تعليم و تربيت در اسلام

متفكر شهيد استاد مرتضي مطهري

- ۱۳ -


آيا دردمندى ممدوح است يا مذموم ؟
حال من از شما مى پرسم : آيا اين درد داشتن بهتر است يا آن بى دردى كه آدم بر همسايه اش هم هر چه بگذرد، هيچ حس نكند، سر همسايه اش را هم ببرند، آخ نگويد.
ما آن را انسان كامل مى دانيم نه اين را. به جهت اينكه آن درد داشتن حساسيت است ، بيمارى نيست ، نقص نيست ، كمال است ، يعنى نشانه پيوند او با انسانهاى ديگراست ، نشان مى دهد كه واقعا خودش را نسبت به انسانهاى ديگر مانند يك عضو از اعضاى يك پيكر درك مى كند و به سبب بيمارى يا جراحتى كه بر عضو ديگر وارد شده است ، بيتابى مى كند.
جمله اى رسول اكرم در اين زمينه دارند كه سعدى آن را به شعر آورده است ((مثل المؤ منين فى تواددهم وتراحمهم و تعاطفهم مثل الجسد اذا اشتكى منه عضو تداعى له سائر الجسد بالسهر والحمى (131) فرمود: مثل مؤ منين مثل اعضاى يك پيكر است ، همينكه يك عضو به درد آيد ساير اعضا، راحت نمى خوابند، مثلا اينطور نيست كه وقتى دندان درد مى كند، ساير اعضا بگويند گور پدر دندان ، درد بكش تا جانت در آيد، دست بگويد من چرا راحتم را از بين ببرم ، چشم بگويد من چرا راحتى خودم را از بين ببرم ، و همنيطور اعضاى ديگر. نه ، يك عضو كه به درد مى آيد، ساير اعضا با او همدردى مى كنند. چگونه همدردى مى كنند؟ به تب و بيدارى . يك جا كه ناراحتى پيدا مى شود، تمام بدن يكجا تب مى كند و سهر و بيدارى دارد. مى فرمايند: مؤ منين اينجور هستند. همدردى ، حساسيت است و بنابر اين نقص نيست و عين كمال است .
بنابر اين ، اين منطق ، اگر كسى واقعا به لسان جد طرفدار لختى و بى حسى باشد و عقل و هوش را به دليل اينكه به انسان احساس مى دهد و احساس منشاء ناراحتى و درد است محكوم كند، منطق غلطى است ، بر ضد انسانيت است و اسلام هم آن را محكوم مى كند. اسلام آن جور درد داشتن را تمجيد كرده است . ولى اگر لسان ، لسان جد نباشد بلكه شخص مى خواهد مطلب را به طور كنايه بگويد، و در واقع مى خواهد بگويد كه در خارج ، چنين و چنان است ، منتها به اين عبارت مى گويد،(در اين صورت اشكالى ندارد)، مثل اين كه خودمان مى گوييم اى كاش من كور شوم و فلان چيز را نبينم . حالا اگر حادثه بدى رخ داد، من كه كور شدم و نديدم ، در واقعيت كه تغيرى رخ نمى دهد، غير از اينكه تازه من هم كور شده ام . نه ، مقصود اين است كه آن شى ء آنقدر ناراحت كننده است كه من آرزو مى كنم چشم نداشته باشم و آن را نبينم ، و در واقع مى خواهد بدى آن شى ء را بيان كرده باشد.
اين يك منطق در اشعار و ادبيات ما كه توضيحش را دادم .
