تعليم و تربيت در اسلام

متفكر شهيد استاد مرتضي مطهري

- ۱۴ -


عقل از نظر فقهاء
اين مسئله مربوط به كلام بود. در فقه هم عين اين جريان در ميان اهل تسنن پيدا شد. بعضى طرفدار تعبد در مسائل فقهى شدند مثل مالك بن انس كه در زمان خودش خيلى هم با شخصيت بود و معاصر و شاگرد حضرت امام جعفر صادق است ، و بعضى طرفدار قياس شدند. ابوحنيفه طرفدار قياس شد. او هم معاصر حضرت صادق است و خدمت ايشان درس خوانده كه از او نقل كرده اند: لو لا السنتان لهلك نعمان . اگر آن دو سال درس خواندن نبود من از بين رفته بودم . ابو حنيفه يك عنصر ايرانى است و در كوفه مى زيسته است . او به حديث كم اعتنا بود، نه به معناى اينكه به گفته پيغمبر كم اعتنا بود، بلكه اغلب احاديث را معتبر نمى دانست و معتقد بود كه اينها را جعل كرده اند. مى گفت از تمامى احاديثى كه از پيغمبر روايت شده ، عده معدودى (در حدود بيست تا) را من يقين دارم كه پيغمبر گفته ، باقى ديگر را باور ندارم پيغمبر گفته باشد. البته گويا اطلاعاتش در اين زمينه ها ضعيف بوده است .
در مسائل فقه ، اگر ما باشيم و قرآن و بيست حديث از پيغمبر، بديهى است كه براى استدلال ، خيلى كسرى داريم ، يعنى اگر بخواهيم احكام را بفهميم ، با ظواهر قرآن و بيست حديث پيغمبر، فقه به اين وسعت را نمى شود استنباط كرد. در نتيجه ابو حنيفه مى رفت سراغ قياس . قياس ‍ يعنى مقايسه كردن و شبيه گيرى . مى گفت : در فلان موضوع ، پيغعمبر اين جور گفته ، اين موضوع هم يك شباهتى به آن دارد، پس حكم آن را مى آوريم اينجا. اين همان چيزى است كه قرآن از آن نهى كرده . اين پيروى عقل نيست ، پيروى ظن و گمان است . مساءله ظن و گمان غير از مساءله عقل است كه عقل حكمى را دقيقا دريافت كرده باشد.
اينجا بود كه در فقه ، مساءله ظن و گمان و شبيه گيرى راه پيدا كرد و يك ماشين قياس گيرى و استنباط احكام بر اساس تخيل به وجود آمد. اين هم به حساب عقل گذاشته شد كه ببين ! اگر بنا بشود عقل در مسائل دخالت كند اينطور مى شود.
بارى ، ابو حنيفه مكتب قياس را تاءسيس كرد، ولى حتى ائمه اهل تسنن هم زير اين بار نرفتند. مالك بن انس در همه عمرش در دو مساءله به قياس فتوا داد و وقت مردن اظهار ناراحتى مى كرد كه من از خدا مى ترسم زيرا در دو مساءله به قياس راءى دادم . احمد حنبل كه شديد مخالف بود. شافعى هم بينابين بود، نه به شدت ابو حنيفه قياس مى كرد و نه مثل مالك بن انس به اصطلاح حديثى بود.
بدون شك ابو حنيفه در اينجا راه افراط را در پيش گرفت . خود اهل تسنن نقل كرده اند كه او آنچنان به قياس عادت كرده بود كه گاهى نه تنها در مسائل شرعى بلكه در مسائل طبيعى هم قياس مى گرفت و چيزهاى مضحكى از آب در مى آمد.
مى گويند روزى رفت نزد سلمانى كه سر و صورتش را اصلاح بكند، در حالى كه تازه چند تا موى سفيد در ريشش پيدا شده بود. به سلمانى گفت : موهاى سفيد را از ريشه بكن كه ديگر در نيايد و فقط موهاى سياه باقى بماند. سلمانى به او گفت : اتفاقا بر عكس است ، اگر موى سفيد را بكنيم بيشتر در مى آيد. گفت : پس سياهها را بكن .
فورا قياس گرفت : اگر سفيد را بكنند بيشتر در مى آيد، پس سياهها را بكن : به عبارت ديگر: فرضا اين حرف درباره موى سفيد درست باشد كه اگر آن را بكنيم بيشتر مى شود، حتما در باره موى سياه هم بايد درست باشد كه اگر آن را بكنيم بيشتر مى شود. در مسائل شرعى نيز همين جور قياس مى گرفت .
