پژوهشى در علوم قرآن

حبيب اللّه احمدى

- ۹ -


اعجاز و توحيد

ممكن است سوالى مطرح شود كه پذيرش نظام عليت و نسبت دادن پديده ها به علل تكوينى آشكار يا پنهان چه نسبتى با توحيد دارد, آيا عليت منافات با توحيد افعالى كه نظام هستى در تحت پوشش آن است ندارد؟
. در نـظـام عليت دو نوع علت وجود دارد يكى علت هاى مستقل مقابل يكديگر كه تاثير يكى مانع از ديـگـرى است ديگرى علت هاى غير مستقل و وسايط فيض كه عليت وتاثيرگذارى آنها وابسته به اذن عـلـت اصـلـى يعنى خداى سبحان مى باشد آنچه موجب شبهه و سوال است نوع اول از عليت است كه چنين عليتى از سوى پديده ها نسبت به خداوجود ندارد اما نوع دوم كه عليت به اصطلاح طـولـى اسـت مـنافاتى با توحيد افعالى ندارد,زيرا توحيد افعالى يعنى اين كه تمام تاثيرات به اذن خداى سبحان است و هر چيزى كه منشا تاثير و عليت براى ديگرى است به اذن اوست . و در نـظـام عـليت تاثير علت هاى واسطه به اذن اوست اگر آتش مى سوزاند به فرمان الهى است , اگـر آب غـرق مـى كـنـد بـه اذن اللّه است و:(واغرقنا الذين كذبوا باياتنا) ((350)) اگر طعام سير مـى كـنـد و اگر آب سيراب مى نمايد به اذن اللّه است :(هو الذى يطعمنى ويسقينى ) ((351)) زيرا تـمام نظام هستى در دست قدرت الهى است ,هر جا كه سخن ازتاثير است چه در جهت خير و چه در جـهـت شـر بـه اذن اللّه است :(بيده ملكوت كل شئ ) ((352)) ملكوت و باطن هر موجودى در دست خداست در تاثير علل پنهان درجهت شر مانند سحر نيز به اذن اللّه است :(وما هم بضارين الا باذن اللّه ), ((ساحران تاثير شرو ضرر نمى گذارند جز باذن اللّه )). هر اعجازى از سوى پيامبرى هم به اذن تكوينى الهى است . (مـا كـان لـرسـول ان يـاتـى بـيـة الا باذن اللّه )((353)), ((هيچ پيامبرى معجزه اى نمى آوردمگر ايـنـكـه تـاثير اعجاز آن راخداى سبحان اجازه دهد)), لذاتوحيد افعالى الهى با اعجاز,هيچ منافاتى ندارد.

انگيزه اعجاز

انـگـيـزه اى كـه اعـجـاز را بايسته مى نمايد اثبات نبوت است پيامبر كه ادعاى پيام الهى رادارد و مـى گـويـد سخن من , سخن خداست و من از پيش خود حرفى ندارم براى اثبات اين ادعا كه اين سـخـن بـه گـزاف نيست و هر كسى را نشايد كه چنين از پيش خويش مدعى رسالت الهى شود, اعـجـاز آورده تـا مـردم را نـسـبت به ادعاى او باور آيد چون مردم به راحتى ادعاى كسى را پذيرا نسيتند و سند و برهان مطالبه مى كنند پيامبران براى اثبات رسالت از برهان معجزه بهره گرفته تا مـردم از تـرديـد بـيـرون آمده به آنها ايمان بياورند,(وان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا فاتوا بسورة من مثله )((354)), ((اگر در وحى بودن قرآن ترديد داريد مثل قرآن پيامبر بياوريد)). و چون توان آن را نداريد بدانيد كه اين اعجاز است و پيامبر به حق ادعا مى كند كه من فرستاده خدا بـر شـمـا هـسـتـم وقـتى اعجاز قرآن را مشاهده مى كنيد تسليم حق شويدبنابراين انگيزه اعجاز پـيـامـبـران اثبات ادعاى نبوت آنهاست حال در هر زمان به تناسب شرايط معجزه هماهنگ تحقق مـى يـابـد, و قـرآن بـراى هـمـه زمان ها و ملت ها است اعجازآن هم در ابعاد گوناگون است , كه مشمول مرور زمان و مغلوب هنرهاى آينده نمى شودقرآن معجزه جاويد رسالت جهانى رسول اكرم (ص ) است . از بـيان قبل رمز جاودانگى اعجاز نيز روشن شد و دريافتيم كه چگونه يك معجزه براى هميشه در هر زمان زنده و باقى مى ماند اگر اعجاز رنگ مادى داشت كه تاثير آن هم محدود بوده و مشمول مـرور زمان قرار مى گيرد اما وقتى مورد اعجاز بعد فيزيكى نداشته باشد مانند ساختار و محتواى سـخـن , آنـگـاه اعجاز آن هم محدود به زمان خاصى نيست , مى تواند براى هميشه زنده باشد رمز جاودانگى اعجاز قرآن هم در همين جهت است كه ويژگى هاى مادى و فيزيكى ندارد تا مرور زمان آن را تحت تاثير قرار دهد بلكه قرآن براى هميشه معجزه جاويد الهى است .

