بامداد اسلام

عبد الحسين زرين‏كوب

- ۱۳ -


13- درباره على صلّى اللّه عليه و سلم

در آخرين روزهايى كه عثمان در خانه خويش محصور بود على ع در مسجد درنماز بر مردم پيشوايى كرد.بعد از كشته شدن عثمان نيز بيشتر مسلمين انظارشان‏متوجه او بود.حتى بعد از چند روز فترت كه طى آن بصريها طلحه و كوفيها زبير رابراى خلافت پيشنهاد مى‏كردند عاقبت در باب خلافت على كه مخصوصا مصريها ازآن پشتيبانى مى‏كردند توافق شد.على ع پسر عم پيغمبر و داماد او بود.از شش سالگى‏در خانه او بزرگ شده بود.هنوز كودك بود كه به اسلام گرويده و ظاهرا اولين‏مسلمان بود بعد از خديجه.با وجود كم سنى از همه فرزندان عبد المطلب اولين كس‏بود كه وعده يارى به پيغمبر داده بود و در شب هجرت در بستر پيغمبر و به جاى اوغنوده بود.در غدير خم و به قولى حتى در حديبيه هم پيغمبر سفارشها كرده بود درحق او و بزرگداشتها.اما انتخابى كه در سقيفه انجام يافت او را از آنچه حق خويش‏مى‏دانست و جمعى از ياران پيغمبر نيز با او همداستان بودند محروم كرده بود و به‏گوشه‏گيرى و خانه‏نشينى واداشته بود.از اين رو در اين هنگام با كراهت به قبول خلافت‏تن در داد.اختلافاتى كه در بين مسلمانان پديد آمده بود و تا حدى هم اين نكته كه‏چند بار متوالى خلافت را كه وى حق خود مى‏دانست ديگران از وى گرفته بودند ومخصوصا هرج و مرج بى‏سرانجامى كه در اواخر عهد عثمان مردم را عاصى وگستاخ كرده بود هرگونه ميل و رغبت به حكومت و امارت را از دل وى بيرون برده‏بود.على ع اين را به خوبى حس مى‏كرد كه خلافت عثمان اشراف قريش را تدريجابه اعاده حيثيات جاهلى گذشته خويش اميدوار كرده بود و با غلبه‏يى كه بنى‏اميه دراين چند سال بر تمام مقامات مهم پيدا كرده بودند بازگشت به حيات ساده عهد پيغمبرآسان نبود. خاصه كه غنايم اين چند سال و طرز توزيع آن مسلمين را تا حدى به خيالهاى تازه انداخته بود. از اين رو بود كه على ع از قبول خلافت ابا داشت و غالبا از مردم پنهان‏مى‏شد.يك بار وقتى با انبوه مردم مواجه شد و اصرار آنها را ديد گفت مرا بگذاريدو كسى ديگر را بجوييد از آن كه من اگر اين كار را بپذيرم شما را به سويى كه خودم‏مى‏دانم راه مى‏برم به حرف سخنگويان و عتاب ملامتگران گوش نمى‏دهم اما اگر مراواگذاريد مانند يك تن از شما هستم شايد هم بيش از شما نسبت به آن كس كه‏بر مى‏گزينيد فرمانبردار و سخن‏شنو خواهم بود.در هر حال اين كه براى شما وزيرو رايزن باشم بيشتر به نفع شماست تا براى شما امير و فرمانده شوم.اين سخنان را على ع‏به جد و اعتقاد مى‏گفت چنانكه شيوه او بود و قصدش عذر آوردن و بازارگرمى نبود.حتى در خطبه‏يى كه گويند يك روز در ايام خلافت ايراد كرد انديشه خود را در اين باب‏بيان كرده بود (1) : وى طى سالها از خلافت كه آن را حق خويش مى‏شمرد دور مانده بودحق او را ديگران مثل پيراهنى پوشيده بودند-پيراهنى كه آن را از وى ربوده بودند.ابوبكر كه اين پيراهن را از وى گرفته بود با آنكه خود در اول كار از مردم در مى‏خواست تا او را از بيعت معاف دارند در پايان عمر كار را به دوست‏خويش عمرخطاب وا گذاشته بود.و در تمام مدت خلافت اين دو پير على كه خلافت را حق‏خويش مى‏دانست صبر كرده بود،با وجود سختيها و نارضاييها.اما عمر هم وقتى راه‏خود را پيش مى‏گرفت كار را واگذار كرد به شورا آن هم بين كسانى كه على ع همواره‏خود را از همه آنها بالاتر ديده بود.با اين همه خود عمر هم در همه اين اهل شوراعيبهايى مى‏ديد:سعد بن ابى وقاص را درشت طبع مى‏شمرد و بدخوى،عبد الرحمن‏بن عوف را قارون امت مى‏ديد،طلحه را به سبب تكبرش،زبير را به سبب خستش،عثمان را به جهت‏خويشاوند دوستيش و على ع را به اين بهانه كه به خلافت علاقه بسياردارد عيب مى‏كرد.