تاريخ اسلام از منظر قرآن

يعقوب جعفرى

- ۱۶ -


تَبارَكَ الَّذي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمينَ نَذيرا(573)
بزرگ [و خجسته ] است كسى كه بر بنده خود، فرقان [= كتاب جدا سازنده حق از باطل ] را نازل فرمود تا براى جهانيان هشداردهنده اى باشد.

أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغ ...(574)
اين قرآن به من وحى شده تا به وسيله آن ، شما و هر كس را [كه اين پيام به او] برسد، هشدار دهم .
به همين سبب رسول خدا (ص) در سال هفتم هجرت به سران كشورهاى همجوار نامه هاى جداگانه نوشت و توسط پيكهاى مخصوصى براى آنان فرستاد. مخاطب آن حضرت پادشاهان ، مقامات مذهبى و سران قبايل بزرگ بود. مهم ترين كسانى كه پيامبر خدا (ص) به آنها نامه نوشت اين افرادند: خسرو پرويز پادشاه ايران ، قيصر پادشاه روم ، نجاشى پادشاه حبشه ، هلال حاكم بحرين ، غسانى حاكم شام ، جلندى حاكم عمان ، هوذه حاكم يمامه ، منذر بن ساوى از اشراف بحرين ، اسقف نجران . مفاد نامه ها تقريبا مشابه ، ولى واكنش مخاطبان آن متفاوت بود.(575)

جنگ خيبر(576)

اجتماع يهوديان بسيار در خيبر با كينه هاى برگرفته از شكست سه قبيله يهودى بنى قينقاع ، بنى نضير و بنى قريظه ، خطر بزرگى براى مسلمانان به شمار مى آمد و آنجا همواره مركز توطئه بود. آنان با بعضى از قبايل اطراف مانند قبيله بنى سعد و غطفان بر ضد مسلمانان پيمان بسته بودند.(577) چاره اى جز آن نبود كه پيامبر با يهود خيبر بجنگد تا حكومت اسلامى از شر آنان آسوده شود.
پيامبر خدا (ص) مسلمانان را براى جنگ با يهود خيبر فرا خواند و مسلمانان با رغبت اين دعوت را پذيرفتند. زيرا خداوند در رويداد حديبيه به آنان وعده پيروزى نزديك و كسب غنايم بسيار داده بود. اين وعده به مسلمانان بيعت رضوان داده شد:

...فَأَنْزَلَ السَّكينَةَ عَلَيْهِمْ وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَريباً * وَ مَغانِمَ كَثيرَةً يَأْخُذُونَها وَ كانَ اللّهُ عَزيزاً حَكيماً (578)
و بر آنان آرامش فرو فرستاد و پيروزى نزديكى به آنها پاداش داد. و [نيز] غنيمتهاى فراوانى خواهند گرفت ، و خدا همواره نيرومند سنجيده كار است .
برخى از افراد سست ايمان نيز كه از ترس قريش در رويداد حديبيه با پيامبر همراهى نكرده بودند، براى شركت در جنگ خيبر اعلام آمادگى كردند:

سَيَقُولُ الْمُخَلَّفُونَ إِذَا انْطَلَقْتُمْ إِلى مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها ذَرُونا نَتَّبِعْكُمْ يُريدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اللّهِ قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا كَذلِكُمْ قالَ اللّهُ مِنْ قَبْلُ فَسَيَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنا بَلْ كانُوا لا يَفْقَهُونَ إِلاّ قَليلا(579)
چون به [قصد] گرفتن غنايم روانه شديد، به زودى بر جاى ماندگان خواهند گفت : ((بگذاريد ما [هم ] به دنبال شما بياييم )) [اين گونه ] مى خواهند دستور خدا را دگرگون كنند. بگو: ((هرگز از پى ما نخواهيد آمد. آرى ، خدا از پيش درباره شما چنين فرموده .)) پس به زودى خواهند گفت : (([نه ،] بلكه بر ما رشك مى بريد [نه چنين است ] بلكه جز اندكى در نمى يابند.
آنها با گستاخى تمام در برابر سخن پيامبر كه فرمود خدا چنين خواسته است ، گفتند: شما به ما حسد مى ورزيد و نمى خواهيد در آن غنايم سهمى داشته باشيم ! اين از بى خردى آنان بود. پيامبر اعلام كرد: فقط كسى كه نيت جهاد دارد با ما همراهى كند.(580)
به هر حال ، پيامبر خدا (ص) سپاه اسلام را به سوى خيبر حركت داد، در حالى كه پرچم را به دست على بن ابى طالب (ع) داده بود.(581) سپاه اسلام يهود خيبر را غافلگير كرد و قلعه هاى آنان را يكى پس از ديگرى فتح كرد. در يكى از قلعه ها مقاومت شديد بود و پيامبر گروهى را به فرماندهى ابوبكر به آنجا فرستاد و آنها از صبح تا شب در كنار قلعه ماندند و موفق به پيروزى نشدند روز بعد اين كار به فرماندهى عمر بن خطاب تكرار شد و او نيز نتوانست كارى انجام دهد. اين بار پيامبر فرمود: فردا پرچم را به دست كسى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند. خداوند به دست او پيروزى مى آفريند و او نمى گريزد. صبح روز سوم پرچم را به دست على بن ابى طالب (ع) سپرد و او با سپاه حركت كرد و آن قلعه را فتح كرد و در قلعه را از جا كند و آن را سپر قرار داد.(582) ابورافع مى گويد: ما هشت نفر بوديم كه تلاش كرديم تا آن در را برگردانيم ، ولى نتوانستيم .(583) همچنين در اين جنگ مرحب خيبرى ، شجاع ترين مرد يهود، به دست على (ع) كشته شد و با كشته شدن او پيروزى مسلمانان حتمى شد.(584)
بدين گونه قلعه هاى خيبر سقوط كرد و يهود خيبر تسليم شدند و قرار شد كه آنها در زمينهاى خود كار كنند و سالانه مقدارى از محصول خود را به مدينه بفرستند.(585)
در اين جنگ غنيمتهاى بسيارى به دست مسلمانان افتاد و پيامبر خدا آنها را ميان مسلمانان تقسيم كرد و اين چنين بود كه وعده خدا تحقق يافت :

وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَ كَثيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَ كَفَّ أَيْدِيَ النّاسِ عَنْكُمْ وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنينَ وَ يَهْدِيَكُمْ صِراطاً مُسْتَقيماً (586)
و خدا به شما غنيمتهاى فراوان [ديگرى ] وعده داده كه به زودى آنها را خواهيد گرفت ، و اين [پيروزى ] را براى شما پيش انداخت ، و دستهاى مردم را از شما كوتاه ساخت ، و تا براى مؤمنان نشانه اى باشد و شما را به راه راست هدايت كند.
پس از تسليم شدن يهوديان خيبر، يهود فدك نيز كه در آن نزديكى بودند بدون مقاومت تسليم شدند و سرزمين آنها بدون درگيرى نظامى به دست پيامبر افتاد به شخص پيامبر اختصاص يافت ، تا آن گونه كه بخواهد درباره آن تصميم بگيرد پيامبر بعدها آن را به دخترش فاطمه (س ) بخشيد.(587)

سال هشتم هجرت

در اين سال شوكت مسلمانان بيش از پيش فزونى يافت و مسلمانان قدرت بى رقيب منطقه بودند. با اين حال گاهى از سوى برخى از قبايل ، سركشى هايى صورت مى گرفت و پيامبر افرادى را براى سركوبى آنان مى فرستاد و چندين ((سريه )) اتفاق افتاد. همچنين جنگ موته - ميان مسلمانان و روميان در نزديكى مرزهاى شام - در اين سال واقع شد. در اين جنگ سه تن از سرداران اسلام ، از جمله جعفر بن ابى طالب شهيد شدند. وقايع مهم اين سال كه قرآن كريم به آنها اشاره كرده است در پى مى آيد:

جنگ ذات السلاسل

درباره اين جنگ منابع اهل سنت با منابع شيعه اختلافهاى بسيارى دارند. بر طبق منابع اهل سنت ، پيامبر خدا (ص) فرماندهى اين جنگ را به عمرو بن عاص داد و سيصد نفر از مسلمانان را به سوى جمعى از قبيله بلىّ و قضاعه ، كه قصد حمله به مدينه را داشتند، فرستاد و سپس ابوعبيده جراح ، ابوبكر و عمر را با نيروهاى كمكى فرستاد و آنها به عمرو بن عاص پيوستند و مسلمانان پس از درگيرى بر دشمن پيروز شدند.(588) اين جنگ در منطقه اى به نام (سلاسل ) واقع شد و به همين سبب نام آن ذات السلاسل است .(589)
در منابع شيعه اين جنگ به گونه اى ديگر گزارش شده و در پايان گزارش آن آمده است كه سوره مبارك (والعاديات ) پس از خاتمه اين جنگ و در وصف سواركاران مسلمان نازل شده است .
شيخ مفيد گزارش مفصلى از اين جنگ دارد كه خلاصه آن چنين است :
گروهى از عربها در وادى الرمل گرد آمدند و تصميم گرفتند كه به مدينه حمله كنند. اين خبر به پيامبر رسيد و آن حضرت مسلمانان را جمع كرد و اين خبر را به اطلاع آنان رسانيد و آنان را به جنگ با اين دشمنان فراخواند. پيامبر گروهى از مسلمان را به فرماندهى ابوبكر به جنگ آنان فرستاد و آنان شكست خورده ، برگشتند. پيامبر (ص) جمعى را به فرماندهى عمر فرستاد آنها نيز شكست خورده ، بازگشتند. حضرت ناراحت شد. عمرو بن عاص ‍ گفت : من به جنگ آنها مى روم و از راه خدعه وارد مى شوم . پيامبر موافقت كرد، ولى او نيز شكست خورد و برگشت .
پيامبر چند روزى درنگ كرد و سپس على (ع) را فرا خواند و ماءموريت سركوبى سركشان وادى الرمل را به او داد. ابوبكر، عمر و عمرو بن عاص را هم همراه او كرد. على (ع) از راهى ديگر رفت ، به گونه اى كه دشمن خيال كرد كه او به جاى ديگرى مى رود؛ ولى شبانه كمين كرد و نزديك صبح به آنان حمله كرد و سواركاران مسلمان بر سر آنان ريختند و آنها را شكست دادند. سوره العاديات درباره همين جنگ نازل شد:(590)

وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً * فَالْمُورِياتِ قَدْحاً * فَالْمُغيراتِ صُبْحاً * فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً * فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً * إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ * وَ إِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهيدٌ * وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَديد(591)
سوگند به ماديان ها كه با همهمه تازانند، و با سمّ[هاى ] خود از سنگ آتش ‍ مى جهانند! و برق [از سنگ ] همى جهانند، و صبحگاهان هجوم آرند، و با آن [يورش ]، گردى بر انگيزانند، و بدان [هجوم ]، در دل گروهى در آيند، كه انسان نسبت به پروردگارش سخت ناسپاس است ، و او خود بر اين [امر] نيك گواه است .

سريه اسامة بن زيد

پيامبر اسلام (ص) پس از مراجعت از جنگ خيبر گروهى از مسلمانان را به فرماندهى اسامة بن زيد به سوى قبيله اى از يهود فرستاد تا آنها را به سوى اسلام يا دادن جزيه دعوت كند و اگر نپديرفتند با آنان بجنگند. آنان در بين راه با مردى به نام مرداس روبه رو شدند كه مسلمان شده بود، ولى ايمان خود را از قومش پنهان مى داشت . او گوسفندان بسيارى داشت . آنها را در شكاف كوهى جاى داد و پيش مسلمانان آمد و به آنها سلام كرد و با گفتن لا اله الا الله ، محمد رسول الله ، اسلام اظهار نمود، ولى اسامه پنداشت كه او دروغ مى گويد و براى حفظ مال خود اسلام اظهار مى كند. از اين رو مسلمان بودن او را نپذيرفت و او را كشت و گوسفندانش را به غنيمت گرفت . چون اين خبر به پيامبر رسيد سخت ناراحت شد و اسامه را بازخواست كرد و اين آيه نازل شد:

يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ في سَبيلِ اللّهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلا مَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللّهِ مَغانِمُ كَثيرَةٌ كَذلِكَ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلُ فَمَنَّ اللّهُ عَلَيْكُمْ فَتَبَيَّنُوا إِنَّ اللّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبيرا(592)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون در راه خدا سفر مى كنيد [خوب ] رسيدگى كنيد و به كسى كه نزد شما [اظهار] اسلام مى كند، مگوييد: ((تو مؤمن نيستى )) [تا بدين بهانه ] متاع زندگى دنيا را بجوييد، چرا كه غنيمت هاى فراوان نزد خداست . قبلا خودتان [نيز] همين گونه بوديد، و خدا بر شما منت نهاد. پس خوب رسيدگى كنيد كه خدا همواره به آنچه انجام مى دهيد آگاه است .

فتح مكه

بعد از آنكه پيامبر خدا (ص) بر دشمنان خود يكى پس از ديگرى پيروز شد، حكومت مدينه قدرت يافت كه مكه را فتح كند و اين آرزوى بزرگ مسلمانان و پيامبر بود كه شهر مكه در حوزه اقتدار مسلمانان درآيد. قرارداد صلح حديبيه مانع تحقق اين آرزو بود زيرا بر طبق آن پيامبر به مدت ده سال با قريش پيمان ترك تعرض امضا كرده بود و نمى توانست پيمان خود را بشكند.
روزگارى شد كه قريش خود يكى از مواد آن پيمان را نقض كرد و آن اين بود كه هر قبيله اى حق دارد كه با مسلمانان و با قريش هم پيمان شود و از تعرض ‍ طرف مقابل در امان باشد. پس از صلح حديبيه ، قبيله خزاعة به پيمان پيامبر، و قبيله بنى بكر به پيمان قريش درآمدند. اين دو قبيله از مدتها پيش ‍ با هم دشمنى داشتند؛ تا اينكه ميان ايشان جنگ تازه اى درگرفت و افرادى از قريش به بنى بكر كمك كردند و به تصور اينكه كمك آنها به بنى بكر از پيامبر اسلام پنهان خواهد ماند با قبيله خزاعه وارد جنگ شدند و گروهى از آنها را كشتند.
عمرو بن سالم به همراهى چهل تن از قبيله خزاعه به مدينه رفت و ماجراى حمله بنى بكر به آنها و كمكى را كه قريش به بنى بكر كرده بود، به پيامبر گزارش داد. آنها در اشعارى اظهار داشتند كه آنان ما را در حال ركوع و سجده كشتند. پيامبر به آنان وعده يارى داد.(593)
اين آغازى بود بر پايان صلحنامه حديبيه . با نقض آن از سوى قريش پيامبر مى توانست به قريش حمله كند. از آن طرف كفار قريش كه از كار خود پشيمان شده بودند، ابوسفيان را به مدينه فرستادند و او به خدمت پيامبر رسيد و ضمن عذرخواهى از آن اتفاق تقاضاى تجديد پيمان كرد، ولى پيامبر نپذيرفت .(594)
پيامبر همواره در آرزوى فتح مكه بود و خداوند هم به هنگام بيرون شدن او از مكه وعده داده بود كه او را دوباره به مكه باز خواهد گردانيد:

إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعاد...(595)
در حقيقت همان كسى كه اين قرآن را بر تو نازل كرد، يقينا تو را به سوى وعده گاه باز مى گرداند.
با اين فرصت بدست آمده ، پيامبر بدون آنكه پيمان شكنى كند، مى توانست مكه را به تصرف خود درآورد. اين بود كه دستور بسيج عمومى داد و از قبايل اطراف نيز كه مسلمان شده بودند خواست كه در اين بسيج شركت كنند. البته منظور خود را به كسى اعلام نكرد و هدف از اين بسيج همگانى براى مسلمانان پوشيده بود. با اين حال بعضى از آنان حدس مى زدند كه هدف پيامبر حمله به مكه است .
يكى از كسانى كه هدف پيامبر را حدس زده بود، حاطب بن ابى بلتعه بود. او از مسلمانانى بود كه در جنگ بدر و بعضى ديگر از جنگها شركت كرده بود و ميان مسلمان احترامى داشت . علاقه او به بعضى از خويشاوندانش ‍ در مكه او را وادار كرد كه طى نامه اى به قريش آمادگى پيامبر را براى حمله به مكه اطلاع دهد. او نامه را نوشت و به وسيله زنى به نام ساره به طور پنهانى به مكه فرستاد. آن زن نامه را زير موهاى خود مخفى كرد و به سوى مكه به راه افتاد. فرشته وحى پيامبر را از اين امر آگاه كرد و آن حضرت به على (ع) و زبير ماءموريت داد كه خود را به آن زن برسانند و نامه را از او بگيرند. آن دو در حُليفه به او رسيدند و اثاث او را گشتند، ولى چيزى نيافتند. على (ع) فرمود: به خدا سوگند كه پيامبر دروغ نگفته ؛ و زن را تهديد كرد كه اگر نامه را ندهد او را تفتيش بدنى خواهد كرد. سرانجام او نامه را از ميان موهاى خود درآورد و به على (ع) داد. آنها نامه را گرفتند و نزد پيامبر آوردند.
پيامبر حاطب را خواند و از وى بازخواست نمود. او سوگند خورد كه هيچ گونه تزلزلى در ايمان من به شما پديد نيامده ، ولى چون خانواده ام در مكه است خواستم كارى كنم كه آنها به خانواده من مهربانى كنند. عمربن خطاب پيشنهاد كرد كه حاطب كشته شود، ولى پيامبر به سبب اينكه او از شركت كنندگان در جنگ بدر بود از وى درگذشت (596) و اين آيه درباره حاطب نازل شد:

يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ كَفَرُوا بِما جاءَكُمْ مِنَ الْحَقِّ يُخْرِجُونَ الرَّسُولَ وَ إِيّاكُمْ أَنْ تُؤْمِنُوا بِاللّهِ رَبِّكُمْ إِنْ كُنْتُمْ خَرَجْتُمْ جِهاداً في سَبيلي وَ ابْتِغاءَ مَرْضاتي تُسِرُّونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِما أَخْفَيْتُمْ وَ ما أَعْلَنْتُمْ وَ مَنْ يَفْعَلْهُ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبيل (597)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، دشمن من و دشمن خودتان را به دوستى بر مگيريد [به طورى ] كه با آنها اظهار دوستى كنيد، و حال آنكه قطعا به آن حقيقت كه براى شما آمده كافرند [و] پيامبر [خدا] و شما را [از مكه ] بيرون مى كنند كه [چرا] به خدا، پروردگارتان ايمان آورده ايد، اگر براى جهاد در راه من و طلب خشنودى من بيرون آمده ايد. [شما] پنهانى با آنان رابطه ى دوستى برقرار مى كنيد در حالى كه من به آنچه پنهان داشتيد و آنچه آشكار نموديد داناترم . و هر كس از شما چنين كند، قطعا از راه درست منحرف گرديده است .
در آيه بعد روشن مى سازد كه دشمن هرگز سزاوار اعتماد نيست و با دادن تمامى امتيازات به آنها، اگر بر شما دست يابند بدى خواهند كرد. چون آنها با باورهاى شما مخالف اند و دوست دارند شما نيز به اسلام كافر شويد:

إِنْ يَثْقَفُوكُمْ يَكُونُوا لَكُمْ أَعْداءً وَ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ وَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالسُّوءِ وَ وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ (598)
اگر بر شما دست يابند دشمن شما باشند و بر شما به بدى و دست و زبان بگشايند و آرزو دارند كه كافر شويد.
در ادامه آيات پس از بيان مطالب ديگر، از حضرت ابراهيم و مؤمنان به او ياد مى كند كه به خاطر دينشان از قوم خود اعلام بيزارى كردند. آنگاه به مسلمانانى كه در مكه خويشاوندان كافرى دارند و خواه و ناخواه در فكر آنها هستند، اميد مى دهد كه شايد در آينده عداوتها برداشته شود و با مسلمان شدن آنها بار ديگر دوستى ميان شما و آنها برقرار شود:

عَسَى اللّهُ أَنْ يَجْعَلَ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ الَّذينَ عادَيْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً وَ اللّهُ قَديرٌ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحيم (599)
اميد است كه خدا ميان شما و كسانى از آنان كه [ايشان را] دشمن داشتيد، دوستى برقرار كند، و خدا تواناست . و خدا آمرزنده مهربان است .
اين پيش بينى پس از فتح مكه تحقق يافت و چنانچه خواهيم گفت گروه گروه از كافران ، مسلمان شدند و خويشان خود را كه پيشتر مسلمان شده بودند در آغوش مهر كشيدند.
پيامبر خدا (ص) با هدف فتح مكه از مدينه بيرون شد، در حالى كه ده هزار نفر از مسلمانان همراه او بودند و تلاش بر اين بود كه قريش از حركت اين سپاه آگاه نشود و مسلمانان بتوانند آنها را غافلگير كنند. سپاه پس از طى مسافت به مرّالظهران در كنار مكه رسيد در حالى كه قريش هيچ گونه اطلاعى از آن نداشت . شب هنگام پيامبر دستور داد كه سپاه در اطراف پراكنده شوند و در نقاط بسيارى آتش روشن كنند و آنها چنين كردند. مردم مكه با ديدن اين همه آتش در كنار شهر وحشت زده شدند و ابوسفيان با چند تن از قريش به سوى آتش رفتند تا از آن خبرى به دست آورند. ابوسفيان ناگهان با سپاه اسلام روبه رو شد و در اين ميان با عباس عموى پيامبر برخورد كرد. عباس از ابوسفيان خواست كه مسلمان شود و او تا فردا صبح مهلت خواست كه فكر كند. عباس او را نزد پيامبر (ص) آورد و او در همانجا اسلام اظهار كرد. پيامبر از عباس خواست كه ابوسفيان را در محلى نگه دارد تا عظمت سپاه اسلام را ببيند. ابوسفيان پس از ديدن سپاه اسلام كه از برابر او رد مى شدند، به عباس گفت : تا كنون چنين سپاهى را نديده ام . پادشاهى پسر برادرت چقدر بزرگ است ! عباس گفت : اين پادشاهى نيست ، نبوت است .(600)
صبح روز بعد سپاه اسلام از چند درگاه وارد مكه شدند. سعد بن عباده كه پرچم سپاه اسلام را در دست داشت ، صدا مى زد: امروز روز انتقام است ! امروز خداوند قريش را خوار كرد! اين سخن به گوش پيامبر رسيد. فرمود: امروز روز رحمت است و خدا امروز قريش را عزيز كرد. آنگاه پرچم را از سعد گرفت و به پسرش قيس سپرد.(601)
به دستور پيامبر خدا (ص) اعلام شد كه هر كس در خانه اش بنشيند و يا در مسجدالحرام باشد و يا به خانه ابوسفيان رود در امان است .(602) اعطاى اين امتياز به ابوسفيان سبب شد كه او مردم را به تسليم شدن در برابر سپاه اسلام بخواند و بدين گونه مكه بدون مقاومت چندانى تسليم شود.
پيامبر خدا (ص) با شكوه تمام تكبيرگويان وارد مسجدالحرام شد و پس از انجام طواف به سراغ بتها رفت . در آن زمان 360 بت به ديوار كعبه آويخته بود. پيامبر با عصايى كه در دست داشت آنها را سرنگون مى كرد و اين آيه را مى خواند: جاء الحق و زهق الباطل : حق آمد و باطل از بين رفت .(603) سپس على بن ابى طالب (ع) را خواست و به او دستور داد كه بالاى شانه پيامبر برود و بت بزرگ قريش را كه در بالا نصب شده بود سرنگون كند و على (ع) چنين كرد.(604)
پيامبر (ص) سران قريش را ديد كه در كنار كعبه ايستاده اند و در انتظار سرنوشت خود هستند. پيامبر همه آنها را مورد محبت قرار داد و آنها را عفو كرد و فرمود: من درباره شما سخنى را مى گويم كه يوسف به برادرانش ‍ گفت ، امروز شما سرزنش نمى شويد. خدا شما را مى آمرزد. اذهبوا انتم الطلقا: برويد كه شما آزاد شدگانيد.(605)
پيامبر خدا (ص) پس از فتح مكه پانزده روز در آنجا ماند و پس از تسلط بر اوضاع ، عتاب بن اسيد را حاكم مكه گردانيد.(606)
فتح مكه نقش مهمى در تاريخ اسلام داشت . پس از اين فتح بزرگ زمينه براى پذيرش اسلام آماده شد. چون قبايل عرب با فتح مكه به حقانيت اسلام پى بردند. آنها معتقد بودند كه اگر محمد (ص) مكه را فتح كند معلوم مى شود كه بر حق است . ابوزيد از فردى از قبيله بنى جزم نقل مى كند كه مى گفت : قبيله ما عقيده داشت كه اگر محمد بر قريش پيروز شود به راستى كه او پيامبر است و چون خبر فتح مكه به ما رسيد، قوم خود را براى پذيرش ‍ اسلام آماده كردند.(607) اين بود كه گروه گروه از مردم مكه و اطراف به اسلام گرويدند و اسلام شوكت بيشترى يافت و اين نعمت بزرگى بود كه خداوند به پيامبر خود ارزانى كرد. از همين رو در سوره مباركه ((نصر)) پس از بيان كمك و پيروزى خداوند كه شامل حال پيامبر و مسلمانان گرديد و اشاره به گرايش گروهى مردم به اسلام از پيامبر مى خواهد كه در برابر اين نعمت الهى خدا را تسبيح بگويد و عبادت كند:(608)

