تعليم و تربيت در اسلام

متفكر شهيد استاد مرتضي مطهري

- ۱ -


پرورش عقل
تعليم و تربيت ، بحث ساختن افراد انسانها است
بسم الله الرحمن الرحيم
بحث ما درباره تعليم و تربيت در اسلام است . تعليم و تربيت ، بحث ساختن افراد انسانها است . يك مكتب كه داراى هدفهاى مشخص ‍ است و مقررات همه جانبه اى دارد و به اصطلاح سيستم حقوقى و سيستم اقتصادى و سيستم سياسى دارد، نمى تواند يك سيستم خاص ‍ آموزشى نداشته باشد. يعنى مكتبى كه مى خواهد در مردم طرحهاى خاص اخلاقى ، اقتصادى و سياسى را پياده كند بالاخره اينها را براى انسانها مى خواهد، اعم از اينكه هدف ، فرد باشد يا جامعه ، كه اين خود مساءله اى است ، كه در همين جا بايد بحث بشود.
اگر هدف ، جامعه باشد، بالاخره اين افراد هستند كه به وسيله آنها بايد اين طرحها پياده شود. افراد بايد آموزش ببينند و طورى پرورش پيدا كنند كه همين طرحها را در اجتماع پياده كنند. و اگر هدف فرد باشد نيز (بديهى است كه آموزش و پرورش افراد ضرورى است ). در اسلام ، هم اصالت فرد محفوظ است و هم اصالت اجتماع ، يعنى فرد خودش ‍ خالى از اصالت نيست . پس بالاخره طرحى و برنامه اى براى ساختن فرد وجود دارد، اعم از اينكه فرد را بايد ساخت براى طرحهايى كه براى اجتماع و جامعه است و اين طرح و برنامه را به عنوان مقدمه ساختن اجتماع در نظر بگيريم يا فرد را بايد ساخت از اين نظر كه هدف ، ساختن افراد است ، و يا از يك نظر جمعى فرد بايد ساخته بشود، هم از آن جهت كه بايد مقدمه اى و ابزارى براى ساختن اجتماع باشد و هم از نظر اينكه خودش هدف است .
اينجاست كه ما بايد با اصول تعليم و تربيت اسلامى آشنا بشويم . اولا آيا اسلام براى مساءله تعليم به عنوان آموزش دادن و آگاهى دادن اهميتى قائل است يا نه ؟ و به عبارتى ديگر آيا اسلام عنايتى به پرورش عقل و فكر انسان دارد يا چنين عنايتى ندارد؟ اين همان مساءله علم است كه از قديم ميان علما مطرح بوده ، هم اصل مطلب كه اسلام دينى است كه به علم دعوت كرده است ، و هم خصوصيات آن كه آن علمى كه اسلام به آن دعوت كرده است چه علمى است ؟ كه افرادى نظير غزالى ، فيض و ديگران در اين زمينه بحث كرده اند. و از نظر تربيت و پرورش هم كه مقررات اخلاقى اسلام ، همه ، مقررات پرورشى انسانها است كه انسانى كه اسلام مى خواهد پرورش بدهد، انسان نمونه اسلام چگونه انسانى است و مدل آن انسان چگونه مدلى است . البته مسائل ديگرى هم در اينجا هست كه مربوط به كيفيت اجراى مطلب است ، يعنى هدفها مشخص ، ولى براى تربيت انسان از چه متد و روشى بايد استفاده كرد؟ يعنى تا چه اندازه ملاحظات روانى در تعليمات اسلامى منظور شده است ؟ مثلا در تعليم و تربيت كودك چه دستورهايى رسيده و در آن دستورها چقدر واقع بينى و ملاحظات روانى رعايت گرديده ، و در گذشته ، تعليم و تربيتهاى قديمى ما چقدر منطبق با تعليمات اسلامى بوده و چقدر نبوده ، و تعليم و تربيتهاى امروز ما چقدر منطبق است ؟
دو مسئله ، يكى مساءله پرورش عقل ، و ديگر مساءله علم
مساءله اول كه بايد بحث كنيم همان مساءله پرورش عقل و فكر است . در اينجا ما دو مساءله داريم ، يكى مساءله پرورش عقل ، و ديگر مساءله علم . مساءله علم همان آموزش دادن است . ((تعليم )) عبارت است از ياد دادن . از نظر تعليم ، متعلم فقط فرا گيرنده است و مغز او به منزله انبارى است كه يك سلسله معلومات در آن ريخته مى شود. ولى در آموزش ، كافى نيست كه هدف اين باشد. امروز هم اين را نقض مى شمارند كه هدف آموزگار فقط اين باشد كه يك سلسله معلومات ، اطلاعات و فرمول در مغز متعلم بريزد، آنجا انبار بكند و ذهن او بشود مثل حوضى كه مقدارى آب در آن جمع شده است . هدف معلم بايد بالاتر باشد و آن اينست كه نيروى فكرى متعلم را پرورش و استقلال بدهد و قوه ابتكار او را زنده كند، يعنى كار معلم در واقع آتشگيره دادن است . فرق است ميان تنورى كه شما بخواهيد آتش از بيرون بياوريد و در آن بريزيد تا اين تنور را داغ كنيد، و تنورى كه در آن ، هيزم و چوب جمع است ، شما آتشگيره از خارج مى آوريد، آنقدر زير اين چوبها و هيزمها آتش مى دهيد تا خود اينها كم كم مشتعل بشود و تنور با هيزم خودش مشتعل گردد. چنين به نظر مى رسد كه آنجا كه راجع به عقل و تعقل در مقابل علم و تعلم بحث مى شود نظر به همان حالت رشد عقلانى و استقلال فكرى است انسان قوه استنباط داشته باشد.
