تعليم و تربيت در اسلام

متفكر شهيد استاد مرتضي مطهري

- ۲ -


نقد سخن
مساءله ديگر كه نزديك به اين مطلب است و از همين آيه و از بعضى احاديث استنباط مى شود مساءله تجزيه كردن يك سخن است ، يعنى عناصر درست را از عناصر نادرست جدا كردن . فرق است ميان اينكه انسان از دو سخن ، درستش را بگيرد و نادرستش را رها كند، و تجزيه كردن يك سخن كه انسان عناصر درستش را بگيرد و عناصر نادرستش ‍ را الغاء كند، و اينقدر تشخيص داشته باشد كه بگويد از اين سخن اين قسمتش درست است و اين قسمتش نادرست . اين همان مطلبى است كه در روايات تعبير به نقد و انتقاد شده است .
وقتى مى گويند: انتقد الدرهم يا: انتقد الكلام (كه در هر دو مورد به كار مى رود) يعنى اظهر عيوبه و محاسنه (عيوب و محاسن آن درهم (يا كلام ) را آشكار كرد) چنانكه سكه اى را كه به محك زنند، آن طلاى خالص و به اصطلاح عيارش را به دست مى آورند. كلامى را نقد كردن نيز يعنى خوبيهاى آن را از بديهاى آن جدا كردن .
در اين زمينه احاديث زياد و عجيبى داريم . يكى اينست كه در روايات ما از حضرت مسيح روايت شده است كه مى فرمود: ((خذالحق من اهل الباطل و لاتاخذ الباطل من اهل الحق )). در اينجا ظاهرا توجه به اين است كه شما به گوينده سخن توجه نداشته باشيد، سخن شناس باشيد، تكيه تان روى گوينده سخن نباشد، اى بسا حق را از اهل باطل بشنويد بگيريد، و اى بسا باطل را از اهل حق بشنويد نگيريد. شاهدم اين جمله آخر است كه فرمود: كونوا نقاد الكلام (22) صراف سخن باشيد.
بعد امام جمله هايى در اين زمينه مى فرمايد:
يا هشام ان الله تبارك و تعالى اكمل للناس الحجج بالعقول ، و نصر النبيين بالبيان ، و دلهم على ربوبيته بالادلاء، فقال : ((الهكم اله واحد، لا اله الا هو الرحمن الرحيم ، ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار... لايات لقوم يعقلون .(23)
خداوند حجتهاى خودش را به وسيله عقول بر مردم اكمال (اتمام ) كرده است و پيغمبران را به وسيله بيان يارى نموده ، و به سبب برهانها به ربوبيت خويش دلالتشان كرده است . بعد حضرت استدلال مى كند به آيه : ((ان فى خلق السموات والارض ... لايات لقوم يعقلون )).
آخر بينى
يكى ديگر از خواص عقل كه تربيت عقل افراد بايد بر اين اساس باشد مساءله آينده را به حساب آوردن است كه روى اين مطلب نيز در تربيتهاى اسلامى زياد تكيه مى شود كه خودتان را در زمان حال حبس نكنيد، به آينده توجه داشته باشيد و عواقب و لوازم و نتايج نهائى كار را در نظر بگيريد. حديث معروفى هست كه ما در ((داستان راستان )) نقل كرده ايم كه شخصى مى آيد خدمت حضرت رسول و عرض مى كند: يا رسول الله ! مرا موعظه بفرمائيد. حضرت به او فرمود: آيا اگر بگويم به كار مى بندى ؟ گفت : بلى . باز حضرت تكرار كرد: آيا اگر بگويم به راستى به كار مى بندى ؟ گفت : بلى . يك دفعه ديگر هم حضرت اين جمله را تكرار فرمود. اين سه بار تكرار كردن براى اين بود كه حضرت مى خواست كاملا او را براى آن حرفى كه خواهد بگويد آماده كند. همينكه سه بار از او اقرار گرفتند و آماده اش كردند فرمودند: اذا هممت بامر فتدبر عاقبته (24) ((هر كارى را كه به آن تصميم گيرى ، آن آخرهايش ‍ را نگاه كن )). و همين است كه در ادبيات اسلامى تحت عنوان ((آخر بينى )) آمده است ، مخصوصا در ((مثنوى )) در اين زمينه زياد بحث شده است ، مى گويد:

اين هوى پر حرص و حالى بين بود(25)
عقل را انديشه يوم الدين بود
هر كه آخر بين بود او مؤ من است
هر كه آخور بين بود او بيدن است (26)
لزوم تواءم بودن عقل و علم
مساءله ديگر اينست كه عقل و علم بايد با يكديگر تواءم باشد، و اين نكته بسيار خوبى است . اگر انسان تفكر كند ولى اطلاعاتش ضعيف باشد، مثل كارخانه اى است كه ماده خام ندارد يا ماده خامش كم است ، قهرا نمى تواند كار بكند يا محصولش كم خواهد بود. محصول بستگى دارد به اينكه ماده خام برسد. اگر كارخانه ماده خام زياد داشته باشد ولى كار نكند باز فلج است و محصولى نخواهد داشت . حضرت در آن روايت مى فرمايد: يا هشام ثم بين ان العقل مع العلم عقل و علم بايد تواءم باشد. عرض كرديم علم ، فراگيرى است ، به منزله تحصيل مواد خام است ، عقل ، تفكر و استنتاج و تجزيه و تحليل است . آنگاه حضرت استناد مى كنند به آيه : ((و تلك الامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون )).(27) ببينيد عقل و علم چگونه با هم تواءم شده است .