در اينجا مكتب ائمه و مكتب اهل بيت ، بر عكس آنجا كه طرفدار عدليه تعقل بود، طرفدار قياس نشد، چون قياس واقعا تعقل نيست ، پيروى از ظن و گمان و خيال است . ائمه به شدت قياس را كوبيدند، و گفتند: ان السنة اذا قيست محقت (138) اگر سنت بر پايه قياس قرار بگيرد محو مى شود ولى عقل را نكوبيدند و مى بينيد در اينجا بين شيعه و سنى اين اختلاف هست كه سنى ها مى گويند ادله فقه چهار چيز است : ((قر آن ، سنت ، اجماع ، قياس ))، ولى علماى شيعه گفته اند: ادله فقه چهار چيز است : ((قر آن ، سنت ، اجماع ، عقل )). ائمه ، عقل را تاءييد كردند، قياس را تاءييد نكردند. اين خودش نشان مى دهد كه روش ائمه و نيز روش علما، بر ضد عقل نبود، بر ضد قياس بود، و قياس را يك ضابط عقلى درست نمى دانستند.
البته در ميان بعضى فقها، همين دورى جستن از قياس ، گاهى به حد افراط كشانده شده است ، و اين خودش يك بيمارى شده كه تا يك حرف زده مى شود مى گويند: آى قياس شد! يك چيزهايى هم كه قياس ‍ نيست ، از آن فرار مى كنند كه آقا اين قياس شد، اول من قاس ابليس اول كسى كه قياس كرد شيطان بود، و از اين حرفها.
اين هم يك جريانى بود در دنياى اسلام در اين زمينه . جريان ديگرى داريم در موضوع عقل و فتواهاى ضد عقل كه آن ، جريان عرفان است . عرفان هم به نوع ديگرى متعرض عقل و عقلا و فلاسفه و تكيه روى عقل كردن ها شده است كه ((پاى استدلاليان چوبين بود)) و... آن را انشاء اللّه در جلسه آينده برايتان عرض مى كنم .(139)
عوامل تربيت : 1 تقويت اراده عبادت
اراده هر مقدار كه قويتر باشد، بر اختيار انسان افزوده مى شود
بسم الله الرحمن الرحيم
در جلسه پيش قسمت دوم بحث ، درباره اراده بود. عرض كرديم كه يكى از استعدادهايى كه در انسان قطعا بايد پرورش پيدا بكند، اراده است . فرق اراده را با ميل و ميلها بيان كرديم ، و عرض كرديم كه اشتباه است كه بعضى ها اراده را از مقوله ميلها دانسته و خيال كرده اند اراده همان ميل بسيار شديد است . اراده يك قوه و نيروى ديگرى است در انسان ، وابسته به عقل انسان است ، بر خلاف ميل كه وابسته به طبيعت انسان است . ميل از نوع كشش و جاذبه است كه اشيا مورد نياز، انسان را به سوى خود مى كشند، و به هر اندازه كه ميل شديدتر باشد، اختيار از انسان مسلوبتر است ، يعنى انسان در اختيار يك قدرت بيرون از خود است ، بر عكس ‍ اراده كه يك نيروى درونى است . انسان ، با اراده ، خودش را از تاءثير نيروهاى بيرونى خارج و مستقل مى كند. اراده هر مقدار كه قويتر باشد، بر اختيار انسان افزوده مى شود و انسان بيشتر مالك خود و كار خود و سرنوشت خود مى گردد.
تسلط بر نفس
راجع به مسئله اراده و به تعبير ديگر تسلط بر نفس و مالكيت نفس ، آنچه كه در دستورهاى اسلامى در اين زمينه رسيده است تحت عنوان تقوا و تزكيه نفس ، آنقدر زياد است كه ضرورتى ندارد ما به عنوان يك شاهد، دليل بياوريم كه بله ، در اسلام به مسئله تقويت اراده توجه شده است . همينقدر براى اينكه نمونه اى به دست داده باشيم ، جمله اى را از نهج البلاغه نقل مى كنم كه جمله بسيار عالى و زيبايى در اين زمينه است .
امير المؤ منين تعبيرى دارند، اول درباره خطا و گناه مى فرمايند: الا وان الخطايا خيل شمس ، حمل عليها اهلها ((مثل گناهان ، مثل اسبهاى چموش است كه اختيار را از كف سوار مى گيرند)).
