تاءثير قرآن در جسم و جان

نعمت الله صالحى حاجى آبادى

- ۱۲ -


13 تاثير آيات در قلب ظالم
آيات قرآن نه تنها در دل افراد پاك و مومن اثر مى گذارد، بلكه گاهى وقتها، در قلب ظالمان از خدا بى خبر نيز اثر مى كند. به داستان ذيل توجه كنيد.
مردى صالح ، قبل از مردنش ، شخصى را وصى خود قرار داد و سرپرست فرزندان خود نمود. در حالى كه مبلغ هزار تومان ارث براى وارثان خود گذاشته بود.
يكى از حاكمان ظالم ، نزد وصى او فرستاد و پيغام داد: شنيده ام فلانى مرده و هزار تومان از او باقى مانده است . تقاضا مى كنم دويست تومان از آن پول ها را به عنوان قرض به من بده ، بعدا مى پردازم .
وصى مرد صالح نامه اى نوشت و با كيسه اى پر از سكه ، محتواى دويست تومان در دامن يكى از فرزندان يتيم آن مرد گذاشت و نزد حاكم ظالم فرستاد. در آن نامه چنين نوشته بود.
ان الذين ياءكلون اموال اليتامى ظلما انما ياءكلون فى بطونهم نارا(347)
كسانى كه اموال يتيمان را از روى ظلم و ستم مى خورند، در حقيقت آنان در شكم خود آتش فرو مى برند و به زودى به آتش فروزان قهر خدا خواهند افتاد.
حاكم ظالم ، وقتى آن نامه را خواند و آيه را نيز مطالعه نمود از تهديد خداوند ترسناك شد، اشك از چشمانش جارى گشت و از كودك يتيم پرسيد: آيا به مكتب مى روى ؟ گفت : آرى ، پرسيد: در مكتب قرآن هم مى خوانى ؟
كودك گفت : آرى ، حاكم گفت : آيا قرآن را حفظ مى كنى ؟ گفت : آرى ، ظالم گفت : يكى از آياتى كه حفظ كرده اى برايم بخوان . كودك يتيم گفت :
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم و لا تقربوا مال اليتيم الا بالتى هى احسن (348)
نزديك مال يتيم نشويد جز در مواردى كه به صلاح يتيم باشد.
حاكم ظالم ، بيشتر تحت تاثير قرار گرفت و بى اختيار گريست . بعد گفت : بر خلاف فرمان خدا، كارى انجام نمى دهم . كيسه پول را برنداشت و در عوض ، لباس و جايزه اى نيز به كودك داد و براى وصى هم خلعتى فرستاد.(349)
14- آيه اى عمروليث را عوض كرد
عمروليث يكى از پادشاهان روزگار است . شايد از ظلم كردن به مردم هم بدش مى آمد ولى گاهى مرتكب ظلم مى شد، تا اين كه يكى از آيات قرآن ، مسير او را عوض كرد.
نقل شده است : وقتى عمروليث در فصل زمستان ، با لشكريانش وارد شهر نيشابور شد به سربازانش دستور داد در خانه هاى مردم سكنى گزينند.
در شهر پيرزنى بود كه پنج خانه داشت . سربازان ، خانه هاى او را اشغال كردند. پيرزن نزد عمروليث آمد و از رفتار سربازانش شكايت كرد.
عمرو گفت : اى پيرزن ! مى گويى لشكريان در زير سرماى زمستان باشند؟! آيا قرآن مى دانى ؟ پيرزن گفت : آرى ، عمرو گفت : خداوند در قرآن مى فرمايد:
ان الملوك اذا دخلوا قريه افسدوها و جعلو اعزه اهلها اذله و كذلك يفعلون (350)
پادشاهان وقتى وارد شهرى شوند، آن را تباه و ويران مى سازند و عزيزان آن ديار را خوار و ذليل مى كنند و اين شيوه ايشان است .
پيرزن قرآن خوان ، فورا پاسخ او را داد و گفت : آرى ، اين آيه درست است . اما گويا امير اين آيه را نخوانده ، يا فراموش كرده است كه خداوند، در همان قرآن فرمود:
فتلك بيوتهم خاويه بما ظلموا ان فى ذلك لايه لقوم يعلمون (351)
اين خانه هاى آنها است كه بر اثر ستم كارى ، به ويرانى تبديل شده است ، به راستى كه در اين هلاكت و ويرانى عبرت است براى مردم دانا.
