سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۴۶ -


و اما قولك اءن الخلافة و النبوة لا يجتمعان فاين قول الله عز و جل ام يحسدون الناس على ما اتيهم الله من فضله فالكتاب هى النبوة و الحكمة هى السنة و الملك هو الخلافة فنحن آل ابراهيم فالحكم بذلك جار فينا الى يوم القيامة و اما دعويك على حجتنا انّها شبهة فليس كذلك و حجتنا اضوء من الشمس و انور من القمر كتاب الله معنا و سنة نبيه فينا و انك لتعلم ذلك ولكن ثنى عطفك قتلنا اخاك و جدك و خالك و عمك؛(746)
و اما اين كه گفتى: خلافت و نبوت يكجا جهت كسى گرد نيايد، پس اين سخن خداوند كجا رفته كه فرموده: ((يا اين كه به مردم حسد مى برند نسبت به آن چه خداوند از فضل خودش به ايشان داده، همانا ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت و ملكى عظيم داديم )). در اين آيه مراد از كتاب، نبوت است. و منظور از حكمت، سنت است، و مقصود از ملك، خلافت. و ما هستيم آل ابراهيم، و حكم (نبوت ) و حكومت (خلافت ) به اين دليل تا روز قيامت در ميان ما جارى است و از ميان ما بيرون نخواهد رفت.
و اما اين كه گفتى: دليل ما مشتبه و نارسا است. هرگز چنين نيست، دليل ما از آفتاب روشن تر، و از ماه درخشنده تر است، كتاب خدا با ماست، و سنت پيامبرش در ميان ماست، و تو خود اين را خوب مى دانى؛ و ليكن سبب مخالفت و رويگردانى تو اين است كه ما برادر و جد و دايى و عموى مشرك تو را كشته ايم.
و اما، اگر خلافت مجراى طبيعى خود را عوض نمى كرد و از خاندان پيغمبر خارج نمى شد، به طور يقين مردم را وضع ديگرى مى بود و اين بدبختى مردم است و زيان اجتماع، نه شكست و ضرر ما؛ چه سود و زيان و حق و باطل را مقياس و ميزان ديگرى است، كه بايد مرور زمان اعلام كند، اين پيروزى هاى ننگين و غلبه هاى موقت كه با رشوه دادن و خيانت كردن حاصل شود، دوام و ثبات ندارد. فرعون نه تنها دعوى سلطنت داشت، بلكه مدعى خدايى بود و كوس اليس لى ملك مصر مى زد، نابود شد. ديگر اين قدرت ها و حكومت هاى پوشالى و زمامدارى هاى خيالى، خوابى بيش نيست و به مقتضاى اخبارى كه داريم، حكومت و سلطنت ما در همين جهان طبيعت، طولانى تر و وسيع تر خواهد بود. و اما گفتار ديگرت، كه هرگاه زمام امور را ما به دست مى گيريم، مردم را به رنج و زحمت مى افكنديم و بلاى زمين و عذاب آسمانى مى شديم. اگر مقصودت از مردم اين جامعه و توده مسلمانان است، كه جواب تو را از قرآن مجيد بگويم كه خداى تو را تكذيب فرمايد:
وَ مَا اءَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِّلْعَالَمِينَ؛(747)
و تو را جز رحمتى براى جهانيان نفرستاديم.
درباره كيست ؟ آيا اهل بيت و بستگان نزديك پيغمبر، وارثان اخلاقى او هستند، يا ديگران ؟ اما شخص تو، كه مالك رقاب مسلمانان شدى، مظهر قهر و عذاب ظاهر خداوندى كه اين مردم شايستگى براى غير اين حكومت ندارند، و از اين روست كه پس از تو نيز پسرت و سپس نوبت به خويشاوندانت مى رسد، تا روزى كه دست انتقام به در آيد و به اين اوضاع خاتمه داده شود. و العاقبة للمتقين.
