سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۲۵ -


ابوالهذيل علاف - متكلف معروف - گويد: چون به رقه وارد شدم، شنيدم كه مردى ديوانه، ولى اهل سخن و بيان است و از كلام نيك اطلاع دارد، به ديدار او رفتم. مردى خوش قيافه و درويش ديدم. ساده نشسته و مشغول اصلاح سر و ريش است. سلام گفتم، جواب داد و پرسيد: اهل كجا هستى ؟ گفتم: از مردم عراق مى باشم. گفت: عراقيان اهل ذوق و ادب اند. از كدام شهرستان هاى عراقى ؟ گفتم: اهل بصره هستم. گفت: بسيار خوب. مردم دانشمند و فاضل زياد دارد. ممكن است نام خود را بگويى و خود را معرفى كنى ؟ گفتم: ابوالهذيل علاف منم. گفت: همان متكلم نامى ؟ گفتم: در عين گمنامى.
از جاى خود برخاست و مرا بر جاى خويش نشاند. پس از آن كه قدرى مذاكرات معمولى كرديم، وارد مباحث مذهبى شد. پرسيد: عقيده شما در باب امامت چيست ؟ گفتم: مقصود چه امامت است ؟ گفت: امام و پيشواى پس از پيغمبر كيست ؟ گفتم: آن كس كه پيغمبرش امامت داد و مقدم داشت. پرسيد: كه را مى گويى ؟ گفتم: ابوبكر خليفه اول را. گفت: به چه دليل او را تقدم دادى ؟ گفتم: بدان دليل كه پيغمبر گفت: قدموا خيركم و لوا افضلكم، و همه مردم بدان راضى شدند.
گفت: از تو شگفت نيست كه در چنين اشتباه بزرگ باشى. مگر ابوبكر نبود كه در منبر گفت: وليتكم و لست بخيركم. اگر راست مى گفت: خلاف دستور پيغمبر كرد و اگر دروغ مى گفت، منبر جاى دروغ گويان نيست. ضمنا گفتى، همه راضى شدند منا امير و منكم امير گفتار كيست ؟ مگر انصار نبودند كه اكثريت مخالفت كردند و از مهاجرين چندين تن. زبير نگفت، من جز با على بيعت نخواهم كرد و شمشير كشيد. ابوسفيان بن حرب نبود، دست خود را به سوى على دراز كرد و گفت: لا ملانها خيلا و رجالا؛ آن جا را از سواره نظام و پياده نظام پر كنم.
سلمان فرياد نزد كرديد و نكرديد و ندانيد چه كرديد! مقداد و ابوذر مهاجر نبودند؟ از اين گذشتيم ابوبكر در منبر گفته بود:
اءنّ لى شيطانا يعترينى، فاذا راءيتمونى مغضبا فاحذرونى، لا اقع فى اشعاركم و ابشاركم؛(371)
مرا شيطانى است كه بر من عارض مى شود، پس هرگاه مرا خشمگين يافتيد، از من حذر كنيد تا بر شما عارض نشوم.
مگر اين جز صفت ديوانگان است! چگونه تجويز كرديد ديوانه اى بر مسلمين حكومت كند و بر جاى پيغمبر بنشيند؟
راستى يك جمله هم از خليفه دومتان شنيده ام كه گفته است:
وددت انى شعرة فى صدر ابى بكر؛(372)
من آرزو داشتم يك مويى بودم در سينه ابوبكر.
و با يك هفته فاصله گفته بود:
اءنّ بيعة ابى بكر كانت فلتة وقى الله شرها فمن عادكم الى مثلها فاقتلوه؛(373)
بيعت با ابوبكر خطايى بيش نبود. خود خدا شرش را محفوظ داشت، پس ‍ از اين هر كه شما را به اين گونه بيعت خواند، او را بكشيد.