وقتى زن اين آيه را خواند، در عمرو اثر عجيبى گذاشت و به فكر فرو رفت . بعد دستور داد كه لشكريانش خانه هاى مردم را تخليه كنند و در باغى خارج از شهر خيمه زنند.(352)
15- آيه اى كه منصور عباسى را تكان داد
در يكى از روزها، عمرو بن عبيد بر منصور دوانيقى ((خليفه عباسى )) وارد شد و بدون مقدمه ، سوره مباركه والفجر را قرائت كرد تا به اين آيه شريفه رسيد.
((ان ربك لبالمرصاد))(353)
البته اى رسول گرامى خداى تو در كمين ظالمان است .
منصور دوانيقى بر خود لرزيد و منظور او را درك كرد. از او پرسيد: اى عمرو! خداوند در كمين كيست ؟ در جواب گفت : در كمين آن كسى كه در حضور او، مرتكب خطا و معصيت مى شود. اى خليفه !از خدا بترس ؛ زيرا در پيش رويت آتش افروخته شده است تا كسانى را كه به كتاب خدا و سنت پيامبر (صلى الله عليه و آله ) عمل نمى كنند در كام خود فرو برد.
سليمان بن خالد در آنجا حاضر بود. گفت : اى عمرو! ساكت شو كه اميرالمؤ منين را اندوهگين ساختى ! عمرو گفت : اى سليمان ! واى بر تو، خود از پند و اندرز دادن به خليفه زبان فرو بسته اى ، اكنون در صدد آنى كه ديگران را نيز به سكوت وا دارى تا لب فرو ببندند و خليفه را موعظه نكنند.!
پس افزود: اى خليفه ! از خدا بترس ! اين مردم قادر نيستند به تو سودى رسانند، جز عداوت و دشمنى ، اگر آنها را به انحراف كشيده و به انجام كارهاى ناپسند روى آورده اند مسئوليت آن به عهده تو است . اما آنها مسئول كارهاى غلط تو نيستند؛ زيرا به آنها نمى توان گفت كه چرا خليفه را از كارهاى ناروايش جلوگيرى نمى كنند! اما از تو مى توان پرسيد كه چرا اجازه دادى رعيت به كارهاى خلاف حق و عدالت و انصاف رو بياورند پس دنياى آنها را با تباه ساختن آخرت خود آباد و تامين مكن .
اى منصور! سوگند به پروردگار! اگر اين خدمت گذاران و كارمندانت روزى آگاه شوند كه تو از آنان عدالت و انصاف و روش انسانى مى خواهى حتى يك تن از آنها در خدمت تو باقى نمى مانند و در عوض ، اشخاصى كه شايستگى اداره امور مردم را دارند ((و فعلا به دليل شيوع فساد و ظلم و نبودن زمينه اصلاح ، گوشه گيراند)) به محض شنيدن و دانستن انفصال و استعفاى متخلفان و نالايقان از دستگاهاى ادارى كشور، براى پشتيبانى از حق و عدالت و پيشنهاد تو سريعا اعلام آمادگى مى كنند و جايگزين خوبى براى ناشايستگان مى شوند و تو با استفاده از موقعيت به دست آمده ، حكومتى كه بر پا كننده عدالت و مروج فضيلت است ، خواهى داشت .(354)
16- تاثير يك آيه در قلب وزير
موفق يكى از وزراى عراق بود، در نماز جماعت به عالمى اقتدا كرد، امام جماعت در حين قرائت به اين آيه شريفه رسيد.
و لا تركنوا الى الذين ظلموا فتمسكم النار و ما لكم من دون الله من اولياء ثم لا تنصرون (355)
اعتماد و تمايل به ستمگران نكنيد كه آتش دوزخ به شما خواهد رسيد در حالى كه براى شما دوستانى غير از خدا نيست و در آن وقت يارى نخواهيد شد.
