تاويل متشابهات را چه كسى مىداند؟
اين سؤال به دو گونه قابل طرح است:
اولا،از ظاهر تعبير قرآن چه استفاده مىشود؟
ثانيا،به طور كلى،آيا امكان دست رسى به معانى آيات متشابهه براى
پويندگانفراهم است؟
علامه طباطبايى رحمه الله از ظاهر آيه انحصار فهميده و تلقى نموده كه
علم به تاويلمتشابهات،صرفا مخصوص پروردگار است،براى ديگران جز سر تسليم
فرود آوردنراه ديگرى نيست.ولى با قطع نظر از ظاهر آيه،بايد راه دست رسى به
حقايق نهفتهآيات متشابهه براى پويندگان باز باشد.اين نظريهاى است كه
علامه بزرگ وار در اينزمينه ارائه فرمودهاند. اكنون سخنى چند درباره اين
نظريه:
نياز به توضيح ندارد كه بسته بودن راه براى رسيدن به حقايق نهفته
قرآن،كهگنجينه معارف الهى به شمار مىرود،هرگز قابل قبول نيست و آيه افلا
يتدبرونالقرآن ام على قلوب اقفالها (1) ، آيا در قرآن
نمىانديشند؟يا[مگر]بر دلهاى شانقفلهايى نهاده شده است؟»جايى براى اين
گمان باقى نمىگذارد.
اگر فرض شود در قرآن آياتى وجود داشته باشد كه آحاد مسلمانان و علما و
دانش مندان و امامان و پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله تماما از محتواى
آن آگاهى نداشته باشند،حتما مقام حكمت الهى زير سؤال مىرود.چگونه است
كتابى كه به عنوان هدايتبشريتبراى ابديت نازل گرديده،مواضع ابهامى داشته
باشد كه هيچ كس،حتىرسول اكرم صلى الله عليه و آله به كشف آن دست رسى
نداشته باشد؟!قطعا اين فرضيه محالى استو از ديدگاه حكمتبارى تعالى كاملا
به دور است.
علامه طباطبايى در رابطه با آيه،چنين گويد:
«ظاهر كلام آن است كه جمله«و الراسخون فى العلم يقولون...»استينافيه
باشد،سخن از سر گرفته شده عطف به ما سبق نباشد،زيرا اين جمله،عدل جمله
فاماالذين في قلوبهم زيغ فيتبعون... (2) است و تقدير كلام چنين
است:«اما الذين فى قلوبهمزيغ فيتبعون ما تشابه...و اما الراسخون فى العلم
فيقولون آمنا به...»كه فرق ميان دوگروه در اين است:گروه نخستبا سوء نيتبه
سوى آيات متشابهه مىروند،ولىگروه دوم با خلوص نيت و قلبى پاك و سليم،در
مقابل آيات متشابهه سر تسليمفرود مىآورند.
علاوه،اگر«واو»عاطفه بود،و لازمهاش آن بود كه راسخون فى العلم تاويل
آياتمتشابهه را بدانند،هر آينه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرد شاخص
اين گروه بود و مىبايست او راجدا ذكر مىكرد و اين گونه مىگفت:«و ما يعلم
تاويله الا الله و الرسول و الراسخونفى العلم...»زيرا تشريف مقام رسالت
چنين اقتضايى را دارد،چنان چه در مواردبسيارى اين جدا سازى انجام شده،مانند
آمن الرسول بما انزل اليه من ربه والمؤمنون (3) و هذا النبي و
الذين آمنوا (4) و ديگر آياتى از اين قبيل...
پس ظاهر آيه،آن است كه علم به تاويل،به خدا اختصاص دارد اگر چه
منافاتىندارد كه با دليلى ديگر استثنايى بر آن وارد گردد.چنان چه آيات
اختصاص علمغيب به خدا با آيه عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من
ارتضى من رسول (5) استثناء خورده است.
لذا آن آيه تنها يك بعد از شؤون راسخون فى العلم را بيان نموده،كه همان
سرتسليم فرود آوردن در مقابل چنين آيات و متزلزل نگرديدن در مقابل شبهات
است.