تحقير عقل و علم و مسئله معاش
منطق ديگرى داريم كه اگر اين را هم جدى بگيريم ، از اين پست تر است ، و آن اين است كه عده علم و عقل و همه چيز را به چشم يك ابزار براى جلب ماديات زندگى مى نگرند. وقتى يك كسى كه فكر مى كرده از مردم ديگر عاقلتر و عالمتر است ، ديده خيلى از بى سوادها و نادانها در زندگى جلو افتاده اند، شروع كرده شلاق فحش را به جان عقل و علم كشيدن كه اينهمه معلوماتى كه اگر آدم ببرد دم دكان بقالى يك قران سبزى به او نمى دهند، فايده اش چيست ؟! در اين زمينه هم زياد داريم . آن شعر عبيد زاكانى ، معروف است و او در عمل هم همين جور شد. گفت :

اى خواجه مكن تا بتوانى طلب علم
كاندر طلب راتب (132) يكروزه بمانى
رو مسخرگى پيشه كن و مطربى آموز
تا داد خود از كهتر و مهتر بستانى
ضمنا انتقاد از زمان خودش است كه در زمان من علم ارزش ندارد و يك مطرب ، ارزشش ده برابر يك نفر عالم است و ارزش يك ساعت كار او برابر است با ارزش يك ماه كار اين . در عمل هم خود اين مرد همين جور شد، يعنى واقعا هم بعد زد به در مسخرگى ، با اينكه مرد عالمى بود. البته اين مطلب هم مطلب نادرستى است ، يعنى انسان نبايد علم و يا هوش را با مقياس پول و ثروت بسنجد و بگويد اگر اينها منشاء گرد آورى پول و ثروت شد خوب است و اگر نشد ديگر ارزشى ندارد يك شعرى هست در عربى ، ظاهرا از ابوالعلا معرى يا ابن الراوندى است ، از اينهايى كه در تاريخ اسلام معروف به زنذقه هستند مى گويد:
كم عاقل عاقل اعيت مذاهبه
و جاهل جاهل تلقاه مرزوقا
هذا الذى ترك الاوهام حائره
و صير العالم النحرير زندقيا
مى گويد: چقدر آدمهاى عاقل عاقل را آدم مى بيند كه در راه زندگى درمانده ، نمى داند از كدام طرف برود، بيچاره است ، و چه نادانهاى نادان كه انسان مى بيند چه روزى فراوانى دارند. و اين چيزى است كه يك عالم نحرير را از دين بر مى گرداند و زنديقش مى كند.
در صورتى كه او بايد در اينجا به عكس نتيجه گيرى مى كرد و مى گفت به دليل اينكه رزق تابع اين زرنگيها به اصطلاح نيست ، پس من بايد بفهمم كه تدبير رزق به دست كس ديگر است .
اين منطق را هم ما زياد مى بينيم ، و معلوم است كه يك حرف غلطى است و انسان نبايد علم و عقل را با اين مقياسها بسنجد. از اين هم عجالتا مى گذريم .
تعقل از نظر معتزله و اشاعره
بيائيم سراغ آن جريانهايى كه در واقع به صورت مكتب پديد آمدند. يكى از آنها، مكتب اشعرى و معتزلى است كه واقعا بزرگترين ضربتهايى كه در تاريخ اسلام به تعقل مسلمين وارد شده ، از ناحيه اين جريان است . از اواسط قرن دوم هجرى ، در دنياى اسلام ، راجع به تفكر در اصول عقائد اسلامى دو جريان پيدا شد. گروهى طرفدار اين شدند كه عقل خودش مى تواند يك مقياس باشد براى درك اصول عقائد اسلامى ، و ما همه مسائل را، مسائل مربوط به خدا، مسائل مربوط به معاد، مسائل مربوط به ملائكه ، مسائل مربوط به نبوت ، احكام و غيره را در درجه اول بايد به عقل خودمان عرضه بداريم و عقل براى انسان يك مقياس صد درصد قطعى است . اين گروه به علت خاصى كه ريشه تاريخى دارد بعدها به نام ((معتزله )) ناميده شدند.
نقطه مقابل اينها، عده ديگرى بودند كه باز به يك علت تاريخى آنها را ((اشاعره )) ناميدند. اشاعره طرفدار تعبد و تسليم محض شدند. گفته عقل حق فضولى در مسائل اسلام را ندارد. حسن و قبح عقلى اصل مطلب از مساءله معروف ((حسن و قبح عقلى )) آغاز شد. معتزله معتقد شدند كه كارها فى حد ذاته يا داراى حسن ذاتى است و يا داراى قبح ذاتى ، و عقل انسان نيز آن حسن يا آن قبح را درك مى كند و از اينجا حكم اسلام را كشف مى نمايد، چون حكم اسلام نمى تواند جدا از عقل باشد.