علم و اعجاز

ارتـباط پديده ها با يكديگر امرى آشكار است , ليكن آگاهى از همه علت ها چيزى نبوده است كه در مـحـدوده عـلم بشرى باشد زيرا انسان با همه دانشورى خود به علل پديده ها واقف نيست و تلاش عـلـمى او هم در اين باره تنها بخشى از راه را هموار نموده است و پرده ها مقدارى كنار رفته است هـزاران راز هـنوز پشت پرده پنهان است البته پنهان بودن علت ها تمام موضوع اعجاز نيست , بلكه غـيـر طـبـيـعى بودن تاثير علت ها نيزشرط است لذا اگر علم به علل پنهان دسترسى پيدا كند و عـلـت هـاى ناپيداى امور فيزيكى را پيدا كند, باز مورد اعجاز در امور فيزيكى پايان نمى پذيرد زيرا فـعـال شـدن عـلـل دراعجازبه صورت غيرطبيعى و با نفوس افراد پاك انجام مى گيرد نه با ابزار آزمايشگاهى بنابراين پى بردن به اسرار ماده مورد اعجاز را در اين گونه موارد از بين نمى برد فرضا اگرانسان توانست در كوتاه ترين زمان توسط كامپيوتر چوب را تبديل به اژدها كند يعنى دراثر علم راز حـيـات را كـشـف كـرد و شرايط حيات را بوسيله ابزار پديد آورد و خداى فياض هم روح در او دمـيـد, اين موضوع اعجاز نيست و اعجاز اين مورد را هم منتفى نمى كند, زيرا پيامبرى كه عصاى چوبى را تبديل به اژدهانمود با نفس زكيه خويش اين اعجاز را تحقق داد نه با ابزار.

اعجاز و كرامت

شـايـسـتـه اسـت كـه در هـمين جا فرق اعجاز با كرامت نيز گوشزد شود و قبل از بيان فرق اين دو,تـوضـيـح مشابهت اين دو نيز خالى از فايده نيست مشابهت اعجاز و كرامت درحقيقت اين دو اسـت بـه طـورى كـه از نظر حقيقت هيچ گونه فرقى بين اين دو نيست هردو فعال نمودن علل آشكار و پنهان به صورت غير عادى توسط نفوس پاك و زكيه مى باشند راه تكامل براى همگان باز و بـه صورت يكسان هموار است همه مى توانند دراثر پيمودن راه حق به مراحلى از كمال برسند كه مـظـهر اسما حسناى الهى شوند چنين انسانى مظهر صفات و افعال الهى مى شود آنگاه كه مظهر اسما الهى شد با اراده خويش باذن اللّه كرامت مى آفريند, بيمار شفا مى دهد و مرده زنده مى كند, و اختصاص به پيامبران هم ندارد بنابراين اعجاز با كرامت از اين جهت هيچ گونه تفاوتى ندارند, كه هردو فعال نمودن علل به صورت غير عادى بوده و هر دو سبب غالبند تنها فرق اعجاز باكرامت در انـگيزه تحقق اين دو است اعجاز براى اثبات ادعاى نبوت تحقق مى يابد وپيامبر براى اين كه مردم نـبـوت او را بـپـذيرند معجزه مى آورد اما صاحب كرامت چنين ادعايى ندارد, او به جهات ديگر در صورت صلاح ديد مرده را زنده مى كند و بيمار راشفا مى دهد و باران را از آسمان نازل مى كند و.

اعجاز و سحر

در بـخش هاى قبلى به اين نكته اشاره شد كه سحر و اعجاز هر دو تاثير درعلت هاست و نيز به اين مـطـلـب تـوجه شد كه هيچ كدام از اين دو منافات با توحيد ندارندو تاثير هر دو باذن اللّه است در عـين حال سحر با اعجاز از جهاتى تفاوت عمده دارندسحر راه و روش ويژه دارد كه با پيمودن آن روش ساحر موفق به انجام سحر است بيرون از دايره روش , سحر او تاثير نمى گذارد كه اين روش قـابل تعليم و تعلم است امااعجاز هيچ گونه محدوديت ندارد با اذن خداى سبحان در هر موردى كـه صـلاح بـاشداعجاز تحقق مى يابد و قابل يادگيرى نيست و نيز اعجاز سبب غالب است و هيچ گـاه مـغـلوب عوامل ديگر قرار نمى گيرد اما سحر چه بسا مغلوب واقع شده و عامل ديگرى مانع تاثير ساحر شود ولو روش خاص خود را به كار گرفته باشد. افـزون بـر اينها تاثير سحر در محدوده تصور و خيال انسان است نه واقعيات خارجى ساحر با ورد و اعـمـال مـخصوص خود تو هماتى در خيال طرف پديد مى آورد, به طورى كه واقع را خلاف تصور مـى كـنـد طـنـاب آرام روى زمـيـن را مـار در حـركـت مـى پـنـداردـوخـ ص وصخـم ل اـمـعا كه نوعى تصرف درخيال وچشم بندى است :(فلماالقواسحروااعين الناس واسترهبوهم )((355)),((هنگامى كه ساحران ابزار خود را افكندند چشمان مردم را سحر كردند و مردم راشديد ترساندند)). (فـاذا حـبـالهم وعصيهم يخيل اليه من سحرهم انها تسعى )((356)), ((وقتى طناب هاو عصاهاى خود را انداختند باعث تاثير در خيال شدند كه رسنها و چوبها با سرعت در حركت اند)). امـا مـحـدوده تـاثـيـر اعـجـاز واقـعـيـت خـارج اسـت , يعنى در خارج عصا واقعا تبديل به اژدها مى شود:(فالقى عصاه فاذا هى ثعبان مبين )((357)), ((موسى وقتى عصا را افكندناگهان اژدهايى آشكار شد)). (فالقى موسى عصاه فاذا هى تلقف ما يافكون )((358)), ((هنگامى كه موسى عصاى خود را انداخت همه سحر آنها را بلعيد)), اين فرقها تنها فرق اعجاز با سحر نيست بلكه نوع علوم غريبه اين تفاوت ها را با اعجاز دارند.

