سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۲۱ -


يكى از مسائل مورد نظر و معركه آرا دانشمندان علم و هنر، مسئله مشكله جبر و تفويض است چه بسا كسان كه در اين باره سخن گفتند و به گمراهى رفتند و از اين لغزشگاه مهيب به پرتگاه افتادند و يكى از عوامل تعدد فرق و مذاهب و احيانا تكفير است و دانشمندان اسلام كتاب هاى بزرگ در اين باره نوشته و صرف وقت هاى گران بها شده است. فلاسفه، حكما، متكلمين و علما مجادلات و محاورات بسيار داشته، كسانى كه به كتب حكمت و كلام و اخلاق آشنايى دارند، به خوبى مى دانند كه اشعريان جبرى و معتزله تفويضى اند. هر دسته به صحت عقيده خود استدلال مى كند و با امثال و قصص، به گمان خود خدمت به علم و حقيقت مى كند و در مقام احقاق حق و رد باطل. چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند و اگر هر دو طايفه طالب حق باشند و امعان نظر كنند و عقول خود را حكم قرار دهند، حكم مى كنند كه تطويل لا طايل، نخستين دليل بر اشتباه آن هاست و نام شبهه را دليل گذاشته و هر كدام هدفى دارد و مطابق با مقصود و هدف خود دليل مى تراشد. چون شيوخ اصحاب طرفداران اين فكر بوده اند، اين عقيده، مقدس و حتى اصلى از اصول دينى است و بايد بدان متعبد بود و هر فكر مخالفى را رد و ابطال كرد. در ضمن آن كه استدلال به صحت معتقد خود مى كند، به اخبار استشهاد مى جويد و مى گويد: پيغمبر فرمود:
الراد على اهل هذه الطريقة كاشاهر سيفه فى سبيل الله، و اهلها مجوس ‍ هذه الامة؛(304)
رد كننده اين مسلك، همچون شمشير كش در راه خداست و صاحبان اين مسلك، آتش پرستان اين امت اند.
از آن جا كه اين موضوع يك مسئله عقلى و فكرى است، نه شرعى و سمعى، به ظواهر آيات و روايات نفيا و اثباتا نمى توان استناد كرد؛ چه در مورد عقلى صرفا از عقل مى پرسيم و نظر او را مصيب مى دانيم و سپس ‍ مى بينيم، اگر قرآن و سنت موافق حكم عقل است، او را مقرر و معاضد مى دانيم و اگر مخالف بود، واجب است تاءويل كردن آن، به طورى كه با عقل سازش پيدا كند. اين از امتيازات اسلام است كه عقل بر نقل تقدم دارد و از اين جا بايد بدانيد، خطاب كسانى را كه گفته اند: احكام عقليه از درجه اعتبار ساقطاند، تنها مدرك احكام ادله سمعيه است. بايد گفت: صاحبان اين فكر و دارندگان اين عقل از درجه اعتبار ساقطاند، نه اصل عقلى كه موجب امتياز انسان و فصل مقوم اوست.
خوشبختانه در اين باب روايتى؛ بلكه رواياتى از پيشوايان معصومين رسيده است كه به طور كافى و بيان وافى، حكم عقل را توضيح داده اند و نفى جبر و تفيوض هر دو كرده و اثبات امر بين الامرين فرموده اند.
اهالى اهواز از حضرت على النقى الهادى پرسشى در اين باره كرده، امام عليه السلام در جواب مرقوم فرموده اند: چون جد امجد ما حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:
لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين؛(305)
نه جبر است و نه تفويض، ولى امرى ميان اين دو امر است.
از آن حضرت توضيح خواستند فرمود:
صحة العقل، و تخلية السرب و المهملة فى الوقت، و الزاد قبل الراحلة، و السبب المهيج للفاعل على فعله؛(306)
صحت عقل و تخليت سرب و مهلت در وقت، و زاد از قبل راحله، و تب كه مهيج فاعل بر فعل باشد.
اكنون مثلى مى زنم و هر يك از اين موضوعات سه گانه را روشن مى كنم. پيداست كه مثل سبب تقرب به معنى مى شود و به فهم كمك مى دهد و چون بر قرآن عرضه مى شود، قابل تصديق و با تحقيق تطبيق مى كند.