آزاد كردن عقل از عادات اجتماعى
مطلب ديگر مساءله آزاد كردن عقل است از حكومت تلقينات محيط و عرف و عادت و به اصطلاح امروز از نفوذ سنتها و عادتهاى اجتماعى و به تعبير عربهاى امروز از ايحاءات اجتماع (وحيهاى اجتماعى ). حضرت اينجور مى فرمايد: يا هشام ثم ذم الذين لايعقلون فقال : ((و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آباءنا اولو كان آباءهم لايعقلون شيئا و لايهتدون )).(28)
قرآن اساسش بر مذمت كسانى است كه اسير تقليد و پيروى از آباء و گذشتگان هستند و تعقل و فكر نمى كنند تا خودشان را از اين اسارت آزاد بكنند. هدف قرآن از اين مذمت چيست ؟ هدف قرآن تربيت است . يعنى در واقع مى خواهد افراد را بيدار كند كه مقياس و معيار بايد تشخيص و عقل و فكر باشد نه صرف اينكه پدران ما چنين كردند ما هم چنين مى كنيم . من يك وقتى آيات قرآن راجع به تقليد و پيروى كوركورانه از پدران را استخراج كردم ديدم آيات خيلى زيادى است ، و چيزى كه براى من جالب بود اين بود كه هيچ پيغمبرى مردم را دعوت نكرد الا اينكه مواجه شد با همين حرف كه : انا وجدنا آباءنا على امة و انا على آثارهم مقتدون (29) كه تو چرا مى خواهى ما را از سنتهاى گذشته پدرانمان منصرف بكنى . با اينكه اقوام پيغمبران خيلى از نظر سنن مختلف بودند و هر پيغمبرى در ميان قوم خود مسائلى را طرح كرده كه با وضع زندگانى آنها مربوط بوده ، با يك اشكالاتى مواجه بوده كه مخصوص آن قوم بوده ، ولى يك اشكال عمومى در ميان همه اقوام بوده و همه پيغمبران دچار آن بوده اند و آن مصيبت تقليد از آباء و اجداد و گذشتگان و به قول امروزيها سنت گرائى بوده است ، و پيغمبران بر عكس ، عقل مردم را بيدار مى كردند و مى گفتند فكر كنيد، حالا پدرانتان هر طور بودند: ((اولو كان آباء هم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون )) آيا اگر پدرانتان عقلشان به جايى نمى رسيد و چيزى نمى فهميدند باز هم شما بايد از آنها پيروى بكنيد؟!
امام صادق و مرد سنت گرا
داستان معروفى است كه حضرت صادق تشريف بردند به منزل يكى از دوستانشان يا يكى از شيعيانشان كه خانه بسيار كوچك و محقرى داشت . گويا او آدمى بوده كه حضرت مى دانسته اند وضعش اقتضا مى كند كه خانه بهترى داشته باشد. حضرت فرمودند تو چرا در اين خانه زندگى مى كنى ؟ من سعاده المرء سعه داره .(30) گفت يا ابن رسول الله ! اين خانه پدرى و آباء و اجدادى من است و دلم نمى خواهد از اينجا بروم . چون پدر و جدم اينجا بوده اند، نمى خواهم از اينجا بروم . حضرت فرمودند: گيرم پدرت شعور نداشت ، آيا تو هم بايد اسير بى شعورى پدرت باشى ؟! برو براى خودت يك خانه خوب تهيه كن .
