علوم قرآنى

آيت الله محمد هادي معرفت (ره)

- ۳۲ -


فصل هفتم

وجوه و نظائر در قرآن

يكى از مسايل قرآنى،مساله‏«وجوه و نظائر»است،كه راه احتمال را در فهم‏معانى قرآن باز نموده و گاهى موجب اشتباه برخى و گاه موجب دست آويزى براى‏فتنه جويان شده است.فهم معانى قرآن نياز به ورزيدگى و انديشه عميق دارد تاامكان سد احتمالات ميسر گردد،لذا شناخت وجوه و احتمالات و نيز اشباه و نظائريك ضرورت تفسيرى به شمار مى‏رود.در اين زمينه كتاب‏ها و رساله‏هاى فراوانى‏نوشته شده و نيز تاليفاتى با عنوان‏«غريب القرآن‏»يا«تاويل مشكل القرآن‏»ارائه‏شده است.پيشينيان در اين زمينه كوشش فراوانى نموده و براى حل مشكلات‏قرآنى آثار نفيسى از خود به يادگار گذارده‏اند.

اولين كسى كه در اين وادى قدم نهاد،ابو الحسن مقاتل بن سليمان بلخى‏خراسانى(متوفاى 150)است.وى از تابعين به نام شمرده مى‏شود (1) .كتاب وى اكنون در دست رسم است و با ضميمه تحقيق دكتر عبد الله محمود شحاتة به سال‏1975 م به چاپ رسيده است.

پس از وى افراد ديگرى نيز در اين مسير گام نهاده‏اند.به گفته جلال الدين‏سيوطى،ابو الفرج(متوفاى 597)،واعظ و محدث و مفسر معروف و ابن دامغانى وابو الحسين محمد بن عبد الصمد مصرى و ابن فارس و ديگران،در اين زمينه‏كتاب‏هايى نوشته‏اند،كه كتاب ابن فارس در اختيار جلال الدين سيوطى بوده و دركتاب‏«اتقان‏»از آن نقل كرده است.

عمده‏ترين كتاب در دست در اين زمينه كتاب‏«وجوه و نظائر»نوشته ابو الفضل‏حبيش بن ابراهيم تفليسى(متوفاى حدود سال 600)است.اين كتاب به فارسى‏نگاشته شده و دكتر مهدى محقق آن را تحقيق نموده در اختيار خوانندگان قرار داده‏است.اين كتاب در واقع، تكميل شده كتاب مقاتل ابن سليمان است.مؤلف ابتدا به‏عربى بر آن افزوده سپس با اضافاتى آن را به فارسى در آورده است.خود چنين گويد:

«چون از تصنيف كتاب‏«بيان التصريف‏»بپرداختم،نگاه كردم به كتاب‏«وجوه‏القرآن‏»كه مقاتل بن سليمان رحمة الله به تازى ساخته بود بسيار كلمت را از اسماء و افعال وحروف كه او شرح آن،دو وجه يا سه وجه بيان كرده بود،در كتاب تفسيرابو الحسين ثعلبى رحمة الله هر كلمتى را چهار و پنج وجه موجود يافتم و بسيار كلمت را كه‏او سه و چهار وجه گفته بود،در تفسير ثعلبى هر يك را شش و هفت وجه معنى‏يافتم.و بسيار كلمت را وجوه فرو گذاشته بود.و نيز ترتيب كتاب نه بر طريقى نهاده‏بود كه استخراج آن چه طلب كنند به وقت‏حاجت‏شرح وجوه آن كلمت را به زودى‏بيابند.پس چون احوال كتاب وى بدين صفت ديدم خواستم كه در وجوه قرآن‏كتابى سازم كامل و مفيد كه آن چه در كتاب ثعلبى و تفسير سور آبادى و تفسير نقاش‏و تفسير شاپور و تفسير واضح و در كتاب مشكل(ابن)قتيبه و كتاب غريب القرآن‏عزيرى در وجوه قرآن بيان كرده است،بر طريق اختصار آن جمله در كتابم موجودباشد...و بر وسع طاقت‏شرح وجوه هر كلمتى را به پارسى واضح بيان كردم و هر وجهى چند آيت از قرآن به دليل آوردم...» (2) .