ابعاد اعجاز قرآن

زيـبايى قرآن آن چنان ابعاد گوناگون دارد كه نمى توان آن را در چند محور خلاصه نمود, هم از لـحـاظ لفظ نمى توان معيارها را محدود كرد و هم از جهت محتوا نمى توان حد مرزى تعيين كرد, زيـرا راز و رمـز زيـبايى در چند محور خلاصه نمى شود و انسان هم به همه آنها واقف نشده است و هـنـوز رازهـاى فـراوانـى نهفته است , هم از لحاظ زيبا سخن بودن و هم از لحاظ سخن زيبا بودن زيـبـاييهاى قرآن نهايت ندارد به فرمايش على (ع )قرآن ناطق : قرآن دريايى است كه به قعر آن را نـتـوان رسيد:((بحرا لا يدرك قعره ((359)) زيبايى قرآن را به دو بخش مى توان تقسيم نمود يكى زيـبـايـى ظـاهر سخن كه از آن به زيباسخن ياد كرديم ديگرى زيبايى محتواى سخن كه از آن به سخن زيبا نام برديم البته هر دو بخش در قرآن آن چنان توامان هستند كه امكان تفكيك آنها ميسر نيست ,ليكن مى شود در يك بخش عمده نظر به زيبايى هاى ظاهر معطوف گردد, در بخش ديگر بـه زيبايى هاى محتوا بيشتر مورد توجه قرار بگيرد گر چه سراسر قرآن هم زيباسخن و هم سخن زيباست . بـنـابـرايـن بـه بـررسى دو بخش ((زيبا سخن )) و ((سخن زيبا)) مى پردازيم براى رعايت اختصار محورهاى اصلى دو بخش اكتفا مى شود بعون اللّه تبارك وتعالى .

بخش اول :(زيـبا سخـن ). محورهاى اصلى زيبايى سخن ((360)) را به سه بخش مى توان تقسيم نمود:

رسايى ((معانى )). روانى ((بيان )). شيوايى و آرايه ((بديع )). مـنظور از بخش اول رعايت مقام و تناسب سخن است منظور از بخش دوم رساندن مقصود بدون گير و تعقيد است منظور از بخش سوم آزين بندى و آرايه سخن است . اگر انديشورى توانست تمام معيارها را در هر سه بخش رعايت كند سخن او زيباترين سخن خواهد شد اين سه ويژگى هم در انتخاب حروف و نيز اعراب و هم در تركيب واژه ها و ساختار جمله نقش اساسى دارد و قرآن در تمام اين محورها اعجاز است وهيچ فرهيخته و انديشورى را نرسد كه مانند قرآن زيبايى بياورد كه قرآن سراسرش زيبا وزيباترين است سخن خود را در بخش اول در سه فصل انتخاب حروف ,اعراب حروف ,تركيب واژه ها مطرح مى نماييم .

ويژگى هاى سخن .