لكن با دليل ديگر ثابت گرديده كه راسخون فى العلم تاويل متشابه را
مىدانند وامكان دسترسى به حقايق نهفته قرآن بر ايشان ميسر است» (6)
.
فخر رازى در اين زمينه افزوده:«عطف در آيه،از ذوق فصاحتبه دور است.واگر
عطف مىبود، بايستى جمله«يقولون آمنا به...»را با«واو»حاليه قرين
نمايد،اين گونه:«و هم يقولون...»يا«و يقولون...» (7) .
اين تمامى آن چيزى است كه در اين رابطه گفته شده،جز آن كه از نكات زير
نبايدغفلت كرد:
1.«اما»-كه حرف تفصيل است-لزومى ندارد حتما عدل ديگر جمله
آوردهشود،زيرا موقعى كه با آوردن يكى از دو عدل،عدل ديگر روشن است،نيازى
بهآوردن ندارد.«و حذف ما يعلم جائز»مخصوصا در كلام عرب،به ويژه قرآن
كريم،ايجاز در حذف كمال مطلوبيت دارد.در سوره نساء مىخوانيم: يا ايها
الناس قدجاءكم برهان من ربكم و انزلنا اليكم نورا مبينا.فاما الذين آمنوا
بالله و اعتصموا به،فسيدخلهم في رحمة منه و فضل و يهديهم اليه صراطا
مستقيما (8) . يعنى:و اما الذينكفروا...فلا تشملهم الرحمة و لا
يهتدون سبيلا...
در سوره قصص پس از آن كه سر گذشت ملتهاى سركش و نافرمان را
يادآورمىشود و عاقبت كار آنان را گوشزد مىكند،درباره صالحان چنين
مىگويد: فاما منتاب و آمن و عمل صالحا فعسى ان يكون من المفلحين (9)
.
در سوره جن پس از بيان حال بندگان صالح،درباره طالحين گويد: و
اماالقاسطون فكانوا لجهنم حطبا (10) .
در تمامى اين موارد،به جهت روشن بودن مطلب از آوردن عدل ديگر خوددارى
شده است.
نظر ديگر آن است كه احيانا عدلى نياز ندارد تا مذكور افتد يا مقدر باشد.
چنان چه شاعر در هجو قبيلهاى از بنى عبد شمس،كه فرار را بر قرار ترجيح
دادهبودند،گويد:
«فاما القتال،لا قتال لديكم و لكن سيرا فى عراض المواكب» (11)
2.عنوان«راسخون فى العلم»نمىتواند،عدل«فى قلوبهم زيغ»باشد،زيراهيچ
گونه تقابلى بين اين دو عنوان وجود ندارد.در مقابل كسانى كه طبعى آشفته
وقلبى واژگون دارند،كسانى مىباشند كه طبعى سالم و دلى آرام در اختيار
دارند.درمقابل دانش مندان و پويندگان علم حقيقى،جاهلان و وازدگان دانش قرار
دارند.لذادو عنوان فوق نمىتوانند عدل يك ديگر باشند.
3.از باب«تناسب حكم و موضوع»بايستى خبرى كه بر عنوان«راسخين
فىالعلم»مترتب مىگردد،با مقام علم و دانش متناسب باشد.لذا اگر مقصود آن
باشدكه راسخون فى العلم، ندانسته سر تسليم فرود مىآورند لازم بود كه در
عنوانموضوع،خلوص در ايمان مطرح گردد، زيرا مقتضاى ايمان پاك،تسليم
محضاست.ولى مقتضاى علم و دانش پويايى و فحص است كه تا چيزى را نداند و
نفهمدتسليم نگردد.خلاصه،تناسب حكم و موضوع ايجاب مىكند كه اخبار از اين
عنوانبلند و والا،چيزى متناسب با دانستنىها باشد،نه با نادانستنى!