شاه مثلشان مساءله عدل و ظلم بود. گفتند: عقل ، حسن عدالت را درك مى كند و حسن عدالت ذاتى است و قراردادى نيست . كسى حسن را براى عدالت قرار نداده ، همان طور كه خاصيت جفت بودن را براى عدد چهار كسى قرار نداده است ، يعنى اين جور نبوده كه يك 4 بوده كه مى توانسته جفت باشد، مى توانسته طاق باشد، بعد آمدند جفت بودن را به آن ضميمه كردند، بلكه لازمه ذات ((4)) جفت بودن است ، يا((4)) در دنيا وجود ندارد، يا آنجا كه وجود دارد جفت هم هست .
گفتند حسن عدل و قبح ظلم هم چنين چيزى است . حال مى رويم سراغ كارها: اين كار عدالت است ، پس حسن دارد، پس حتما حكم اسلام هم موافق با آن است . آن كار، ظلم است و چون ظلم است ، پس قطعا قبيح است ، و چون خداوند قبيح را اجازه نمى دهد پس قهرا منهى عنه است .
اشاعره گفتند اصلا اشيا حسن و قبح ذاتى ندارند و عقل هم در اين جور مسائل دركى ندارد، حسن و قبح ها شرعى است ، هرچه را كه خدا امر بكند، چون او امر كرده خوب است ، نه چون خوب است او امر كرده ، و هر چه را خدا نهى بكند، چون خدا نهى كرده بد است ، نه چون بد بوده خدا نهى كرده . آنها گفتند: هر چه خدا امر كرده چون خوب بوده خدا امر كرده است ، پس خوبى اش تقدم دارد بر امر خدا، و خوبى آن علت امر خداست : اينها گفتند: نه ، هر چه كه خدا امر كرده چون خدا امر كرده خوب است ، و امر خدا علت خوبى است . وقتى ما مى گوئيم اين كار خوب است ، يعنى خدا امر كرده . در نهى هم عين همين مطلب تكرار مى شود.
جنگ تعقل و تعبد
اينجا بود كه تعقل در يك جناح قرار گرفت و تعبد محض در يك جناح ديگر.
اين جريان ، فوق العاده در دنياى اسلام اوج گرفت . از اواخر بنى اميه شروع شد و در اوايل بنى العباس كه آزادى فكر بيشتر بود و خلفاى به اصطلاح امروز روشنفكرى نظير هارون و بالخصوص ماءمون پيدا شدند و آن مجالس احتجاجات و مجادلات را تشكيل مى دادند به اوج خود رسيد. ماءمون بالخصوص (و بعد از او برادرش معتصم به تبعيت از ماءمون ) به حكم اينكه خودش مرد عالمى بود و فكرش فكر منطقى و فلسفى بود طرفدار معتزله شد و اشاعره را در هم كوبيد، و از علماى حديث احمد حنبل به خاطر طرفدارى از قشريگرى تازيانه سختى خورد. اينجا بود كه به اصطلاح طرفداران تعقل بر طرفداران تعبد پيروز شدند و سخت هم پيروز شدند، و اتفاقا در ميان محدثين و فقهاى آن عصر اشخاص سختگيرى نبودند.
زمان متوكل رسيد. متوكل يك خليفه بسيار قشرى بود. اصطلاحى امروز رايج است ، به افرادى كه تابع گذشته هستند مى گويند ((سنتى )). كلمه ((سنى )) يعنى سنتى ، كسى كه تابع سنت است نه تابع فكر و تعقل . منتها چون سنت را سنت نبوى مى دانستند اين كلمه يك قداست خاصى پيدا كرد. متوكل سنتى شد و سخت مخالف تعقل و معتزله ، كه دستور داد آنها را تار و مار كردند و عجيب تار و مار كردند، و احمد حنبل را برد در آن اوج عالى ، و آن آدمى كه زندان كشيده بود و از حكومت وقت تازيانه خورده بود، مقامى پيدا كرد كه عالى ترين مقامها بود، و مى گويند در تشييع جنازه اش هشتصد هزار نفر شركت كردند.
خلفاى بعد روش متوكل را بيشتر حمايت كردند و روش ماءمون براى هميشه در دنياى اسلام محكوم شد.
