بامداد اسلام

عبد الحسين زرين‏كوب

- ۶ -


6- بيمارى و مرگ

محمد ص كه رسالت‏خود را به پايان آورده بود به مدينه بازگشت.در اين بازگشت بودكه بين راه، در جايى به نام غدير خم توقف كرد(18 ذى الحجه).فرمان داد تامنبرى از جهاز شتر درست كردند.به منبر رفت،على را هم كه از يمن آمده بود و درمراسم حج به او ملحق شده بود به منبر برد.بعد روى به ياران كرد و گفت آيا من برمؤمنان از خود آنها اوليتر نيستم‏گفتند چرا يا رسول اللّه.پيغمبر گفت هر كس كه من‏مولاى او هستم على مولاى اوست.آن گاه دعا كرد به آن كه على را يارى كند و نفرين‏بدان كه او را فروگذارد و دشمن دارد.اين ستايش و بزرگداشتى كه از على ع كرددست كم نوعى راى اعتماد پيغمبر بود در حق على.از آن پس كسانى كه با على ازيمن آمده بودند و از سختگيريهاى وى در امر غنايم و در كار حق ناراضى بودنددم فرو بستند.اين ناراضيها كسانى بودند كه آنجا در غيبت على‏از آنچه به دست‏آمده بودجامه‏هايى چند برگرفته بودند و وقتى وى آنها را ديده بود با عتاب تمام‏فرمان داده بود تا جامه‏ها را بيرون آورند.اين فرمان بر آنها گران آمده بود و ازعلى ع نزد پيغمبر شكايت برده بودند.پيغمبر آنها را از شكايت باز داشته بود اما آنها دردل همچنان از على ع ناراضى مانده بودند.وقتى پيغمبر از على ع بدين گونه قدردانى‏كرد ديگر براى آنها مجال شكايت نماند.حاضران ديگر به تهنيت على رفتند و بر اوبه عنوان مولا سلام كردند.حتى گويند عمر بن خطاب نزد وى رفت و در مباركبادگفت‏خوشا به حال تو،از امروز مولاى من شدى و مولاى هر مؤمن و مؤمنه‏يى.

داستان غدير حيثيت على ع را نزد مسلمانان افزود و سروصدايى را كه همراهان‏ناراضى راه انداخته بودند خاتمه داد.اگر چه بعضى منافقان باز ناراضى شدند و درپشته‏يى هم براى سوء قصد كمين كردند اما پيغمبر آگاه شد و آنها نتيجه‏يى نگرفتند. به هر حال بر حسب روايات شيعه همين جا بود كه آيه آمد به اين مضمون كه امروز دين‏شما را كامل كردم و نعمت‏خويش بر شما تمام داشتم و راضى شدم كه اسلام دين‏شما باشد.داستان غدير در روايات اهل سنت نيز آمده است و در اصل آن جاى‏خلاف نيست،سخن در آنست كه معنى لفظ مولا چيست‏بارى بعد از غدير خم كه‏آب و سبزه‏يى بود در سه ميلى جحفه پيغمبر با ياران راه مدينه را پيش گرفت درحالى كه احساس مى‏كرد رسالت‏خويش را ادا كرده است و كار پيغمبرى را به پايان‏برده است. با اين‏همه اسلام هنوز در دلهاى اعراب چنان كه بايد راه نيافته بود.اخبارى هم كه از اطراف مى‏رسيد حكايت داشت از سركشى اعراب و ظهور مدعيان‏پيغمبرى.در يمامه مسلمة بن حبيب‏كه نزد مسلمانان مسيلمه كذاب خوانده مى‏شدبه دعوى برخاسته بود و بنى حنيفه به طاعت او گراييده بودند.بنى اسد هم در نجد گرديك مدعى ديگرطليحة بن خويلد نام‏فراز آمده بودند.در يمن نيز اسود عنسى‏برخاسته بود و عامل ايرانى پيغمبر را هم كشته بود.با اين همه حتى در چنين حالى كه‏عربستان به هم برآمده بود محمد باز در صدد برآمد كه لشكرى تجهيز كند و به شام‏بفرستد.لشكر فراهم آمد و امارتش را هم به جوانى هجده يا يست‏ساله‏نامش‏اسامة بن زيدكه پدرش زيد بن حارثه در جنگ مؤته شام كشته شده بود،داد و همه‏بزرگان مهاجر و انصار را فرمان داد تا با اين جوان همراه شوند.درين ميان پيغمبررنجور گشت و بيمارى وى سبب شد كه بعضى مسلمانان از پيوستن به لشكر اسامه‏خوددارى كنند، بعضى هم شايد از اين كه پيغمبر جوانى نورسيده را بر اين همه مهاجرين‏و انصار امير كرده است ناخرسند بودند.پيغمبر با وجود نالانى از خانه بيرون آمد.براى اسامه‏چنان كه رسم بودلوا بست و او را فرمان عزيمت داد.اسامه هم اندكى‏بعد بيرون آمد و در يك فرسنگى مدينه لشكرگاه زد.اما بيمارى پيغمبر اندك اندك روبه شدت نهاد:تب و سردرد.قواى او نيز در اين زمان تدريجا به كاستى مى‏رفت;موهايش سپيدى گرفته بود و قامتش به خمى گراييده بود. پيش از وقت پيرى به‏سراغش آمده بود و البته مرارتهاى زندگى گذشته او آن مايه بود كه پيش از وقت‏وى را پير كند.در اين هنگام با آسايش و رضايتى كه از حسن ختام رسالت‏خويش‏داشت بى‏دغدغه و بى‏تزلزل تن به مرگ داد.

