تاءثير قرآن در جسم و جان

نعمت الله صالحى حاجى آبادى

- ۱۳ -


آن مرد مى گويد: بعد از مدتى يكى از آن دو راهب ، از دنيا رفت و بعد از مدتى آن رفيقش هم مريض شد. من از او علت مسلمان شدن ايشان را سوال كردم ؟ در جواب گفت : در كليسايى كه ما مشغول انجام وظيفه بوديم ، يك اسير مسلمان به ما خدمت مى كرد و ما زبان عربى را از آن اسير ياد گرفتيم و به علت زيادى تلاوت قرآن آن اسير، ما چند آيه از قرآن را فرا گرفتيم .
روزى جوان اسير مشغول قرائت قرآن بود تا رسيد به آيه فوق ، به رفيقم كه از من خوش فهم تر بود گفتم : آيا معنى و تفسير اين آيه را شنيدى ؟ با تندى جواب مرا داد!
روز ديگر آن اسير باز مشغول قرائت شد تا رسيد به اين آيه :
((ادعونى استجب لكم ))(372)
خداى شما فرمود: مرا ((با خلوص دل )) بخوانيد تا دعاى شما به اجابت رسانم .
راهب مى گويد: به رفيقم گفتم : اين آيه از آيه اول شديتر و محكمتر است . گفت : حق همان است كه مسلمانان مى گويند. كسى كه حضرت عيسى (عليه السلام ) آمدن آن را بشارت داده ، پيامبر مسلمانان است .
سپس گفت : روزى مشغول غذا خوردن بودم و آن اسير مسلمان كنار من ايستاده بود و به من شراب مى داد. ناگهان لغمه اى غذا در گلوى من گير كرد و نزديك به هلاكت رسيدم . در دل خود گفتم : بار خدايا! رسول تو حضرت محمد (صلى الله عليه و آله ) از قول تو فرمود: و اسئلوا الله من فضله و ادعونى استجب لكم
پس اگر آن پيامبر در اين گفته ها راست گو است . از فضل و كرم تو در خواست مى نمايم كه مرا آب دهى تا اين لغمه از گلوى من پايين رود. در اين هنگام ديدم سنگى شكافته و آب از آن جارى شد. من آب خوردم و لقمه پايين رفت و آن سنگ ناپديد شد!
چون اسير مسلمان اين ماجرا را ديد، در دين خود به شك افتاد و دين نصارا را اختيار نمود، ولى من راغب به اسلام شدم و رفيقم را از قضيه آن سنگ خبر دادم . او هم مانند من مسلمان شد و گفت : بيا تا آن دعا را كه تو خواندى و از مرگ نجات پيدا كردى ، بخوانيم ، تا خدا ما را هدايت فرمايد و از حيرانى در دين نجات دهد.
بعد از خواندن دعا به خواب رفتيم ، در خواب ديدم كه سه شخص نورانى وارد معبد ما شدند و با دست خود، به آن صورتهايى كه در آنجا نصب شده بود اشاره كردند و تمام آنها محو و نابود شدند.
در اين بين صندلى آوردند و آنها آمدند و بر آن صندلى قرار گرفتند. در ميان آنان شخصى از همه نورانى تر و باوفاتر بود. در مقابل او ايستادم و گفتم : تو حضرت مسيح هستى ؟
آن شخص فرمود: خير، من برادر او احمد (صلى الله عليه و آله ) هستم و تو بايد دين اسلام را اختيار كنى . من به دست آن حضرت تجديد اسلام نمودم و گفتم : يا رسول الله (صلى الله عليه و آله ) چگونه بايد خود را به شهرهاى امت تو رسانيم ؟
آن بزرگوار به شخصى كه در برابر او ايستاده بود، فرمود: برو و به پادشاه ايشان بگو، اين دو نفر را با احترام تمام به هر شهرى از شهرهاى اسلام كه بخواهند، روانه نمايد و آن اسير عرب را بخواهد و امر نمايد كه به اسلام باز گردد، اگر قبول كرد با او كارى انجام ندهد و اگر قبول نكرد، او را به قتل رساند.
راهب مى گويد: از خواب بيدار شدم و رفيق خود را از خواب بيدار كردم و خواب خود را نقل نمودم .