اما اين شورا باز فرصتى داد به قوم براى بازگشت به حسابهاى‏گذشته.وقتى هم خواستند به وى پيشنهاد خلافت كنند پيروى از شيوه شيخين را شرطكردند كه او نمى‏خواست بپذيرد و ناچار كنار كشيد.عثمان خليفه شد تا به كمك‏خويشانش كه آنها را زياد دوست مى‏داشت با بيت المال همان كارى را بكنند كه شتربا گياه بهاران مى‏كند و وقتى هم ماجراى قتل او پيش آمد على ع همچنان كنار بود.امامردم او را رها نكردند يك روز مثل يال كفتار به دورش ريختند اطرافش را چنان گرفتند كه دو طرف ردايش پاره شد و نزديك بود فرزندانش زير دست و پا بروند. گرفتاريها در كار بود و پريشانيها و ازين رو وى در قبول بيعت ترديد داشت.اما مردم‏او را رها نكردند و اصرارها رفت تا ناچار پذيرفت.اهل مدينه و مخالفان عثمان بااو بيعت كردند و پيش از همه طلحه و زبير.حتى كسانى از بنى اميه هم كه در مدينه‏مانده بودند با او به خلافت بيعت كردند اما با كراهت.على ع عمال عثمان را از همه‏بلاد معزول كرد و به جاى آنها عاملان تازه فرستاد.ليكن اين عمال جديد نه در كوفه‏پذيرفته شدند نه در شام.طلحه و زبير را هم ظاهرا مى‏خواست‏شغلى بدهد حتى طلحه‏خود به ولايت‏يمن مى‏انديشيد و زبير عراق يا يمامه و بحرين را در نظر داشت.اماعلى ع از گفت و شنودى كه با آنها كرد آنها را در كار ولايت به جمع مال حريص يافت‏و از ارجاع شغلى به آنها منصرف شد.اينها كه از على ع مايوس شدند از مدينه‏بيرون آمدند و در مكه به عايشه پيوستند.اين ام المؤمنين هنوز كينه‏يى را كه از واقعه‏افك از على ع در دل داشت فراموش نكرده بود.از اين رو با آنكه خود در مدينه مكرربر ضد عثمان سخن گفته بود وقتى از بيعت مردم با على خبر يافت بر مرگ عثمان‏اظهار تاسف كرد و على ع را به دخالت در خون او متهم داشت.حتى مساله خونخواهى‏مظلوم را پيش كشيد و در مكه مردم را بر ضد على شورانيد.گذشته از امويان تمام‏كسانى كه مانند طلحه و زبير-هر يك به سببى-از خلافت على ناراضى بودند به او پيوستند.اينها با مالى كه از بصره و از يمن رسيد عده‏يى راه انداختند.به خونخواهى عثمان‏برخاستند و به اشارت عبد اللّه بن عامر كه در زمان عثمان ولايت بصره داشت راه بصره‏را پيش گرفتند.در آنجا عثمان بن حنيف انصارى را كه از جانب على حكومت بصره‏داشت گرفتند و با شكنجه و آزار از آنجا راندند.عده‏يى را نيز به اين عنوان كه درقتل عثمان دست داشته‏اند كشتند.على ع كه در مدينه تنها مانده بود-و عده‏يى ازمهاجرين و انصار براى اجتناب از فتنه مخصوصا دور و بر او را خالى كرده بودندبا عده‏يى كه تعدادشان به هزار نفر نمى‏رسيد براى دفع اين عثمانيها از مدينه بيرون‏آمد.از كوفه كه مردم آن همواره با اهل بصره همچشمى و دشمنى داشتند عده‏يى به اوپيوستند.در نزديك بصره خليفه سعى كرد كه مگر با مذاكره كار به صلح بينجامد امانشد.ناچار بين طرفين جنگ درگرفت(جمادى الثانيه 36 ه)طلحه در طى جنگ،اما ظاهرا با تير مروان بن حكم كه او را قاتل عثمان مى‏دانست،كشته شد و زبير هم كه گويا پشيمان شده بود و از معركه كنارى گرفته بود،در بيرون از ميدان جنگ‏به قتل رسيد.اما جنگ ادامه يافت تا آن كه لشكريان على ع شتر عايشه را به زانو درآوردند و با تسليم عايشه جنگ به پايان رسيد.با پيروزى در اين جنگ-كه جنگ‏جمل خوانده شد-عراق بر على ع مسلم شد و او كوفه را قرارگاه خويش ساخت وديگر به مدينه باز نگشت.مدينه كه تا اين زمان مركز خلافت اسلامى بود از آن پس‏ديگر از اهميت ادارى و سياسى افتاد و تنها عزلتگاه صحابه و تابعين و مركز تعليم‏قرآن و سنت‏شد-و همچنين محل تفرج و استراحت عمال معزول.