يك روز آرزومند است كه او يك موى سينه خليفه اول بود و يك روز دستور قتل چنين بايعى را مى دهد. از اين ها مى گذريم. پيغمبر كه موسس بود، خليفه معين نكرد و تعيين جانشين نفرمود. عمر هم اين كار را نكرد. چرا ابوبكر نام عمر را برد و شخص او را تعيين نمود اين تناقض كارى ها از كجا آب مى خورد؟
راستى فلسفه اين كه خليفه دوم امر خلافت را به شورى باز گذاشت و آن شش تن را كه اهل بهشت دانست و لايق خلافت تشخيص داد به چه جرم كشتن آن ها را تجويز كرد؟ اگر دو تن مخالف بودند، گردن بزنيد و اگر سه تن مخالفت كردند، آن طرف را حق بدانيد كه عبدالرحمن عوف در آن طرف است و سه نفر مخالف را بكشيد.
آيا اين ديانت است كه دستور كشتن بهشتيان را صادر كند؟ مگر اين عمر نبود كه چون ضربت خورد، عبدالله بن عباس گويد: من به ديدن او رفتم و او را در جزع يافتم. او را دلدارى دادم. گفت: اين جزع براى خودم نيست؛ بلكه غصه اسلام را مى خورم و فكر امارت و خلافت آينده مى كنم.
گفتم: طلحة بن عبدالله مردى لايق است. گفت: و لكن تند و عصبى است. امور مسلمانان را به دست يك مرد ناراحت عصبى نمى توان داد. گفتم: زبير بن عوام مرد نيك نام و خوش سابقه است. گفت: ولى مردى بخيل است. با زنش براى يك نخ مرافعه داشت.
گفتم: سعد بن وقاص چطور است ؟ گفت: چابك سوار و تير انداز قابلى است. به درد خلافت نمى خورد.
گفتم: عبدالرحمن بن عوف ؟ گفت: مردى بى عرضه است. از عهده اداره كردن زنش بر نمى آيد. گفتم: عبدالله بن عمر. آقازاده را به خلافت نصب كن. بلند شد نشست و گفت: مزاح مى كنى ؟ پسر من از طلاق دادن زن خود عجز دارد. گفتم: عثمان بن عفان را به خلافت معين كن. گفت: اگر چنين كارى بكنم او را به كشتن داده ام. او خاندان معيط را بر گردن مسلمين سوار مى كند و اين امر قابل تحمل نيست. عاقبت مردم او را مى كشند و اين گفتار را سه بار تكرار كرد.
ابن عباس گويد: ديگر من ساكت شدم و نام اميرالمؤ منين را بدان جهت نبرم و سخن از او نگفتم كه دشمنى و عناد او را با على مى دانستم. عمر گفت: چرا نام خويش خود را نبردى ؟ گفتم: خلافت را به على واگذار كن ؟
گفت: خدا داناست، همه اين تاءثر و غصه من اين است كه چرا حق را از صاحب حق گرفتم و و خلافت را از مجراى خود منحرف ساختم! اگر او بر مقام خلافت قرار گيرد و بر مسند حكومت بنشيند، مردم را بر شاهراه هدايت مى كند و اگر مردم پيروى كنند، سعادت اخروى آنان تضمين شده است. من در اين امر ترديد ندارم. كسى كه چنين نظرى درباره اميرالمؤ منين اظهار مى دارد، چه رواست كه باز تشكيل شورى دهد و كار را به شش نفر واگذار كند.