وزير، از شنيدن اين آيه ((كه آژير خطرى براى ستم گران و اعتماد كنندگان به آنان است )) آن چنان تحت تاثير قرار گرفت كه نعره اى كشيد و غش كرد. وقتى به هوش آمد، علت را از او پرسيدند؟ در جواب گفت : كسى كه رغبت به ستم گران پيدا كند كيفرش چنين است ، پس كيفر خود ظالم و ستم گر چگونه خواهد بود!(356)
17- عمير با شنيدن قرآن مسلمان شد
عميربن وهب يكى از دشمنان سرسخت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) و مسلمانان به حساب مى آمد و از مردان شرور و بى باك بود كه تعداد سپاهيان و تجهيزات مسلمين را پيش از شروع جنگ بدر، به اطلاع كفار قريش مى رسانيد.
او پسرى داشت به نام وهب كه در جنگ بدر به دست مسلمانان اسير شد. پس از اين كه عمير از جنگ بدر برگشت و چند روزى از ورود او به مكه گذشت ، روزى با رفيق خود ((صفوان بن اميه )) در حجر اسماعيل نشسته بودند و بر كشتگان بدر تاسف مى خوردند و به خاطر آنان آه سرد از دل بر مى كشيدند و از غصه زمين گير شده بودند.
صفوان گفت : اى عمير! به خدا سوگند پس از كشته شدن آن عزيزان ، ديگر زندگى براى ما ارزش ندارد و از آن لذتى نمى توان برد.
عمير گفت : آرى ، به خدا راست گفتى ، اگر من بدهكار نبودم و ترس از بى سرپرست شدن عيال و فرزندانم را نداشتم ، همين امروز به مدينه مى رفتم و انتقام خود و همه قريش را از محمد مى گرفتم و او را مى كشتم ؛ زيرا پسر من در دست آنها اسير است و براى رفتن به مدينه ، بهانه خوبى است .
صفوان گفت : قرض هايى كه دارى من پرداخت مى كنم و عيال و فرزندان تو را مانند زن و فرزند خود سرپرستى مى نمايم ، ديگر چه مى خواهى ؟
عمير در جوابش گفت : با اين وضع حاضرم و به دنبال اين كار مى روم ، ولى به شرط اينكه كسى غير از من و تو از اين جريان آگاه نشود. به دنبال اين قرار و گفتگو عمير برخواست و به خانه رفت . شمشيرش را تيز كرد و لبه اش را با زهر آب داد، آن را برداشت و به سوى مدينه راه افتاد. بعد از مدتى خود را به مدينه رساند و داخل مسجد شد.
جمعى از مسلمانان در مسجد مدينه نشسته بودند و از جريان جنگ بدر و نصرتى كه خداى متعال نصيب مسلمين كرده بود صحبت مى كردند.
ناگاه يكى از آنها چشمش به عمربن وهب افتاد كه با شمشيرى حمايل كرده ايستاده است آن شخص فورا خود را به رسول اكرم (صلى الله عليه و آله ) نزديك كرد و جريان را به عرض مبارك او رسانيد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) امر كرد تا او را به نزدش ببرند.
آن حضرت به عمرو فرمود: جلوتر بيا. او نزديك رفت . و به رسم جاهليت گفت : صبح بخير. آن جناب فرمود: اى عمير! خدا تحيتى بهتر از تحيت شما به ما آموخت و آن سلام است كه تحيت اهل بهشت مى باشد.
عمير گفت : اى محمد! به خدا سوگند! قبلا نيز اين تحيت را شنيده بودم .
سپس فرمود: اى عمير! براى چه به مدينه آمده اى ؟ گفت : براى نجات اين اسيرى كه در دست شما است ، اميدوارم با من به نيكى رفتار نماييد. فرمود: پس چرا شمشير به گردن خود آويخته اى ؟ گفت : روى اين شمشيرها سياه باد. مگر اين شمشيرها ((در بدر)) چه كارى براى ما كرد؟! حضرت فرمود: راست بگو براى چه آمده اى ؟ گفت : براى همين كه گفتم . فرمود اكنون من مى گويم براى چه آمده اى .
روزى تو و صفوان بن اميه در حجر اسماعيل با هم نشستيد و در مورد كشتگان بدر سخن مى گفتيد! اگر بدهكار نبودم و ترس بى سرپرست شدن عائله ام را نداشتم هم اكنون به مدينه مى رفتم و محمد را مى كشتم . صفوان متعهد شد كه قرضت را ادا و عيالت را سرپرستى كند تا بدين شهر بيايى و مرا بكشى . ولى بدان كه خداوند ميان من و تو حايل است و مرا محافظت مى كند.