الف ـ ويژگى هاى حروف و واژه

حـروف كـه مـواد سخن را تشكيل مى دهند قبل از تركيب و بعد از تركيب با يكديگرويژگى هايى دارنـد كـه جـاى انـكـار نيست برخى علوم غريبه به حق يا باطل مانند سحر علم جدول ها از تاثير حـروف نشات مى گيرد,و نيز به لحاظ مخارج اداى حروف و صداهاى آنها از ويژگى هايى بر خور دارند مخرج ادا و صفات حروف در طنين و آهنگ موسيقى كاملا نقش متفاوت دارند ويژگى هاى حـروف از نـظـر روانـى و رسـايى و زيبايى انتقال ازحرف به حرف ديگر نقش مهم ايفا مى كند در روايات هم اشاراتى به تاثير حروف شده مانند تاثير قرائت سوره حمد در شفاى بيمار گر چه محتوا و مـضمون سوره است تاثيراصلى دارد, ليكن روايت اشاره به تاثير حروف آن نيز مى نمايد كه چون اين سوره حرف فا را كه نشانه آفت است ندارد, پس در شفاى بيمار اثر دارد:. ((ان اللّه لـم يـنزل عليك سورة من القرآن الا وفيها فا وكل فا من آفة ما خلا الحمدفانه ليس فيها فا))((361)), ((خداى سبحان سوره اى بر تو كه حرف فا نداشته باشد بغير ازسوره حمد نازل نكرد, تنها اين سوره فا ندارد كه فا نشان از آفت است )). و يـا دربـاره بسم اللّه آمده :((من اراد ان ينجيه اللّه من الزبانية السبعة عشر فليقرا بسم اللّه الرحمن الـرحـيـم فـانه تسعة عشر حرفا ليجعل اللّه كل حرف جنة من واحد منهم ))((362)), ((كسى كه مـى خواهد از زبانيه و فرشتگان نوزده گانه عذاب آتش در امان باشدبسم اللّه را قرائت كند تا خدا در مـقابل هر حرف آن كه نوزده حرف است او را سپرى درمقابل خطر هر يك از آن فرشتگان قرار بدهد)). در اين بخش تنها به اين نكته اشاره مى شود كه حروف تاثير خاص دارند و طنين وآواى سخن نيز بسته به اين خصوصيات مى باشد. سـخـنـور زيرك و هوشمند كسى است كه به اسرار آگاه بوده و در هنگام كاربرد هم به آنها توجه كـامـل داشـتـه باشد قرآن چون از سوى خداى عليم وخبير است آن چنان اين ويژگيها را رعايت مـى نـمـايـد كـه حـتـى در بـلـنـدتـرين كلمات آن روانى و رسايى و جذابيت مشهود است جمله ((انلزمكموها)) ملاحظه كنيد مشمتل بر ده حرف است كه با يك ادات استفهام , سه ضمير متكلم و جمع و مفرد مؤنث چگونه مفاد را با كوتاه ترين عبارت و تركيب بلند در عين حال روان و رسا بيان نموده است . در جمله ((فسيكفيكهم اللّه )) با حروف تكرارى سيزده حرف است , چگونه در عين حال كه تركيب بـلـنـدى دارد و خـوانـنده يا شنونده فكر مى كند يك كلمه بيش نيست , روان و رسا افاده مطلب مى كند و نيز مثل ((ليستخلفنهم فى الارض )) ده حرف كنار هم قرارگرفته اما روان در ادا و رسا در مـفـاد است رعايت اين رموز در حروف و واژه ها به خصوص در فرهنگ و زبان غنى عربى كه از لـحـاظ واژه بسيار پر بار است و واژه هاى نزديك به يكديگر در آن زياد است و شايد يكى از علتهاى انـتـخـاب ايـن زبان براى قرآن همين ويژگى زبان عربى باشد , كه اعجاز آفرين است مثلا در اين زبـان بـراى ريـزش بـاران الـفاظ گوناگون با تفاوت ميزان بارش باران وجود دارد, براى اوايل و شـروع بـاران رش ,آنـگاه كه كمى تند شد طل , و سپس نقح و سپس هطل و آنگاه وابل ((363)) به كـارمـى رود در زبـان عـربى در مورد ابر نيز عبارات مختلفى به كار مى رود, اولين لكه ابر رانش , ابـرهـاى پـراكـنده در هوا را سحاب , وقتى آسمان را تغيير دهد و بپوشاند غمام , وقتى سايه افكند عـارض ,اگـر بـا رعـد و بـرق هـمراه باشد عراض , ابرهاى متراكم را غفاره وابرهاى سفيد را مزن ((364)) و مـى نامند در مورد جريان آب از سنگ انبجس , جريان آب از نهر فاض , از سقف وكف , از زخـم ثـع گويند((365)) ثعالبى براى آب با اوصاف گوناگون پنجاه و پنج واژه ذكر مى كند آب جارى عد, آب زيادى كه راكد است و باايجاد موج در يك طرف آن طرف ديگر حركت نمى كند كر, آب زياد عذب وعذق ,آب غرق كننده غمر, آب خالص قراح , آب بدبو قابل شرب آجن , آب بد بو وغير قابل شرب آسن , بدبو و سرد غساق , آب داغ سخن , آب چوش حميم , آب ملايم فاتر و ((366)). در جـمع انسانها هيچ سخنور توانا و بليغ نيست كه اولا به تمام اين ويژگى ها اشراف داشته باشد و ثـانـيـا در هـنـگـام كـاربـرد فـرامـوش نـكـرده و رعـايـت ويـژگـى هـا را بـنـمـايـد اماخداى سـبـحـان كـه بـه اسـرارآگـاه است وهيچ گاه هم فراموش نمى كند(وما كان ربك نسيا)) ((367)) , ((پروردگار تو هيچ گاه فراموش كار نمى باشد)), همه اين ويژگيها را رعايت مى كند, بدين سبب قرآن زيباترين سخن مى شود. قرآن همواره با واژه هاى مانوس و آشكار و تاليف روان و رسا كلام خود را آزين بندى نموده است , به طـورى كـه يـك واژه سنگين و يك تركيب غير روان در قرآن يافت نمى شود حتى در مواردى كه برخى واژه ها با اين كه در لغت فصيح عرب