گر مسلمانى از اين است كه حافظ دارد واى اگر از پس امروز بود فردايى

ابوالهذيل گويد: چون سخنش به اين جا رسيد، باز حركات جنون آميز آغاز كرد و حرف پرت گفتن گرفت. من داستان او را به ماءمون گفتم، او را احضار كرد و نديم خود ساخت.(374)
موسى بن جعفر رازى گويد: با جمعى از همشهرى هاى خود به بغداد رفتيم. به منظور شرفيابى خدمت حضرت جوادالائمه. چون بر آن حضرت وارد شديم، مسائلى كه مورد احتياج بود طرح كرده و سوالاتى نموديم. امام عليه السلام به غلام خود، در حالى كه اشاره به يك تن از همراهان ما فرموده بود كه دست اين آقا را بگير و از اين جا خارج كن كه ايشان مرد بيگانه و ناراحتى است و اين جا جاى زرنگى و دو رنگى نيست. من بايد با دوستان خود سخن بگويم.
مرد برخاست و گفت:
اشهد اءن لا اله الا الله و اءن محمدا رسول الله و اءن عليا اميرالمؤ منين و اءن ابائك الائمه و انك حجة الله فى هذا العصر.
فرمود: اكنون كه يك رنگى پيشه كردى و از گمراهى به در آمدى و اقرار به واقع نمودى. بنشين و بشنو. خلوت از اغيار بايد نى ز يار. مرد رازى ما را گفت: مدت چهل سال بود كه من قايل به امامت زيد بودم و با شما دوستى داشتم و حقيقت عقيده خود را كتمان مى كردم. اين موضوعى است كه هيچ كس نمى دانست و چون امام عليه السلام دانست و مرا شناخت، دانستم كه او حجت خداست.(375)
و هم در آن كتاب از ميسر بن محمد آورده است، گويد: روزى به خانه حضرت امام محمد تقى رفتم. جمعى زياد و گروهى انبوه در خانه حضرت بودند. يكى از حاضران آن روز، مرد مسافرى بود كه تنها در گوشه اى نشسته بود. من او را غريب و دل شكسته ديدم. به نزد او رفتم و مدتى با وى سخن گفتم. ظهر شد. بلند شدم همان جا نماز ظهر و نوافل آن را خواندم و سپس ‍ نماز عصر را به جا آوردم. ناگاه ديدم حضرت محمد بن على عليه السلام تشريف آوردند. من به حكم ادب سلام كردم و دست آن حضرت را بوسيدم. فرمود: تو اين جا چه مى كنى ؟ چه شده كه بدينجا آمده اى و ياد ما كرده اى ؟ اكنون كه آمده اى درست بيا و تسليم باش . عرض كردم: من تسليم هستم و حقيقت امر اين است كه نبودم و از نظر كمى سن كه در موقع رحلت حضرت رضا عليه السلام هفت يا هشت ساله بوده است، چگونه داراى مقام امامت خواهد بود. دوم بار فرمود: به تو مى گويم، تسليم شو. گفتار خود را تجديد كردم كه من تسليم هستم. سيم بار تبسمى فرمود: ويحك سلم اين جمله اخير چنان مرا تكان داد كه به كلى عوض شدم و مجذوب گفتم:
سلمت اليك يابن رسول الله و رضيت بك اماما.(376)
به كلى آن شك زايل و آن عقده گشوده شد.