آن كس كه قائل به جبر است و مى گويد خداوند مردم را مجبور به گناه كرده و كيفر داده است، با اين گفتار بر خدا ظلم كرده و در مقام تكذيب خداوند بر آمده است؛ چه خدا مى فرمايد:
وَ لا يَظلم ربك اءَحدا؛(307)
و پروردگار تو به هيچ كس ستم روا نمى دارد.
ذلك بما قدمت ايديكم و اءنّ الله ليس بظلّام للعبيد؛(308)
اين [عقوبت ] به خاطر كار و كردار پيشين شماست، [وگرنه ] خداوند هرگز نسبت به بندگان [خود] بيدادگر نيست.
و آيات بسيارى در بيان اين معنى فرموده است.
جبريان گناه خود را به خدا نسبت كرده، اولا نسبت ظلم به خدا داده، ثانيا و تكذيب خدا كرده. سومين بار و بى شك هر كس مكذب قرآن است، كافر است. مثلى كه در اين باره مى آورم اين است كه مردى مملوكى دارد كه او را چيزى نيست، مولاى او نيز مى داند، با اين حال فرمان مى دهد كه او به بازار رود و كالايى بخرد، با آن كه مى داند آن كالا را جز در مقابل پول نقد نمى توان به دست آورد و عجب تر اين كه، اين مالك خود را عادل و منصف و حكيم و عاقل نيز مى داند و مى خواهد، همه اين اوصاف را در او بدانند و اعتراف كنند. با اين حال غلام بيچاره را تهديد مى كند كه اگر كالا را نياوردى تو را سخت كيفر دهم. غلام به بازار رود و دست خالى باز گردد. مولاى خود را خشمگين بيند و چنان كه گفته است، او را مجازات كند و سخت كيفر دهد، به طور يقين اين مولى مردى ظالم و ستمگر و متعدى است و از عدل و انصاف بويى نبرده و اگر او را عقاب نكند، خود را تكذيب كرده، و هر كدام از اين دو كذب و ظلم عدل و حكمت را مى برند. تعالى الله عما يقول المجبرة علوا كبيرا.
سپس فرمود: اما تفويض، كه حضرت صادق عليه السلام نفى فرموده اند و قائل به آن را مخطى دانسته اند، اين است كه كسانى گويند: خداوند مردم را به اختيار خود گذاشته و كار را بديشان تعويض كرده است، به عبارت ساده تر آن ها را مهمل گذاشته.
نگفته نماند كه در اين سخن دقت بايد كرد، تا مقصود معصوم دانسته شود؛ چه پيشوايان دين گويند كه اگر خداوند كار را بديشان باز گذارد و اختيار دهد كه آن چه مى خواهند بكنند، لازمه اين كار دادن اختيار اين است كه خدا به عمل آنان رضا دهد و اگر نيكوكارى كرده اند، مستوجب ثواب هستند و اگر مرتكب جرمى شده اند كيفر نبينند؛ چه آن كه خداوند اختيار به آن ها داده و به اراده خودشان باز گذاشته.
و اين گفتار دو صورت پيدا مى كند و دو معنى از اين عبارت فهميده مى شود و در هر صورت، گفتار ناهنجار و معنى نارواست؛ چه يا مردم اراده خود و آزادى خود را بر خدا تحميل كرده و بر اراده وى غلبه نموده اند، تا آزادى را گرفته اند، يا خداوند نخواسته بندگان خود را برنجاند، تقاضاى نابجاى آن ها را پذيرفته. در صورت اول عجز و در صورت دوم سهل انگارى لازم آيد. و اين بدان ماند، كه مردى بنده اى بخرد كه او را خدمت كند و فرمانش برد و حق او را بشناسد و امر و نهى او را پذيرد و مدعى آن باشد كه مردى دانا و تواناست و بر وفق حكمت و طبق مصلحت كار مى كند. بنده خود را فرمان دهد و به نيكى امر كند و از زشتى باز دارد و او را گويد كه اگر فرمان من بردى، به تو احسان كنم وگرنه كيفر دهم. و اين بنده دنبال اميال خود رود و بر خلاف اراده مولى كار كند و امر و نهى مولا را وقعى ننهد و هرگز فرمان نبرد و تابع هواى خود شود، يا اگر مولى او را پى انجام كارى فرستاده باشد و او پى كار خود رفته باشد و چون باز گردد، گويد: شما كه اين كار را به من تفويض كرديد و اختيار من اين بود كه دنبال اميال نفسانى بروم و خوش ‍ باشم و اين اختيار