دو نوع علم
جمله اى دارند اميرالمؤ منين كه در نهج البلاغه است (و من مدتها پيش ، ذهنم متوجه اين مطلب شده بود و شواهدى هم برايش جمع كرده ام ). مى فرمايند: العلم علمان (و در يك نقل ديگر: العقل عقلان )، علم مطبوع و علم مسموع (يا: عقل مطبوع و عقل مسموع ) ولا ينفع المسموع اذا لم يكن المطبوع (1) علم دو علم است ، يكى علم شنيده شده ، يعنى فرا گرفته شده از خارج ، و ديگر علم مطبوع . علم مطبوع يعنى آن علمى كه از طبيعت و سرنوشت انسان سرچشمه مى گيرد، علمى كه انسان از ديگرى ياد نگرفته و معلوم است كه همان قوه ابتكار شخص است . بعد مى فرمايد: و علم مسموع اگر علم مطبوع نباشد فايده ندارد. و واقعا هم همين جور است . اين را در تجربه ها درك كرده ايد: افرادى هستند كه اصلا علم مطبوع ندارند. منشاء آن هم اغلب سوء تعليم و سوء تربيت است ، نه اينكه استعدادش را نداشته اند. تربيت و تعليم جورى نبوده كه آن نيروى مطبوع او را به حركت در آورد و پرورش ‍ بدهد.
سيستم آموزش قديم و پرورش عقل
اغلب سيستم آموزشى قديم خودمان همين جور بوده . شما مى بينيد كه افرادى حال يا به علت نقص استعداد و يا به علت نقص تعليم و تربيت نسبت به آن معلوماتى كه آموخته اند درست حكم ضبط صوت را دارند. كتابى را درس گرفته ، خيلى هم كار كرده ، خيلى هم دقت كرده ، درس به درس آن را حفظ كرده و نوشته و ياد گرفته ، بعد مثلا مدرس شده و مى خواهد همان درس را بدهد، آنچه كه در اين كتاب و در حاشيه ها و شرح آن بوده ، همه را مطالعه كرده و از استاد فرا گرفته است . هر چه شما راجع به اين متن و اين شرح و اين حاشيه بپرسيد، خوب جواب مى دهد، يك ذره كه پايتان را آن طرف بگذاريد، او ديگر لنگ است ، معلوماتش فقط همين مسموعات است و اگر مطلب ديگرى در جاى ديگر باشد كه او بخواهد از اين مايه هاى ملومات خودش آنجا نتيجه گيرى بكند عاجز است . و بلكه من ديده ام افرادى را كه بر ضد آنچه كه اينجا ياد گرفته اند آنجا قضاوت مى كنند. و لهذا شما مى بينيد كه يك عالم ، مغزش جاهل است . عالم است ولى مغزش مغز جاهل است . عالم است ، يعنى خيلى چيزها را ياد گرفته ، خيلى اطلاعات دارد ولى آنجا كه شما مساءله اى خارج از حدود معلوماتش طرح مى كنيد مى بينيد كه با يك عوام صد در صد عوام طرف هستيد، آنجا كه مى رسد، يك عوام مطلق از آب در مى آيد.
غيبگو و پادشاه
مثل معروفى است (كه البته افسانه است ) مى گويند كه يك غيبگو و رمالى ، علم غيب گويى و رمالى را به بچه اش آموخته بود. خودش در دربار پادشاه حقوق خوبى مى گرفت ، اين علم را به بچه اش آموخته بود كه بعد از خودش او اين پست را اداره كند. تا روزى كه او را به پادشاه معرفى كرد. پادشاه خواست كه او را امتحان كند. تخم مرغى در دستش ‍ گرفت و به او گفت : اگر گفتى كه در دست من چيست ؟ او هر چه حساب كرد نفهميد كه چيست . پادشاه گفت : وسطش زرد است و اطرافش ‍ سفيد. يك فكرى كرد و گفت : اين سنگ آسيائى است كه در وسطش ‍ هويج ريخته اند. پادشاه خيلى بدش آمد و بعد پدرش را آورد و گفت : آخر اين چه علمى است كه به او آموخته اى ؟! گفت : علم را من خوب آموختم ولى اين عقل ندارد. آن حرف اول را از روى علمش گفت ولى اين دومى را از روى بى عقليش گفت . شعورش نرسيد كه سنگ آسيا در دست انسان جا نمى گيرد. اين را عقل آدم بايد حكم بكند. اين داستان معروف است و من تا به حال از چند نفر شنيده ام . مى گويند: يك وقت يك خارجى آمده بود كرج ، با يك دهاتى روبرو شد. اين دهاتى خيلى جوابهاى نغز و پخته اى به او مى داد. هر سؤ الى كه مى كرد خيلى عالى جواب مى داد. بعد او گفت كه تو اينها را از كجا مى دانى ؟ گفت : ((ما چون سواد نداريم فكر مى كنيم )). اين خيلى حرف پر معنايى است : آنكه سواد دارد معلوماتش را مى گويد ولى من فكر مى كنم . و فكر خيلى از سواد بهتر است .