در آغاز بيمارى به رسم هميشه به نوبت در خانه زنهاى خويش بسر مى‏برد. زنهاى وى در اين زمان نه تن مى‏شدند،كه جز عايشه همه پيش از ازدواج بيوه بودند.از آن‏جمله سوده دختر زمعه و ام حبيبه دختر ابى سفيان شوهرانشان در مهاجرت حبشه نصرانى‏شده و مرده بودند.صفيه و ميمونه پيش از وى دو بار شوهر كرده بودند.جويريه و حفصه‏نيز وقتى به خانه پيغمبر مى‏آمدند بيوه بودند.ام سلمه نخست زن ابو سلمه خويشاوند وصحابى پيغمبر بود و چون او وفات يافت، محمد ص زنش را تحت‏سرپرستى گرفت.زينب بنت جحش هم در آغاز در حباله زيد بن حارثه پسر خوانده پيغمبر بود و ازدواج‏با او كه در قرآن نيز به آن اشارت رفته است منشاء حكمى شد در باب مساله‏زنان پسر خواندگان.محبوبترين زنان پيغمبر عايشه بود دختر ابوبكر كه در هنگام‏وفات پيغمبر هجده سال داشت و دخترى نه ساله بود كه به خانه وى آمد.پيغمبر او رابيشتر از زنان ديگر دوست مى‏داشت و در داستان افك كه تهمت بر وى نهادندنيز از باب او اندوه و نگرانى بسيار داشته بود.در اين پايان عمر محمد در خانه ميمونه‏بيمار شد (1) و در نوبت زينب بنت جحش بيماريش شدت يافت.آخر با اذن و رضايت‏ديگر زنان در خانه عايشه بسترى شد و گويند ابوبكر را هم فرمود تا در نماز به جاى‏وى ايستد.وقتى او را به خانه عايشه مى‏آوردند بر دوش على ع و فضل بن عباس تكيه‏داشت.سرش را بسته بود و پاهايش را بر زمين مى‏كشيد. در خانه عايشه بيماريش‏طولانى شد و يك چند از رفت و آمد مردم كنار ماند.اين بار چنين مى‏پنداشت كه ازبيمارى برنخواهد خاست.در آغاز نالانى يك شب كه خواب به چشمش راه نمى‏يافت برخاست و با يارى يك تن خادم‏ابو مويهبه‏يا با ديگران به بقيع،گورستان‏مدينه،رفت. آنجا كه آن همه دوستان و پيروانش در خواب ابدى غنوده بودند يك‏چند به انديشه و عبرت پرداخت.با مردگان به زبان دل سخن گفت و براى آنها دعاخواند و آمرزش طلبيد.با ابو مويهبه هم گفت كه مرا مخير كرده‏اند بين زندگى دردنيا و لقاى خدا اما من لقاى خدا را برگزيدم.در بازگشت به خانه تب و درد وى‏برافزود.اما حتى در بيمارى نيز خوشخويى خود را از دست نمى‏داد.آن شب كه ازقبرستان باز مى‏گشت عايشه از سر درد مى‏ناليد.پيغمبر به دلداريش گفت كه من بيش ازتو حق دارم كه از سر درد بنالم;با اين همه باك مدار،اگر تو پيش از من بميرى تراكفن خواهم كرد بر تو نماز خواهم خواند و ترا به خاك خواهم سپرد.عايشه با شوخ‏طبعى‏يى كه از طعنه و ملامت‏خالى نبود گفت بعد هم كه به خانه مى‏آيى زن ديگرى‏مى‏گيرى (2) .و پيغمبر كه شوخى و ظرافت را خوش مى‏داشت لبخند زد.نيز در دوره‏بيمارى يك روز روزه داشت;وقتى زنانش دارويى براى وى درست كردند وى‏بيهوش بود،دوا را از كنار دهان به حلقش ريختند و او چون به هوش آمد برآشفت‏ليكن با خوش طبعى و زنده‏دلى كه داشت‏خشم خويش ظاهر نكرد اما واداشت تازنان همان دارو را در پيش روى او بنوشند و آنها نيز دارويى را كه براى بيمارساخته بودند تا ته نوشيدند (3) .حتى در بيمارى نيز از حال بينوايان غافل نبود.ثروت‏خود و مكنت‏خديجه را پيش از اين در همين راه باخته بود و آنچه نيز از سهم غنيمت‏و خمس به دست آورد به صدقه داده بود.با اين همه پيش از بيمارى وجه مختصرى‏به عايشه داده بود تا نگاه بدارد. در بيمارى از وى خواست تا آن را به محتاجان دهد.پس از آن چند لحظه بيهوش شد و در اين بيمارى مكرر اين حال برايش پيش مى‏آمد.چون به هوش باز آمد از عايشه پرسيد كه آيا آن وجه را به محتاجان رسانيده است‏زن‏گفت هنوز نه.پيغمبر وى را واداشت تا آن مال را حاضر آورد و آن را به كسانى كه‏مستحق بودند فرستاد (4) پس از آن گفت اكنون آسوده شدم از آن كه شايسته نبود كه‏پيش پروردگار خويش بروم و اين اندازه مال داشته باشم.يك بار كه ابوبكر با مردم‏نماز مى‏خواند پيغمبر به مسجد وارد شد.لرزان و ناتوان بود و فضل بن عباس و على‏ابن ابى طالب زير بازويش را گرفته بودند.مردم كه در آن وقت انتظار ديدار وى رانداشتند از شادى ديدار او نزديك بود صف نماز را بر هم زنند اما وى نگذاشت.در كنار ابوبكر نشست و نماز خواند.به قولى ابوبكر را كنار زد و خود با مردم نمازبه جاى آورد.بعد از آن روى به مردم كرد و با حالتى رنجور، با رنگى پريده و درحالى كه پارچه‏يى به سر خويش بسته بود با مسلمانان سخن راند.يك جا اشارت به‏نزديكى وفات خويش كرد و گفت‏خداوند بنده‏يى را مخير كرد بين دنيا و آنچه‏نزد خداست،آن بنده چيزى را كه نزد خداست برگزيد.در اينجا گويند ابوبكربگريست و گفت جان ما و پدران ما فداى تو باد.پيغمبر سخن را ادامه داد،به مهاجران‏سفارش كرد در باب انصار،و با مردم وداع كرد.در ضمن سخن هم گفت كه‏آدمى را از مرگ گريزى نيست اما بعد از مرگ حسابى در كار هست كه در آن برهيچ كس نخواهند بخشود.به خدا سوگند كه من هيچ چيز را حلال نكرده‏ام مگر آنچه‏خدا حلال كرده است و چيزى را حرام نكرده‏ام مگر آنچه خدا حرام كرده است.اكنون اگر كسى هست كه من بر وى ستم كرده‏ام هم امروز از من درخواهد تا دادوى بدهم.اگر كسى هست كه بدو وام دارم هم اكنون از من طلب كند تا آن وام‏به وى بازدهم.اگر كسى هست كه من بر پشت وى تازيانه زده‏ام هم اكنون برخيزدو به جاى آن بر پشت من تازيانه زند.پيغمبر اين سخنان را آرام و با آوايى شمرده مى‏گفت.با وجود بيمارى ممتد صدايش رسا بود چنان كه در بيرون مسجد نيز شنيده‏مى‏شد.گويند در اين هنگام در مسجد صدايى برخاست كه گفت:اى پيغمبر!در فلان‏وقت بر پشت من تازيانه زده‏يى.مى‏خواهم كه به جاى آن تازيانه‏ات بزنم.حاضران‏مسجد در حيرت و تاثر فرو رفته بودند.مرد تازيانه برگرفت و به جانب پيغمبر آمد.چون نزديك محمد فرا رسيد تازيانه را به كنار افگند.بر شانه پيغمبر خم شد و درحالى كه اشك مى‏ريخت بر و دوش وى را بوسه داد.يكى ديگر برخاست و از وى‏سه درهم طلب كرد كه پيغمبر داد.پس از آن برخاست و به خانه رفت.تب و رنجوريش‏سخت‏تر شد و باز به بسترش انداخت.يك روز جمعى از ياران به عيادتش رفتند.ازديدار آنها چنان شادمان شد كه اشك شوق در چشمانش درخشيد.با خوشحالى‏وشايد غرورى آميخته به نجابت‏به آنها خوشامد گفت و اندرزهاشان داد با دستورى‏چند در باب كفن و دفن خويش.گفته‏اند در آخرين روز عمر هم خواست در باب‏جانشينى خويش دستورى دهد.سر و صدا بلند شد كه پيغمبر هذيان مى‏گويد و بدين‏گونه‏شايد براى آن كه سخن مرگ را از زبان وى نشنونداو را از اين كار مانع‏آمدند.در اين روزها پيغمبر در تب داغى مى‏سوخت چنان كه از شدت حرارت كسى‏دست بر دست وى نمى‏توانست نهاد.ظرف آبى كنار بسترش بود كه گاه از آن‏به صورت خويش مى‏زد و ناله‏يى مى‏كرد.فاطمه ع يگانه فرزندش در نزديك بستر پدرمى‏گريست.وقتى محمد ص بيتابى او را دريافت دختر را پيش خواند و چيزى آهسته درگوش او گفت.فاطمه ع بگريست پيغمبر ديگر بار او را پيش خواند و باز پنهانى چيزى در گوش او گفت.اين بار دختر بخنديد. بعدها وقتى عايشه از وى پرسيد كه آن گريه‏و خنده چه بودگفت آن روز پدرم اول به من گفت كه مى‏ميرد و من از درد گريستم.بعد گفت من هم بزودى به او مى‏پيوندم از شادى خنديدم. بدين گونه بيمارى پيغمبرشدت يافت.آخرين روز در حالش اندك بهبودى پديد آمد.مردم شادمان شدند وگمان كردند كه مگر از بيمارى برخاست.ابوبكر كه نگرانى بسيار داشت آسوده‏خاطر شد و به خانه خويش‏در خارج شهربازگشت.اما اين بهبود ظاهرى وبيدوام بود. پيغمبر باز در صدد برآمد كه به مسجد رود اما نتوانست.نزد عايشه بازگشت و به بستر افتاد.زن سرش را در كنار گرفت و پيغمبر محتضرانه دعايى چندخواند.پس از آن ساكت‏شد و گويى به خواب رفت.هنوز ظهر نشده بود كه حركتى‏خفيف كرد.بر پيشانيش عرق نشست و نفسى كشيد.آخرين سخنش اين بود:بل الرفيق الاعلى‏بل آن يار برترين! (5) پس از آن خاموشى گزيد و سرش بر سينه‏عايشه افتاد...و عايشه آن را بر بالش نهاد تا برخيزد و با ديگر زنها بر مرگش‏شيون كند! (6)

