كه براى تحقيق در مسائل تاريخى وجود دارد فراوان است از قبيل اسناد رسمى و روايات و نامه‏هاى تاريخى، بناهاى قديمى، سكّه‏ها و آثار و نقوش باستانى، افسانه‏ها و آداب و سنن ملّى، اعتقادات و اديان حاكم بر جامعه مورد نظر و مداركى از اين قبيل. البتّه وقتى جريانات تاريخى با استفاده از روش علمى مورد تحقيق و تحليل قرار گرفت، نتايجى كه از اين طريق به دست مى‏آيد، ابزار كار «فلسفه تاريخ» قرار مى‏گيرد و محقّق با بررسى مجدّد اين نتايج و مقايسه ميان آن‏ها، در جستجوى قوانين عامّى خواهد بود كه بر كلّ تاريخ حكومت دارد.

قانون مدارى حركت تاريخ

به طورى كه قبلاً نيز اشاره كرديم، نخستين موضوع مطرح شده در «فلسفه تاريخ» اين است كه آيا اساسا حركت تاريخ و سير تحوّلات بشرى را مى‏توان تحت ضابطه و قاعده در آورد و درباره جوامع بشرى حكم كلّى كرد؟ به عبارت ديگر آيا تاريخ و جامعه شخصيّت مستقلّى دارد، يا حوادث و جرياناتى كه در تاريخ اتّفاق افتاده است، همه يكسره به صورت تصادفى و اتّفاقى بوده و هيچ‏گونه قانونى بر حوادث تاريخى حاكم نيست.

بعضى‏ها گمان كرده‏اند كه تاريخ از يك سلسله امور جزئى تشكيل شده و هيچ رابطه‏اى اين امور را به هم پيوند نمى‏دهد و همه جريانات تاريخى بر حسب اتفاق و تصادف به وجود آمده و بنا بر اين، جستجوى يك قانون كلّى بر حوادث تاريخى كار بيهوده‏اى است.

طرفداران اين نظريّه معتقدند كه تاريخ از هيچ‏گونه قانونى پيروى نمى‏كند و فقط اتّفاق و احتمال و تصادف است كه حوادث را مى‏آفريند. اين‏ها براى اثبات نظريّه خود يك سلسله قضاياى جزئى را پيش مى‏كشند. مثلا «برتراند راسل» كه يكى از طرفداران نظريه اتّفاق و تصادف است، مى‏گويد: «اگر ناپلئون كمى ديرتر به دنيا مى‏آمد در اين صورت او يك ايتاليايى بود و در نتيجه قادر نبود تا موقعيّت خويش را به عنوان ناپلئون فرانسه تدارك ببيند... به دشوارى مى‏توان تصوّر كرد كه همان سرنوشتى كه با وجود ناپلئون نصيب فرانسه گرديد، بى او نيز به آن مقدّر بود».(6) يا مثلاً «پاسكال» گفته است: «اگر بينى ملكه «كلئوپاترا» اندكى كوتاهتر بود شكل دنيا را تغيير مى‏داد؛ زيرا در آن صورت «آنتوان» بر او عاشق نمى‏شد، نزد او نمى‏ماند و از «اگويت» شكست نمى‏خورد و...». يا ديگرى اعلام كرد كه اگر لوئى شانزدهم در صرف خوراك شتاب مى‏كرد به چنگ انقلابيون نمى‏افتاد و مقتول نمى‏شد و در نتيجه بارقه انقلابات اروپايى مى‏افسرد.(7)
در اين‏جا بايد گفت: صاحبان اين نظريّه در واقع امور جزئى را با كلّ حركت تاريخ خلط كرده و با نگرشى سطحى به مسائل جزئى، حكم كلّى صادر نموده‏اند. البتّه ممكن است كه اين امور جزئى در تندى و كندى حركت تاريخ اثر محدودى بگذارند، ولى هيچ گاه نمى‏توانند اثر تعيين كننده‏اى در شتاب و سير تاريخ داشته باشند.
مثال‏هايى كه راسل و ديگران ذكر كرده‏اند به نظر ما، بسيار سطحى و غير علمى است، زيرا حوادث و جرياناتى كه با شركت آن افراد و شخصيّت‏ها اتّفاق افتاده، نتيجه فراهم آمدن زمينه‏هايى است كه قبلاً به وجود آمده بود و به قول تولستوى «اين‏ها فقط مهره‏هاى بازى بودند كه بازيگر آن تقدير بود».