رفيقم گفت : خداوند عنايت فرمود. مگر نمى بينى كه تمام صورت ها از معبد محو شده است . پس با رفيقم پيش سلطان رفتيم . رفيقم گفت : اى پادشاه ! به آنچه درباره ما و آن اسير مامور شده اى به جا آور. چون سلطان اين كلام را شنيد رنگش متغيير شد و بدنش به لرزه در آمد و اسير را حاضر ساخت و از او سوال كرد كه آيا تو مسلمانى يا نصرانى ؟ گفت : نصرانى هستم . پس سلطان گفت : برگرد به دين اسلام . جواب داد: برنمى گردم . سلطان به شمشيرى كه در دست داشت او را به قتل رسانيد و گفت : مى دانم آنكه به خواب شما و من آمده است ، شيطان بوده . لكن آنچه مقصود شما است بگوييد تا چنان كنم ، به شرط آن كه شما تظاهر نماييد كه به بيت المقدس مى رويد و به اين عنوان ما را بدين جا فرستاد!
24- با خواندن آيه اى ، بتها فرو ريخت
روزى مريدان خير نساج براى تفريح به كليسايى رفته بودند، چون باز آمدند، شيخ پرسيد: كجا بوديد؟ در جواب گفتند: اى استاد! به تماشاى كليسا رفته بوديم . گفت : از كليسا چه تحفه اى به همراه آورده ايد؟
گفتند: اى استاد! مگر از كليسا چه مى آورند؟ ((ما فقط براى تماشا رفته بوديم )) گفت : با من بيايد تا رفتن به كليسا و راه تحفه آوردن را به شما نشان دهم . مريدان موافقت كردند و با استاد خود به كليسا رفتند.
شيخ روى به صورت و عكس عيسى و عكس هاى ديگرى كه نصارا بر ديوار نصب كرده بود و آن ها را پرستش مى كردند، كرد و بانگ بر آنها زد و گفت : يا عيسى ! (و اين آيه را بر او خواند).
ءانت قلت للناس اتخذونى و امى الهتين اثنين من دون الله (373)
اى عيسى آيا تو به مردم گفتى كه من و مادرم را دو خدا سواى خداى عالم اختيار و پرستش كنيد؟
از هيبت اين خطاب صورت عكس فى الفور از ديوار فرو ريخت و از هر ذره اى از خاك آن ديوار فرياد بر آمد: ((وحده لا شريك له )).
مسيحيانى كه آنجا حاضر بودند، وقتى اين كرامت را از شيخ و اين معجزه را از آيه ديدند، زنّارها از گردن بريدند و دور انداختند. يك صدا فرياد توحيد سر دادند و ذكر همه ((وحده لا شريك له )) بود و همه آنان در زمره مسلمين قرار گرفتند.
و شيخ رو به شاگردان كرد و فرمود: بايد از كليسا چنين تحفه اى را به همراه خود آورده باشيد.(374)
25- آيه اى كه ابن سيرين را از نگاه نجات داد
نقل شده است : محمد ابن سيرين يكى از تعبير كنندگان خواب بود. ولى هميشه پاكيزه و بوى خوش از او ساطع بود. روزى شخصى از او پرسيد:
علت چيست كه هميشه از تو بوى خوش مى آيد؟
گفت : قصه من عجيب است . آن شخص او را قسم داد كه قصه خود را بگويد. ابن سيرين گفت : در ايام جوانى بسيار زيبا و خوش صورت و صاحب حسن و جمال بودم و شغلم بزازى بود. روزى زنى به همراه كنيزى به دكانم آمدند و مقدارى پارچه خريدند، چون قيمت آن ها معين شد. گفتند:
همراه من بيا تا پول پارچه ها را به تو پرداخت كنيم . من هم در دكان را بستم و همراه ايشان به راه افتادم تا به جلو منزل آنان رسيدم ، آنها داخل شدند و من پشت در خانه به انتظار ماندم . پس از مدتى ، آن زن ((بدون آن كه كنيزش همراهش باشد)) مرا به داخل خانه دعوت كرد. وقتى داخل شدم ، ديدم آن خانه از فرشها و ظرفهاى عالى آراسته شده است ، مرا بنشاند و چادر از سر خود برداشت ، او را در نهايت حسن و جمال ديدم ، او خود را به انواع جواهرات و زينت آلات آراسته بود.