تعريف وجوه و نظائر

وجوه،درباره محتملات معانى به كار مى‏رود و نظائر،درباره الفاظ و تعابير.اگردر لفظ يا عبارتى چند معنا احتمال رود،اين معانى را«وجوه‏»گويند.بدين معنا كه‏عبارت مذكور را بتوان بر چند وجه تعبير كرد و هر وجهى را تفسيرى شمرد.نظائر درالفاظ يا تعابير مترادفه به كار مى‏رود و آن هنگامى است كه چند لفظ(كلمه يا جمله)

يك معناى تقريبى واحد را افاده كنند.اين بيش‏تر در الفاظى يافت مى‏شود كه داراى‏معانى متقارب و مترادف باشند و جدا ساختن آن‏ها گاه دشوار مى‏نمايد.در قرآن ازهر دو نوع فراوان يافت مى‏شود.لذا شناخت وجوه و نظائر در قرآن يك ضرورت‏تفسيرى به شمار مى‏رود.

جلال الدين سيوطى در تعريف وجوه چنين گويد:«فالوجوه للفظ المشترك الذى‏يستعمل في عدة معان،كلفظ الامة.. (3) ،وجوه لفظ مشتركى را گويند كه در چند معنابه كار مى‏رود، مانند لفظ‏«امت‏»كه به سه معنا آمده:ملت،طريقت و مدت‏».امت‏به معناى ملت در آيه و كذلك جعلناكم امة وسطا (4) ،اين چنين است كه ما شمار را ملتى‏ميانه قرار داديم‏».امت‏به معناى طريقت نظير آيه: انا وجدنا آبائنا على امة و انا على‏آثارهم مقتدون (5) ،ما پدرانمان را بر طريقتى[روشى]يافتيم و ما همان را دنبال‏مى‏كنيم‏».امت‏به معناى مدت نظير آيه: و قال الذي نجا منهما و ادكر بعد امة... (6) ،و آن‏كس از آن دو[زندانى]كه نجات يافته و پس از مدتى[يوسف را]به خاطر آورده بود،گفت...».

در تعريف نظائر گويد:«و النظائر،كالالفاظ المتواطئة...،نظائر الفاظى را گويند كه‏با يك ديگر هم آهنگ و هم تا باشند»مانند الفاظ مترادفه كه معانى آن‏ها يك‏سان يانزديك به هم باشند.

وجوه محتمله در الفاظ و عبارات قرآن،به ويژه در جمله‏هاى تركيبى-چنان چه‏اشارت رفت-فراوان است و تا كسى اين وجوه محتمله را نداند،درست را ازنادرست تشخيص نخواهد داد و بر حقيقت تفسير آيه آگاه نخواهند شد چه پى بردن‏به حقيقت،به ميزان تشخيص و توانايى جدايى صحيح از مستقيم بستگى دارد.به‏هر تقدير در قرآن اين ويژگى وجود دارد كه در بسيارى از تعابير آن راه احتمالات بازاست.براى روشن شدن معنا بايد راه احتمالات سد شود.

مولا امير مؤمنان عليه السلام فرموده:«القرآن حمال ذو وجوه،قرآن محتملات گوناگونى‏را پذيرا است‏».هر يك از آيات كشش معانى مختلفى را دارد لذا بايد انديشيد تا راه‏درست را براى رسيدن به معانى صحيح يافت.اين سخن را على عليه السلام هنگامى به ابن‏عباس فرمود كه خواست او را به احتجاج با خوارج روانه كند.آن گاه دستور فرمود:

«لا تخاصمهم بالقرآن،فان القرآن حمال ذو وجوه تقول و يقولون...و لكن حاججهم‏بالسنة، فانهم لن يجدوا عنها محيصا (7) ،با قرآن با آنان درگير نشو،زيرا قرآن معانى‏گوناگونى را پذيرا است،مى‏گويى و مى‏گويند...ولى با سنت‏با آنان از در گفتگودر آى،زيرا راه چاره‏اى جز پذيرفتن و تسليم شدن نخواهند داشت‏».ابن عباس باانجام دستور امير مؤمنان بر خصم پيروز گرديد.