نگفته نماند، اين كه ابن عباس جواب يك يك از گفتار معاويه داد، جز يك موضوع را كه بلا جواب گذاشت و از آن گذشت؛ به عقيده نگارنده، مقصود معاويه آن بود كه با نام خلفا و گوشه نشينى مولى، ابن عباس را ناراحت و عصبى كند. باشد كه ابن عباس انتقاد شديد شروع كند، بت شكوى كند و عرض بلوى، تا اين گناه نكوهش از خلفا قابل بخشش نبود و افكار عامه را تحريك نمايد. از اين رو، ابن عباس اين موضوع را به حكم مصلحت مسكوت گذاشت.
لو كنتم زهدتم فيها بالامس ما قاتلتهم عليها اليوم؛ چرا در دوران خلفا به مبارزه بر نخاستيد؟ اگر گوييد زهد ورزيده و كناره گرفتيد، چرا اكنون حرص و آز مى ورزيد و با من مبارزه مى كنيد؟ كناره گرفتن و گوشهنشستن اميرمؤ منان در دوران خلفا نه از نظر زهد، و جنگ با معاويه دليل، آزمندى نيست؛ بلكه تكليف امام جز اين نيست، كه تقيه كند. اگر ياور و ناصرى داشت، قيام و اقدام به حق كند و دعوت الى الله، وگرنه صبر و تحمل پيشه كند. گاهى به كشتن و گاهى به كشته شدن است، ترويج دين به هرچه زمان اقتضا كند و به اين تكليف اشاره؛ بلكه تصريح فرمود رسول اكرم. و ابن شهرآشوب در كتاب مناقب گويد: حضرت ختمى مرتبت فرمودند:
يا على انما مثلك مثل الكعبة توتى و لا تاتى؛(748)
يا على، مثل تو مثل كعبه است مى آيى ولى نمى آيند.
در زمان خلفا نظر به عدم وجود ناصر، خانه نشين بود.
شيخ مفيد رضى الله عنه در ارشاد آورده است:
عن جندب بن عبدالله قال: دخلت على على عليه السلام بعد بيعة الناس لعثمان فوجدته مطرقا كئيبا؛(749)
از جندب بن عبدالله نقل شده كه گفت: بر على عليه السلام بعد از بيت مردم با عثمان وارد شدم و او را سر به زير و اندوهگين يافتم.
پرسيدم: چه مى كنيد؟ فرمود: صبر مى كنم. گفتم: آخر تا كى ؟ مگر تو چقدر تحمل و صبر دارى ؟ فرمود: بگو چه كنم ؟ گفتم: قيام كن. مردم را بگو اولويت و سوابق. و اولويت خود را گوشزد و اتمام حجت كن. اين علف هاى هرزه و قارچ هاى سمى را، به جاى خود بنشان. يك دهم مردم كه به شما بگروند، كافى است كه نهضت كنى. اگر پيروزى يافتيم كه امر پيغمبر اجرا شده است و خليفه اى كه او معين كرده بر جاى وى نشسته است و اگر كشته شديم، چيزى از دست نداده ايم. اين زندگى طاقت فرساست و غير قابل تحمل. فرمودند: يا جندب، تو را خوش بين به مردم مى بينم، كه يك دهم مردم را مؤ من بدانى و به عقيده من صدى نود و هشت مردم، مخالف با ما فكر مى كنند و به امثال خود توجه دارند.
همه تذكره نويسان، در ترجمه حال حضرت جوادالائمه نوشته اند: كه در دوران كودكى خطابه اى ايراد فرمود و در يك موضوع مهمى سخنرانى كردند:
الحمدلله اَلَّذِى خلقنا من نوره، و اصطفانا من بريته، و جعلنا امناء على خلقه و وحيه. معاشر الناس، انا محمد بن على الرضا... الى آخره. انى و الله لاعلم ما فى سرائرهم و خواطرهم و انى و الله لا علم الناس بما اليه صائرون اقول حقا و اظهر صدقا علما قد نباه الله تبارك و تعالى قبل الخلق اجمعين و بعد بناء السماوات و الارضيين و ايم الله لولا تظاهر الباطل علينا و غواية ذرية الكفر و توثب اهل الشرك و الشك و النفاق و الشقاق علينا لقلت قولا يعجب منه الاولون و الاخرون ثُمَّ وضع يده على فيه ثُمَّ قَالَ يا محمد اصمت كما صمت ابائك ((فاصبر كما صبر اولوالعزم من الرسل و لا تستعجل لهم كاءنهم يوم يرون و ما يوعدون لم يلبثوا الا ساعة من نهار بلغ فهل يهلك الا القوم الفسقون ))؛(750)
ستايش خدايى راست كه ما را از نور خود آفريد و از ميان خلايقش برگزيد و امينانى بر آفريدگان و وحيش قرار داد. اى مردم! من محمد بن على (بن موسى ) الرضا هستم.