مى دانيم گناه از آنجا پيدا مى شود كه انسان تحت تاثير شهوات و ميلهاى نفسانى خودش بر خلاف آنچه كه عقل و ايمانش حكم مى كند، عملى را انجام مى دهد. ايشان مى فرمايند حالت گناه ، حالت از دست دادن انسان مالكيت نفس خود را است . آن وقت در مورد تقوا كه نقطه مقابل آن است مى فرمايد الا وان التقوى مطايا(140) ذلل (141) ولى مثل تقوا، مثل مركبهاى رام است كه اختيار مركب دست سوار است نه اختيار سوار دست مركب . يعنى او فرمان مى دهد، اين عمل مى كند، لجامش را به هر طرف متمايل كند، به همان سو مى رود بدون آنكه لگدپرانى و چموشى كند.
و هيچ مكتب تربيتى در دنيا اعم از مادى يا الهى پيدا نشده است كه بگويد خير، تقويت اراده يعنى چه ؟! انسان بايد صد در صد تسليم ميلهاى خودش باشد و هر طور كه خواهش نفسانى او حكومت كرد، همان طور عمل كند. بله ، مردم اينجورى در دنيا زيادند اما يك مكتبى كه مدعى تربيت انسان باشد و از اين اصل طرفدارى بكند وجود ندارد. سارتر و امثال او (اگزيستانسياليستها) چيزهايى گفتند در موضوع آزادى كه نتيجه منطقى حرف آنها همين بود، و به آنها در اين زمينه خيلى انتقاد كردند، و لهذا كم كم كار به جايى رسيد كه در خود اروپا اگزيستانسياليسم مساوى شد با كامجويى و شهوترانى و لااباليگرى و بى بند و بارى . ولى بعد آنها هم در مقام توجيه بر آمدند كه نه ، از مكتب ما سوء استفاده كرده اند، مكتب ما چنين چيزى نمى گويد.
ايمان ، ضامن حكومت اراده
غرضم اين جهت است كه هيچ مكتبى در دنيا پيدا نمى شود كه در اينكه اراده بايد بر ميلهاى انسان حكومت بكند، كوچكترين ترديدى داشته باشد. بحث در ضمانت اجرائى مطلب است كه راه اين مطلب چيست . آيا همينقدر كه گفتيم اراده و در نتيجه عقل بايد بر ميلها حاكم باشد (اراده همان قوه اجرايى عقل است )، با يك بايدى كه ما گفتيم ، فورا ديگر عقل و اراده در وجود ما بر ميلها حكومت مى كنند؟! چه چيز ضامن اجراء حكومت عقل و اراده بر ميلها است ؟ يكى از مسائلى كه مذهبيون به آن متمسك مى شود در همين جا است . مى گويند اراده قوه اجرايى عقل است ، ولى خود عقل چيست و از عقل چه كارى ساخته است ؟ عقل جز روشنايى چيز ديگرى نيست كه انسان را روشن مى كند، اما آيا روشن كردن ، به انسان جهت هم مى دهد كه حالا كه اطرافت روشن شد، از اين طرف برو يا از آن طرف . انسان دنبال آنچه مى خواهد مى رود و از چراغ عقل استفاده مى كند براى رسيدن به مطلوب خودش . مشكل اين است كه انسان چه مطلوبى داشته باشد؟ البته در اينكه انسان نياز دارد به چراغ عقل براى اينكه (راه او را) روشن كند، بحثى نيست . انسان اگر در تاريكى حركت كند، مطلوب خودش را گم مى كند. در نياز به عقل بحثى نيست . ولى سخن در اين است كه عقل و علم كه در واقع مكمل عقل و به عبارت ديگر عقل اكتسابى است روشنايى است ، محيط را روشن مى كند، انسان مى فهمد چه مى كند، مى فهمد كه اگر بخواهد به فلان مقصد برسد، از اينجا بايد برود، اين وسيله است براى آن مقصد، و آن ، وسيله است براى اين مقصد، ولى آيا فهميدن و دانستن كافى است كه اراده انسان بر تمايلات او حكومت بكند؟ نه . چرا؟ براى اينكه انسان فى حد ذاته اينطور است كه دنبال منافع خودش مى رود و اراده اش تا آن اندازه ممكن است بر ميلهايش حكومت بكند كه منافعش اقتضاء مى كند.
اينجاست كه تا يك امر ديگرى كه به انسان خواسته هايى ماوراء منافع ندهد پيدا نشود، از عقل و اراده كارى ساخته نيست ، و آن همان است كه ما به آن ((ايمان )) مى گوييم ، آن چيزى كه هم قادر است جلوى انسان را از منفعت پرستى تا حدود زيادى بگيرد، و هم براى انسان مطلوبها و خواستهاى ماوراء منافع فردى و مادى عرضه مى دارد، مطلوب مى سازد و خلق مى كند، و آنوقت عقل هم انسان را به سوى همان مطلوب (پيش مى برد زيرا) عقل ، انسان را به سوى هر مطلوبى بخواهد برود، در همان سو هدايت مى كند، كه عقل چراغ است . وقتى كه شما چراغ را در تاريكى به دست گرفته ايد، چراغ به شما نمى گويد از اين طرف برو يا از آن طرف ، چراغ مى گويد از هر سو كه مى خواهى بروى من راه را برايت روشن مى كنم .