بدين گونه شجاعت و تدبير على ع جنگ جمل را با پيروزى خاتمه داد امامخالفت با خليفه جديد هنوز سر دراز داشت زيرا معاوية بن ابى سفيان از خاندان‏اموى كه از سالها پيش در شام امارت داشت على ع را در خون عثمان متهم مى‏شمردو از بيعت كردن با او امتناع مى‏ورزيد.وى پيراهن خون آلود خليفه سوم را در مسجددمشق آويخته بود و مردم را به خونخواهى او بر على ع مى‏شورانيد.مذاكرات و مكاتبات‏كه شد در حل قضيه سودمند نيفتاد و عاقبت كار به جنگ كشيد.در صفين واقع درمغرب رقه و نزديك كناره راست فرات تلاقى دو لشكر روى داد.متعاقب چندين‏زد و خورد جزئى و در پايان مدتى مذاكره بى‏نتيجه آخر جنگ آغاز شد.شكست‏نخست به معاويه افتاد(صفر 37 ه.)و ياران وى مايوس و متزلزل شدند.در اين ميان‏به صوابديد عمرو بن عاص لشكر شام قرآن بر سر نيزه كردند و خواستار حكميت قرآن‏شدند.اين خدعه لشكر على ع را در ادامه جنگ مردد كرد و على ع بر خلاف ميل‏ناچار به قبول حكميت راضى گشت و دو لشكر از هم جدا شدند.از ياران على ع عده‏يى‏كه محكمه خوانده شدند،بر اين قبول حكميت اعتراض كردند و آن را ناروا شمردنددر حقيقت تسليم به حكميت براى على ع حاصلى جز زيان نمى‏داشت.چون اين حكميت‏نه فقط خليفه پيغمبر را با معاويه-يك حاكم معزول اما ياغى-در يك ترازو مى‏نهادبلكه خلافت او را نيز با خطر عزل و خلع مواجه مى‏كرد.در صورتى كه براى حاكم‏معزول شام-كه در حوزه حكومت‏خويش مثل يك ياغى باقى مانده بود-از اين‏حكميت بيم باخت و زيان نبود.موضوعى هم كه به حكميت واگذار مى‏شد اين بودكه آيا عثمان مظلوم كشته شده است‏يا بحق و البته اگر محقق مى‏شد كه عثمان مظلوم‏و ناحق كشته شده ست‏شايد معاويه مى‏توانست به عنوان ولى دم قصاص كشندگان او را كه بعضى از نامدارانشان در دستگاه على ع بودند بخواهد اما اگر هم حكميت‏به نفع او نمى‏شد باز حيثيت‏خليفه لطمه مى‏ديد-حيثيت‏خليفه كه عامه مردم درمدينه با او بيعت كرده بودند.با اين همه عاقبت از ناچارى-و بر خلاف ميل خويش‏على ع به حكميت تن در داد اما ميل داشت عبد اللّه عباس را از جانب خود به حكميت‏برگزيند.با اين انتخاب لشكريانش موافق نشدند و ابو موسى اشعرى را پيشنهاد كردند وهر چند على ع عذر آورد كه اين ابو موسى از آغاز بر وى عصيان ورزيده است و وى‏را رها كرده است نپذيرفتند.عبد اللّه عباس را به سبب خويشى كه با على ع داشت قبول‏نكردند على حتى خواست مالك اشتر را به حكميت انتخاب كند باز لشكريانش‏نپذيرفتند و گفتند كه او خود افروزنده آتش است،در فرو نشاندن آن چه اهتمام خواهدكرد؟