نوميد هم مباش كه رندان باده نوش از يك نگاه تند به منزل رسيده اند

آن چنان ايمانى پيدا كردم كه نمى توانستم خلاف آن را تصور كنم. فرداى آن روز هم شرفياب شدم و برخى سوالات را كردم. از جمله پرسيدم در باب مشك و تجارت و استعمال آن چه مى فرمايند؟ فرمود: پدر بزرگوارم به كار مى برد و از خارج مى خواست و بهترين عطر را براى آن حضرت مى آوردند. فضل بن سهل - وزير فاضل و دانشمند ماءمون - روزى پدرم را گفت: مردم عيب مى گيرند و اين عمل را نمى پسندند. پدرم در جواب او نوشت كه يوسف صديق از بهترين پارچه لباس تهيه مى كرد و طراز آن طلا و نقره، در دستگاه او ريخته بود و فرمان روايى او ضرب المثل شد، در حالى كه پيغمبر بود و در پيشگاه خداوند منزلت داشت و از مقام نبوت او كم نشد. اين قرآن مجيد است به صراحت فرمايد:
قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللّهِ الَّتِيَ اءَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالْطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِي لِلَّذِينَ آمَنُواْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا خَالِصَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ؛(377)
[اى پيامبر] بگو: ((زيورهايى را كه خدا براى بندگانش پديد آورده، و [نيز] روزهاى پاكيزه را چه كسى حرام گردانيده ؟)) بگو: ((اين [نعمت ها] در زندگى دنيا براى كسانى است كه ايمان آورده اند و روز قيامت [نيز] خاص آنان مى باشد.))
دستور داد، جعبه عطرى براى او تهيه كردند كه چهار هزار دينار قيمت آن بود.
گفتم: يابن رسول الله، بفرمايند ارادتمندان و دوستان خود را تا كجا نگهدارى مى كنيد و چه ارزشى به آن ها مى دهيد؟ فرمود: جد امجد ما حضرت صادق عليه السلام را غلامى بود كه چون حضرت به مسجد تشريف مى بردند، آن غلام در مسجد اسب را نگه مى داشت. يك روز مردى خراسانى از آن غلام پرسيد: اين اسب از كيست و نام آقاى تو چيست ؟ گفت: من غلام حضرت صادق عليه السلام هستم. خراسانى گفت: اى غلام، ممكن است با من معامله بكنى كه همه نفع با تو است ؟ گفت: اين شغل خود را به من باز گذارى و همه ثروت خود را به تو منتقل كنم. مرا ثروت بسيارى است، ده دارم، مزرعه دارم به خراسان. مى نويسم همه اموال مرا بگير و شغل خود را به من بده، من مملوك شوم و تو آزاد. غلام گفت: بايد از مولاى خود اجازه بگيرم. چون امام عليه السلام از مسجد خارج شدند، بر حسب معمول سوار شدند و غلام در خدمت آن حضرت به خانه آمد، اسب را بست و شرفياب شد كه مرا عرض لازمى است. فرمود: بگو، عرض كرد: يابن رسول الله، من مدت هاست به حكم وظيفه صميمانه خدمتگزارى كرده ام. اگر اقبالى به من توجه كند، نبايد شما مضايقه داشته باشيد. فرمود: نه تنها مضايقه نمى كنم؛ بلكه كمك مى دهم. مقصود چيست ؟ داستان خراسانى را عرضه داشت كه مردى چنين پيدا شده و داوطلب است با من چنين معامله اى بكند. فرمود: اختيار با خود توست تو خود مى دانى، اگر ميل دارى قبول كن و برو و از طرف من منعى و مضايقتى نيست. غلام گفت: منظور من مشورت بود و صلاح من در چيست ؟ فرمودند: نظر به طول صحبت و پيدايش انس و محبت لازم مى دانم تو را نصيحت كنم. اين مرد كه حاضر است آزادى را تبديل به بندگى كند و از آن همه مال و ثروت خود بگذرد و از شهر و وطن قطع علاقه كند و قبول خدمت كرده و بنده شود، ديوانه نيست، مردى است شريف و بزرگوار و با ايمان، چون روز قيامت شود، پيغمبر اكرم به نور لطف خدا و عنايت حق تعالى پيوسته و باز بسته است و على عليه السلام به پيروى پيغمبر و همچنين صديقه طاهره و پيشوايان دين و ائمه معصومين همه با هم اند و جدايى از يكديگر ندارند. شيعيان و پيروان و خدمتگزاران نيز با ما هستند و هر مقامى كه در دنيا داشته اند، در عالم آخرت، محفوظ است و همان ارتباط برقرار. غلام تاملى كرد و گفت: يابن رسول الله، نمى روم و به هيچ قيمت اين مقام را از دست نمى دهم.

من از آن روز كه در بند تواءم آزادم پادشاهم، چو به دام تو اسير افتادم
همه غم هاى جهان هيچ اثر مى نكند در من از بس كه به ديدار عزيزت شادم
خرم آن روز كه جان مى رود اندر طلبت تا بيايند عزيزان به مبارك بادم
من كه در هيچ مقامى نزدم خيمه انس پيش تو رخت بيفكندم و دل بنهادم
دانى از دولت وصلت چه طمع مى دارم ياد تو مصلحت خويش ببرد از يادم
تا خيال قد و بالاى تو در چشم من است گر خلايق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نيايد كه چه شيرين سخنى وين عجب تر كه تو شيرينى و من قرهادم
مى نمايد كه جفاى فلك از دامن من دست كوته نكند، تا نَكَنَد بنيادم
ظاهر آن است كه سابقه روز ازل جهد سودى نكند تن به قضا در دادم
دلم از صحبت شيراز به كلى بگرفت وقت آن است كه پرسى خبر از بغدادم
هيچ شك نيست كه فرياد من آن جا نرسد عجب ار صاحب ديوان نرسد فريادم
سعديا حب وطن گرچه حديثى است درست نتوان مرد به سختى كه من اينجا زادم