و تفويض با منع و تحظير سازش ندارد. سپس فرمود: هر كس چنان پندارد كه خداوند اختيار پذيرش امر و نهى را به بندگان خود داده است، اثبات عجز بر خدا كرده و الزام قبول عمل و ابطال امر و نهى خداوند نموده است، در صورتى كه خداوند متعال به قدرت بى زوال خود مردمى را آفريده و آنان را نيروى فرمان بردارى و هم قدرت بر نافرمانى داد. آن چه از آن ها خواست و سبب خشنودى خود ساخت، فرمانبردارى و پيروى امر بود و از معصيت نهى و سخت نكوهش فرمود. كسانى را كه نافرمانى كنند و بر خلاف دستور كارى كنند، اختيار امر و نهى با اوست، بدان چه اراده فرمود و خواهان بود و فرمان داد. و از آن چه ناخوش داشت بازداشت و ملاك ثواب و عقاب و پاداش و كيفر را توانايى و قدرتى كه خود به بندگان داده بود قرار داد. حكمت و حكومتش مقتضى عدل و نصفت و حجت بالغه اش اعذار و انذار است. و در تعيين پيمبران و برگزيدگان فرستادگان، فاعل مختار اوست و هرگز به رعيت اجازه مداخله نمى دهد. محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم را تعيين داد و به جهان فرستاد. اگر اختيار با مردم بود، امية بن صلت يا مسعود ثقفى بايد به پيغمبرى مبعوث شوند؛ چه در نظر مردم آنان شايستگى داشتند و اين است مقصود از امر بين الامرين و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام نيز چنين فرمود، در پاسخ پرسش عتابة بن ربعى اسدى كه پرسيد: استطاعت چه معنى دارد؟ فرمود: اگر بگويى با خدا توانايى دارى نارواست و اگر بى خدا و اراده او توانايى، نابجاست. گفت: پس چه بايد گفت ؟ فرمود: توانايى تو به اراده او باز بسته است. اگر قدرت داد، بخشش و عنايت اوست و اگر نداد، امتحان و آزمايش ‍ است. هر قدرتى در هر صاحب قدرتى ديده شود، از اوست و هر ملكى كه تو را دهد، ملك اوست و اين است معنى:
لا حول و لا قوة الا بالله. اى لا حول عن معاصى الله الا بعصمة الله، و لا قوة لنا على طاعة الله الا بعون الله؛(309)
هيچ جنبشى در دورى از فرمان هاى خدا نيست، مگر به نگهدارى خود خدا و هيچ نيرو و توانى براى اطاعت از خدا نيست، مگر به يارى خود خدا.
حجاج بن يوسف ثقفى را گويند، چهار نامه به چهار تن فرستاد و از اين موضوع مشكل بپرسيد: 1. حسن بن حسن بصرى. 2. واصل بن عطاء، 3. عامر شعبى، 4. عمرو بن عبيد، چون جواب استفتا بدو رسيد، چنين بود كه هر يك نوشته بود، من در اين باب چيزى نمى دانم، جز آن كه اميرالمؤ منين عليه السلام مى فرمود:
اتظن اءن الذى نهاك آنهادهاك اسفلك و اعلاك و ربك يريئى من ذاك؛(310)
آيا مى پندارى كه تو را نهى كرده به تو آفت و بلا رسانده است ؟! آن چه به تو سختى و بلا رسانده پايين و بالاى توست و خداوند از آن پاك و مبراست.
ديگرى نوشته بود، مرا در اين باره عقيدتى نيست، جز فرموده حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام كه مى فرمود:
ءِاذَا كانت المعصية حتما فالعقوبة عليها ظلما؛
هرگاه معصيت الزامى باشد به كيفر رساندن صاحب آن ستم است.
و ديگرى پاسخ نوشته بود، من در اين باب جوابى ندادم. جز آن كه به گفته حضرت اميرالمؤ منين متوسل شوم كه فرموند:
و كل ما استغفرت الله منك فهو منك و كل ما حمدت الله عليه فهو منه؛(311)
هر چه كه از آن استغفار كنى، از آن توست و هر آن چه كه خدا را بر آن ستايش كنى، از آن اوست.
و چهارمين در جواب نوشت، پاسخ اين پرسش را از اميرالمؤ منين مى گويم كه فرمود:
اتظن اءن الذى وسع عليك الطريق لم ياءخذ عليك المضيق؛(312)
گمان مى كنى آن كه راه را براى تو باز نهاده است، بر تو ننگ نگيرد.