اينها واقعا نكات عجيبى است . انسان از جنبه تربيتى توجه نمى كند كه قرآن اينها را كه مى گويد براى چه مى گويد؟ مى خواهد امت را اينگونه بسازد.
پيروى نكردن از اكثريت
باز حضرت (امام موسى كاظم عليه السلام ) موضوع ديگرى ذكر مى كنند، مى فرمايند: ثم ذم الله الكثره ، فقال : ((ان تطع اكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله )).(31)
خلاصه آزادى از حكومت عدد، و اينكه اكثر و اكثريت نبايد ملاك باشد، و نبايد انسان اينجور باشد كه ببيند اكثر مردم كدام راه را مى روند (همان راه را برود، و بگويد) آن راهى كه اكثر مردم مى روند همان درست است . اين مثل همان تقليد است . همان طور كه انسان طبعا به سوى تقليد از ديگران كشيده مى شود، طبعا به سوى اكثريت نيز كشيده مى شود، و قرآن مخصوصا همان چيزى را كه انسان طبعا به سوى آن كشيده مى شود انتقاد مى كند، مى فرمايد: ((اگر اكثر مردم زمين را پيروى كنى تو را از راه حق منحرف مى كنند)). دليلش اينست كه اكثر مردم پيرو گمان و تخمين اند نه پيرو عقل و علم و يقين ، و به تارهاى عنكبوتى گمان خودشان چسبيده اند.
اين است كه در كلمات اميرالمؤ منين هست : لا تستوحشوا فى طريق الهدى لقله اهله (32) هرگز در راه هدايت ، به دليل اينكه در آن راه و جاده افراد كمى هستند وحشتتان نگيرد. يك وقت دو تا راه در پيش رو داريد. يكى را مى بينى كه انبوه جمعيتى در آن موج مى زند. راه ديگر را نگاه مى كنى مى بينيد عده كمى در آن هستند. گاهى انسان وحشتش گيرد. فرض كنيد به سوى مقصدى داريم مى رويم . به يك دو راهى مى رسيم . اكثريت مردم و انبوه جمعيت را مى بينيم كه راهى را انتخاب كرده اند. اقليتى هم راه ديگر را در پيش گرفته و مى روند. آدم وحشتش مى گيرد، گويد ما هم از همان راه اكثريت مى رويم ، هر چه به سر آنها آمد به سر ما هم آيد. مى فرمايد: نه ، راه شناس باشيد اكثريت يعنى چه ؟!
تاءثير ناپذيرى از قضاوت ديگران
مساءله ديگر كه باز مربوط به تربيت عقلانى است اين است كه قضاوتهاى مردم درباره انسان نبايد براى او ملاك باشد. اينها يك بيماريهاى عمومى است كه اغلب افراد كم و بيش گرفتارش هستند. مثلا انسان يك لباسى را براى خودش انتخاب كرده و تشخيصش اينست كه رنگ خوبى را انتخاب كرده . بعد يكى مى آيد مى گويد: اين رنگ مزخرف چيست كه انتخاب كرده اى ؟! آن يكى و آن ديگرى نيز همين را مى گويند. كم كم خود آدم اعتقاد پيدا مى كند كه بد چيزى است . تازه آنها هم كه مى گويند، گاهى براى اينست كه عقيده انسان را تغيير بدهند نه آنكه از روى عقيده خودشان مى گويند. اينكه انسان در مسائلى كه مربوط به خودش است تحت تاءثير قضاوت ديگران قرار بگيرد (صحيح نيست ) و به ما گفته اند: هرگز تحت تاءثير قضاوت و تشخيص ديگران نسبت به خودتان قرار نگيريد.