ناچار ابو موسى اشعرى انتخاب شد.در مذاكرات دومة الجندل و اذرح كه بين‏حكمين-ابو موسى اشعرى نماينده لشكر عراق و عمرو بن عاص نماينده لشكر شام‏روى داد ظاهرا نتيجه آن شد كه عثمان مظلوم كشته شده است اما اين نتيجه مسكوت‏ماند و بين حكمين توافقى كه حاصل شد آن بود كه على ع كنار گذاشته شود تا كشندگان‏عثمان در پناه او نباشند و جنگ و برادر كشى بين مسلمانان دوام نيابد.اما عمرو عاص‏در مجلسى علنى بعد از آنكه ابو موسى خلع على را اعلام كرده بود مساله خلافت‏معاويه را پيش كشيد.در صورتى كه در آغاز گفت و گوى حكميت هيچ حرفى از آن‏باب در ميان نبود.بدين گونه چنان كه از پيش انتظار مى‏رفت در اين حكميت كسى‏جز على ع زيان نكرد.اين راى ناروا كه آميخته به خدعه و فريب هم بود البته مقبول‏على ع و يارانش نشد و ليكن معاويه كه در صفين به عنوان مطالبه خون عثمان با على ع‏مى‏جنگيد از اين پس به دستاويز مطالبه خلافت با او به جنگ برخاست.گذشته از آن‏محكمه حروريه نيز كه تسليم به حكميت را ناروا مى‏شمردند على را تكفير كردند وخوارج خوانده شدند.اين خوارج در اطراف لشكرگاه خويش تاخت و تاز مى‏كردندو مردم را به تهديد و اكراه وادار به لعن عثمان و على مى‏نمودند.براى خود نيز كسى‏را-نامش عبد اللّه بن وهب-به عنوان خليفه انتخاب كرده بودند و او را امير المؤمنين‏مى‏خواندند.على ع جمعى از آنها را به نصيحت و حجت قانع كرد اما بسيارى از آنهاتسليم نشدند.عاقبت در جايى موسوم به نهروان واقع در بين راه واسط و مدائن باآنها جنگ كرد و بيشترشان را كشت(صفر 38 ه.ق.).وقتى كار خوارج تمام شد على ع كه تدريجا ياران و هواخواهان خود را از دست مى‏داد باز در صدد جنگ با معاويه‏برآمد.اما ياران به بهانه‏ها از همراهى با وى تقاعد ورزيدند و حوادث نيز بدو مجال‏تدارك لشكر نداد.چندى بعد هم يكى از خوارج-نامش عبد الرحمن بن ملجم‏سحرگاهى در مسجد كوفه او را با تيغ زهر آبداده‏يى زخم زد و خليفه دو روز بعدبه سن شصت و پنج و به قولى شصت و سه سالگى از آن زخم وفات يافت(21 و به قولى‏17 رمضان سال 40 ه.ق.).گويند اين عبد الرحمن با دو تن ديگر از خوارج-نام‏يكى حجاج بن عبد اللّه معروف به برك و نام آن ديگر عمرو بن بكر-همداستان شده بودكه تا على و معاويه و عمر و عاص را در يك شب بكشند.كار آن دو تن پيش نرفت اماابن ملجم على را از ميان برد و ميدان را براى معاويه بازگذاشت.على ع را شبانه‏دفن كردند و ظاهرا از بيم خوارج و دشمنان ديگر قبرش را پنهان داشتند.