4.و اما درباره آن كه چرا رسول الله را از گروه راسخين فى العلم جدا
نساخته؟
بايد گفت:چرا جدا بسازد؟!آيا چون در برخى آيات جدا ساخته لازمهاش آن
استكه در همه جا بايد جدا سازد؟!اين«التزام بما لا يلزم»است و هيچ موجبى
ندارد.دربسيارى از موارد،كه عناوينى،به گونه گروهى مورد ستايش قرار
دارد،رسول اكرم صلى الله عليه و آلهدر جمع گروه قرار گرفته و جدا نگرديده
است.مثلا در سوره آل عمران مىخوانيم:
شهد الله انه لا اله الا هو و الملائكة و اولوا العلم.قائما بالقسط...»
(12) .در اين آيه قطعا،رسول اكرم صلى الله عليه و آله در زمره ارباب
علم و شهادت دهندگان به وحدانيتحق تعالىمىباشد.آياتى از اين قبيل بسيار
است كه افرادى به طور گروهى مورد ستايش قرارگرفتهاند و پيامبر گرامى نيز
در جمع آنان حضور داشته،شمع محفل بوده است.
5.جمله«يقولون آمنا به...»در موضع حال قرار گرفته و اين حالت-كه حاكى
ازايمان ثابت است-موجب گرديده است تا موضع حكمت الهى را در نظر بگيرند
وبراى رسيدن به حقايق نهفته،در پس آيات متشابهه،پى جور شوند،زيرا در
سايهعلم و دانش استوار بوده،مضطرب نمىگردند و در مقابل آيات متشابهه
نگراننمىشوند و چنين مىانديشند كه آيات متشابهه از همان منبعى صادر گشته
كه آياتمحكمه نشات گرفته است.پس بايد در پس پرده چيزهايى باشد كه ظاهر
لفظنمودار آن نيست.از همين نقطه حساس،حركت تحقيق و پويا شدن آغاز مىگردد
وعاقبت جوينده يابنده است.پس اين جمله الحاقى،نمايانگر نقطه آغاز
ركتبهسوى دانستنىها است و از اين راه،راسخون فى العلم،به تاويل آيات
متشابهه پىمىبرند.
6.جمله حاليه اگر با فعل مضارع مثبت آغاز شود،از«واو»بايد خالى
باشد.ابنمالك گويد:
«و ذات بدء بمضارع ثبت حوت ضميرا و من الواو خلت»
معلوم نيست فخر رازى گفتارش را كه مخالف گفته ادبا است از كجا
آورده!براىنمونه: زمخشرى در كشاف(ج 1،ص 338)،ابن قتيبه در تاويل مشكل
القرآن(ص72)،ابو البقاء در املاء ما من به الرحمان(ج 1،ص 124)،سيد مرتضى
در امالى(ج 1،ص 442-431،مجلس 33)، زركشى در برهان(ج 2،ص 73)،طبرسى درمجمع
البيان(ج 2،ص 410)،شيخ محمد عبده در المنار(ج 3،ص 167)و ديگراقطاب علم و
ادب،به اتفاق آرا مساله«حال»بودن جمله«يقولون آمنا...»را ترجيحدادهاند
(13) .
7.علاوه حتى اگر جمله«و الراسخون في العلم يقولون...»را مستانفه
بدانيم،مدلولآيه آن نخواهد بود كه باب علم به تاويل،در متشابهات قرآن بر
روى همگان بستهاست،زيرا حصر در عبارت«و ما يعلم تاويله الا الله»اضافى
است و جنبه منفى آنمقصود مىباشد،مانند«لا حكم الا لله»،«لا مؤثر في
الوجود الا لله»،«لا يعلم الغيبالا الله»و غيره كه مقصود نفى صفت از
ديگران است.انحصار آن در راستايى استكه به خدا منتهى مىشود،لذا در آيه
عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول (14)
تهافتى وجود ندارد و با«لا يعلم الغيب الا الله»منافاتى نخواهد داشت.