آخوند مكتبى و شاگردان
داستانى كه مثنوى نقل كرده معروف است كه يك آخوند مكتبى بود كه بچه هاى زيادى را درس مى داد. (در قديم بچه ها را خيلى اذيت مى كردند) بچه ها دلخوشى شان اين بود كه روزى از چنگ اين آخوند خلاص و آزاد بشوند. بچه هاى زرنگ با خود گفتند كه ما چكار كنيم كه آخوند ما را رها كند. نقشه اى كشيدند. فردا يكى از بچه ها كه اول آمد و آخوند نشسته بود گفت : جناب آخوند خدا بد ندهد، مثل اينكه مريض ‍ هستيد، كسالتى داريد. گفت نه كسل نيستم برو بنشين . رفت نشست . نفر بعد آمد و گفت : جناب آخوند رنگ رويتان امروز پريده . آخوند كمى آرامتر گفت : برو بنشين سر جايت . سومى آمد و همين را گفت ، و آخوند صدايش كمى شل تر شد. ترديدش برداشت كه شايد من مريض هستم . هر بچه اى كه آمد همين را گفت . سرانجام آخوند گفت : بلى كسلم ، خيلى ناراحتم ، و از او اقرار گرفتند كه ناخوش است . گفتند اجازه بدهيد برايتان شوربائى بپزيم ، و كم كم آخوند مريض شد و رفت دراز كشيد، شروع كرد به ناله كردن و به بچه ها گفت برويد منزل كه من ناخوش هستم بچه ها هم همين را مى خواستند.
غرض اينكه اين بچه ها در اثر تلقين ، اين بدبخت را انداختند و مريض ‍ كردند.
حضرت فرمود: (اى هشام !) اصلا به قضاوت مردم ترتيب اثر نده . و عجيب دعوتهايى است راجع به استقلال عقل و فكر. فرمود:
لو كان فى يدك جوزة و قال الناس فى يدك لؤ لؤ ة ما كان ينفعك و انت تعلم انها جوزة ، ولؤ كان فى يدك لؤ لؤ ة وقال الناس انها جوزة ما ضرك و انت تعلم انها جوزة .
اگر تو گردوئى داشته باشى و هر كس به تو مى رسد بگويد چه لؤ لؤ هاى عالى يى دارى ، قيمتش چند است ؟ همه مردم بگويند لؤ لؤ ، وقتى تو خودت مى دانى كه گردو است نبايد در تو اثر داشته باشد، هر چه خواهند بگويد. عكس قضيه : اگر تو لولوى در دست داشته باشى و هر كس به تو رسد بگويد اين گردوها را از كجا آورده اى ، تو نبايد ترتيب اثر بدهى . پس نبايد به قضاوت مردم تكيه داشته باشى . تو اول تشخيص بده كه چه دارى ، واقعا ملكات خودت چه هست ، ايمانت چه هست ، يقينت چه هست ، اگر ديدى كه چيزى نيستى ، گيرم كه مردم اعتقاد خيلى زيادى هم به تو دارند، امر به خودت مشتبه نشود، به فكر اصلاح خودت باش . عكس قضيه : اگر احساس مى كنى كه راهى كه مى روى راه خوبى است ، گيرم مردم تو را تخطئه مى كنند نبايد به حرف آنها ترتيب اثر بدهى .
روح علمى
مطلبى هم راجع به علم عرض بكنم و بحث را خاتمه بدهم . اين هم مطلبى است كه از آيات و روايات خود ما استفاده مى شود، و اينها را ما بايد در فصول تعليم و تربيت اسلامى ذكر كنيم . در يكى از نوشته هاى خودم فكر مى كنم در كتاب ((امدادهاى غيبى )) است كه اين تعبير كه فرق است ميان عالم بودن و روح علمى داشتن . اى بسا افرادى كه روح علمى دارند ولى عالم نيستند و اى بسا كسانى كه عالمند و روح علمى ندارد. عالم واقعى آن كسى است كه روح علمى تواءم باشد با علمش مقصود از روح علمى چيست ؟ مقصود اينست : علم اساسا از غريزه حقيقت جوئى سر چشمه مى گيرد. خداوند انسان را حقيقت طلب آفريده است ، يعنى انسان خواهد حقايق را آنچنان كه هستند بفهمد، مى خواهد اشيا را همانطور كه هستند بشناسد و درك كند، و اين فرع بر اين است كه انسان خودش را نسبت به حقايق بى طرف و بى غرض نگاه دارد. اگر انسان خودش را بى غرض نگاه دارد و بخواهد حقيقت را آنچنان كه هست كشف كند، نه اينكه بخواهد حقيقت آن طورى باشد كه او دلش مى خواهد، (در اين صورت او داراى روح علمى است .) يك وقت انسان مدعايى را پيش خودش فرض كرده ، بعد مى خواهد حقيقت آنجورى باشد كه او دلش مى خواهد. اين خودش ‍ منشاء گمراهى است . در آيات سوره نجم اين مطلب هست كه يكى از منشاءهاى گمراهى افراد اينست كه هواى نفس را (در تشخيص خود) دخالت مى دهند و در نتيجه با ذهن غرض آلود وارد مطالعه مسائل مى شوند. گفت :
چون غرض آمد هنر پوشيده شد
صد هزار از دل به سوى ديده شد ((غرض مرد را احول كند)).