اين مساءله كه بايد در افراد و در جامعه رشد شخصيت فكرى و عقلانى پيدا بشود يعنى قوه تجزيه و تحليل در مسائل پيدا بشود،(2) يك مطلب اساسى است ، يعنى در همين آموزشها و تعليم و تربيتها در مدرسه ها وظيفه معلم بالاتر از اينكه به بچه ياد مى دهد اينست كه كارى بكند كه قوه تجزيه و تحليل او قدرت بگيرد، نه اينكه فقط در مغز وى معلومات بريزد، كه اگر معلومات خيلى فشار بياورد ذهن بچه راكد مى شود. در ميان علما، افرادى كه خيلى استاد ديده اند، من به اينها هيچ اعتقاد ندارم كه خيلى استاد ديده اند، همان كه برايشان باعث افتخار است . مثلا مى گويند: ((فلان كس سى سال به درس مرحوم نائينى رفته ، يا بيست وپنج سال متوالى درس آقا ضياء را ديده )). عالمى كه سى سال يا بيست و پنج سال عمر را يكسره درس اين استاد و آن استاد را ديده ، او ديگر مجال فكر كردن براى خودش باقى نگذاشته ، دائما مى گرفته ، تمام نيرويش صرف گرفتن شده ، ديگر چيزى نمانده براى آنكه با نيروى خودش به مطلبى برسد.
شباهت مغز و معده
مغز انسان ، درست حال معده انسان را دارد. معده انسان بايد غذا را از بيرون به اندازه بگيرد و با ترشحاتى كه خودش روى غذا مى ريزد آن را به اصطلاح بسازد. و بايد معده اينقدر آزادى و جاى خالى داشته باشد كه به آسانى بتواند غذا را زير و رو كند، اسيدها و شيره هايى را كه بايد، ترشح نمايد و بسازد. ولى معده اى كه مرتب بر آن غذا تحميل مى كنند و تا آنجا كه جا دارد به آن غذا مى دهند ديگر فراغت ، فرصت و امكان برايش پيدا نمى شود كه اين غذا را درست حركت بدهد و بسازد. آنوقت مى بينيد اعمال گوارشى اختلال پيدا مى كند و عمل جذب هم در روده ها درست انجام نمى گيرد.
مغز انسان هم قطعا همين جور است . در تعليم و تربيت بايد مجال فكر كردن به دانش آموز داده بشود و او به فكر كردن ترغيب گردد.
ملاك ، زياد استاد ديدن نيست
ما در ميان استادهاى خودمان آن استادهايى را مى ديديم ابتكار دارند كه زياد معلم نديده بودند. شيخ انصارى كه يكى از مبتكرترين فقهاى صدوپنجاه سال اخير است ، از تمام علماى فعلى كمتر استاد ديده ، يعنى دوره استاد ديدنش بسيار كم بوده است . طلبه اى بود كه رفت نجف . مختصرى استادهاى نجف را ديد. بعد خودش راه افتاد دنبال استادهاى متنوع . رفت مشهد. مدتى در مشهد ماند. خيلى نپسنديد. به تهران آمد. تهران هم خيلى نماند. رفت اصفهان ، اصفهان كمى بيشتر ماند. آقا سيد محمد باقر حجة الاسلام ، در اين شهر و معلم ((رجال )) بود. در فن ((رجال )) چيزهايى ياد گرفت . بعد رفت كاشان . سه سال كاشان ماند. نراقيها كاشان بودند. آنجا از همه جا بيشتر ماند. يعنى همه دوره معلم ديدن او، اگر حساب كنيد به ده سال نمى رسد. در صورتى كه ديگران بيست سال و بيست و پنج سال و سى سال معلم ديده اند. آقاى بروجردى را اغلب ايراد مى گرفتند كه كم استاد ديده ، و از نظر ما حسنش همين بود كه خيلى استاد نديده بود. ايشان هم كم استاد نديده بود، ده دوازده سال استادهاى درجه اول ديده بود، هفت هشت سال نجف و سه چهار سال اصفهان استاد ديده بود، ولى نجفيها قبولش نمى كردند، مى گفتند اين استاد كم ديده ، مثلا بايد سى سال استاد ديده باشد. و به همين دليل كه كمتر استاد ديده بود، ابتكارش از اغلب آن علماء بيشتر بود، يعنى فكر مى كرد، مسائل ، مسائلى است كه خودش فكر مى كرد. مجال فكر كردن داشت .