پس آياتى از قرآن مجيد را براى او تلاوت فرمود. عمير كه سر تا پا گوش شده بود، آيات قرآن و سخنان رسول خدا را كه عين حقيقت بود كلمه به كلمه شنيد، قلب مرده و ضمير خوابيده اش زنده و بيدار شد و بدون تامل مقدارى جلوتر رفته و گفت :
گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى متعال نيست و تو رسول او هستى ، آن خداى يكتا و بى همتا. تا كنون خبرهايى را كه از غيب و آسمان مى دادى تكذيب مى كردم . اين خبرى كه اكنون دادى ، جريانى بود كه جز من و صفوان كس ديگرى از آن اطلاع نداشت . به خدا قسم ! من به خوبى دانستم كه اين جريان را فقط خدا به تو خبر داده است . خدايى را سپاس ‍ گذارم كه مرا به دين اسلام هدايت كرد و به اين راه كشانيد. پس شهادتين را به زبان جارى كرد و مسلمان شد.
رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله ) رو به اصحاب كرد و فرمود: احكام دين اسلام را به برادرتان بياموزيد و قرآن را به او ياد بدهيد و اسيرش را آزاد نماييد.(357)
18- چهار آيه چهار نفر را عاجز نمود
هشام بن حكم نقل مى كند: روزى چند نفر از سران كفر، به نام عبدالله بن مقفع ، عبدالملك بصرى ، ابوشاكر ديصانى و عبدالكريم بن ابى العوجاء در كنار كعبه نشسته بودند و به حاجيانى كه در اطراف آن طواف مى كردند، پوزخنده مى زدند و آن ها را مسخره مى كردند و قرآن را مورد طعن و ايراد قرار مى دادند.
ابن ابى العوجاء به آن سه نفر ديگر پيشنهاد كرد: بيايد هر كدام از ما، شبيه يك چهارم قرآن را بسازيم و از اين راه ، بى مقدارى و عادى بودن آن را براى مسلمانان ثابت كنيم . آن ها پذيرفتند و وعده دادند، سال ديگر در همين ايام كه مسلمانان به اعمال حج مشغول هستند ما آيات ساخته شده خود را بر آنها مى خوانيم و با اين كار، پيامبرى محمد (صلى الله عليه و آله ) را باطل سازيم .
اين چهار نفر، سال ديگر در همان ايام در كنار كعبه گرد آمدند. بنا شد هر كدام شبيه قرآن را كه ساخته اند، بر جمع عرضه كند.
ابن ابى العوجاء گفت :
من از روزى كه از يكديگر جدا شديم ، در كيفيت و محتواى آيه دقت و تامل كردم ، ولى نتوانستم بيشتر از فصاعت و بلاغت و جامع بودن معانى و لطافتى كه در آن نهفته است ، چيزى بر آن بيفزايم . و آن آيه اين است :
فلما استياءسوا منه خلصوا نجيا(358)
چون برادران يوسف از اجابت خواهش خويش نوميد شدند، با خود خلوت كرده و در سخن ، سر خود را به ميان آوردند.
عبدالملك گفت : من نيز از روزى كه از يكديگر جدا شديم تا كنون ، در يك آيه از آيات قرآن دقت و تامل كردم ولى نتوانستم چيزى بسازم ، كه همانند آن باشد و آيه اين است :
يا ايها الناس ضرب مثل فاستمعوا له ان الذين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئا لا يستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب (359)
اى مردم ((مشرك و كافر)) بدين مثل گوش فرا دهيد ((تا حقيقت حال خود را بدانيد)) آن بتها و جمادات را كه معبود خود قرار داده ايد و ستايش مى كنيد ((چنان ناتوان و ضعيف اند)) كه اگر همه مردم اجتماع كنند هرگز بر خلقت قادر نيستند، و اگر مگس ((ناتوان و ضعيف )) چيزى را بربايد قدرت بر باز گرفتن آن را ندارند. ((بدانيد كه )) طالب و مطلوب ((بت و بت پرست يا عابد و معبود يا مگس و بتان )) هر دو ناتوانند.