چون بحث ما درباره تربيت و تقويت اراده است ، اينها ديگر بحثهاى استطرادى است . همين مقدار خواستيم عرض بكنيم كه هيچ مكتبى در دنيا پيدا نمى شود كه به اين اصل اعتقاد نداشته باشد كه اراده در انسان بايد تقويت شود. مثلا اگر انسان مى خواهد بچه را تربيت بكند بايد كارى بكند كه اراده در وجودش تقويت شود.
نيايش و پرستش
يكى ديگر از امورى كه باز از استعدادهاى خاص انسانى شمرده مى شود (لااقل از نظر بعضى از روانشناسان ) مسئله نيايش و پرستش ‍ است . درباره اين مطلب اولا يك بحثى هست كه آيا نيايش و پرستش ، يك حس اصيل و يك غريزه است در انسان ، يا چنين حس اصيل و چنين غريزه اى در انسان وجود ندارد بلكه اين امر، مولود غرائز ديگر است . اجمالا مى دانيم كه عده زيادى از محققين و روانشناسان ، نيايش ‍ و پرستش را به عنوان يك حس اصيل در انسان پذيرفته اند.
مقاله اى تحت عنوان : حس دينى يا بعد چهارم
مقاله اى كه در حدود دوازده سال پيش آقاى مهندس بيانى كه من ايشان را فقط به اسم مى شناسم با توصيه آقاى مهندس بازرگان ترجمه كردند و در اولين شماره سالانه مكتب تشيع تحت عنوان ((حس دينى يا بعد چهارم )) چاپ شد در همين زمينه بود. آنجا نويسنده تشريح كرده بود كه روح انسانى از آن جهت كه انسان انسان است (يعنى منهاى حيوانيات ) چند بعد جداگانه دارد و به عبارت ديگر چند غريزه اختصاصى در انسان است كه در حيوان وجود ندارد. او آن غرائز را تعبير به ((بعد)) كرده بود كه وجود انسان چند بعد دارد: بعد حقيقتجويى يا علم . يعنى گذشته از اينكه علم براى زندگى انسان مفيد است ، و وسيله است براى زندگى ، خودش از آن جهت كه حقايق را براى انسان كشف مى كند، مطلوب بالذات است . انسان حقيقت را براى خود حقيقت هم مى خواهد، و اين هم خيال نمى كنم مطلبى باشد كه جاى بحث و ترديد باشد. يعنى مثلا اگر الان ما بدانيم كه علمايى به يك حقيقتى رسيده اند كه آن حقيقت اصلا مربوط به زندگى مردم زمين بلكه منظومه شمسى نيست و دانستن و ندانستن آن يك سر سوزن در زندگى ما اثر نمى بخشد، باز اگر از ما بپرسند تو دلت مى خواهد آن را بدانى يا ندانى ؟، هيچكس نمى گويد وقتى به درد زندگى من نخورد، دانستن و ندانستن آن براى من على السويه است . باز آدم مى خواهد بفهمد و روشن شود. علم روشنائى است و جهل تاريكى . انسان بالضرورة از جهل و تاريكى فرارى است و به روشنايى مايل است .
ابوريحان و فقيه
داستان ابوريحان بيرونى كه در كتب تراجم نوشته اند معروف است كه فقيهى مى گويد من در مرض موت او كه شنيدم حالش خيلى وخيم است ، رفتم به عيادتش . احساس كردم كه تقريبا در سكرات موت است ، ولى هوشش بجا بود. در همان حال چشمش را باز كرد و از من يك مسئله فقهى در باب ارث پرسيد. من تعجب كردم كه آخر در وقت مردن ، اين چه سئوالى است كه مى كند؟ گفتم : در اين وقت ، مسئله چيست كه مى پرسى ؟ گفت من اگر بميريم و بدانم بهتر است يا بميرم و ندانم ؟ من مى دانم مى ميرم ولى در عين حال فكر مى كنم بميرم و بدانم ، از اينكه بميرم و ندانم بهتر است . من هم جوابش را دادم . هنوز به خانه ام نرسيده بودم كه صداى شيون بلند شد و ابوريحان از دنيا رفت .