چون همه را بخواند، گفت:
قاتلهم الله لقد اخذوها من عين صافية؛(313)
خدا آن ها را بكشد، اين ها را از چشمه اى زلال برگرفته اند.

اگر كار بوده است و رفته قلم چرا خورد بايد به بيهوده غم ؟
وگر نايد از تو نه نيك و نه بد روا نيست بر تو نه مدح و نه ذم
عقوبت محال است اگر بت پرست به فرمان ايزد پرستد صنم
ستم گار زى تو خداى است اگر به دست تو او كرد بر من ستم
كتاب و پيمبر چه بايست اگر نشد حكم كرده نه بيش و نه كم ؟
وگر جمله حق است قول خداى بر اين راه پس چون گزارى قدم ؟
نگه كن كه چون مذهب ناصبى پر از باد و دم است و پر پيچ و خم
مرو از پس اين رمه ى بى شبان ز هر هايهائى چو اشتر مرم
مخور خام كاتش نه دور است سخت به خاكستر اندر به خيره مدم
سخن را به ميزان دانش بسنج كه گفتار بى علم باد است و دم
سخن را به نم كن به دانش كه خاك نيامد بهم تا نداديش ‍ نم
نهاده ى خداى است در تو خرد چو در نار نور و چو در مشك شم
خرددوست جان سخن گوى توست كه از نيك شاد است و از بد دژم
تو را جانت نامه است و كردار خط به جان برمكن جز به نيكى رقم
به نامه درون جمله نيكى نويس كه در دست توست اى برادر قلم
به گفتار خوب و به كردار نيك چراغى شو اندر سنان علم
شبان گشت موسى به كردار نيك چنان چون شنودى بر اين خفته رم
به فعل نكو جمله عاجز شدند فرومايه ديوان ز پر مايه جم
فسونگر به گفتار نيكو همى برون آرد از دردمندان سقم
الم چون رسانى به من خيره خير چو از من نخواهى كه يابى الم ؟
به جز بر نكو فعل و گفتار خوب نه بگذار دست و نه بگشاى قم
وگر آرزوتست كازادگان تو را پيشكاران بوند و خدم
به داد و دهش جوى حشمت كه مرد بدين دو تواند شدن محتشم
ز آغاز بودش به داد آوريد خداى اين جهان را پديد از عدم
اگر داد كرده است پس تا ابد خداى است و ما بندگان، لاجرم
اگر داد و بيداد دارو شوند بود داد ترياك و بيداد سم
ندانى همى جستن از داد نفع ازيرا حريصى چنين بر ستم
به مردى و نيروى بازو مناز كه نازش به علم است و فضل و كرم
شنودى كه با زور و بازوى پيل رهى بود كاووس را روستم
به دين جوى حرمت كه مرد خرد به دين شد سوى مردمان محترم
به دين كرد فخر آنكه تا روز حشر بدو مفتخر شد عرب بر عجم!
خسيس است و بي قدر بي دين اگر فريدونش خال است و جمشيد عم
ز بى دين مكن خيره دانش طمع كه دين شهريار است و دانش ‍ حشم
دهن خشك ماند به گاه نظر اگر در دهانش نهى رود زم
گر از دين و دانش چرا بايدت سوى معدن دين و دانش به چم

علامه مجلسى در جلد دوازدهم بحار از كتاب مقتصب الاثر نقل كرده است كه حسن بن منعم گفت: ابوالغوب منيجى، شاعر تواناى شيعه بود و با بحترى معاصر، بحترى شاعر دربارى بود و در مدح سلاطين عباسى قصيده مى گفت و ابوالغوث - كه اسلم بن مهوز نام داشت - در مدح خاندان رسالت اشعار نيكو مى گفت و اين اشعار را در سرّ مَن راءى از خود او شنيده بودم و ابوعباد بحترى نيز اشعار را حفظ كرده و انشاء مى نمود.