درباره على ع قضاوت آسان نيست از آن كه دوست و دشمن راجع به او به مبالغه‏گراييده‏اند از خود او نقلست كه گفت دو كس به سبب من هلاك شدند:آنكه در دشمنى‏با من مبالغه كرد و آن كس كه در دوستى من افراط داشت.از سخنان على ع هم نمى‏توان به درستى او را شناخت چون در اين سخنانى كه به او منسوبست چيزها هست كه‏به احتمال قوى از او نيست و در سخنانى كه ديگران در حق وى گفته‏اند هم بيم جعل‏و دروغ هست.دوره خلافت او خود تقريبا يكسره در جنگهاى داخلى گذشت ونقشه‏هايى كه در اصلاح امور داشت ناتمام ماند.نه حوادث او را مجال داد تا آنچه‏را در نيت داشت به اجرا درآورد نه يارانش كه فتنه جوييهاى آخر عهد عثمان‏گستاخشان كرده بود او را چنانكه بايد آزاد مى‏گذاشتند.افراط و دقتى كه در اجراءعدالت و در تبعيت از سيرت و شيوه رسول داشت براى وى موجب دشمن تراشيهاشد.از آن كه در روزگار خلفاى سه گانه مخصوصا بر اثر توسعه فتوح و كثرت غنايم،در احوال مسلمين تغييرها پديد آمده بود و با مقتضيات جديد اجراى شيوه‏يى كه درعهد رسول جارى بود دشواريها داشت. اصرارى كه على ع در اين باب به خرج مى‏دادوى را در نزد كسانى كه طى اين ربع قرن آن همه تغيير يافته بودند تحمل ناپذير مى‏كرد.با اين همه وى بازگشت به سيرت رسول را-بدون ذره‏يى انعطاف-لازم مى‏شمردو اين را براى اصلاح فسادى كه طى اين سالها در احوال مردم رخ داده بود واجب‏مى‏دانست.اين طرز فكر او براى كسانى كه با اوضاع و مقتضيات جارى خو گرفته بودند غير عملى به نظر مى‏آمد.اما وى در اجراى اين نقشه تا حد ممكن پافشارى مى‏كرد.وقتى به خلافت رسيد تمام اموالى را كه در بيت المال مدينه،كوفه و بصره‏يافت بين مسلمين تقسيم كرد حتى آذوقه‏يى را هم كه در بيت الطعام ذخيره بود به‏مستحقان داد و اين كار را وى حتى به عمر بن خطاب هم توصيه كرده بود اما خليفه‏دوم ترجيح داده بود كه بيت المال داشته باشد و در مواقع حاجت از آن كمك بگيردچنانكه معاويه نيز از همين بيت المال براى جلب دوستان و استمالت ناراضيان كمك‏مى‏گرفت.اما على ع در كار حق نفع خويش را نمى‏جست و به جلب دوستان و استمالت‏دشمنان هم نمى‏انديشيد:در اجراى عدالت و در طلب حق از جانبدارى و ميل وتعصب خوددارى مى‏ورزيد و اين كار وى نه فقط طلحه و زبير را از وى رنجانيدبرادرش عقيل ابن ابى طالب و پسر عمش عبد اللّه بن عباس را هم از وى ناخشنود كرد.حتى از سبائيه كه گويند خود را پشتيبان وى مى‏شمردند كناره گرفت و نسبت به نفّارهم-كه كشندگان عثمان بودند-وقتى فرصت‏يافت عدم علاقه خود را نشان داد.على ع‏در كار دين سختگير و بى اغماض بود همين نكته بود كه او را براى بعضى ازاهل زمانه تحمل ناپذير كرده بود.وليد بن عقبه را كه متهم به شرب خمر شد به سبب‏انتساب با عثمان كسى حاضر نشد حد بزند:به اصرار على بود كه عثمان ناچار شداو را حد بزند و گويند هم على ع بود كه اين حد را جارى كرد.با ياران خويش على‏دوستانه مى‏زيست،اگر او را به مهمانى مى‏خواندند مى‏رفت و اگر از او چيزى مى‏خواستند مى‏داد با اين همه وقار و هيبتى تمام داشت چنانكه در پيش او ياران گستاخ‏نمى‏شدند و تا او به سخن نمى‏آمد ديگران چيزى نمى‏گفتند (2) .