وفات محمد ص در دوازدهم ربيع الاول اتفاق افتاد به سال يازدهم هجرت;قولى‏هم هست كه بيست و هشتم ماه صفر بود.اقوال ديگر نيز گفته‏اند كه ضعيف است.هنگام وفات شصت و سه سال داشت و جز فاطمه از وى فرزندى نماند.پسرش‏ابراهيم كه از يك كنيزك مصرى‏ماريه قبطيه‏يافته بود هنوز دو سالش به پايان‏نيامده بود كه درگذشت و پيغمبر نيز بعد از او يك سالى بيش نزيست.دو دختر ديگرش‏كه به نوبت در حباله عثمان در آمدند پيش از پدر از جهان رفته بودند.چون پسران‏خديجه نيز هم در كودكى فرو شده‏بودند جز فاطمه ع و فرزندان وى از محمد ص‏هيچ كس در جهان باقى نماند.كسان ديگرش عبارت بودند از عمش عباس با فرزندان‏او و همچنين فرزندان ابوطالب:على و عقيل.اما على در حقيقت هم پسر عم وى‏بود هم دامادش و هم بر خلاف عباس در اسلام سابقه قديم داشت.على بن ابى طالب،اسامة بن زيد، عباس بن عبد المطلب،فضل بن عباس،و شقران غلام محمد در غسل‏و كفن او يارى كردند.پس از آن چند روزى بر وى نماز گزارده شد.مردم مى‏آمدندو دسته دسته بر وى نماز مى‏خواندند. بعد هم جنازه مقدس را هم در خانه اوخانه عايشه‏دفن كردند.