بعد اخلاقى
بعد ديگرى كه او ذكر مى كند، بعد اخلاقى است . البته مقصود عاطفه انسانى و محبت به انسانهاى ديگر است . به اين هم به صورت يك عاطفه اصيل اعتقاد دارد. بعد ديگر، بعد زيبايى است كه خود زيبايى براى انسان اصالت دارد.
بعد نيايش و پرستش
بعد ديگرى كه ذكر كرده بود همين بعد نيايش و پرستش بود. خيلى افراد ديگر نيز اين حرفها را زده اند، و از كسانى كه خيلى روى اين مطلب تكيه دارد، ويليام جيمز است . كتاب ((دين و روان )) او را آقاى مهدى قائنى رفيق ما ترجمه كرد. من اين كتاب را بعد از چاپش نديده ام ولى قبل از چاپش آورد من خواندم ، انصافا كتاب خيلى خوبى بود اين مرد روانشناس كه به قول خودش و ديگران هم قبول دارند حدود سى سال روى حالات روانى مذهبى مردم آزمايش كرده ، رسيده به اينجا كه براى حس مذهبى اصالت قائل شده است .
ضرورت تقويت حس نيايش و پرستش
اين حس كه يك حس انسانى است ، در تربيت ، اگر بنا بشود تربيت كامل باشد بايد تقويت گردد. يك انسان كامل يا نيمه كامل ، اين قسمت از وجودش نمى تواند تعطيل باشد كما اينكه هيچ قسمت ديگر از قسمتهاى اصيل وجود او نمى شود تعطيل باشد. هر قسمتى از قسمتهاى وجود انسان ، چه حيوانيش (يعنى مشتركات انسان و حيوان ) و چه انسانى محض ، اگر تعطيل بشود، او يك انسان ناقص است . در اين جهت هم باز نيازى نيست كه ما بگوئيم اسلام به مسئله عبادت و پرستش و دعا اهميت داده است و اين حس را در انسان پروش مى دهد. اين معلوم است كه قسمتى از هر دينى عبادت است و شايد در باب دينها اگر ايرادى مى گيرند، افراط در مسئله عبادت است نه كم اهميت دادن به آن و يا ناديده گرفتن آن .
يك ايراد
ولى در اينجا مسئله ديگرى است كه در باب عبادت حتما بايد آن را ذكر كنيم و آن اينست كه ممكن است كسى بگويد كه اتفاقا در اديان ولا اقل در اسلام كه اكنون مورد بحث ماست ، عليرغم اينكه دين و مذهب است و بايد در آن ، حس نيايش و پرستش تقويت شده و پرورش يافته باشد هيچ عنايتى به اين حس نيست . آن عبادتى كه در اديان آمده است ، به حس نيايش كارى ندارد، يا به طمع كار دارد كه بايد با آن مبارزه كرد، و يا به ترس كار دارد كه با آن هم بايد مبارزه كرد. عبادت در اديان جز معامله چيزى نيست ، زيرا اديان افراد را وادار مى كنند به عبادت براى بهشت يا براى فرار از جهنم . حال اگر كسى بيايد نماز بخواند براى بهشت ، بهشت يعنى چه ؟ بهشت يعنى جايى كه در آنجا انواع لذتها هست حور است ، قصور است جنات تجرى من تحتها الانهار است ، ميوه هاى بهشتى و غذاهاى لذيذ بهشتى است ، شرابهاى بى مستى و بى درد سر بهشتى است و انواع لذتهايى كه بشر نمى تواند تصور بكند. يك كسى از لذت دنيا چشم مى پوشد براى لذت آخرت . او نه تنها خدا پرست نيست و حس نيايش خود را تقويت نمى كند بلكه يك آدمى است كه از دنيا پرست ها مادى تر است زيرا يك نفر دنياپرست ، قانع شده به همين لذات محدود مادى ، ولى او يك آدم حسابگرى است ، مى بيند اگر بخواهد سى چهل سال عمر اين دنيا را به اين لذتها بگذراند، قابل نيست ، بالاخره تمام مى شود، مى گويد اين سى چهل سال را هر طور هست دندان روى جگر مى گذاريم براى اينكه برويم در آنجا ابدالاباد به همين لذتهايى كه اينجا رها كرده ايم برسيم . پس محرك او در اين كار طمع است و غير از اين چيزى نيست . آن كسى هم كه براى فرار از دوزخ (معصيت ) نمى كند همين طور است . عبادت مى كند يا ترك لذت مادى مى كند براى اينكه عقوبت نشود. باز امرى است كه از حدود منفعتجويى بيرون نيست . بنابر اين در اديان (به حس نيايش انسان توجه نشده است ). و اين را مخصوصا مسيحيها نسبت به اسلام خيلى ايراد مى گيرند كه در قرآن به نعمتهاى مادى زياد توجه شده . شايد آنها در تعبيرات خود مى گويند كه قرآن توجهش فقط به نعمتهاى مادى آن دنياست و بنابر اين به حس نيايش كه ((روانشناسى )) آن را به عنوان يك حس عالى مى شناسد، توجه نكرده ، بر عكس به طمع انسان توجه كرده است .