ابو شاكر يصانى گفت : من نيز از روزى كه از نزد شما جدا شدم ، در يك آيه بسيار فكر كردم ولى توان آوردن شبيه آن را پيدا نكردم ، آيه اين است . لو كان فيهما الهه الا الله لفسدتا(360)
اگر در آسمان و زمين به جز خداى يكتاى بزرگ خدايى وجود داشت ، همانا خلل و فساد در آسمان و زمين راه مى يافت .
عبدالله بن مقفع گفت : اى دوستان ! قرآن از جنس گفتار بشرى نيست . من نيز از روزيكه از نزد شما رفته ام در يك آيه همواره فكر كردم ولى تا به حال به حقيقت معنى و حقايق آن پى نبرده ام . آيه اين است :
و قيل يا ارض ابلعى مائك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامر و استوت على الجودى و قيل بعد للقوم الظالمين (361)
و به زمين خطاب شد كه آب را فرو بر و به آسمان امر شد كه باران را قطع كن . آب به يك لحظه فرو رفت و خشك شد و حكم ((قهر الهى )) انجام يافت و كشتى بر كوه جودى قرار گرفت ، و فرمان هلاك ستم كاران در رسيد.(362)
آرى ، قرآن معجزه جاويد پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) است . ساير افراد بشر از آوردن مانند آن ناتوانند؛ زيرا هنگامى كه آيات قرآن به تدريج نازل شده و بر ساكنان جزيره العرب عرضه مى شد تمام سخن دانان و دانشمندان عرب كه در آن زمان ، وجود داشتند اعتراف داشتند كه ما از آوردن اين آيات ناتوانيم ، و به عجز خود اقرار مى كنيم .
علاوه بر آن ، آياتى در قرآن نازل شده است كه در آنها، صريحا ادعا كرده كه هيچ كس ، نه تنها توان آوردن تمام قرآن را ندارد، بلكه حتى از آوردن يك سوره و يا حداقل ، يك آيه از آيات آن ناتوان است . و اگر احيانا كسى از روى تكبر و خود خواهى ، يا جهالت و بى عقلى ، ادعايى دارد كه مى تواند مانند آن را بياورد، اين گوى و اين هم ميدان !!!
19- آيه اى باعث توبه فضيل شد
فضيل بن عياض ، يكى از راهزنان و دوزدان زبردستى بود كه در اطراف سرخس جلوى قافله ها و كاروانها را مى گرفت و اموال آنان را غارت مى كرد. ((از شنيدن نام او لرزه بر اندام مردم مى افتاد)) روزى چشمش به دخترى افتاد و عاشق و دلباخته اش شد.
جلو رفت و گفت : امشب به خانه شما مى آيم ((منتظر باشيد)) به پدر و مادر خود بگو اطاقى آماده كنند و نردبانى كنار ديوار بگذارند كه من از بام و ديوار وارد شوم .
وقتى دختر اين خبر را به پدر و مادر خود گفت ، آنان از ترس ، آنچه را كه فضيل گفته بود انجام دادند و با ناراحتى ، استغاثه به خدا آوردند ((كه شر او را از آنان برطرف گرداند)).
نيمه هاى شب ، صداى پاى فضيل به گوش آنان رسيد، ناگهان فضيل در آن دل شب ، شنيد كسى تلاوت قرآن مى كند و مشغول خواندن اين آيه كريمه مى باشد.
الم ياءن للذين امنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله (363)
آيا وقت آن نرسيده است كه گروندگان و مومنان ظاهرى (قلبا بگروند و ايمان واقعى بياورند) و دلهايشان به ياد خدا نرم گردد و به آن چه از جانب حق نازل شده است به دل توجه كنند!؟
چون اين آيه به گوش فضيل رسيد، يك باره پرده شهوت و غفلت را عقب زد، ديده باطنى اش باز شد و دانست ، آنچه را كه بايد بداند! آنگاه متوجه درگاه الهى گرديد و بى اختيار فريادش بلند شد و عرض كرد: ((اى پروردگار من ! بلى ، وقت آن رسيده ، الان موقعى است كه قلبها خاشع و نرم شوند!))