كلمه ((سنى ))
سنى ها را كه امروز سنى مى گويند، در مقابل شيعه نيست . ما خيال مى كنيم ((سنى )) يعنى كسى كه معتقد به خلافت بلافصل ابوبكر است ، و ((شيعه )) يعنى كسى كه به اين امر معتقد نيست . نه ، كلمه ((سنى )) در ابتدا در مقابل شيعه وضع نشد، در مقابل معتزله وضع شد. وقتى مى گفتند: ((اين سنى است )) يعنى معتزلى نيست . ولى امروزه ما معتزله و اشاعره ، همه را مى گوئيم ((سنى )).
شيعه در آن زمان كه زمان ائمه بود، در اين فكر، طرفدار معتزله بود نه طرفدار اشاعره . گرچه كلمه ((سنى )) در مقابل ((معتزله )) بود ولى چون شيعه طرفدار فكر معتزلى بود، بعد كه معتزلى ها همه تار و مار شدند و از طرفداران تعقل فقط شيعه باقى ماند، كلمه ((شيعه )) در مقابل ((سنى )) قرار گرفت ، و بعد يك فكرى پيدا شد كه شايد كلمه ((سنى )) درباره مسئله خلافت وضع شده ، در صورتى كه ريشه اش ‍ آن نيست . ولى كم كم اصطلاح همين جور قرار گرفت .
يك وقت آقاى حاج ميرزا خليل كمره اى در كنگره هزاره شيخ طوسى در مشهد، تعبير شيرينى كرد راجع به كلمه ((سنى )) كه اهل تسنن اسم خوبى را براى خودشان انتخاب كردند. گفت كلاه ما را در تاريكى برداشتند، آمدند اين اسم زيبا را براى خودشان انتخاب كردند كه ما سنتى هستيم يعنى تابع سنت رسول الله هستيم ، يعنى ديگران تابع سنت رسول الله نيستند. در صورتى كه بحث در سنت رسول الله نيست كه يكى بگويد سنت رسول الله معتبر است ، ديگرى بگويد معتبر نيست . حتى معتزله هم نمى گفتند ما سنت رسول الله راقبول نداريم . بحث دركيفيت استنباط و مواجهه بود كه با قرآن و سنت رسول الله با عقل بايد مواجه شد، اگر عقل را كنار بگذاريم ، سنت رسول الله و قرآن را هم نمى فهميم ، و درست هم مى گفتند.
جمود ابن تيميه و نهضت وهابيگرى
بزرگترين علماى ضد عقل و تعقل پيروان احمد حنبل هستند كه در راءس آنها ابن تيميه است . ابن تيميه ظاهرا در قرن هشتم ميلادى و در دمشق مى زيسته .(133) او مردى بسيار پركار و به يك معنا نابغه است . واقعا هم نبوغى دارد ولى يك فكر بسيار بسيار قشرى و متحجرى دارد. بعضى ها فكرشان در سطح خيلى توسعه پيدا مى كند ولى در عمق نفوذى ندارد. ابن تيميه از آن اشخاص است ، يعنى وقتى انسان مجموع كتابهاى او را مى بيند، حيرت مى كند كه يك انسان چگونه اينهمه مطالعه داشته ! (ولى مى بيند عميق نيست ).
ابن تيميه احيا كننده سنت احمد حنبل است ، يعنى در ميان پيروان احمد حنبل هيچ كس به اندازه او روش احمد حنبل را احيا نكرد. و حتى كتابى در تحريم منطق نوشت كه اصلا خواندن منطق حرام است ، تا چه رسد به فلسفه .
نهضت وهابى گرى هم كه تقريبا در يك قرن و نيم پيش پيدا شد دنباله ابن تيميه است . اينها شاگرادن ابن تيميه هستند. نهضت وهابيگرى هم ريشه اش نهضت ضد عقل است ، و لذا شديدا منطق و فلسفه را تحريم مى كنند و خيلى به اصطلاح سنتى هستند، يعنى ظاهرى و ظاهر پرست و قشرى مى باشند.