پاسخ به اين ايراد
اين ايراد البته ايراد واردى نيست ، ايراد ناواردى است . اولا همه مى دانيم كه از نظر اسلام عبادت ، درجات و مراتبى دارد، يك درجه اش ‍ عبادت به خاطر طمع به بهشت است ، و يك درجه آن عبادت براى ترس ‍ از جهنم است ، و بالاتر از اين ، درجات ديگر عبادت است كه هدف آن عبادتها نه بهشت است و نه جهنم . در خود قرآن به اين مطلب توجه شده در كلمات پيغمبر اكرم و ائمه اطهار اينقدر در اين زمينه هست كه الى ماشاء الله . از همه معروفتر جمله اى است كه در نهج البلاغه و در كلمات حضرت رسول و حضرت صادق هست و به هر حال جمله اى است كه مال امروز نيست . از تاءليف نهج البلاغه به وسيله سيد رضى هزار سال مى گذرد تا چه رسد به زمان حضرت امير. اميرالمومنين مى فرمايد: ((ان قوما عبدواالله طمعا فتلك عباده التجار، و ان قوما عبدواالله خوفا فتلك عبادة العبيد، وان قوما عبدوا الله شكرا (حبا)(142) فتلك عبادة الاحرار (143) )).
يعنى گروهى از مردم خدا را عبادت مى كنند براى طمع در بهشت . اين عبادت ، از نوع تجارت است ، تجارت پيشگى و معامله گرى است ، در اينجا كار مى كند براى اينكه در آنجا سودى ببرد. و گروهى عبادت مى كنند از ترس جهنم . اينها كارشان شبيه كار بردگان است كه از ترس ‍ شلاق ارباب كار مى كنند. و قوم ديگر عبادت مى كنند نه به خاطر بهشت و نه به خاطر ترس از جهنم ، بلكه سپاسگزارانه ، يعنى خداى خودش را مى شناسد، خدا را كه شناخت ، آنچه دارد، همه را از خدا مى بيند، و چون همه چيز را از خدا مى بيند، حس سپاسگزارى ، او را وادار به عبادت مى كند، يعنى اگر نه بهشتى باشد و نه جهنمى ، همان شناختش ‍ خدا را و حس سپاسگزاريش او را وادار به عبادت مى كند، و اين عبادت احرار است ، عبادت آزادگان .
آن اولى بنده طمع خودش است ، دومى بنده ترس خودش است ، سومى است كه از قيد طمع و ترس آزاد است و فقط بنده خدا است .
رسول اكرم و عبادت
به همين مضمون حديث معروفى هست كه حتما اين را هم شنيده ايد كه پيغمبر خدا شبها زياد به عبادت بر مى خاست و به نص قرآن مجيد گاهى دو ثلث شب ، گاهى نصف شب و گاهى ثلث شب را عبادت مى كرد. (144) عايشه كه مى ديد پيغمبر اينهمه از وقت شب را به عبادت مى ايستد كه در يك وقت آنقدر پيغمبر اكرم روى پاى مباركشان به عبادت ايستاده بودند كه پاهايشان ورم كرده بود روزى گفت آخر تو ديگر چرا اينقدر عبادت مى كنى ؟ تو كه خدا درباره ات گفته : ((ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاءخر))(145) خدا كه به تو تاءمين داده . فرمود: افلا اكون عبدا شكورا آيا همه عبادتها فقط براى ترس از جهنم و براى بهشت بايد باشد؟ آيا من بنده سپاسگزار نباشم ؟
بهترين مردم كسى است كه به پرستش و نيايش عشق بورزد
از جمله كلمات پيغمبراكرم در باب ارزش معنوى عبادت اينست كه : ((افضل الناس من عشق العبادة وعانقها وباشرها بجسدة و تفرغ لها)). بهترين مردم آن كسى است كه به پرستش و نيايش عشق بورزد (146)
همچنين حضرت رسول مى فرمايد: طوبى لمن عشق العبادة خوشا به حال كسى كه به عبادت عشق بورزد، عبادت به صورت معشوقش در بيايد و احبها بقلبه و از صميم قلب عبادت را دوست داشته باشد وباشرها بجسده و با بدنش به آن بچسبد.