در وصف سيما و بالاى محمد ص گفته‏اند:پيشانى بلند داشت و دست و پاى‏درشت.ميانه بالا بود و فراخ شانه.رنگى روشن داشت آميخته به سرخى و چشمانى‏سياه و گشاده با مژه‏هاى پرمو. موى سرش غالبا تا بناگوش و به روايتى تا شانه ريخته‏بود.ريشى داشت انبوه كه در نزديك چانه و بناگوش به سپيدى گراييده بود.لباسش‏بيشتر دوپاره برد بود كه يكى را بر ميان مى‏بست و آن ديگر را بر دوش مى‏افكند.گاه نيزپيرهن مى‏پوشيد و گويند پيرهن را دوست مى‏داشت.بعضى اوقات عمامه بر سر مى‏نهادو گاه قلنسوه.سر را كمتر بالا مى‏گرفت و بيشتر به زمين مى‏نگريست.نه كم سخن بودو نه پرگو.خنده‏اش هم مختصر بود و به تبسم مى‏مانست.هرگز با تمام دهان نمى‏خنديد.شيرين سخن بود و در آوازش هم اندك گرفتگى داشت.در هنگام خشم‏روى خويش برمى‏گاشت و در وقت راه رفتن مثل آن بود كه از صخره كنده مى‏شود يا چون آبى بود كه از كوه فرود آيد.به شست و شوى و خوشبويى و پاكيزگى علاقه‏تمام داشت و در اين كار چنان بود كه غالبا در هر جا كه مى‏گذشت پيش از آن كه‏خودش ديده شود آمدنش را از بوى خوشى كه همواره با حضور او همراه بود مى‏دانستند.با اين همه در غايت‏سادگى مى‏زيست. روى زمين مى‏نشست و روى زمين‏غذا مى‏خورد.در بازارها راه مى‏رفت عبا بر تن مى‏كرد و با بينوايان مى‏نشست.مى‏گفت بنده‏ام،مثل بنده مى‏خورم و مثل بنده مى‏نوشم.در معاشرت مهربان و مؤدب‏و در غذا ساده و قانع بود.