در سفر اولى كه ما به حج مشرف شديم و رفتيم به الجامعة الاسلامية ؟ مدينه ، با يك دانشجوى پاكستانى به نام حافظ احسان كه دانشجوى بسيار باهوشى هم بود رفيق شديم . او بعد كه با من آشنا شد و فهميد كه من درتهران تدريس منطق و فلسفه مى كنم ، خيلى علاقه مند شد و دائما مى آمد در كاروان ما وسؤ الاتى مى كرد. من ديدم او تشنه است . مى گفت اين بدان جهت است كه در اينجا تدريس منطق حرام است . اين همان تبعيت از سنت ابن تيميه است .
پس اين جريانها از اشعرى گرى در مقابل معتزلى گرى شروع شد و در زمان احمد حنبل به اوج خود رسيد. متوكل زعيم سياسى و احمد حنبل زعيم مذهبى ، اين دو زعيم ، يكى سياسى و يكى مذهبى ، قشرى گرى را به اوج خود رساندند.
بعدها هم احمد حنبل شاگردانى پيدا كرد و از همه شان خطرناكتر همين ابن تيميه است ، چون مكتب احمد حنبل پس از مدتى از منطقه تمدن اسلامى رانده شد و رفت در غرب آفريقا، ولى بعد ابن تيميه دو مرتبه اين مكتب را زنده كرد، و بار ديگر وهابيها آن را مطرح كردند، كه همه اينها جريانهاى ضد تعقل در دنياى اسلام است و جريانهاى تاءسف آورى هم هست .
اخباريگرى
دنياى شيعه از اين قشرى گرى محفوظ بود و علتش هم همين است كه عرض كردم كه اين نهضت قشرى گرى مقارن عصر ائمه بود و ائمه راهشان به راه معتزله بسيار نزديك بود به طورى كه در تاريخ ، شيعه و معتزله را با هم ذكر مى كردند و به آنها ((عدليه )) مى گفتند. و حتى بسيارى ، شيعه ها را مى گويند معتزلى ، و معتزليها را مى گويند شيعى .
نهضت قشرى گرى ، در شيعه راه نيافت تا در چهار قرن پيش ، تقريبا مقارن اوايل صفويه ، مردى به نام ميرزا محمد استرآبادى پيدا مى شود كه روش اهل حديث را پيش مى گيرد، و از او مؤ ثرتر شاگردش ملا امين استرآبادى است . و عجيب اين است كه كسانى كه اصل يك نهضت را شروع مى كنند و لو نهضت ، نهضت قشرى گرى باشد، خود اينها از يك نبوغى بهره مند هستند، و اگر چنين نباشند نمى توانند پايه گذار يك نهضت باشند. خود احمد حنبل هم يك آدم كوچكى نيست .
ملا امين استرآبادى ، مردى است كه سالها در مكّه مجاور بوده و سالها در مدينه ، و كتابى نوشته به نام ((فوائد المدنيه )) كه در آن يك تاخت و تاز عجيبى مى كند به علماى شيعه كه تعقل را وارد اسلام كردند. مثلا به علامه حلى سخت فحش مى دهد.
يك راهى را پيش گرفت ، گفت از اين چهار دليلى كه اينها مى گويند : ((قرآن ، سنت ، اجماع ، عقل )) سه دليلش باطل است ، يعنى هيچ كدام براى ما دليل نيست . قرآن دليل نيست ، عقل هم دليل نيست ، اجماع هم دليل نيست . درباره اجماع گفت : اصلا اجماع ريشه ندارد و از اهل سنت گرفته شده . همين اجماع پدر اسلام را در آورده . اجماع همان است كه خلافت ابوبكر را درست كرده ، سنى ها آمدند اين را يك اصل قرار دادند براى اينكه خلافت ابوبكر را درست كنند، بعد آن را وارد فقه كردند و شيعه هم آمد اجماع را وارد فقه كرد. اجماع مال ما نيست . مال سنيهاست .
قرآن را هم به سبك محترمانه اى بوسيد و گذاشت لب طاقچه . نفگت ما قرآن را قبول نداريم ، گفت قرآن را قبول داريم قرآن كتاب خداست ، اما قرآن كه براى ما نيست ، قرآن براى ائمه است ، فقط ائمه مى توانند بفهمد كه قرآن چه مى گويد، ما كه حق نداريم در قرآن تعقل و تدبر كنيم . قرآن اصلا نازل شده براى مخاطبين خود، آنها كه با زبان قرآن آشنا هستند و معناى آن را مى فهمند. قرآن با زبان مخصوصى حرف مى زند و آن زبان را فقط و فقط ائمه مى فهمند و بس . قرآن را نيز اين جور بوسيد و گذاشت لب طاقچه .