كاربرد داشته ليكن اندكى ثقيل به نظر مى رسيده , از به كـارگـيـرى آن صرف نظر نموده است در موردآجر از تعبير گل پخته استفاده نموده و از هر دو تعبير آجر و قرمد كه ثقيل بود,صرف نظر كرده است . (فاوقد لى يا هامان على الطين فاجعل لى صرحا لعلى اطلع الى اله موسى )((368)),((براى من از گل پخته قصرى بنا كن تا بر بالاى آن رفته از خداى موسى خبرى بگيرم )). و يا در مثل جمع ارض كه ارضون است و قدرى سنگين مى باشد, تعبير ديگرى عنوان مى كند:(اللّه الذى خلق سبع سموات ومن الارض مثلهن ) ((369)) خداى آنچنان است كه هفت آسمان را آفريد و از زمـيـن هم مانند آنها آفريد در مورد لب به معناى خرد كه انتقال از لام كه حرف رخوى شديد است به با مشدد كه سنگين مى نمايد ازكاربرد آن صرف نظر كرده و به جاى آن قلب يا فؤاد ( البته قلب و فؤاد ويژگى ديگرى نيز دارند كه ممكن است آن ويژگى نيز در نظر بوده باشد )به كار برده اسـت ولـى ايـن مشكل چون در لفظ جمع الباب وجود نداشته است در موارد متعدد الباب به كار رفـتـه اسـت مـانند:(ولكم فى القصاص حيوة يا اولى الالباب )((370)), ((زندگى شما درقصاص كردن است )). در خـصـوص كـاربـرد تـعـال و هـلم و الى , وقتى كسى در بالا قرار بگيرد به ديگرى مى گويد بيا ((تعال )) يعنى بالا بيا اما اگر آن كه صدا مى زند هم سطح يا پايين تر از ديگرى باشد, هلم يا الى به كار مى برند. قـرآن وقـتـى ندا از سوى خداست كه رفتن به سوى او به معنى بالا رفتن است واژه تعال را به كار مى برد مانند:(قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سوا بيننا وبينكم الا نعبد الااللّه )((371)), ((به اهل كتاب بگو بياييد به سوى يك محور مشترك , ميان همه اديان الهى كه جز خداى سبحان را عبادت نكنيم )). و مانند:(تعالوا قاتلوا فى سبيل اللّه )((372)), ((بياييد در راه خدا جنگ كنيد)). امـا وقـتـى نـدا از سوى انسانى به انسان باشد ((هلم والى )) به كار مى رود ,(قديعلم اللّه المعوقين منكم والقائلين لاخوانهم هلم الينا ولا ياتون الباس الا قليلا) ((373)). خـدا روحيه منافقين كه ديگران را از رفتن به جبهه منع مى كنند و به هم پيمانان وهواداران خود مى گويند به سوى ما بياييد به جبهه نرويد, مى داند اينها جز اندك در جبهه شركت نمى كنند (آن هـم چـه بسا براى كارشكنى و اطلاع از اوضاع جبهه ها)كه هم ((هلم ))و هم ((الينا)) به كار رفته اسـت در جـارى شـدن آب از دل سنگ در جريان اعجازموسى (ع ) واژه ((انبجس )) كه به همين خـصـوصـيـت كار برد دارد استعمال مى شود:(ان الضرب بعصاك الحجر فانبجست منه اثنتا عشرة عينا)((374)), ((عصاى خود را به سنگ بزن ,ناگهان دوازده چشمه از سنگ جارى شد)). و در كـاربـرد ((رفـع )) و ((نـتق )) يعنى بالا بردن وقتى سخن از بالا بردن كوه طور است درچند مورد رفع استعمال شده است :(ورفعنا فوقكم الطور)((375)), ((كوه طور را بالاى سر بنى اسرائيل بالا برديم )). اما وقتى مى خواهد خصوصيت ديگرى را برسانند كه اين چيزى را كه بالا برديم چيزى است كه در زمين ريشه داشت :(والجبال اوتادا)((376)), ((كوه ها ميخ ‌ها هستند)). وقـتـى ايـن ويـژگـى را مـى خـواهـد برساند واژه نتق كه به معناى كندن و بالا بردن است بهره مى گيرد:(واذنتقنا الجبل فوقهم كانه ظله )((377)), ((كوه را كنديم و بالا برديم همانند سايه بان بر بالاى سر آنها قرار داديم )). در مـورد زمـيـن كـه آماده كشت و زرع است وقتى اين ويژگى را مى خواهد گوشزد كنداز واژه خشوع كه به معناى انفعال و پذيرش است ,بهره مى گيرد:. (وترى الارض خاشعة فاذا انزلنا عليها الما اهتزت وربت ان الذى احياهالمحى الموتى ) ((378)) . ((زمين را مى بينى كه خاشع و آماده پذيرش است ,و هنگامى كه آب بر آن نازل كرديم حركت كرد و بـالا آمد( سر سبزى زمين كه گياهان بالا مى آيند),آن كس كه زمين مرده را زنده كرد اموات و انسان هاى مرده را نيز مى تواند زنده كند)). امـا هنگامى كه مى خواهد توجه انسان را به يك ويژگى ديگر معطوف كند, و بگويدكه اين مرده و زنـده شـدن زمين يك مرتبه نيست بلكه همواره تكرار مى شود و تكرار اين صحنه در هر سال ديگر هـيـچ گـونه ترديدى در مورد معاد و زنده شدن مرده ها نمى گذارددر اين مقام از واژه همد كه مـعناى طفا است استفاده مى كند همد يعنى چيزى كه آتش داشته و خاموش شده :(وترى الارض هـامـدة فاذا انزلنا عليها الما اهتزت وربت وانبتت من كل زوج بهيج )((379)), ((زمين را مى بينى خاموش شده است (زنده بوده و خاموش شده ) وقتى آب بر آن فرود آورديم بالا آمد و روياند از هر گياه و نبات جفتى كه ابتهاج و لذت آور است )). اين صحنه بارها تكرار مى شود, چگونه شما كه اين صحنه ها را مى بينيد در معادترديد مى كنيد.