اضافه آن كه،بر خلاف مقتضاى بلاغت است كه خداوند حكيم كتابى را به
عنواندستور زندگى و راه نماى هدايتبر مردم عرضه بدارد،سپس به آنان
بگويد:درونآن،فرازهايى وجود دارد كه حتما قابل فهم نيست و راه رسيدن به آن
بر روى همگىشما بسته است.معقول نيست چنين سخنى از حكيم صادر گردد.آرى
معقول استبگويد فرازهايى وجود دارد كه به ظاهر مشتبه و موجب دست آويز كج
دلانمىگردد،كه كليد فهم آن در دست ماست و تنها از جانب ما به آن هدايت
مىشويد.
پس حصر در آيه،صرفا جنبه سلب دارد و علم به تاويل را تنها از كج دلان
وكج انديشان نفى مىكند.
نمونههايى از آيات متشابهه
پيش از اين ياد آور شديم كه تشابه در آيات قرآن دو گونه است:تشابه اصلى
وتشابه عرضى. تشابه اصلى آن بود كه كوتاهى لفظ موجب نارسايى در افاده
بلنداىمعنا شده و احيانا شبهه انگيز شود.اين آيات بيشتر در رابطه با اصول
معارف ومعرفتشناختى است.اشاره شد كه تعداد اين قبيل آيات متشابهه
نسبتبهمجموع آيات قرآنى اندك است و با مراجعه به آيات محكمه كه«ام
الكتاب» مىباشند و نيز احاديث پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه
اطهار عليهم السلام و سلف صالح(رض)اين گونه تشابه قابل رفع است.
عمده،تشابه عرضى است كه بر اثر برخورد و تضارب آرا و عقايد و
پيدايشمذاهب و گرايشهاى مختلف كه در زمانهاى متاخر از عصر نزول در
جامعهاسلامى رخ داد،به وجود آمد و هر فرقه و گروه براى پشتوانه مذهب خود و
يافتندست آويزى عوام پسند،به سراغ قرآن رفته،آياتى را كه تا ديروز محكم
بودند باتفسيرهاى خود خواهانه متشابه ساختند. بيشترين آيات متشابهه كه
امروزه مطرحاست از اين قبيل مىباشد.ذيلا نمونههايى از هر دو نوع را بر
حسب دسته بندى كهدر بخش متشابهات كتاب«التمهيد في علوم القرآن»(ج 3)
انجام گرفته مىآوريم:
صفات جمال و جلال
خداوند دو گونه صفات دارد:صفات جمال يا ثبوتيه كه ذات احديتبه اينصفات
كماليه آراسته است و صفات جلال يا سلبيه كه ذات حق از اتصاف به آنمنزه است
و به همين سبب صفات تنزيه هم گفته مىشود.
در اين كه خداوند به صفات جمال و جلال متصف هستيا نه،ميان اهل
كلام،معتزله و اشاعره، اختلاف است.معتزله اتصاف ذات حق را به هر گونه صفت
نفىمىكنند،زيرا لازمه اتصاف، اقتران ذات حق به مبدا صفات
مىباشد.همانندديگران كه موقعى به صفتى متصف مىگردند كه مبدا وصف بر ذات
آنان عارضگردد و وصف و ذات قرين هم گردند.عالم به كسى گويند كه علم بر ذات
او عارضو قرين گرديده است و ذات حق از هر گونه عروض حادث يا اقتران ازلى
مبرا است.
هر گونه وصفى كه در قرآن يا حديث آمده،نظر به غايت و نتيجه آن صفت دارد
واتصاف حقيقى منظور نيست (15) .يعنى اگر خدا را به وصف علم متصف
نموديم وگفتيم«عالم بكل شىء»،مقصود آن است كه هدف از اتصاف به اين وصف
براىخدا حاصل است و چيزى از خدا پنهان نيست زيرا هر چه هست در محضر
خدااست.نه آن كه مبدا اين صفتبر ذات حق عارض گشته يا قرين شده است.
هم چنين صفات ديگر مانند:قدرت،حيات،حكمت و حتى اراده و رضا و غضب
وغيره.در تمامى اين صفات،غايت و نتيجه اين صفات منظور است نه اقتران ذات
بهمبادى اين صفات (16) .