إِذا جاءَ نَصْرُ اللّهِ وَ الْفَتْحُ * وَ رَأَيْتَ النّاسَ يَدْخُلُونَ في دينِ اللّهِ أَفْواجاً * فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوّابا(609)
چون يارى خدا و پيروزى فرا رسد، و ببينى كه مردم دسته دسته در دين خدا در آيند، پس به ستايش پروردگارت نيايشگر باش و از او آمرزش خواه ، كه وى همواره توبه پذير است .
اينكه در اين سوره به پيامبر دستور مى دهد كه استغفار كند، بدان معنا نيست كه پيامبر گناهى به جاى آورده است ، بلكه استغفار خود يك نوع ذكر و عبادت است و انسان بى گناه نيز همواره بايد استغفار كند و اين نحوى عذر خواستن در پيشگاه الهى و محكم كردن ارتباط با خدا و نوعى انقطاع الى الله است .
هرچند گروههاى بسيارى پس از فتح مكه مسلمان شدند و اسلام آنها هم پذيرفته شد، هرگز ايمان آنها از نظر ارزش ، با ايمان كسانى كه پيش از فتح و دوران سختى مسلمان شده بودند، همسنگ نبود. خداوند در آيه زير تفاوت مرتبه و درجه آنها را ياد مى كند و با اين حال به هر گروه وعده نيكى مى دهد:

لا يَسْتَوي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا وَ كُلاًّ وَعَدَ اللّهُ الْحُسْنى وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبير(610)
كسانى از شما كه پيش از فتح [مكه ] انفاق و جهاد كرده اند. [با ديگران ] يكسان نيستند. آنان از [حيث ] درجه بزرگتر از كسانى اند كه بعدا به انفاق و جهاد پرداخته اند و خداوند به هر كدام وعده نيكو داده است ، و خدا به آنچه مى كنيد آگاه است .

بيعت زنان

پيامبر خدا (ص) پس از فتح مكه پانزده يا هفده روز در مكه ماند.(611) يكى از كارهاى مهمى كه در اين مدت انجام گرفت ، بيعت كردن مردم مكه با آن حضرت بود. پيامبر در محلى به نام ((قرن مسفله )) در مكه مستقر شد و مردم از كوچك و بزرگ و مرد و زن با آن حضرت بر اسلام و شهادت به يگانگى خداوند بيعت كردند.(612)