همانا من - به خدا سوگند - آنچه در باطن و خيال آنان است و من - به خدا سوگند - داناترين همه مردم به سرنوشت آنانم. حق مى گويم و راستى را آشكار مى نمايم، دانشى كه خداى تبارك و تعالى پيش از همه خلايق و پس ‍ از بناى آسمان ها و زمين ها از آن خبر داده است و به خدا قسم اگر اهل باطل بر ضد ما همدست نمى شوند و اگر گمراهى فرزندان كفر و هجوم اهل شرك و شك و نفاق و تفرقه بر ما بود سخنى مى گفتم كه گذشتگان و آيندگان به شگفت آيند! سپس دستش را بر دهانش گذاشت.
سپس به خود فرمود: اى محمد! ساكت باش همچنان كه پدرانت ساكت بودند. پس همان گونه كه پيامبران نستوه، صبر كردند، صبر كن، و براى آنان شتابزدگى به خرج مده. روزى كه آن چه را وعده داده مى شوند بنگرند، گويى كه آنان جز ساعتى از روز را [در دنيا] نمانده اند؛ [اين ] ابلاغى است. پس آيا جز مردم نافرمان هلاكت خواهند يافت.
پس از اين خطابه غرا، بازگشت و دست خود را به دست لله خود داد و مردم راه باز مى كردند و كوچه مى دادند و مردان بزرگ و شيوخ عظام با نظر اجلال و تكريم در او مى نگريستند و مى گفتند: الله اعلم حيث يجعل رسالته.
و سن جواد الائمه در اين موقع بيست و پنج ماه بود.

پر خود مى كند طاوس به دشت يك حكيمى رفته بود آن جا به گشت
گفت: طاوسا چنين پر سنى بى دريغ از بين و بن چون مى كنى
خود دلت چون مى دهد تا اين حلل بر كنى و اندازيش اندر وحل
هر پرت را از عزيزى و پسند حافظان در طى مصحب مى نهند
بهر تحريك هواى سودمند از پر تو باد بيزن مى كنند
اين چه ناشكرى و چه بى باكى است تو نمى دانى كه نقاشت كى است
يا همى دانى و نازى مى كنى قاصدا قطع طرازى مى كنى
چون شنيد آن پند در وى بنگريست بعد از آن در نوحه آمد مى گريست
چون زگريه فارغ آمد گفت رو كه تو هستى رنگ و بويى را گرو
آن نمى بينى كه هر سود صد بلا سوى من آيد پى اين بال ها
اى بسا صياد بى رحم مدام بهر اين پرها نهد هر سوى دام
چند تيرانداز بهر بال ها تير سوى من كشد اندر هوا
چون ندارم زور ضبط خويشتن زين قضا و زين بلا و زين فتن
آن به آيد كه شوم زشت و كريه تا بوم ايمن درين كهسار و تيه
نزد من جان بهتر از بال و برست جان بماند باقى و تن ابتر است
اين سلاح عجب من شد اى فتى عجب آرد معجبان را صد بلا

بنان بن نافع گويد: در خدمت حضرت ابوالحسن الرضا عليه السلام بودم. پرسيدم: يابن رسول الله، جعلت فداك من صاحب الامر بعدك امام انام و پس از شما، كسى خواهد بود؟ فرمود: آن كس كه ارث مى برد از من، آن چه را كه من بردم از پدرانم. او حجت خداوند من است، و هم اكنون تشريف مى آورند. اين سخن تمام نشد كه در باز شد و حضرت جواد تشريف فرما شدند. بى مقدمه و سابقه فرمود: يابن نافع، به تو مى گويم: ما ائمه دين به ديگران قياس نمى شويم؛ چه آن گاه كه جنين و در رحم مادران هستيم، حقايق و دقايق براى ما روشن است؛ يعنى خداوند چيزى را بر ما مخفى نمى گذارد. اين پاسخ شماست، از پدرم كه امام و حجت كيست ؟ آن كس كه اكنون با شما حرف مى زند، حجت خداست. فقلت و انا اول العابدين سپس حضرت رضا عليه السلام فرمودند: آرى، جان او جان من و جان من جان پيغمبر است. متحد جان هاى شيران خداست )).