اشاعره اين شيوه را پسند نكرده و آن را يك گونه تفسير به راى و تاويل
فاقد دليلدانستهاند، گويند:ظاهر قرآن بايد رعايتشود و هيچ گونه تاويل يا
تقدير در آن روانباشد.خداوند خود را به اين صفات وصف نموده و با زبان قوم
سخن گفته و اينوصف بايد با همان مفاهيمى باشد كه عرف معاصر آن را دريافت
مىكردهاند.لذااطلاق وصف عالم بر خدا به همان گونه است كه در عرف عرب آن
روز بر غير خدا نيزاطلاق مىشده و حاكى از اقتران ذات موصوف به مبدا صفت
مىباشد.
ابو الحسن اشعرى(شيخ اشاعره)گويد:«انه تعالى عالم بعلم و قادر
بقدرة...،خداوند عالم ستبه جهت اقتران ذات او به علم،قادر استبه جهت
اقتران ذاتاو به قدرت».در اين باره به آيات زير استناد جسته است:
فاعلموا انما انزل بعلم الله (17) .
لكن الله يشهد بما انزل اليك انزله بعلمه (18) .
و ما تحمل من انثى و لا تضع الا بعلمه (19) .
و لا يحيطون بشيء من علمه (20) .
ا و لم يروا ان الله خلقهم هو اشد منهم قوة (21) .
ان الله هو الرزاق ذو القوة المتين (22) .
گويد:خداوند در اين آيات مبدا صفت علم و قدرت را براى خود ثابت دانسته
وقرين ذات خود گرفته كه خود را به دو وصف عالم و قادر متصف كرده
است.اضافهمىكند كه وصف«حي»مشتق از حيات است،«عالم»مشتق از علم
و«قادر»مشتقاز قدرت...پس اين اوصاف آيا حكايت از مفاهيمى دارند يا ندارند
و صرفا توصيفبدون محتوا است؟بدون شك فرض دوم قابل قبول نيست.در نتيجه اين
اوصافحاكى از مفاهيم متعارف خود مىباشد،همان گونه كه در عرف عرب
رايجبودهاست (23) .
البته تمسك جستن به اين آيات،شبه مغالطه است،زيرا در اين آيات صرفا
ازعلم و قدرت ذات حق سخن رفته و هرگز از اقتران ذات مقدسه به مبدا صفت
علمو قدرت سخنى به ميان نيامده است.به علاوه،معتزله هرگز صفت علم و قدرت
وحيات را از خداوند نفى نمىكنند، بلكه اقتران ذات مقدسه را به مبدا اين
صفاتمنكرند،و گرنه خداوند را عالم و قادر و حى مىدانند.به اين معنا كه
خداوند بدونآن كه ذات مقدسش به مبدا اين صفات مقرون گردد، موصوف به اين
صفاتمىباشد.بر خلاف توصيف ديگران كه موجب اتصاف آنان،همان اقتران ذات
آنانبه مبادى اين صفات است.
اماميه كه از سر چشمه زلال مكتب اهل بيت عليهم السلام بهره گرفته و
تعليم يافتهاند اينمساله را روشنتر تحليل كرده و راهى ميانه رفتهاند.نه
چون اشعرى كه منشا اتصافذات حق را اقتران به مبادى اوصاف دانسته و نه چون
معتزلى كه اصلا براى ايناتصاف منشاى در ذات حق نيافتهاند!بلكه صرفا عين
ذات مقدسه را بدون هيچپيرايه و پيوستگى منشا تمامى صفات كمال،جمال،و جلال
مىدانند،زيرا هر چهوصف كمال در عالم هستى هست،از ذات او نشات گرفته و
نشايد كه ذات او فاقدكمالات باشد.اگر در ذات حق به صورت عينيت اين كمالات
وجود نداشت،پسوفور كمالات در عرصه وجود از كجا نشات گرفته است؟!از اين رو،
ذات حق خودمجمع تمامى صفات كمال مىباشد و هر چه هست از عين ذات او نشات
گرفتهاست.نه چيزى بر او عارض گشته و نه قرين او گرديده است.در ازل او بود
و غير اوچيز ديگرى نبود.«كان الله و لم يكن معه شىء».معناى عينيت صفات با
ذات حقتعالى همين است و تمامى صفات از عين ذات برخاسته است.لذا مقايسهاى
را كهاشعرى انجام داده و صفات بارى تعالى را هم گون صفات خلق
گرفته،قياسمع الفارق است.زيرا ليس كمثله شىء (24) ، همانند او
چيزى نيست».