و لهت الى روياكم و له الصادى يذاذ عن الورد الروى بذواد
محلى عن الورد اللذيذ مساغه ءِاذَا طاف وراد به بعد وراد
فاعليت فيكم كل هو جاء جسرة ذمول السرى تقتاد فى كل هقتاد
اجوب بها بيد الفلا و تجوب بى اليك و ما لى غير ذكرك من زاد
فلما ترائت سر من راءى تجشمت اليك تعوم الماء فى مفعم الوادى
فادت الى تشتكى الم السرى فقلت اقصرى فالعوم ليس ‍ بمياد
ءِاذَا ما بلغت الصادقين بنى الرضا فحسبك من هاد يشير الى هاد
مقاويل اءن قالوا بها ليل اءن دعوا وفاة به ميعاد كفاة لمرتاد
ءِاذَا اوعد اعفوا و اءنْ وعدوا وفوا فهم اهل فضل عند وعدوا يعاد
كرام ءِاذَا ما انفقوا المال انفدوا و ليس لعلم انفقوه من انفاد
ينابيع علم الله اطواد دينه فهل من نفادان علمت لا طواد
نجوم متى نجم خبا مثله بدا فصلى على الخابى المهيمن و البادى
عباد لمولا هم موالى عباده شهود عليهم يوم حشر و اشهاد
هم حجج الله اثنتى عشرة منى عددت فتانى عشرهم خلف الهادى
بميلاه الانباء جائت شهيرة فاعظم بمولود و اكرم بميلاد

اللهم انى اساءلك بالمولودين فى رجب محمد بن على الثانى و ابنه على ابن محمد المنتجب و اتقرب اليك بهما خير القرب؛(314)
بار الها! من به واسطه دو ولادت يافته در رجب محمد بن على دوم و پسرش ‍ على بن محمد برگزيده از او درخواست مى كنم و به بهترين وجه توسط آن دو به تو تقرب مى جويم.
در جهت تسميت حضرت هادى و فرزند ارجمندش به عسكرى گويند: چون خانه آن ها در محله عسكر بود كه از محلات سامرا، به هر دو بزرگوار عسكريين گفته اند. در وجه تسميه سامرا نيز دو وجه مختلف گفته اند، بعضى گويند: مخفف ساء من راءى و برخى سرّ من راءى دانسته اند.

سوم رجب: شهادت امام هادى عليه السلام

اءصالة الراءى صانتنى عن الخطل و حلية الفضل زانتنى لدى العطل
مجدى اءخيرا ومجدى اءولا شرع والشمس راءد الضحى كالشمس فى الطفل
فيم الا قامة بالزوراء لا سكنى بها ولا ناقتى فيها ولا جملى
نساء عن الا هل صفر الكف منفرد كالسيف عرّى متناه عن الخلل
فلا صديق إ ليه مشتكى حزنى ولا اءنيس إ ليه منتهى جذلي
طال اغترابى حتى حنّ راحلتى ورحلها وقرى العسّالة الذبل
اءريد بسطة كف اءستعين بها على قضاء حقوق للعلا قبلى
والدهر يعكس آمالى ويقنعنى من الغنيمة بعد الكدّ بالقفل
حلو الفكاهة مرّ الجد قد مزجت بشدّة الباءس منه رقّة الغزل
فقلت اءدعوك للجلّى لتنصرنى واءنت تخذلنى فى الحادث الجلل
تنام عينيّ وعين النجم ساهرة وتستحيل وصبغ الليل لم يحل
فسر بنا فى ذمام الليل معتسفا فنفحة الطيب تهدينا إ لى الحلل
قد زاد طيب اءحاديث الكرام بها ما بالكرائم من جبن ومن بخل
تبيت نار الهوى منهن فى كبد حرّى ونار القرى منهم على قلل
حب السلامة يثنى همّ صاحبه عن المعالى ويغرى المرء بالكسل
فإ ن جنحت إ ليه فاتخذ نفقا فى الا رض اءو سلّما فى الجو واعتزل
ودع غمار العلا للمقدمين على ركوبها واقتنع منهن بالبلل
يرضى الذليل بخفض العيش مسكنه والعزّ تحت رسيم الاينق الذلل
إ نّ العلا حدّثتنى وهى صادقة فيما تحدّث اءن العزّ فى النقل
لو اءنّ فى شرف الماءوى بلوغ منى لم تبرح الشمس يوما دارة الحمل
اءعلّل النفس بالا مال اءرقبها ما اءضيق العيش لولا فسحة الا مل
لم اءرتضى بالعيش والا يّام مقبلة فكيف اءرضى وقد ولّت على عجل
غالى بنفسى عرفانى بقيمتها فصنتها عن رخيص القدر مبتذل
وعادة النصل اءن يزهى بجوهره وليس يعمل إ لا فى يدى بطل