على ع در عبادت اخلاص‏بسيار نشان مى‏داد و در كار حلال و حرام دقتى به سرحد وسواس داشت و اگر هم‏گاه تهيدست نبود باز از چيزى كه آن را تفنن و تجمل مى‏شمرد اجتناب مى‏كرد.مكررجامه‏اش پاره مى‏شد و وى آن را وصله مى‏كرد معتقد بود كه جامه وصله‏دار دل راخاشع مى‏كند.انبانى را كه در آن آرد جو داشت و از آن براى خود نان مى‏پخت غالبامى‏بست و مهر مى‏كرد.مى‏گفت دوست ندارم در شكم خويش چيزى جاى دهم كه‏ندانم از كجاست؟غالبا خود را گرسنه نگه مى‏داشت و گاه سنگ بر شكم مى‏بست‏تا از رنج گرسنگى برهد.از كسى كه وى را مى‏شناخت چيزى نمى‏خريد و وقتى هم جامه‏يى مى‏خريد آستين را اگر بلند بود پاره مى‏كرد و افزونى را به كنارى مى‏افكند.گاه اتفاق مى‏افتاد كه جز قطيفه‏يى بر تن نداشت و بسا كه در زمستان از سرما مى‏لرزيدو حاضر نبود كه از بيت المال مسلمانان براى خود چيزى زياده بردارد.حتى دربيت المال چيزى نگه نمى‏داشت.هر روز جمعه در بيت المال هر چه بود به ارزانيان‏مى‏بخشيد بعد ته بيت المال را جاروب مى‏كرد و بر جاى آن نماز مى‏خواند،و به‏قولى بر زمينش آب مى‏پاشيد و آنجا مى‏غنود.گويند وقتى به بيت المال در مى‏آمدو آنجا پاره‏هاى سيم و زر مى‏ديد زير لب زمزمه مى‏كرد:اى زردها و سپيدهاديگرى را فريب دهيد خداوند به من نيكى مى‏كند و از فتنه شمايم نگه مى‏دارد (3) .يك وقت‏شمشير خود را به بازار برد و فروخت و در اين باره گفت اگر چهار درهم‏داشتم كه ازارى خريدارى كنم اين شمشير را نمى‏فروختم.حشمت‏خلافت على ع رااز تسليم به حكم شرع مانع نمى‏شد.يكبار از يك نصرانى-كه خليفه زره خويش رانزد وى يافته بود-به قاضى شكايت كرد و چون شاهدى نداشت‏حكم قاضى را كه‏به نفع نصرانى بود با گشاده‏رويى تلقى نمود.گويند اين رفتار او نصرانى را به اعجاب‏افگند اسلام آورد و اعتراف كرد كه زره از آن على است.على ع هم آن را با يك اسب‏به وى بخشيد.در سخاوت بيمانند بود و بى‏پروا.يك وقت تمام دارايى او چهار درهم‏بود آن را نيز درهم درهم به ارزانيان بخشيد.بسا كه خود بروزه سر مى‏كرد و خوراك‏خويش را به درويشان مى‏داد.گويند وقتى به دست‏خويش خرماستان يهود را آبيارى‏مى‏كرد،با مشقت و رنج تمام،چندانكه دستهايش از آسيب كار آب آورد.با اين همه‏اجرتى را كه به دست آورد صدقه داد.به تصديق معاويه اگر يك انبار كاه و يك انبارزر مى‏داشت انبار زر را زودتر تمام مى‏كرد تا انبار كاه و همه را به مستحقان مى‏داد.در عين حال در كار بيت المال دقت و احتياطى بيمانند مى‏ورزيد.از دقت و احتياطى‏كه در رعايت‏حق و دين داشت طاعنان وى را«محدود»مى‏خواندند.با اين همه‏عامه مسلمانان غالبا وى را مظهر زهد و نمونه درستى و پارسايى مى‏شمردند.چنانكه‏عمر بن عبد العزيز خليفه اموى مى‏گفت على ع پارساترين مردم بود.اين مايه زهد و مخصوصاسختگيريهايى كه در كار بيت المال داشت دنيا جويان را از او مايوس كرد.به حسب‏و نسب ياران اهميت نمى‏داد و در نظر وى آنچه مى‏توانست براى آنها موجب مزيتى‏باشد تقوى بود و سابقه مسلمانى.از اين رو به انصار و سابقين بيشتر اهميت مى‏دادتا به اقوياء قريش.حتى در تقسيم عطا بين اشراف قريش با موالى عجم تفاوت‏نمى‏گذاشت.