از اين رو،از قتادة بن سليمان نقل است كه گفت:«لا يكون الرجل فقيها كل الفقه‏حتى يرى للقرآن وجوها كثيرة،فقيه توانا كسى است كه براى قرآن وجوه محتمله‏فراوان بداند».از ابو الدرداء نيز روايت‏شده:«انك لن تفقه كل الفقه حتى ترى للقرآن‏وجوها» (8) .پس درك صحيح قرآن در آن است كه يك مفسر دانا تمامى وجوه محتمله‏آيات را بداند و بتواند صحيح آن را از سقيم جدا سازد.لذا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده‏است:«القرآن ذلول ذو وجوه، فاحملوه على احسن الوجوه (9) ،قرآن هم چون شتر رام‏به هر طرف مى‏توان او را برد،ولى آن را بر بهترين وجه راه بريد».

اقسام وجوه و نظائر

هر يك از وجوه و نظائر گاه در كلمات افرادى هستند و گاه در جمله بندى‏هاى‏كلامى،كه براى هر يك از چهار دسته شواهد بسيارى در قرآن يافت مى‏شود.براى‏هر يك به ترتيب نمونه‏هايى مى‏توان آورد:

1.وجوه محتملات معانى در كلمات افرادى،مانند:

امت:كه در قرآن به سه معنا آمده،چنان چه ياد آور شديم.

برهان:در آيه و لقد همت‏به و هم بها لو لا ان راى برهان ربه (10) .اين برهان خدايى‏كدام است كه يوسف را از قصد فحشا باز داشت؟در پاسخ اين سؤال،هفت وجه‏گفته‏اند:

يك:حكم قطعى الهى در تحريم زنا،كه عقوبت دنيوى و اخروى دارد.

دو:آن چه را كه خداوند به انبيا داده از مكارم اخلاق و صفات عاليه،كه از هر گونه‏آلودگى بپرهيزند.

سه:مقام نبوت كه مانع ارتكاب فحشا و منكر است كه از مقام حكمت انبياسر چشمه گرفته.

چهار:زليخا در آن هنگام پارچه‏اى بر چهره بتى كه در كنار اتاق بود افكند تاجلوى او مرتكب فحشا نگردد و اين عمل هشدارى بود براى يوسف تا خود را ازديد خداوند دور نبيند.

پنج:در سقف خانه نوشته‏اى پديدار گشت و زشتى و پليدى عمل زنا را براى‏يوسف روشن‏تر ساخت.

شش:حضرت يعقوب را در گوشه اتاق،مجسم ديد كه انگشت‏به دندان گرفته‏به يوسف ياد آور مى‏شود تا دامن نبوت را لكه دار نكند.

هفت:ايمان راسخ و مقام عصمت‏حضرت يوسف از پيش مانع هر گونه دست‏يازيدن به آلودگى‏ها بوده است (11) .

در اين وجوه محتمله تنها وجه اخير با مقام شامخ عصمت‏سازگار است و برخى از اين وجوه با مقام منيع نبوت سازش ندارد.

2.وجوه محتمله در رابطه با جمله‏هاى كلامى،مانند آيه يا ايها الذين آمنوااستجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم.و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه و انه اليه‏تحشرون (12) .اين آيه مؤمنين را بر آن مى‏دارد تا دعوت خدا و رسول را با جان و دل‏بپذيرند زيرا در اين پذيرفتن، سعادت حيات و ارزش زندگى را در مى‏يابند.آن گاه‏تهديد كرده كه در صورت نپذيرفتن،دچار فاجعه‏اى بس بزرگ و خطرناك مى‏شوندكه آن حايل شدن خدا بين آنان و قلب‏هاى شان است و سرانجام بازگشت همه به‏سوى خدا است.

جمله و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه از جمله عبارت‏هايى است كه موردگفتگو قرار گرفته،درباره آن سخن بسيار گفته‏اند.وجوه محتمله در تفسير و تاويل آن‏تا شش گفتار رسيده است.

اشاعره(پيروان مكتب ابو الحسن اشعرى)اين آيه را دست آويز قرار داده گمان‏برده‏اند كه مقصود سلب اختيار مردم در انتخاب راه حق و باطل است،زيرا خداوندميان انسان و خواسته او حايل است،هر آن چه او بخواهد مى‏شود،نه خود انسان.