در مناقب ابن شهرآشوب است، پس از رحلت حضرت امام رضا عليه السلام، جمعى از شهرستان هاى مختلف به مدينه آمدند كه محمد بن جمهور قمى و على بن مهزيار(751) اهوازى و على بن مدرك را نام برده، در مقام تحقيق بر آمدند كه خليفه و جانشين امام هشتم را بشناسند.
گفتند: او را فرزندى است، به نام محمد الجواد و اكنون به صريا تشريف برده اند. (صريا، نام دهى است كه حضرت موسى بن جعفر تاسيس و ايجاد كرده اند و در نزديكى شهر مدينه است و بيش از سه ميل فاصله نيست ) چون بدان جا رفتيم، عمارتى مجلل بود. گروه انبوهى در آن جا ديديم. ما نيز نشستيم. ناگهان عبدالله بن موسى كه پيرمردى بود، وارد شد و در صدر مجلس قرار گرفت. جمعى گفتند: امام و پيشواى خلق اوست؛ ولى در آن ميان بعضى از فقها و دانشمندان بودند. گفتند: امامت پس از امام حسن و حسين، ديگر در هيچ دو برادر استقرار نخواهد يافت. به يقين او را امامت نيست. يك تن از حاضران برخاست و پرسيد:
ما تقول - اعزك الله - فى رجل طلق امراءته عدد نجوم السماء؟ قال: بانت منه بصدر الجوزاء و النسر الطائر و النسر الواقع؛(752)
چه مى گويى - خدا عزتت بخشد - درباره مردى كه زنش را به تعداد ستارگان آسمان طلاق داده است ؟ فرمود: آن زن از او جدا مى گردد به (سه طلاق نه بيشتر به عدد ستاره هاى هر يك از صورت فلكى ) صدر جوزا، نسر طائر و نسر واقع (كه هر يك سه ستاره دادند).
چنان حال بهت و حيرت دست داد، كه يك فردى با اين ريش سفيد و آخر عمر، در آن بالاى مجلس بنشيند، چشم بر هم گذارد، و دهان خويش را باز كند، و هر ياوه كه خواهد بگويد، و مهمل ببافد. ما همه در حال حيرت بوديم. درى باز شد و حضرت ابوجعفر الجواد عليه السلام تشريف فرما شدند. همه برخاستند و امام تقدم سلام جست و به همه درود گفت. عبدالله بن موسى نيز از جاى خود برخاست و در پيش روى آن حضرت نشست. مردى برخاست و پرسشى كرد و جواب داد. مرد ديگرى برخاست و سؤ ال او را تكرار كرد و گفت: اگر كسى به شمار ستارگان زن خود را طلاق گويد، چه خواهد بود؟
فرمود: الطلاق مرتان و اقيموا الشهادة لله. وقوع طلاق شرايط خاصى دارد، كه بدون آنها واقع نمى شود. نخست، حضور دو شاهد عادل. دوم، در طهر غير مواقعه بودن. سوم، ديگر اراده. چهارم، قصد داشتن. پس ‍ فرمود: هيچ در قرآن شريف از آن حرف ها ديده نمى شود.