زن كنار من آمد و نشست با ظرافت و ناز و عشوه و خوش طبعى با من به سخن گفتن در آمد. طولى نكشيد كه غذايى مفصل و لذيذ آماده شد. بعد از صرف غذا، آن زن گفت :
اى جوان ! مى بينى من پارچه و قماش زيادى دارم ، قصدم از آوردن تو به اينجا چيز ديگرى است ، مى خواهم با تو همبستر شوم و كام دل برآورم . چون مهربانى ها و عشوه بازى او را ديدم ، نفس اماره ام به او ميل كرد. ناگاه به من الهامى رسيد و گويا شخصى ، اين آيه را تلاوت كرد:
و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنه هى الماوى (375)
اما هر كس از مقام پروردگار خود بترسد و نفس خود را از پيروى هواى نفس باز دارد به درستى كه منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود.
وقتى به ياد اين آيه افتادم ، عزم خود را جزم كردم كه دامن پاك خود را به گناه آلوده نكنم . هر چه آن زن مى خواست با عشوه و غمزه مرا به خود جلب كند، ولى من توجه اى به او نكردم . چون زن مرا به خود مايل نديد به كنيزان خود گفت : تا چوب زيادى آورند و مرا با طناب محكم بستند. زن به من خطاب كرد و گفت :
يا مراد مرا حاصل مى كنى يا تو را به هلاكت مى رسانم . به او گفتم : اگر مرا ذره ذره كنى ، مرتكب اين عمل خلاف نخواهم شد. دستور داد بسيار مرا با چوب زدند به طورى كه خون از بدنم جارى شد. با خود گفتم بايد نقشه اى به كار بندم تا رهايى يابم .
گفتم : نزنيد كه راضى شدم . آنان دست و پاى مرا باز كردند. بعد از رهايى پرسيدم : محل دستشويى كجاست ؟ مرا راهنمايى كردند. در مستراح رفتم و تمام لباسهاى خود را به نجاست آلوده كردم و بيرون آمدم . چون زن و كنيزانش به طرف من آمدند، دست نجاست آلود خود را به آنان نشان دادم و به طرف آنان رفتم . آنان وقتى چنين ديدند فرار كردند.
در اين هنگام فرصت را غنيمت شمردم و به سوى در خانه شتافتم . چون به در رسيدم ديدم در را قفل كرده اند. دست خود را به قفل زدم به لطف الهى ، باز شد و من از خانه بيرون آمدم و خود را به كنار جوى آبى رساندم و لباسهاى خود را شسته و غسل نمودم . ناگهان ديدم شخصى پيدا شد و لباسهاى نيكويى برايم آورد و به من پوشاند. بعد از آن به من بوى خوشى ماليد و گفت :
اى مرد پرهيزكار تو بر نفس خود غلبه كردى و از روز جزا ترسيدى و خلاف فرمان خدا را انجام ندادى ، اين وسيله اى بود براى امتحان ، ما هم تو را از آن رهايى داديم و خلاص ‍ كرديم . دل فارغ دار كه لباسهاى تو هرگز چركين نخواهد شد و اين بوى خوش هرگز از آن زايل نمى شود.
به همين خاطر بود كه خداوند علم تعبير خواب را به ايشان عطا كرد و در زمان او كسى مانند او تعبير خواب نمى كرد.(376)
26- آياتى كه شعوانه را گداخت
در بصره زنى عياش و خوشگذران به نام شعوانه بود، هيچ مجلس فسق و فجورى نبود مگر اين كه وى در آن شركت مى كرد. او از راه هاى حرام و نامشروع مال و ثروتى فراوان جمع آورى كرده و كنيزان زيادى را در خدمت خود گرفته بود. روزى با تعدادى از كنيزان از كوچه هاى شهر عبور مى كرد تا به در خانه مردى صالح و زاهد و واعظ رسيد، ناگاه همهمه اى شنيد كه از خانه بيرون مى آمد.