انسان اگر بى غرضى خودش را نسبت به حقيقت حفظ كند كه بسيار كار مشكلى است خداوند او را هدايت مى كند. خدا تضمين كرده است كه افراد بى غرض حقيقت جو را رهبرى كند: ((والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا وان لله لمع المحسنين (33) اصلا روح علمى همين است . روح علمى يعنى روح حقيقت جوئى ، روح بى غرضى ، و طبعا روح بى تعصبى ، روح خالى از جمود، و روح خالى از غرور. وقتى انسان روايات زيادى را كه در موضوع علم وارد شده است مطالعه مى كند، مى بيند چقدر تكيه شده است روى اين مطلب كه يك عالم نبايد تعصب داشته باشد، نبايد جمود داشته باشد، نبايد تجزم داشته باشد كه هر چه من تشخيص دادم ليس الا، و فقط همين است . يك عالم نبايد غرور داشته باشد و خيال كند آنچه كه او دارد تمام علم همان است بلكه بايد به اصل ((و ما اوتيتم من العلم الا قليلا))(34) مخصوصا توجه داشته باشد كه آنچه ما از حقيقت مى دانيم بسيار كم است . نتيجه اين است كه آنكه روح علمى دارد از دليل به مدعا مى رود. طلبه ها مى گويند: نحن ابنا الدليل (البته اين ادعا است . حالا كى چنين باشد و كى نباشد با خداست ) نميل حيث يميل ما فرزند دليل هستيم ، هر جا دليل برود دنبال آن مى رويم . دليل ، او را به سوى مدعا مى كشاند. ولى نقطه مقابل اينست كه انسان از مدعا مى رود به دليل يعنى اول مدعا را انتخاب مى كند بعد مى رود براى آن دليل پيدا كند. تبعا آن دليلهاى پيدا كردنى ، دليلهاى ساختگى و تراشيدنى است ، و دليل تراشيدنى ديگر دليل واقعى نيست و منشاء گمراهى انسان شود. عالمهاى بزرگ كه روح علمى دارند غرورشان خيلى كمتر است و يا ندارند نسبت به افراد كم بضاعتى كه روح علمى ندارند و چهار كلمه مى دانند و خيال مى كنند كه تمام علم همين است . در حديثى هست كه : العلم على ثلاثه اشبار يعنى علم سه وجب است ، يا سه قطعه است ، يا سه مرحله است : اذا وصل الى الشبر الاول تكبر در مرحله اول ، تكبر به انسان دست مى دهد، خيال مى كند كه ديگر تمام حقايق عالم را مى داند و اذا وصل الى الشبر الثانى تواضع در مرحله دوم مى فهمد كه نه ، اينطور هم نيست ، مى آيد پايين و كوچك مى شود، ((و اذا وصل الى الشبر الثالث علم انه لا يعلم شيئا)) و در مرحله سوم مى فهمد كه نسبت به آنچه بايد بداند هيچ نمى داند. بنابراين در تعليم و تربيت بايد به متعلم روح علمى داد يعنى نبايد توجه فقط به اين باشد كه او دانا بشود، بلكه همچنين بايد كارى كرد كه روح حقيقت جوئى و عارى از بيماريهايى كه انسان را از حالت حقيقت جوئى و عارى از بيماريهايى كه انسان را از حالت حقيقت جويى منحرف مى كند يعنى تعصبها، جمودها، غرورها و تكبرها در او پديد آيد. اينها را بايد دور كرد تا متعلم با روح علمى بار بيايد.