عبدالعظيم بن عبدالله الحسنى گويد: ((به حضرت امام محمد تقى عرض كردم، اميدوارم شما مهدى موعود باشيد كه عالم به دست شما پر از عدل و داد و مهر و داد شود، چنان كه پر از ظلم و جور شده است. فرمود:
يا ابالقاسم ما لنا الا و هو قائم بامر الله عز و جل، و هاد الى دين الله؛(753)
اى ابوالقاسم! هيچ يك از ما نيست جز آن كه قائم به امر خداى تعالى و هادى به دين الهى است.
و لكن، آن كس كه مقصود شماست، من نيستم. چه به وسيله آن مهدى، خداوند زمين را از شرك و كفر پاك مى كند و عدل عالم گير مى شود. او را خصوصيت و امتيازاتى است از جمله، ولادتش بر مردم مخفى است و خودش از مردم مخفى. هم نام پيغمبر را دارد و هم كنيه او را. زمين در اختيار او قرار گيرد و هر مشكل او را آسان شود. سيصد و سيزده تن، اصحاب وى باشند كه مانند صحابه پيغمبرند در روز بدر. از اطراف و اكناف جهان به سوى او روند و مجتمع شوند، از نقاط مختلف گيتى.
اءَيْنَ مَا تَكُونُواْ يَاءْتِ بِكُمُ اللّهُ جَمِيعًا إِنَّ اللّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ؛(754)
هر كجا كه باشيد، خداوند همگى شما را [به سوى خود باز] مى آورد؛ در حقيقت، خدا بر همه چيز تواناست.
چون اين عده افراد پاك نهاد حاضر شدند، خداوند امر او را ظاهر كند و چون شماره لشكرش به ده هزار رسيد، قيام فرمايد و دست به اصلاحات اساسى زند و ابقا بر ستمگران نكند)).(755)
قطب الدين كيذرى نقل كرده است، از امية بن على كه گفت: ((به مدينه بودم و هر روز نزد ابوجعفر عليه السلام رفتمى و رضا عليه السلام به خراسان بود. خويشان و عمان رضا عليه السلام نزد او مى آمدند به سلام وى.
روزى چون بيرون مى رفتند، كنيزك او را بخواند. گفت: ايشان را بگو، تا كار سازى ماتم كنند. چون پراكنده مى شدند، گفتند: نپرسيديم كه ؟ ماتم كه روز ديگر او نيز، جامه تعزيه پوشيده بود. گفتند: ماتم كيست ؟ گفت: ماتم بهترين آن ها كه بر روى زمين اند. بعد از چند روز خبر موت حضرت رضا برسيد و او در آن روز مرده بود.(756)
ابن جوزى در تذكره مى نويسد: ((پس از آن كه ماءمون به بغداد آمد - و اين در سال 204 بود - لباس رسمى او و ملازمانش كه شعار شده بود، لباس ‍ سبز و همچنين بيرق ها و اعلام نيز سبز مى بود كه شعار علويان بود. و چون عباسيان از حقيقت امر بى خبر بودند، ناراحت شدند)).
گويند: عباسيان، ماءمون را از خلافت خلع كرده و ابراهيم بن مهدى را به خلافت نشانده بودند. و چون حسن بن سهل را به بغداد فرستاد، و آن فتنه فرو نشست و ابراهيم مخفى شد و يكى از غلامانش او را در لباس زنانه ديد و تحويل داد.
ماءمون به قصر رصافه ورود نمود. بنى العباس جراءت نكردند با او سخن بگويند. به هيات اجتماع، به زينب - بنت سليمان بن على بن عبدالله بن عباس - مراجعه كردند. به طورى كه صولى، در كتاب الاوراق (757) آورده است: زنى فوق العاده بود و نبوغ داشت و در هيبت و هيات به منصور شباهت تامه داشت. از او خواهش كردند كه نزد ماءمون رود و از او بخواهد كه شعار را تبديل به سواد كند و از لباس سبز به در آيد؛ چه آن كه اينان چنان فهميده بودند كه ماءمون، اراده دارد كه موضوع ولايت عهد را به حضرت محمد بن على الرضا تفويض نمايد، و بر اين كار اصرار دارد و تصميم گرفته است.