به هر حال خيال نمى كنم اين مساءله جاى ترديد باشد كه در آموزش و پرورش ، هدف بايد رشد فكرى دادن به متعلم و به جامعه باشد. تعليم دهنده و مربى هر كه هست : معلم است ، استاد است ، خطيب است ، واعظ است ، بايد كوشش كند كه (به شخص ) رشد فكرى يعنى قوه تجزيه و تحليل بدهد، نه اينكه تمام همّش اين باشد كه هى بياموزيد، هى فرا گيريد، هى حفظ كنيد. در اين صورت چيزى نخواهد شد. و آنچه كه ما راجع به تعقل مى بينيم ، تعقل همان فكر كردن است ، نيروى فكر كردن خود شخص است كه استنباط بكند، اجتهاد بكند، رد فرع بر اصل بكند.
مفهوم اجتهاد
مرحوم آقاى حجت يك وقت حرف خيلى خوبى درباب اجتهاد زد. گفت : اجتهاد واقعى اينست كه وقتى يك مساءله جديد كه انسان هيچ سابقه ذهنى ندارد و در هيچ كتابى طرح نشده به او عرضه شد، فورا بتواند اصول را به طور صحيح تطبيق كند و استنتاج نمايد، والا انسان مسائل را از ((جواهر)) ياد گرفته باشد، مقدمه و نتيجه (صغرى و كبرى و نتيجه ) همه را گفته اند، او فقط ياد مى گيرد ((و مى گويد)) من فهميدم صاحب ((جواهر)) چنين مى گويد، بله ، من هم نظر او را انتخاب كردم ، اين اجتهاد نيست ، همين كارى كه اكثر مى كنند اجتهاد، ابتكار است و اينكه انسان خودش رد فرع بر اصل بكند. و لهذا مجتهد واقعى در هر علمى همين طور است . هميشه مجتهدها عده اى از مقلدها هستند، مقلدهايى در سطح بالاتر. شما مى بينيد در هر چند قرن يك نفر پيدا مى شود كه اصولى را تغيير مى دهد، اصول ديگرى به جاى آن مى آورد و قواعد تازه اى ((ابداع مى كند))، بعد همه مجتهدها از او پيروى مى كنند. مجتهد اصلى همان يكى است ، بقيه مقلدهايى به صورت مجتهد هستند كه از اين مقلدهاى معمولى كمى بالاترند. مجتهد واقعى در هر علمى همين جور است . در ادبيات اين جور است ، در فلسفه و منطق اين جور است ، در فقه و اصول اينجور است ، در فيزيك و رياضيات اينجور است . شما مى بينيد در فيزيك ، يك نفر مى آيد يك مكتب فيزيكى مى آورد، بعد تمام علماى فيزيك تابع او هستند. اين را كه مكتب جديدى مى آورد و مكتب قابل قبولى هم مى آورد كه افكار را تابع فكر خودش مى كند بايد گفت مجتهد واقعى .
ولى تفكر بدون تعليم و تعلم امكان پذير نيست . مايه اصلى تفكر، تعليم و تعلم است . (البته ما تفكرهاى عقلانى را داريم مى گوئيم و به مساءله وحى فعلا كارى نداريم ). و اينكه در اسلام دارد كه تفكر عبادت است غير از اينست كه تعلم عبادت است . اين دو مساءله است . ما يكى در باب تعليم و تعلم داريم كه تعليم عبادت است ، تعلم عبادت است ، و يكى در باب تفكر داريم كه تفكر عبادت است ، و آنچه در باب تفكر داريم بيشتر است از آنچه كه در باب تعلم داريم . مثلا: افضل العباده التفكر.(3)
يا: لا عباده كالتفكر.(4)
يا: كان اكثر عباده ابى ذرالتفكر.(5) و در اين زمينه البته خيلى هست ، و اين غير از مساءله تعلم است . در تفكر، گذشته از نتيجه اى كه انسان از فكر خود گيرد، فكر خود را رشد مى دهد. در قرآن راجع به تفكر و تعقل ، مطلب زياد داريم . لزومى هم ندارد كه بخواهيم آيات قرآن در اين زمينه را جمع بكنيم . خيلى موارد داريم كه قرآن دعوت به تفكر و تعقل كرده است .
دعوت اسلام به تعليم و تعلم
و اما مساءله ديگر مساءله علم و تعلم است كه اين ديگر فراگيرى است كه افراد از يكديگر فرا بگيرند. خيال نمى كنم نيازى باشد كه راجع به دعوت اسلام به تعليم و تعلم بحثى بكنيم ، زيرا امر واضحى است . بايد در حدود علم اسلامى و تعليمات اسلامى بحث كنيم كه آن علمى كه اسلام دعوت كند چه علمى است ، والا همين كه در اولين آيات وحى مى فرمايد: اقرا باسم ربك الذى خلق ، خلق الانسان من علق ، اقرا و ربك الاكرم ، الذى علم بالقلم ، علم الانسان مالم يعلم ،(6)
بهترين شاهد است بر عنايت فوق العاده اسلام به تعليم و تعلم . الذى علم بالقلم . قلم (مظهر) سواد و نوشتن است . آيات ديگر:
هل يستوى الذين يعلمون والذين لايعلمون . (7)
وقال الذين اوتوا العلم ويلكم ثواب الله خير لمن آمن و عمل صالحا.(8)
همچنين پيغمبر اكرم فرمود: بالتعليم ارسلت (9) من فرستاده شدم براى تعليم . در آن داستان معروف كه وارد مسجدشان شدند و دو حلقه جمعيت ديدند كه در يكى مردم مشغول عبادت بودند و در ديگرى مشغول تعليم و تعلم ، فرمود: كلا هما على خير هر دو كار خوب مى كنند ولكن بالتعليم ارسلت ولى من براى تعليم فرستاده شده ام . و بعد خود حضرت آمدند در آن جمعى كه مشغول تعليم و تعلم بودند نشستند.