تحف العقول مواعظ الجواد عليه السلام قال: اوحى الله بعض الانبياء: اما زهدك فى الدنيا فتجعلك الراحة و لما انقطاعك الى فيعززك بى و لكن هل عاديت لى عدوا واليت لى وليا؛(378)
خداوند به يكى از پيامبران وحى كرد: ((اما دل كندن از دنيا، آسايشى بود كه بدان شناختى، اما پيوستنت به من عزتى بود كه بدان دست يافتى (و اينها براى خودت بود) آيا براى من با دشمنم دشمنى كردى ؟ و با دوستم طرح دوستى ريختى ؟))
اين بيان امام عليه السلام تكليف جمعى را روشن مى كند كه تصور كرده اند، تصفيه باطن كرده و از ظواهر گذشته اند و با همه خلق خدا آشتى كرده و كنار آمده اند. از تولى و تبرى بى خبرند و صلح كل اند، حتى در لعن بر يزيد اشكال مى كنند.

اى كه گفتى بر يزيد و آل او لعنت مكن زان كه شايد حق تعالى كرده باشد رحمتش
آن چه با آل نبى او كرد اگر بخشد خداى هم ببخشايد ترا گر كرده باشى لعنتش

سنايى گويد:

داستان پسر هند مگر نشنيدى كه از او و سه كس او به پيمبر چه رسيد
پدر او دو دندان پيمبر بشكست مادر او جگر عم پيمبر بمكيد
او به ناحق حق داماد پيمبر بگرفت پسر او سر فرزند پيغمبر ببريد
بر چنين قوم تو لعنت نكنى شرمت باد لعن الله يزيدا و على آل يزيد

صدوق رضى الله عنه از بزنطى نقل كرده كه گويد: من نامه حضرت ابوالحسن الرضا عليه السلام كه به فرزند ارجمندش نوشته بود، زيارت كردم. مضمون دست خط مبارك اين بود: به طورى كه شنيده ام موقعى كه شما از خانه بيرون مى روى و سوار مى شوى، همراهان (غلامان ) شما را از در كوچك بيرون مى برند و اين كار بدان جهت مى كنند كه مردمى محتاج و نيازمند دسترسى به شما پيدا نكنند. فرزند عزيز ارجمندم، گوش به سخنان اين گونه مردم بخيل و فرومايه نبايد داد. به شما توصيه مى كنم ورود و خروج شما بايد از در بيرونى و بزرگ باشد، تا بزرگ و كوچك به شما دسترسى پيدا كنند و مستمندان به حوايج خود برسند. هروقت كه از بيرون مى روى دينار و درهم، سيم و زر فراوان با خود برگير و هر كس دست نياز دراز كرد، محرومش مكن و اما اگر خويشاوندانت از تو چيزى بخواهند به مردهاى آن ها كم تر از پنجاه دينار و به زن ها كمتر از بيست و پنج دينار ندهى. اين كم ترين عطاى تو به آن هاست و در حداكثر چيزى نمى گويم. تو خود مى دانى و من از اين يادآورى، رفعت و عظمت تو را خواهانم.
فانفق و لا تخش من ذى العرش اقتارا؛(379)
پس انفاق كن و از خدا مترس كه بر تو تنگ گيرد يا تهى دست شوى.

سيزدهم رجب: ولادت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام

راز دل افلاك به يك مشت گل و خاك بنهفته به صورت بشرش نام نهادند
گه يوسف و يعقوب گهى شيث و گه ايوب گه نوحى و گهى بوالبشرش ‍ نام نهادند
گه خواجه لولاك و گهى خسرو افلاك گه باب شبير و شبرش نام نهادند
خواندند گهى خواجه هر منعم و درويش گه خالق هر خير و شرش نام نهادند
القصه كه زپرتو رخسار على عليه السلام بود يك جلوه كه شمس و قمرش نام نهادند
زاده زدمش آدم و او زاده زآدم گاهى پدر و گاه پسرش نام نهادند
در خاك نهان ريشه و از چرخ عيان شاخ گاهى شجر و گه ثمرش نام نهادند