حتّى مى‏توانيم بگوييم كه نه تنها دير آمدن ناپلئون و يا بينى كلئوپاترا تأثير تعيين كننده‏اى در آن حوادث نداشتند، بلكه حتّى اگر خود اين‏ها نيز به دنيا نيامده بودند تاريخ حركت خود را ادامه مى‏داد، منتهى به وسيله مهره‏هاى ديگر.
البتّه نقش شخصيت‏ها و تأثير نسبى و محدود قهرمانان در روند تاريخ نيز يكى از قوانين حاكم‏بر تاريخ است؛ امّا پيدايش همين شخصيّت‏ها خود زمينه مى‏خواهد. درآينده اين موضوع را با تفصيل بيشترى بررسى خواهيم كرد.
از اين قضاياى جزئى كه بگذريم، بعضى از دانشمندان مسأله را به صورت علمى‏ترى مطرح كرده‏اند. يكى از آنان «كارل پوپر» است كه در اين زمينه كتابى تحت عنوان فقر تاريخى‏گرى نوشته و از كسانى كه به دنبال پيدا كردن قانونى بر تبيين حركت تاريخ هستند، انتقاد مى‏كند. وى مى‏گويد: «اين اميد كه روزى بتوانيم «قوانين حركت اجتماع» را بيابيم، به همان صورت كه نيوتون قوانين حركت اجسام مادّى را يافت، چيزى جز نتيجه همين بد فهمى‏ها نيست؛ چون هيچ حركت اجتماعى نيست كه از هر جهت، مشابه با حركت اجسام مادّى باشد. بنابراين، چنين قوانينى وجود ندارد».(8)

همچنين «گرهاردايتر» يكى ديگر از منكران قانونمدارى تاريخ مى‏گويد: «تاريخ سياسى عبارت است از تاريخ يك پديده واحد و غير مكرّر. موضوعات چنين تاريخى، هرگز مجوّزى براى درك حقايق عمومى و كلّى نيست؛ زيرا هميشه تازه و منحصور به فرد است و بنابراين، غير قابل پيش‏بينى است. تنها آگاهى مورّخ است كه به آشفتگى و هرج و مرج محتواى تاريخ شكل مى‏دهد و آن را قابل درك مى‏سازد».(9)

ما تصوّر مى‏كنيم منشأ پيدايش اين نظريّه كه تاريخ هيچ‏گونه نظام و قانونى ندارد، وجود نظريّه‏هاى غلط و يك بعدى در تفسير حركت تاريخ است؛ زيرا چنان‏كه خواهيم ديد نظريّه‏هاى گوناگونى كه در تبيين تحوّلات تاريخى ابراز شده است هر كدام روى يك موضوع و يك عامل تكيه كرده و با اصرار تمام خواسته‏اند همه تحوّلات و دگرگونى‏ها را بر اساس آن عامل واحد توجيه كنند و در واقع نظر خود را به تاريخ تحميل نموده و با خوش باورى حوادث آينده را نيز پيش‏بينى به اصطلاح علمى كرده‏اند.

به گمان ما همين نظرات غير واقع بينانه در تفسير تاريخ، سبب شده است كه جمعى از متفكّران آزادانديش به مقابله با آن برخيزند و اساسا وجود قوانين حاكم بر تاريخ را انكار كنند. اما اگر نظر قرآن در اين زمينه مطرح شود كه يك سلسله قضاياى شرطى به عنوان «سنن الهى» بر تاريخ حكومت دارد، آيا باز مى‏توان قوانين بر تاريخ را انكار كرد؟
در قرآن كريم يك سلسله قوانين كلّى به صورت قضاياى شرطى بيان شده كه تبيين كننده حوادث تاريخ است. به عنوان نمونه:
«اگر در جامعه‏اى فساد رواج پيدا كند و اكثريّت با فاسدها باشد، تازيانه عذاب خدا برآن جامعه فرود خواهد آمد و آن جامعه متلاشى خواهد شد».

مثال ديگر:
«رفاه زدگى در يك جامعه باعث دورى از خدا و ارزشهاى معنوى و كفران نعمت الهى مى‏شود و آن هم به سقوط و بدبختى آن جامعه منتهى مى‏گردد».(10)
از اين‏گونه قضايا در قرآن فراوان است. قرآن كريم از اين قضايا به عنوان «سنن» ياد كرده و آن‏ها را به تمام جوامع بشرى تعميم داده و از مردم خواسته است كه به اين «سنن جاريه الهى» توجّه كنند و در ساخت جامعه خود از آن بهره گيرند.(11)
حال با توجه به روش قرآن در بيان قوانين حاكم بر تاريخ، ايرادهاى منكران قانونمدارى تاريخ برطرف خواهد شد و تنها متوجّه كسانى خواهد بود كه مانند «هگل» و «ماركس» فقط به يك قانون آن هم به صورت جزمى معتقدند. جالب است كه همان «كارل پوپر» كه با طرفداران تفسير علمى تاريخ به مبارزه برخاسته است در جايى از كتاب سابق الذّكر خود مى‏گويد: «در مورد كسانى كه اين گرايش‏ها را وابسته به شرايط مى‏دانند و مى‏كوشند تا اين شرايط را بيابند و آن‏ها را صريحا صورتبندى كنند چه بايد گفت؟ پاسخ من اين است كه با چنين كسانى نزاع ندارم...»(12)
متأسفانه بعضى از نويسندگان اسلامى معاصر نيز حكومت قانون بر تاريخ را منكر شده‏اند و مسأله «سنن» را كه قرآن روى آن تكيه مى‏كند به نحوى توجيه كرده‏اند كه تفصيل مطلب را به فصول آينده كتاب موكول مى‏كنيم.