آيه ديگر: ((هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلو عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب والحكمة )). (10) يزكيهم بيشتر به پرورش ‍ مى خورد و مربوط به تربيت است . ويعلمهم الكتاب والحكمة . حالا مقصود از كتاب هر چه هست ، مطلق كتاب است (يا قرآن ) بالاخره كتاب و حكمت با يكديگر تواءم شده است . ((حكمت )) دريافت حقيقت است و در اين بحثى نيست . بحث اينكه چى حكمت است و چى حكمت نيست بحث صغروى است . هر دريافت حقيقتى را حكمت مى گويند.
يوتى الحكمة من يشاء، و من يوت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا.(11)
پس در اين جهت كه اسلام به طور كلى دعوت به تعليم و تعلم كرده است ، يعنى هدف اسلام و جزء خواسته هاى اسلام عالم بودن امت اسلامى است بحثى نيست ، ((طلب العلم فريضة على كل مسلم )) از مسلمات احاديث نبوى است ، و ((مسلم )) در اينجا خصوصيت ندارد و مقابل ((مسلمه )) نيست .(12)
كدام علم ؟
در مساءله تعليم و تعلم ، عمده اينست كه ما ببينيم حدود اين مطلب چيست ؟ من در يك سخنرانى كه در ((گفتار ماه ))(13) چاپ شده به نام ((فريضه علم )) بحثى را طرح كردم كه بعضى علمها واجب عينى است ، يعنى خود آن علم به عنوان يك اعتقاد بر هر مسلمانى لازم و واجب است ، مثل معرفة الله ، علم باللّه و ملائكتة و كتبة و رسله واليوم الاخر، آن مقدار كه مقدمه ايمان يا از شرايط ايمان است ، چون ايمان در اسلام گرايش عن علم است نه گرايش عن تقليد. اين علم واجب عينى است . اين را همه علما ذكر كرده اند. پس ((طلب العلم فريضة )) قدر مسلم شامل آن علمهايى كه از شرايط ايمان است هست . از اين كه بگذريم ، بايد ببينيم كه ((اين علم )) چيست ؟
يك بحث تقريبا لغو و بيهوده اى ميان اصناف علماى اسلامى در گرفته راجع به اينكه اين علمى كه فريضه است چه علمى است ؟ فقها گفتند كه مقصود علم فقه است براى اينكه مقدمه عمل است . علماى اخلاق گفتند خير، علم اخلاق خيلى از آن لازمتر و واجبتر است . علماى كلام گفتند علم كلام است . علماى تفسير گفتند علم تفسير و كتاب الله است . ولى اين ديگر بحث ندارد، زيرا علم يا خودش هدف است و يا مقدمه است براى هدفى . هر جا كه خودش هدف است ، واجب است ، مثل همين اصول عقايد. هر جا هم كه خودش هدف نيست ، اگر هدفى از هدفهاى اسلامى متوقف به آن باشد، از باب مقدمه واجب ، واجب مى شود. خود فقها اين سخن را مى گويند كه آموختن مسائل ، واجب مقدمى ولى واجب تهيؤ ى است ، و به اصطلاح واجب نفسى تهيؤ ى است ، يعنى آن چيزى كه بر ما واجب است عمل كردن است ، مثلا ما بايد نماز بخوانيم ، ولى اينكه انسان بخواهد درست نماز بخواند، بدون اينكه مسائل نماز را بداند امكان ندارد پس براى اينكه انسان براى خواندن نماز آماده شود، يعنى بتواند نماز را صحيح بخواند، واجب است مسائل نماز را ياد بگيرد. اختصاص به نماز و روزه و اينگونه تكاليف ندارد، هر وظيفه اى از وظايف اسلامى كه نيازمند به علم باشد، همان علم برايش واجب مى شود به عنوان يك واجب نفسى تهيؤ ى ، يعنى واجبى كه ما را آماده مى كند براى واجب ديگر، واجبى كه نوعى واجب مقدمى است . علم اخلاق هم طبعا ( يك واجب نفسى تهيؤ ى است ). اسلام از ما يزكيهم مى خواهد، تزكيه نفس مى خواهد، آن هم كه بدون علم ممكن نيست ، پس آموختن مسائل روانى و اخلاقى ، مقدمة براى اينكه تزكيه نفس حاصل بشود لازم است . همچنين وقتى ما بايد يك سلسله دستورات را از قرآن بياموزيم ، بديهى است آموختن خود قرآن و تفسير آن واجب است . و دائره علم آنوقت توسعه پيدا مى كند كه ما گذشته از واجبهاى عينى يك سلسله واجبهاى كفائى داريم ، يعنى واجبهايى كه بايد بر اساس تقسيم كار صورت بگيرد. نظير اينكه وجود پزشك لازم است ، پس علم پزشكى واجب كفائى است ، يعنى واجب است به طور وجوب كفائى كه در ميان مردم به قدر كفايت پزشك باشد كه بيماران به آنها مراجعه كنند. پزشك كه بدون علم نمى شود، و يا همين جور از زمين نمى رويد، از آسمان هم كه نمى افتد، همين انسانها بايد پزشك بشوند، پس بايد علمش را بياموزند. آنكه اسلام مى خواهد اينست كه پزشك لازم است ، ولى بديهى است كه مقدمه اش را هم بايد تهيه كرد. اينست كه علم پزشكى واجب كفائى است . حدّش چيست ؟ حد معين ندارد، در هر زمانى به هر حدى كه امكان دارد، به همان حد واجب است . يك زمان بر مردم واجب بود ((قانون )) بوعلى را بخوانند، امروز واجب است كه يك چيز ديگر بخوانند، چون بهتر از آن آمده .