پرورش استعدادها
فرق تربيت با صنعت
بسم الله الرحمن الرحيم
تربيت به طور كلى با صنعت يك فرق دارد كه از همين فرق ، انسان مى تواند جهت تربيت را بشناسد. صنعت عبارت است از ((ساختن )) به معنى اينكه شى ء يا اشيائى را تحت يك نوع پيراستنها و آراستنها قرار مى دهند ميان اشياء ميان قواى اشياء ارتباط برقرار مى كنند، قطع و وصلهايى صورت مى گيرد در جهت مطلوب انسان و آنگاه اين شى ء مى شود مصنوعى از مصنوعهاى انسان . فرض كنيد كه از طلا يك حلقه انگشتر يا يك زيور ديگرى مى سازيم ، آن را شكل مى دهيم يا به قول معروف پرداخت مى كنيم ، وضع مخصوصى به آن مى دهيم ، و مى شود يك مصنوع براى ما.
ولى تربيت عبارت است از پرورش دادن ، يعنى استعدادهاى درونى يى را كه بالقوه در يك شى ء موجود است به فعليت در آوردن و پروردن . ولهذا تربيت فقط در مورد جاندارها يعنى گياه و حيوان و انسان صادق است و اگر در مورد غير جاندار اين كلمه را به كار ببريم مجازا به كار برده ايم نه اينكه به مفهوم واقعى ، آن شى ء را پرورش داده ايم . يعنى يك سنگ و يا يك فلز را نمى شود پرورش داد آنطور كه يك گياه يا يك حيوان و يا يك انسان را پرورش مى دهند. اين پرورش دادنها به معنى شكوفا كردن استعدادهاى درونى آن موجودها است كه فقط در مورد موجودهاى زنده صادق است . و از همين جا معلوم مى شود كه تربيت بايد تابع و پيرو فطرت ، يعنى تابع و پيرو طبيعت و سرشت شى ء باشد. اگر بنا باشد يك شى ء شكوفا بشود بايد كوشش كرد همان استعدادهايى كه در آن هست بروز و ظهور بكند. اما اگر استعدادى در يك شى ء نيست ، بديهى است آن چيزى كه نيست و وجود ندارد، نمى شود آنها را پرورش ‍ داد. مثلا استعداد درس خواندن در يك مرغ وجود ندارد. به همين جهت ما توانيم يك مرغ را تعليمات بدهيم كه مثلا رياضيات ياد بگيرد و مسائل حساب و هندسه را حل بكند. استعدادى را كه در او وجود ندارد نمى شود بروز داد. و باز از همين جا معلوم مى شود كه ترس و ارعاب و تهديد، در انسانها عامل تربيت نيست (تربيت به همان معنى پرورش )، يعنى استعدادهاى هيچ انسانى را از راه ترساندن ، زدن ، ارعاب و تهديد نمى شود پرورش داد، همان طور كه يك غنچه گل را نمى شود به زور به صورت گل در آورد، مثلا غنچه را بكشيم تا گل بشود، يا نهالى را كه به زمين كرده ايم و مى خواهد رشد بكند، با دست خودمان بگيريم به زور بكشيم تا رشد بكند. رشد آن به كشيدن نيست . اعمال زور آنجا مفيد نيست . فقط از راه طبيعى كه احتياج دارد بقوه زمينى و خاك ، آب ، هوا، نور و حرارت (رشد مى كند). همانهايى را كه احتياج دارد بايد به او بدهيم ، خيلى هم با لطافت و نرمش و ملايمت يعنى از راه خودش ‍ تا رشد بكند. ولى اگر بخواهيم به زور گياهى را رشد بدهيم (نتيجه نمى گيريم ). اصلا اينجا عامل زور حكمفرما نيست . از نظر تربيت انسان هم ترس و ارعاب عامل پرورش نيست .
رعايت حالت روح
در نهج البلاغه در كلمات قصار در سه جا جمله اى به اين معنا آمده كه : ((ان للقلوب شهوة و اقبالا و ادبارا)). دل يك ميلى دارد و اقبالى و ادبارى ((فاتوها من قبل شهوتها و اقبالها)). كوشش كنيد دلها را از ناحيه ميل آنها پرورش بدهيد، به زو وادارشان نكنيد ((فاءن القلب اذا اكره عمى ))(35) قلب اگر مورد اكراه و اجبار قرار بگيرد كور مى شود، يعنى خودش واپس مى زند.