عم يتسائلون عن النباء العظيم الذى هم فيه مختلفون؛(380)
درباره چه چيز از يكديگر مى پرسند؟ از آن خبر بزرگ، كه درباره آن با هم اختلاف دارند.
همه موجودات آيات خداوندند، جز آن كه در مقام آيت بودن متفاوت و مختلفند. به هر نسبت كه بهره آن ها از وجود بشر است و آثار وجودى زيادتر، آيت بودن آن نسبت به پروردگار جهان بيشتر است. جمادات آيات خداوندى اند، ولى آيتيت نباتات بيشتر است؛ چه در جسم مطلق با او شريك است. به اضافه قوه ناميه كه در جماد نيست و نيز حيوان نشانه حق است و آيت بودن او از نبات اولى است؛ چه داراى روح نباتى هست، به اضافه نيروى حيوانى كه حس و حركت ارادى ناميده مى شود. پس انسان آيت بزرگ ترى است كه علاوه بر داشتن همه اين كمالات روح انسانى دارد و نفس ناطقه بشرى و هر قدر در مقام كمال اخلاقى فاضل تر و فضايل او بيشتر، آيت بودنش نسبت به خداوند زيادتر است.

نه فلك راست مسلم نه ملك را حاصل آن چه در سر سويداى بنى آدم از او است

كنت كنزا مخفيا فاحببت اءن اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف؛(381)
من گنج پنهان بودم كه واجب بود شناخته شوم، پس انسان را خلق كردم تا شناخته شوم.

در آن خلوت كه هستى بى نشان بود به كنج نيستى عالم نهان بود
وجودى مطلق از قيد مظاهر به نور خويشتن بر خويش ‍ ظاهر
نه با آيينه رويش در ميانه نه زلفش را كشيده دست شانه
نواى دلبرى با خويش مى ساخت قمار عاشقى با خويش ‍ مى باخت
به هر آيينه اى بنمود رويى به هرجا خواست از وى گفتگويى
وجودى بود از نقش دويى دور زگفتگوى مايى و تويى دور
دلارا شاهدى در حجله غيب مبرى دامنش از تهمت عيب
صبا از طره اش نگسسته تازى نديده چشمش از سرمه غبارى
برون زد خيمه زاقليم تقدس تجلى كرد در آفاق و انفس

فى الصافى عن الباقر، سئل عن تفسير ((عمّ يتسائلون عن النباء العظيم الذى هم فيه مختلفون )) فقال: ((هى فى اميرالمؤ منين ))، و كَانَ اميرالمؤ منين عليه السلام يقول: ما الله عزوجل آية هى اكبر منى، و لا لله [من ] نباء اعظم منى؛(382)
و در كتاب صافى از امام باقر عليه السلام در مورد تفسير عم يتسائلون... مختلفون پرسيدند، فرمود: اين درباره اميرالمؤ منين است. اميرالمؤ منين مى فرمود: براى خداى عز و جل، نشانه اى از من بزرگتر نيست و براى خدا نباءى نيست كه از من عظيم تر باشد.
در عيون اخبار الرضا عليه السلام است كه حضرت پيغمبر اكرم به اميرالمؤ منين فرمودند:
انت حجة الله و انت باب الله و انت طريق الله و انت النباء العظيم و انت الصراط المستقيم و انت المثل الاعلى؛(383)
تو حجت خدا و تو باب خدا و تو راه خدا و تو خبر عظيم و تو صراط مستقيم و تو مثل اعلى هستى.
چنان كه افراد بشر از نظر رنگ و شكل و قيافه و ساختمان بدن مختلف و متفاوتند، از نظر افكار و عقايد نيز تفاوت بيّن دارند. كم تر موضوعى است كه دانشمندان متفقا نظر واحد اتخاذ كرده و يك راءى داده باشند.
ابوعثمان جاحظ رساله اى دارد كه صاحب كشف الغمه خلاصه آن را در اوايل كتاب پر قيمت خود آورده است. چنين گفتار جاحظ در اين باره ارجمندتر است. بر آن شدم كه من نيز گفتار على بن عيسى را به طور خلاصه در اين جا بياورم.