عامل محرّك تاريخ

اكنون بايد ديد كه چه عاملى موتور تاريخ را به حركت در مى‏آورد و قانون يا قانون هايى كه بر تاريخ حكومت دارند كدامند؟
در اين‏جا با نظريّات و آراء و عقايد گوناگونى روبرو هستيم كه هر كدام به نحوى حركت تاريخ را توجيه و تبيين كرده و عامل يا عوامل بخصوصى را دليل اين حركت دانسته و براى اثبات نظريه خود شواهد و قرائنى از تاريخ ذكر كرده‏اند. در اين زمينه نظريّات بسيار و گاه متشتّت و پيچيده‏اى ارائه شده است كه اگر آن‏ها را دقيقا از هم تفكيك كنيم شايد متجاوز از بيست نظريّه باشد.

البتّه ما بر سر آن نيستيم كه تمام اين نظريّه‏ها را در اين‏جا بيان كنيم و احيانا به اثبات و يا ردّ آن‏ها بپردازيم؛ ولى به منظور آشنايى بيشتر خوانندگان و به عنوان ايجاد زمينه فكرى جهت بررسى نظريه قرآن كريم ـ كه هدف نهايى ما است ـ تعدادى از اين نظريّه‏ها را كه مشهورند و براى خود پيروانى دارند، در اين‏جا مطرح مى‏كنيم.
چنان‏كه خواهيد، ديد همه اين نظريّه‏ها يك عيب كلّى مشترك دارند كه اعتبار و ارزش آن‏ها را از بين مى‏برد و آن عبارت است از يك بعدى و يك سو نگرى آن‏ها. به اين معنى كه صاحبان هر يك از اين نظريّه‏ها تنها يك عامل را به رسميّت شناخته و آن را به كلّ تاريخ جريان داده و سهم عوامل ديگر را ناديده گرفته‏اند و ـ چنان‏كه قبلاً نيز گفتيم ـ همين امر سبب شده است كه جمعى از دانشمندان به طور كلّى وجود قوانين حاكم بر تاريخ را انكار كنند و اينك آن نظريه‏ها:

حركت دوره‏اى و دايره‏اى تاريخ

اعتقاد به گردش ادوارى و دايره‏اى تاريخ و اين‏كه تاريخ تكرار مى‏شود، شايد از قديمى‏ترين نظريّه‏ها درباره تبيين تحوّلات تاريخى باشد. تا آن‏جا كه ما مى‏دانيم نخستين كسى كه اين مطلب را عنوان كرد «توسيديد» مورّخ معروف يونان باستان بود. پس از وى نيز اين نظريه كم و بيش در ميان مورّخان مطرح بود، تا اين‏كه در اين اواخر دانشمندان و فيلسوفان بزرگ اين نظريّه را با اصطلاحات مختصرى تأييد و تقويت كردند و به آن صورت علمى و فلسفى دادند.

طبق اين نظريه، تاريخ هميشه تكرار مى‏شود. هر تمدّنى متولّد مى‏شود و رشد مى‏كند و سپس مى‏ميرد و جاى خود را به تمدّن جديدى مى‏دهد و آن نيز همين مراحل را طىّ مى‏كند و... اين نظريّه مى‏گويد: تمدن‏ها و جوامع بشرى درست مانند يك انسان هستند كه به ناچار از چند مرحله عبور مى‏كند. ابتدا مرحله تولد و كودكى و سپس مرحله جوانى و ميانسالى و آنگاه دوران پيرى و در آخر، مرحله مرگ و نابودى. جوامع نيز نخست متولّد مى‏شوند و رشد خود را آغاز مى‏كنند و به سير خود ادامه مى‏دهند تا به مرحله شكوفايى و قدرت و رفاه مى‏رسند. ديرى نمى‏پايد كه همين جامعه رو به انحطاط و زوال مى‏رود و سرانجام نابود مى‏گردد و به بايگانى تاريخ سپرده مى‏شود.

البتّه در بيان و تعبير طرفداران اين نظريّه تفاوت‏هاى مختصرى وجود دارد كه به هر حال بازگشت همه به يك مطلب است. اما آنچه كه مايه اختلاف اساسى در ميان طرفداران اين نظريّه شده اين است كه آيا چه عاملى اين دوره تكرار را به وجود مى‏آورد و چرا هر تمدّنى پس از رسيدن به مرحله شكوفايى به زوال وانحطاط مى‏گرايد و نابود مى‏شود؟ و سرانجام اين‏كه عبور اجبارى از اين مراحل چه دليلى دارد؟

اين‏جا است كه آراء و عقايد گوناگونى ابراز شده و هر كسى موضوع معيّنى را عامل اين حركت معرّفى كرده است.
اينك ما به اختصار بعضى از عقايد مهمّ و مشهور را در اين‏جا بيان مى‏كنيم:

توسيديد و تباهى قدرت

همان‏طور كه قبلاً نيز گفتيم، توسيديد(13) نخستين كسى است كه حركت ادوارى تاريخ را عنوان كرده و سقوط هر حكومت و تمدّنى را حتمى دانسته است.
توسيديد در توجيه نظريه خود مى‏گويد: قدرت مطلق هميشه موجبات تباهى و فساد خود را فراهم مى‏آورد. وقتى جامعه‏اى به اوج قدرت رسيد، كسانى كه به نمايندگى از مردم قدرت را در دست گرفته‏اند طبعا از مردم فاصله مى‏گيرند و به دنبال كسب قدرت بيشتر و بيشتر مى‏افتند و همين امر موجب نارضايى مردم و در نتيجه سقوط آن قدرت مى‏شود.
«پولى بيوس» يك از مورّخان يونانى كه دو قرن پس از توسيديد مى‏زيست، خلاصه و چكيده عقايد او را چنين تشريح مى‏كند:
«تاريخ بشر به مثابه چرخى است كه هر چه قدرت گردش آن زيادتر باشد سريع‏تر مى‏چرخد. جبّاران‏اوّليّه اين چرخ را به گردش در آوردند و در طول زمان هر چه قدرت آن‏ها فزونى مى‏يابد، حرص آنان نيز به كسب قدرت افزون مى‏شود و آن‏قدر از مقام خود سوء استفاده مى‏كنند تا مخالفت عامّه را با خود برمى‏انگيزند و از آن ميان چند تن كه نيرومندتر هستند با يكديگر متّحد شده، زمام حكومت واقتدار را به دست خويش مى‏گيرند. چون نوبه به اينان رسيد آتش حرصشان بار ديگر زبانه مى‏كشد و آنقدر به حقوق ديگران تجاوز مى‏كنند كه نسبت به آن‏ها نيز علم طغيان برافراشته مى‏شود و مردم بر ضد آنان قيام مى‏كنند تا حكوت دموكراسى جاى‏گزين دولت اولى مى‏شود، امّا اين‏بار نيز معايب تمركز قدرت ظاهر مى‏شود و فسا و بى‏اعتنايى به قوانين رواج مى‏يابد تا بدان حدّ كه دستگاه حكومت نمى‏تواند وظايف خود را خوب انجام دهد و ناگزير در برابر مردمى نيرومند كه قد علم مى‏كنند و وعده اصلاحات مى‏دهند، سقوط مى‏كند...»(14)
به هر حال، توسيديد معتقد است كه نفس قدرت مايه تباهى است و لذا قدرت دست به دست مى‏گردد و اين است معناى گردش دايره‏اى تاريخ.

ابن خلدون و عامل عصبيّت

ابن خلدون نيز از طرفداران گردش دوره‏اى تاريخ است و براى هر تمدّنى مرحله‏هاى خاصّى را تعيين مى‏كند. به عقيده او هر تمدّن و هر حكومتى پس از پيدايش و تولّد، رشد مى‏كند و به دوره شكوفايى مى‏رسد و سپس به تدريج رو به ضعف مى‏رود و سرانجام مى‏ميرد. بهتر است مطلب را از زبان خود او بشنويم. وى درباره حكومت ودولت چنين مى‏گويد:

«و حالات و مراحل دولت بر حسب معمول از پنج مرحله بيرون نيست:
مرحله اوّل: دوران پيروزى به هدف... و استيلا يافتن بر كشور و گرفتن آن از دست دولت پيشين است....
مرحله دوّم: دوران خودكامگى وتسلّط يافتن بر قبيله خويش و مهار كردن آنان از دست درازى به مشاركت و مساهمت در امر كشور دارى است...
مرحله سوم: دوران آسودگى و آرامش خدايگان دولت براى برخوردارى و به دست آوردن نتايج و ثمرات پادشاهى است... (ساختن بناها و كاخ‏ها و ايجاد مفاخر و تفوّق‏طلبى از خصوصيّات اين مرحله است)...
مرحله چهارم: دوران خرسندى و مسالمت جويى است. رئيس دولت در اين مرحله به آنچه گذشتگان وى پايه گذارى كرده‏اند، قانع مى‏شود.
مرحله پنجم: دوران اسراف و تبذير است و رئيس دولت در اين مرحله آنچه را كه پيشينيان او گرد آورده‏اند در راه شهوت‏رانى‏ها و لذايذ نفسانى و بذل و بخشش بر خواصّ و نديمان خويش تلف مى‏كند...
در اين مرحله، طبيعت فرسودگى و پيرى به دولت راه مى‏يابد تا آن‏كه سرانجام منقرض مى‏گردد...»(15)
به عقيده ابن خلدون نطفه تمدّن و حكومت در صحرا و در ميان بدويان منعقد مى‏شود و تدريجا رشد مى‏كند و با تشكّل بدويان، شهرنشينى آغاز مى‏گردد و پس از آن، مردم به زندگى لوكس و مصرفى رو مى‏آورند و خوشگذرانى‏ها و عيّاشى‏ها در ميان مردم رايج مى‏شود و در نتيجه، شجاعت و اخلاق كه از خصوصيّات بارز صحرانشينى و «عصبيّت» است، از بين مى‏رود و بى تفاوتى و ترسويى و سستى روابط خانوادگى جايگزين آن مى‏شود و همين امر، باعث پوسيدگى و در آخر زوال تمدّن مى‏گردد.