در حكمت 188 مى فرمايد: ((ان هذه القلوب تمل كما تمل الا بدان فابتغوالها طرائف الحكمة )). يعنى همين طور كه تن انسان خسته مى شود و احتياج به استراحت دارد، دل انسان هم گاهى خسته مى شود و احتياج به استراحت دارد (مقصود از دل روح است ) در اين صورت ديگر فكرهاى سنگين را به او تحميل نكنيد، حكمتهاى طرفه و طريف يعنى اعجاب انگيز و خوشحال كننده از قبيل ذوقيات و ادبيات را به او عرضه بداريد تا سر نشاط و سرحال بيايد.
در حكمت 304 كه معلوم است در آنجا نظر به عبادت است كه عبادت را هم نبايد بر روح تحميل كرد بلكه بايد آن را با نرمش بر روح وارد نمود، يعنى از ميل و حالش بايد استفاده كرد مى فرمايد: ((ان للقلوب اقبالا و ادبارا، فاذا اقبلت فاحملوها على النوافل )) وقتى كه ديديد دل نشاط دارد، حال دارد، اقبال دارد، آنوقت وادارش كنيد نافله را هم بخواند، چون حالش را دارد. و اذا ادبرت فاقتصروا بها على الفرائض ‍ وقتى مى بينيد كه ميل ندارد، به همان فرائض اكتفا كنيد. عبادت را هم به او تحميل نكنيد. اينها همه نشان مى دهد كه حالت روح را بايد خيلى ملاحظه كرد حتى در عبادت . عبادت هم اگر بر روح انسان جنبه زور و تحميل داشته باشد علاوه بر اين اثر نيك نمى بخشد، اثر سوء نيز مى بخشد.
تعبير راسل
راسل در كتاب ((زناشوئى و اخلاق )) تعبيرى دارد. او آدم اديبى است . بيش از آنكه فيلسوف باشد اديب و شاعر مسلك است و در بياناتش تعبيرات ادبى و شاعرانه زياد به كار مى برد. تربيتهاى مبنى بر ترس و ارعاب را تعبير كند به ((تربيتهاى خرس مآبانه )). مى گويد:
((حس گناه ، پشيمانى و ترس نبايد بر حيات كودك مستولى شود)). (36) كودكان بايد شاد، خندان و خوشبخت باشند و نبايد از شناخت امور طبيعى روگردان شوند. چه بسا كه تربيت را مانند تعليم خرسها در سيرك شمرده اند. مى دانيم چطور به اين خرسها رقص مى آموزند. آنها را روى يك صفحه آهنين داغى مى گذارند و براى ايشان فلوت مى زنند، آنها مى رقصند، زيرا اگر دائما بايستند كف پايشان مى سوزد. نظير اين وضع براى كودكانى پيش مى آيد كه مورد ملامت بزرگتران به علل مربوط به اعضاى جنسى خود قرار مى گيرند. اين ملامتها بعدها آنان را مشوش ‍ كرده و در زندگى جنسى بدبخت مى سازد)).
ترس ، عامل جلوگيرى از طغيان
اينجا يك توضيحى لازم است : در مساءله عامل ترس و ارعاب ، چه در تربيت فردى كودك و چه در تربيت اجتماعى بزرگسال ، يك بحث اين است كه آيا ترس و ارعاب عامل تربيت به مفهوم پرورش و رشد دادن است ؟ و آيا ترس مى تواند عامل رشد دهنده روح انسان باشد؟ نه ، نقش ‍ ترس اين نيست كه عامل رشد دهنده باشد. ولى يك بحث ديگر اين است كه آيا عامل ترس جزء عواملى است كه بايد براى تربيت كودك يا تربيت اجتماع از آن استفاده كرد يا نه ؟ جواب اين است : بله ، ولى نه براى رشد دادن و پرورش استعدادها بلكه براى باز داشتن روح كودك يا روح بزرگسال در اجتماع از برخى طغيانها. يعنى عامل ترس عامل فرونشاندن است ، عامل رشد دادن و پرورش دادن استعدادهاى عالى نيست ولى عامل جلوگيرى ((از رشد)) استعدادهاى پست و پائين و عامل جلوگيرى از طغيانها هست .