اين مساوات جويى او بزرگان عرب را به خشم مى‏آورد اما وقتى بر وى‏اعتراض مى‏كردند پرخاش مى‏كرد كه از من مى‏خواهيد پيروزى و برترى را با جوربه دست بياورم (4) .در كار دين على مداهنه و ريا و مسامحه و تبعيض را جايزنمى‏شمرد.از اين رو نصيحت مغيرة بن شعبه را كه در آغاز خلافت وى مصلحت‏چنان مى‏ديد كه يك چند حكام و عمال عثمان را بر سر كار نگهدارد نپذيرفت.درصورتى كه قبول اين نصيحت‏شايد بسيارى از دشواريهايى را كه براى وى پيش آمدمرتفع مى‏كرد.پايبندى وى به سيرت پيغمبر گاه سبب مى‏شد كه وى از آنچه مصلحت‏وقت وى و شايد تا حدى بر خلاف مقتضيات عهد حيات پيغمبر بود خوددارى‏ورزد.در صورتى كه رقيب وى معاوية بن ابى سفيان از قريحه فرصت طلبى و مصلحت‏بينى بهره بسيار داشت و همان سبب پيشرفت بنى اميه شد.على ع به جمع مال و منال‏علاقه‏يى نداشت و از آلايش به هر چه دنيوى بود احتراز مى‏كرد.بعد از مرگ وى‏جز قرآنى و شمشيرى با دويست و پنجاه و به قولى هفتصد درهم چيزى باقى نماند.از فقيران و يتيمان و بيكسان دلجويى مى‏كرد و به شب زنده‏دارى و نماز و روزه‏علاقه و شوقى وافر داشت.بيشتر شب را به عبادت به سر مى‏آورد و جز پاره‏يى‏نمى‏غنود.از بسيارى سجده پيشانيش پينه بسته بود.از خوف خدا بسيار مى‏گريست ونفس خود را غالبا محاسبه مى‏كرد.در عبادت نيز شيوه‏يى مردانه داشت:بى ملال وعارى از خودنمايى.در شبهاى صفين وقتى به نماز مى‏ايستاد تير و پيكان دشمن جلوى‏روى او به زمين مى‏افتاد يا از بناگوش او مى‏گذشت و او بى ترس و بى تزلزل به‏اوراد و ادعيه خويش اشتغال داشت.در بيان حق گستاخ بود و در سخنورى زبانى‏گشاده داشت. در سخنان او قوت ايمان و شور حق طلبى جلوه داشت.سخنان‏حكمت آميز و اشعار منسوب بدو يادآور امثال و غزلهاى سليمان پيغمبرست.مروت‏جاهلى عرب در وجود او تلطيف يافته بود و به صورت كمال فتوت اسلامى در آمده‏بود.از اين رو نام شواليه اسلام براى او برازنده مى‏نمود. مردى ميانه بالا و فراخ‏شانه بود با سرى بيموى و شكمى پيش آمده.ريشى انبوه و بلند و سفيد داشت كه آن‏را گه گاه خضاب مى‏كرد.سيمايى خوش داشت و در هنگام خنده دندانهاى خويش‏مى‏نمود.در جوانى و حتى تا اواخر عمر نيروى بدنى فوق العاده داشت.گويند باهيچ كس كشتى نگرفت الا كه بر زمينش زد.در جنگها مكرر اين نيروى جسمانى اومورد اعجاب دوست و دشمن واقع گشته بود.دروازه خيبر را كه او به بازوى خويش‏از جاى برآورد هفت تن با هم كوشيدند تا برگردانند ممكن نشد.يك بار صخره‏يى‏را كه پهلوانان لشكر نتوانسته بودند از جا حركت دهند به دست‏خويش بركند چنانكه آب‏از زير آن جوشيد.بدين گونه در صلح حاكمى بود عادل و حقيقت جوى،چنانكه درجنگ نيز شهسوارى بيباك و گستاخ به شمار مى‏آمد.شيعه وى او را مرتضى على،ولى اللّه،اسد اللّه و شاه مردان خواندند.در واقع مكارم و فضايل اخلاقى او-و نه‏تنها قرابت با پيغمبر-سبب شد كه بعدها تا به سر حد خدايى مورد محبت و پرستش‏بعضى از «غلاة‏» بشود.

پى‏نوشتها:


 

1.رجوع شود به خطبه شقشقيه،نهج البلاغه،و شرح ابن ابى الحديد،در باب آن.
2.مسعودى،مروج الذهب 2/47.
3.ابن عبد ربه،العقد الفريد 2/279.
4.مبرد،الكامل 2/54.