مولا امير مؤمنان عليه السلام فرمود:«اول الدين معرفته و كمال معرفته
التصديق به وكمال تصديقه به توحيده و كمال توحيده الاخلاص له و كمال
الاخلاص له نفيالصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل
موصوف انهغير الصفة.فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من
ثناه فقد جزاه ومن جزاه فقد جهله (25) ،سر لوحه دين شناخت
او(خدا)است و شناخت كامل او باورداشتن او است و باور داشتن كامل او يگانه
دانستن او است و يگانه دانستن كامل اواخلاص ورزيدن نسبتبه او است و اخلاص
ورزيدن نسبتبه او زدودن هر صفتىاز او است(يعنى مبادى صفات را قرين ذات او
نداند)چه هر صفتى خود گواه استكه از موصوف جدا است و هر موصوف خود گواه
است كه از صفت جدا است،پس هر كه خداى سبحان (26) را وصف كند(به
گونهاى كه ديگران را وصف مىكند)
هر آينه او را با قرينى پيوسته است و آن كه با قرينش پيوندد،دو تايش
دانسته(يعنىدر ازل، ذات و صفت را قرين يك ديگر دانسته و حقيقت الهى را
مركب از دو چيزگرفته است)و هر كه دو تايش بداند،او را حقيقتى داراى جزء
دانسته(زيرا لازمهتركيب،داشتن اجزاء است)و هر كه او را(مركب و)داراى جزء
بداند،او را نشناختهاست».
نفى تحيز
تحيز عبارت است از اشغال مكان و دارا بودن جهتخاص.اين از
ويژگىهاىموجودات مادى و لازمه جسميت است.به اين معنا كه فراغى را پر كند
و فضايى رابه وجود خود اشغال كند و به اين سبب در جهتخاصى قرار مىگيرد و
داراى ابعادشش گانه(راست،چپ،جلو،پشت،بالا و پايين)مىگردد.لذا«تحيز»از ذات
حقمنتفى است،زيرا موجودى مجرد است.يعنى موجودى ما وراى ماده و از
تمامىويژگىهاى جسمانى منزه است.
اشعرى قايل به تحيز مىباشد و خدا را داراى مكان و در جهت فوق(بالا)
مىداند.شواهدى از آيات قرآن داده است.از جمله:
الرحمان على العرش استوى (27) .
يدبر الامر من السماء الى الارض ثم يعرج اليه (28) .
يخافون ربهم من فوقهم (29) .
اامنتم من في السماء ان يخسف بكم الارض (30) .
اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه (31) .
و جاء ربك و الملك صفا صفا (32) .
هل ينظرون الا ان ياتيهم الله في ظلل من الغمام (33) .
تا(30)آيه در اين باره شاهد آورده است. (34) اماميه و نيز
معتزله با در نظر گرفتن آيه كريمه ليس كمثله شيء (35) كه از
آياتمحكمه است،خدا را از هر گونه شباهتبه مخلوق مبرا دانستهاند و آيات
ياد شدهرا-كه امثال اشعرى متشابه ساختهاند-تاويل مىبرند.مقدمتا بايد
درباره برخىواژههاى به كار رفته در اين قبيل آيات توضيحاتى داده
شود،مانند:عرش،كرسى، استواء،سماء،فوقيت،نزول و صعود.