درباره عقل اتفاقا يك استدلالهاى خيلى روشنفكرانه و متجددانه اى مى كند. نظير حرفهايى كه دكارت و غيره عليه فلسفه گفتند او عليه عقل گفت كه حرفهاى مهمى است ، حرفهاى فلاسفه را مطرح و نقد مى كند كه اينجا اينچنين اشتباه كردند، آنجا اين جور اشتباه كردند، و بعد اين بحث را كه در ميان علماى جديد نيز پيدا شده مطرح مى كند كه منشاء خطاى ذهن چيست ؟ يا در صورت است يا در ماده ، بعد مى گويد منطق ارسطو منطق صورت است و حداكثر مى تواند خطاى ذهن را در نظم فكر و به عبارت ديگر خطاى نظم را نشان بدهد، مثل يك آرشيتكت كه فقط خوب مى تواند طرح ساختمان را بدهد، اما ماده ساختمان ، مثلا آجر، آجر خوبى است يا بد، سيمانش خوب است يا بد، آهنش ‍ خوب است يا بد، اين ديگر كار او نيست . منطق ارسطو هم فقط صورت استدلال را مى تواند تصحيح كند.(134) ولى بيشتر خطاى انسان در ماده فكر است نه در صورت فكر.
آن را چه كار مى كنيد؟ راهى نيست . چون راهى نيست ، در امور دينى نبايد به عقل اعتماد كرد.
عقل را هم گذاشت كنار، گفت : ما هستيم و حديث ، ما هستيم و سنت ، و اجتهاد را كه علماى شيعه وارد فقه كردند شديد محكوم كرد، گفت اجتهاد يعنى تعقل ، و تعقل جايز نيست . تقليد هم جايز نيست ، ما فقط بايد مقلد ائمه باشيم ، رساله نوشتن و اجتهاد كردن در مسائل همه حرام اندر حرام است .
اين مرد حرفهاى خودش را آنچنان كوبنده گفت كه واقعا يك نهضت بزرگى در دنياى اسلام ايجاد كرد به نام ((نهضت اخبارى گرى )) كه پيروان آن را مى گويند ((اخباريين ))، و اين نهضت مدتى دنياى شيعه را لرزاند و در برخى نواحى حتى منشاء جنگها و كشتارها گرديد. مخصوصا در اين شيخ نشينهاى خليج فارس اين منطق عجيب نفوذ كرد. در اوائل صفويه نجف و كربلا مهد اخباريين بود و كسى جراءت نداشت در آنجا راجع به تفسير قر آن ، يا راجع به عقل و استدلال ، و يا راجع به اجماع حرف بزند، مى گفتند فقط و فقط ما هستيم و سنت ، ما هستيم و حديث . و اينها حمله كردند به كسانى كه مى گفتند حديث يا صحيح است يا ضعيف يا موثق و يا حسن ، كه علامه حلى و ديگران احاديث را تقسيم بندى كردند گفتند بعضى احاديث صحيح است ، بعضى موثق است ، بعضى ضعيف است و بعضى حسن (هر كدام يك اصطلاح خاصى داشتند)، حديث صحيح را اين جور مى شود با آن عمل كرد، حديث موثق را اين جور، و حديث ضعيف اعتبار ندارد.(ملا امين ) گفت : اين مزخرفات چيست ؟! حديث ديگر ضعيف و غير ضعيف ندارد، هر چه كه حديث است معتبر است .