مثال ديگر ((تجارت )) است . آيا در نظام اقتصادى اسلام وجود كه عده واسطه كه كالا را از توليد كننده به مصرف كننده برسانند تاءييد و تثبيت شده كه عده اى شغل آزادى به عنوان واسطه ميان مصرف كننده و توليد كننده داشته باشند؟ اگر تاءييد شده ، علم تجارت هم آموختنش ‍ واجب است .
مثال ديگر: قرآن مى فرمايد:
اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ترهبون به عدوالله وعدوكم . (14)
آيا تهيه قوة به اندازه اى كه ترهبون به عدوالله و عدوكم واجب است يا واجب نيست ؟ بله واجب است . ولى اين كار خود به خود كه انجام نمى شود، با بيل برداشتن كه قوة به دست نمى آيد، قوة به دست آوردن راه دارد، راهش هم علم است . در چه حد؟ همان حدى كه ترهبون به عدوالله و عدوكم كه در زمانهاى مختلف ، مختلف مى شود.
بنابراين طلب العلم فريضه على كل مسلم تكليفش روشن است : بعضى از علمها واجب عينى است و بر هر فردى واجب است ، و بعضى از علمها واجب كفائى است به اعتبار اينكه مقدمه يك واجب ((كفائى )) است و مقدمه واجب ، واجب است . بنابراين ، جاى شك و شبهه در اين جهت نيست چون بعضى ها مى گويند اين علمى كه واجب است فقط و فقط اختصاص دارد به علوم دينى ، يعنى علومى كه موضوع آن علوم ، مسائل دينى است ، يعنى آموختن خود دين . نه ، آموختن خود دين يك علم است ، آموختن چيزى كه انسان وظيفه دينيش را ((به وسيله آن )) بخواهد انجام بدهد علم ديگرى است . منحصر نيست كه مردم بايد خود دين را بياموزند. اما آن چيزهايى را كه اجراى دين موقوف به آنها است ديگر نياموزند بايد آنها را هم بياموزند. منتها خود دين را كه بايد بياموزند، قسمتى از آن ، واجب مستقل و عينى ((است مثل معرفة الله )) و قسمت ديگر واجب مقدمى است ((مثل آموختن احكام نماز)) چه كسى گفته ما دين را بايد بياموزيم ؟ اسلام كه نگفته دين را بياموزيد، گفته دين را عمل كنيد، ولى وقتى خواهيم دين را عمل كنيم بدون آموختنش ممكن نيست . پس بايد دين را بياموزيم تا به آن عمل كنيم . در آن وظائف ديگرى هم كه دين به عهده ما گذاشته است (( مثل تاءمين پزشك مورد نياز جامعه اسلامى )) بديهى است كه تا وظائف را نياموزيم نمى توانيم عمل كنيم . بايد وظائف را بياموزيم تا بتوانيم عمل كنيم . به هر حال مطلب خيلى واضح و روشن است . پس ما تا اينجا به دو مساءله اشاره كرديم ، يكى اينكه در تعليم و تربيت اسلامى ، به مساءله رشد فكرى و تعقل اهميت فراوان داده شده ، و ديگر اينكه به خود تعليم ((نيز اهميت داده شده است ))، و تعليم هم يك حدود مشخص ندارد كه بگوئيم علم كلام چطور؟ علم تفسير چطور؟ علم اخلاق چطور؟ فيزيك چطور؟ رياضيات چطور؟ اسلام نيامده كه علوم را مشخص كند و بگويد فيزيك بياموزيد يا نياموزيد، رياضيات بياموزيد يا نياموزيد، فلسفه بياموزيد يا نياموزيد. يك چيزهايى گفته كه آنها را بايد انجام داد، و آنها توقف دارد به آموختن اينها، پس بايد اينها را آموخت .