فخر رازى-كه اشعرى است-در ذيل آيه مى‏گويد:«كافرى كه خداوند ايمان او رانخواهد، نمى‏تواند ايمان بياورد و مؤمنى كه خداوند كفر او را نخواسته،نمى‏تواندكفر ورزد».آن گاه اضافه مى‏كند:«با برهان عقلى اين مطلب را ثابت كرده‏ايم،زيراحالات قلب كه همان عقايد و اراده و خواسته او است،همگى از اختيار او بيرون‏است،زيرا فاعل و گرداننده اين حالات صرفا خداوند است و در دست او است‏» (13) .

ولى اهل تحقيق در اين زمينه گفته‏هايى دارند كه ذيلا نقل مى‏گردد:

1.يكى از سنن الهى آن است كه گاه ميان انسان و خواسته او حايلى به وجودمى‏آيد و شرايط، خلاف خواسته او را بر وى تحميل مى‏كند.

«خدا كشتى آن جا كه خواهد برد و گر ناخدا جامه بر تن درد».

هر انسانى بايد اين احتمال را بدهد كه در زندگى وى گاه نقطه عطفى به وجودمى‏آيد و او را از مسيرى كه انتخاب كرده منحرف مى‏سازد.لذا نبايد مؤمن به ايمان خود غره شود و عجب او را فرا گيرد و نيز نبايد تبه كار از رحمت الهى مايوس گردد.

انسان،چه مؤمن و چه گنه كار،بايد ميانه خوف و رجاء،طى منزل نمايد و اين حالت‏انسان را پيوسته در حالت تعادل نگاه مى‏دارد.

2.خداوند بر همه چيز سلطه دارد و از خود انسان بر او بيش‏تر مسلط است،هرگز نبايد مغرور گردد كه هر چه مى‏خواهد مى‏تواند انجام دهد،بلكه تا اراده خدادر كار نباشد و اذن او نباشد، هيچ كارى انجام نمى‏پذيرد.

3.خداوند ميان انسان و خواسته‏هاى او به وسيله مرگ حايل مى‏گردد.

4.خداوند از هر چيز نسبت‏به انسان نزديك‏تر است و نحن اقرب اليه من حبل‏الوريد (14) ،و ما از شاهرگ او به او نزديك‏تريم‏».

5.حايل شدن خدا ميان انسان و قلب او،كنايه از فراموش كردن خود است.

انسانى كه خدا را فراموش كرده در واقع خويشتن را فراموش كرده،زيرا انسانيت رافراموش كرده است.جامعه‏اى كه خدا در آن حاكم نباشد و او را حاضر و ناظر نداند،انسانيت از آن جامعه رخت‏بر مى‏بندد و بر آن جامعه انسانيت‏حكومت نمى‏كند، نسوا الله فانساهم انفسهم (15) ، خدا را فراموش كردند و او آنان را دچار خود فراموشى‏كرد» (16) .

6.كنايه از مجموع اين معانى است،چنان چه علامه طباطبايى اختيارفرموده‏اند (17) .

3.نظائر در كلمات افرادى،مانند قلب و فؤاد كه هر دو لفظ معناى دل دارند ومقصود شخصيت واقعى و باطنى انسان است.مانند اين دو آيه:

نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين (18) ،روح الامين[جبرئيل]،آن را بردلت نازل كرد تا از[جمله هشدار]دهندگان باشى‏».

كذلك لنثبت‏به فؤادك و رتلناه ترتيلا (19) ،اين گونه[ما آن را به تدريج نازل كرديم]تاقلبت را به وسيله آن استوار گردانيم،و آن را به آرامى خوانديم‏».

هم چنين قلب و عقل و لب،هر سه يك معنا دارند:نيروى ادراك و انديشيدن.

چنان چه در آيات زير است:

ان في ذلك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع و هو شهيد (20) ،قطعا در اين[عقوبت‏ها] براى هر صاحب دل و[انديشه]و حق نيوشى كه خود به گواهى ايستد،عبرتى است‏».

و قالوا لو كنا نسمع او نعقل ما كنا في اصحاب السعير (21) ،و گويند:اگر شنيده[وپذيرفته] بوديم يا تعقل[و درك]كرده بوديم،در[ميان]دوزخيان نبوديم‏».