عبادت فقط يك ذكر قلب به تنهايى نيست
مقصود اينست كه عبادت فقط يك ذكر قلب به تنهايى نيست ، خود عبادت عملى : ركوع كردن ، سجود كردن ، قنوت كردن ، نوعى عشق ورزى عملى است و تفرغ لها ((تفرع )) از ماده فراغ است ) خودش را فارغ كند براى عبادت ، خالى كند از همه چيز جز عبادت ، يعنى آن وقتى كه به عبادت مى ايستد، ديگر هيچ خيالى ، هيچ خاطره اى ، هيچ فكرى در قلبش نيايد، فقط او باشد و خدا، قلبش خالى بشود براى خدا، و روح عبادت هم همين است . روح عبادت ذكر است (به اصطلاح دينى ) يعنى ياد خدا، منقطع شدن ، بريده شدن ، كه در لحظه عبادت انسان از غير خدا بريده شود و فقط و فقط او باشد و خداى خودش گويى غير از او و خدا چيزى در عالم وجود ندارد. اين همان حالتى است كه شعراى عرفانى از آن تعبير به ((حضور)) مى كنند. شعر معروف حافظ مى گويد:

نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم اليقينى
حافظ به اين مسئله حضور و خلوت (به معنى خلوت قلب ) توجه داشته است . اگر مى بينيد افرادى به خلوت ظاهرى اهميت مى دهند، مقدمه است براى اينكه خلوت قلب پيدا شود. بعد كه خلوت قلب پيدا شد، انسان بايد بيايد در اجتماع كه كار اجتماعيش را انجام دهد ولى خلوت قلبش را هم داشته باشد. گويا ناپلئون گفته است كه ((مغز من مثل اين كشوهاى عطارى است ، هر كدام را كه بخواهم بيرون مى كشم و هر كدام را كه بخواهم مى بندم ، انسان بايد اين حالت را داشته باشد كه در حال عبادت بتواند با خداى خودش خلوت كند. حافظ در يك شعرش مى گويد:
بر سر آنم كه گر ز دست بر آيد
دست به كارى زنم كه غصه سر آيد
خلوت دل نيست جاى صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته در آيد
بعد شكايت مى كند و شايد در واقع از خودش شكايت مى كند از رفتن گاه به گاه پيش حكام زمان خودش و مى گويد:
صحبت حكام ، ظلمت شب يلداست
نور ز خورشيد جوى بو كه بر آيد
بر در ارباب بى مروت دنيا
چند نشينى كه خواجه كى بدر آيد
كلمه ((گدايى )) را اينها زياد به كار مى برند. مقصودشان از ((گدايى )) فقر نزد مرشد كامل است ، آن كه اين فقير است به او. فقير به خدا است ولى چون اينها اعتقاد خيلى زيادى دارند كه انسان بدون مربى به جايى نمى رسد، وقتى مى گويند ((گدايى )) يعنى گدايى نزد يك انسان كامل . مى گويد:
ترك گدايى مكن كه گنج بيابى
از نظر رهروى كه در گذر آيد
صالح و طالح متاع خويش نمودند
تا كه قبول افتد و كه در نظر آيد
بلبل عاشق تو عمر خواه كه آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد
به هر حال ، وتفرغ لها خوشا به حال آن كسى كه در عبادت ، حالت فراغ و حالت خلوت برايش رخ بدهد، خلوت واقعى . بعد مى فرمايد: ((فهو لا يبالى على ما اصبح من الدنيا على عسر ام على يسر)) (147) اگر كسى به اين مرحله رسيد، ديگر سختى و سستى دنيا برايش على السويه مى شود. مقصود اينست كه اگر كسى به اين لذت برسد، ديگر سختى و رنج دنيا اصلا برايش مفهوم ندارد، اگر بخواهند او را در زير شكنجه هم قرار دهند، بخواهند پرسش هم بكنند، واقعا اهميتى نمى دهد. سختى و سستى دنيا براى مردمى مسئله مهم است . كه به لذت عبادت نائل نشده اند. اگر كسى به لذت عبادت نائل شود، ديگر اين مسائل برايش ‍ طرح نيست . در نظر ما خيلى عجيب و شگفت است كه چگونه على بن ابى طالب آنطور در دنيا زندگى مى كرد. ولى ما نمى دانيم كه او در عبادتش به جايى رسيده بود كه به موجب آن ، سختيها و سستيها اصلا برايش نمى توانست مطرح باشد.