ابن خلدون عامل اصلى همه اين تحوّلات وتغييرات را «عصبيّت» مى‏داند و معتقد است كه وجود عصبيّت عامل پيدايش و شكوفايى تمدّن و حكومت است و از بين رفتن آن كه از شهرنشينى و رفاه‏زدگى ناشى مى‏شود، تمدّن و حكومت را نابود مى‏سازد.
حال بايد ديد كه منظور ابن خلدون از «عصبيّت» چيست؟ شارحان مقدّمه در بيان مفهوم «عصبيّت» از ديدگاه ابن خلدون، تعبيرهاى مختلفى آورده‏اند؛ از قبيل: «همبستگى اجتماعى»، «روح جمعى»، «اراده مشترك»، «قرابت خونى»، «روح طايفه‏اى» و...
اما به نظر مى‏رسد كه هيچ يك از اين‏ها به تنهايى مفهوم دقيق «عصبيّت» را نمى‏رساند.(16) ما تصوّر مى‏كنيم كه منظور ابن خلدون از «عصبيّت»، «غرور قومى و ملّى» است كه گاهى هم ناشى از وجود منافع مشترك است. ابن خلدون «عصبيّت» را در موارد متعدّد و گوناگونى به كار برده كه مفهوم مشترك و جامع آن‏ها همان «غرور قومى و ملّى» است.
به هر حال، ابن خلدون «عصبيّت» را بزرگ‏ترين عامل تحوّلات تاريخ مى‏داند و البتّه به عوامل ديگر هم به عنوان عوامل جنبى توجّه دارد كه از جمله آن‏ها عامل جغرافيايى و تأثير آب و هوا در زندگى انسان‏ها را مى‏توان نام برد.

پارتو و مبارزه جناح‏هاى مرتجع و پيشرو

يكى ديگر از كسانى كه اعتقاد به حركت دوره‏اى تايخ دارد «ويلفردو پارتو» است. او نيز مانند ساير طرفداران گردش ادوارى تاريخ معتقد است كه هر جامعه‏اى خواه ناخواه دوره‏هاى ترقّى و انحطاط را طىّ مى‏كند اين ادوار مرتب تكرار مى‏شود.
به نظر پارتو مهم‏ترين عامل اين حركت كه موجب پيدايش تغييرات بنيادى در جامعه مى‏گردد عبارت است از مبارزه دائمى و لاينقطع در ميان قشرهاى مرتجع و محافظه كار جامعه از يك سووقشرهاى پيشرو و تجدّدطلب از سوى ديگر.

او معتقد است كه اين مبارزه در تمام جوامع بشرى وجود داشته و دارد، منتهى گاه به صورت حادّ و گاه به صورت ملايم. در اين مبارزه سرانجام جناح پيشرو پيروز مى‏شود و قدرت را در دست مى‏گيرد؛ اما پس از آن‏كه به قدرت رسيد مجبور مى‏شود كه براى حفظ قدرت راه محافظه كارانه‏اى را در پيش گيرد و طولى نمى‏كشد كه در مقابل او جناح پيشرو تازه‏اى تشكّل پيدا مى‏كند و قدرت حاكم را به مبارزه مى‏طلبد و...

به اعتقاد پارتو «كليّه جوامع از طرفى شامل افرادى مى‏باشند كه علاقه به تعقيب آداب و رسوم و طرز زندگى متداول را دارند و مرتجع خوانده مى‏شوند و از طرف ديگر شامل افرادى هستند كه علاقه به حادثه جويى و آزمايش بخت خود و استعمال زور براى نيل به مقاصد خويش دارند و پارتو آنان را حادثه جو مى‏خواند. دوران سياست استوار و سالم به دست يك طبقه اشراف نيرومند و برگزيده و حادثه جو آغاز مى‏گردد كه به زور، زمام امور را به دست مى‏آورند. با وجود اين، به مرور زمان، گروه رهبر قواى خود را از دست مى‏دهد و قادر نيست با قدرت به زمامدارى بپردازد و به جاى اعمال قدرت و زور، متوسّل به نيرنگ و سياست بازى مى‏گردد... دراين اثنا از ميان طبقه منقاد، حادثه جويانى ظهور مى‏كنند و به تدريج بر اثر ابراز لياقت و كاردانى، طبقه برگزيده نوينى تشكيل مى‏دهند و جانشين گروه پيشين مى‏گردند. آنگاه دور، بار ديگر تكرار مى‏شود».(17)

سوروكين و تغيير بنيادهاى فرهنگى

جامعه شناس معاصر «پى‏تيريم سوروكين» در تبيين حركت دوره‏اى تاريخ وتعيين عامل آن، نظريه جديدى ابراز داشته است. وى كه دانشمندى روسى الاصل است و بعد به امريكا مهاجرت كرده عقيده دارد كه تمدّن‏هاى بشرى به سه نوع تقسيم مى‏شوند:
تمدّن مادّى، كه در آن ارزش‏ها به امور حسّى و مادّى منحصر مى‏گردد و نسبت به ارزش‏هاى معنوى بى‏اعتنايى و حتى كينه توزى اِعمال مى‏شود و همه چيز از ديد سودجويى و لذّت پرستى مورد توجّه قرار مى‏گيرد.
تمدّن معنوى، كه در آن تمام ارزش‏ها از آنِ معنويّات و فوق مادّى است و واقعيّت‏هاى حسّى و مادّى، يا سراب و كاذبند و ياگناه آلوده و پليد.