لزوم آگاهى كودك از علت تشويق يا تهديد
بنابراين در مواقعى ، از عامل ترس بايد استفاده كرد. در عين اينكه ما عامل ترس را عامل رشد دهنده و پرورش دهنده نمى دانيم ولى عامل لازمى مى دانيم ، اما مخصوصا در مورد كودك اين نكته بايد مورد توجه باشد و نكته خوبى است كه امروز بيشتر توجه دارند كه كودك كاملا بايد آگاه باشد كه تشويق يا تهديدى كه مى شود براى چيست . اگر كودك نفهمد كه براى چه تشويق مى شود و بالخصوص اگر نفهمد براى چه تهديد مى شود روحش به كلى مشوش مى گردد، و امروز به اين نكته پى برده اند كه بسيارى از بيماريهاى روانى در اثر ترساندنها يا كتك زدنها و ارعابهاى بيجا در كودكى پيدا مى شود.
مثالى عرض مى كنم كه نظير آن در حديث هست . فرض كنيد مادرى بچه اش در مجلسى روى دامن دوستش نشسته است ، بچه اى كه نمى فهمد كه نبايد ادرار بكند. براى اين بچه ادرار كردن مثل آب خوردن است و ديگر فرق نمى كند كه در دامن مادر ادرار مى كند يا در دامن دوست مادر. اين عمل را انجام مى دهد. مادر ناراحت و عصبانى مى شود و كتكش مى زند. بديهى است كه اين بچه نمى فهمد كه معناى اين كتك اينست كه تو چرا اينجا ادرار كردى و قبلا نگفتى . آنچه كه در روح او وارد مى شود اينست كه نبايد ادرار بكند. و نتيجه اينست كه هر وقت بخواهد ادرار بكند يك حالت اضطراب و هيجاى به او دست مى دهد، يك ترسى در روحش وارد مى شود از ادرار كردن ، و بعد از آن ، هميشه از عمل طبيعى خودش ترسناك است ، و اين ممكن است عوارض جسمانى و عصبى و عقده هاى روانى ايجاد كند و ايجاد هم مى كند. (اين ((تابوها)) كه مى گويند، همين جور چيزهاست ). اين از نظر بچه يك ترس بى منطق است ، از نظر مادر يك منطقى دارد ولى از نظر بچه منطقى ندارد.
ولهذا ما در احاديث متعددى مى بينيم كه گاهى اتفاق افتاده كه طفلى را آورده اند خدمت رسول اكرم كه مثلا ايشان دعايى به گوشش بخوانند. در همان حالى كه روى دامن ايشان بوده ادرار كرده . پدر و مادر او كه آنجا بودند ناراحت و عصبانى شده اند. پيغمبر فرموده اند: كارى به او نداشته باشيد، لا تزرموا يعنى جلوى بولش را نگيريد. و نسبت به فرزندان خودشان هم هست كه دستور مى دادند: لا تزرموا على ابنى وقتى بچه مى خواهد ادرار بكند، هر جا كه باشد، همين قدر كه شروع كرد به ادرار، جلويش را نگيريد. بله ، بچه هر وقت رسيد به اين حد كه بر اثر عادت كردن فهميد كه نبايد مثلا روى فرش ادرار كرد، يعنى بدون اينكه اعمال خشونت كنند، عادتش بدهند كه مثلا روى فرش ادرار نكند، و خودش ‍ هم بفهمد كه روى فرش ادرار كردن خوب نيست ، آنوقت اگر از روى فهم چنين كارى بكند، اين يك حالت طغيانى است در او، يعنى لجاجتى است عليه آنچه كه خودش مى فهمد. در چنين موردى خشونت كردن ممكن است مفيد واقع بشود. ولى تا به اين مرحله نرسيده است ، مسلم خشونت يك عامل مفيدى نيست .
در اجتماع بزرگ البته مطلب روشن است كه عامل خشونت لازم است در مواردى كه آدم بزرگ مى داند كه فلان كار نبايد بكند ولى عليه مقررات و قوانين طغيان كند. در چنين مواقعى براى جلوگيرى از طغيان هيچ مانعى ندارد كه عامل خشونت به كار برده شود. بنابراين در عين اينكه عرض كرديم عامل ترس و ارعاب و خشونت عامل پرورش و شكوفا كردن نيست ، ولى عامل لازمى است ، شرط تربيت است گو اينكه عامل تربيت نيست .