پيروزى اجتهاد بر اخباريگرى
درست نظير نهضت احمد حنبل و ابن تيميه در ميان اهل تسنن ، به وسيله ملا امين استرآبادى در ميان ما پيدا شد. البته اين نهضت بعدها به وسيله علماى بزرگى كه يكى از آنها مرحوم وحيد بهبهانى است سركوب شد. وحيد بهبهانى استاد بحر العلوم بوده و در دوره بعد از صفويه مى زيسته است . اين مرد از آن كسانى است كه نهضت تعقل و اجتهاد را در مقابل اخباريين پايه گذارى كرد و از نو اجتهاد را در مقابل اين جمود قشرى گردى زنده كرد. و بعد از او مرحوم شيخ انصارى كه او را استاد المتاءخرين مى گويند، آخرين ضربه را به نفع اجتهاد و عليه اخباريگرى وارد كرد(135) به طورى كه ديگر بعد از آن ، اخباريين كمر راست نكردند. (136) ولى فكر اخبارى گرى به كلى از بين نرفته . حتى در بسيارى از مجتهدين نيز افكار اخبارى گرى هنوز نفوذ دارد و بقايايش در افكار آنها هست .
اين يك تاريخچه مختصرى بود (از ارزش تعقل در نظر مسلمين ) كه نشان مى دهد در عين اين كه اسلام (حتى در مظهرحديث آن ) اينهمه براى عقل احترام قائل شده ولى جريانهاى اجتماعى گاهى همه چيز را در هم مى پيچد. اين جريانها در عالم اسلام پيدا شد، هم در دنياى تسنن و هم در دنياى تشيع .
در اين زمينه ما نمى خواهيم به تفصيل بحث بكنيم ، چون خوشبتخانه بايد بگوئيم كه اكنون در ميان ما شيعيان عدلى گرى بر اشعرى گرى پيروز است ، لااقل از نظر منطق . شما هر كتابى از كتابهايى را كه امروز در حوزه هاى علميه تدريس مى شود باز كنيد اين مطلب را ملاحظه مى نماييد، از هر طلبه اى اگر بپرسيد ما كه شيعه هستيم ، از عدليه هستيم يا از غير عدليه ؟ مى گويد از عدليه ، يا اگر بپرسيد: آيا ما طرفدار حسن و قبح عقلى هستيم . يا منكر آن ؟ مى گويد ما طرفدار حسن و قبح عقلى هستيم علتش اين است كه امثال شيخ انصارى پايه اين مطلب راكاملا تحكيم كردند، و آن جريان ملا امين استرآبادى هم جريانى بود كه در اين وسطها پيدا شد.
ريشه اخباريگرى از نظر آيه الله بروجردى
مرحوم آقاى بروجردى يك حرفى داشتند كه نمى دانم از چه مدركى نقل مى كردند ولى حرف بسيار جالبى بود. در تابستان سنه 22 كه هنوز ايشان به قم نيامده بودند ما به بروجرد رفته بوديم . اين را من در بروجرد از ايشان شنيدم و در قم ديگر نشنيدم ، و غفلت كردم كه از ايشان بپرسم مدركش چيست ؟
ايشان يك وقتى كه اين جريان ملا امين استرآبادى و استدلالهاى او بر ضد عقل و بر انكار عقل را نقل مى كردند، مى گفتند كه اين نهضت مقارن است با نهضت ضد عقل و ضد فلسفه اى كه در اروپا پيدا شد بر اساس ‍ حسى گرى و تجربى گرى ، كه از دكارت و بيكن و غيره شروع شد.
آنها هم به گونه ديگرى با منطق و با تعقل مخالفت كردند ولى بر اساس ‍ معتبر شناختن حس . ايشان مدعى بودند كه ملا امين تحت تاءثير افكارى كه در دنياى اروپا پيدا شده بود قرار گرفته بود.