همان جا ايستاد و از روى تعجب گفت : چه هياهويى است ؟ اين عزاى مردگان است يا عزاى زندگان ؟ در بصره چنين ماتمى هست و ما از آن خبر نداريم ؟ كنيزى را به اندرون خانه فرستاد تا براى او خبر بياورد، او داخل خانه شد و ديگر بازنگشت . كنيز ديگرى را فرستاد از او هم خبرى نشد. كنيز سوم هم فرستاد و گفت : تو هم اگر مى خواهى نيايى ، اشكالى ندارد اما به من خبر بده كه اين غوغا براى چيست ؟ و آنان چه كسانى هستند؟
كنيز رفت و بعد از مدتى برگشت و گفت : اى خانم ! اين مجلس مردگان نيست بلكه مجلس زندگان ، ماتم بدكاران است .
شعوانه با خود گفت : اى واى ! من هم يكى از بدكاران و مجرمانم . چه خوب است خودم به اندرون خانه شوم و ببينم چه خبر است ؟ و از احوال آنان با خبر شوم . وقتى داخل خانه شد منظره عجيبى را مشاهده كرد. ديد مردى صالح و واعظى بالاى منبر نشسته و عده اى از زنان و مردان اطراف منبر جمع شده اند و آن واعظ آنان را موعظه و نصيحت مى كند و از عذاب جهنم مى ترساند. وقتى وارد شد ديد واعظ اين آيات را تفسير مى كند:
اذا راتهم من مكان بعيد سمعوالها تغيظا و زفيرا و اذا القوا منها مكانا ضيقا مقرنين دعوا هنالك ثبورا لا تدعوا اليوم ثبورا واحدا وادعوا ثبورا كثيرا.(377)
چون آتش دوزخ مجرمان را از مكان دور بيند جوش و خروش و فرياد خشمناك دوزخ را از دور به گوش خود مى شنوند، چون آن كافران را با زنجير به هم بسته و در مكان تنگى از در افكندند در آن حال فرياد همه آنان به آه و واويلا بلند شده و به آنان خطاب مى شود: روز به فرياد آمديد، امروز فرياد حسرت و ندامت شما يكى نيست بلكه بسيار از اين آه و واويلا بايد از دل بركشيد.
اين آيات چنان بر قلب شعوانه نشست كه لرزه بر اندامش انداخت و بى اختيار شروع به گريه كرد و گفت : اى شيخ ! من يكى از روسياهانم ، يكى از گناهكاران و مجرمانم ، آيا اگر توبه كنم حق تعالى مرا مى آمرزد؟
شيخ گفت : اى زن ! خداوند گناهان تو را مى آمرزد هر چند زياد بوده ولو به اندازه گناهان شعوانه باشد. گفت : اى شيخ ! شعوانه آن كسى كه نامش در ميان همه به زشتى برده مى شود و سرآمد همه فاسقان است منم ، اگر توبه كنم خداوند مرا مى آمرزد؟
شيخ گفت : اى زن ! خداوند ((ارحم الراحمين )) است از رحمت او نااميد مباش . البته اگر توبه كنى ، آمرزيده مى شوى .
شعوانه تصميم خود را گرفت و از همان جا مصمم شد دست از گناهان خود بردارد و تلافى گذشته نمايد. تمام اموالى كه از راه نامشروع به دست آورده است در راه خدا انفاق كند و تمام كنيزان را آزاد نمايد. بعد از آن به صومعه اى رفت و مشغول عبادت و بندگى خدا شد. دائما در حال رياضت كشيدن و رنج بود، طورى كه بدنش گداخته و گوشت هايش آب گرديد و ضعف و نقاهت رسيد.
روزى آينه اى به دستش آمد نظرى به وضع و حال خود انداخت . ديد تمام گوشت هاى بدنش آب شده ، آن طراوت و جمال و زيبايى از بين رفته ، پوست به استخوان او چسبيده ، و بسيار ضعيف و لاغر شده است . آه سردى كشيد و گفت :
(آه آه ) كه در دنيا اين طور گداخته شدم و به اين حال و روز افتادم ، نمى دانم در آخرت چگونه خواهم بود؟
ناگهان از غيب ندايى به گوشش رسيد كه : اى شعوانه ! دل خوش دار و ملازم درگاه خداوند باش ، ما را پذيرفتى و به سوى ما آمدى . ما هم تو را قبول كرديم . منتظر باش تا ببينى روز قيامت تو چگونه خواهد بود.(378)
27- آيه اى كه شيطان را به فغان آورد
آيات قرآن فقط انسانها را تحت تاثير قرار نمى دهد بلكه بعضى آيات حتى شياطين را به فرياد و فغان مى آورد. در تفسير آمده است : وقتى آيه ذيل :
و الذين اذا فعلوا فاحشه او ظلموا انفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من يغفر الذنوب الا الله (379)
پرهيزكاران كسانى هستند كه هرگاه مرتكب گناه و كار زشتى شدند يا به نفس خود ستم كردند به ياد خدا مى افتند.