تمدّن جامع، كه در آن هم ارزش‏هاى مادّى و حسّى مورد توجّه‏اند و هم ارزش‏هاى معنوى و ماوراى حسّى. در اين نوع از تمدّن هيچ يك از جنبه‏هاى مادّى و معنوى زندگى به زيان ديگرى مورد غفلت قرار نمى‏گيرد.
«هر يك از انواع سه گانه تمدن ـ معنوى، مادى و آميخته و جامع ـ بارها در تاريخ بشر از پى يكديگر پديد آمده‏اند. در مصر باستان، در بابل، در ايران، در چين، در يونان، در رم و در جهان جديد غرب، به خوبى هر يك از اين سه مرحله را مى‏توان تشخيص داد».(18)

وى در توجيه نظريه خود خاطر نشان مى‏سازد كه تغييرات اجتماعى، نخست به صورت مراحل متغيّر و دوره‏هاى گوناگونى روى مى‏دهد و پس از طىّ اين مراحل، ثبات و قوام مى‏پذيرد. بنابراين، فرضيّه مدنيّت براى مدّت معيّنى يك سير مستقيم دارد، ولى در يك موقع به خصوص به مناسبت قواى داخلى واتّفاقى، تغيير جهت مى‏دهد و داخل سير نوينى مى‏گردد؛ امّا اين سير نوين نيز در نقطه‏اى متوقّف مى‏ماند و سير تازه‏اى را پيش مى‏گيرد. پس از يك رشته از اين سيرها و بازگشت‏ها مسير خود را تغيير مى‏دهد و به مرحله نخستين بازمى‏گردد و بدين طريق دور خود را تكميل مى‏كند. اگر چه سوروكين فرضيه خود را به جاى آن‏كه «فرضيّه ادوارى» بنامد، «فرضيه بازگشت متعدّد» مى‏خواند اكثر جامعه شناسان آن را جزء فرضيّه‏هاى ادوارى مى‏دانند.(19)

سوروكين معتقد است كه همه اين تطوّرات و تحوّلات، ناشى از تغيير بنيادهاى فكرى و فرهنگى است. او فرهنگ‏ها را به سه نوع تقسيم مى‏كند: تصوّرى، ايده آلى و مافوق عقلى. آنگاه مى‏گويد: «فرهنگ‏ها همواره بر مبناى يك مفهوم «كاملترين حقيقت» و پر ارزش‏ترين اصول بنا مى‏شوند و جوامع مختلف به يكى از اين سه تيپ [فرهنگى] مى‏گرايند و يا دست كم يكى از اين تيپ‏ها كلّيّه جنبه‏هاى ديگر فرهنگ را تحت الشّعاع قرار مى‏دهد وحدود و نظم متعادل آن را مشخّص مى‏سازد».(20)

اشپنگلر و تمدّن تطبيقى

در ميان كسانى كه معتقد به تكرار تاريخ هستند، «اسوالد اشپنگلر» جاى خاصّى دارد. او با تحقيقات وسيع و دامنه دارى كه در تمدّن‏هاى گوناگون بشرى انجام داده، به اين نتيجه رسيده است كه تاريخ به صورت دايره‏اى حركت مى‏كند.
اشپنگلر در كتاب معروف خود انحطاط غرب براى هر تمدّنى چهار مرحله قائل است و اين مراحل را به فصول چهارگانه سال تشبيه مى‏كند. بهار هر تمدّنى موقعى است كه شعور و ادراك در جامعه جوانه مى‏زند. پيدايش شعور دينى از مختصات اين مرحله است. تابستان تمدّن مرحله‏اى است كه روح انتقادى رواج مى‏يابد و اصلاحاتى صورت مى‏گيرد. پاييز تمدّن دوره بلوغ فرهنگ است و عقل و فكر به شكوفايى خويش مى‏رسد. زمستان تمدّن دوره پيدايش شهرهاى بزرگ و اوج رفاه و مصرف است. اين مرحله به نابودى و زوال تمدّن مى‏انجامد.

اشپنگلر براى اثبات نظريّه خود ده نوع تمدّن بشرى را مورد ارزيابى قرار مى‏دهد و طلوع زوال هر كدام را با چهار مرحله‏اى كه گفته، است مقايسه مى‏كند. اين تمدّن‏ها عبارتند از: سومرى، مصرى، آشورى، چينى، هندى، يونانى، عربى، مايا، باخترى، روسى.
اشپنگلر معتقد است كه تمدّن كنونى غرب به مرحله زمستان خود رسيده است و پيش‏بينى مى‏كند كه در آينده‏اى نه چندان دور به زوال خواهد رسيد و تمدّن ديگرى كه احتمالاً تمدّن روسى باشد، جايگزين آن خواهد بود.(21)
البتّه اشپنگلر با وجود مطالعات فراوانى كه داشته است، عامل خاصّى را به عنوان محرّك تاريخ بيان نكرده و به اين سؤال كه چرا تمدّن‏ها مى‏يابد از مراحل تعيين شده‏اى بگذرند و علّت اين حركت چيست، پاسخ نداده است.