از همان جا برگشت ، و از وصال دختر صرف نظر كرد، رو به طرف خدا نمود ((و همانجا توبه نمود)) در راه برگشت به خرابه اى رسيد. ديد كاروانى در آنجا منزل نموده ، بعضى از كاروانيان مى گويند: وقت كوچ كردن است ، حركت نماييم ! بعضى ديگر مى گويند: حالا زود است ، بگذاريد صبح شود، الان فضيل در راه است ، اگر حركت كنيم به دست او گرفتار خواهيم شد.
فضيل با صداى بلند گفت : خاطر جمع باشيد فضيل ديگر آن فضيل سابق نيست ، او توبه كرده و دست از دزدى و راهزنى برداشته است .!
فضيل بعد از توبه كردن و توجه به خدا و عبادت ، به مقامات والايى رسيد. او از جمله بزرگان و عرفا محسوب گرديد و از زاهدان عصر خود به حساب آمد و شاگردانى نيز تربيت كرد.(364)
در پايان عمر، شهر مكه را اختيار كرد و در جوار كعبه مى زيست و همان جا در روز عاشورا بدرود حيات گفت .
20- مردى ، همين آيه را شنيد و جان داد
اين آيه شريفه فقط فضل بن عياض را تحت تاثير قرار نداد و منقلب نكرد. بلكه افراد ديگرى هم بودند كه با شنيدن همين آيه تحت تاثير قرار گرفتند.
يكى از رجال معروف بصره مى گويد: روزى از راهى مى گذشتم . ناگهان صيحه اى شنيدم . به دنبال آن رفتم ، مردى را مشاهده كردم كه بى هوش بر زمين افتاده بود. گفتم : اين كيست ! گفتند: مردى است بيدار دل . آيه اى از قرآن را شنيد و فورا بى هوش شد. گفتم : آن آيه كدام است ؟ گفتند: آيه الم ياءن للذين امنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله (365)
آن شخص مى گويد: ناگهان ديدم ، مرد به هوش آمد و اشاره اى در زمينه اشتياق شديد خود به ملاقات با محبوبش ((خداى متعال )) خواند و دوباره بى هوش شد و بر زمين افتاد. او را حركت داديم ، ولى ديدم جان به جان آفرين تسليم كرده است .(366)

گر آنان را زمان وصل محبوب  
  نبودى در قضاى عشق مكتوب
نبود آن شاهبازان را قفس جاى  
  كه شاهان را به زندان نيست ماوى
چو سيمرغ از فضاى تنگ كونين  
  برون جستند در يك طرفه العين
به زندان تنگدل آن بى گناهى است  
  كه بيرون جايگاهش قصر شاهيست
بر آن مرغ آمد اين خاكى قفس ، تنگ  
  كه بيند باغ گل فرسنگ فرسنگ
چو آن مرغان ، جان بينند ياران  
  به گلزار جنان خوش چون هزاران
چه گلزارى سراى انس با يار  
  وز آنجا نه رقيب آنگه نه اغيار
21- با شنيدن آيه اى ، كنار چاه زمزم جان داد
فضيل بن عياض فرزندى دارد به نام على كه در زهد و عبادت و تلاوت قرآن ، از پدرش بهتر بود. اگر پدرش با شنيدن يك آيه منقلب مى شود و دست از كارهاى زشت و ناپسند برمى دارد و توبه مى كند، فرزندش با شنيدن يك آيه جان مى دهد و تحمل شنيدن يك آيه را ندارد.
نقل شده است كه على سالى به زيارت خانه خدا مشرف شد روزى در مسجد الحرام در كنار چاه زمزم ايستاده بود، ناگهان صداى قارى قرآن را شنيد كه مشغول تلاوت آن بود تا رسيد به اين آيه :
و ترى المجرمين يومئذ مقرنين فى الاصفاد سرابيلهم من قطران و تغشى وجوههم النار(367)
و در آن روز ((قيامت )) بدكاران و گردنكشان را در زير زنجير قهر و غضب خداوند، مشاهده خواهى كرد و نيز ((مشاهده )) خواهى نمود كه پيراهن هاى از مس گداخته آتشين بر تن دارند، و در شعله هاى آتش ، چهره آنان پنهان است .