ب ـ انتخاب اعراب

اعـراب نـسـبـت بـه حروف افزون بر اين كه همانند لباس نسبت به بدن پوشش به حساب مى آيد, گـاهى موجب تغيير معنا نيز مى شود اعراب مناسب و هماهنگ موجب زيبايى دراداى الفاظ شده به جامه متناسب با اندام مى ماند. در مـواردى هـم تـغيير يك اعراب موجب تغيير كلى در معنا مى شود مانند : قدر, يقدر,به معناى تـقـديـر و اندازه است و از قدر, يقدر, از قدرت به معناى نيرو,توان است درماجراى حضرت يونس (ع ) مى فرمايد:(فظن ان لن نقدر عليه )((380)), ((يونس گمان كرد بر او سخت نمى گيريم )). يـعنى :((ان لن نضيق عليه )) و مانند:(اللّه يبسط الرزق لمن يشا ويقدر)((381)),((خدا به هر كس بخواهد رزق وسيع مى دهد و به هر كس بخواهد رزق كمتر مى دهد)). با اين بيان , آيه مباركه مفهوم صحيح دارد, اما يقدر به معناى قدرت مضمون صحيحى در داستان يونس (ع ) ندارد,زيرا هيچ پيامبرى چنين گمان نخواهد داشت كه خدا بر او قدرت ندارد. و نـيـز در انتخاب اعراب هماهنگ براى رساندن ويژگى هاى مقام سخن با طنين وآهنگى دلپذير تمام اصول و معيارها را رعايت نموده است , چنانكه وقتى مى خواهدويژگى عذاب قوم ثمود را كه هم استمرار داشت و هم آنها را ريشه كن نمود, بيان كند,كه در اثر نا فرمانى و پى كردن ناقه صالح (ع ) دچـار آن شـدنـد ـ بـا چه طنينى استمرار رامى رساند, (فعقروها فدمدم عليهم ربهم بذنبهم فـسـويها)((382)), ((آن قوم گفته پيامبرخويش را دروغ پنداشتند و ناقه كه را معجزه او بود پى نـمـودنـد آنـگاه در اثر ارتكاب گناه خدا آنها را به هلاكت رساند و شهرهاى آنها را با خاك يكسان نمود)). رديـف شـدن حـرف دال بـا ميم و تكرار اين دو حرف با اعراب متوالى فتحه چه نقشى را در ايفاى مضمون عذاب مستمر و ريشه كن كننده مى رساند ؟
!. و نيز مشابه همين مورد در قوم عاد وقتى مى خواهد طوفان پر سر و صداى مستمر رابيان كند, كه چند شبانه روز دامن گير آن قوم شد, چگونه حروف با ويژگى صداى هماهنگ با حادثه و استمرار آنرا با اعراب هماهنگ ترسيم مى نمايد. (واما عاد فاهلكوا بريح صرصر آتية ) ((383)) انتخاب حرف صاد كه از حروف صفير به معناى سوت كشيدن است , با تكرار صر و اعراب فتحه با چه طنين زيبا هم استمرار و هم پر صدا و صفير طوفان را تـبـيـيـن نـموده است چگونه انتخاب حروف واعراب هماهنگ با طوفان سهمگين و مهيب كه همراه با سوت است مى باشد. و نيز در مثل (والليل اذا عسعس والصبح اذا تنفس ) ((384)) انتخاب حرف عين وسين و تكرار اين دو با اعراب فتحه هاى متوالى و تكرارى چگونه تدريجى , فرا رسيدن شب را بيان مى كند و در طرف صـبـح بـا انتخاب واژه تنفس از باب كه زيادة المبادى همراه دارد و انتخاب حركت فتحه متوالى چگونه فرا رسيدن تدريجى , صبح رانويدمى دهد.