براى گناهان خود طلب آمرزش مى كنند (و مى دانند) جز خدا هيچ كس نمى تواند گناهان خلق را بيامرزد.
وقتى آيه فوق نازل شد، شيطان نگران شد و به فراز كوه ثور ((كه يكى از كوه هاى بلند مكه است ، همان كوهى كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) چند شبانه روز در آن مخفى بود.)) رفت و با بلندترين صداى خود فرياد زد و اعوان و ياران و فرزندان خود را نزد خود طلبيد.
تمام آنان به دور او اجتماع كردند و علت ناراحتى و دعوت او را پرسيدند؟ گفت : خداوند چنين آيه اى بر پيامبر نازل كرده است ((و به مردم گناه كار قول داد كه به وسيله توبه گناهانش را بيامرزد، در نتيجه تمام زحمات ما به هدر مى رود)).
شما را دعوت كردم تا بدانم كيست كه در برابر آن چاره انديشى كند؟ يكى از آنان گفت : با دعوت انسانها به اين گناه و آن گناه اثر آيه را خنثى مى كنم ، ابليس گفت : تو مرد ميدان نيستى . ديگرى نيز پيشنهادى داد او را نيز رد كرد. سومى و چهارمى و... هر كدام نيز پيشنهادى دادند. شيطان بزرگ همه آنها را رد كرد.
بعد از مشورت شيطان كهنه كارى به نام وسواس خناس . پيش آمد و گفت : من اين مشكل مهم را حل مى كنم . گفت : چگونه ؟ خناس گفت :
انسانها را با وعده هاى شيرين و آرزوهاى طولانى به گناه آلوده مى كنم . سپس استغفار و توبه و بازگشت به سوى خدا را از ياد آنان مى برم .
شيطان اين پيشنهاد را پذيرفت و او را در آغوش كشيد و پيشانى او را بوسيد و گفت : اين ماموريت را به تو واگذار كردم ، و اين ماموريت را تا پايان دنيا به عهده وسواس خناس ‍ گذاشت و از غصه آيه راحت شد.(380)
28- آيه اى چهل هزار نفر را منقلب كرد
علامه شيخ جعفر شوشترى ((متوفاى 1303 هجرى قمرى )) در حوزه علميه نجف اشرف به تدريس و تربيت شاگردان اشتغال داشت . در سال 1302 هق به قصد زيارت حضرت امام رضا (عليه السلام ) به ايران آمد، وقتى به شهر رى رسيد جماعتى از علماى بزرگ تهران ، و رجال برجسته دولت ناصرالدين شاه از وى ديدن كردند.
در آن ايام مسجد سپهسالار ((مسجد و مدرسه كنونى شهيد مطهرى )) تازه تاسيس شده بود. ناصرالدين شاه با علامه ملاقات كرد و در آن ملاقات ، از وى تقاضا كرد كه براى اقامه نماز جماعت به مسجد سپهسالار بروند.
شيخ هم اين تقاضا را پذيرفت و در آن مسجد اقامه جماعت مى كرد و منبر مى رفت . حدود چهل هزار نفر در جماعت و پاى منبر او شركت مى كردند. از عجايب اين كه به قدرى موعظه او جذاب بود و به اندازه اى تاثير داشت كه مردم پاى منبرش ، ضجه مى زدند و گريه مى كردند.
مرحوم ملا على خيابانى از مرحوم حاج ميرزا اسدالله مجتهد تبريزى نقل مى كند: روزى علامه شيخ جعفر شوشترى هنگام موعظه در بالاى منبر اين آيه را تلاوت كرد.
وامتازوا اليوم ايها المجرمون (381)
روز قيامت به مجرمان و گناهكاران خطاب مى شود: اى مجرمان ! از نيكان و مومنان جدا شويد.