وقتى اين آيه را ((در سن جوانى )) شنيد، فريادى كشيد و روى زمين افتاد. وقتى مردم از اطراف به دورش جمع شدند، جان به جان آفرين تسليم نموده بود.(368)
آرى ، اينان كسانى هستند كه تن خاكى خود را قفس جان مى دادند و هر وقت كه فرصتى يافتند قفس را رها كرده و پرواز مى كنند.
همه مشتاق پروازند از اين دام  
  كجا در دام تن گيرند آرام
به جان مشتاق ديدار نگارند  
  به چشم شوق گريان ز انتظارند
همه غمگين ز هجران حبيب اند  
  همه از وصل دلبر بى شكيبند
همه ايام و سال و مه شمارند  
  كه روز وصل جانان جان سپارند
منم ز آن بلبلان باغ و گلزار  
  كه در خاكى قفس درمانده ام زار
22- با شنيدن آيه اى صلح كرد
از صفوان جمال نقل شده است كه گفت : بين امام صادق (عليه السلام ) و عبدالله بن حسن گفتگو بود، طورى كه به هياهو و جنجال رسيد و مردم جمع شدند. بعد از اين پيش آمد، از هم جدا گشتند، ((و هر كسى به خانه خود رفت )) ((گويا عبدالله بن حسن مى خواست از امام صادق (عليه السلام ) براى پسرش محمد بن عبدالله براى قيام بر ضد طاقوت زمان بيعت بگيرد، ولى امام صادق (عليه السلام ) به جهت بعضى مسائل ، حاضر به بيعت نبود.(369)
صفوان مى گويد: صبحگاه در پى كارى بيرون رفتم . ديدم حضرت صادق (عليه السلام ) بر در خانه عبدالله ايستاده و به كنيزى مى فرمود: ((اى بنده خدا)) به عبدالله بن حسن بگو بيايد. وقتى عبدالله از خانه خارج شد و چشمش به چهره مبارك امام صادق (عليه السلام ) افتاد عرض كرد: ((ياابن رسول الله ))! شما را چه بر آن داشت كه اين صبحگاه از منزل خارج شده ايد؟
فرمود: ديشب هنگامى كه تلاوت قرآن مى كردم رسيدم به آيه اى ، وقتى آن را خواندم مضطرب شدم . عبدالله پرسيد: آن آيه كدام است ؟ فرمود:
و الذين يصلون ما امر الله به ان يوصل و يخشون ربهم و يخافون سوءالحساب (370)
و هم آنچه را كه خدا به پيوند آن امر كرده است ((مانند صله رحم ، دوستى پدر و مادر، محبت به ديگران ، ايمان ، و حفظ عهد و پيمان با خدا و خلق )) و از خدا مى ترسند، و از سختى هنگام عذاب مى انديشند.
عبدالله بن حسن ((تكانى خورد)) و گفت : راست مى فرماييد، گويا اين آيه تا كنون به گوشم نخورده بود! در اين هنگام يكديگر را به آغوش گرفته و گريه كردند و با هم صلح نمودند.(371)
به اين ترتيب امام صادق (عليه السلام ) به آيه قرآن و دستور آن احترام گذاشت و با خواندن آن ، پسر عموى خود عبدالله بن حسن را از خواب غفلت بيدار نمود و هر دو آشتى كردند.
23- آياتى كه باعث اسلام آوردن دو راهب شد
ابن ظفر مى گويد: در اندلس با جوانى دين دار رفيق شدم و از او علم مى آموختم . روزى مشغول دعا شدم و در ضمن آن گفتم :
يا من قال و استئلوا الله من فضله
اى كسى كه گفتى هر چه مى خواهيد از فضل خدا درخواست كنيد نه از خلق تا به شما عطا كند.
آن جوان گفت : مى خواهى خبر دهم تو را از اين آيه به امر عجيبى ! گفتم : بلى ، گفت : دو نفر راهب از شهر طليطله به شهر ما آمدند و زبان عربى را خوب مى دانستند و اظهار داشتند كه ما مسلمانيم و مشغول فرا گرفتن قرآن و فقه شدند.
پيرمردى خود را از خاصان آن ها قرار داد تا بداند آيا آنان واقعا مسلمان هستند يا نقشه اى دارند؟

 

next page

fehrest page

back page