عرش،نسبتبه پروردگار 21 بار در قرآن ياد شده است و كرسى يك بار واستواء
7 بار (36) .عرش كنايه از عرش تدبير است چنان چه در آيه ثم
استوى على العرشيدبر الامر (37) آمده و معناى حقيقى
آن(تخت،سرير)مقصود نيست و معمولا دراستعمالات عرب اين لفظ به عنوان كنايه
كاربرد دارد.در آيات بسيارى واژه عرش باعبارت«تدبير»قرين شده است تا همين
معناى كنايى را ايفا كند: ان ربكم الله الذيخلق السماوات و الارض في ستة
ايام ثم استوى على العرش يغشي الليل النهار يطلبه حثيثاو الشمس و القمر و
النجوم مسخرات بامره الا له الخلق و الامر (38) ،خداوندى كه
آسمانها وزمين را در شش روزگار آفريد،سپس بر عرش[جاى گاه تدبير]استقرار
يافت[يعنىبه تدبير جهان پرداخت].شب،روز را فرا مىگيرد و پيوسته آن را
دنبال مىكند[يعنى چرخش زمين همواره و بدون درنگ ادامه دارد].آفتاب و ماه
و ستارگان را كهدر گردونه تدبير او قرار گرفتهاند[نيز پديد آورد].همانا
آفرينش و تدبير جهان[هر دو]از آن اوست».
ملاحظه مىشود در هر دو آيه امر تدبير به دنبال«استواى بر عرش»آمده
ومترتب بر آن آورده شده است.به ويژه در آيه دوم،نخست از آفرينش و سپس
ازاستيلاى بر عرش سخن رفته است و در پايان هر دو را يك جا جمع كرده،گويد:
الاله الخلق و الامر .مقصود از«الامر»امر تدبير است كه بازگوى«استوى على
العرش»مىباشد.
در سورههاى ديگر (39) نيز،دو عبارت«استواى بر عرش»و«تدبير
امر»قرينشدهاند.در سوره«الحاقه»آن جا كه از عرصه جبروت و فراگيرى تدبير
حق تعالى درروز قيامت (40) سخن مىرود،از عرش نيز سخن به ميان
مىآيد و يحمل عرش ربكفوقهم يومئذ ثمانية (41) .از اينرو، عرش
چيزى جز كنايه از تدبير نخواهد بود.امام علىبن موسى الرضا عليه السلام در
تفسير عرش مىفرمايد:«و العرش اسم علم و قدرة» (42) .آگاهىو
توانايى بر تدبير،با نام عرش ياد مىشود.
كرسى،كنايه از سلطه كامل حق تعالى استبر جهان هستى.آيه وسع
كرسيهالسماوات و الارض (43) كنايه از شمول و فراگيرى ملكوت و
سلطه كامل الهى است.لذابه دنبال آن گفته است:«و لا يؤوده حفظهما،او از نگاه
دارى آنها خسته و ناتواننمىگردد».در فارسى نيز چنين است و گفته
مىشود:پايههاى تختسلطنت اوجهان را فرا گرفت.كه در اين گونه موارد،آن چه
مورد نظر است همان لازمه معنااست نه اصل حقيقت معنا.
استواء،اگر با«الى»قرين شود،مانند ثم استوى الى السماء (44)
.به معناى«عمد»
مىباشد،يعنى قصد و توجه نمودن و اگر با«على»استعمال شود،مانند ثم
استوىعلى العرش (45) به معناى استيلا و فراگيرى سلطه تدبيرى
است.از همين قبيل است گفته اخطل شاعر:
قد استوى بشر على العراق من غير سيف و دم مهراق
بشر(برادر عبد الملك بن مروان)را ستايش مىكند،كه بدون خون ريزى برحكومت
عراق مستولى گشت (46) .
در نتيجه آياتى كه در آنها واژههاى عرش،كرسى و استواء به كار
رفته،همانمعناى كنايى متعارف آن منظور مىباشد و نبايستى معانى حقيقى آن
را گمان نمود.