وقتى اين آيه را خواند، مستمعين و كسانى كه پاى منبر او بودند، چنان تحت تاثير قرار گرفته و منقلب شدند و بى اختيار فرياد و شيون مى كردند به طورى كه مجلس يك پارچه به عزا و ناله مبدل شد.(382)
29- با خواندن دو آيه سرها از بدن ها جدا مى شد
سوره حمد و هر كدام از آيات آن اثرات و معجزاتى دارند كه به موقع ، بروز و ظهور مى كند. از جمله :
ابو طلحه مى گويد: در بعضى از جنگها با رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بودم . وقتى دشمن زياد فشار مى آورد و جنگ ((براى مسلمين )) سخت مى شد، حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) اين دو آيه را تلاوت كرد.
يا مالك يوم الدين اياك نعبد و اياك نستعين (383)
اى صاحب و مالك روز قيامت فقط تو را عبادت مى كنم و فقط از تو كمك مى جوييم .
چون گفته حضرت به پايان رسيد، مى ديدم كه سرهاى كفار و مشركين از بدنهايشان جدا مى شود، در حالى كه كسى را نمى ديدم كه سر كفار را جدا كند و بدين وسيله كفار به دست مسلمين شكست مى خوردند.
ابو طلحه مى گويد: به پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) عرض كردم : يا رسول الله ! اين سرها چگونه از بدنها جدا مى شوند؟ فرمود:
اى ابو طلحه ! فرشتگان الهى اين كار را انجام مى دهند و به كمك شما مى شتابند، ولى شما آنها را نمى بينيد.(384)
30- آيه اى كه عمر را تحت تاثير قرار داد
نقل شده است كه : مردى همواره ملازم در خانه عمر بن خطاب بود تا به او كمك مادى شود. عمر از دست او خسته شد. روزى به او گفت : اى مرد! به در خانه خدا هجرت كرده اى يا به در خانه عمر؟ برو و قرآن بخوان ، تعليمات قرآن بياموز كه تو را از آمدن به در خانه عمر، بى نياز مى سازد.
آن مرد رفت و ديگر اثرى از او نديدند. تا اين كه عمر اطلاع يافت او از مردم ، دور شده و در جاى خلوتى به عبادت مشغول است . ((در ضمن استمداد از درگاه خدا، توفيق تلاش ‍ براى كسب روزى حلال يافته و معاش خود را تامين نموده است .)) عمر به سراغ او رفت و به او گفت : مشتاق ديدار تو شدم و آمدم از تو احوال بپرسم . اى فلانى ! بگو بدانم ، چه باعث شد كه از ما دور گشتى و فاصله گرفتى ؟
در پاسخ گفت : قرآن مرا از عمر و خاندان او، بى نياز ساخت . عمر گفت : كدام آيه را خواندى كه چنين تصميم گرفتى ؟ گفت : روزى مشغول تلاوت قرآن بودم به اين آيه رسيدم كه خدا فرموده :
و فى السماء رزقكم و ما توعدون (385)
روزى شما در آسمان است و همچنين آنچه به شما وعده مى شود.
بعد از خواندن آيه با خود گفتم : رزق و روزى در آسمان است ، ولى من آن را در زمين مى جويم ، به راستى بد مردى هستم . عمر وقتى آيه را از اين مرد شنيد، سخت تحت تاثير قرار گرفت و گفت : راست گفتى ، و بعد از آن دائما با آن مرد نشست و برخاست مى كرد.(386)
31- آيه اى در گوشش خواند حافظ قرآن شد
بعضى از مردم هستند كه بر اثر صداقت ، با شنيدن يك آيه چنان تغيير حالت مى دهند و زنگار جهل و بى خردى از قلبشان زدوده مى شود كه از دانشمندان و حافظين قرآن مى شوند، و در قيامت هم از روسفيدان مى باشند. به اين داستان توجه كنيد.
مولى محمد جيلانى نقل كرده است كه : كه مردى از دانشمندان و علماى كوفه به نام ابن بليد (شايد او را به اين علت ابن بليد گفته باشند كه ذهن و حافظه اش خيلى كم بوده است ) به طورى كه خود و فرزندش هر چه كوشش مى كردند، چيزى از علم را فرا نمى گرفتند، تا اين كه روزى با فرزندش به قصد زيارت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به نجف اشرف آمدند و متوسل به آن حضرت شدند.