تاين‏بى و عامل هجوم و دفاع

شايد بتوان گفت كه استوارترين و نامدارترين كسى كه طرفدار نظريه «ادوارى بودن تاريخ» است و به آن شكل علمى و فلسفى داده «آرنولد تاين بى» مورّخ و متفكّر بزرگ انگليسى است. او نيز مانند اشپنگلر تمدن‏هاى گوناگون بشرى را مورد مطالعه و ارزيابى دقيق قرار داده و در اين باره از تحقيقات اشپنگلر نيز استفاده كرده است. خود او در اين‏باره مى‏گويد:
«در تابستان سال 1920 پروفسور «ناميد» كتاب انحطاط كشورهاى غربى اثر اسوالد اشپنگلر را در دست من گذاشت. وقتى كه كتاب را كه صفحاتش پر بود از مطالب روشن و نماينده بينش تاريخى، خواندم به اين فكر افتادم كه تمامى موضوع تحقيق من پيش از آن‏كه پرسش‏ها كاملاً در ذهن خود من شكل بگيرند توسّط اشپنگلر حلاّجى شده است... امّا وقتى كه به كتاب اشپنگلر براى جواب سؤال خودم درباره تكوين تمدن‏ها مراجعه كردم ديدم كه هنوز ميدانى براى من باز است؛ زيرا كه در اين زمينه اشپنگر به نظر من به طرز بسيار ناروشنگرانه جزمى و جبرى بود. به عقيده او تمدّن‏ها بر وفق دوره‏هاى ثابت و معيّن ظهور كرده، رشد يافته، به انحطاط افتاده و از ميان رفته‏اند و هيچ توضيحى هم در اين باره داده نشده است».(22)

تاين‏بى با اطّلاعات وسيع و دامنه دارى كه در تاريخ بشرى دارد، تمدّن‏هاى گوناگونى را كه در طول تاريخ به وجود آمده است، استقرا كرده و به مطالعه تطبيقى آن‏ها پرداخته است. او معتقد است كه در ميان جوامع بشرى تنها بيست و يك جامعه، منظّم و مشكّل است و تمدّن يا جامعه واقعى به شمار مى‏رود. نام و كانون اصلى و تاريخ تقريبى تشكيل تمدّن‏هاى بيست و يك گانه چنين است:

تمدّن مصرى ـ درّه نيل 4000 ق م.
تمدّن كرت ـ جزاير درياى اژه 3000 ق م.
تمدّن سومرى ـ درّه سفلاى دجله و فرات 3500 ق م.
تمدّن چينى ـ درّه رود زرد 1500 ق م.
تمدّن هندى ـ درّه رود گنگ و سند 1500 ق م.
تمدّن هى‏تيت ـ آسياى صغير 1500 ق م.
تمدّن بابلى ـ بين النّهرين 1500 ق م.
تمدّن سوريّه ـ سوريّه 1100 ق م.
تمدّن يونانى ـ سواحل و جزاير اژه 1100 ق م.
تمدّن مايا ـ جنگل‏هاى استوايى امريكاى مركزى 500 ق م.
تمدّن آندى ـ سواحل و فلات آند عصر عيسى عليه‏السلام .
تمدّن خاور دور ـ چين 500 ميلادى.
تمدّن ژاپنى ـ مجمع الجزاير ژاپن 500 ميلادى.
تمدّن يوكاتان ـ شبه جزيره يوكاتان 629 ميلادى.
تمدّن مكزيك ـ شبه جزيره يوكاتان 629 ميلادى.
تمدّن بيزانتين ـ آناتولى 700 ميلادى.
تمدّن باخترى ـ اروپاى باخترى 700 ميلادى.
تمدّن هندو ـ هندوستان شمالى 800 ميلادى.
تمدّن روسى ـ روسيّه 1000 ميلادى.
تمدّن ايرنى ـ آناتولى، ايران، حدود جيحون و سيحون 1300 ميلادى.
تمدّن عربى ـ عربستان، بين النّهرين، سوريّه، افريقاى شمالى 1300 ميلادى.
گذشته از اين بيست و يك تمدّن پنج تمدّن متوقّف و سه تمدّن عقيم هم وجود دارد.(23)