فوقيت،كاربرد«فوقيت»يا«في السماء»درباره پروردگار،يا«نزول»و«صعود»
همگى جنبه معنوى و اعتبارى دارند،نه حقيقى و جهت داشتن.يعنى جهانى برتر
وبالاتر از اين جهان خاكى است كه تمامى خيرات و بركات از آن جهان به
خاكيانسرازير مىشود.جاى گاه خدا-اگر بتوان براى او جاى گاهى تصور نمود-در
جهانىبرتر و بالاتر از جهان خاكى است كه رحمت از سوى او سرازير مىشود،عمل
صالحبندگان به سوى او صعود مرتبه پيدا مىكند، و گرنه خداوند در جهتخاصى
قرارنگرفته فاينما تولوا فثم وجه الله (47) ،پس به هر سو رو كنى
آن جا رو[به]خداست».
اين كه مرسوم شده بندگان،هنگام نيايش به درگاه احديت و
درخواستحاجت،روبه سوى آسمان كرده،دستهاى خود را به طرف بالا مىبرند،رمزى
است كه منشابركات را خارج از محيط دايره جهان خاكى نشان مىدهد.انسان خو
گرفته است كهنياز خود را از جهانى ديگر و برتر از اين جهان خاكى درخواست و
جست و جو كند وچون خود را در اين كره خاكى مىبيند، طبيعتا جهان ديگر را
بيرون از محيط كرهزمين مىپندارد از اين رو براى آن كه به آن جهان روى
كند،به خارج از محيط كرهزمين روى مىكند و لازمه روى كردن به خارج از محيط
كره زمين روى كردن به طرفآسمان است،زيرا اين آسمان است كه بيرون و خارج از
محيط زمين قرار دارد.
انسان در هر نقطه از زمين كه باشد،روى همين پندار به خارج از محيط خود
توجهمىكند.از همين جا،مساله فوقيت جاى گاه الهى و«فى السماء»بودن خدا
انتزاع(اعتبار)شده است.لذا روى كردن به طرف بالا رمزى بيش نيست (48)
.
و ان من شيء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم (49)
،و هيچ چيز نيست مگرآن كه گنجينههاى آن نزد ماست،و ما آن را جز به
اندازهاى معين[كه بر حسبحاجت است]فرو نمىفرستيم».كه اين فرو فرستادن
كنايه از تنزل از مقام رفيعجهان ما فوق ماده است.تمام واژههاى نزول و
انزال و تنزيل كه در آيات به كار رفته (50) ،از همين مقوله است.
و اما آياتى كه در آنها از آمد و رفت پروردگار جاء ربك (51)
.ياتيهم الله (52) »سخن رفته،در تمامى اين آيات يك گونه
مجاز(مجاز حذف)به كار رفته است،كه از متداولترينانواع مجاز در استعمالات
جارى عرب است،مثلا در همين آيه و جاء ربك -كه بهظاهر،آمدن را به خدا نسبت
داده-در تقدير«جاء امر ربك»مىباشد،مانند«و اسالالقرية (53)
كه در تقدير«و اسال اهل القرية»مىباشد.شاهد بر اين حذف يا تقدير،آيات
ديگرى است كه در آنها تصريح شده: فاذا جاء امر الله قضي بالحق و خسر
هنالكالمبطلون (54) . هل ينظرون الا ان تاتيهم الملائكة او
ياتي امر ربك (55) .خلاصه اين گونهاظهار و تقدير كه در يك جا
اظهار و در جاى ديگر تقدير گرفته شود،در استعمالاتقرآنى فراوان و همگون
با استعمال متداول عرب مىباشد.در يك جا مىگويد: اوياتي ربك (56)
و در جاى ديگر: او ياتي امر ربك (57) .هم چنين در رابطه
با«قبض ارواح»
در سوره زمر آمده: الله يتوفى الانفس حين موتها (58) و در
سوره سجده گويد: قليتوفاكم ملك الموت الذي وكل بكم (59) .زيرا
آن جا كه مستقيما به خود نسبت مىدهدچون با دستور او است و آن جا كه
به«ملك الموت»نسبت مىدهد چون با مباشرتوى انجام مىگيرد،گرچه با اذن و
دستور پروردگار است.لذا اين گونه آيات،تعارضى با هم ندارند و از ديدگاه
عرب-با توجه به مساله مجاز حذف و تقدير-مفهوم واقعىكلام روشن است.