(در ضمن زيارت و راز و نياز) گفت : يا اميرالمؤ منين ! ((حال كه علم را فرا نگرفته ام )) آرزو دارم اصلا قرآن را درست فرا گيرم و بتوانم خوب قرائت كنم .
بعد از زيارت و بازگشت به منزل ، به خواب مى رود. در خواب اميرالمؤ منين (عليه السلام ) را ديد، متوجه شد كه خودش كنار راه ايستاده و مشغول خواندن قرآن است ، در حالى كه نمى توانست آن را درست و صحيح بخواند.
در اين حال مشاهده كرد كه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نزد او آمد و در گوشش اين آيه را قرائت فرمود:
قل يحييها الذى انشاءها اول مره و هو بكل خلق عليم (387)
(اى رسول گرامى ما، در جواب اميه بن خلف كه منكر معاد و بهشت و جهنم است و مى گويد: چه كسى استخوان پوسيده را دو مرتبه زنده مى كند) بگو: آن خدايى استخوانهاى پوسيده را در قيامت زنده مى كند و اول بار به آنها زندگى بخشيد و او به هر خلقتى دانا و قادر است .
از خواب بيدار شد. ديد در اثر لطف و بزرگوارى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) تمام قرآن را از حفظ مى خواند.(388)
32- آياتى كه وليد را تحت تاثير قرار داد
سال هاى آغاز بعثت پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) در مكه شخصى بود به نام وليدبن مغيره كه در حجاز و اطراف ، به عنوان يك رئيس زيرك و هوشمند عرب شهرت داشت . او عموى ابوجهل بود، مردم در اختلافات خود به او رجوع مى كردند و قضاوت او را مى پذيرفتند. وليد علاوه بر موقعيت اجتماعى ، از سرمايه داران عصر نيز به شمار مى آمد، ده نفر از غلامان او، همواره با پول هاى كلان براى او تجارت و رباخوارى و افزايش ثروت از راه هاى مختلف مى پرداختند.
روزى كفار قريش نزد او آمدند و گفتند: به نظر شما اين گفتارى كه محمد (صلى الله عليه و آله ) بر زبان دارد چيست ؟ آيا سحر است يا كهانت ؟ نثر است يا شعر؟ وليد گفت : مهلت دهيد تا خودم از نزديك ، گفتار محمد (صلى الله عليه و آله ) را بشنوم و درباره آن تحقيق كنم تا ببينم چيست ؟ بعد جواب شما را مى دهم .
پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) در كنار كعبه نشسته بود، وليد نزد آن حضرت رفت و گفت : اى محمد! (صلى الله عليه و آله ) شعر خود را براى من بخوان ! پيامبر (صلى الله عليه و آله ) پاسخ داد: سخن من شعر نيست ، بلكه كلام خداوند است كه او رسولان و پيامبران را با آن ، به سوى مردم مى فرستد. وليد گفت : آن را برايم بخوان .
حضرت فرمود: ((بسم الله الرحمن الرحيم )) وقتى وليد كلمه رحمان را شنيد، از روى استهزاء گفت : منظور شما از رحمان ، همان مردى است كه در يمامه زندگى مى كند، و تو ما را به سوى او دعوت مى كنى ؟ پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) فرمود: خير، بلكه منظورم خداى رحمان و رحيم است . سپس آن حضرت آيات اول سوره فصلت را تلاوت فرمود: وقتى به اين آيه رسيد.
فان اعرضوا فقل انذرتكم صاعقه مثل صاعقه عاد و ثمود(389)
اگر مشركان ، روى گردان شوند، بگو: من شما را به صاعقه اى همانند صاعقه عاد و ثمود مى ترسانم .
وليد با شنيدن اين آيات ، چنان تحت تاثير قرار گرفت و وحشت بر قلبش افتاد كه موى بر بدن او راست شد. همان لحظه برخواست و به خانه اش رفت و ديگر نزد قريش بازنگشت . قريش با خود گفتند: وليد نيز فريفته دين محمد (صلى الله عليه و آله ) شده است . آنان از اين حادثه بسيار غمگين شدند.

 

next page

fehrest page

back page