تربيت عقلانى انسان
عقل بايد غربال كننده باشد
بسم الله الرحمن الرحيم
در جلسه پيش بحث ما در اطراف اين مطلب دور مى زد كه در اسلام هم دعوت به علم شده است و هم دعوت به عقل (به معنى تعقل ) و فرق اين دو را ذكر كرديم كه علم به معنى آموزش و فراگيرى است ، ولى تنها فراگيرى كافى نيست و آنچه كه در زمينه فراگيرى ضرورت دارد، مساءله تفكر كردن در ماده هاى فرا گرفته شده است . اول در نظر داشتم كه به همين خلاصه اكتفا كنيم و بگذريم ، ولى بعد رجوع كردم به ياد داشتهايى كه چندين سال پيش در موضوع عقل و فكر داشتيم ، ديدم مسائلى هست كه حيف است ولو به طور اجمال آنها را ذكر نكنيم . گو اينكه اغلب كه بر اين مسائل عبور مى كنيم خيال مى كنيم كه يك عده مسائل نظرى بيان شده اند، ولى هدف از اين بيانها تعليم و تربيت است ، و اينها براى آن گفته شده است كه افراد مسلمان بايد اينجور بار بيايند. ابتدا از آنچه كه در باب عقل آمده است شروع مى كنيم .
روايت بسيار معروفى داريم كه در ((كتاب العقل و الجهل )) كافى ، بحار و تحف العقول آمده است (15) و روايتى است كه ((هشام بن الحكم )) (16) متكلم معروف نقل كرده است از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام خطاب به خود هشام كه روايت بسيار مفصلى است و من قسمتهايى از آن را سالها پيش يادداشت كردم و اكنون همان قسمتها را براى شما مى خوانم . در آنجا حضرت استناد مى فرمايند به يك آيه در قرآن كه در سوره ((زمر)) است و مى فرمايد:
فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله و اولئك هم اولواالالباب .(17)
آيه عجيبى است : بشارت بده بندگان مرا، آنان كه سخن را استماع مى كنند.(18) بعد چكار مى كنند؟ آيا هر چه را شنيدند همان را باور مى كنند و همان را به كار مى بندند، يا همه را يكجا رد مى كنند؟ فيتبعون احسنه ، نقادى مى كنند، سبك سنگين مى كنند، ارزيابى مى كنند، آن را كه بهتر است انتخاب مى كنند و آن بهتر انتخاب شده را پيروى مى نمايند. آنوقت مى فرمايد: چنين كسانى هستند كه خدا آنها را هدايت كرده (يعنى هدايت الهى يعنى اين ، استفاده از نيروى عقل يعنى اين ) و اولئك هم اولواالالباب اينها به راستى صاحبان عقل هستند. اين ، دعوت عجيبى است .
حضرت خطاب به هشام اينطور مى فرمايد: يا هشام ان الله تبارك و تعالى بشر اهل العقل و الفهم فى كتابه فقال خدا اهل عقل و فهم را بشارت داده و فرموده : فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه ...
از اين آيه و حديث كاملا پيداست كه يكى از بارزترين صفات عقل براى انسان همين تمييز و جدا كردن است ، جدا كردن سخن راست از سخن دروغ ، سخن ضعيف از سخن قوى ، سخن منطقى از سخن غير منطقى ، و خلاصه غربال كردن . عقل آنوقت براى انسان عقل است كه به شكل غربال در بيايد، يعنى هر چه را كه وارد مى شود سبك سنگين كند، غربال كند، آنهايى را كه به درد نمى خورد دور بريزد و به درد خورها را نگاه دارد.
حديثى هست كه ظاهرا از پيغمبر اكرم ، و ناظر به همين مطلب است ، و از اين احاديث زياد است . مى فرمايد: ((كفى بالمرء جهلا ان يحدث بكل ما سمع )). (19) براى جهالت انسان همين بس كه هر چه مى شنود نقل كند (خوش باورى ). بعضى ها خاصيت ضبط صوت و گرامافون را دارند. كانه هر چه ديگران مى گويند پر مى شوند و بعد هم در جاى ديگر تحويل مى دهند بدون آنكه تشخيص بدهند كه آنچه كه مى شنوند (صحيح است يا غلط). خيلى چيزها انسان مى شنود، كمى از آن را بايد قابل قبول و قابل نقل بداند. قبلا هم عرض كرديم بعضى از عالمها هستند عالمهاى خيلى عالم كه كمتر از آنچه كه عالمند عاقلند. (عقلى كه در اينجا مى گوئيم ، معيارش يكى همين است ). عالمند به معناى اينكه اطلاعات بسيار وسيعى دارند. كمتر عاقلند براى اينكه هر چه را از هر جا ديدند جمع مى كنند و برايشان فرق نمى كند، همه را هم پس ‍ مى دهند بدون اينكه فكر بكنند كه اين (با واقع ) جور در مى آيد يا جور در نمى آيد. و عجيب اينست كه با اينكه ما در روايات خودمان داريم كه راوى بايد نقاد باشد و هر چه را كه مى شنود روايت نكند، معذلك مى بينيم كه در ميان همين راويان و محدثان يا مورخان خودمان فراوان ديده مى شوند (افرادى كه اين اصل را رعايت نمى كنند).