ج ـ ساختار جمله

سـاخـتار جمله نقش محورى در زيبايى سخن و سخن زيبا دارد اگر سخنور در دو بخش قبلى (( انتخاب حروف و واژه ها و انتخاب اعراب )) معيارهاى زيبايى را رعايت نمايد,ليكن در جمله بندى نـتـوانـد مـنـسـجم و هماهنگ و روان و رسا سخن بگويد, سخن اوارزش و اعتبار نخواهد داشت چـگـونـگـى جمله است كه مقصود سخنگو را زيبا و روان ويا زشت و ناقص مى سازد چون تناسب سـخـن و حـالات سـخـنور و شنونده كاملا متفاوت است , موقعيت گاهى تعظيم گاهى تحقير, گـاهى تشويق , و يا انذار يا تبشير, كناية , تشبيه ويا استعاره را مى طلبد نوع جمله با ملاحظه اين نوع ويژگى ها بايد صورت گيرد و نيزجايگاه محورهاى اصلى سخن مانند نهاد و گزاره و مفعول و متعلقات فاعل و فعل درتقديم و تاخير و جمع و تثنيه و اسميه بودن جمله يا فعليه : استمرارى يا غـيـر اسـتـمـرارى وخـلاصـه دهها خصوصيت ديگر همه در ساختار جمله نقش دارند و انسان با مـحـدوديـت عـلـمى كه دارد هيچ گاه به تمام رموز و اسرار آگاهى نخواهد داشت و با نسيان و فـرامـوشـى كـه دارد هـيـچ گـاه نـسبت به آموخته هاى خود حضور ذهن ندارد, قادر به آفريدن زيباترين سخن نيست . در حـادثـه طـوفـان عـظسم نوح (ع ) كه به صورت اعجاز شكل گرفت ,آب از زمين جوشش و از آسمان ريزش نمود, و اين دو باعث شد كه آب از قله هاى بلند كوهها هم فراتر رود و همه را در كام خود غرق كند و تنها گروهى كه در درون كشتى نوح قرارداشتند نجات يابند حال خداى سبحان مـى خواهد اين حادثه را به صورت اعجاز پايان دهد و اوضاع به سرعت به صورت عادى برگردد نه بـه صورت تدريجى زيرا اگر تدريجى باشد تمام جانداران و انسان هايى هم كه در كشتى بودند به هـلاكت مى رسيدندمى خواهد معجزه آسا آب طوفان جابجا گردد و كشتى بر روى زمين مستقر گردد اين هدف را قرآن با اين جملات كوتاه و بى نهايت زيبا طرح مى كند:. (قـيـل يـا ارض ابلعى ماك ويا سما اقلعى وغيض الما وقضى الامر واستوت على الجودى وقيل بعدا للقوم الظالمين ) ((385)) . ابتدا معناى چند لغت :. بلغ به معناى فرو بردن چيزى يك مرتبه مانند بلعيدن حيوان طعمه خود را قلع به معناى از ريشه كندن چيزى مانند كندن درخت يا كندن دندان غيض به معناى فرو رفتن آب در مكانى . خـداى سـبحان ابتدا به زمين دستور مى دهد كه آب خود را فرو ببرد با اين امر تكوينى آنچه آب از زمين جوشيده بود به زمين فرو رفت به آسمان دستور مى دهد آب خود راقطع كند, يعنى آبى كه تـا كـنون همانند آبشار از آسمان ريزش مى كرد يك مرتبه قطع شدبه طورى كه آثارى از آن باقى نماند آنگاه تمام آب جا به جا شده چه آنچه از آسمان آمده بود و چه آنچه از زمين جوشيده بود آب زمـين كه در زمين فرو شد, اما آب آسمان چه شد ؟
اگر بخواهد به تدريج تبخير شود كه سالهاى سـال طـول خـواهد كشيد و باسرعت عمل موقعيت منافات دارد از طرفى ظاهر آيه اين است كه زمين تنها آبى كه ازآن جوشيده بود بلعيد چون دستور همين بود:(يا ارض ابلعى مائك ) كه زمين مامور شدآبى كه از خودش جوشيده و آب آن به حساب مى آيد ببلعد, نه بيشتر از جمله و غيض الما (( آب فرو رفت )) مى توان فهميد كه آب آسمان نيز همانند آب زمين جابه جا شد وبه جاى اولش بازگشت الف و لام ((الما)) عهد ذكرى است و منظور همان آب طوفان است كه مجموع آب زمين و آسمان مى باشد همان كه قبلا آمده بود (يعصمنى من الما)((386)) بر اساس معناى غيض هر آبى به جاى اولش بازگشت . آب زمين در زمين فرو رفت آب آسمان هم به دريا بازگشت , زيرا آب آسمان همان آب درياست كه تـبـخير شده به صورت باران ريزش كرده است اين جابجايى با امرعملى و تكوينى الهى به سرعت انجام گرفت و آب آسمان هم به دريا جابه جا شد جالب اين است كه اين مضمون افزون بر اينكه بر اساس ظاهر آيه است و به خوبى از آيه استفاده مى شود, موافق با روايات هم هست ,در روايات آمده اسـت آب زمـيـن بـلعيده شدو آب آسمان به دريا بازگشت به دور كره زمين :((عن الصادق (ع ) : فبلعت الارض مائهافصير ما السما بحرا حول الدنيا))((387))آنگاه كه مشيت الهى تحقق گرفت و حادثه پايان يافت و قضى الامر, كشتى با كمال اطمينان بر زمين مستقر شد واستوت على الجودى كه بر اساس برخى روايات در موصل عراق بر زمين قرار گرفت ((388)) . در پـايـان فـلـسـفه اين حادثه الهى را روشن مى كند, زيرا كه قرآن كتاب قصه نيست كتاب تاريخ نـيـست كه بخواهد داستان هاى گذشتگان را نقل كند قرآن اگر حادثه اى راتبيين مى كند از آن بـهـره هدايت و عبرت مى گيرد, كه اين عذاب الهى به خاطر عملكردظالمانه آنها بوده , به خاطر ايـن بـوده كـه سـال هـاى سـال از اجابت دعوت الهى سر باز زدندو حتى آن چنان لجاجت و عناد داشتند كه گوش هاى خود را در برابر پيام حق مسدودكردند و لباس هاى خود را بر روى راه هاى درك خـود كـشـيـدنـد و در راه بـاطـل خـود اصـرارورزيـدنـد و استكبار مقابل حق را به نهايت رسـانـدند:(جعلوا اصابعهم فى اذانهم واستغشوا ثيابهم واصروا واستكبروا استكبارا) ((389)) سزاى مـلـتـى كـه اين چنين در لاك خويشتن فرو رفته و اين چنين بر تمرد و عناد در مقابل حق اصرار مى ورزد و به هيچ وجه حاضر نيست به پيام حق گوش دهد, دعوت مستمر پيامبر نور و هدايت نه تـنـهـا درآنها اثر نمى گذارد, بلكه موجب فرار و اعراض بيشتر آنها از خدا و حقيقت مى شود:(انى دعـوت قومى ليلا ونهارا فلم يزدهم دعايى الا فرارا)((390)), ((من همواره قوم خويش را به سوى خدا خواندم ليكن دعوت من موجب افزايش فرار آنها از حق شد)). چـنـيـن مـلـتـى كه به طور كامل حجت بر آنان تمام شده ,استحقاق نفرين الهى را دارندوقت آن رسيده كه پيامبر بزرگ الهى (نوح ) به درگاه خداى قادر عرض كند:. (رب لاتـذر عـلى الارض من الكافرين ديارا)((391)), ((پروردگارا احدى از كفار را برروى زمين باقى نگذار)). اكـنـون در آيـات مورد نظر, سخن از اين حادثه عظيم است كه دعاى پيامبر خدامستجاب شده , تـصـميم نهايى گرفته شده است , (حتى اذا جا امرنا وفارالتنور) ((392)) دستور اجرا صادر شده و آب از تنور جوشيده و كار به جايى رسيده است كه هيچ راه گريزى از خطر اين حادثه باقى نمانده است (لا عاصم اليوم ) ((393)) . پـس از پـايـان يـافـتـن حـادثـه فـلـسـفـه تـاريـخ و حـادثـه را بـيـان مـى كـنـد, (وقـيل بعدا للقوم الظالمين ) ((394)) كه اين سرنوشت شوم به خاطر ظلم سركشى اين ملت بوده اختصاص به ايـن مـلـت هـم نـدارد هـر مـلـتى كه مقابل حق استكبار نمايد به همين سرنوشت دچارمى شود زيـرا:(فـلـن تـجـد لـسـنـت اللّه تبديلا ولن تجد لسنت اللّه تحويلا)((395)), ((سنت هاى الهى نه دگرگون و عوض مى شوند و نه متحول و جابه جا مى گردند)). مـلاحـظـه نـمـوديد كه اين چند آيه از نداى ((يا ارض )) تا پايان آيه ((للقوم الظالمين )) چه مقدار مطاللب عميق در بر دارد و چگونه قرآن اين حجم مطلب را در يك سطر با چه زيبايى بيان نموده اسـت اگـر كـسـى بـخواهد از آن فيلم نامه و سريال تلويزيونى تهيه كند بايد صدها صفحه كتاب بنگارد و دهها حلقه فيلم مصرف كند تا بتواند اين مفاهيم و ويژگى ها را تبيين كند و آنگاه باز هم هرگز نخواهد توانست زيبايى و حلاوت قرآن را داشته باشد.