مكرر گرسنگى مى‏كشيد و غذا را نيز تا حد سيرى نمى‏خورد.به روايت‏عايشه در تمام عمر هرگز دو گونه غذا را با هم نخورد،وقتى خرما مى‏يافت نان نمى‏خورد و وقتى نان مى‏خورد خرما برنمى‏گرفت.با اين همه پرهيز رهبانان را هم دوست‏نداشت.وقتى،چند تن از ياران پيش او سخن از زهد و پرهيز خويش مى‏گفتند.يكى گفت من زن نگرفته‏ام،ديگرى گفت من گوشت نمى‏خورم،سومى افزود كه من برزمين خشك مى‏خوابم،و چهارمى گفت من پيوسته روزه دارم. پيغمبر گفت‏شكر خدامن روزه مى‏دارم و هم مى‏خورم و شب زنده‏دارى مى‏كنم و هم مى‏خوابم و زن هم‏دارم و هر كس نمى‏خواهد از سنت من پيروى كند نيز از من نيست...هر پاره ازلباس و هر تكه از سلاح او نامى جداگانه داشت:شمشيرها،اسبها،و حتى جبه و عمامه‏او هر يك به نام خاصى خوانده مى‏شد.از آن كه دوست داشت براى هر چه داردنامى بگذارد...زندگى او در خانه بى‏تكلف و آگنده از عشق و صلح و محبت‏خانوادگى بود.