ان في ذلك لذكرى لاولي الالباب (22) ،قطعا در اين[گونه دگرگونى]ها براى صاحبان‏خرد عبرتى است‏».هم چنين علم و عقل و راى و ابصر و نظر و فهم و فقه و فكر وايقن و تذكر و وعى تمامى اين الفاظ معناى آگاه شدن و دانستن را مى‏دهد.چنان كه‏در اين آيات آمده است:

و قل رب زدني علما (23) ،و بگو:پروردگارا!بر دانشم بيفزاى‏». يفصل الآيات لقوم‏يعلمون (24) ، نشانه‏ها را براى گروهى كه مى‏دانند به روشنى بيان مى‏كند». ان في ذلك‏لآيات لقوم يعقلون (25) ، بى‏گمان در اين[امور]براى مردمى كه آگاهند دلايل[روشنى]است‏». انهم يرونه بعيدا و نراه قريبا (26) ،آنان[عذاب]را دور مى‏دانند و[ما]نزديكش‏مى‏دانيم‏». و ابصرهم فسوف يبصرون (27) ،و آنان را بنگر كه به زودى با ديده بصيرت‏بنگرند[آگاه خواهند شد]».« ا فلم يسيروا في الارض فينظروا كيف كان عاقبة الذين من‏قبلهم (28) ،آيا در زمين سير و سفر نمى‏كنند تا به سرانجام پيشينيان آگاهى يابند؟».

ففهمناها سليمان و كلا آتينا حكما و علما (29) ،پس آن[داورى]را به سليمان‏فهمانديم[آگاه ساختيم]و به هر يك[از داود و سليمان]حكمت و دانش عطاكرديم‏». و احلل عقدة من لساني يفقهوا قولي (30) ،و از زبانم گره به گشاى[تا]سخنم رابفهمند». ان في ذلك لآية لقوم يتفكرون (31) ، به راستى در اين[زندگى زنبوران]براى‏مردمى كه مى‏انديشند نشانه[قدرت الهى]است‏».« قد بينا الآيات لقوم يوقنون (32) ،مانشانه‏ها را براى گروهى كه يقين[و آگاهى]دارند روشن گردانيده‏ايم‏». انما يتذكر اولواالالباب (33) ،تنها خردمندانند كه مى‏دانند». لنجعلها لكم تذكرة و تعيها اذن واعية (34) ،تا آن رامايه اندرزتان گردانيم و گوش نگه دارنده اندرز آن را فرا گيرد».

4.نظائر در جمله‏هاى تركيبى مانند: طبع الله على قلوبهم،ختم الله على قلوبهم،قلوبهم في غلف،صرف الله قلوبهم،اعينهم في غطاء،و على ابصارهم غشاوة،ازاغ الله‏قلوبهم،في قلوبهم مرض... و غيره كه تمامى اين تعابير يك معنا را مى‏رساند:

كج انديشى و كج‏بينى و كج روى كه بر خلاف فطرت انجام گرفته است.ذيلانمونه‏هايى ذكر مى‏گردد:

طبع : و طبع الله على قلوبهم فهم لا يعلمون (35) ،و خدا بر دل‏هاى شان[وازدگان ازجنگ]مهر نهاد،در نتيجه آنان نمى‏فهمند». اولئك الذين طبع الله على قلوبهم و سمعهم‏و ابصارهم و اولئك هم الغافلون (36) ،آنان(كافران)كسانى‏اند كه خدا بر دل‏ها و گوش وديدگانشان مهر نهاده و آنان خود غافلانند». اولئك الذين طبع الله على قلوبهم و اتبعوااهواءهم (37) ، اينان[منافقان]همان‏ها هستند كه خدا بر دل‏هاى‏شان مهر نهاده است واز هوس‏هاى خود پيروى كرده‏اند». و طبع على قلوبهم فهم لا يفقهون (38) ،و بردل‏هاى‏شان مهر زده شده است، در نتيجه قدرت درك ندارند».