نمونه ديگر

و نـيـز قرآن وقتى مى خواهد در مورد قيامت كه در چه زمانى اتفاق مى افتد سوال كند,اين گونه سـوال طرح مى نمايد:(يسئلونك عن الساعة ايان مرسيها) ((396)) از تو در موردقيامت مى پرسند كـه لـنـگـرگاه آن در چه زمانى است مرسا از:((رسا, رست السفينة انتهت الى قرار الما فبقيت لا تـسـيـر))((397)) اسـم زمـان و مـكان به معناى لنگرگاه كشتى است در حادثه طوفان نوح (ع ) مى فرمايد:(بسم اللّه مجريها ومرسيها) ((398)) بسم اللّه حركت و سنگر توقف كشتى بود با بسم اللّه حركت مى كرد و با بسم اللّه لنگر مى گرفت ,لنگرگرفتن كشتى در پايان حركت آن است آنگاه كه سـيـر بـه پـايـان برسد و كشتى براى بارگيرى يا تخليه بار در كنار اسكله پهلو بگيرد حال خداى سـبـحـان از فـرا رسـيـدن قيات به مرسيها تعبير مى كند,يعنى چه ؟
كدام كشتى مى خواهد لنگر بـيافكند؟
اين چه تعبيرى دراين مقام است ؟
! آيا اين تعبير به فرمايش برخى اساتيد ((399)) به اين مـعـنـا نـيست كه نظام هستى يك مجموعه به هم پيوسته همانند يك كشتى در حركت است و ما انـسـانـهـا بـر روى كره زمين همانند سرنشينان اين كشتى هستيم و روزى فرا مى رسد كه سير و حـركـت كـشـتى پايان يافته و نوبت لنگر انداختن آن فرا مى رسد, و آن روز,روزى است كه كشتى بـه مـقـصـد رسـيـده و مـى خـواهـد بـار خـود را تـخـلـيـه نـمـايد:(واذا الارض مدت والقت ما فيهاوتخلت )((400)), ((زمانى فرا مى رسد كه زمين كشيده مى شود پستى و بلندى هاى آن هموار مى گردد و آنچه در درون دارد رها مى كند و بار خود را تخليه مى نمايد)). (واخرجت الارض اثقالها)((401)), ((زمين بارها و سنگينى هاى خود را رو مى كند)). اين ظرافت و لطافت و عمق طرح سوال در مورد قيامت است در توان كدام هوشمندو فرهيخته اى اسـت كـه اين گونه سوال مطرح نمايد؟
! آيا اين اعجاز قرآن در زيبايى ظاهرو عمق آن نيست ؟
آيا اين گونه ساختار سخن و جمله بندى اعجاز نيست ؟
!.

قرآن و تمثيل

اسـتـفـاده از تمثيل و تشبيه در سخن در رساندن مطالب و درك بهتر و سريعتر كمك مى كند در بيان مطالب علمى و عقلى مثل و تشبيه بهترين وسيله براى تفهيم مطلب است روى سخن قرآن با همه اقشار جامعه است . قـرآن در مـوضـوعـات گوناگون با استفاده از مثل هاى محسوس و ملموس و قابل درك همگان مـطـالب عميق را رسانده است قرآن در انتخاب مثال آن قدر ظريف و زيبا عمل نموده است كه با مثال عينيت خارجى را در ذهن مخاطب مجسم مى كند. قرآن پايدارى حق و ناپايدارى باطل را با مثال اين گونه ترسيم مى نمايد:. (الـم تر كيف ضرب اللّه مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت وفرعها فى السماتؤتى اكلها كل حين باذن ربها) ((402)) . ((مثل حق همانند درخت سودمند و پاكيزه است كه ريشه هاى آن در اعماق زمين فرورفته و آن را ثـابت و استوار نموده است و شاخه هاى آن در آسمان پركشيده و همواره ثمر مى دهد, حق همانند چنين درخت سر سبز شاداب و زنده و پايدار است )). (ومـثـل كـلـمـة خـبـيـثـة كـشـجـرة خـبـيـثـة اجـتـثـت مـن فـوق الارض ـ راوتـسا و ت باـث مـالـهـامـن قـرار)((403)),((بـاطـل هـمـانـنـددرخـت خـبـيـث و بـى ثـمـرى اسـت كـه ـك ل ـثـمو( ريـشه اش درعمق زمين فرونرفته ودر سطح زمين پراكنده است و هيچ گونه ثبات و قرار ندارد و با اندك وزش نسيم سقوطمى كند)). در مورد باطل سخن از ميوه نيست , زيرا باطل بى ثمر است و در مثال كاملا ترسيم شده كه درخت بـى ريشه اگر چند روزى هم سبز باشد, گذرا و ناپايدار است و زودپژمرده و زرد و خشك خواهد شد كدام انسان است كه روانى و رسايى و شيوايى اين مثال را متوجه نباشد. در مـورد اضـطـراب و نـگـرانى انسان هاى مشرك كه تكيه گاه اصلى يعنى خدا را رهاكرده و به پـنـاهـگـاهـهـاى پـوشـالـى و غير خدا روى آورده اند پناهگاههاى آنها را بى اساس مى خواند قرآن پـنـاهگاههاى آنان را به خانه , عنكبوت تشبيه مى كند كه سسترين خانه هاست ,(مثل الذين اتخذوا من دون اللّه اوليازكمثل العنكبوت اتخذت بيتا وان اوهن البيوت لبيت العنكبوت )((404)), ((مثل آنان كه غير خدا را ولى و سرپرست خويش قرار داده اند همانند خانه عنكبوت است كه پوشالى ترين خانه هاست )), چه مثلى گويا و ساده و رسا و قابل فهم براى همگان !!.
در مـورد بـى توجه بودن به آيات الهى و بهره نگرفتن از نعمت تفكر و تعقل با داشتن توان تفكر كه نـتـيـجـه آن كودنى و بلاهت و سر به زير انداختن و بى مقصد راه رفتن است و بى بهره و محروم مـانـدن از هـدايـت , كـه آن چـنـان خـود را بـه ابـلهى زده كه به هيچ وجه دعوت الهى در او اثر نـمـى گـذارد مـى فـرمـايـد:(مـثـل الـذيـن حـمـلو التورية ثم لم يحملوهاكمثل الحمار يحمل اسـفـارا)((405)), ((مثل اينها همانند مثل چهارپايى است كه بار آن كتاب باشد)), چهارپا از كتاب چه مى فهمد, براى چهارپا چه فرق مى كند بارش كتاب آسمانى باشد يا سنگ بيابانى . در قـرآن نـمـونـه هـاى زيـادى مـثـل وجـود دارد كه مجال طرح همه آنها نيست ازاين نمونه ها ويـژگـى هـاى مـثـالـهـا همچون روانى و رسايى و نيز عمق آنها,كاملا آشكاراست قدرت كلام و اسـتـحكام بيان و شيوايى تمثيل در حدى است كه با همراه شدن باساير زيبايى هاى سخن از توان انسان خارج است كه چنين زيبا و روان و قابل فهم همه انسان ها سخن بگويد.