چون زينب را نزد او فرستادند، با احترام و تجليل و تبجيل او را پذيرفت و ترحيب گفت. در ضمن سخن گفت:
انك على بر اهلك من ولد ابى طالب و الامر فى يدك اقدر منك على برهم و الامر فى يد غيرك او فى ايديهم، فدع لباس الخضرة، وعد الى لباس ‍ اهلك، و لا تطمعن احدا فيما كَانَ منك؛(758)
تو در حال احسان به خاندانت از فرزندان ابوطالب هستى و كار كه به دست تو باشد، به احسان به آنان نيرومندترى، كار به دست توست يا به دست آنان ؟ پس جامه سبز را رها كن و به جامه خاندانت باز گرد و هيچ كس را در آن چه از تو صادر گردد به طمع نيفكن.
ماءمون را از اين گفتار، عجب آمد و با اعجاب و شگفتى گفت:
و الله يا عمة ما كلمنى احد بكلام اوقع من كلامك فى قلبى، و لا اقصد لما اردت، و انا احاكمهم الى عقلك؛(759)
به خدا قسم اى عمه! هيچ كس با چنين گفتارى كه اين گونه به دلم بنشيند با من سخن نگفته است و من آن چه را مى گويى اراده نكرده ام و من داورى آنان را به خردت مى سپارم.
ماءمون گفت: منصفانه بايد گفت. حد همين بود. سخندانى و زيبايى را بسيار منطق قوى بود و سخن به عقل گفتى. ولى من از شما مى پرسم و از وجدان شما جواب مى خواهم. شما مى دانيد كه چون ابوبكر، پس از پيغمبر اكرم به خلافت رسيد، هيچ كس از فاميل ما بنى هاشم را حكومت نداد. دوران او به سر آمد. عمر خلافت يافت، وضع سياست همان بود و تغيير نيافت. عثمان خليفه سوم بود. بنى اميه را پر داد، و به شهرستان ها فرستاد و استاندارى و فرماندارى در اختيار آنان گذاشت. سپس على بن ابى طالب به خلافت رسيد. عبدالله بن عباس را به بصره و عبيدالله بن عباس را به يمن، معبد را به مكه، قثم را به بحرين، هر كس از پسر عموهايش را به كار گماشت و حكومت داد و هيچ كس از اولاد عباس بيكار نماند. اين حقى است به گردن ما كه مى بايست، به فرزندان او ادا كنيم. اين كه من نسبت به على بن موسى كردم، قرض خود را داده ام و بر ذمت خود فرض مى دانم.
پتياره گفت: من شما را منع نمى كنم؛ بلكه بسيار تقديس مى كنم. ولى حساب مصلحت، از مطالب اخلاقى جداست. سياست عواطف ندارد. مصلحت بنى العباس را حفظ بايد كرد. اولاد ابوطالب نبايد برترى پيدا كند.

من آن چه شرط بلاغ است با تو مى گويم تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال

ماءمون گفت: ما يكون الا ما تحبون. و پس از اين جريان، بسيار فكر كرد كه عواطف بنى العباس را نبايد جريحه دار كرد. و وليعهدى جواد الائمه، ممكن است به كلى خويشاوندان را از او نوميد سازد در اطراف بقايايى از بنى اميه هستند و از اين ناراحتى ها استفاده مى كنند.
پس از هشت روز كه با كسوت سبز مى بود، مجلسى آراست و بنى العباس را دعوت كرد، و از لباس سبز به در آمد، و همان شعار سابق را كه لباس سياه بود، تجديد كرد.