تاين بى اين تمدّن‏ها را در كتاب ده جلدى خود به نام «بررسى تاريخ» به تفصيل بررسى كرده است. او در تبيين پيدايش و زوال تمدّن‏ها فرمول ويژه‏اى را ارائه مى‏دهد كه خلاصه آن چنين است:
وجود يك محرّك يا انگيزه سبب عكس العمل در جامعه مى‏شود. مثلاً مشكلات ناشى از خشونت و سختى محيط جغرافيايى، يا ظلم و ستم حاكمان بر جامعه، يا شكست‏هاى پى در پى، يا محروميّت‏هاى و فشارها و انگيزه‏هايى از اين قبيل سبب مى‏شود كه جامعه در جهت دفاع از خود در مقابل اين محرّك‏ها عكس‏العمل نشان دهد و همين عكس‏العمل موجب پيدايش تمدّنى تازه مى‏گردد. بنابراين، تمام تمدّن‏ها در واقع عكس‏العملى است دفاعى در مقابل هجوم مشكلات گوناگون جغرافيايى و اجتماعى و سياسى. وقتى تمدّنى به اين طريق به وجود آمد به ناچار جامعه جديد به دو دسته تقسيم مى‏شود: اقليّت حاكم و اكثريّت تحت سلطه يا همان «پرولتاريا» كه به تدريج شكاف ميان اين دو عميق‏تر مى‏شود و انگيزه جديدى به وجود مى‏آيد كه عكس‏العملى در پى خواهد داشت. عكس‏العمل جديد، نظام جامعه را به هم مى‏ريزد و آن تمدّن از بين مى‏رود و نظام تازه‏اى جايگزين آن مى‏شود و اين گردش همچنان تكرار مى‏گردد.(24)

پى‏نوشتها:‌


1. براى آگاهى بيشتر و به دست آوردن مختصّات هر يك از اعصار سه گانه رك. به گوردون چايلد: تطوّر اجتماعى، ترجمه احمد صبورى، ص21 به بعد.
2. براى توضيح بيشتر ر ك. به اميرحسين آريانپور: زمينه جامعه‏شناسى، ص343 به بعد. و نيز گوردون چايلد: انسان خود را مى‏سازد و كتاب ديگرش سير تاريخ.
3. دكتر على شريعتمدارى: فلسفه، ص455.
4. زمينه جامعه‏شناسى، ص22.
5. درباره طبقه‏بندى علوم و نظرات گوناگونى كه در اين‏باره وجود دارد رك. به دكتر على شريعتمدارى: فلسفه، ص485 به بعد.
6. حميد حميد: علم تحوّلات جامعه، ص211.
7. آريانپور: در آستانه رستاخيز، ص161.
8. كارل پوپر: فقر تاريخى‏گرى، ترجمه احمد آرام، ص123.
9. علم تحوّلات جامعه، ص202.
10. قضيّه اوّل مضمون آيه 14 از سوره فجر و قضيّه دوّم مضمون آيه 112 از سوره نحل است.
11. در اين باره به طور مشروح در آينده بحث خواهيم كرد.
12. فقر تاريخى‏گرى، ص136.
13. درباره توسيديد و ابتكارات او در تاريخ، چند صفحه پيش صحبت كرديم.
14. يونان باستان، ص180.
15. مقدمه ابن خلدون، ترجمه محمد پروين گنابادى، ج1، ص335.
16. براى توضيح بيشتر درباره مفهوم «عصبيّت» رك: به دكتر عزّت اللّه‏ رادمنش: كليّات عقايد ابن خلدون، ص19 به بعد. اين مطلب را هم در اينجا بگوييم كه بعضى از نويسندگان غربى سعى كرده‏اند كه ابن خلدون را از طرفدارن توجيه مادّى تاريخ قلمداد كنند. مثلاً «ايولاكوست» مى‏گويد كه ابن خلدون پيشگام مادّى‏گرى تاريخى است و درباره مطالبى كه ابن خلدون راجع به دين و به خصوص اسلام عنوان كرده است: مى‏گويد: اين‏ها از روى احتياط و براى رهايى از حملات علماى شرع است. (ايولاكوست: جهان بينى ابن خلدون، ترجمه مهدى مظفّرى، ص184 و 185).
اين سخن درباره ابن خلدون كه به شهادت نوشته‏اش خود را مقيّد به تعاليم اسلامى مى‏داند و در بسيارى از موارد به آيات قرآن و سنّت پيامبر استناد مى‏كند، به‏راستى مايه تعجّب و دليل غرض ورزى است و اگر خيلى خوش بين باشيم نشانى از نا آگاهى گوينده است.
البته ابن خلدون و همه متفكّران اسلامى به پيروى از قرآن، حركت تاريخ و تغييرات حاصله در جوامع بشرى را بر اساس قانون علّت و معلول و بر مبناى قوانين و سنن طبيعى تفسير مى‏كنند؛ امّا اين قوانين را در طول اراده الهى مى‏دانند و معتقدند كه همين قوانين و سنن، نمودى از حكومت اراده خداوند بر تاريخ است. توضيح بيشتر مطالب را در فصول آينده خواهيم خواند.
17. ساموئل كينگ: جامعه‏شناسى، ترجمه مشفق همدانى، ص329.
18. دكتر ناصرالدّين صاحب الزّمانى: خداوند دو كعبه، ص52.
19. جامعه‏شناسى، ص330.
20. علم تحوّلات جامعه، ص68.
21. براى تفصيل بيشتر به رك. به علم تحوّلات جامعه، ص61 به بعد.
22. آرنولد تاين بى: تمدن در بوته آزمايش، ترجمه ابوطالب صارمى، ص16.
23. در آستانه رستاخيز، ص123 و 124.
24 . براى توضيح بيشتر رك. به فلسفه نوين تاريخ، ترجمه دكتر بهاءالدّين پازارگادى، ص43 به بعد. و نيز گوردون چايلد: تاريخ، ص102 به بعد.