آنچه براى من مجهول مانده اين است كه در آنوقت هنوز اين افكار در ايران نيامده بود، پس چگونه او تحت تاءثير اين افكار قرار گرفته بود؟! شايد چون ملا امين غالبا در ايران نبود و خيلى اوقات مجاور بود مخصوصا در مكه و مدينه ، در آن سفرهايش با كسى برخورد كرده و اين افكار را از او گرفته است . منتها انتقاد ايشان اين بود كه اگر فرنگى مى آيد طرفدار حس مى شود و عقل مستقل از حسن را انكار مى كند و مى گويد عقل آن اندازه اعتبار دارد كه روى محسوسات كار بكند و كار عقل فقط تجريد و تعميم و تجزيه و تركيب محسوسات است و نه چيز ديگر، او چون دنبال علوم طبيعى مى رود نيازى به معقول ندارد. تو در مورد دين مى خواهى بحث بكنى . دين ، اولين مساءله اش خداست و خدا معقول ترين معقولات عالم است . تو چطور مى توانى انكار عقل را وارد دين بكنى ؟! فرنگى انكار عقل مستقل را بر اساس اصالت حس قرار داد. از اين نظر به او اشكالى نيست . ولى تو مى خواهى انكار عقل را بر اساس اصالت حديث قرار بدهى . آيا خدا و وحدانيت او را با حديث درست مى كنى ؟! اگر بگويند آيا خدايى وجود دارد يا وجود ندارد، چه مى گويى ؟ لابد مى گويى وجود دارد. اگر بگويند به چه دليل ، آيا مى گويى من كتاب ((وسائل )) را كه باز مى كنم مى بينم در آنجا نوشته حضرت امام جعفر صادق فرموده خدا وجود دارد؟! انكار عقل مستقل بر اساس اصالت حس ، يك راهى است ، ولى انكار اصالت عقل بر اساس اصالت حديث ، به هيچ وجه نمى تواند قابل قبول باشد، چون اساسى ترين مسائل اسلامى ما، غيب ترين (آنهاست ). خود قرآن تعبيرش ((غيب )) است : الذين يؤ منون بالغيب (137) غيب را چگونه مى شود با حديث اثبات و استدلال كرد؟ ما خود امام جعفر صادق را به اين دليل قبول داريم كه مى گوييم او امام است . چرا امام است ؟ مى گوييم چون وصى پيغمبر است و پيغمبر، ائمه را معين كرده . پيغمبر را به چه دليل قبول داريم ؟ مى گوييم او را خدا فرستاده . خود پيغمبر با دليل عقل بايد برايمان ثابت بشود. خدا به دليل عقل بايد ثابت بشود؟ اول بايد خدايى ثابت بشود، پيغمبرى ثابت بشود و بعد امام جعفر صادق ثابت بشود و آنگاه حديثى را كه از امام جعفر صادق روايت شده ، اگر حديث درستى هست قبول بكنيم .
اما اگر بخواهيم كارمان را از اول از حديث شروع كنيم ، به هيچ جا نمى رسيم .
عكس العمل افراط معتزله
اين نكته را عرض بكنم كه هميشه افراط و تفريطها منشاء خرابى مى شود. معتزله كه طرفدار عقل شدند، مقدارى در كارها افراط كردند، آمدند چيزهايى را كه عقل در آن مورد دركى ندارد يعنى نه نفى مى كند، و نه اثبات ، و به عبارت ديگر آنچه را كه عقل نمى فهمد، به حساب آن چيزى گذاشتند كه عقل وجودش را نفى مى كند، و اين يك نوع تغذى در مكتب اشعرى گرى بود، يعنى مردم طرف اشاعره را گرفتند چون ديدند خيلى مسائل را معتزله انكار مى كنند. مثلا بعضى از معتزله وجود جن را انكار كردند، چون جن را با دليل عقل نمى شد اثبات كرد. ولى عقل كه نمى تواند بگويد كه يك موجودات نامرئى به نام جن حتما وجود ندارد. عقل نمى تواند اين مطلب را بفهمد. ما چه مى دانيم ، شايد غير از جن ، مليونها موجود نامرئى در عالم باشد كه بشر امروز آنها را كشف نكرده است .
انكار مسائلى نظير مسئله جن سبب شد كه عده اى به عقل بدبين شدند، گفتند: همان متعبدها خوبند، ما اگر دينمان بخواهد محفوظ بماند بايد راه آنها را پيش بگيريم ، اگر دنبال اين روشنفكرى برويم ، خيلى چيزها را بايد از دست بدهيم ، امروز جن را انكار كردند، فردا ملائكه را انكار مى كنند، پس فردا هم خدا را انكار مى كنند، مثل افراط كارى هاى روشنفكرى در زمان ما. خود روشنفكرى خيلى خوب است ولى اگر روشنفكرى يك راه افراط را پيش گرفت ، خودش عامل شكست خودش است .