صولى گويد: ماءمون از محبان اميرالمؤ منين بود، و اعلام كرد كه على بن ابى طالب، افضل خلق است، پس از پيغمبر اكرم. و اين شعار از اوست:

الام على حب الوصى ابى الحسن و ذلك عندى من عجايب ذى الزمن
خليفة خير الناس و الاول اَلَّذِى اعان رسول الله فى السروا اللعن
لولاه ماعدت لهاشم امرة و كانت على الايام تقضى و تمتهن
فولى بنى العباس ما اختص غيرهم و من منه اولى بالتكرم و المنن
فاوضح عبدالله بالبصرة الهدى و فاض عبيدالله جودا على اليمن
و قسم اعمال الخلافة بينهم فلا زال مربوطا ندا الشكر مرتهن

و هم از اشعار اوست:

لا تقبل التوبت من تائب الا بحب ابن ابى طالب
خو رسول الله حلف الهدى و الاخ فوق الخل و الصاحب
اءنّ جمعا فى الفضل يوما فقد فاق اخوه رغبة الراغب
فقدم الهادى فى فضله تسلم من اللايم و العايب
اءن مال ذوالنصب الى جانب ملت مع الشيعى فى جانب
اكون فى آل بنى المهدى خير بنى من نبى غالب
حبهم فرض نودى به كمثل حج لازم واجب

چون نكو ننگرى كه جهان چون شد خير و صلاح از جهان، جهان چون شد
هيچ دگرگون نشد جهان جهان سيرت خلق جهان دگرگون شد
تو كه لطيفى به جسم دون چه شوى همت گردون دون اگر دون شد
چون الفى بود مردمى به مثل چون الف مردمى كنون نون شد
چاكر نان پاره گشت فضل و ادب علم به مكر و زرق معجون شد
اى فلك زودگرد و اى بر آن كو به تو اى فتنه جوى مفتون شد
از چه در آيى همى درون كه چنين مردمى از خلق جمله بيرون شد
ملك جهان گر به دست ديوان بد باز كنون حال آن هميدون شد
باد فرومايگى وزيد و از او صورت نيكى نژند و محزون شد
خاك خراسان كه بود جاى ادب معدن ديوان ناكس اكنون شد
دل به گروگان اين جهان ندهم گرچه دل تو به دهر مرهون شد
سوى تو ضحاك بدگهر از طبع بهتر و عادل تر از فريدون شد
تات بديدم چنين اسير هوا بر تو دلم دردمند و پر خون شد

(760)
على بن جعفر كه عموى پدرش بود، مردى پارسا و ديندار و دانش دوست بود. چنان كه پيوسته ملازم برادر ارجمندش، حضرت موسى بن جعفر بود و روايات بسيار نقل فرمود. همچنين، نسبت به حضرت جوادالائمه، عرض ‍ ادب مى كرد. گاهى مردم نادان يا فتنه جويان، او را ملامت مى كردند كه از شما در اين سن و يا اين موقعيت كه فرزند حضرت جعفر بن محمد هستى، شايسته نيست كه نسبت به كودك خردسال، اين قدر كوچكى و خضوع كنى. ريش سفيد خود را بر دست مى گرفت، و با اين حال سر به آسمان برداشته و مى گفت: خداوند او را شايستگى داده، و اين مقام را به وى اعطا فرموده است، و مرا لايق دانسته است.
گويند: روزى در مسجد نشسته بود، و نقل روايت مى فرمود، و محمد بن الحسن بن عماد نامى مى نوشت، رواياتى را كه از حضرت موسى بن جعفر شنيده بود. در اين حال حضرت محمد جواد عليه السلام وارد شدند. على بن جعفر برخاست، و شتابان به سوى آن حضرت رفت، و تعظيم كرد و دست آن حضرت را بوسيد. و حضرت جواد فرمودند: عموى عزيز، شما بر جاى خود بنشينيد. خدايت رحمت كند. عرض كرد: ايستاده ايد. من چگونه مى توانم بنشينم ؟
چون على بن جعفر به حوزه خود بازگشت، يك تن از همان مردم فضول گفت: آيا شما با اين شخصيت و مقام نسبت به نواده برادر خود اين درجه خضوع مى كنى ؟ گفت: آيا شما مى گوييد، كه من منكر روشنى آفتاب شوم و حق فضل را ندانم ؟ به خدا پناه مى برم از اين گفتار، من خود را بنده او مى دانم. موضوع امامت، مربوط به لياقت و اهليت است.