ختم : ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوة (39) ،خداوند بردل‏هاى آنان و بر شنوايى ايشان مهر نهاده و بر ديدگانشان پرده‏اى است(يعنى آنان‏را در كج‏بينى و كج انديشى قرار داده است)». ا فرايت من اتخذ الهه هواه و اضله الله على علم و ختم على سمعه و قلبه (40) ،پس آيا ديدى كسى را كه هوس خويش را معبودخود قرار داده و خدا او را دانسته گم راه گردانيده و بر گوش و دل او مهر زده..». قل‏ارايتم ان اخذ الله سمعكم و ابصاركم و ختم على قلوبكم (41) ،بگو:به نظر شما اگر خداشنوايى و ديدگانتان را بگيرد و بر دل‏هايتان مهر نهد.. ».

غلف : و قالوا قلوبنا غلف بل لعنهم الله بكفرهم فقليلا ما يؤمنون (42) ،و گفتند:دل‏هاى‏ما در پوشش است[درك نمى‏كند،چنين نيست]بلكه به كيفر كفرشان لعنتشان‏كرده است.پس آنان كه ايمان نمى‏آورند چه اندك شماره‏اند». و قولهم قلوبنا غلف‏بل طبع الله عليها بكفرهم فلا يؤمنون الا قليلا (43) ،و گفتارشان كه دل‏هاى ما در پوشش‏است،بلكه خدا به خاطر كفرشان بر دل‏هاى آنان مهر زده است و در نتيجه جزشمارى اندك ايمان نمى‏آورند».

صرف : صرف الله قلوبهم بانهم قوم لا يفقهون (44) ،خدا دل‏هاى شان را[از درك‏حقايق] برگرداند.زيرا آنان گروهى هستند كه نمى‏فهمند». ساصرف عن آياتي الذين‏يتكبرون في الارض.. (45) ،به زودى كسانى را كه در زمين به ناحق تكبر مى‏ورزند از آياتم‏روى گردان سازم(يعنى قدرت درك را از آنان سلب كند)».

غطاء : الذين كانت اعينهم في غطاء عن ذكري (46) ،همان كسانى كه چشمانشان[بصيرت]از ياد من در پرده بوده‏». لقد كنت في غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك‏فبصرك اليوم حديد (47) ، [به او مى‏گويند:]واقعا كه از اين[حال]سخت در غفلت‏بودى.

و[لى]ما پرده‏ات را[از جلوى چشمانت]برداشتيم و ديده‏ات امروز تيز است‏».

غشاء : و على ابصارهم غشاوة.. (48) ،و بر ديدگانشان پرده‏اى است..». «و جعل على‏بصره غشاوة (49) ، و بر ديده‏اش پرده نهاده است‏».

زيغ : فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم و الله لا يهدي القوم الفاسقين (50) ،پس چون[قوم‏موسى از حق] برگشتند خدا دل‏هاى شان را برگردانيد و خدا مردم نافرمان را هدايت‏نمى‏كند». ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمة (51) ،پروردگارا!پس ازآن كه ما را هدايت كردى دل‏هايمان را دست‏خوش انحراف مگردان و از جانب خودرحمتى بر ما ارزانى دار». فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة (52) ،اما كسانى كه در دل‏هاى‏شان انحراف[كج روى]است‏براى فتنه جويى و طلب‏تاويل آن[به دل خواه خود]از متشابه آن پيروى مى‏كنند».

مرض: في قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا... (53) ،در دل‏هاى شان مرضى است[كه‏درك ندارند] و خدا بر مرضشان افزود...» فترى الذين في قلوبهم مرض (54) ،مى‏بينى‏كسانى را كه در دل‏هاى شان بيمارى است‏». و اما الذين في قلوبهم مرض فزادتهم رجساالى رجسهم... (55) ،و اما كسانى كه در دل‏هاى شان بيمارى[كج‏بينى و بى‏خردى]است‏پليدى بر پليدى شان افزود...». ا في قلوبهم مرض ام ارتابوا.. (56) ،آيا در دل‏هاى‏شان‏مرضى است‏يا در ترديد هستند...». ليجعل ما يلقي الشيطان فتنة للذين في قلوبهم‏مرض (57) ،تا آن چه را شيطان القا مى‏كند،براى كسانى كه در دل‏هاى‏شان بيمارى است‏آزمايشى گرداند».