انتقاد ابن خلدون
ابن خلدون در مقدمه تاريخ خودش يكى از نقدهايى كه بر بعضى از مورخين مى كند اين است كه مى گويد اينها در نقل تاريخها، فقط دنبال صحت سند هستند كه اين تاريخ را فلان كس نقل كرده و او آدم معتبرى است . مى گويد قبل از اين بايد به دنبال صحت مضمونى رفت . اول بايد فكر كرد كه اصلا خود مطلب با منطق جور درآيد يا جور در نمى آيد. بعد مثال مى زند، مى گويد اينها نوشته اند كه وقتى قوم موسى از دريا عبور كردند و فرعونيها آنها را تعقيب مى نمودند، دويست و پنجاه هزار مرد جنگى بودند. آخر اين را بايد حساب كرد كه اولاد اسرائيل همه اولاد يعقوب و فرزندان يك نفر بودند و پنج شش نسل هم بيشتر نگذشته بود (164 سال ، 400 سال هم نوشته اند). گيرم كه چهارصد سال گذشته باشد وقتى مى گوييم دويست و پنجاه هزار مرد جنگى ، اقلا بايد بگوييم يك ميليون جمعيت اينها بوده كه دويست و پنجاه هزار مرد جنگى داشته اند، با اينكه فرعون پسرهاى اينها را مى كشت : يقتلون ابنائكم و يستحيون نسائكم . (20) با اينهمه بچه كشى كه از اينها بوده ، آيا عقلا چنين چيزى ممكن است ؟
ابن خلدون مى گويد مورخين به اين نكته اصلا فكر نمى كردند كه آيا(واقعه اى كه نقل مى كنند) با منطق جور در مى آيد يا جور در نمى آيد.
يك وقتى از يك واعظ خيلى مشهور كه مى خواست بگويد بنى اميه چگونه منقرض شدند و خداوند چگونه به فرزندان امام حسين بركت داد شنيدم كه گفت : از امام حسين در روز عاشورا يك فرزند بيشتر باقى نماند كه حضرت على بن الحسين بود و از او اينهمه سادات حسينى ، موسوى و رضوى كه آنها هم باز حسينى هستند باقى مانده است ، و از بنى اميه كسى باقى نماند. آنوقت راجع به بنى اميه اينجور مى گفت كه ((در سال 61 هجرى كه حادثه كربلا اتفاق افتاد دوازده هزار گهواره زرين در خانه هاى بنى اميه بود)). حالا بايد حساب كرد كه چقدر بايد بنى اميه باشند، چقدر گهواره در خانه هاى اينها باشد، و از اين گهواره ها چقدر گهواره زرين باشد.
مرحوم آقاى خوانسارى يك وقت اينگونه نقلها را مسخره مى كرد و به صورت تمسخر آميز مى گفت : بلى ، يك وقتى هرات آنقدر بزرگ بود كه بيست ويك هزار احمد يك چشم كله پز داشت . حالا شما حساب كنيد كه چقدر كله پز بوده ، در ميان كله پزها چقدر اسمشان احمد بوده ، و در بين آنها چقدر احمد يك چشم بوده كه در ميان آن احمدهاى يك چشم ، بيست ويك هزار احمد يك چشم كله پز بوده است . و نظير اينها البته نه به اين رسوائى در تاريخ مى بينيم . يك وقت من در همين كتابهاى تاريخ معمولى خودمان كه يك اشخاص خيلى بزرگى هم نوشته اند خواندم كه در واقعه حره كه آمدند و مدينه را قتل عام كردند (21)
رفتند به خانه يكى از اهل مدينه كه از انصار بود و خانواده فقيرى بودند و زنش تازه وضع حمل كرده و هنوز در بستر بود، و بچه هم در گهواره . يك مرد شامى وارد شد كه از اين خانه چيزى ببرد. هر چه گشت تا يك چيز دندان گير به دست آورد و ببرد چيزى به دستش نيامد. از اينكه مى بايست دست خالى برود خيلى عصبانى شد. آمد (كه جنايتى بكند). اين زن به التماس افتاد كه من زن فلان كس صحابى پيغمبر هستم ، من و شوهرم هر دو بيعت الرضوان با پيغمبر بيعت كرديم و ما از اهل بيعت الرضوان هستيم . التماس مى كرد كه اين مرد شامى را منصرف بكند، كه آخرش هم منصرف نشد و بچه را از گهواره برداشت و پاى او را به دست گرفت و دور سرش چرخ داد و بعد هم چنان به ديوار كوبيد كه مغز بچه متلاشى شد. اين را زياد نقل كرده اند. آيا همين مى تواند درست باشد؟ يعنى زنى كه با شوهرش در بيعت الرضوان با پيغمبر بيعت كرده ، مى تواند در سنه 62 هجرى وضع حمل كرده باشد، با حدود پنجاه و هشت سال فاصله ؟ اگر ما فرض كنيم در آن وقت اين زن دخترى ده ساله بوده كه تازه شوهر كرده و رفته با پيغمبر بيعت نموده ، در اين هنگام زنى است كه شصت و هشت سال دارد. آيا زن شصت وهشت ساله مى تواند تازه وضع حمل كرده و در بستر خوابيده باشد؟! پس اين يك ذره حساب كردن مى خواهد. اگر يك مقدار انسان فكر كند مى فهمد كه دروغ است . اين همان غربال كردن است . پيغمبر فرمود: كفى بالمرء جهلا ان يحدث بكل ما سمع . ((جهل )) غالبا در احاديث در مقابل علم نيست ، در مقابل عقل است ، يعنى بى فكرى ، نه بى علمى . براى بى فكرى و حساب نكردن انسان كافى است كه هر چه را مى شنود باور و نقل كند.