ما كنت اءوثر اءن يمتد بى زمنى حتى اءرى دولة الا وغاد والسفل
تقدّمتنى اءناس كَانَ شوطهم وراء خطوى إ ذ اءمشى على مهل
هذا جزاء امرئ اءقرانه درجوا من قبله فتمنى فسحة الا جل
و إ ن علانى من دونى فلا عجب لى اءسوة بانحطاط الشمس عن زحل
فاصبر لها غير محتال ولا ضجر فى حادث الدهر ما يغنى عن الحيل
اءعدى عدوك اءدنى من وثقت به فحاذر الناس واصحبهم على دخل
و إ نما رجل الدنيا و واحدها من لا يعوّل فى الدنيا على رجل
غاض الوفاء وفاض الغدر وانفرجت مسافة الخلف بين القول والعمل
و حسن ظنّك بالا يام معجزة فظنّ شرا وكن منها على وجل
و شان صدقك عند الناس كذبهم وهل يطابق معوج بمعتدل
إ ن كَانَ ينجع شي ء فى ثباتهم على العهود فسبق السيف للعذل
يا واردا سؤ ر عيش كلّه كدر اءنفقت صفوك فى اءيامك الا ول
ملك القناعة لا يخشى عليه و لا يحتاج فيه إ لى الا نصار والخول
ترجو البقاء بدار لا ثبات لها فهل سمعت بظل غير متنقل
و يا خبيرا على الا سرار مطّلعا اصمت ففى الصمت منجاة من الزيل

يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و كونوا مع الصادقين؛(315)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از خدا پروا كنيد و با راستان باشيد.
خواجه نصير الدين طوسى - قدس الله روحه القدسى - در كتاب تجريد اين آيه شريفه را دليل اثبات امامت ائمه معصومين آورده اند و ديگر بزرگان نيز تمسك به اين آيت جسته اند.
سيد بن طاوس رضى الله عنه فرمايد: حضرت امام محمد بن على الباقر عليهماالسلام فرمود:
كونوا مَعَ عَلِىِّ بنِ اَبى طَالِب وَ آل مُحَمَّد؛(316)
همراه على بن ابى طالب و آل محمد عليهم السلام باشيد.
وجه استدلال را دانشمندان چنين گفته اند كه خداوند به مؤ منان چنين دستور فرموده و پيروان را امر كرده كه با رستگاران باشند و به راستان بپيوندند.
جاى سخن نيست كه مقصود بدن نيست و پيوستن اخلاقى منظور نيست؛ يعنى گروندگان روش آنان پيش گيرند و افكار و عقايد و گفتار و رفتار آنان را سرمشق خويش دانند و از آن جا كه خداوند متعال اغرا و اغوا نمى كند، و به طور كلى فرمان نمى دهد كه مردم تبعيت و پيروى كنند كسانى را كه مرتكب معصيت و گناهند؛ چه خداوند از آن نهى فرموده و راضى بدان نيست.
پس اين پيشوايان راستين بايد ائمه معصوم باشند، تا پيروى و متابعت شان در همه امور واجب باشد.
ناگفته نماند، اتفاق مسلمانان بر اين است كه خطابات قرآن كلى و عمومى است. مردم روى زمين و در هر زمان را شامل است. به ناچار بايد در هر زمان امام زمان و پيشواى راست گويى موجود باشد، تا پيروى او جامه عمل بپوشد و فرمان قابل اجرا شود و اگر كسى بگويد، اين صادقان در زمان پيغمبر بوده و سپس منقطع شده اند و مردم هر زمان مكلف و موظف هستند كه پيروى كنند همان راستان و صادقان زمان وجود پيغمبر را، پس لازم نيايد لزوم وجود معصوم در هر زمان. مى گوييم اين سخن درست نيست؛ چه آن كه صادقين؛ يعنى معصومين به صيغه جمع آورده شده، تا تعدد افراد مسلم و غير قابل انكار باشد. چه هيچ كس نمى تواند بگويد، تنها در زمان پيغمبر اكرم معصومين متعدد بوده اند و سپس به كلى انقطاع يافته و ديگر ازمنه را معصومى نباشد.
سيد بن طاوس گويد: من در تفسيرى كه از حضرت باقر العلوم منقول است، ديده ام كه در ذيل اين آيه فرموده اند: كُونُوا مَعَ عَلِىِّ بنِ اَبِى طَالِب وَ آلِ مُحَمَّد عليهم السلام.