على (ع ) و روح نيايش
غرض اين جهت است كه در متن اسلام ، به عبادت ، به آنچه كه واقعا روح نيايش و پرستش است ، يعنى رابطه انسان و خدا، محبت ورزى به خدا، انقطاع به ذات پروردگار كه كاملترين عبادتهاست توجه زيادى شده است ، و اين دو سه حديث هم كه عرض كردم ، به عنوان نمونه بود والا يكى و دو تا نيست . جمله معروف اميرالمؤ منين را همه شنيده ايم ، ((الهى ما عبدتك خوفا من نارك ولا طمعا فى جنتك بل وجدت اهلا للعبادة فعبدتك ))(148)
خدايا! تو را پرستش نكردم به طمع بهشتت و نه از ترس جهنمت ، بلكه تو را چون شايسته نيايش و پرستش ديدم پرستش كردم .
دعاى كميل ، از اول تا به آخر، همان نيايش به معنى عالى است . شما در سراسر اين دعا نه بهشت مى بينيد نه ترس جهنم ، و اگر آمده ، استطرادا به مناسبت بحث ديگرى آمده . دعاهاى اسلامى كه البته خود دعاها نمى توانسته در يك سطح باشد (بديهى است دعاهايى كه افراد مى خوانند يك جور نيست ) از مضامين عالى يى برخوردار است . از جمله دعايى است كه در مفاتيح هم نقل شده به نام ((مناجات شعبانيه )) و در روايتى كه آن را نقل كرده ، عبارت اين است كه اميرالمؤ منين و امامان از اولاد او اين دعا را مى خوانده اند. دعايى است در سطح ائمه ، يعنى خيلى سطح بالاست . انسان وقتى اين دعا را مى خواند، مى فهمد كه اصلا روح نيايش در اسلام يعنى چه . در آنجا جز عرفان و محبت و عشق به خدا، جز انقطاع از غير خدا (نمى دانم چه تعبير بكنم ) خلاصه جز سراسر معنويت ، چيز ديگرى نيست ، و حتى تعبيراتى است كه براى ما تصورش هم خيلى مشكل است :
الهى هب لى كمال الانقطاع اليك و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حتى تحزق ابصار القلوب حجب النور سواك فتصل الى معدن العظمة وتصير ارواحنا معلقة بجز نورك الا بهج فاكون لك عارفا وعن سواك منحرفا.
تصور اين معانى هم براى ما دشوار است .
دعاى ابوحمزه نيز همينطور است . همچنين مناجات پانزده گانه اى از امام زين العابدين هست كه به مناجات خمسة عشر معروف است و در كتاب مفاتيح هست : مناجات خائفين ، مناجات ذاكرين ، مناجات طالبين ... به قدرى اينها عالى و لطيف و و فوق العاده است كه انسان حيرت مى كند. در خود نهج البلاغه در اين زمينه ها چقدر زياد است ! قسمتى از آن را كه همين الآن يادم افتاد برايتان عرض مى كنم .
در آن جمله هاى معروفى كه اميرالمؤ منين خطاب به كميل دارند و از اينجا شروع مى شود كه مردم سه دسته هستند: عالم ربانى ، متعلمان ، و مردم همج رعاع ، بعد حضرت وارد اين مطلب مى شود كه من خيلى حرفها دارم ولى آدمش را پيدا نمى كنم . افراد را تقسيم مى كند، مى گويد بعضى ، افراد خيلى با هوشى هستند، مى فهمند ولى به آنها اعتماد نيست ، همينها را وسيله مطامع و دنيادارى قرار مى دهند. بعضى ها آدمهاى خوبى هستند ولى كودن و نفهمند و درك نمى كنند، و من به چه كسى بگويم ، آخرش بايد آنچه را كه مى دانم به گور ببرم ، آدمش را پيدا نمى كنم . ولى بعد براى اينكه همه را ماءيوس نكرده باشد مى فرمايد:
اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم لله بحجة اما ظاهرا مشهورا واما خائفا مغمورا... ويزرعوها فى قلوب اشباههم .
خلاصه مضمونش اينست كه هميشه يك دسته اى هستند كه خداوند آن معنويتها و حجتهاى خودش را به وسيله اينها در دل افراد قابل مى كارد و كشت مى كند. بعد درباره اينها مى گويد: هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة علم به آن معناى حقيقت بصيرت ، به آنها هجوم آورده . (معلوم است كه علم افاضى است نه علم اكتسابى ). و باشروا روح اليقين . روح يقين را مباشرت كرده اند، يعنى رسيده اند به روح يقين . واستلانوا ما استوعره المترفون آن چيزهايى كه اهل ترف خيلى برايشان سخت و سنگين مى آيد، براى آنها نرم است وانسوا بما استوحش منه الجاهلون (149) آن چيزى كه جاهلان از آن وحشت دارند، اينها با همان انس دارند.