كسانى كه در سيرت او خواسته‏اند محققانه سخن برانند شيوه زندگى او راكه در مدينه داشت با سيرتى كه در مكه نشان مى‏داد تفاوت نهاده‏اند.البته در مدينه كه وى‏عنوان رهبر و پيشواى امت داشته است‏شيوه زندگيش با روش زندگى مردى كه در مكه‏عرضه جور و استخفاف مخالفان بوده است تفاوت داشته است ليكن اين نكته رانمى‏توان نشانه دوگونگى احوال روحانى او دانست.با تفاوتى كه در زندگى مكه و زندگى‏مدينه او هست در هر دو جا سيرت وى بر پايه پاكى و درستى بوده است (7) .در هر دو جارفق و مدارا و جوانمردى و شفقت دستور كارش به شمار مى‏آمده است.بارى،سيره‏او سرمشق واقعى نيكى و پاكى بود.محققان اروپا رفتار او را با يهود بنى قريظه كه‏تقريبا همه را كشت بر خلاف مروت شمرده‏اند اما گويى فراموش كرده‏اند كه حتى‏در روزگار ما پيشوايان آزادى اروپا و آمريكا گاه اهل يك قبيله يا يك شهر را بكلى‏نابود مى‏كنند تا صلح و آزادى را براى ديگران تامين كنند.در وجود محمد شور وايمانى خلل ناپذير بود كه او را بر تحمل هر سختى و هر خطر دل مى‏داد.با اين همه‏تا كار به صلح برمى‏آمد از خونريزى اجتناب داشت.در سختى و اندوه بردبارى واستوارى به خرج مى‏داد.در مكه و طائف كه آزار و بيداد مشركان را با آرامش تحمل‏مى‏كرد هنوز به پيرى نرسيده بود اما در مدينه هم در روزهاى پيرى بردبارى وشكيبايى را در مرگ يگانه پسر خويش‏ابراهيم كه از ماريه قبطيه يافته بودنشان‏داد.وقتى اين كودك شيرخواره كه در آن ايام پيرى مايه اميد و شادى دل وى مى‏توانست بود وفات يافت پيغمبر اندوهگين بود اما هيچ زارى نكرد و چيزى نگفت كه‏خدا را به خشم آورد (8) .در چنين حالى هم سالارى و بزرگوارى خود را پديد آورد.برترى او بر همه يارانش آشكار بود با اين حال در هر مشكلى با آنها مشورت مى‏كرد.سيرت و حديث او چنان مطبوع بود كه تا سالها بعد از او همه جا نقل مى‏شد و پس از او براى رفتار و كردار مسلمانان حجت و مستند شد.

پى‏نوشتها:


 

1.در اين باب و در غالب جزئيات مربوط به بيمارى و وفات پيغمبر اقوال مختلف آمده است كه‏تفصيل آنها در كتب سيره ذكر شده است.
2.سيره،چاپ مصر ج 4/292،تاريخ طبرى طبع دخويه 4/1800
3.تاريخ طبرى،طبع دخويه 4/1809.
4.به روايتى آن مبلغ را كه هفت‏يا شش ديناربود نزد على فرستاد تا به مستحقان دهد،السيرة الحلبيه 3/390.
5.اقوال ديگر هم در باب آخرين سخنان پيغمبر هست،مثلا رجوع شود به السيرة الحلبيه 3/388 و 3/391.
6.روايات راجع به ايام بيمارى و وفات او بسيارست و در كتب تواريخ و سير مثل السيرة النبويه‏ابن هشام،تاريخ الامم و الملوك طبرى،انساب الاشراف بلاذرى،كامل ابن الاثير، تاريخ‏الخميس حسين بن محمد دياربكرى،السيرة الحلبيه على بن برهان الدين الحلبى و جز آنهابا جزئيات و تفصيلات متفاوت آمده است و به هر حال تمام آنهابا وجود تفاوتى كه درتفصيلات جزيى بين آنها هست‏عبرت آميزست و تاثرانگيز،و حاكى از قدرت اخلاقى محمد در زندگى و در مرگ.
7.تاريخ ايران بعد از اسلام،تاليف نگارنده 1/310.
8.ابن واضح اليعقوبى،التاريخ اليعقوبى،2/70.