تمامى اين تعابير حاكى از يك حقيقت است و آن انحراف در فكر و انديشه وعقيده است،كه بر اثر عناد و لجاج و اصرار بر جهالت‏بر ايشان حاصل گرديده است‏و از آن دست‏بردار نيستند.لذا همه اين تعابير بر آنان صادق است: طبع على قلبه.ختم‏قلبه.قلوبهم غلف.صرف قلبه.قلبه في غطاء.في غشاء.زاغ قلبه.مرض قلبه.اضله الله على‏علم.


پى‏نوشتها:

1.از معاصرين وى و كمى پس از وى كه در اين زمينه نوشته‏اند،مى‏توان افراد زير را نام برد:1. ابان بن تغلب بن‏رباح(متوفاى 141)،تابعى بزرگ و صحابى برومند سه امام:على بن الحسين السجاد و محمد بن على الباقر وجعفر بن محمد الصادق،كه داراى منزلتى شامخ مى‏باشد،2. محمد بن السائب كلبى(متوفاى 146)صاحب‏تاريخ و تفسير معروف،3.مورج بن عمرو سدوسى(متوفاى 174)،4.على بن حمزه كسائى(متوفاى 182)ازقراء سبعه و نحوى معروف،5. نظر بن شميل(متوفاى 203)،6.قطرب محمد بن المستنير(متوفاى 206)،7.فراء يحيى بن زياد(متوفاى 207)،نحوى و اديب بزرگ معروف،8.ابو عبيده معمر بن مثنى(متوفاى 210)

لغوى مشهور،9.اخفش اوسط سعيد بن مسعده(متوفاى 216)،10.ابو عبيد قاسم بن سلام(متوفاى 223)،11.ابو العباس ثعلب احمد بن يحيى بن يسار(متوفاى 291)،12.احمد بن محمد بن يزداد بن‏رستم(متوفاى حدود سال 300)،13.ابراهيم بن محمد نفطويه(متوفاى 323)،14.احمد بن كامل بن شجره.

(متوفاى 350)،15.ابو عبد الله محمد بن يوسف كفرطايى(متوفاى 453).ر.ك:مقدمه كتاب‏«وجوه القرآن‏»حبيش تفليسى،تحقيق دكتر مهدى محقق،ص 22-21.

2.از مقدمه مؤلف بر كتاب،ص 2-1.

3.الاتقان،ج 2،ص 121.

4.بقره 2:143.

5.زخرف 43:23.

6.يوسف 12:45.

7.ابن ابى الحديد،شرح نهج البلاغة،ج 18،ص 71،شماره نامه 77.

8.سيوطى،الاتقان،ج 2،ص 122-121.

9.تفسير صافى.ج 1،مقدمه 5،ص 21.

10.يوسف 12:24.

11.ر.ك:تفسير فخر رازى،ج 18،ص 120-119.مجمع البيان،ج 5،ص 225.

12.انفال 8:24.

13.ر.ك:فخر رازى،تفسير كبير،ج 15،ص 148-147.

14.ق 50:16.

15.حشر 59:19.

16.اين معنا از دقت‏بيش‏ترى برخوردار است و با سياق آيه بهتر سازگار مى‏باشد.در جاى خود(التمهيد ج 3،ص 245)همين معنا را ترجيح داده‏ايم.

17.ر.ك:التمهيد،ج 3،ص 256-239.

18.شعراء 26:194-193.

19.فرقان 25:32.

20.ق 50:37.

21.ملك 67:10.

22.زمر 39:21.

23.طه 20:114.

24.يونس 10:5.

25.رعد 13:4.

26.معارج 70:7-6.

27.صافات 37:175.

28.يوسف 12:109.

29.انبيا 21:79.

30.طه 20:27-28.

31.نحل 16:69.

32.بقره 2:118.

33.رعد 13:19.

34.حاقه 69:12.

35.توبه 9:93.

36.نحل 16:108.

37.محمد 47:16.

38.توبه 9:87.

39.بقره 2:7.

40.جاثيه 45:23.

41.انعام 6:46.

42.بقره 2:88.

43.نساء 4:155.

44.توبه 9:127.

45.اعراف 7:146.

46.كهف 18:101.

47.ق 50:22.

48.بقره 2:7.

49.جاثيه 45:23.

50.صف 61:5.

51.آل عمران 3:8.

52.آل عمران 3:7.

53.بقره 2:10.

54.مائده 5:52.

55.توبه 9:125.

56.نور 24:50.

57.حج 22:53.